بعد این مسئلهء «توان»/«عملی بودن» تازه روی خود استدلالها/اسناد و میزان باورپذیری اونها هم تاثیر میذاره.
چون استدلالها که خودتون هم قبول کردید اعتبار مطلق ندارن.
خب بعد اگر ببینی استدلال میگه که خدا وجود داره و گفته باید فلان طور باشید فلان کار رو بکنید، ولی در عمل توان انجام اون رو در خودت نمیبینی، هزاربار تلاش میکنی و شکست میخوره، از هر روشی که بنظرت میرسه زورت رو میزنی، دست آخر تقریبا به یقین میرسی که تلاش برای انجام اون کار برات بیهوده است و داری وقت و انرژی خودت رو تلف میکنی، میای با کوشا بحث میکنی از علمای دینی میپرسی، اونا بهت میگن نه این حرفا نیست حتما میتونی و حتما باید انجامش بدی، میگن خدا گفته حکم داده استثناء و قید و شرط هم نذاشته پس حتما انسان میتونه و باید تلاش کنه حتی بینهایت و تا آخر عمرش، و کلی دستورالعمل دیگه تحویلت میدن که برای اجرا و تست اونا دوباره باید مدتها وقت و انرژی صرف کنی و بارها شکست بخوری، و میبینی که عملا تعداد این دستور العمل ها به شکلهای و رنگهای مختلف میتونه بینهایت باشه و تا آخر عمرت رو مصرف کنه، خب... اینجاست که کم کم از این همه حرف زور و تحمیل غیرمنطقی و اینکه کسی حرفت رو باور/قبول نمیکنه عصبانی میشی و احساس ظلم و بی منطقی و فریب و دروغ میکنی، و کم کم حتی اون استدلال و اسناد و باورهای پایه، یعنی اینکه چنان خدایی هست و اون بوده که این حرف رو زده و این حکم رو داده، در نظرت کم رنگ تر و کم رنگ تر میشه و بهش اساسا شک میکنی، چون بین واقعیتی که خودت بصورت مستقیم دریافتی، تجربه کردی، احساس کردی، دیدی، وجدان کردی، و احکام و ادعاهای اون خدا و پیروانش تناقض مشاهده میکنی. این وقتی هست که تجربه پایهء برهان و علم رو هم تحلیل میبره. و اینکه میگن تجربه برتر از علم است، میفهمی که یعنی چی!