بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
این نظر شخصی شماست قربان! و همانطور که از ابتدا می دانستم شما حتی به خودتان زحمت خواندن یکی بیت شعر یا یک خط از نوشته های عرفا را به خود نداده اید و زندگینامه ی یکی از آنها را هم نخوانده اید وگرنه چنین سخنی نمی گفتید!
عرفا در برابر دیگران سکوت می کنند و انکار! و راز را فاش نمی کنند آنگاه چطور آنها می خواهند دیگران دربسته حرفشان را بپذیرند ؟ آنها که حرفی نمی زنند! رازی ملا نمی کنند ....... بقول حضرت مولانا :
و یا در جایی دیگر می فرماید:
منم آن عاشق رویت که جز این کار ندارم
که بر آنکس که نه عاشق ، بجز انکار ندارم
آنکه را اسرار حق آموختندمی بینید مدام بر نگفتن و سکوت کردن و انکار کردن عشق درنزد دیگران تاکید شده است. اصولا سالکان نباید احوالاتشان و رازهایی که بر آنها مکشوف شده است را بر غیر بگویند.
مُهر کردند و دهانش دوختند
حضرت حافظ سروده:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستیدر میان عرفا آنان که دست به افشای راز زدن همگیشان به بالای دار رفتند چرا که سزای افشای راز او مرگست آنهم حلاج وار! چرا که دیگران نمی فهمند اینها چه می گویند و آنها را متهم به جنون و کفر می کنند و عاقبتی جز مرگ هم در انتظار آنان نخواهد بود. در همان داستان غار ِ افلاطون هم این سخن گفته شده است که آنهایی که به بیرون غار می روند وقتی برمی گردند تا آنچه را که دیده اند برای بقیه بازگویند متهم به دیوانگی و جنون می گردند و اگر زیاد اصرار ورزند دیگران دست و پایشان را غل و زنجیر کرده تا دیگر نتوانند حرکت کرده و به بیرون غار بروند.
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی
پس در ابتدای طریقت آنچه که سالک باید بداند آنست که سکوت کند و خویشتندار باشد و راز و احوالاتش را برِ غیر نگوید.
پس در نتیجه این سخن شما که فرمودید "خود این عارفان هم نمیفهمند چه میگویند, ولی میخواهند دیگران آنرا دربسته بپذیرند." از بیخ غلط می باشد!
مشکل همینجاست که شما دارید یک مثالی را که برای عالم مادی است را برای عالم معنا تعمیم می دهید و از اینرو قیاس مع الفارق است. آن شخص کور و بینایی هر دو در این عالم مادی است اما عالم معنا دنیایی فرای عالم مادیست دنیایی است که در آن تعاریف و اشیا ورای آنچه که در عالم مادی هستند هست.
برای مثال مستی یک عارف از عشق را نمی توان با مستی حاصل از شرب خمر یکسان در نظر گرفت و یا از یک نوع دانست! جه زیبا حضرت مولانا این مساله را بیان داشته اند:
شما مست نگشتید و از آن باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟
قربان اینگونه پاسخ دادن شما از تعصب و نفرت ناشی می گردد! از تعصب پارسی دوستی و از نفرت اعراب!
پس چرا ابن سینا و دیگر دانمشندان ایرانی تمام کتاب هایشان را به زبان عربی می نگاشتند؟ براستی چرا؟
زیرا همه ی دانمشندان و فلاسفه ی ایرانی معترف بودند که زبان عربی ظرفیت فلسفه و مفاهیم فلسفی را دارد ولی زبان پارسی خیر ! حتی تا همین اواخر هم فلاسفه ی ایرانی چون علامه طباطبایی به عربی آثار فلسفی خود را می نگاشتند. هر چند اخیرا تلاش هایی در جهت ِقوی کردن و بالا بردن ظرفیت فلسفی زبان پارسی شده است.
خب نمی دانم که آیا اجازه اش را دارم یا نه؟ آیا شما براستی دوست دارید بنده در اینجا از عالم معنا صحبت کنم یا نه و یا تنها به دنبال مسخره کردن و رد کردن و بی منطق خواندن آن هستید. یک سوال! اصلا هدف شما از این بحث چیست؟ مسلما بدنبال حقیقت این عالم نیستید. می شود این بار بزرگواری کرده بر این حقیر منت نهاده و بگویید که هدفتان از این بحث چیست؟
اگر پاسخ دهید تکلیف بنده هم روشن می گردد که آیا اجازه دارم این بحث را ادامه دهم یا خیر!
