نوشته اصلی از سوی
سارا
باشد عرفا را سالوس و خود فریب و شارلاتان و دیوانه و جادوگر بخوانید حق هم دارید که اینگونه آنها را بخوانید چرا که از آنها هیچ نمی دانید ! در پست پیشین هم از شما سوال کردم در مورد عرفای بزرگ چه می دانید و اسمهایشان را یکی یکی ردیف کردم اما طبق معمول شما از پاسخ دادن سر باز زدید!
برای دانش به درستی یک چیز, نیازی به شناخت گویندهیِ آن نیست. این سخن همان «سفستهیِ
ارجاع به آتوریته» است, چُنانکه نمونهوار اگر اینشتن بگوید ماست سیاه است, سیاه میشود, که روشن است, نمیشود.
نوشته اصلی از سوی
سارا
داستان غارِ افلاطون # داستان فیل حضرت مولانا!
درست است, جایی هم گفته نشد این دو یکیاند.
نوشته اصلی از سوی
سارا
کسی شما را دعوت نکرده است و اجباری هم در آن نیست در عالم عرفان باید برای سالک یقظه رخ دهد تا وارد طریقت شود و اگرنه خوب نمی تواند! همه که قرار نیست عارف شوند راهش سخت است و تنهاییش وحشتناکست اینکه عرفا چقدر مظلوم و غریبند و اینکه اینهمه عاشقی و شور و اشتیاق هم دستِ خودشان نیست. پس بنظر شما آیا منطقی است کسانی را که به اختیار خودشان نیست که عاشق هستند را چنین به بادِ توهین و تمسخر بگیریم؟!!
بوارونه, این شمایید که به این سخنگاه درون آمدهاید و سخن از راه طریقت و حضرت
حق و درستی اسلام زدهاید, اگر نه ما یا نمونهوار من, با باورهای شما کاری نداشتهام,
پس آغازگر و فراخواننده به این آئین خود شما بودهاید و چُنانکه نیز میبینیم,
هنگامیکه سخن از "اثبات" این ادعاها میرسد کمابیش تنها از چند شیوه برای گریز از پاسخ [کژ]بهره میگیرید:
١- سفستهیِ پرداختن به سخنگو بجای سخن: مهربد آدم کینهتوز و بهمان و بیساریست و آشنایی ندارد.
٢- سفستهیِ ارجاع به مرجعیت: بهمان و بیسار کس نامی هم این را گفتهاند, پس درسته.
٣- سفستهیِ تو نمیدانی: شما درک بسنده ندارید, اگر نه میدانستید.
٤- سفستهیِ چامه: با سخن آهنگین و زیبا سپید را سیاه میتوان جا زد, ولی نمیتوان سیاه انگاشت.
٥- ...
نوشته اصلی از سوی
سارا
داستان غار افلاطون حکایت افرادی است که در درون یک غار تاریک هستند و روزگار می گذرانند روزی یک چند نفری تصمیم می گیرند که در غار گشتی بزنند و با آن بیشتر آشنا شوند پس حرکت را آغاز می کنند و در طی آن نوری می بینید پس به سمت نور متمایل شده و به دهانه ی غار می رسند و دنیای بیرون غار را که سراسر نور و روشنی و سرسبزی است را مشاهده می کنند. بعد بر می گردند که از بیرن غار برای دیگر ساکنان غار بگویند اما هیچکس حرف آنها را در نمی یابد و قبول نمی کند و در عوض آنها را متهم به جنون و بی خردی و بی منطقی می کنند و دست و پایشان را غل و زنجیر می کنند تا دیگر حرکت نکنند و به دهانه ی غار نروند!
اکنون که پامیفشارید, این آرتامان (parable) هم گرچه زیباست, ولی کاربردی ندارد.
برای نمونه نیچه هم میگوید:
نورِ دورترین ستاره دیرترین بر آدمی میرسد; اود پیش از آنکه رسیده باشد, انکار میکند آدمی, که آنجا, ستارهای باشد.
Das Licht der fernsten Sterne kommt am spätesten zu den Menschen; und bevor es nicht angekommen ist, leugnet der Mensch, daß es dort – Sterne gibt.
به دیگر زبان, آری, ستارهای که نور آن نرسد منطقوارانه نیست به شمار میرود, مگر آنکه گواهی دیگر بر بودن آن در دست بیاید.
بهمانند, جهانی که هرکس بایستی درویش بشود و رازآلودانه در آن به دنبال حقیقت (حقیقت از کدام واقعیت؟)
سرگردان باشد — جوریکه خودش هم در پایان درست نداند چه دریافته و نتواند بازگوید — نیز احتمال بسیار بالاتری دارد
سالوسی (شارلاتانیسم) و خودفریبی باشد, تا براستی دریچهای برای دریافت واقعیت, مگر آنکه گواه
دیگری از درستی این ادعاها (حضرت حق و بهمان و بیسار) نشان داده شود و نه آنکه تنها ارجاع.
ازینرو, در آرتامان بالا نیز:
١- کسانیکه درون غار بودهاند از خود میتوانستهاند بپرسند اگر همهجا تاریکیست, پس چرا چشم دارند و
دستکم تا این اندازه, بر اینکه این چشم یک کاری میانجامد به درستی سخن آنان گمان بالاتری میدادهاند و خیرهسر نمیماندند.
٢- نیازی به درویش و راه عرفان و پرداختن به اینجور کارهای رازآلودانه نداشتهاند, بساکه تنها نیاز بوده کمی تن را تکانده و تا سر غار نوک پا میرفتهاند.
٣- بازگویندگان دستکم میدانستهاند چه دیدهاند (واقعیت) و توانایی بازگویی آنهم به دور از شعر و ایهام را داشتهاند.
٤- پایان داستان هم سوزناک از گونهیِ هالیوودی شده است.
پ.ن.
نوشته اصلی از سوی
سارا
در ضمن گویا داستان فیل را که از بنده هم باید شنیده باشید را خوب در خاطر ندارید که می گویید در تاریکی هم می شود فیل را لمس کرد!!! خب داستان اصلا از این قرار بود که همه در تاریکی فیل را لمس می کردند و بجای دیدنش از طریق لمسِ آن به تعریفی از او می رسیدند! حافظه ی زمختی دارید ها
زمختی در دریافت بوده است.