من دارم حداکثر تلاشم را میکنم که این اندیشهها را به شما منتقل بکنم، ولی همانطورکه در آغاز بحث گفتم مروج چندان صالحی برایشان نیستم و منبعی که دارم آنها را ازشان وام میگیرم را نیز معرفی کردم که خودتان بتوانید آنرا مطالعه بکنید. یکی از مشکلات حقیقت آنست که امکان تقلیل آن به قرصی با امکان بلع آسان وجود ندارد، من دست بالا میتوانم از دور اشارهای به آن بکنم و باقی را خودتان باید بکاوید. از دل جدل اینترنتی همانقدر حقیقت گیرتان خواهد آمد که تا الان آمده.
من گمان میکنم که ما وقتی میگوییم حقیقت داریم از سه چیز مختلف صحبت میکنیم. اول آن «حقیقتی»ست که من در آغاز کار منظور داشتم. این حقیقت را شما نمیتوانید در قالب کلمات طرح بکنید، زیرا محصول قرنها زندگی سنتی(در مفهوم گوئنونی آن، یعنی تعارض میان زندگی و ایدهآل جامعه)است. پروسهای که به این حقیقت شکل داده چیزیست دقیقا مشابه پروسهای که تکامل جهت داده. ما میتوانیم بکوشیم برای آن توضیحی منطقی بیابیم اما در پایان روز فقط «وجود» آن برایمان مسلم است. این حقیقت را شما زمانی درک میکنید که برای مثال کمیسار عالی شورای انقلاب در خانهتان را میزند و به جرم جنایت علیه خلق میبردتان دادگاه. یا زمانی که همسرتان را در رختخواب با مرد دیگری دستگیر میکنید. یا آن لحظهای که بچهتان را در حال خوداراضایی مییابید. یا زمانی که مهاجر افغان به دختران تجاوز میکند و میروید بیمارستان و او را خونآلود در رختخواب میبینید. به قولی، این حقیقت از عرصهی زبانی پنهان است و در خود کنش به حقیقت میپیوندد. اینست که من به شما میگویم بروید آن بیرون زندگی بکنید.
حقیقت نوع دوم، یا آن حقیقتی که منظور شماست، بازتابی از «واقعیت» در اذهان ماست. این یکی فاقد روح و بستر تاریخیست و اغلب در عرصهی زبانی شکل میگیرد و احتمالا چنانکه نیچه میگفت ما آنرا برپا میداریم، چیزی نیست موجود آن بیرون که «پیدایش» میکنیم. این حقیقت میتواند برای هرکس متفاوت باشد، معمولا هم هست. میزان حقیقی بودن این حقیقت به میزان خشونت و پایبندی باورمندانش بستگی دارد. اگر شما حاضرید برای حقیقت اسلام کُل بودائیان را خاکستر بکنید فرض مثل، حقیقت شما غلبه خواهد کرد به همان ِ بودائیانی که حاضر نیستند متقابلا از حقیقت خودشان دفاع بکنند.
حقیقت نوع سوم، که ارتباط عمیقی با حقیقت نوع دوم دارد، آن نوعی از حقیقت است که صرفا برآمده از جایگاه و کارکرد این مفهوم است. مثل خدا، مذهب و اخلاقیات این حقیقت نیز چیزی قابل لمس و «واقعی» نیست، صرفا یک جایگاه است که ایمان به آن کارکرد مشخصی در فرد و جامعه ایفا میکند که بدون آن ما ممکن است چیزهایی ارزشمند را از دست بدهیم. از آنجاکه ارزش از طریق عواطف انسان مشخص میشود، این حقیقت بیشتر در جهت عکس ارادهی عمومی حرکت میکند. به عبارتی سادهتر، «البته که خدایی نیست، البته که باید در راه رضای خدا کفار را قتل عام بکنیم»!
اکنون بار یافتن ارتباط میان اخلاقیات و این سه مدل بر دوش شماست. من هرآنچه در اینباره داشتهام را گفتهام.
همهی کنشهای انسانی برآمده از نیاز است. مسأله این است که نیاز سوی قوی به سوی ضعیف کمتر، غیر-وجودشناختی و فاقد نفع در اشکال و ابعادیست که اوهام به صدا درآمدهی بندگان مطرح میکند. ارباب نیازی به بنده ندارد، این بنده است که ممکن است امکان رسیدن به موقعیتی فراتر از آنچه اکنون دارد را پیدا بکند، نفعی که ارباب میبرد صرفاً برآمده از نتیجهای است که اربابی او میتواند به بار بیاورد. ارباب بینتیجه از منظری تاریخی اغلب سرش رفته بالای چوب اربابان با نتیجه. پس نه اصل نیاز، که جنس و شاخص و شدت آن معرف بهرهوری بیشتر و کمتر خواهد بود.
مرد برتر بدون پیرو به ازلت خود پناه میبرد و از استعداد، قدرت، اراده و شهامت خود برای انجام کارهایی که هیچ نفع مستقیمی به جامعه نمیرساند استفاده میکند. مرد کهتر حیران و ترسخورده به هر دُم ماری چنگ میزند شاید از سقوط در مغاک هولناک حقیقت نوع اول و سرگردانی در جهانی بدون نظم، هدف و طراحی جلوگیری بکند.
خب خوشبختانه ما برای این الگوی تاریخی داریم و میتوانیم با مقادیر نسبتا زیادی مطالعه پی ببریم که «فساد»، با از دست رفتن ایمان طبقات و افراد به طور سنتی ارباب، یا «از بالا به پائین» حرکت میکرده. تا مرد برتر ایمان خود را از دست نداده و در جهت برابرسازی خودش با مرد کهتر گام برنداشته، در «ذهن» مرد کهتر خبری از «تغییر» نیست. این نقل قول از آن مرد بزرگ، شیخ فضلالله نوری همیشه برای من جذاب بوده: «ای بیشرف، ای بی غیرت، ببین صاحب شرع برای اینکه تو مُنتحل به اسلامی، برای تو شرف مقرر فرموده و امتیاز داد تو را. تو خودت از خودت سلب امتیاز میکنی و میگویی من باید با مجوس و ارمنی و یهودی برادر و برابر باشم».
«خیزش خلق قهرمان» و «قیام زحمتکشان» و «انقلاب خونین ستمدیدگان» بیشتر رودهدرازیهایی هستند در حد داستانهای ویکتور هوگو. کفر به قدرت همواره از قویترین حلقهی جامعه شروع میشود، و تنها لحظهای که ارباب به جایگاه خود و نیز ایمان بندگان خود خیانت کرد، آنگاه تلاش برای یافتن مردی شایستهی جایگاه خود از سوی بندگان آغاز میشود. شرایط واقعا بدیست که مسئولیتناپذیری انسان مدرن به همنوعانش تحمیل میکند.