درود

شور و شوق هست ولی غم هم هست البته از نوع بی دنیایش و تنهاییش گاهی بسیار سخت و جانفرساست اینکه نتوانی حرف دلت را با کسی بگویی اینکه اگر هم حرف دلت را بگویی به جنون و بی خردی و بی منطقی متهم می شوی:( اما با اینحال آن آرامشِ پرشورش همه ی اینها را جبران می کند!
باده ی تلخ ِ غمت هرکه نوشد کنجِ غم را کی به شادی می فروشد؟!
بنده ام مدام به این دوستان خردگرا می گویم که همه چیز ِ آدمی در خرد و منطقش نیست پس تکلیف احساس و ذوق چه می شود؟ ولی در جواب، بارانِ گوشه و کنایه و طعنه است و مدام نمره ی منطقم را صفر می دهند! آخر یکی نیست به اینها بگوید
اگر دل دادن و بستن گناهستچرا ذوق و ظرافت آفریدند؟
پ.ن.شما در هم میهن در تاپیکی که بنده آغازگرش بوده ام پستی گذاشته اید;)