چرا می دانستم البته در زبان پهلوی "واجیدن" یعنی سخن گفتن! که می شود گقت همان واژیدن است. اما شما منظور بنده را نگرفتید منظورم از فصاحت و رسایی زبان عربی بود و اینکه کلمات عربی مثل کلمه ، کلام، تکلم و..... چقدر برای بیان معتانی بزرگ و ماورای دنیای مادی فصاحت و بلاغت و ظرفیت دارند و در درک بهتر هستی یاری دهنده هستند اما ........
چرا؟ به چه دلیل اینها را می گویید اگر ممکن است توضیح دهید علت اینگونه پاسخ دادن هایتان را !
ببخشید شما از کجا می دانید که بنده چه چیز را نمی دانم؟!
بنده هر چه را که ندانم این را خوب می دانم که واقعیت برابر با حقیقت نیست و این همان چیزی است که شما هنوز متوجه نشده اید!
ویرایش از سوی سارا : 11-24-2015 در ساعت 08:42 AM
جادوگران و افسونگران هم میگویند به حقیقتهایی فراطبیعی دسترسی دارند, ولی نمیتوانند بگویند چگونه.
عارفان هم میبینیم بهمین شیوه میگویند «ما میدانیم حقیقت چیست, ولی نمیتوانیم به شما بگوییم» —>
در بهترین چهره:
خودفریبی
در بدترین چهره:
این سخن هم بمانند این میماند که پزشک دانشمند از درمان بیماری که تنها مدعیست بهتر از او میداند خودداری بجوید و بگوید:
با مدعی مگویید اسرار مرگ و هستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی
هنگامیکه منطقوارانه, از پزشک چشمداشت این میرود آنچه میداند را به زبان ساده و خردپذیر برای بیماری که بدرستی نگران تندرستی خود — یا در برابر
عارفان روانپریش نگران رواندرستی خود — باشد را به زبان بیاورد, نه اینکه آنجا بازار سالوسی و فرقهبازی راه انداخته و این را راه بدهد و درمان کند, آن یکی را نه.
عارفان مسلمان از سوی مسلمانان خودباخته کشته میشوند, ناخداباوران! خردگرای
در این میان بایستی این را نشانهای از درستی سخن عارفان برداشت نمایند.
بیجاست, در تاریکی هم میشود فیل را لمس نمود و هرکس میتواند یک برداشت دگرسانی از خرطوم یا دم او بکند,
ولی در هر چهرهای این تعریفها خردپذیر میباشند و میتوان آنها را همواره به بوتهیِ آزمایش و سنجش نهاد.
هنگامیکه, سخن عارفان چیزی جز اینکه «ما یک چیزی دریافتهام که خودمان هم نمیتوانیم درست بگوییم چیست» نمیباشد
و تنها راهی که میتوان گفتهیِ ایشان را گویا سنجید همین است که خودتان هم یکی از آنان بشوید (= فرقهگرایی و یارگیری ≠ خردپذیری).
بینایی و دیدن خود در جهان پندار معنا میابد, اگرنه اتم و یاخته کور و بینا ندارند. پس باری دیگر, دریافت (understanding) در
نیاز به وایافت (perception) نمیباشد; همانجور که کسیکه کوررنگ است نمیتواند رنگ سرخ را وایابد, ولی همزمان دریابد چیست.
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
باشد عرفا را سالوس و خود فریب و شارلاتان و دیوانه و جادوگر بخوانید حق هم دارید که اینگونه آنها را بخوانید چرا که از آنها هیچ نمی دانید ! در پست پیشین هم از شما سوال کردم در مورد عرفای بزرگ چه می دانید و اسمهایشان را یکی یکی ردیف کردم اما طبق معمول شما از پاسخ دادن سر باز زدید!
قیاس مع الفارق و سفسطه!!
!!
داستان غارِ افلاطون # داستان فیل حضرت مولانا!
گویا از افلاطون و حکمتش بسنده نمی دانید!! همانطور که از مولانا و عرفانش! این داستان ِ فیل را هم فکر می کنم بنده در یکی از پست هایم گفته بودم وگرنه شما و شعر آنهم از نوع مولاناییش!!
