sonixax (10-11-2013)
میترسم با همین دیدگاه همه ی آن جملات را گفته باشید. منظور من از "فرد" در این تاپیک "چیز" اشت. شیء. یک. آن چیزی ک بدان موجود میگوئید چیست. مثلا میگوئید "انسان". کدام انسان؟.. فلانی؟ آیا فلانی وقتی ک بیمار است و هذیان میگوید بازهم فلانی است؟ (بحث مشابهی در تاپیک هویت و.. در جریان است) آیا اگر دستش را قطع کنند باز هم فلانی است؟ فرض کنید با تکنیکی میتوان سر او را جدا کرد و تن و سرش را در عین حال زنده نگهداشت.. کدامش فلانی است؟ انسان بطور کلی اگر بخاهد وارد قضیه ای شود و در موردش حکمی صادر کنیم ابتدا باید مشخص شود ک چیست. چیست یعنی همخانی با یکی از داشته های ذهنی ما. و............... حال آن ک من بطور مشخص "فرد" را چیزی همچون ریزترین اجزای ماده در نظر گرفتم. اگر بگوئیم جسمی مانند سنگ برای من "فرد" و چیز است و میتوان در حکم کلی ئی مصرفش کرد میگویم اگر آن سنگ دوتکه شود چطور؟ اگر ب کانیهایش تقسیمش کنیم چطور.. آیا یک کانی آن فرد است؟ دقیقا سنگ را ب چه میگوئیم؟ بدینسان مشخص میشود آنچه ما ب نامی نامگذاریش کرده ایم درواقع فرد نیست و چیدمانی از فلان ذرات است. ممکن است بگوئید ک "نام" جزو مقوله های معناشناسانه (Semantical) است و متفاوت از شیء میباشد. زیرا "نام" در عین حال ک ب «زبان موضوعی» (Subjective language) تعلق دارد طبق نظر تارسکی متلق ب "فرازبان" نیز هست. یعنی بازای هر جمله در زبان موضوعی ک بازای اشیائی صادق شود جمله ای در فرازبان هست ک بازای نام آن اشیاء صادق شود. در اینصورت خاهم گفت ک در هر دو زمینه (زبان موضوعی و فرازبان) ابتدا بایستی مشخص نمود ک "فرد" چیست و از چه سخن میگوئیم. نهایتا در این بحث دنبال اثبات این هستیم ک "فرد" وجود ندارد و همچنان ک لیوتار میگوید مضامین و واژگان ما اعتباری هستند. در اینصورت چیزی بنام خدا.. و خصوصا خدای ادیان با مسائل زیادی مواجه خاهند شد ک نمیتوانند پاسخ گفت. اکنون بفرمائید در جهان بینی شما آیا هیچ "فرد"ی وجود دارد؟ آیا شما سلول یا اتم یا پروتون یا ریزتر از آن را مصداق عدد یک میدانید؟ یا این ک ب چیدمانهائی از سلول و فکر بنام انسان و حیوان و گیاه و سنگ و ... "فرد" میگوئید؟
sonixax (10-12-2013)
من درک درستی از این سخنان شما ندارم اگر دوستان دیگری این مطالب را می خوانند با زبانی ساده آن را توضیح دهند یا اگر خودتان توانایی ساده صحبت کردن را دارید در یک جمله بگویید که منظورتان چیست و بر فرض درست بودن آنچه دریافته اید نتیجه عملی آن چیست و چه مشکلی از مشکلات ما را حل می کند؟
در جهانبینی من جز فرد وجود ندارد چرا که عقلا جایی برای دیگری نیست همه آنچه شما به دنبال تشریح و جزء جزء کردن آن هستید تنها نمودی از بود حقیقی (فرد) هستند اگر به کلمات عرفا رجوع کنید خواهید یافت که خدا در منظر آنها واحد حقیقی است نه واحد عددی؛ فرق هم در این است که در واحد عددی فرض دیگری محال نیست اما در واحد حقیقی حتی فرض آن عقلا محال است.اکنون بفرمائید در جهان بینی شما آیا هیچ "فرد"ی وجود دارد؟ آیا شما سلول یا اتم یا پروتون یا ریزتر از آن را مصداق عدد یک میدانید؟ یا این ک ب چیدمانهائی از سلول و فکر بنام انسان و حیوان و گیاه و سنگ و ... "فرد" میگوئید؟
sonixax (10-12-2013)
