چه جواب جالبی بود!! شما در حقیقت برای وجود خدا در ذهنم یک الگوریتمی ارائه دادید که در زمان های خاصی این خدا بهمراه حکمتها و ایه ها فراخوانده می شوند و چه خوب حلقه های منطقی و if .. را هم برای چک کردن جواب قرار دادید تا خروجی ، بی عیب و نقص و مطابق با شرایط از پیش تعریف شده باشد.
اما این الگوریتم برای ذهن های شرطی شده می تواند مناسب باشد اما برای ذهن های به اصطلاح وحشی جواب نمی دهد. می توان کلی مثال نقض آورد . مثلا همین حکیم سنایی که یک عارف نامداری است و مولانا می گوید "ما از پی سنایی و عطار و آمدیم "و...... همین سنایی از دوستان صمیمی جناب حکیم عمر خیام است! سنایی هم ریاضیدان بزرگی بود و در علم ریاضی یا بقول شما مزداییک بسیار متبحر و سرآمد بود. او هم در ابتدا تا میانه های عمرش یعنی تا حدود 40 سالگی خدا برایش دغدغه ای نبود. به مجلس پادشاهان می رفت و شعر برایشان می سرود و اهل فلسفه بود و مزداییک و همنشینش خیام.
قاعدتا یاخته های مغز ریاضیدانی چون سنایی باید اینگونه عمل می کرد که حرف یک مست را نا دیده می انگاشت و می خندید و مثل رفیقش خیام به آن مرد مست می گفت : می خور که ندانی به کجا خواهی رفت و.... از این حرفا . ولی دیدیم که داستان طور دیگری شد. پس نمی توان خدا را یاخته های مغزی دانست. یا شما اگر داستان عرفا و اهل تصوف را بخوانید می بینید همگیشان با یک خروش به منزل رسیده اند. چون ذهن آنان مجنون است و تحت برنامه ای بنام "خرد" نیست. مولانا می گوید:زمانی از کنار گلخن حمامی عبور می کند ومتوجه می شود یکی از بزرگان عصر به نام دیوانه ی لای خوار با ساقی خود می گوید: پرکن قدحی تا به کوری چشم ابراهیمک غزنوی بنوشم . ساقی گفت: ابراهیم پادشاهی ست عادل مزمت او مگوی .دیوانه گفت "بلی همچنین است اما مردکی نا خشنود و بی انصاف است غزنین را فتح نکرده میل ولایت دیگر داردو آن قدح را نوشید و به ساقی گفت: قدحی دیگر پرکن تا به کوری چشم سناییک غزنوی بنوشم .ساقی گفت: در باب سنایی زبان طعنه دراز مکن که او مردی مقبول خاص و عام است دیوانه گفت: او مردکی احمق است لاف و گزافی چتد فراهم آورده وشعر نام نهاده و از روی طمع هر روز مدح دیگری می کند و این قدر نمی داندکه او را برای هرزه گویی نیافریده انداگر در روزحساب از او بپرسند برای حضرت حق چه آورده ای چه عذر خواهد آورد ؟ نقل می کنند حکیم سنایی غزنوی چون این سخنان شنید بیهوش شد و دل او از دنیا سرد شد و دیوان مدح ملوک را در آب انداخت و زهد را شعار خود ساخت.
تو که بی داغِِ ِ جنونی خبری گویی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
مولانای خردمند و عاقل دیگر از چون و چگونه آثار ندارد !! مولانایی که سلطان العلمای نه تنها شهرش بلکه سلطان العلمای ایران بود آنهم ایران آنزمان که چند برابر الان بود. ولی همه ی این شوکت ها و مقام ها را به عشق فروخت. در ظاهر ایشان باید کلن مغزی نداشته باشد که یاخته ای داشته باشد.
من ذره بودم ز کوه بیشم کردی
پس مانده بودم از همه پیشم کردی
تاز مولانا مدعی است که قبل از اینکه عاشق شود هیچ نبوده!!!! ولی بعد از عشق از کوه افزون شده !!
جناب مهربد
نمی شود برای ذهن آدمی برنامه ای نوشت چون آدمی ربات نیست چیزی بنام احساس در آدمی وجود دارد و فرمول قطره های اشک H2o نیستند.
در ضمن چه بسیار دیدم آدمیانی که بسیار دین دار بودند و متدین و نماز صبحشان را به شام وصل می کردند ولی در یک جرقه همه ی ایمانشان دود شد و رفت هوا و از منکران بزرگ خدا شدند. می توان کفر و ایمان را بصورت دو خط موازی در نظر بگیریم که هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارند اما شما بهتر می دانید که در بی نهایت این دو خط به می رسند یعنی در اوج ایمان می تون کافر شد و در اوج کفر می توان به ایمان رسید.
نومید هم مباش که رندان باده نوش
ناگه به یک خروش به منزل رسیده اند
شاید در عشق ها و احساسات زمینی بتوان گفت چون دخترم خب بیشتر طبعم شاعرانه هست و احساساتی هستم و.......... ولی این عشقی که می گویم از آن جنس عشق های رمانتیک و لوس نیست!! از آن عشق های مرد افکن است!!
غره مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند
بزرگترین مردان و قویترین مردان از نظر روحی در مقابل عشقش کم آورده اند. بخاطر همین هم هست که بیشتر عرفا را آقایان تشکیل می دهند نه بانوان!
نمی دانم چگونه این هیولای زشت که نامش را خدا گذاشته ایددر ذهن شما شکل گرفته است . این خدا که نه تنها ارزش پرستش را ندارد بلکه باید دشنامش هم داد!!!!
فرمودید روحیه اتان سرکش است و از بندگی خوشتان نمی آید و..........
خوب اینکه خیلی خوب است:)
ابولحسن خرقانی یکی از عرفای بزرگ است که به گستاخی و سرکشی مشهور است !! در تذکره الاولیای عطار به گستاخ معروف است. در همین تذکره آنده است که :
این پرستش از جنس آن پرستشی نیست که در رابطه های مازوخیستی مطرح است. اینجا محبوب سادیسم ندارد! او آنقدر مهربان است که از مهربانیش عاشق به لرزش می افتاد و در برابر اینهمه زیبایی و مهربانی سکوت می کند و سجده می کند و دیگر در هستی او فنا می شود و به او می رسد و حق می گردد..................روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید : که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا ! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو میدانم و از "بخشایش" تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد : نه از تو؛ نه از من.
هاتفی از گوشه ی میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
بخشش او بیشتر از جرم ماست
نکته ی سربسته چه دانی خموش