یک فرم جدید از نژادپرستی، انکار نژادپرستیست. چیزی که آنجا هست، و من میدانم که آنجا هست، اما نمیتوانم آنرا بگیرم و به شما نشان بدهم. این درگیری ذهنی وسواسآمیخته با چیزی شاید واقعی شاید واهی نیست، خیلی آسانتر از اینهاست: سطح راسیستی بودن چیز را قربانی آن مشخص میکند.
نه بیزاری هیچ سودمندی ندارد، ممکن است برای «شما» سودمند باشد اما برای جامعهای که در آن زندگی میکنید اگر بنا را در آن بر همزیستی مسالمتآمیز گذاشته باشند در نهایت زیانبار خواهد بود.
این همه پاسخ به ایرادیست که من طرح نکردهام، بدیهیست که هرکس از منظری اجتماعی-قانونی «حق» داشتن هر احساسی و بیان آنرا دارد، کسی در این چه بحثی کرده که برای فواید آن دلیل میآورید؟ مشکل بر سر اخلاقی بودن چنان شرایطیست، آیا به راسی اخلاقیست که شما از کسی برای آنچه در آن نقشی نداشته(=نژاد، رنگ پوست، ملیت، گرایش جنسی، مشخصات ظاهری و ... = منظور من از انتزاعی)بیزار باشید؟ اینرا ما در دو سطح میتوانیم برسی بکنیم، یکی «اخلاقی» در جایگاه چیزی عینی که به زندگی ِ آسوده و مبتنی بر آزادی ِ حداکثری ِ اعضای یک جامعه میانجامد، و بدیهیست چنانکه بالاتر هم گفتم در چنان جامعهای هرگز، یا دستکم تقریبا هرگز، نفرت چیزی سازنده یا مفید نمیتواند باشد، حتی در برخورد با مازاد آن جامعهی فرضی هم، فایدهگرایی نگرش و رویکردی به مراتب درجات «بهتر» و برخوردار از احتمالی به مراتب درجات کمتر از نفرت برای کشیده شدن به بیراهههای ناجور است. نگرش دوم از منظری آنارشیستی-ایندیویجوالیستی خواهد بود، همان بحث پلیس درون ... که اگر ما بپذیریم نفرت در ذات خود اخلاقی نیست، آیا به نوعی خودسانسوری شاید بیمورد و حتی مخرب نخواهد انجامید؟ از دست آن چیزی که در اروپا میبینیم: نه یک «درستنمایی سیاسی» چنانکه در آمریکا هست و از سطح و پوسته فراتر نمیرود(«آفریقایی-آمریکایی بجای «سیاه»، یا «مردم کوچک» بجای گورزاد!)، بلکه گونهای از خودفریبی ِ بسیار پیچیده و نظاممند که در آن شخص هرگز در مواجهه با واقعیت عینی حاضر به پذیرفتن آن نیست چراکه «نمیباید اینطور باشد». نقد دوم جای بحث و گفتگویی فراوان دارد و شاید حتی وزنی ثقیل در خود داشته باشد، اما اینها در نهایت هیچ پیوندی با مدل دمدستی و سیاسیشدهی آزادی اندیشه(که آزادی بیان باشد)ندارند و کسی از کسی نخواسته، و نمیباید هم بخواهد که آنچه احساس میکند را بیان نکند، من میگویم نباید بطور خودانگیخته و بیهیچ دلیل مشخصی دچار این توهم باشید که بیزار بودن از آدمهای دیگر به دلایل انتزاعی «حق» شماست، چراکه نیست! شما موجودی مستحق سرزنش هستید که باید به دنبال یافتن دلایل این حالت بیجا باشید.
نخست آنکه این بحث فراتر از کاربر reactor رفته، او به اذعان خود گفت که اساسا از همجنسگرایان بیزار نیست و گویا مشکلی با همجنسگرایی دارد و میان فعل و فاعل همیشه تفاوت هست، منهم از رانندگی متنفرم اما مشکلی با رانندگان اتوبوس ندارم. دیگر آنکه، بنویسید کجا من چنان رویکردی در اینباره اتخاذ کردهام؟! این دیگر چه تحریف خندهآوریست؟ موضع من : ایشان اگر دوست ندارند هیچ ایرادی ندارد! اما اگر نسبت به شماری انسان دیگر بخاطر همجنسگرا بودن احساس شدیدی از بیزاری دارند(=نفرت)و این نفرت را طرح میکنند، در حال ارتکاب عملی غیراخلاقی هستند. این به معنای آن نیست که «متنفر باش اما نگو»، به چم آنست که «متنفر نباش». اما و اگر هم ندارد، در بدترین شرایط متصور نفرت وضعیتیست موقتی که شخص بدلیل ناتوانیها/دشواریها/سرکوبها/کمبودها/نادانیهای شخصی یا جمعی به آن دچار شده و باید برای برطرف کردن آن کوشید.
صحبت در اینجا برای من هرگز از «حق قانونی» نبوده و نیست، مسئله «حق» به طور کل است، مگر در جایی از جهان ریشخند همجنسگرایان یا بیزاری از آنها «غیرقانونی» شده که کسی بخواهد از «حق» خود برای نفرت داشتن از آنها دفاع بکند؟! پس این «حق» اساسا حقطلبی ِ قانونی نیست، بلکه اعلام هدفیست اجتماعی.
مفهوم «زیر فرش سراندن» هم در ظاهر چیز عمیقی به نظر میرسد، بیش از دو دقیقه که به آن بیاندیشید میبینید از زیر فرش بیرون کشیدن هم یک قرنی در غرب امتحان پس داده و همانقدر سرکوبگر و تمامیتخواه و سریساز است که هر نوع دیگری از جبر خودانگیخته، خودخواسته یا تحمیلی. چنانکه فوکو میگفت : «در غرب سکس را از طریق وادار کردنش به سخن گفتن کنترل میکنند» و اینکه از زیر فرش بیرون آمده، لزوما به رهایی آن از افسارها منتج نشده.