داستان غار افلاطون حکایت افرادی است که در درون یک غار تاریک هستند و روزگار می گذرانند روزی یک چند نفری تصمیم می گیرند که در غار گشتی بزنند و با آن بیشتر آشنا شوند پس حرکت را آغاز می کنند و در طی آن نوری می بینید پس به سمت نور متمایل شده و به دهانه ی غار می رسند و دنیای بیرون غار را که سراسر نور و روشنی و سرسبزی است را مشاهده می کنند. بعد بر می گردند که از بیرن غار برای دیگر ساکنان غار بگویند اما هیچکس حرف آنها را در نمی یابد و قبول نمی کند و در عوض آنها را متهم به جنون و بی خردی و بی منطقی می کنند و دست و پایشان را غل و زنجیر می کنند تا دیگر حرکت نکنند و به دهانه ی غار نروند!
در ضمن گویا داستان فیل را که از بنده هم باید شنیده باشید را خوب در خاطر ندارید که می گویید در تاریکی هم می شود فیل را لمس کرد!!! خب داستان اصلا از این قرار بود که همه در تاریکی فیل را لمس می کردند و بجای دیدنش از طریق لمسِ آن به تعریفی از او می رسیدند! حافظه ی زمختی دارید ها![]()
کسی شما را دعوت نکرده است و اجباری هم در آن نیست در عالم عرفان باید برای سالک یقظه رخ دهد تا وارد طریقت شود و اگرنه خوب نمی تواند! همه که قرار نیست عارف شوند راهش سخت است و تنهاییش وحشتناکست اینکه عرفا چقدر مظلوم و غریبند و اینکه اینهمه عاشقی و شور و اشتیاق هم دستِ خودشان نیست. پس بنظر شما آیا منطقی است کسانی را که به اختیار خودشان نیست که عاشق هستند را چنین به بادِ توهین و تمسخر بگیریم؟!!
بازهم قیاس مع الفارق :)
ویرایش از سوی سارا : 11-24-2015 در ساعت 04:20 PM
برای دانش به درستی یک چیز, نیازی به شناخت گویندهیِ آن نیست. این سخن همان «سفستهیِ
ارجاع به آتوریته» است, چُنانکه نمونهوار اگر اینشتن بگوید ماست سیاه است, سیاه میشود, که روشن است, نمیشود.
درست است, جایی هم گفته نشد این دو یکیاند.
بوارونه, این شمایید که به این سخنگاه درون آمدهاید و سخن از راه طریقت و حضرت
حق و درستی اسلام زدهاید, اگر نه ما یا نمونهوار من, با باورهای شما کاری نداشتهام,
پس آغازگر و فراخواننده به این آئین خود شما بودهاید و چُنانکه نیز میبینیم,
هنگامیکه سخن از "اثبات" این ادعاها میرسد کمابیش تنها از چند شیوه برای گریز از پاسخ [کژ]بهره میگیرید:
١- سفستهیِ پرداختن به سخنگو بجای سخن: مهربد آدم کینهتوز و بهمان و بیساریست و آشنایی ندارد.
٢- سفستهیِ ارجاع به مرجعیت: بهمان و بیسار کس نامی هم این را گفتهاند, پس درسته.
٣- سفستهیِ تو نمیدانی: شما درک بسنده ندارید, اگر نه میدانستید.
٤- سفستهیِ چامه: با سخن آهنگین و زیبا سپید را سیاه میتوان جا زد, ولی نمیتوان سیاه انگاشت.
٥- ...
اکنون که پامیفشارید, این آرتامان (parable) هم گرچه زیباست, ولی کاربردی ندارد.
برای نمونه نیچه هم میگوید:
نورِ دورترین ستاره دیرترین بر آدمی میرسد; اود پیش از آنکه رسیده باشد, انکار میکند آدمی, که آنجا, ستارهای باشد.
Das Licht der fernsten Sterne kommt am spätesten zu den Menschen; und bevor es nicht angekommen ist, leugnet der Mensch, daß es dort – Sterne gibt.
به دیگر زبان, آری, ستارهای که نور آن نرسد منطقوارانه نیست به شمار میرود, مگر آنکه گواهی دیگر بر بودن آن در دست بیاید.