[/SIZE] برای آن ک چیزی را موجود بدانید آن چیز چه شرایطی باید داشته باشد. وجود چه چیزی برای شما قطعی است؟ برای من تنها وجود چیدمانها قطعی است. عنصر مجزا و فرد در هستی وجود ندارد و این یعنی آزادی کامل انسان بعنوان خانشگر هستی در نحوه ی تأویل هستی. نتیجه ی عملی؟ برتر از سخنی ک خود ما در حق خیش میگوییم سخنی نیست. آزادی از سلطه ی قدرت. همه ی سخنان ب یک اندازه محترم هستند و این فقط شرایط محیطی است ک موجب انتخاب چیزی بنام درست و نادرست و ارجحیت دادن ب یک نظریه میشود. انسان یعنی آنچه ک خودش میگوید و بدینسان علم انسان از قید نتایج لابراتواری خلاص میشود و فرصت برای ظهور انسان واقعی فراهم میگردد. دنیائی لبریز از علم و حقیقت و عرفان و عشق. وقتی ب ماهیت اجتماعی همه ی هستی معتقد باشیم و بدانیم ک هیچ ذات و اسطقسی در هستی وجود ندارد آنگاه همه ی جزمیت ها نابود میگردد و آدمی تنها در برابر آنچه ک نمیشود تغییرش داد مطلق نگر میشود. هیچ حسی زیباتر از زندگی در آغوش حقیقت نیست. آنگاه ک خود را فارغ از هر مصلحتی ک دروغ را تجویز میکند میبینی و شجاعانه رخ در رخ واقعیت مینهی آنگاه است ک میفهمی ارزش ب چه میگویند. اینست فایده ی عملی اعتقاد ب «ماهیت یگانه ی همه ی چیدمانهائی ک "چیز" نام گرفته اند». ساده تر از این را گفتن کار معلمان دبستان است.من از مروجان نگاه عرفانی ب قضایا هستم و خرد را در مقام درک هستی سراپا بیراهه میدانم. اما عرفان هم بمعنی شعر و لاطائلات نیست. عرفان حقیقی گامی فراتر از فلسفه و منطق و علم است. شما فقط باید توضیح دهی ( و نه در یک جمله) ک آیا آن "فرد" ک شما ب وجودش معتقدی فاقد اجزای متشکله است؟ و آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟ آن را چگونه تمایز میدهی از سایر چیزهائی ک در هستی هست.در جهانبینی من جز فرد وجود ندارد چرا که عقلا جایی برای دیگری نیست همه آنچه شما به دنبال تشریح و جزء جزء کردن آن هستید تنها نمودی از بود حقیقی (فرد) هستند اگر به کلمات عرفا رجوع کنید خواهید یافت که خدا در منظر آنها واحد حقیقی است نه واحد عددی؛ فرق هم در این است که در واحد عددی فرض دیگری محال نیست اما در واحد حقیقی حتی فرض آن عقلا محال است
sonixax (10-13-2013)
خب فرض کنید همه اینها که گفتید محقق شد و ما چند صباحی را در آغوش زیبای حقیقت به زیباترین وجه حس و زندگی کردیم اما در نهایت به نقطه ای می رسیم که نقطه صفر است و با کسی که این سعادت نصیب او نشده که این حس را تجربه کند سوار یک قایق می شویم؛ قایق مرگ و
این یعنی کشک بودن همه آنچه خود را برای آن دریدیم !!!
نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.شما فقط باید توضیح دهی ( و نه در یک جمله) ک آیا آن "فرد" ک شما ب وجودش معتقدی فاقد اجزای متشکله است؟ و آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟ آن را چگونه تمایز میدهی از سایر چیزهائی ک در هستی هست.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید.
اگر کمی دقت کنید از اینکه چنین سوالی طرح کرده اید متعجب خواهید شد!آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟
کدام هستی دیگر؟
شکل گرفته یعنی چه؟
مگر در کنار این هستی موجود هستی دیگری قابل فرض است؟
لازمه فرض هستی دیگر یا شکل گرفتن آن، فرض وجود مرزی به نام عدم است؛ وجودِ عدم یا زایش وجود از عدم یعنی یک پارادوکس و تناقض کامل و تمام عیار!
لذا خداوند ازلی و ابدی است نه وجودی قبل از او قابل فرض است و نه وجودی بعد از او، او همه هستی را پر کرده و جایی برای غیر نگذاشته است و طرح این سوال که خدا از کجا آمده است و یا علت خدا چیست و چه کسی خدا را خلق کرده است سوالی به غایت کودکانه و ناشی از بیسوادی مطلق است.
