• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 179

    جُستار: بازی : آموزش

    Threaded View

    1. #15
      دفترچه نویس
      Points: 83,861, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 99.8%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      HE
       
      Empty
       
      Dariush آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2012
      ماندگاه
      No man's land
      نوشته ها
      3,040
      جُستارها
      30
      امتیازها
      83,861
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      3,020
      از ایشان 8,977 بار در 2,888 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      60 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      امیر بزرگوار نظر من را خواستند و من هم به همین خاطر اینجا هستم... قبل از هر چیز باید بگویم که الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم این جستار و یکی دو جستار دیگر، گنجینه‌ایست بسیار بسیار غنی که ابدا قطره‌ای از آن در هیچ‌کجای رسانه‌ی پارسی یافت نخواهد شد؛ جا دارد من صمیمانه به امیر یک آفرینِ جانانه بگویم.

      من اما همانطور که پیش از این گفته بودم، از بازی به طور کامل بیرون کشیده‌ام و فعلا در راهِ خودم هستم تا زمانیکه گونه‌ای خاص از بازی را با الهام از روشها و اصولی که در تئوری‌های بازی هستم برای خودم ابداع بکنم. بازی من باید برای آدمی این تیپی باشد: درون‌گرا، کم‌انرژی، بی‌تفاوت، سوپربتای عاشق‌پیشه و والامنش دیروزی، کمابیش بی‌تفاوت به دخترها و عدم حوصله برای هم‌نشینی با آنها... بازی‌ای که کمترین هزینه را برای روان و شخصیتِ من داشته باشد، یعنی در آن کمتر نیاز به جلف‌بودگی، دروغ‌گویی، چرندگویی و ... باشد.

      امیر گرامی یک حدسی در موردِ من زدند که تقریبا درست است؛ ایشان گفتند بهترین نوع بازی برای من «نابغه‌ی شکنجه شده» است؛ من الان که نگاه می‌کنم می‌بینم یکی از بهترین دوست‌دخترهای همه‌ی عمرم، ناخودآگاه در اثر همین بازی بدست آمده! اطرافیان و آشنایان مرا با ویژگی‌هایی می‌شناسند : باهوش، اهلِ فلسفه و دانش، روشنفکر، ریاضیدان، تحصیلکرده، موسیقی‌دان و ... هیچکدام از اینها به هیچ عنوان مواردی نیستند که من خودم قبول داشته باشم، آنچه اما آنها می‌بینند آدمی‌ست همیشه توی لاکِ خودش با کتابی همیشه در دست، همیشه خسته، بیزار از بلاهت و نادانی و ... آنچه من می‌بینم این است که افراد در حضور من کمابیش همیشه مواظب هستند که نادانی‌شان رو نشود چون من معمولا بالاخره یکچیزی از سفاحت و حماقت توی حرف‌ها و رفتارشان پیدا می‌کنم و تبدیل‌شان می‌کنم به سوژه‌ی خنده‌ی جمع و این است که جز هفت هشت دوستِ بسیار صمیمیِ همفکر، تعدادِ واقعا زیادی آدم دوست و آشنای میان‌حال دارم با همان اندازه دشمن که دنبالِ فرصتی برای چلاندنِ من هستند...

