اندیشه سیاسی مارکسیستی که بر اساس انقلاب صنعتی و ظهور طبقهٔ کارگران صنعتی و با ملغمهٔ فلسفی ماتریالیسم « فوئرباخ» و اندیشهٔ دیالکتیکی هگل توسط مارکس و انگلس تدوین و تبیین شد؛ در فرآیند تبیین تئوریک خود؛ تلاش نمود تا آرمان جامعهٔ بی طبقهٔ کمونیستی را از چهارچوب یک قرارداد اجتماعی آرمانی خارج نموده و آنرا به صورت یک جبر تاریخی مطرح سازد که چه انسانها بخواهند و یا نخواهند؛ به واقعیت عینی اجتماعی تبدیل خواهد شد و خواستن و یا نخواستن این نظریه تنها میتواند مسئلهٔ زمان را تحت الشعاع قرار دهد. به معنایی دیگر تنها میتواند این روند را سرعت بخشد و یا کند نماید ولی نمیتواند از آن جلوگیری نماید.
از این نظر برای ورود به بحث؛ شناسایی زیرساختهای فکری این اندیشهٔ سیاسی را هر چند مختصر؛ ضروری میدانم.
هگل؛ دزد یا شیّاد؟
آنچه که به نام فلسفهٔ هگل نامیده میشود؛ یک سرقت ادبی – فلسفی بدون ذکر منبع است. خدای سه چهرهٔ هندو « براهما = آفریننده» و « کریشنا= نگهدارندهٔ آفرینش» و« شیوا= ویرانگر» را که در آیین هندو یک دنیای مصورِ پیچیده و رنگین از روند آفرینش تا نابودی را ترسیم میسازد؛ توسط هگل به کلماتی بی جان و « تفسیری» کلامی از روند سه گانهٔ «به وجود آمدن – تغییر- مرگ» تبدیل شده است. این اندیشهٔ تصویری و گرم و رویایی « هندویی» ؛ « هگل مسیحی» را که با آموزه های سرتا پا دروغین و بی پایه و اساس متکلمین مسیحی و حد اکثر با نوعی فرسوده از تعبیر مسیحی از اندیشه های « فلوطین» بزرگ شده بود؛ چنان به وجد آورد که گویی راز جهان هستی را در کف دستانش نهاده اند. تا آن زمان که اندیشه های «مسیحیت کلامی مسلک» تنها با پدیدهٔ « کاتاستروف» و آفرینش دوباره دلخوش بود؛ با تزریق «خدای سه چهرهٔ هندویی» نمایی نسبتاً مصور تر و رنگین تر و جادویی تری به خود گرفت و به خاطر این شور و شعف؛ مسئلهٔ « کاتاستروف» به طوری غیر معقول به حاشیه رانده شد. البته هگل نخستین کسی نیست که به سرقت از «آیین هندو» پرداخته است؛ بلکه مسلمانان نیز در این امر سهم بسیار بزرگی دارند و پیدایش « تصوّف» ریشه در این سرقتها دارد. حتی کتاب « نهج البلاغه» که صدها سال پس از مرگ علی پسر ابو طالب نوشته شد و به او منتسب گردید؛ در بسیاری از موارد شدیداً متاثر از بخش دهم کتاب « مهابهارات» است که به نام « بها گاواد گیتا» یا « بهگود گیتا» شناخته میشود و در بسیاری از بخشهای « نهج البلاغه» میتوان رد پای سنگین گفتگوی « کریشنا» و «ارجونا» را به روشنی دید و در بعضی موارد جملات کاملاً یکسان هستند با این تفاوت که « بهگود گیتا» کتابی چندین هزار ساله است و نهج البلاغه حد اکثر هزار ساله است.
هرچند که منطق دیالکتیکی بر اساس وجود حرکت و تحول و تغییر بنا شده است و ظاهراً اتفاقات را در درون خود جای دهد و به آنها رنگ و لعابی آکروباتیک بدهد اما از تبیین جزئیات روند حرکت و از پیشبینی حرکت بعدی که هنوز اتفاق نیفتاده است عاجز است. زیرا روند حرکت چنان پیچیده و تحت تاثیر عوامل بازیگر زیادی قرار دارد که هیچگونه منطقی نمیتواند آنرا تبیین کند و تنها یک تحقیق ساختار شناسانهٔ دقیق است که قادر به ترسیم روند تحولات میباشد. جذبهٔ ماتریالیسم دیالکتیک برای یک ذهن تنبل مانند یک اورگاسم پیش رس برای یک نوجوان است و این آن چیزیست که تمامی کلیدهای دروازه های بهشت خیالی را یک جا به او ارزانی میدارد.