بهمانند, جهانی که هرکس بایستی درویش بشود و رازآلودانه در آن به دنبال حقیقت (حقیقت از کدام واقعیت؟)
سرگردان باشد — جوریکه خودش هم در پایان درست نداند چه دریافته و نتواند بازگوید — نیز احتمال بسیار بالاتری دارد
سالوسی (شارلاتانیسم) و خودفریبی باشد, تا براستی دریچهای برای دریافت واقعیت, مگر آنکه گواه
دیگری از درستی این ادعاها (حضرت حق و بهمان و بیسار) نشان داده شود و نه آنکه تنهاارجاع.
ازینرو, در آرتامان بالا نیز:
١- کسانیکه درون غار بودهاند از خود میتوانستهاند بپرسند اگر همهجا تاریکیست, پس چرا چشم دارند و
دستکم تا این اندازه, بر اینکه این چشم یک کاری میانجامد به درستی سخن آنان گمان بالاتری میدادهاند و خیرهسر نمیماندند.
٢- نیازی به درویش و راه عرفان و پرداختن به اینجور کارهای رازآلودانه نداشتهاند, بساکه تنها نیاز بوده کمی تن را تکانده و تا سر غار نوک پا میرفتهاند.
٣- بازگویندگان دستکم میدانستهاند چه دیدهاند (واقعیت) و توانایی بازگویی آنهم به دور از شعر و ایهام را داشتهاند.
٤- پایان داستان هم سوزناک از گونهیِ هالیوودی شده است.
پ.ن.
نوشته اصلی از سوی سارا
زمختی در دریافت بوده است.
ویرایش از سوی Mehrbod : 11-28-2015 در ساعت 02:27 AM
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
قربان آخر این دانش که شبیه دیگر دانش ها نیست و مشکل هم همینجاست که علمِ عشق در دفتر نباشد! نمی شود این علم را در کتاب و دفتر یافت! بقول حضرت شمس این علم در هیچ کتابی یافت نمی شود و بخاطر همین او تمام کتاب های مولانا را به درون حوض انداخت و سالها بعد از این ماجرا حضرت حافظ چه خوب آن را توصیف کرد که :به همین علت باید برای شناخت این علم دست به دامانِ عالمانِ این علم که همانا عرفا هستند شد چرا که آنها براستی عالمان عشقند و زندگینامه هایشان سراسر پر از عشق و شور و راز و رمز هستی است. در حقیقت زندگینامه های آنها تئوری علم عشق است!
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
حرف ِ بنده این بود:
--->
[/QUOTE]
:)
و بهمین علت بنده هم با شما کاملا هم عقیده ام که
ارباب!
بنده کی و کجا آمدم و باشما شروع به صحبت از اسلام و عرفان کردم؟ در کجا بنده آغلز گر بودم؟ کی و کجا به شما گفته ام که بگذارید از عرفان و اسلام بگویم؟ خوب است که هنوز پست ها هستند و خوب است که آنکه به مسلمانی من گیر داد و به طرز صحبت کردن و خداباوری ام گیر داد شما بودید بنده که اصلا با شما در مورد اسلام حرف نزدم حتی در این فروم با هیچکس شروع کننده نبودم یعنی هیچ جستاری را در مورد اسلام و عرفان آغاز نکردم و می دانم که شما هم به خوبی این را می دانید.
نکند خیال می کنید بنده آمد ام در این فروم که شما و دوستانتان را به آیین مسلمانی فراخوانم؟!!! بنده اطرافم اینقدر غیر مسلمان هست که اگر بخواهم چنین کنم ترجیح می دهم از آنان شروع کنم و آنان را به آیینی که دوستش می دارم دعوت کنم و نه شما را! چرا که آنان نرمند و مهربان و مرا دشمن خودشان نمی دانند و حرفم را اگر درست باشد رد نمی کنند و اشتباهشان را براحتی قبول می کنند و.. یعنی دقیقا برعکسِ شما!
اصلا براستی فکر می کنید برای چه بنده عضو اینجا شدم؟ برای دعوت به اسلام و گسترش آیین مسلمانی؟ اگر می توانید پاسخ این پرسشم را بدهید!!
فعلا که استاد سفسطه شمایید ارباب! و همانطور که بر سفسطه ی عملی مسلط و استادید از تئوری آن نیز مطلع و آگاهید:)
ارباب دوباره که داستانِ غار ِ افلاطون را به داستانِ فیل مولانا گرده زدید که!