      با این تفاسیر چه سبکی بهتر از نابغه‌ی شکنجه‌شده می‌تواند برای من کار بکند؟ اما یکی دو پرسش از امیر گرامی دارم:
      این سبک بازی یک دشواری ناجور دارد: به پشتوانه‌ی تجربه‌ی شخصی می‌گویم که ژست شما بسیار بسیار شکننده است! در موردِ آن دختر، من آدمی بودم خسته از روزگار، کسی که در حالِ تلف شدن است و جایگاهش خیلی بالاتر از آن جایگاهی که الان در آن هست. اما ادامه‌ی این روند بسیار دشوار بود، تا جایی که من یکبار ناچار شدم یکی دو هفته او را تنها بگذارم و خودم را ریکاوری بکنم، چون ادامه‌ی آن نقش دیگر از توانم خارج شده بود. البته باید بگویم که من دروغ نمی‌گفتم و در واقع نوعی تقلیل‌یافته از همان شخصیت هم درونم بود، اما بطور ناخودآگاه در اثر مجاورت با جنسِ مخالف و پاداش دادن‌های متوالی او، بطور خودکار و تصاعدی در آن حالات مبالغه می‌‌کردم. الان که یادِ آن ژست‌های جوجه‌فلسوفانه‌ی صادقانه‌ی رقت‌انگیز و ابرملال‌آور ِخودم می‌افتدم جلوی خنده‌ام را نمی‌توانم بگیرم، برای نمونه این یادم هست:
      دختر از من در موردِ رنگِ موی مناسب می‌پرسید
      من با یک نگاهِ عمیق و نافذ اما فارق‌ از زمان و مکان: هر چی خودت می‌پسندی عزیزم...
      دختر: ولی من میخام که تو بگی!
      من پس از یک نفس عمیق که بوی کلافگی و سر رفتنِ حوصله می‌داد: کاش می‌شد باور می‌کردی که همین رنگِ موی خودت زیباترین رنگ مویی هست که من تا حالا دیدم...
      دختر یک نگاهی به موهایش میکند و توی بغل من ول می‌شود: امروز دیگه چته؟!
      من: هیچی عزیزم، نمیخام حوصلتو با این حرفا سر ببرم...
      دختر: نه بگو خواهش می‌کنم...
      من: {نگاهی به اطراف و بعد با یک لبخند رضایتمندانه با مایه‌هایی از نگاهِ عاقل اندر سفیه و اینکه من چقدر به اینکه او اینقدر راحت زندگی می‌کند حسودیم می‌شود} میدونستی وقتی میای پیشم زود زود گرسنم میشه؟ یه چیزی درست کنم با هم بخوریم؟


      یکی دیگر از تئوری‌های بازی که بطور ناخودآگاه اجرا کردم همان هدیه‌ی بی‌ارزشِ معنوی بود(اسمِ دقیق‌اش که امیر گفته بود را الان به خاطر نمی‌آورم). او برای من هدیه‌های آنچنانی می‌خرید (اولین موبایل و سیم‌کارت را او برایم خرید!) و من تنها هدیه‌ای که یادم هست به او دادم یک زنگوله‌ی کوچکِ قرمز رنگ بود! من باورم نمی‌شود که دقیقا همان چیزهایی که امیر در آن پست مربوطه گفته بود را مو به مو آن موقع اجرا کرده بودم و به شما می‌گویم که در تمامِ آن دو سالی که من با او بودم، هرگز ندیدم آن زنگوله را از خودش جدا بکند!

      ببینید، باور بکنید که تمامِ اینها اصلا از روی بازی، دروغ و pretend و این چیزها نبود (کلا یک جوانِ بیست یا بیست و یک ساله بازی نمی‌فهمد، اگر هم بفهمد هرگز نمی‌تواند واقعا اجرایش بکند)، تمام‌اش واقعی بود، خودِ خویشتنِ من واقعا در آن سن اینقدر ملال‌آور بود چنانکه از زمین و زمان خسته و انگار جدا از آدمها و متعلق به جهانی دگر بود. اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینم این به شدت تاثیرگذار است! دخترِ مربوطه با آنکه دو سه سال از من بالغتر بود و سطح تحصیلات‌ و جایگاهِ خانوادگی‌اش از من به مراتب بهتر بود،با انکه من هنوز یک لب گرفتن را درست بلد نبودم و او خودش به من یادش داد (سکس که دیگر هیچ) و با آنکه از نظر زیبایی واقعا دختر سطح بالایی بود، ولی حقیقتا شیفته‌ی من بود، چنانکه آن ده دوازده روزی که نبودم جدی جدی کارش به بیمارستان کشیده بود! فقط تصورش را بکنید: کل رابطه‌ی ما از جایی شروع شد که او با من جایی که کار می‌کردم (برنامه‌نویسی) آشنا شد و اندکی در موردم کنجکاو شد و هر از گاهی خیلی دوستانه به من سر می‌زد و مثلا کتاب به من قرض می‌داد و... حالا رابطه‌ی ما از جایی جدی شد که او خیلی جدی به من پیشنهاد داد که مرا ببرد اروپا تا من تحصیل بکنم! او واقعا باور کرده بود من یک نابغه‌ای هستم که دارم اینجا هدر می‌شوم!