منطق دیالکتیک هگلی؛ تنها قدرت بندبازی فیلسوف خانه نشین را که جهان را از لای پنجره ای دود گرفته مینگرد افزایش میدهد و نه قدرت تشخیص روند واقعی و شناخت پارامترهای دخیل در روند تحولات را. فیلسوف اساساً شیفتهٔ بندبازی و نسخه پیچی برای جهان هستی است و گرنه اگر در پی واقعیتهای سخت میبود نه یک فیلسوف؛ بلکه دانشمند میشد.
مارکس؛ هگل ماتریالیست
ناشیگری مارکس در بلعیدن این نگاه تفسیری ناکامل و سِتَرون هگل در تبیین روند وقایع و پدیدار شدنها و مرگ ها و به فراموشی سپردن نقش «کاتاستروف» و سایر پارامترهایی که میتوانند در تحولات نقش داشته باشند؛ نشان میدهد که مارکس و انگلس حتی زحمت اینرا نیز به خود نداده اند که در پذیرش آرای هگل تعمقی هرچند نه چندان ژرف داشته باشند و علوفه را به طور کامل بلعیده اند و ادامهٔ روند هضم و جذب آنرا به « نشخوار» سپرده اند. لذا آرای فلسفی مارکس بر اساس آنچه در « دسترس» بوده است تکوین یافته و این فیلسوف تنبل از هیچگونه مطالعهٔ خارج از حیطهٔ مقالات منتشر شده در اروپا برخوردار نبوده است و برای روبرو شدن با اروپائیان؛ شاید نیازی نیز به مطالعات ژرف و فراگیر نمیدید. زیرا سرهم بندی کردن خدای سه چهرهٔ هندو با ماتریالیسم فوئرباخ برای ساختن زیربنای اندیشهٔ سیاسی که میخواهد گرسنگان را به میدان آورد بیش از اندازه کافیست. اگر دیدن چهرهٔ شمپانزه به عنوان چهرهٔ نیاکانی؛ در میان عوام چندش آور بود و شانس درخشش داروین در میان مردم را از او گرفت؛ اما داشتن چهرهٔ خدای سه گانهٔ هندو که اینک در تفسیر مارکس بند را از پای گرسنگان باز میکرد؛ بسیار دلپذیر مینمود. دانشجویی که برای درک کامل نظریهٔ داروین باید سالها جان می کَند و مغز خود را به موزهٔ زیست شناسی تبدیل مینمود و چه بسا به خاطر حجم زیاد اطلاعات در نهایت نیز بسیاری از اسناد پایه ای این نظریه را به فراموشی میسپرد. امّا همین دانشجو در رابطه با مارکسیسم چنین مشکلی نداشت و با خواندن یک یا دو کتاب در عرض یک ماه به خدای فلسفه علمی (جهان بینی علمی) و فلسفه علمی تاریخ و اقتصاد کلان و جامعه شناسی تبدیل می گردید و چپ و راست مقاله های عوام پسند مینوشت.
براستی کدامین ذهن تنبل چنین کرامت و رحمتی را رد میکند؟ هر چند که از زمان مارکس تا کنون بسیاری از مسائل همچنان نامکشوف مانده اند؛ اما «نشخوار» کلمات بی جان و بکار بردن کلمات تکفیری نوین و پرتاب کلمات همچنان در میان مارکسیستها ادامه دارد و در واقع نوعی از « مُد روز یکصد و نود ساله» است. اگر واقعیتهای سخت زمینی اندیشهٔ مارکسیستی را به زمین نمیزد؛ نوشتن آن مقاله های تکراری و کلیشه ای همچنان ادامه داشت بدون آنکه به تحولی اساسی در این «دین آته ئیستی» انجامیده باشد. واقعیتهای سخت زمینی توانستند اندیشهٔ مارکسیستی را به همان دنیایی که به آن تعلق دارد پرتاب کنند و بدین گونه بود که مارکسیسم و انواع فرقه های آن در آغوش « متافیزیک» جای گرفتند؛ آغوشی که با ترفند « بی خدایی» از آن گریزان بودند.
مارکس با عاریه گرفتن «ماتریالیسم فوئر باخ» و فلسفهٔ « دیالکتیک هگل» وآمیختن آنها به اکسیری ناکامل و اخته دست یافت و میخواست که با آن همه چیز را به طلا تبدیل کند. مارکس در نخستین گام با نگاهی ساده انگارانه به تاریخ اجتماعی سیاسی اروپا و شاید هم اندکی آفریقا مراحل گذار پنجگانه از کمونهای اولیه به برده داری و سپس فئودالیم و سپس سرمایه داری و نهایتاً سوسیالیسم و کمون نهایی ( جامعهٔ بی طبقه) را ترسیم کرد. این روند دگرگونی های ادعایی بر اساس اسنادی که حوادث تاریخی مشخصی را که به طور پیوسته به تغییرات بینجامند ؛ ترسیم نکرده است. گویی که چند تصویر را پشت سر هم نشان دهند که فرد مشخصی در آن است و تصویری او را در پاریس و تصویری دیگر در لندن و تعدادی شهرهای دیگر نشان میدهد. طبعاً هر کسی میتواند بفهمد که این شخص به آن شهرها مسافرت کرده است و احتمالاً یا در آنها برای مدتی ساکن بوده است و یا نبوده است. این تصاویر حتی نمیتوانند محل سکونت دائمی و پیوسته بودن مسافرت به این شهرها را نشان دهد یا اینکه آیا این شخص محل سکونت دائمی داشته است و یا نه؟ را مشخص کند. اینگونه تصویر پردازی شاید گوشه ای بسیار کوچک از زندگی آن فرد را مشخص سازد اما اگر شما بخواهید در بارهٔ زندگی آن فرد تحقیق کنید؛ همچنان با هزاران پرسش بی جواب روبرو خواهید بود که نیاز به تحقیقات زیادی دارد. من مارکس را « شارلاتان» نمیدانم اما ترمینولوژی پیشنهادی او برای تفسیر تاریخ در حد حماقتی است که از روی « شور و شعف» ناشی از کشف اکسیر خیالی «هگل + فوئرباخ» به او دست داده است. مشکل دوم مارکس رابطهٔ میان زیربنای اقتصادی و رو بنای « قراردادهای اجتماعی» و فرهنگ جامعه میباشد. مارکس چنین می انگاشت که قوانین را طبقهٔ حاکم مینویسد ولی روند به حاکمیت رسیدن آن طبقهٔ مشخص و چگونگی بوجود آمدن آن طبقه را مشخص نمیسازد و انتظار دارد که سخن او را با تمامی سوالهای بی جواب تنها به این دلیل که « من میگویم» پذیرفت و آنکه نپذیرد به گروه « کفار» و « مشرکین» تعلق دارد.
دومین کشف مارکس؛ انقلاب صنعتی و بوجود آمدن گروههایی از مردم که در کارخانه ها کار میکنند میباشد که آنان را « کارگران صنعتی» مینامد. سپس اینچنین می انگارد که طبقهٔ کارگر صنعتی عاشق رشد نیروهای مولده است و به همین خاطر تنها طبقهٔ پیشرو و انقلابی است که میتواند سوسیالیسم آرمانی او را از ایده به واقعیت تبدیل کند. مارکس حتی « جنبش ماشین شکنی» کارگران صنعتی را به عمد نادیده میگیرد؛ تا چُرت رویایی اش پاره نشود.
