حافظه آدم هست. کامپیوتر نیست که همه اسما رو یادش بمونه. :D داستانشو من خیلی دوست داشتم. مخصوصا اون اتاقه که پیرمردها میرفتن کنار دخترا میخوابیدن. تا مدتها بعدش دلم میخواست یه اتاق اون شکلی داشته باشم. :D کتاب طوفان برگ از مارکز هم جالب بود. (این که دیگه از مارکز هست؟ :D )کتاب سالها ویرجینیا وولف. و غرور و تعصب جین آستین، بانوی سفید پوش از ویلکی کالینز هم رمانهایی بودند که وقتی میخوندم دوسشون داشتم.نوشته اصلی از سوی viviyan