• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 1 از 5 12345 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 41

    جُستار: تندیس جاودانگی

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)

      تندیس جاودانگی

      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #1

      ***

      elham55
      Jun 30 - 2008 - 02:03 PM
      پیک 1

      تردید یا یقین
      با سلام به همه دوستان خوبم . امیدوارم بعد از خوندن رمانهای من با نظرات و انتقادات شما عزیزان بتونم بهتر از گذشته بنویسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام
      (بخش یکم )
      ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزی بود كه خونه داشجویی رو راه انداخته بودیم و دیگه رفت و آمد نمی كردیم . بیتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم یك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربونی بود ولی خیلی باهم تفاوت داشتیم و همین باعث شده بود مامانم یكی از سرسختترین مخالفان روابط ما باشه پدرم می گفت جوونه و شیطون وگرنه دلیل دیگه ای نداره ولی خودم می دیدم كه تو دانشگاه زیاد شیطنت می كرد همینكه ازش غافل می شدم شروع می كرد در عین حال ازم حساب می برد . یه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتیم دانشگاه ولی استاد نیومد و چون دو روز هم كلاس نداشتیم تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون با اتوبوس دو ساعتی می شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نیومده بودند آروم آروم راه افتادیم سر جاده كه دیدم یه ماشین برامون نگهداشت من نگاهی از روی كنجكاوی به بیتا انداختم و دیدم رنگش عوض شد چند روزی بود بهش شك كرده بودم . ماشین درست جلوی پای ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب یكی از هم داشگاهیامون رو دیدم كه پیاده شد . داشتم سكته می كردم یکم فكر كردم مزاحمه ولی از نگاههای اون دوتا متوجه همه چیز شدم . دلم می خواست بیتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطی خواست بیرون داشگاه بدون من . ولی انگار برنامه ریزی شده بود . فرشید رو یكی دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه دیده بودم . بیتا نگاهی بمن كرد و گفت : معرفی می كنم آقای فرشید بیات و ایشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشید فهمیدم كه پسر با ادب و فهمیده ای هست و وقتی تعارف كرد كه تا یه جایی مارو می رسونه بدون هیچ حرفی با عصبانیت سوار شد.
      وارد ماشین كه شدم دیدم از ادب دوره كه قیافه بگیرم . آروم گفتم : سلام .
      سینا بدون هیچ حركت اضافه ای : سلام خانم .
      كاملا اونا رو زیر نظر داشتم . مخصوصا سینارو .
      فهمیده بودن جای حرف زدن نیست .
      بیتا كه جرات نمی كرد حركت بیجایی بكنه چه برسه حرف بزنه . سینا با سرعت رانندگی میكرد . فرشید به طرف ما برگشت و گفت : میدونید مهرانه خانم بزارید راستشو بگم این نقشه ی من بود . توروخدا به بیتا كاری نداشته باشین . من كه معرفی شدم . اما این پسرخاله ی گل ما كه شما یکمین باره ایشون رو می بنید – ولی اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زیر نظر داشت – اسمش سینا ست و شغل آزاد داره .چند باری اومده اینجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو دید و آره دیگه . ولی كسی جرات نداشت اینو به شما بگه .
      امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اینكه كتك نخوره این نقشه رو كشیدیم .
      من هاج و واج مونده بودم چی بگم . یعنی حرفی برای گفتن نداشتم . در مقابل یه كار انجام شده . نمی دونم چطور شد یه لحظه از توی آینه نگاهم به نگاه سینا خورد . از خجالت سریع مسیر نگاه رو عوض كردم . دلم لرزید . چشمم سیاهی رفت و یه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتیم از شهر بیرون می رفتیم و وارد جاده اصلی می شدیم . كه یه كم به خودم مسلط شده و یخام كمكم داشتن آب مس شدند .
      گفتم : خوب حالا كجا می ریم .
      فرشید در حالیكه برگشته بود : هر جا شما برید ما می رسونیمتون .
      ( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما می رفتیم خونه .
      بیتا مثل اینكه یادش رفته بود چه گندی زده : مهرانه مگه قرار نبود بریم ...
      یه نگاه تندی بهش كردم و گفتم : خوب .
      فرشید با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش می كنم . اجازه می دین من حرف بزنم .
      یه جورایی خجالت كشیدم واحساس كردم نبایدتند حرف می زدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : خواهش می كنم بفرمائید .
      فرشید ادامه داد : اگه اجازه بدین امشب شام در خدمتتون باشیم بعد ما می رسونیمتون .
      سنگینی نگاه سینا رو احساس كردم اومدم بیرون نگاه كنم كه دیدم داره از آینه بغل بهم نگاه می كنه همینكه نگاهم بهش خورد یه چشمك زد كه دنیام و زیرو رو كرد .
      هیچ حرفی نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سینا همینطور كه از توی آینه جلو نگام میكرد گفت : فرشید خان مگه نمی دونی سكوت نشانه رضاست .
      دیگه چیزی نگفتم و سینا گاز ماشینو گرفت . هنوز گیج و مات مونده بودم دلم می خواست از اون محیط فرار كنم از چیزی كه می ترسیدم سرم اومده بود تو اون سرمای بهمن ماه گر گرفته بودم و شیشه ماشین رو كشیده بودم پایین . ولی احساسم پابندم كرده بود نگاههای سینا منو برای یکمین بار عاشق كرده بود كه كاش هیچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو می لرزونه .
      من تو حال خودم نبودم كه فرشید و بیتا شروع به گفتن جك وحرفهای خنده دار كرده بودند گاهی لبخندی می زدم ولی تو جمع نبودم كه صدای سینا منو وارد جمع كرد : حالا من یه جك می گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آینه برنمی داشتم اون هم با خیال راحت آینه رو روی صورت من تنظیم كرد و فقط به من نگاه می كرد . سرعتش واقعا زیاد بود دیگه از ترس به حرف اومد : ببخشید فكر نمی كنید سرعتتون زیاده .
      سینا با خنده ای از روی شیطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمی كنین خیلی گرمه ؟
      ( تو دلم گفتم چه پررو خانمم یه دهن كجی هم كردم تا شاید یه كم آروم بشم )
      فرشید رو به سینا : می خوای جامون رو عوض كنیم .
      سینا : چه عجب یادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده .
      ( تو دلم گفتم آخه تو این هوای سرد ماشین جوش میاره )
      فرشید : خوب بزن كنار یه نگاهی بكن .
      سینا ماشین رو زد كنار و پیاده شد . چند ثانیه ای بعد فرشید هم پیاده شد . دیگه نمی تونستم به بیتا چیزی بگم چون حال و روزم معلوم بود . بیتا خنده ای كرد : مهرانه ناراحت شدی ؟ باید این اتفاق برات می افتاد به خدا سینا پسر خوبیه . یه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشی ؟
      نگاهی بهش كردم : نه مهم نیست دیگه كار از این حرفها گذشت .
      بیتا خوشحال بود : تو بهترین دوست منی . امیدوارم جمع 4 تایی خوبی داشته باشیم .فقط جون مادرت اینقدر اخم نكن . در همین حرفها در پشت باز شد و فرشید با خنده ای موقر : مهرانه خانم سینا كارتون داره .
      نگاهی به بیتا كردم با یه خنده معنی دار و موفق آمیز سرش رو تكون داد یکم اون پیاده شد بعد من صدای قلبم رو می شنیدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگین قدم بر میداشتم با اونهمه سردی هوا داشتم آتیش می گرفتم .
      كاپوت ماشین بالا بود رفتم روبروی سینا ایستادم سرم پایین بود دستش رو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اینقدر اخمو و گرفته هست ؟
      هیچی نگفتم و نگاهم به لاین مخالف جاده بود هیچ ماشینی رد نمیشد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود دوباره صدای آروم سینا تو گوشم پیچید : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش می كنم .
      از نگاهش می ترسیدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولی اینبار به خواسته ی اون چشم تو چشم شدم وای خدایا مرد رویاهام یه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكی با مژه های پرپشت و ابروهای پیوندی مشكی كه واقعا زیبا بود موهای از فرق باز شده ای كه كاملا آرایش شده بود زیبایی اونو چند برابر می كرد قدش از من بلند تر بود یه شلوار جین خیلی خوشگل با یه پیرهن سفید كه خطهایی آبی داشت و كاپشن پفكی رنگی كه پوشیده بود زیبایشو تكمیل كرده بود خدایی چیزی كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد .
      بازم صدای سینا : نمی خوای هیچی بگی ؟
      پیش خودم گفتم نباید متوجه بشه كه ... ولی می دونستم كه قافیه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چی ؟
      سینا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ایستاده بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونی من : مثلا كه منو لایق عشق خودت می دونی ؟ عشق من .
      نمی دونستم چی بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس دیگه ای نیستی ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسی نیست .
      با این حرف اون احساس كردم ضعف شدیدی تمام وجودم رو گرفت و لرزه ای به تنم افتاد .سینا : چیه سردت شد بیا بریم تو ماشین دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشین رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همینطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشید هم یه لبخند زد و راه افتاد .
      واقعا بچه های با ادب و آرومی بودند حتی شوخی هاشون مودبانه بود . ولی چقدر باهم فرق داشتمد فرشید كوتاه و سفید و بلوند بود .
      سینا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زیر گوشم حرف می زد برام گفت كه فوق دیپلمه ویه مغازه بوتیك تو یكی از پاساژهای معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتی با باباش می تونم صحبت كنم و .... ولی انگار كر شده بود م هر چی رو دو بار ازش می پرسیدم چی؟ سینا هر كاری می كرد كه من بهش توجه كنم لحظه ای دستمو رها نمی كرد و ازم جدا نمی شد . اون شب مثل برق گذشت و من گیج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو یه دنیای دیگه بودم .
      فقط دیدم كه تو رختخوابم و از سر درد یه مسكن خوردم و تا صبح خوابیدم .به امید اینكه صبح كه بیدار شدم این اتفاقها فقط یه خواب بوده باشه .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jun 30 - 2008 - 02:09 PM
      پیک 2

      با سلام به همه دوستان خوبم . امیدوارم بعد از خوندن رمانهای من با نظرات و انتقادات شما عزیزان بتونم بهتر از گذشته بنویسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام

      (بخش یکم )
      ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزی بود كه خونه داشجویی رو راه انداخته بودیم و دیگه رفت و آمد نمی كردیم . بیتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم یك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربونی بود ولی خیلی باهم تفاوت داشتیم و همین باعث شده بود مامانم یكی از سرسختترین مخالفان روابط ما باشه پدرم می گفت جوونه و شیطون وگرنه دلیل دیگه ای نداره ولی خودم می دیدم كه تو دانشگاه زیاد شیطنت می كرد همینكه ازش غافل می شدم شروع می كرد در عین حال ازم حساب می برد . یه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتیم دانشگاه ولی استاد نیومد و چون دو روز هم كلاس نداشتیم تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون با اتوبوس دو ساعتی می شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نیومده بودند آروم آروم راه افتادیم سر جاده كه دیدم یه ماشین برامون نگهداشت من نگاهی از روی كنجكاوی به بیتا انداختم و دیدم رنگش عوض شد چند روزی بود بهش شك كرده بودم . ماشین درست جلوی پای ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب یكی از هم داشگاهیامون رو دیدم كه پیاده شد . داشتم سكته می كردم یکم فكر كردم مزاحمه ولی از نگاههای اون دوتا متوجه همه چیز شدم . دلم می خواست بیتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطی خواست بیرون داشگاه بدون من . ولی انگار برنامه ریزی شده بود . فرشید رو یكی دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه دیده بودم . بیتا نگاهی بمن كرد و گفت : معرفی می كنم آقای فرشید بیات و ایشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشید فهمیدم كه پسر با ادب و فهمیده ای هست و وقتی تعارف كرد كه تا یه جایی مارو می رسونه بدون هیچ حرفی با عصبانیت سوار شد.
      وارد ماشین كه شدم دیدم از ادب دوره كه قیافه بگیرم . آروم گفتم : سلام .
      سینا بدون هیچ حركت اضافه ای : سلام خانم .
      كاملا اونا رو زیر نظر داشتم . مخصوصا سینارو .
      فهمیده بودن جای حرف زدن نیست .
      بیتا كه جرات نمی كرد حركت بیجایی بكنه چه برسه حرف بزنه . سینا با سرعت رانندگی میكرد . فرشید به طرف ما برگشت و گفت : میدونید مهرانه خانم بزارید راستشو بگم این نقشه ی من بود . توروخدا به بیتا كاری نداشته باشین . من كه معرفی شدم . اما این پسرخاله ی گل ما كه شما یکمین باره ایشون رو می بنید – ولی اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زیر نظر داشت – اسمش سینا ست و شغل آزاد داره .چند باری اومده اینجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو دید و آره دیگه . ولی كسی جرات نداشت اینو به شما بگه .
      امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اینكه كتك نخوره این نقشه رو كشیدیم .
      من هاج و واج مونده بودم چی بگم . یعنی حرفی برای گفتن نداشتم . در مقابل یه كار انجام شده . نمی دونم چطور شد یه لحظه از توی آینه نگاهم به نگاه سینا خورد . از خجالت سریع مسیر نگاه رو عوض كردم . دلم لرزید . چشمم سیاهی رفت و یه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتیم از شهر بیرون می رفتیم و وارد جاده اصلی می شدیم . كه یه كم به خودم مسلط شده و یخام كمكم داشتن آب مس شدند .
      گفتم : خوب حالا كجا می ریم .
      فرشید در حالیكه برگشته بود : هر جا شما برید ما می رسونیمتون .
      ( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما می رفتیم خونه .
      بیتا مثل اینكه یادش رفته بود چه گندی زده : مهرانه مگه قرار نبود بریم ...
      یه نگاه تندی بهش كردم و گفتم : خوب .
      فرشید با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش می كنم . اجازه می دین من حرف بزنم .
      یه جورایی خجالت كشیدم واحساس كردم نبایدتند حرف می زدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : خواهش می كنم بفرمائید .
      فرشید ادامه داد : اگه اجازه بدین امشب شام در خدمتتون باشیم بعد ما می رسونیمتون .
      سنگینی نگاه سینا رو احساس كردم اومدم بیرون نگاه كنم كه دیدم داره از آینه بغل بهم نگاه می كنه همینكه نگاهم بهش خورد یه چشمك زد كه دنیام و زیرو رو كرد .
      هیچ حرفی نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سینا همینطور كه از توی آینه جلو نگام میكرد گفت : فرشید خان مگه نمی دونی سكوت نشانه رضاست .
      دیگه چیزی نگفتم و سینا گاز ماشینو گرفت . هنوز گیج و مات مونده بودم دلم می خواست از اون محیط فرار كنم از چیزی كه می ترسیدم سرم اومده بود تو اون سرمای بهمن ماه گر گرفته بودم و شیشه ماشین رو كشیده بودم پایین . ولی احساسم پابندم كرده بود نگاههای سینا منو برای یکمین بار عاشق كرده بود كه كاش هیچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو می لرزونه .
      من تو حال خودم نبودم كه فرشید و بیتا شروع به گفتن جك وحرفهای خنده دار كرده بودند گاهی لبخندی می زدم ولی تو جمع نبودم كه صدای سینا منو وارد جمع كرد : حالا من یه جك می گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آینه برنمی داشتم اون هم با خیال راحت آینه رو روی صورت من تنظیم كرد و فقط به من نگاه می كرد . سرعتش واقعا زیاد بود دیگه از ترس به حرف اومد : ببخشید فكر نمی كنید سرعتتون زیاده .
      سینا با خنده ای از روی شیطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمی كنین خیلی گرمه ؟
      ( تو دلم گفتم چه پررو خانمم یه دهن كجی هم كردم تا شاید یه كم آروم بشم )
      فرشید رو به سینا : می خوای جامون رو عوض كنیم .
      سینا : چه عجب یادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده .
      ( تو دلم گفتم آخه تو این هوای سرد ماشین جوش میاره )
      فرشید : خوب بزن كنار یه نگاهی بكن .
      سینا ماشین رو زد كنار و پیاده شد . چند ثانیه ای بعد فرشید هم پیاده شد . دیگه نمی تونستم به بیتا چیزی بگم چون حال و روزم معلوم بود . بیتا خنده ای كرد : مهرانه ناراحت شدی ؟ باید این اتفاق برات می افتاد به خدا سینا پسر خوبیه . یه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشی ؟
      نگاهی بهش كردم : نه مهم نیست دیگه كار از این حرفها گذشت .
      بیتا خوشحال بود : تو بهترین دوست منی . امیدوارم جمع 4 تایی خوبی داشته باشیم .فقط جون مادرت اینقدر اخم نكن . در همین حرفها در پشت باز شد و فرشید با خنده ای موقر : مهرانه خانم سینا كارتون داره .
      نگاهی به بیتا كردم با یه خنده معنی دار و موفق آمیز سرش رو تكون داد یکم اون پیاده شد بعد من صدای قلبم رو می شنیدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگین قدم بر میداشتم با اونهمه سردی هوا داشتم آتیش می گرفتم .
      كاپوت ماشین بالا بود رفتم روبروی سینا ایستادم سرم پایین بود دستش رو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اینقدر اخمو و گرفته هست ؟
      هیچی نگفتم و نگاهم به لاین مخالف جاده بود هیچ ماشینی رد نمیشد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود دوباره صدای آروم سینا تو گوشم پیچید : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش می كنم .
      از نگاهش می ترسیدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولی اینبار به خواسته ی اون چشم تو چشم شدم وای خدایا مرد رویاهام یه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكی با مژه های پرپشت و ابروهای پیوندی مشكی كه واقعا زیبا بود موهای از فرق باز شده ای كه كاملا آرایش شده بود زیبایی اونو چند برابر می كرد قدش از من بلند تر بود یه شلوار جین خیلی خوشگل با یه پیرهن سفید كه خطهایی آبی داشت و كاپشن پفكی رنگی كه پوشیده بود زیبایشو تكمیل كرده بود خدایی چیزی كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد .
      بازم صدای سینا : نمی خوای هیچی بگی ؟
      پیش خودم گفتم نباید متوجه بشه كه ... ولی می دونستم كه قافیه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چی ؟
      سینا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ایستاده بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونی من : مثلا كه منو لایق عشق خودت می دونی ؟ عشق من .
      نمی دونستم چی بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس دیگه ای نیستی ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسی نیست .
      با این حرف اون احساس كردم ضعف شدیدی تمام وجودم رو گرفت و لرزه ای به تنم افتاد .سینا : چیه سردت شد بیا بریم تو ماشین دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشین رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همینطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشید هم یه لبخند زد و راه افتاد .
      واقعا بچه های با ادب و آرومی بودند حتی شوخی هاشون مودبانه بود . ولی چقدر باهم فرق داشتمد فرشید كوتاه و سفید و بلوند بود .
      سینا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زیر گوشم حرف می زد برام گفت كه فوق دیپلمه ویه مغازه بوتیك تو یكی از پاساژهای معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتی با باباش می تونم صحبت كنم و .... ولی انگار كر شده بود م هر چی رو دو بار ازش می پرسیدم چی؟ سینا هر كاری می كرد كه من بهش توجه كنم لحظه ای دستمو رها نمی كرد و ازم جدا نمی شد . اون شب مثل برق گذشت و من گیج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو یه دنیای دیگه بودم .
      فقط دیدم كه تو رختخوابم و از سر درد یه مسكن خوردم و تا صبح خوابیدم .به امید اینكه صبح كه بیدار شدم این اتفاقها فقط یه خواب بوده باشه .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (02-21-2013)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #2