در داستان فیل مولانا، نور و حقیقت مطرح می شود اما در داستان غار افلاطون حرکت و حقیقت! در داستان غار افلاطون اصلا بحث سرِ نور نیست سر ِ حرکت است. افرادی که ساکن آن غار هستند به تاریکی و ظلمتش سالها و قرن ها خو گرفته اند اما عده ی کمی در این میان تصمیم می گیرند که بیشتر غار را بشناسند پس شروع به حرکت می کنند و... و در نتیجه ی حرکتشان به دنیای بیرون از غار که سراسر نور و روشنایی است می رسند.
نمی دانم چطور شد که از عالم معنا به شما گفتم یعنی خب شما شروع به تحقیر کردید و بابت پرستش و بندگی ِ خدا ، درِ تکفیر و توهین را گشودید و خدا را قلدر محله نامیدید و.. خب بنده ام مجبور شدم که بگویم در عالم معنا بین دو نفر آنکس که مهربانتر است خداوندگار و دیگری عبد و بنده . بعد هم که خودتان بهتر می دانید ولم نکردید و مدام عالم معنا را بر سرم کوفتید. حرفی نیست وقتی شما بدنبال حقیقتی نیستید وقتی در بحث دوست دارید طرفتان به فنا برسد بوِیژه اگر مسلمان باشد.
اما حداقل این سوال بنده را پاسخ دهید که براستی در این بحث به دنبال ِ چه هستید؟
چیزیکه آزمایشپذیر نباشد, بسختی, اگر, باورپذیر است.
حقیقت چیزی جز برداشتی, امیدوارانه درست, از واقعیت نیست. رسیدن به حقیقت در اینجا بی معنی است, زیرا
در سخنان شما حقیقتی یافت نمیشود, بساکه رازآلودگی بیشتر تنها یافت میشود که یک "جهان شگفتانگیزی" گویا
هست که آزمودنی هم نیست و تنها به یک راه بسیار گنگ و رازآلودی میشود به آن دست یافت و
روشن هم نیست پس از آن چه میشود, نامیرا میشویم, به خوشی ابدین دست میابیم, یا چه؟
پس, حقیقت اینجا در دیگاه اینسوی گفتگو, همان پرداختن به واقعیتها و دوریجویی از اینگونه کژرویها است, چرا
که آسان میتوان خود فریفت و آسان میتوان به بیراهه رفت, ولی سخت میتوان با واقعیتهایِ سرد و سخت روبرو شد.
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
خب اینکه شما فرمودید که حقیقت چیزی جز برداشتی از واقعیت نیست، این دیدگاه ماتریالیست ها هست ولی خب دیگر آموزگان فلسفی از یونان گرفته تا اگزیستنسیالیست ها بین حقیقت و واقعیت تمایز قائل شده اند ها!
اگر بخواهیم از دید ریشه شناسی به این دو واژه نگاه کنیم خب ریشه ی حقیقت "حق" و ریشه ی واقعیت "وقع" است و شما بهتر می دانید که حق# وقع !
حقیقت به درستی و راستی اشاره دارد و واقعیت به امور ظاهری و بصری دلالت دارد. پس نمی توان این دو را یکی انگاشت !
تعریفی که فلاسفه ی یونان مانند افلاطون از حقیقت و واقعیت داشته اند مانند همان تعاریفی است که در ادیان ابراهیمی و نیز زرتشت آمده است.
اجازه بدهید یک نمونه ی تاریخی را برای روشنتر شدن بحث بیاورم:
داستان حلاج را که می دانید او آمد و اسرار وجود و هستی و عشق را فاش کرد و در آخر محکوم به مرگ شد! او را به دار آویختند و در حالیکه هنوز زنده بود مثله اش کردند و در بالای دارش سنگسار شد و بعد از مرگش پیکرش را سوزاندند.
خب در داستان حلاج واقعیت چیست؟
واقعیت این است که حلاج را به نحو بسیار بدی شکنجه کردند و کشتند و حلاج بسیار بلا و سختی کشید و از زندگی اش هیچ لذتی نبرد و به بدترین شکل ممکن جان داد!
حقیقت داستان حلاج چیست؟
حقیقت این است که حلاج به بالای دار رفت تا به همه ی جهانیان در همه ی دوران ها بگوید که بالاتر از عشق هیچ چیزی نیست و برای رسیدن به عشق باید جان دهی و او با نثار ِ خونش جاودانه شد و نامش هنوز ورد زبان هاست!
دکتر کدکنی چه زیبا در مورد حلاج سروده اند:
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
فدایی رهبر(02-09-2016)
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)