      ولی من فکر میکنم این نوع از بازی به درد روابطِ بلند مدت نمی‌خورد چرا که هر چه شما در بازی پیشرفته‌تر عمل بکنید، احتمالِ رو شدنِ دست‌تان در آینده‌ی نزدیک بیشتر خواهد شد. مزیتِ اساسی این بازی، نیازمندی‌های کمِ آن است: ثروتِ آنچنانی نمی‌خواهد و شما تقریبا با هر وضع مالی می‌توانید بازی را اجرا بکنید... من یک دوستی دارم که یک لباسِ درست و حسابی ندارد و تنها چیزی که دارد یک خانه‌ی مجردی در شمالِ شهر است(به پشتوانه‌ی سرمایه‌ی پدری)؛ اما کم‌وبیش با همین نوع بازی دخترانی که تور می‌کند واقعا دستِ بالا هستند... . و نهایتا اینکه این نوع بازی به دردِ بازی خیابانی نمی‌خورد. من از امیر گرامی می‌خواهم اگر نکات یا مواردی درباره‌ی این چیزی که من گفتم می‌شناسند با ما در میان بگذراند. مثلا من بعد از آن دختر دیگر هرگز نتوانستم آنطوری دختری را شیفته‌ی خودم بکنم، چون دیگر واقعا آن آدم نبودم..

      چیز دیگر اینکه، من راست‌اش در اثر شکستی که با این سوپرحوریِ آخری خوردم دچار یک نوع ضربه‌ی احساسی شدم! اعتراف است، ولی فکر می‌کنم بیانش اینجا به من کمک خواهد کرد. به نظر شما آیا نهایتا می‌توانم این بتای دیوانه‌ی درونم را آرام کرده و بخوابانم؟ تا وقتی او هست من هرگز نمی‌توانم بازی را درست اجرا بکنم! من در این شکست فهمیدم آن زخمِ اولین و آخرین شکستِ عشقی‌ام اگرچه کهنه، اما همچنان باز است، چنانکه من مثلِ آن موقع از هرچه دختر بیزار شده و حس تنفر نسبت به همه‌شان داشتم، همچنین از شخیصیتِ خودم در این چند ماهی که بازی می‌کردم کاملا متنفر شده بودم و حالم از خودم بهم می‌خورد... آیا من هدفِ خیلی دستِ بالایی را انتخاب کرده بودم؟ آیا دچار اعتماد به نفس کاذب شده بودم؟ آیا جایی خطایی کرده بودم؟

      و نهایتا اینکه در این جستارها فکر می‌کنم یک چیزی کم است: راه‌های دک کردن. در ایران که برای شوهر حاضرند هر رذالتی به جان بخرند و از برقرارسازی هیچ گونه تله برای شوهر پیدا کردن و بدبخت کردن سوژه فروگذار نیستند و اولین نگاهی که به دوست پسر می‌شود، نگاه «همسر»ی‌ست، این راهکارها واقعا حیاتی هستند.
      ویرایش از سوی Dariush : 06-07-2014 در ساعت 02:50 AM
      Confusion will be my epitaph
      As I crawl a cracked and broken path
      If we make it we can all sit back
      And laugh
      But I fear tomorrow I'll be crying,
      Yes I fear tomorrow I'll be crying
      .Yes I fear tomorrow I'll be crying

    2. 2 کاربر برای این پست سودمند از Dariush گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Ouroboros (06-07-2014),Russell (06-08-2014)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 4 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 4 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. آموزش زبان آلمانی از صفر
      از سوی مزدك بامداد در تالار Deutsch
      پاسخ: 33
      واپسین پیک: 07-31-2015, 07:39 AM
    2. خاطرات روزانه
      از سوی blackswan در تالار ادبسار
      پاسخ: 1
      واپسین پیک: 01-23-2014, 01:47 PM
    3. پارسی سازی واژگان تازی شده.
      از سوی homayoun در تالار ادبسار
      پاسخ: 0
      واپسین پیک: 10-14-2013, 01:11 PM
    4. معرفی منابع علمی و آموزشی در اینترنت
      از سوی Russell در تالار رایانه، اینترنت، تلفن‌های همراه
      پاسخ: 2
      واپسین پیک: 08-15-2012, 12:25 PM
    5. روزان ابری
      از سوی Mehrbod در تالار داستا‌ن‌هایِ اروتیک
      پاسخ: 0
      واپسین پیک: 02-22-2012, 10:34 PM

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •