تاکید من هم دقیقا بر این است که دکارت از جنبه ی شناخت شناسانه آن را بیان کرده است.
چنانچه گزیده هایی از کتابش را در پست پیشین آوردم، او با دقت به تفاوت میان آن "من اندیشنده" با سایر تصورات، باورها، تجربیات و ... پرداخته است.
بر این اساس، اگر "من اندیشنده" یک باور باشد، می بایست همچون سایر پنداشت های ذهنی، قابل شک و ابطال باشد. زیرا خود مفهوم "باور" در گرو پذیرش و اعتقاد "من اندیشنده" یا باورکننده در چیزی معنا خواهد یافت. ما نمی توانیم به عدم وجود خود باور داشته باشیم! به دیگر بیان، ممکن نیست باور کنیم که نیستیم، و نباشیم!
در همین راستا ما می توانیم به سادگی همانند دکارت، تمامی باورهای خود را کنار گذاریم. اما ضرورتا ادراک کننده ای خودآگاه اساسی ترین جنبه ی شناخت ما را معنا می دهد. و چنانچه دکارت بیان می کند، این من اندیشنده بر خلاف سایر تصورات، باورها و تجربیات، چیزیست واضح، غیرقابل شک، قطعی و ضروری. چیزی که حتی فرض نبودش هم بدون وجودش امکان پذیر نیست! در حالیکه هر نوع باوری ممکن است فریب، رویا یا تجربه ای توهمی باشد.
البته در اینجا به نظر می رسد موضوع گفتگو شناخت شناسی در فلسفه دکارت است. وگرنه تبیین این موضوع با فلسفه انانیت، فلسفه های ایده آلیسمی، فیزیک کوانتوم و مقوله ی آگاهی بسیار ساده تر است.
در هر صورت، لازمه ی درک مناسب آن، نگریستن به مساله از جایگاه اصلی و اساسی آن(خویشتن) است. نه اصرار بر زاویه نگاه تجربه گرایی، یا در نگرشی بسیار محدودتر، با مذهبی به نام فرگشت گرایی!