نوشته اصلی از سوی
Rationalist
گفتگویتان در آنجا را خواندم. اما نمی فهمم چه اصراری به تقسیم بندی درون و بیرون دارید؟ اگر این عالم را نمود عالم درون می دانید و آن را وابسته به عالم درون، پس
به نظرم می توان چنین نتیجه گرفت که همهی جهان خارجی و حاصل از تجربهی ما، ریشه در درون خود ما دارند و اساسا عالم درون و بیرونی در کار نیست.
خصوصا اینکه درون و بیرون ما بر یکدیگر تاثیر متقابلی دارند، اما به نظرم شما چندان به این موضوع مهم توجه نمی کنید! در جستار "عرفان چیست؟" نیز بیان داشتم که نحوهی پرداختن و رویارویی مان با ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل، می توانند در نزدیک تر شدن ما به خویشتن و یا بازی دادن و فریب دادن آن کاملا موثر باشند.
اگر مخالف این سخنم هستید، پیشنهاد می کنم آن را در عمل بیازمایید!
نکته دیگر اینکه هر چه در نوشتارهایتان در آنجا دقیق شدم، تبیئنی فلسفی ندیدم! به این معنا که به طور مستدل و با نظم و شفافیتی مناسب به موضوع پرداخته باشید و به طور سرراست در راستای پرسشهای طرف گفتگویتان در آنجا، پاسخ داده و گفتگو را هدایت کنید.
ببینید خب بدیهی است که عالم برون و درون باید با هم مرتبط باشند ! در ظاهر ابتدا حرکت از عالم برون آغاز می گردد و به درون می رود.... ولی در حقیقت همه چیزدر همان عالم درون رخ می دهد ...
من همچنان معتقدم که عالم برون نمودی از عالم درون هست! و البته این بسته به آن دارد که نمود را چه ببینیم! اجازه دهید یک نمونه بیاورم ؛ هنرمند برای خلق یک اثر هنری پیش از آفرینش آن در عالم خیال بسر می برد و در عالم خیال آن اثر را می آفریند و سپس درعالم برون آن اثر را به نمایش می گذارد. یعنی چطور بگویم همه ی این آثار هنری پیش از نمود یافتن در عالم برون در عالم درون خلق شده اند.
در ضمن منظور بنده هم این نیست که برای نمونه کسی که در عالم برون مهندس است حتما به خاطر عالم درونش هست:) نه!
شاید بهترین توضیحی که بتوانم در رابطه با عالم برون و درون بگویم همین شعر معروف مولانافخرالدین عراقی باشد:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
و اینکه بله در آخر هیچ فرقی نباید باشد در آخر باید به وحدت وجود رسید و هیچ فرقی میان خالق و مخلوق ، عاشق و معشوق نباید باشد! و مرز میان عالم برون و درون از بین رفته و هر دو این عالم یکی شوند!
اما اینکه می گویید پس چرا تفاوت قائل می شوم خب برای آنکه هنوز میان خودم و حق فرقی می اندیشم! و حتی اگر یک عارف هم بیاید اینجا و سخنی از درون و برون بکند بازهم میان هر دو این عالم فرق می اندیشد برای آنکه باید هر دو طرف گفتگو به یک نقطه رسیده باشند! برای نمونه مولانا و شمس تبریز در گفتگویشان با هم دیگر بحث از عوالم برون و درون نبود هر چه بود تمامی درون بود! و دیگر آنکه سخن از من و تو نبود هر چه بود سخن از "من"بود و این یکی شدن و وحدت وجود...
مولانا سروده:
عاشق و معشوق حاشا کی جداست
ولی حافظ می گوید:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است!
اینها یعنی چه؟
یعنی آنکه مولانا یک عارف شاعر است و حافظ یک شاعر عارف! شاید در ظاهر این تقسیم بندی خنده دار به نظر بیاید که خب یعنی چه ؟ هر دو به معنای عارف بودن و در عین حال شاعر بودن را می دهد یعنی هر دو هم عارفند و شاعرند! مانند دختر زیبا و زیبا دختر!
اما این تقسیم بندی را باید درونی بنگریم و اینکه یک عارف شاعر با یک شاعر عارف تفاوتشان از زمین تا آسمان است اینکه یکی از عرفان به شعر می رسد و آن دیگری که از شعر به عرفان می رسد... و همین تفاوت میان عالم برون و درون است.....ولی در حقیقت هیچ فرقی نیست بین این دو عالم و هر دو یکی است همانطور که میان خالق و مخلوق هیچ فرقی نیست و فقط یک وجود موجود هست (وحدت وجود)..
راستش این مسئله ی برون و درون یک مسئله ی صرفا عرفانی هست و هرکسی بسته به تجربه از دورن خویش به آن می رسد و نمی توان آن را فلسفی بیان کرد. همان رساله ی عقل سرخ شیخ اشراق برای نمونه، دقیقا عالم برون و درون را بیان می دارد ولی عارفانه! و نه فلسفی! با وجود آنکه نویسنده اش شیخ اشراق هست یکی از بزرگترین فیلسوف های جهان و اگر نظر خودم را بخواهید بزرگترین فیلسوف جهان که عارفترین فیلسوف و فیلسوف ترین عارفی بود که جهان به چشم دیده است.