بله پیشتر آن سخنان را گوشزد کرده بودید و خب بنده ام بدنبال همان نقد شما از واکنش های خودم هستم! خب بنده بی صبرانه مشتاقم تا نقد کوبنده اتان را در مورد نوشته هایم و پاسخ هایم بدانم و البته امیدوارم که مغرضانه و سوگیرانه نباشد! شما اگر بدترین دشنامها و کوبنده ترین نقدها را در موردِ خودم تاکید می کنم در موردم خودم و نه چیرهای دیگر بکنید و اگر تمام اینها از روی اخلاص باشد شک نکنید که به دشمنی و یا دفاع از خویش بر نخواهم خواست و در محتملترین حالت سکوت بر می گزینم و به تک تک واژه های شما می اندیشم!
وقتی می گویم "دغدغه" ی عالم درون دارم نه برون را یعنی آنچه که اندیشه ام (اندیشه را در اینجا بر دو معنا در نظر بگیرید : تفکر و ترس) را در بر می گیرد همان عالم درون است و آنچه که آماج زندگی ام شده همانا یافتن حقیقت است که در عالم درون تحقق می یابد.... و اما عالم برون پیشتر هم گفتم دغدغه اش را ندارم یعنی رسیدن به آن و اندیشیدن در مورد آن و.... برایم رخ نمی دهد چرا؟ چون دارم در آن زندگی می کنم در حقیقت اگر دغدغه ی عالم برون را داشتم می شدم همان ماهی سیاه کوچکی که در ته دریا زندگی می کرد و آرزوی رفتن به دریا را داشت!
و اینکه در عالم برون زندگی می کنم و مجبورم با مردمانش خود را سازگار نشان دهم مجبورم به اراجیف ها گوش کنم و حتی گاهی تایید ! و خودم را و هستی ام را نا دیده بگیرم و مزخرفترین کارهایی که می شود کرد را انجام دهم آنهم دنبال مسائلی که حقیقی نیستند و ریشه در حقیقت ندارند و تنها توجیه می کنند ... و من چقدر از توجیه پدیده ها بجای یافتن حقیقتشان بیزارم.
راستش نام دیوژن را آوردید و خب در تعریفی که از عرفان پیشتر گفتم و اینکه عاشق حقیقت هستند و... خب دیوژن یک عارف هست همانطور که سقراط هست و...... شعر معروف حضرت مولانا :
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر .........
خب این شیخِ شعر حضرت مولانا همان دیوژن هست که چراغ بدست در روز روشن بدنبال انسان می گشت در شهر آتن! و آنزمان آتن پر بود از فیلسوف و حکیم و در هر کوی و برزنی جمعی نشسته به بحث..... از اینرو آنها همان فلاسفه و حکیمان به دیوژن می گویند : یافت می نشود گشته ایم ما..... ولی او همچنان بدنبال یافتن انسان بود که آنچه یافت می نشود آنم آرزوست..
اما شاید بد نباشد که بدانید که من تا همین سال پیش در هیچ فروم ایرانی هموند ِ فعال نبودم.. گاهی برای دانلود کتابی نرم افزاری مجبور به عضویت می شدم ولی فعال نبودم...در مقابل در فروم های غیر ایرانی چرا خیلی فعال بودم. و خیلی خیلی هم آموختم.... و همانطور که در جستار سالگرد هموندی گفتم دقیقا در ماه رمضان سال پیش عوض اینجا شدم که دو ماه پیش از آن نیز در یک فروم مذهبی شیعی هموند شده بودم و خب در آنجا همه یکجور بودند همه بسیار مذهبی بودند و بعضی هایشان طلبه بودند و....خب خیلی در شریعت بودند و اهل طریقت را تکفیر می کردند و موسیقی را هم حرام یادم می آید حتی در آخرین نوشته هایم آمدم و یک دفاع تمام قد از موسیقی که بدون آن نمی توان زندگی کرد ، انجام دادم که حتی خودشان هم آن را تایید کردند و البته با تبصره.......... راستش آنها یقین داشتند که به حقیقت رسیده اند و حقیقت همان شیعه است.. یک جستاری من آنجا باز کردم و پرسیدم که چرا شیعه را قبول دارید در همان ابتدا کلی انگ وهابی بودن و یا شیعه ی هدایت شده (!) به من زدند (درست به ماند اینجا که هر چه انگ بود را به ما زدند!! )و وقتی دیدند هیچکدام از آنها نیستم مرا سنی خواندند و خواهر اهل تسنن مرا نامیدند! و هنوز هم مرا از اهل سنت می دانند!! و در آخر هم جستار توسط کارشناسشان قفل شد با این بیان که من به مانند دیگر برادران اهل سنت اهل شهید کردن مباحث هستم!!! و گویا این سبک خاص اهل سنت هست که در کودکی ان را می آموزند و من هم آن را بی استاد و احتمالا از طرف غیب آموختم:)) و خب بعد آمدم اینجا که ایکاش پیش از آمدن به اینجا به هم میهن می رفتم و دیگر اینجا نمی آمدم...
راستش را بخواهید چندان تفاوتی میان همان فروم شیعی و اینجا نمی بینم آنها تنها شیعه هستند و اینجا تنها بی خدا و بی اعتقاد به دین! ولی شباهت بسیار است اینکه هر دو "من" را می پرستند و براستی که میان خداباور و ناخداباور هیچ فرقی نیست وقتی که هر دو "من" را می پرستند. البته اگر منصفانه نگاه کنیم بله اینجا فضایش بازتر از آنجاست می توان در مورد هر چیزی که تابو و ممنوعه است صحبت کرد اما از آن طرف عفت کلام و .. وجود ندارد اما در مقابل در همان فروم شیعی که فضای بسته تری داشت اما بسیار عفت کلام در آنجا رعایت می شد و توهین و... اصلا در کار نبود یک جور فضای خیلی خیلی مودبانه و آرامی داشت.....و البته آنجا هم مانند اینجا آرام و کم کاربر است و همه ی کاربران هم را می شناسند و... خب بامزگیش آنجاست که من در هر دو فروم غریبم و خودی نیستم:)))و یکجورایی گاو پیشانی سپید...... اما پس از آشنایی اینجا سر از هم میهن درآوردم و فعالیتم را آنجا آغاز کردم فضایش خوب است دیگر از این غریب بودن در آمدم و مرا دوست دیدند ولی راستش همان دوست دیدن هم برایم سخت شد چرا که اینروزها علیرغم میل شدید از حضور و فعالیت در آنجا اجتناب می کنم .. آنجا زیاد در مورد دغدغه های درونی ام حرف زدم...
و راستش بنده به پیشنهاد دوستی آمدم و در فرومهای ایرانی هموند شدم.. برای آنکه بنویسم..... برای آنکه به زبانی که بیشتر از باقی زبانی هایی که می دانم دوستش دارم بنویسم تا از خویش به خویش برسم.. و راستش اینروزها دانستم که آن دوست راست می گفت ...... حرف بسیار است در مورد آنکه این واژه ها براستی که شگفت آورند و گویی پیامبرانی هستند که احوال آدمی را پیش از رسیدن به آگاهی به آگاهی می رسانند و خب اینکه هر آگاهی پیش از آنکه آگاهی باشد از جنس ناخودآگاهی بوده و خب شعر و نوشته از دل این نا خودآگاهی های متولد می شوند و آگاهی می آفرینند.....
خب برایم بسیار دل انگیز خواهد بود اگر واژه ها و حروف را برای در هم کوبیدن و به خاک و خون کشیدن هستی ام ، بیارایید!

















































پاسخ با گفتآورد