خب فرض کنید همه اینها که گفتید محقق شد و ما چند صباحی را در آغوش زیبای حقیقت به زیباترین وجه حس و زندگی کردیم اما در نهایت به نقطه ای می رسیم که نقطه صفر است و با کسی که این سعادت نصیب او نشده که این حس را تجربه کند سوار یک قایق می شویم؛ قایق مرگ و
این یعنی کشک بودن همه آنچه خود را برای آن دریدیم !!!
نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.شما فقط باید توضیح دهی ( و نه در یک جمله) ک آیا آن "فرد" ک شما ب وجودش معتقدی فاقد اجزای متشکله است؟ و آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟ آن را چگونه تمایز میدهی از سایر چیزهائی ک در هستی هست.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید.
اگر کمی دقت کنید از اینکه چنین سوالی طرح کرده اید متعجب خواهید شد!آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟
کدام هستی دیگر؟
شکل گرفته یعنی چه؟
مگر در کنار این هستی موجود هستی دیگری قابل فرض است؟
لازمه فرض هستی دیگر یا شکل گرفتن آن، فرض وجود مرزی به نام عدم است؛ وجودِ عدم یا زایش وجود از عدم یعنی یک پارادوکس و تناقض کامل و تمام عیار!
لذا خداوند ازلی و ابدی است نه وجودی قبل از او قابل فرض است و نه وجودی بعد از او، او همه هستی را پر کرده و جایی برای غیر نگذاشته است و طرح این سوال که خدا از کجا آمده است و یا علت خدا چیست و چه کسی خدا را خلق کرده است سوالی به غایت کودکانه و ناشی از بیسوادی مطلق است.