ایمان به خدا در رویارویی با مرگ !
چند سال پیش و در اواسط دوران دانشجویی در سوئد، اتفاق دردناک و در عین حال جالبی روی داد. داستان از اینجا شروع میشود که من دوستی داشتم به نام کیوان. کیوان دو سال و اندی زودتر از من به سوئد آمده بود و پس از مدتی آتئیست شده بود. یعنی بیخدا یا خداناباور. انسانی بسیار معمولی بود. از هر لحاظ. ظاهرش معمولی، خانواده اش معمولی. ثروتش معمولی و از لحاظ مذهبی هم متوسط بودند. یعنی خانواده اش نه حزب اللهی بودند و نه بی دین. خلاصه همه چیز درم ورد کیوان معمولی بود. البته دانش اموز باهوشی بود. دست کم از من باهوش تر می نمود. بگذریم ..
آشنایی من با کیوان این گونه بود که یکی از روزهایی که من در کافی شاپ مورد علاقه ام نشسته بودم او وارد شد و چون کتابی از داوکینز دست من دید پیش من آمد و صحبت در مورد دین و خدا و ... به راه افتاد. البته پس از حدود نیم ساعت دوست دختر کیوان آمد و او از من عذرخواهی کرد و رفت سر میز دیگری با دوست اش.
من و کیوان دستکم هفته ای چند ساعت با هم صحبت می کردیم. بیشتر هم در مورد خدا و دین بود و کمی هم در مورد رشته ی درسی او.
دوست دختر کیوان اهل رومانی بود. از خانواده ای اساسا بیخدا و خداناباور. به گفته ی خودش همه ی اجدادش این گونه بوده اند. صحبت از وجود خدا برای او عجیب می نمود و نبود خدا چنان برایش بدیهی بود که برای یک مسلمان وجود خدا بدیهی ست. در کل نقطه مقابل یک معتقد خداباور بود. این نکته خیلی مهم است.
یکی دو سال گذشت و کیوان مبتلا به بیماری سرطان خون شد. تمام توان اش را برای غلبه بر این بیماری مرگ بار گذاشت و سراغ همه پزشکان خوب هم رفت. ولی بیماری سَر ایستادن نداشت. خلاصه کار به جایی رسید که پزشکان گفتند که حداکثر دو ماه زنده خواهد ماند. دوست دختر کیوان هم تلاش فراوانی می کرد. با پزشکان مختلف تماس می گرفت و پرونده کیوان را از این پزشک به آن پزشک در اروپا می برد. ولی پاسخ همه مایوس کننده بود.
اتفاق عجیب در همین دو ماه پایانی افتاد. به کیوان هم گفته شده بود که دو ماه دیگر می میرد. کیوان در ماه آخر به خداباور شد! دعا می کرد و حتی نذر امامان شیعه می کرد. به همان سبک شیعیان ایران و خانواده خودش. تسبیح داشت و شب و روز وِرد می خواند. من و دیگر دوستان هم کاری به کارش نداشتیم و دلیل این کار را نمی پرسیدیم. ولی دلیل اش روشن بود.
دوست دختر کیوان هم عاشقانه او را دوست داشت ولی هرگز سرا دعا و خدا نرفت.
داستان کمی ادامه دارد ولی تا همین جا می خواهم از دوستانی که این سرگذشت کوتاه را خواندند بخواهم که نظرشان را بگویند. برداشت شما چیست؟ نقاط کور و عجیب این داستان کجاست؟ دلایل چیست؟ تفاوت ها کجاست؟
سپاسگزار خواهم شد که نگر خود را بگویید تا پس از شما من داستان را تمام کنم و نظر خود را هم بگویم.
سپاس