خب همین هم هست، شما نباید انتظار داشته باشید کسی که همهی عمرش (مثلا بیش از 20 سال) را در تهران گذرانده باشد، دلتنگش نشود. مولانا حکایتی دارد که میگوید روزی شخصی چاه بازکن گذرش به بازار عطرفروشها افتاد و ناگهان از هوش رفت. کسان در پی چاره بودند که شخصی آشنا مشتی فضله گرفت زیر دماغش و و او ناگهان جان گرفت. گفتند حکمتش چه بود، گفت که این چاه باز کن آنقدر که در ته چاهِ مستراح بوده، بوی گوه به مشامش بسیار دلنشین است اما رایحهی گل و گیاه به او هیچ نمیسازد!