
نوشته اصلی از سوی
mamad1
راستی بحث خواب شد
من یادم اومد یک بار یک خوابی دیدم که خیلی ترسوندم
خواب دیدم
یک سگی پشت دستمو دندون گرفت
بیدار که شدم همون لحظه جای دندونا درد میکرد
عجیب ترسیدما

نوشته اصلی از سوی
Alice
من یک بار در خواب عاشق شده بودم
!
صبح که بیدار شدم عین کسانی که شکست عشقی خورده اند همش به خوابم می اندیشیدم
!
براستی که ما هموندان دفترچه از عجایب روزگاریم
؛
در پیِ ترانویسی چامههای خیام اینجا: رباعیات «خیام» - صفحه 2
چند شبی بود چامههای ترانوشته شده را خواب میدیدم و روی هم رفته خیاموار در خواب چامهسرایی میکردم.
یک جای خواب هم یک سدای زمزمهگری در گوشم میگفت:
Kâri ce koni ke bâ ajal bâšad joft ... Barxiz ke bezire xâk mibâyad xoft
یکجای دیگر هم میگفت:
Kâri ce koni bâ ajal bâšad joft ... Barxizo be jâm bâde kon azm dorost
روی هم رفته آمایش درهم برهمی از چامهها بود ...