sonixax (10-13-2013)
البته اینهم سلیقه است. و دقیقا تأیید سخن ماست ک هستی را برای هرکسی یک هستی شخصی میخانیم. اما صرف این ک کلیت قضیه و قانون قضیه درست است دلیل این نیست ک آنچه در چارچوب آن انجام میگیرد نیز درست باشد. "انسان" نزد من تعریفی دارد و اگر در قضایائی ک طرح میکنم نامی از انسان برده میشود منظور همین تعریفی است ک در اینجا می آید: «انسان مفهومی اجتماعی است و عبارت است از مجموعه ی آگاهیهائی ک توسط بشر کسب شده است» . ما بطور معمول اینگونه ایم و راجع ب این کامپیوتری ک با آن کار میکنیم باندازه ی همه ی خالقان آن میدانیم (یا میتوانیم بدانیم.. یا بعلت ندانستن جزییات از استفاده ی آن محروم نیستیم و کلیت آن جزو آگاهیهای ماست. یعنی اگر تلویزیون انیمیشن بسیار پیشرفته ای نشان بدهد میدانیم ک در قالب کامپیوتر این ممکن است... بدینسان جهان بینی من محصول جهان بینی همه ی انسانها است. ما بطور معمول و در حاق واقع اینگونه ایم و فلسفه ی من همین چیزی ک هست را بعنوان آیین خیش پذیرفته است) . یعنی زمانی ک شما نظر فوق را درمورد زندگی ارائه میدهید باید توجه کنید ک میتوانید از حاصل تفکر دیگران نیز در این خصوص بهره بگیرید. بحث در اطراف این سخن شما بسیار است و بیش ازین لزومی نمیبینم واردش شوم. فقط اینرا بگویم ک با چنین دلیلی باید در تفکر را گل گرفت.. و هیچیک از صاحبان اندیشه و سخن تاکنون چنین کاری نکرده اند. شما در این نوع نگاه تقریبا تنها میمانید.با این نحوه برخورد فکر میکنم این را تلقین میکنید ک همین اندازه کافیست و این حکم قطعی باید تفکر در این زمینه را متوقف کند. چنین اتفاقی نخاهد افتاد. اما بعد؛ سخن ما نیز علی الظاهر همان سخن شماست اما نتایج متفاوتی از آن گرفته ایم. ابتدا بگویم ک هنوز هم دقیقا و مشخصا نقطه ی برخورد دو اندیشه را مشخص نکرده اید. خودتان فکر میکنید در چه نقطه ای با من اختلاف نظر دارید؟ عجالتا من بدنبال پیدا کردن یک نقطه ی ثابت میگردم تا از آن بعنوان محور بحث و معیار ترجمه و تأویل و ارزیابی استفاده کنم. تمام پاسخهای شما را متوقف نگه داشته ایم تا این زبان مشترک حاصل شود. این نقطه ی ثابت و مشترک همانا مفهوم هستی است. .. و فکر میکنم بهترین راه برای رسیدن ب پاسخ شما این باشد ک ابتدا من ب سؤال خودم پاسخ بدهم.. تا شما بتوانید نقطه ی تقابل یا همراهی خود را با من دریابید. شما میگوئی تنها یک حقیقت وجود دارد و آن هستی است. و هستی از نظر شما متشکل از پدیده هائی است ک ما درکی کلی از آن داریم و درکمان میتواند گربه را از تبلت تمیز دهد. من میگویم ک اگر بدینسان ب هستی نگاه کنیم پاسخ هیچ سؤالی داده نمیشود. شما فکر میکنید یک یوزپلنگ فرق بین شکار و شکارچی را نمیداند؟ آیا این چنین درکی زیبنده ی انسان است؟ اگر بگویند «گوشت گربه حرام است» آنگاه آیا این سؤال مطرح نمیشود ک چرا؟ ج: بدلیل وجود فلان ماده در گوشت گربه ک برای انسان مضر است (چه دلیل دیگری میتواند باشد؟) س: پس قضیه «آن ماده» است. .. و اگر گربه ای یافت شود ک آن ماده در گوشتش نباشد آنوقت چطور؟.. اینجا لازم می آید ک گربه را قدری مشخص تر کنیم. و همینطور هر پدیده ی دیگری با همین سؤالات روبروست و همین نیاز درموردش حس میشود. اصولن هستی را نمیتوان با چنین نگاهی نگریست.. اگر بخاهیم مشکلات زندگی را حل کنیم. اگر اینگونه بود ک این نگاه شما واقعا کافی باشد هرگز نه فلسفه ای شکل میگرفت و نه علم تا این حد پیشرفت میکرد. گفتم ک درکی تا این حد در حیوانات هم هست.. و بعنوان مثال خیلی برایم جالب است بدانم ک با این دیدگاه چگونه میتوانید فرقی بین انسان و حیوان قائل شوید؟ بله.. هستی «ذات و جوهره» ی آن پدیده است.. اما هستی محموله ایست ک بر چه حمل میشود؟ مگر جز بر "چیز" میتواند حمل شد؟ مگر مقوله ی ذات بسته شده است؟ از ماقبل افلاطون تاکنون بر سر ذات بحث میشود و هنوز معلوم نیست ک آیا میتوان ب توافقی رسید یا نه. اصل موضوع همین ذات است. ذات برای ما مساوی با چیست؟ مثلا ذات آب برای ماچیست؟ تری؟ مایع بودن؟ ...و ... آیا هریک از خواصی ک میتوان ب آب نسبت داد را میتوان جوهر دانست؟ برخلاف فلسفه ک ب دور باطل ایراد میگیرد من دور باطل را تعریف ذات اشیا میدانم.. نخستین بار سالها قبل ب کتابی از شریعتی برخوردم ک نامش این بود؛ فاطمه فاطمه است. و برای فهم آن درکی ک باعث چنین انتخابی شده بود کتاب را با نگاه دیگری خاندم. در همان دوران بود ک متوجه اختلاف عقل و عرفان شدم . عقل از دور باطل چیزی نمیفهمد چون دربند ماده است. فقط ماده و چیز را میفهمد.. اما عرفان یعنی درک عوالمی ک (اگرچه سراپا مادیست اما) شباهتی ب ماده ی مألوف ندارد. آب آب است. ذات آب آب است. آب نه تری نه مایع بودن نه شفافیت و .... است.. آب یعنی یک مفهوم اعتباری در ذهن ما. همینطور سنگ و انسان و... . جستجوی اسطقسی ک بتوان آنرا آب دانست جستجوی ماده ی افلاطون است. هرچند در پارادوکسی عجیب در انتها خاهیم دید ک همان ماده ی افلاطونی ذات هر چیز است و اکنون شاید بعد از یافت شدن ذره ی هیگز راه بر اثبات چنین ادعائی باز شود. اما این ک سایری در هستی را قابل فرض نمیدانید آیا بدان معنی است ک علیه بخش مهمی از فلسفه ی کلی و آیین هگلی برخاسته اید؟ گفتم ک سخن من تنها فرقش با آیین هگل اینست ک آنچه ک هگل بدلیل عقب ماندگی علم نمیتوانست درک کند خوشبختانه من با شانسی ک در این موقعیت زمانی نصیبم شده درک کرده ام. اگر شما ب جائی برسید ک بتوان از آنجا آغاز کرد آنگاه ب این میرسیم ک آیا نیاز هست آیین هگل را در جستجوی حقیقت ادعای ما واکاوی کنیم؟ و سپس ب آن بخش دلنشین میتوان پرداخت ک انگیزه و دلیل چنین کنکاشی چیست. منبع اقتدارش چیست و کاربردش کدام است. اوف..نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید.![]()
ویرایش از سوی r.daramroei : 10-14-2013 در ساعت 05:19 PM
sonixax (10-14-2013)
قضیه درست بر عکس است اگر ما شناختی از کل هستی حاصل نکنیم پاسخ تمام سوالات ریز را هم که بدهیم هیچ مشکلی حل نخواهد نشد و ما همچنان دور خود چرخیده ایم ما باید به دنبال علمی باشیم که تنها نقش دو چهار در صد متر امدادی را نداشته باشد و سهم ما تنها هل دادن علم به جلو و رساندن آن به دست آیندگان نباشد، من دنبال سهم خود از آگاهی هستم؛ اینکه آیندگان به چه درگی از هستی می رسند اصلا برای من مهم نیست من باید قبل از مرگ نسبتم با هستی را روشن و تکلیف خود را بدانم.
مشخص است اصلا آنچه من گفته ام را درک نکرده اید.اگر اینگونه بود ک این نگاه شما واقعا کافی باشد هرگز نه فلسفه ای شکل میگرفت و نه علم تا این حد پیشرفت میکرد. گفتم ک درکی تا این حد در حیوانات هم هست.. و بعنوان مثال خیلی برایم جالب است بدانم ک با این دیدگاه چگونه میتوانید فرقی بین انسان و حیوان قائل شوید؟
چه کسی گفته هستی محمول است؟ متاسفانه ظاهرا از اولیات منطق هم اطلاعی ندارید.بله.. هستی «ذات و جوهره» ی آن پدیده است.. اما هستی محموله ایست ک بر چه حمل میشود؟ مگر جز بر "چیز" میتواند حمل شد؟
هستی موضوعی است که همه آنچه شما به آن چیز می گویید به آن آویزان هستند.اینکه هگل چه می گوید من اطلاعی از آن ندارم اما آنچه گفتم کاملا روشن و واضح است اگر استدلالی بر خلاف آن دارید بیان کنید تا اشکال فهم خود را بیابم.اما این ک سایری در هستی را قابل فرض نمیدانید آیا بدان معنی است ک علیه بخش مهمی از فلسفه ی کلی و آیین هگلی برخاسته اید؟
sonixax (10-14-2013)
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)