مارکس دهقانان را انقلابی نمیداند؛ زیرا دهقانان عاشق رشد نیروهای مولده نیستند و دلیل آنهم بسیار آشکار است. زیرا هر ماشین کشاورزی ساده که وارد چرخهٔ تولیدات کشاورزی بشود؛ بسیاری از دهقانان را به موجوداتی بی مصرف تبدیل میکند لذا از نظر مارکس بسیار طبیعی است که طبقهٔ دهقانان یک طبقهٔ ارتجاعی باشد؛ اما وابستگی انسان به غذا تنها عامل پذیرش دهقانان در انقلاب پرولتری و آنهم نه به عنوان رهبر جنبش؛ بلکه تنها با عنوان « زحمتکشان» همراه طبقهٔ کارگر انجام میگیرد. از نظر مارکس دهقان موجودی است که نهایت اندیشه اش « زمین دار شدن» است. اما معلوم نیست که چرا نهایت آرزوی کارگر را « کارخانه دار شدن» نمیداند؟ مارکس هیچ تصوری از رشد تکنولوژی نداشت و شاید آنرا در حد روییدن تعداد بیشتر کارخانه ها میدید ( رشد افقی). حتی جنبش ماشین شکنی نیز نتوانست چشمهای او را باز کند و ببیند که کارگران نیز مانند هر کس دیگری تنها تا زمانی عاشق پدیده ای خواهند بود که برای آنها سودی داشته باشد و نه اینکه زندگی آنان را به قهقرای فقر بکشاند. اما مارکس رویای خود را به شکل دیگری ترسیم کرد و سرمایه داری را متهم به ارتجاعی بودن نمود؛ به این مفهوم که سرمایه داران خواستار رشد نیروهای مولده نیستند و اگر این سیستم برچیده شود؛ طبقهٔ کارگر در جامعهٔ سوسیالیستی آرمانی او به رشد نیروهای مولده خواهد پرداخت و این وظیفهٔ تاریخی بر دوش آنان نهاده شده است.
پدیدهٔ آرمانگرایی که باید آنرا در حوزهٔ « اخلاق» و « قراردادهای اجتماعی» مورد بر رسی قرار گیرد؛ در اندیشهٔ مارکس تبدیل به « جبر تاریخ» میشود. گویی که هیچ راه فراری از آن نیست و چه بخواهیم و چه نخواهیم به پیش خواهد رفت و همگان در زیر چرخهای ارابهٔ « خدای تاریخ» له خواهند شد.
زایش سه بارهٔ تراژدی
اگر قوم یهود بوسیلهٔ خدایی آسمانی؛ نخستین دین زمینی را آفرید؛ اما پس از او مسیح (آخوند یهودی) نخستین تفسیر « تکفیری» از یهودیّت را بنا نهاد که به نفی زمین و زندگی پرداخت و زمین و زندگی زمینی را قلمرو شیطان نامید و این نخستین تراژدی تاریخی در زندگی انسانها بود. بعد از مسیح؛ «محمد تازی» به همراه سلمان فارسی «دین یهود با تفسیرتکفیری مسیح» را در لباس عربی آن باز تولید نمود که به همان اندازهٔ مسیحیت؛ بر ضد زمین و انسان و بر ضد زندگی است. اما اندیشه های مارکس زایش سوم این تراژدی است. مارکس دینی آرمانی و بی خدا آفرید که به همان اندازهٔ مسیحیت و اسلام؛ یک دین « تکفیری» است. بسیاری از ساده انگاران که از دست خدا و اندیشه های ضد انسانی مسیحیت به ستوه آمده بودند؛ به دین نوین مارکسیستی روی آوردند تا ملکوت را بر روی زمین به پا دارند. غافل از اینکه دین نوین بی خدا؛ مسلح به همان ابزاری است که ادیان با خدای پیش از او بودند. کلمات « مومن» و «کافر» جای خود را به « مترقی» و « مرتجع» داد و هر آنکه به نقد این اندیشه همت گماشت مانند دورهٔ قرون وسطای مسیحیت و غزوات محمد و « احکام ثانویهٔ اسلام» با آنان رفتار شد. مارکسیسم با آفرینش اندیشهٔ «دیکتاتوری پرولتاریا» و نوید ملکوت زمینی به عنوان خدای نوین در میان دارندگان ذهنهای تنبل پذیرفته شد. علم کلام مسیحیت و اسلام؛ توسط مارکسیستها باز تولید گردید و تمامی بحثهای میان مارکسیستها و دیگران بر پایهٔ بحثهای کلامی است و جنبه ای کاملاً تعبیری و تفسیری دارد و تنها فرق آن با کلام مسیحی و اسلامی؛ استفاده از منطق هگلی به جای منطق ارسطویی است. در تمامی انواع بحثهای کلامی؛ جای واقعیت خالی ست و آنچه که وجود پر رنگی دارد « پیش فرضها» هستند.