      ***

      elham55
      Jul 01 - 2008 - 09:13 AM
      پیک 3

      ( بخش دوم )
      صبح با صدای زنگ تلفن چشمام رو باز كردم انگار كسی خونه نبود . حوصله جواب دادن به تلفن رو نداشتم . ولی طرف خیلی سمج بود مگه قطع می كرد . خلاصه دستمو از زیز پتو بیرون آوردمو گوشی و برداشتم .
      گفتم : الو
      یكدفعه صدای سینا منو به خودم آورد یه لحظه احساس كردم همه چیز خواب بوده ولی نه واقعیت داشت . سرم هنوز درد می كرد واقعا دلم می خواست همه چیز خواب باشه ولی نبود . یه لحظه به فكرم رسید كه جوابشو ندم ولی انگار یه نیرویی منو به جلو حركت می داد . تصمیم گرفتم جوابشو ندم ولی نتونستم واقعا نشد ...
      سینا : چیه نمی تونی صحبت كنی .
      به خودم اومدم : نه نه . سلام . شما خوبین
      سینا فهمیده بود هنوز گیج می زنم : عشق من همیشه تا یازده صبح می خوابه ؟
      - نه نه حالم خوب نبود داشتم استراحت می كردم .
      سینا : چرا عزیزم . می خوای بیام ببرمت دكتر ؟
      خنده ای كردم و : می دونی چقدر از هم دوریم ؟
      سینا : من برای تو هر كاری لازم باشه می كنم . می خوای بیام ؟
      راستش ترسیدم بلند شه بیاد گفتم : نه چیزی نیست . فقط یه كم سرم درد می كنه .
      سینا : مهرانه چند تا موضوع رو می خواستم بهت بگم .
      - بفرما .
      سینا : یکما خواهش می كنم دیگه به من نگو شما .
      - دیگه
      سینا : آقا سینا هم نگو
      فقط سكوت كرده بودم ببینم چی می گه
      سینا : گوش می كنی ؟
      - بله
      سینا : دوما دیروز چوابمو ندادی ؟
      - شما كه فقط می گی نگو پس چی بگم! ؟ راستی كدوم جواب .
      سینا : تو كه عاشق كسی نیستی ؟
      خواستم یه كم سر به سرش بزارم
      - مگه برای شما مهمه خودتون دوختین و بریدین تنم كردین
      سینا : حق با توئه ولی باور كن من دوستت دارم می فهمی ؟
      یه جوری گفت دلم براش سوخت می دونستم نباید به این پسرا رحم كرد ولی پیش خودم گفتم اگه منو دوست نداشت كه برام زنگ نمی زد فقط باید ثابت كنه .
      -ببین من تا بحال نه با پسری حرف زدم نه كسی رو دوست داشتم و تصمیم عاشق شدن هم ندارم .
      سینا : خوب خوشحالم كه اینو میشنوم ولی اینوبدون طوری عاشقت كنم نتونی بدون من نفس بكشی . بهت ثابت می كنم دوستت دارم .
      با اینكه خودم نظر بدی نسبت به این دوستی نداشتم ولی ته دلم یه جوری شور می زد با این حال گفتم هر چی بادا باد و خودمو سپردم دست زمان .
      اون روز 3 ساعت باهم حرف زدیم . خیلی واسم حرف زد از دوستاش از خونوادش از گذشته اش . بهم گفت كه اونقدر حاضر جوابه دوستاش بهش می گن بچه پررو همه تو پاساژ با این اسم صداش می كنن . بهم گفت كه بهترین سلیقه رو تو چیدن ویترین داره وقتی دوستاش بخوان ویترین عوض كنن حتما باید سینا این كارو براشون انجام بده . گفت كه اهل مسافرته متولد اردیبهشته . بعضی وقتها برای آوردن جنسهای مغازه به تركیه می ره . بهم گفت حس خوبی نسبت به بیتا نداره فكر می كنه خیلی پر روئه آرایش غلیظ می كنه و تیپش رو چون جلفه نمی پسنده . خواستم براش توضیح بدم كه اون هر كاری می كنه از روی بچگیه وگرنه دختر خوبیه می درستش كرد ولی نمی تونست همچین نظری رو قبول كنه منم نخواستم توجیح كنم .
      دیگه داشتم ضعف می كردم ولی دلم نمی خواست ازش خداحافظی كنم . خوشبختانه كاری براش پیش اومد و مجبور شد كه بره بعد كلی تو قطع كن و تو زنگ زدی حالا باید تو قطع كنی همزمان قطع كردیم .
      هنوز دو دل بودم دلم می خواست حرفمو به یكی بگم ولی كسی رو نداشتم كه منو راهنمایی كنه یا حداقل پیشنهادی بهم بده . از جام بلند شدم از اتاق كه بیرون اومدم مامانو ندیدم صداش كردم از تو آشپزخونه صدام كرد : من اینجام .
      رفتم تو آشپزخونه واسم چایی ریخته بود . چون من كلا بابایی بودم زیاد با مادرم میونه نداشتم . هر وقت باهاش صحبت می كردم ختم به بیتا می شد اون روز هم همین اتفاق افتاد اصرار داشت حس خوبی نسبت به اون نداره این دومین حس بد نسبت به بیتا بود . چون یكسال از خودم كوچكتر بود می زاشتم به حساب بچگیش فكر می كردم می تونم روش تاثیر مثبت بزارم چون یه جورایی خونوادش اونو به دست من سپرده بودم كه هواشو داشته باشم نمی دونم شاید یه حس مسئولیت پذیری داشتم .
      خلاصه آخر سر بهم هشدار داد حواسمو جمع كنم فكرم نتیجه عكس نده .
      اون دو روزهر چی بود گذشت بیشتر وقتهام فقط با حرف زدن با سینا سپری می شد البته همش اون زنگ میزد یه جورایی دلم نمی خواست من براش زنگ بزنم .
      شنبه صبح رفتیم دانشگاه سر كلاس ولی بعد از ظهر دو باره این استاد لعنتی نیومده بود . به بیتا گفته بودم كه تو داشگاه حق نداره با فرشید حرف بزنه حتی سلام علیك كنه آخه اون چند سال پیش دانشگاهها اینطوری نبود كه آزادانه هر كی هر كاری خواست بكنه چادر كه الزامی بود تو نگهبانی بخش خواهران هم یه خانمی بود كه با اجازتون اسمشو گذاشته یودیم مارمولك پدر بچه ها رو در آورده بود . موبایل و اینترنت و اینجور چیزهام كه با این وسعت نبود . بخاطر همین روابط محدود تر بود حالا تو این وضعیت منم مثل بختك افتاده بودم رو سر بیتای بیچاره ولی چاره ای نداشتیم می خواستیم 4 سال اونجا درس بخونیم .
      با اینكه فرشید روزهای كلاسش با ما یكی نبود ولی اون روز اومده بود .
      ساعت 2 بعد از ظهر بود كه برگشتیم خونه . خدا رو شكر صاحبخونه خوبی داشتیم اونم یه دختر داشت كه با بیتا بیشتر جور بود . همینكه رسیدیم تلفن زنگ خورد طبق معمول جواب تلفن با بیتا بود . سینا بود گوشی رو گرفتم وقتی صداش رو شنیدم خستگی یادم رفت لحن حرف زدنش منو آروم می كرد بهش گفتم : كاش تو هم تو دانشجو ما بودی .
      سینا كه از این حرف من تعجب كرده بود گفت : چه عجب خانم خانوما مهربون شدن .
      -اونقدرا هم كه فكر می كنی بد اخلاق نیستم .
      سینا : من غلط بكنم به عشقم بگم بد اخلاق فقط زیادی جدی هستی .
      كمی مكث كرد گفت : مهرانه دوست داشتی الان كجا بودی ؟
      دلم می خواست اونو می دیدم ولی نخواستم به زبون بیارم .
      سینا : توكه دلت نمی خواد پیش من باشی ! ولی من اومدم تو رو ببرم پیش خودم .
      وای خدای من داشتم شاخ در می آوردم . یکمش فكر كردم داره شوخی می كنه .
      -سینا فرصت خوبی رو برای شوخی كردن انتخاب نكردی .
      سینا با خنده : به جون عشقم راست می گم بیا ببین .
      -میدونی كه تو شهر به این كوچكی جایی نداریم بریم اینجا هم كه می دونی امكان نداره خونه فرشید اینا هم كه اصلا .
      سینا : وایستا وایستا چی داری می گی .كی خواست تو رو ببره اینجور جاها تو بیا بقیش با من .
      هنوز باورم نمی شد بخاطر من از تهران اینهمه راه رو اومده باشه .
      نمی دونستم چی باید می گفتم كه صدای سینا دوباره منو به خودم آورد : ببین عشق من . به خدا دیگه طاقت ندارم الان می یام دم در خونه ها .
      -نه توروخدا همونجا بمون ما الان میایم می دونستم از این دیوونه ها هر چی بگی برمیاد .
      از خنده های بیتا فهمیدم باز هم نقشه بوده .
      بیتا نگاهی بهم كرد و گفت بریم من آماده ام .
      -توكی می خوای یاد بگیری جای من تصمیم نگیری حالا تنها برو تا بفهمی .
      بیتا: ولی تو تو به اون گفتی كه ...
      -بیتا هیچ چی نگو تو این بلا رو سر من آرودی . وگرنه من غلط می كردم .
      بیتا: بابا دو روز زنده ای خوش باش . حالا جون من اذیت نكن .
      -یه كم آدم شو بخاطر خودت می گم . بهت گفته باشم چرت و پرت نمی گی با سینا هم بحث نمی كنی ؟
      بیتا : قول می دم مامان حالا بریم ؟
      -بزار یه كم منتظر بمونن هیچ اتفاقی نمی افته .
      هم خوشحال بودم هم عصبانی ولی بر خلاف تصمیمی كه داشتم دوباره راه افتادم .
      - ادامه دارد –

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 01 - 2008 - 04:29 PM
      پیک 4

      ( بخش سوم )
      بخاطر اینكه یه كم منتظر بمونن با اتوبوس رفتیم می دونستم بیتا اندازه ی یه خرس وحشی از دستم عصبانیه ولی مهم نبود . تمام راه داشتم فكر می كردم به كارهام به صحبتام یه جاهائی باورم نمی شد كه من همون مهرانه هستم .نباید كسی رو به قلبم راه می دادم اشتباه كردم خدایا حالا چیكار كنم كمكم كن ...
      تو همین فكرا بودم كه بیتا زد به دستم : نمی خوای پیاده بشی آخرشه ؟!
      بدون هیچ حرفی آروم پیاده شدم هنوز باورم نمی شد كه اومده باشن وقتی ماشین فرشیدرو دیدم مطمئن شدم سینا تا منو دید از ماشین پیاده شد. وای چقدر به خودش رسیده بود واقعا پسر جذابی بود ! .... چشمای سینا می خندید و هر كسی متوجه خوشحالی اون می شد . درو برام بازكرد وقتی سوار شدم تو یه چشم یه هم زدن كنار دستم نشست . فرشید كه رانندگی می كرد خیالم راحتتر بود سینا واقعا سرعت می رفت . بعد از یه سلام احوالپرسی فرشید به طرف تهران راه افتاد . از دیدن سینا واقعا خوشحال بودم ولی سعی می كردم كسی متوجه نشه . منكه عادت به حالگیری داشتم رو كردم به فرشید و گفتم : خوب ایشاا.. كجا ؟ فرشید صورتش رو به طرف بیتا برگردوند : مگه واسه مهرانه خانم توضیح ندادی؟ بیتا با همون قیافه ی حق به جانب و مظلوم نمایانه : نه ترسیدم گفتم اقا سینا بگن بهتره . من جرات ندارم با این خانم بد اخلاق حرف عادی بزنم تا چه برسه به اینكه ...
      سینا سریع موضع گرفت : ببین بیتا آخرین بارت باشه در مورد عشق من اینطوری صحبت می كنی ؟
      بیتا : اصلا دوست خودمه نه اون خواهر منه .
      سینا : خدا نكنه مهرانه ی من خواهر تو باشه . زود باش ازش معذرت خواهی كن زود وگرنه هیمنجا پیادت می كنیم .
      بیتا یه نگاهی به فرشید كرد و اونم آروم شونه ای بالا انداخت و یه چشمك به سینا زد .
      ترجیح دادم وارد بحثشون نشم و فقط یه نگاهی به سینا كردم كه بی خیال . دلم واسه بیتا می سوخت خیلی بچه گانه فكر می كرد و حرف كسی رو هم قبول نداشت یه جورایی واسش نگران بودم . خیلی سعی میكردم بهش بفهمونم ولی نمی شد . خواستم حال و هوا رو عوض كنم كه برای یکمین بار بین اونا سر شوخی رو باز كردم سر نخ رو دادم دست سینا و فرشید حالا دیگه كیه این جمع شیطون رو كنترل كنه از جوكهای فارسی و تركی و قزوینی تا سیاسی و سكسی دیگه نمی شد جلوشونو بگیری ولی خدایی جوكها دست یکم بودن مخصوصا كه با اداهایی كه در می آوردند . نصف راه رو اومده بودیم كه به سینا گفتم : راستی نمی خوای بگی منو كجا داری می بری ؟
      دستمو گرفت تو دستش گفت : نمی خوام مخالفت كنی فقط گوش كن و چیزی نگو .
      بی صبرانه منتظر بودم كه چی می گه . دلشوره داشتم حالا مگه حرف می زد گفتم : گوش می كنم .
      سینا : می ریم مهمونی .
      مثل برق گرفته ها شدم فكر كردم اشتباه شنیدم یا داره شوخی می كنه ولی اصلا لحن شوخی نداشت . یه كم جابه جا شدم دستمو از دستش بیرون كشیدم : كجاااااااا؟ یکم فكر كردم شاید داره منو می بره خونشون چون گفته بود كه با خونوادش راحته .
      یکم من چند تا كار دارم انجام می دو یه چرخی تو شهر می زنیم شام كه خوردیم می ریم خونه ی فرشید .
      داشتم شاخ درمی آوردم مثل مسخ شده ها فقط گوش می كردم نمی دونم چم شده بود تمام اختیارمو داده بودم دستش نمی تونستم چیزی بگم دلم می خواست مثل اونا خوش باشم ولی نمی تونستم. دلم نمی خواست اینطوری باشم ولی ....
      بالاخره نزدیك غروب بود كه رسیدیم دوست سینا تو مغازه بود با دیدن ما از جاش بلند شد . سینا معرفی كرد : دوست خوبم ماهان . عشق من مهرانه فرشید رو كه می شناسی ایشون هم بیتا خانم هستند. اینقدر جدی برخورد كردم كه جرات نكرد بهم دست بده .
      ماهان رو به من كرد و : از آشنایی با شما خوشحالم . سینا خیلی تعریف شما رو كرده بود واقعا مشتاق دیدارتون بودم .
      نگاهی بهش كردم : ایشون لطف دارن . منم از آشنایی با شما خوشحالم .
      ماهان : می تونم ازتون یه سوال بپرسم ؟
      -خواهش می كنم بفرمائید ؟
      ماهان : شما چكار كردین كه سینا اینطوری شده ؟
      -منظورتون رو متوجه نمی شم .
      سینا با پا زد به ماهان كه مثلا من ندیدم : هیچی عزیزم منظوری نداشت بعدا برات توضیح می دم .
      ماهان : خوب مگه چیه اگه بده چرا عاشق شدی اگه خوبه كه ...
      سینا : می شه بس كنی تو برو یه چند تا آبمیوه بگیر فعلا تا بهت بگم .
      با كلی شوخی و خنده رفت خنده هاشون حالمو بد می كرد دلشوره داشتم ولی ظاهرمو به سختی حفظ میكردم . بیتا و فرشید هم رفتند تو پاساژ به دوری بزنن و برگردن . من موندمو سینا .
      سینا : می دونم خسته ای ولی اگه 5/0 ساعت صبر كنی میریم من چند تا كار كوچك دارم .
      - خواهشمی كنم راحت باش .
      سینا : نمی خوای چیزی انتخاب كنی .
      اصلا دوست نداشتم فكر كنه دختر فرصت طلبی هستم .
      -نه مرسی.
      سینا : مهرانه خواهش می كنم ! چرا مثل غریبه ها رفتار می كنی
      -اشتباه می كنی اینطوری نیست .
      خودمو زدم به اون راه و داشتم داخل قفسه ها رو ورانداز می كردم كه یكدفعه یاد ویترین افتادم اصلا حواسم نبود موقع وارد شدن هنر سینا رو ببینم رفتم بیرون واقعا اون آدم خلاقی بود خیلی زیبا چیده شده بود از تمام ویترینها خوشگلتر بود . بیشتر اجناسش شلوار جین بود كه آدم میموند كدوم رو انتخاب كنه .
      چند دقیقه بعد ماهان و بیتا و فرشید رسیدند . سینا سفارشات لازم رو به ماهان داد و بهش گفت كه ممكنه فردا هم نتونه بیاد ولی باهاش تماس میگیره . یه زنگی هم به خونه زد و گفت كه امشب نمی تونه بره خونه . بعد از خداحافظی از ماهان راه افتادیم . اصلا دوست نداشتم دیگه بیرون باشم چون هم خسته بودم هم سردم بود . سینا رو كشیدم طرف خودم و بهش گفتم : نمی شه شامو بگیریم بعد بریم خونه بخوریم .
      سینا : هر چی عشق من بگه حتما .
      همینطور كه سینا داشت ماشین رو روشن می كرد : بچه ها نظرتون چیه غذا رو بگیریم ببریم خونه بخوریم ؟
      بیتا : نه بیرون بهتره . فرشید تو یه چیزی بگو مگه بیرون بهتر نیست . چیه خیلی عجله داری ؟
      سینا : ببین خودت تقصیر داری حالا بهت یه چیزی می گما . بعد روكرد به فرشید : نظر تو چیه ؟
      فرشید : برای من فرقی نمی كنه .
      سینا كه دوست داشت با بیتا كل كل كنه : تو برو بیرون غذا بخور بعد بیا خونه . گم نشی كوچولو .
      فرشید : شما دوتا تو روخدا دوباره شروع نكنید . بیتا جان لطفا .
      سینا : بابا این خانم تو همش ساز مخالف می زنه .
      بیتا نگاهی به من كرد و : اصلا هر چی مهرانه بگه .
      خندم گرفته بود كه با دیدن قیافه ی سینا نتونستم خودمو كنترل كنم و زدم زیر خنده : من تابع رای اكثریتم . دیگه با وساطت فرشید ختم به خیر شد . خلاصه با كلی خرید شام و شیرینی و میوه و ... رفتیم خونه .
      یه آپارتمان نوساز تو یه خیابان خلوت سر بالایی كه دو طرفش رو درختهای بلند گرفته بود . خونه قشنگی بود با دو اتاق خواب كه معلوم بود هنوز تكمیل نشده . با تعارف فرشید رفتیم تو یكی از اتاق خوابها . چون سرد بود نمیشد داخل سالن بشینیم .
      بیتا هنوز بخاطر اینكه زود رفتیم خونه ناراحت بود . سینا اومد كنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم فرصت و مناسب دیدم و آروم طوریكه اون دو تا متوجه نشن بهش گفتم : خواهش می كنم با بیتا بحث نكن . اون بچس نمی فهمه چی می گه فكر می كنه كارش درسته .با یه چشمك بهم فهموند كه باشه .
      فرشید درحالیكه دستهاشو داشت خشك می كرد مودبانه : ببخشید دیگه اینجا اونطور كه باید نمی تونم ازتون پذیرایی كنم شرمنده . خوب اگه موافقین تا غذا سرد نشده بخوریم .
      -شما ببخشین كه ما مزاحمتون شدیم .
      بیتا داشت مانتو شو در می آورد كه با یه چشم غره بهش فهموندن غلط زیادی نكن . با اون لباسای تنگت .
      فرشید : این حرفا چیه خواهش می كنم راحت باشین .
      خنده ی معنی داری به بیتا كردم و : ممنون ما راحتیم مگه نه بیتا .
      بیتا با دستپاچگی : آره . آره مهرانه راست می گه .
      خلاصه غذا رو خوردیم و شب نشینی این سه تا بچه پر رو شروع شد منم بیشتر ساكت بودم و گوش می دادم وفقط وقتی ازم یه چیزی می پرسیدن جواب می دادم . بیشتر فكر م مشغول این بود كه یعنی ما چجوری میخوایم بخوابیم بیتا كه اینقدر پر روبود حتما می خواست پیش فرشید بخوابه اونوقت من بیچاره چی . دلشوره بدی داشتم . یه لحظه دلم خواست زار بزنم ولی خودم كردم راهی هم نداشتم . یه دفعه وقتی سینا سرشو گذاشت رو پام از این فكرو خیالا اومدم بیرون . سینا : لطفا فرشید جان خانومو راهنمایی كنین به اون یكی اتاق .
      من یكدفعه با تعجب : كجا؟
      سینا : خوب مگه تو می خوای تا صبح قیافه ی این دو رو تا تحمل كنی بزار برن تو اتاق خودشون دیگه .
      یه كم جدی تر شدم : ببخشید می تونم چند لحظه با بیتا تنها باشم ؟
      سینا سریع سرشو از روی پای من برداشت و از جاش بلند شد : خواهش می كنم خانومم .
      بعد فرشید هم از جاش بلند شد و رفتند بیرون . با عصبانیت دست بیتا رو گرفتم برگردوندم طرف خودم و بهش گفتم : تو كی می خوای بفهمی ؟ داشتی مانتو رو در می آوردی خجالت نمی كشی ؟ با اون لباسای مضحكت . ببین ما دوتا اینجا می خوابیم اون دوتا تواون یكی اتاق حواستو جمع كن دست از پا خطا نكنی وگرنه خودت می دونی .
      خنده ی بیتا عصبانیم كرد وقتی دید عصبانی شدم خودشو جمع و جور كرد : ببین من می خوام پیش فرشید باشم اگه تو دوست نداری پیش سینا باشی مشكل من چیه ؟ می تونی سینا رو بندازی تو سالن اینجا راحت تا صبح بخوابی البته اگه خوابت برد .
      دیدم راست می گه خواب كجا بود . بیتا اومد طرف من دستشو انداخت دور كمرم منو بوسید و : ببین مهرانه مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته نترس .
      یه جوری حرف می زد انگار دفعه چندمشه .
      یه كم آروم شده بود م ازش جدا شدم رفتم جلوی پنجره كه می شد تمام خیابان رو دید . هیچ صدایی نمی آمد فقط صدای رفت و آمد ماشینها بود كه سكوت رو می شكست .
      دیگه چیزی نگفتم . و سخت داشتم فكر می كردم كه وجود یكی رو شت سرم احساس كردم از ترس داشتم سكته می كردم . خواستم یرگردم كه قدرت مردونه سینا اجازه این كارو بهم نداد فقط وقتی صورتمو برگردونم صورت سینا رو دیدم .
      اومد منو ببوسه كه با دیدن قیافم فهمید سریع ازم جداشد : ببخشید باید ازت اجازه می گرفتم .
      بین همین حرفها بود كه صدای در اومد سینا : بله . فرشید : چرا درو قفل كردی ؟
      سینا : آخه به این خانوم تو اطمینانی نیست . ممكنه ... كه یكدفه دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم : سینا خواهش می كنم .
      سینا دررو باز كرد . یه لحظه احساس كردم فرشید با دیدن من خیلی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد .
      سینا : بفرما
      فرشید : نمی خواین به ما خوراكی و شیرینی بدین . تا صبح من چی بدم بیتا بخوره ماشا ا... اشتها نیست كه .
      سینا : خدا به دادت برسه امیدوارم صبح زنده ... با یه چشم غره فهمید كه نباید ادامه بده .
      یه دفعه بیتا وارد اتاق شد ایندفعه من بودم كه داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . حالا فهمیدم بیچاره فرشید چرا تعجب كرده بود .
      كار خودشو كرده بود موهای لختشو ریخته بود دورش آرایشش هم پر رنگتر كرده بود یه بلوز مشكی تنگ آستین كوتاه پوشیده بود بایه شلوار مشكی كوتاه كه فهمیدم ازقبل نقشه داشته . وارد كه شد سینا : اووووووه خانم نچایی . اگه گرمه پنجره هارو باز كنم .
      بیتا : اگه سردم شد خبرت می كنم .
      فرشید : تا شما همدیگه رو نكشتین ما بریم .
      من هنوز مثل دیوانه ها مات زده بودم . فرشید از جا بلند شدو با كمك بیتا سهمشون و برداشتند و بعد از خدا حافظی درو بستند و رفتند .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. #3
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #3

      ***

      elham55
      Jul 02 - 2008 - 09:49 AM
      پیک 5

      ( بخش چهارم )
      بعد از رفتن اونا یهو ته دلم خالی شد كاش بودن . كاش می موندن . تو دلم از خودم بدم اومد من نباید قبول می كردم . ولی چاره ای نداشتم از خدا خواستم كمكم كنه تا كم نیارم .
      سینااومد طرفم و همینطوركه محكم منو تو بغلش گرفته بو زیر گوشم زمزمه می كرد : عشق من چرا امروز اینقدر تو خودش بود ؟ مگه من مردم كه اینقدر ناراختی؟ نكنه از دست من دلخوری؟ از اینكه اینجایی؟ یكدفعه بغضم تركید و اشكهام سرازیر شد . احساس گناه می كردم . یکمین قطره اشكم كه رو شونش چكید یكدفعه مثل برق گرفته ها ازم جدا شد منو به دیوار تكیه داد و روبروم ایستاد : تو داری گریه می كنی ؟ می خوای منو دیوونه كنی ؟ چرا ؟ باید بگی چرا داری گریه می كنی عشق پاك من .
      -میدونی سینا احساس گناه می كنم .
      سینا : تو نباید اینطوری فكر كنی . مگه عاشقی گناهه ما همدیگرو دوست داریم . خواهش می كنم گریه نكن . همینطور كه اشكهام رو پاك میكرد ادامه داد : من شك ندارم كه تو پاكترین دختری هستی كه تو عمرم دیدم من با دخترای زیادی برخورد داشتم ولی تو با همه اونا فرق می كنی . تو پاكی و مقدس منم این پاكی تو رو دوست دارم و حفظ می كنم . اگر گناهی هست همه به گردن من . التماست می كنم گریه نكن تا بهت یه چیزی بگم كه خوشحال بشی . یه كم برای آب آورد بعد گفت : تو اینجا بمون من می رم تو سالن تا صبح با خیال راحت بخواب در اتاق رو هم قفل كن تا خیالت راحت باشه من نمی خوام وجود من تو رو عذاب بده . خوب بخوابی عشق من .
      اینو گفت و از در رفت بیرون ولی حس اینكه برم درو قفل كنم نداشتم . انگار چسبیده بودم به دیوار . دلم گرفت . از دست خودم عصبانی شدم نمی دونستم تا صبح چیكار كنم منكه خوابم نمی برد . سرم سنگین بود .بالاخره از دیوار كنده شدم رفتم جلوی پنجره ایستادم رفت و آمد ماشینها كم شده بود نگاهی به ساعتم انداختم 12 بود و دیگه كم كم چراغ اتاقهای آپارتمانها یكی یكی خاموش می شدند و هر چی میگذشت شهر بیتشر به تاریكی و سكوت فرو می رفت . همیشه از تاریكی و تنهایی می ترسم ولی ولی اون شب تاریكی شهر منو نترسوند دلم می خواست ساعتها اون منظره رو نگاه می كردم . اون كه رفت احساس تنهایی كردم . دلم می خواست بهش بگم بمون ولی غرورم اجازه نداد . فكر كردم و فكر كردم به خیلی چیزها اصلا متوجه نشدم كه چطور نزدیك یكساعت گذشت . دیگه نمی تونستم تنها بمونم . آروم آروم رفتم طرف در از اتاق خارج شدم . . سینا تو سالن نبود یه لحظه ترسیدم . ولی از بوی سیگارش متوجه شدم كه تو آشپزخونه هست . اونقدر تو فكر بود كه متوجه حضور من نشد . آروم رفتم پشت سرش ایستادمو جلوی چشماش روگرفتم .
      سریع بطرفم برگشت و گفت : وااااای عشق من . تویی . فدات بشم الهی . خوابت نبردعزیز دلم ؟ اگه تا صبح نمی آمدی دیوونه می شدم . سرشو چسبونده بود به سرم آهسته گفتم : تو كه رفتی دلم گرفت .
      خنده ای كرد و : ای شیطون چرا بهم نگفتی .
      گفتم : حالا.
      منو محكم تو بغلش گرفته بود كه زیر گوشم زمزمه كرد : اجازه دارم عشقمو ببوسم ؟
      هیچی نمی تونستم بگم . احساس كردم خیلی اذیتش كردم كه مجبور شده سیگار بكشه قبلا بهم گفته بود كه وقتی عصبانی یا خیلی ناراحت بشه سیگار می كشه . فقط نگاش كردم .
      دستشو انداخت دور گردنم و با هم رفتیم طرف اتاق . درو قفل كرد : تو این مانتو و روسری خسته نشدی ؟
      -عادت دارم .
      سینا ولی موهات خراب می شه .
      -من كچلم مو ندارم.
      سینا: آره راست می گی ! حالا می بینیم .
      اومد طرف من دستشو برد طرف دكمه مانتوم و دونه دونه اونا رو باز كرد بعد موهامو شونه كرد و واسم بست .من یه بلوز قرمز پوشیده بودم با شلوار لی آبی بعد وسط اتاق دراز كشید و منم بطرف خودش كشید نوازشم می كرد و برام از خاطراتش حرف می زد اونقدر به من نزدیك شده بود كه گرمی نفسهاش رو روی گوشم احساس می كردم . همینطور كه برام حرف می زد به بیتا رسید بهم گفت : می دونی مهرانه دلم نمی خواد تو با اون دوست باشی . نمی شه خونتو ازش جدا كنی . می ترسم برات مشكلی درست كنه . آخه می دونی از فرشید خواسته بود كه بیاد خونتون . منكه حسابی تعجب كرده بودم گفتم : امكان نداره اگه اون بخواد اینكارو بكنه من نمی زارم . اون شب ازم قول گرفت بیشتر مواظب خودم باشم و هیچ وقت اجازه ندم اون اینكارو بكنه .
      هر كاری می كردم خوابم نمی برد بهش گفتم : سینا به نظرت بریم تو سالن بهتر نیست . اونم قبول كرد و با هم راه افتادیم مستقیم بردمش جلوی پنجره سالن كه نمای زیبای دیگه ازخیابون داشت جلوی پنجره روبروی هم ایستاد بودیم منومحكم بغلم كرده بود . گفتم : به نظرت اون دوتا نمردن ؟ از اون موقع كه رفتن تو اتاق هنوز در نیومدند .
      سینا : از بیتا هیچی بعید نیست بلایی سر فرشید نیاورده باشه خوبه . یكدفعه با صدای در اتاق هر دو برگشتیم فرشید بود همینطور كه می یامد طرف ما گفت : شما ها نخوابیدین ؟
      سینا با همون شیطنت : نه ولی اینطور كه معلومه شما ها خوب خوابیدین . دستشو محكم فشار دادم .
      بعد از اون بیتا هم از اتاق بیرون اومد : بابا شما چقدر سر صدا میكنید نمی زارین آدم بخوابه . سینا تا اومد حرف بزنه پریدم وسط : سینا خواهش می كنم . آخه اینا اینقدر با هم كله می شدن كه ممكن بود اتفاقاتی بیفته و حرفایی بینشون رد و بدل بشه كه اصلا دوست نداشتم . هر چی به این دختره می گفتم بابا كل كل نكن هر چی باشه اونا پسرن از تو كه نمی خورن باز یه جاهایی بحث می كرد . دست سینا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پشت سرما دوتایی وارد شدن كه اومدیم شب نشین . هر كاری می كردم نمی شد باز اینا رو در رو می شدن . با پررویی اومدن نشست وشروع كرد به خوردن شیرینی .
      فرشید خنده ای كرد و گفت آخه خوراكیهای ما تموم شد . راستش ضعف كردیم گفتیم بیایم شب نشینی .
      سینا : بفرما تو دم در بده راحت باشین . البته ببخشید منظورم از راحت بودن رو كه متوجه شدید حالا زیادی راحت نباشید كه ما از خجالت پا به فرار بزاریم .
      بیتا : نه بابا تو نگران نباش . حواسمون هست .
      سینا هر چی میخواین بردارید و بیرن تو اتاقتون . از این حرف سینا خندم گرفت : وا ! سینا فرشید رو از خونه ی خودش بیرون می كنی . واقعا كه فرشید من اگه جای تو بودم نصف شبی بیرونش می كردم .
      فرشید : اگه ناراحتت كرده همین الان از پنجره پرتش می كنم پایین .
      سینا اومد طرفم منو محكم بغلم كردو : حالا بنداز .
      گفتم : نه بابا . تنهایی بیشتر حال می ده .
      فرشید : سینا مثل اینكه خانومو خیلی ناراحت كردی . حسابی دلش پره ؟
      سینا دستشو انداخت گردنمو: آره مهرانه دلت می یاد ؟
      خودمو عقب كشیدم : سینا زشته . خودتو لوس نكن تا فكرامو بكنم شاید نظرم عوض شدو ارفاقی بهت كردم .
      بیتا با خنده : اونوقت آقا به ما تیكه می ندازه .
      بعد كلی شوخی و خنده ساعت 5 بود كه اونا رفتند . واقعا خوابم میومد . دیگه چشمام باز نمی شد . نمی دونم چطور شد كه تو بغل سینا خوابم برد .
      - ادامه دارد -
      نظر یادتون نره .

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 02 - 2008 - 02:16 PM
      پیک 6

      سلام عزیزان . اینم بخش پنجم تقدیم همه ی تپل دوستان .
      ( بخش پنجم )
      وقتی چشمامو باز كردم ساعت 7 صبح بود و سینا خواب خواب خواستم بیدارش كنم ولی از دلم نیومد به دیوار تكیه دادم و خیره شدم بهش باورم نمی شد كه دوسش دارم همیشه به دوستام و همكلاسیهام خندیدم و مسخرشون كردم ولی حالا بدجوری دلم رو باختم خیلی فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه نباید به زبون بیارم كه دوسش دارم یعنی كسی نباید بفهمه حتی خودش . همینطور داشتم نقشه می كشیدم كه دیدم نزدیكای ساعت هشته صدای در اومد انگار كسی وارد ساختمان شد . از جام بلند شدم لباسامو پوشیدم دوباره نشستم سرجام كه چشمای سینا باز شد یه كش و قوسی به بدنش داد و گفت : سلام عزیزم صبح بخیر .
      همینطور كه نگاش می كردم : سلام صبح شما هم بخیر . خوب خوابیدی ؟
      سینا : چرا لباس پوشیدی می ترسی كه چی ؟
      -آخه صدای در اومد ترسیدم .
      سینا دستشو دراز كرد طرفم وقتی دستشو گرفتم با تمام نیرو منو كشید طرف خودش و كنارش دراز كشیدم . سرم روی بازوش بود و پهلو به پلهوی هم بودیم . ازش خجالت می كشیدم . و اون خوب اینو فهمیده بود چون بهم گفت : تو نمی خوای این خجالت رو كنار بزاری تو دیگه مال منی فقط مال من .
      ولی اصلا با نظرش موافق نبودم . خنده ای كردم و گفتم : نه من از تو خجالت نمی كشم .
      سینا : باید ثابت كنی .
      وای خدای من چه حرفی زدم . حالا چی كار كنم . چیزی نگفتم .
      سینا : با شمام خانومی .
      -چی كار باید بكنم تا ثابت بشه .
      سینا : خودت می دونی .
      -نه نمی دونم .
      سینا : بعید می دونم كه دختر باهوشی مثل تو ندونه باید چی كار كنه .
      -كی گفته من باهوشم .
      سینا : لازم نیست كسی بگه .
      یه حركتی به خودش داد و منو كشید روی خودش بعد دستشو حلقه كرد دور كمرم نمی خواستم پیشش كم بیارم دستمو گذاشتم زیر چونم و زل زدم تو چشماش .
      سینا : ببخشید شما داری كتاب می خونی ؟
      -آره .
      سینا : خیلی یك دنده و لجبازی . فكر نكنم لازم باشه اینقدر خوددار باشی .
      -یه دفعه از زبونم پید و گفتم : نمی خوام پیشت كم بیارم .
      سینا : این كم آوردن نیست . در ضمن پیش غریبه كه كم نیاوردی مگه تو منو دوست نداری ؟
      -حرفی ندارم كه بگم .
      سینا : باشه هرجور تو دوست داری نمی خوام اجبارت كنم .
      بعد خیلی آروم بلند شدیم و بدون هیچ حرفی از اتاق اومدیم بیرون همزمان با ما بیتا و فرشید هم وارد آپارتمان شدند . اون موقع كه من صدای درو شنیده بودم رفته بودند بیرون كه صبحونه بگیرن .
      احساس بدی داشتم ولی ظاهرمو خوب حفظ می كردم . سینا هم به ظاهر آروم بود ولی من سعی می كردم باهاش چشم تو چشم نشم . یه جورایی اون دو تا فهمیده بودن رفتار ما فرق كرده چون كسی حرف اضافه ای نمی زد . فضای سنگینی بود دلم می خواست یه نفر حرفی بزنه كه فرشید بعد از خوردن صبحونه اون سكوت سنگین رو شكست و : خوب دوستان امروز برنامه چیه كجا بریم ؟
      -ببخشیدا ما امروز هم كلاس داریم . یه طوری بشه كه لا اقل به كلاس بعد از ظهر برسیم خوبه .
      ناگهان سینا به طرف من نگاه كرد : خیلی بهت بد گذشته می خوای زود از دست ما فرار كنی ؟
      بیتا : دیدی دوستمو اذیت كردی ؟ اینطوری امانتداری می كنی ؟ چی شده مهرانه .
      -ای بابا چرا بیخودی شلوغش می كنید مگه قرار نیست مابریم حتما می خوایت یه هفته اینجا بمونید ؟
      فرشید : واااااای مهرانه گل گفتی راستی می مونید ؟
      -من نه ولی اگه بیتا بخواد می تونه بمونه .
      بیتا خودشو لوس كرد و : مامان جون اجازه می دی ؟
      -آره ولی دیگه برنگرد همین جا بمون تا بابات بیاد دنبالت .
      سینا از اینكه یه جورایی بیتا رو دست انداخته بودم خوشش اومده بود . و تا اونموقع كه فقط گوش می كرد اومد كنارم نشست یه تكونی بهم داد : چرا نمی گی من ناراحتت نكردم ؟
      -ایناخودشون می دون تو پسر خوبی هستی لازم نیست من بگم .
      بیتا: بابا ایول می بینم كه روابط عاشقانه برقراره و ...
      سینا : تا چشم حسود در بیاد همینطور كه بغلم می كرد : مهرانه ی خودمه به هیچ كی نمی دمش .
      بیتا : فرشید خجالت بكش .
      سینا : فرشید بدبخت كه از دیشب داره از خجالتت در می یاد .
      فرشید : شما ها نمی تونید دو كلمه حرف درست و درمون بزنید .
      -منم همینو میگم .
      سینا تقصیر بیتا بود نه؟ خدایی تو بگو مهرانه .
      همینوط كه خودمو از بغلش بیرون می كشیدم : چه عرض كنم ؟ نه اینكه توهم بدت می یاد .
      فرشید : خوب برنامه رو نگفتید .
      سینا : هرچی مهرانه بگه .
      بیتا : ببین همش اون داره خط می ده پس نظرات ما چی میشه .
      -توروخدا بحث نكنید . هر چی شما بگسد منم قبول دارم .
      خلاصه بعد از كلی بحث قرار شد بعد از خوردن نهار همراه فرشید سه تایی برگردیم دانشگاه .
      سینا : فقط بچه ها اگه ایرادی نداره من یه سر مغازه بزنم .
      بیتا بلند شد بره كه مانتو شو بپوشه فرشید هم دنبالش رفت منم رفتم كه وسایلمو جمع كنم سینا پشت سرم اومد. داخل اتاق كه شدیم بازومو گرفت منو كشید طرف خودش زل زد تو چشمام و : غرورت رو دوست دارم و می پرستم ولی نه برای خودم كه همین غرورت منو دیوونه كرده .
      از این حرفش خیلی تعجب كردم ولی خودمو زدم به اون راه و انگار چیزی نشنیدم . خواستم از اتاق بیام بیرون كه : نمی خوای خداحافظی كن ؟
      -حالاكه تا بعد از ظهر كه خیلی مونده .
      سینا : خوب بلدی با كلمات بازی كنی .
      -ولی منظور ...
      نزاشت حرفمو ادامه بدم منو كشید طرف خودش و محكم بغلم كرد : تو هر كار یكنی مهرانه ی عزیز منی كه عاشقتم . دوستت دارم عشق من .
      بوسم و كردو ازم جداشد . سرمو انداختم پایین و : ممنون . كمی مكث كردم : خوب بریم حتما اونا منتظرمون هستند . و هر دو از اتاق بیرون اومدیم . احساس می كردم یه جورایی ازم دلخوره ولی من نمی تونستم چهره عوض كنم و بخاطر یه عشق دو روزه آدم دیگه ای بشم .
      حدود ساعت 11 بود كه از خونه اومدیم بیرون بعد از اینكه سینا كارهاشو كرد نزدیكی محل كارش رفتیم یه رستوران و نهار خوردیم . تمام این چند ساعت شاید فقط چند كلمه بین ما رد و بدل شد . ساعت 2 بود كه از سینا خدا حافظی كردیم و همراه فرشید به طرف دانشگاه حركت كردیم . سرم سنگین بود هم كم خوابیده بودم و زیاد چیزی نخورده بود . اصلا با اونا كه بودیم نمی تونستم چیزی بخورم . ولی در عوض بیتا از خجالت همه در می آمد . سرمو تكیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم و به تمام آنچه اتفاق افتاده بود فكر می كردم. همش فكر غرورم بودم و مدام نقشه می كشیدم اینكارو بكنم اون كارو بكنم . جمله ی آخر سینا مدام تو مغزم بود : منتظر زنگت هستم آخه تا به حال تو این مدت من به اون زنگ نزده بودم . یكدفعه ماشین ایستاد كمی ترسیدم چشمامو كه باز كردم دیدم بیتا پیاده شد و... . فرشید از تو آینه نگاهی به من كرد و : مهرانه خانم نظرتون راجع به بیتا چیه ؟ خوب می دونستم منظورش چیه ولی : در چه مورد ؟
      فرشید مسیر نگاهشو عوض كرد : من می خوام بیتا رو عوش كنم ببخشید یه جورایی آدمش كنم بعد با هاش ازدواج كنم .
      كمی جابجا شدم و همینطور كه از آینه بهش نگاه می كردم : خوبه . ولی بدون كه كار سختی در پیش داری در ضمن هر كمكی از دستم بر بیاد دریغ نمی كنم . ولی بهت قول نمی دم .
      فرشید : می دونی مهرانه اون همه چیز رو به بازی می گیره . حتی عشق رو من بهش گفتم كه باهاش تصمصم ازدواج دارم ولی به مسخره گرفت . من اونو واقعا دوست دارم .
      -می فهمم چی می گی . حالا از دست من چه كمكی بر می یاد .
      فرشید : تو بیشتر مواظبش باش اگه كاری كرد به من بگو .
      از روی شوخی خنده ای كردم و گفتم : منظورت آدم فروشی و این جور چیزاست دیگه .
      فرشید : نه نه منظور من ....
      حرفشو قطع كردم و گفتم : می دونم شوخی كردم باشه حواسمو بیشتر جمع می كنم .
      فرشید : مهرانه یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمی شی ؟
      گفتم : تا چی باشه ؟
      فرشید : راجع به سینا .
      اینو كه گفت یكدفعه دلم ریخت : بپرس
      فرشید : چرا شما اینقدر با هم رسمی هستید در حالیكه سینا واقعا تو رو دوست داره ؟
      زیر چشمی یه نگاهی بهش كردمو یه نیشخند زدم كه مجبور شد بیشتر توضیح بده .
      اشتباه نكن سینا به من چیزی نگفته به خدا راست می گم . من خودم برام سواله اگر نمی خوای چیز یی نگو .
      -آره بهتره راجع بهش صحبت نكنیم .
      اونم دیگه چیزی نگفت . بیتا اومد و به طرف دانشگاه راه افتادیم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. #4
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #4

      ***

      elham55
      Jul 02 - 2008 - 04:17 PM
      پیک 7

      ( بخش ششم )
      فقط به كلاس آخر رسیدیم . اونم اینقدر خسته بودم كه حتی استاد هم فهمید البته یه كم هم كنجكاو بود كلاس كه تموم شد داشتم بیرون می رفتم یهو صدام كرد : : ببخشید خانم صادقی مشكلی پیش اومده اگر آمادگی نداشتین منزل استراحت می كردین موردی نداشت . راستش خجالت كشیدم سرمو انداختم پایین و گفتم : نه استاد چیزی نیست فقط یه كم خستم . چیزی نیست از لطفتون ممنون .
      اصلا حوصله نداشتم . خوشبختانه اونم زیاد گیر نداد . آخر سر : خواهش می كنم می تونید تشریف ببرید حالا كه مشكلی نیست خوشحالم .
      تو دلم گفتم : اگه دروغ بگی ایشا ا... شیشه های خونتون بشكنه . از این حرف خودم خندم گرفت ولی حالی نداشتم رامو كشیدم رفتم بیرون كنار خروجی سالن بیتا منتظرم بود از دور دیدم با یكی از همكلاسامون داره حرف می زنه تا من برسم اون خداحافظی كرد و رفت . مشكوك بود ولی حوصله ی گیر دادن به اونم نداشتم اصلا به من چه ؟ هر كاری می خواد بكنه . از روی بی تفاوتی بهش نگاهی كردم و اشاره زدم بریم . تا اومد حرف بزنه : ببین هر چی می خوای بگی بزار برای فردا . خواهش می كنم من خیلی خستم .
      اون بیچاره هم چیزی نگفت و تا داخل شهر فقط به من زل زده بود . چون آشپزی من خیلی خوبه اینكار با من بود و بقیه كارها با اون تو فكرم بود كه بهش بگم یه چیزی بگیریم ببریم خونه كه خیلی آروم : مهرانه تو كه با این خستگی نمی تونی شام درست كنی بهتر نیست از بیرون یه چیزی بگیریم . تو هم كه نه دیشب نه امروز چیز درست و حسابی نخوردی می میری كار دست ما می دی یا .
      سه تا ساندویچ و كمی خرت وپرت خریدیم و رفتیم خونه از خستگی همونجا كه خوردم خوابم برد .
      عشق من ، مهرانه جون ،
      چشمامو باز كردم بیتا گوشی رو كنار گوشم گرفته بود و صدای سینا از اونطرف خط می اومد با تعجب نگاهی به بیتا كردم شونه هاشو بالا انداخت : هر چی صدات كردم بیدار نشدی مجبور شدیم كه سینا خودش تو رو بیدار كنه چند بار تماس گرفته خواب بود .
      نگاهی به ساعت كردم 5/1 بود . گوشی رو برداشتم رو كردم به بیتا گفتم تو برو اون اتاق بخواب ممكنه اینجا نتونی بخوابی . اونم سرشو به نشانه تائید تكون داد و رفت . درم پشت سرش بست .
      هنوز گیج خواب بودم.
      -الو سلام
      سینا: به به خانوم خانوما . عشق من چطوره ؟
      -خوبم شما خوبی
      سینا : بازم كه گفتی شما مگه من غریبم كه اینطوری صدام میكنی .
      -باشه باشه تسلیم
      سینا : مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی ؟
      -باور كن اینقدر خسته بودم كه هیچ كاری نكردم حتی شام هم نصفه خوردم .
      سینا : باشه قبول . حالا حوصله داری با من حرف بزنی ؟
      -آره تو كه دیدی دیشب اصلا نخوابیدم . تو كجایی؟
      سینا: یكی از بچه ها ویترین داشت ولی دم غروبی مامان و خواهرم اومدن اینقدر وایستادن تا منو آوردن خونه . چند بار بهت زنگ زدم ولی خواب بودی . نزاشتم بیتا بیدارت كنه . راستی راحت رسیدی ؟
      -آره فرشید از شما بهتر رانندگی می كنه .
      سینا : باشه حالا دیگه ....
      -خوب تو خیلی سرعتت زیاده مخصوصا شبها كه رانندگی می كنی با اون آهنگایی هم كه گوش می دی .
      سینا : مهرانه جون می تونم ازت یه چیزی بپرسم ؟
      -خوب ..... آره
      سینا: تو چرا عشقتو پنهان می كنی ؟
      نمی دونستم چی بگم . یه كم مكث كردم : ببین تو از من چی می خوای ؟
      سینا : فقط عشق .
      -تو باید به من فرصت بدی .
      سینا : فرصت چی ؟ تو كه دیگه باید فهمیده باشی من چطور آدمی هستم .
      -می دونم تو پسر خوبی هستی ولی من نمی تونم قربون صدقت برم چپ و راست بهت بگم عاشقتم دوستت دارم می فهمی نمی تونم . من احساساتم رو به زبون نمی یارم . تو باید منو همینطور كه هستم قبول كنی .
      سینا : ولی آدما باید بخاطر هم از خودشون بگذزن تا بتونن همدیگرو دوست داشته باشن . تو حتی بخاطر دوست داشتن غرورت به خودت اجازه نمی دی یه زنگ به من بزنی و حال منو بپرسی چه برسه به كارهای دیگه . ولی من دوستت دارم حتی همینطوری.
      همه اینا رو تو آرامش و با خونسردی می گفت خیلی برام عجیب بود این آدم چقدر آرومه. برای چند دقیقه نه اون حرفی می زد نه من . داغ كرده بودم . منظورت از كار دیگه چی بود ؟
      سینا : منظور خاصی نداشتم .
      -ببین عزیزم من از دخترایی نیستم كه.....
      سینا : اگه كلمه ای حرف بزنی وای به حالت من بهت اجازه نمی دم هرچی كه دلت می خواد به زبون بیاری. خواهش می كنم ادامه نده تو الهه پاك منی می دونم . مهرانهی عزیم دوستت دارم بفهم .
      -نمی دونم هنوز به عشقت ایمان نیاوردم توهم خواهش می كنم منو درك كن . من می خوام پاك بمونم می فهمی ؟
      سینا : اونوقت واسه كی ؟
      -نمی دونم كسی كه دوستم داشته باشه منو واسه خودم بخواد .
      سینا : من فكر می كردم دیشب خیلی چیزها بهت ثابت شده اگه صد شب دیگه هم پیش باشی تا خودت نخوای دستت رو هم نمی گیرم مطمئن باش . من بهت ثابت می كنم دوستت دارم. ولی تو هم اینقدر بی انصاف نباش بعضی وقتها فكر می كنم از سنگی یعنی تو هیچ احساسی نسبت به من نداری ؟
      حرفی نزدم می توسیدم یه سوتی بدمو اون بفهمه كه منم دوستش دارم .
      سینا : مهرانه اگه دوست ندار یچیزی نگو . می خوای استراحت كنی ؟
      -نه نه احتیاجی نیست .
      اونشب كلی واسم حرف زد و از خودش گفت و كلی با هم حرف زدیم واقعا دوستش داشتم ولی احساس می كردم اگه كسی اینو بفهمه دیگه دیگه مثل گذشته روم حساب نمی كردن . ولی اشتباه می كردم من باید به اون عشق می دادم . من باید بهش اعتماد می كردم ولی نمی تونستم . بعد از سه ساعت با یه بوس از پشت تلفن ازم خداحافظی كرد . قطع كردیم .
      اون روز كلاس نداشتیم . اونقدر خسته بودیم كه تا ساعت 11 خوابیدیم . برای یکمین بار بیتا قبل از من بیدار شده بود و صبحانه رو آماده كرده بود . چون اصلا عادت به صبحانه خوردن نداشتم یه لیوان چایی برداشتم و رفتم سراغ كتابهام . برنامه های ترم . واقعا درس خوندن رو دوست داشتم دلم می خواست تا آخر عمر درس بخونم . ساكت بودم داشتم برنامه رو نگاه می كردم كه بیتا همینطور كه داشت لقمه درست می كرد : مهرانه می خوام یه چیزی بهت بگم .
      همینطور كه سرم پایین بود داشتم بهش نگاه می كردم : چیه بازم كاری كردی .
      بیتا : نه می خوام بكنم .
      -خوب
      بیتا: مهسا رو می شناسی ؟
      -نه
      بیتا: همون كه دیروز باهاش صحبت می كردم
      -خوب نه همكلاسیمونه؟
      بیتا: آره وای تو چقدر به اطرافت دقت می كنی !!!!!!!!!!!
      -خوب كه چی ؟!
      بیتا: دنبال خونه می گرده ؟
      تا آخرش فهمیدم باز این نادون نقشه كشیده . می خوای حتما بیاریش اینجا؟
      بیتا : خوب آره گناه داره از شهر ... اومده
      -خدای من از ... آمده اینجا دانشگاه آزاد درس می خونه واقعا احمقه . سرمو بلند كردم ادامه دادم : فكرشم نكن .
      بیتا : چرا ؟
      -ما كه اونو نمی شناسیم چطور بهش اعتماد كنیم . تو یه دونه كمی حالا یه بچه دیگرم بیارم اینجا چی می شه .
      البته جا زیاد داشتیم ولی دوست نداشتم سه نفری بشیم .
      بیتا : تو قبول می كنی می دونم .
      -نه جان بیتا حرفشم نزن .
      بیتا یه كم فكر كرد : بزار یه بار ببریمش شهرمون بعنوان مهمون خونه شما یا خونه ما اگه خانواده هامون تائیدش كردن بهش جواب مثبت می دیم اگر نه می گیم صاحبخونه قبول نكرد.
      با اون فكر كوتاهش خوب گفته بود.
      -حالا فكرامو بكنم خبرت می كنم . حالا این هفته نریم خونه یا بریم ؟
      بیتا : ول كن بابا تازه راحت شدیم . مامان باباها همش گیر میدن اینو بپوش اینجا نرو ...
      -تو نی فهمی اونا بهترین كسان ما هستند . منكه عاشقشون هستم تو رو نمی دونم .
      زنگ تلفن بلند شد برای یکمین بار پریدم سر گوشی انگار تو دلم زنگ پدرمو می شناختم .
      -سلام بابایی .
      پدر: سلام گلم . چطوری بابا ؟
      اشكهام همینطور می یامد عاشق پدرم بودم دلم می خواست مرد زندگیم مثل اون باشه . نمی تونستم حرف بزنم بیتا برام یه كم آب آورد بهد : بابایی شبها كه من نیستم كی پیشت می خوابه ؟
      پدر: دختر عزیز من گریه نكن تو همیشه تو قلب منی . حالا گریه نكن ناراحت می شم بابایی . بهم بگو كی می یای ؟
      -این همفته لطفا شما بیاین پیش ما میشه ؟
      پدر: آره عزیزم چی كم داری برات بیارم ؟
      -بابا مامان
      پدر : نه دیگه نداشتیم تو باید درستو بخونی مامان و بابا هم جای خودش . پس من پنجشنبه عصر با مامان میام پیشت . می بوسمت كار نداری شیطون بابا ؟
      -نه بابایی منتظرم دوستتدارم 4 تا می بوسمت .
      پدر : مواظب خودت باش . خداحافظ
      صدای بوق كه اومد دو باره اشكم سرازیر شده دیگه به هق هق افتادم آخه پدرم همه ی زندگیم بود تمام اطرافیان به اینكه من دختر گنده رو پدر رو پاهاش می زاره حسرت می خوردند شبها تا كنا رپدر نمی خوابیدم خوابم نمی برد اونم همیشه می گفت این دختر مال منه شوهرش نمی دم . خلاصه بعد از یه گریه سیر آروم شدم . آنقدر آروم كه فكر می كردم تو آسمونا پرواز می كنم احساس سبكی می كردم . رفتم تو حیاط یه دوری زدم چون حیاط خیلی قشنگی داشتیم چهار باغچه داشت پراز درخت كه تو اون فصل سبز نبودند . یه كم كه نشستم سردم شد برگشتم تو خونه بیتا آماده شده بود بره بیرون نگاهی بهش كردم و گفتم : كجا ایشا ا... ؟
      بیتا : دانشگاه .
      -خودتی عزیزم .
      بیتا : باور كن .
      -برو ولی حواست باشه .
      می دونستم اون روز فرشید كلاس داشت .
      ازش خداحافظی كردم و رفتم سراغ نهار .
      _ ادامه دارد _

      تا شنبه خدا نگهدار

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 05 - 2008 - 03:20 PM
      پیک 8

      (بخش هفتم )
      بعد از مشورتی كه با خانوادم كردم قرار شد یكی دو بار مهسا رو ببرم خونمون اگه نظر اونها مثبت بود بیاد پیش ما . سینا با این كار سخت مخالف و نگران من بود چون اونموقع هنوز من هیچ تجربه ای نداشتم و بابت بدست آوردن تجربه ی امروزم بهای سنگینی رو دادم . من هنوز تو حال و هوای یه دختر دبیرستانی بودم كه بدون پدر و مادرش می ترسید بیاد بیرون. هر كی اینو نمی دونست خودم خوب می دونستم كه وارد شدن یه فرد تازه با اینهمه اختلاف فرهمگی و اجتماعی حتما برام درد سر ساز خواهد شد . یكی از دلایلی كه من حتی نرفتم خوابگاه رو ببینم همین بود . تازه با بیتا از نظر اخلاقی و فكری كلی اختلاف داشتم . ساعتها روی یه چیز ساده بحث می كردیم و نه اون می تونست منو قانع كنه نه من اونو .عقایدش رو نمی تونستم هضم كنم . اون ایده های خاص خودش رو داشت كه برای من قبولش سنگین بود . اون دختر آزاد و بی پروایی بود كه از هیچ چیز نمی ترسید .
      ساعت 7 بود هنوز بیتا نیومده بود خونه دیگه داشتم از دلشوره می مردم به كسی هم نمی تونستم زنگ بزنم . خودمم كه امكان نداشت بعد از اذان از خونه برم بیرون . اینقدر رفتم تو كوچه رو نگاه كردم خسته شده بودم فكرم هزار جا رفت . دیگه می خواستم برم سراغ صاحبخونه كه تلفن زنگ زد با عجله گوشی رو برداشت و با همون عصبانیت : دستم بهت برسه كشتمت . دختره ی نادون.
      ولی صدای فرشید منو سر جام میخكوب كرد خشكم زده بود .
      فرشید : مهرانه چیزی شده ؟!
      سریع به خودم اومدم : نه بیتا پیش شماست ؟
      فرشید : نه ؟ مگه خونه نیست ؟
      -نه سه ساعتی میشه از خونه رفته بیرون از دلشوره دارم می میرم .
      فرشید : كجا رفته ؟ چرا تو نرفتی ؟
      -گفت میره خوابگاه پیش بچه ها .
      فرشید : خوب اینكه نگرانی نداره تو می دونی اون سر به هوا و شیطونه نگران نباش دیگه پیداش می شه .
      راستی زنگ زده بودم در مورد اون باهات صحبت كنم .
      با حرفهای فرشید یه كم حالم بهتر شده بود . گوشی و جابه جا كردم و به دیوار تكیه داد طوریكه به حیاط دید داشته باشم از اومد ببینمش .
      -خوب گوش می كنم .
      فرشید : ببین مهرانه من بیتا رو با تمام بدیهاش دوست دارم می خوام بهش كمك كنم . ولی اون نمی خواد با من خیلی گرم و صمیمی بود ولی از وقتیكه مسئله ازدواج رو بهش گفتم اصلا به من زنگ نمی زنه و با هام سرد شده . تو رو به جون عزیزترین كست تو دلیلشو نمی دونی ؟
      -ببین من تو این چند ماه خیلی با اون صحبت كردم كه تو رفتارش اخلاقش تجدید نظر كنه یه كم متین تر باشه ولی اون اصلا كمك كسی رو قبول نمی كنه . من می دونم هر دختر دیگه ای بود با این پیشنهاد شما موافقت می كرد و اگه چیزی هم بوده كنار می زاشت . من یه بار دیگه با هاش صحبت می كنم .
      فرشید : بهش بگو كه من خیلی دوستش دارم هر كاری بخواد براش انجام می دم .
      با صدای در از فرشید خداحافظی كردم و به طرف حیاط دویدم وسط حیاط به بیتا رسیدم . مثل همیشه داشت می خندید و این خنده های مزخرفش منو عصبانی تر می كرد تا اومد بگه سلام . محكم زدم زیر گوشش و : خفه شو نمی خوام صداتو بشنوم .
      سریع برگشتم تو اتاق و یه گوشه اخمو و جدی خودمو مشغول دیدن تلوزیون كردم . با دستای پر وارد اتاق شد اصلا بهش نگاه هم نكردم ولی دیدم كه كلی وسیله خریده یادم افتاد اونكه پولی نداشت خودش اینو گفت كه حتما باید هفته آینده بریم تا از پدرش پول بگیره اخه اون تمام پولشو خرج لباس و لوازم آرایش و ... می كرد .
      تو اون هوای سرد زدن سیلی به صورت یخ زده دیگه خودتون فكرشو بكنی چی می شه یه لحظه دلم براش سوخت ولی لازمش بود . اومد روبروم نشت . دیدم اشك از چشماش دراه می یاد و یه طرف صورتش كاملا سرخ شده خیل یجدی تر از قبل : گم شو برو كنار نمی خوام ببینمت .
      اومد جلو تر دستش رو آورد و دستامو گرفت و كشید رو صورتش ( همون دستی كه باهاش سیلی زده بودمش ) كمی جا به جا شدم : خودتو لوس نكن .
      بیتا : تو خواهر منی ...
      نزاشتم حرفشو ادامه بده با عصبانیت : دهنتو ببند من خواهر هرزه نمی خوام . تو كه پول نداشتی اینارو از كجا آوردی زود باش بگو وگرنه هم خودتو هم اون آشغالارو پرت می كنم تو كوچه برو همونجایی كه بودی .
      اون زار می زد و سرشو گذاشته بود روی پای من داغی اشكهاشو رو پاهام احساس می كردم . یه دفعه متوجه شدم چه كلمه زشتی از دهنم پریده وای خدایا منو ببخش اگه اشتباه می كردم چی ؟ اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت . سرمو گذاشتم رو سرش و آروم اشك ریختم . یه جورایی ازش خجالت می كشیدم . بخاط حرفی كه بهش زدم ولی نزاشتم حالمو بفهمه و یه كم به خودم مسلط شدم : پاشو برو لباساتو در بیار شام آمادست . ازم جام بلند شدم و سریع سفره رو آماده كردم . منتظرش شدم تا اومد باهم شروع كردیم فكر می كردم چیزی نخوره ولی مثل قحطی زده ها نزدیك بود سفره رو هم بخوره می خورد و از من تعریف می كرد . تصمیم گرفته بود اون شب جدی باهاش صحبت كنم . جرات نمی كرد به خریدهایی كه كرده بود دست بزنه همونطور كه گوشه آشپزخونه گذاشته بود سر جاشون بودند . حدود ساعت 11 بود كه برقها رو خاموش كردیم و رفتیم كه بخوابیم . تنها نور اتاق یه اشعه های چراغ كوچه بود كه از لا به لای پرده تا ته اتاق رو روشن كرده بود . كنار هم دراز كشیده بودیم كه شروع كردم .
      -بیتا چرا فرشید و اذیت می كنی؟
      بیتا : من با اون چیكار دارم ؟
      -تومتوجه نیستی كه اون عاشقته و دوستت داره ؟
      بیتا : همشون دروغ می گن . اینا نامردن . عجب از تو كه حرفشون رو باور كردی ؟!
      -اون داره میاد خواستگاری تو . این تویی كه بهش اجازه نمی دی . بهش گفتی اگه با خانوادش بیان درو به روشون باز نمی كنی .
      بیتا : مهرانه خواهش می كنم ادامه نده .
      -توچرا عشق كسی رو قبول نمی كنی . این چندمین باره كه تو اینكارو می كنی . بیتا تو دختر زیبایی هستی فرشید هم همینطور به نظر من شما ها بهم خیلی میاین روی این مسئله بیشتر فكر كن بخاطر من كه خواهرتم و ادعا م یكنی كه دوستم داری تو با اون خوشبخت می شی من مطئنم می دون یخیلی از دخترای دانشگاه در آرزوی این هستند كه فرشید حتی بهشون نگاه كنه می خوای با پدرت یا مادرت صحبت كنم . تو روخدا آیندت رو خراب نكن بهش اعتماد كن وقتی پای خانواده هاتون در میون باشه دیگه خیالت می تونه راحت باشه یکم بده دست خدا بعد اونا ..................................
      همینطور داشتم حرف می زدم كه هق هق بیتا ناخودآگاه منو به طرفش كشوند . خدای من اینقدر گریه كرده بود كه تمام بالش خیس شده بود از روی بالش بلندش كردم كشیدمش تو بغل خودم سرشو گذاشتم رو سینم و موهای صافشو نوازش می كردم : اصلا باورم نمی شه یه دختر شاد و شیطون گریه هم بلد باشه این تویی كه داری گریه می كنی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
      كمی آرومش كردم : چرا حرف نمی زنی بگو مگه من خواهرت نیستم حرف بزن تو رو خدا حرف بزن قول می دم عصبانی نشم . قول می دم كمكت كنم .
      حالاكه یه كم آروم شده بود : هیچ كی نمی تونه به من كمك كنه می فهمی ؟ نه نمی فهمی كه چون بلایی كه سر من اومده سر تو نیومده . می خوام حرف بزنم می خوام به تو عزیزترین كسم بگم تا سبك بشم یه كم جابه جا شد روبروم قرار گرفت دستامو تو دستاش گرفت و اینطورگفت : از بچگی اسم منو امیر رو زبون همه ی فامیل بود همه می گفتن دختر عمو و پسر عمو عقدشون تو آسمونا بسته شده عموم از وقت به دنیا اومدم بهم می گفت عروسم . منو امیر هم عاشق هم بودیم از همون بچگی همو دوست داشتیم تا بزرگ شدیم زن عموم می خواست خواهر زاده یخودشو واسه امیر بگیره ولی اون منو دوست داشت . تا اینكه امیر پارسال سرباز شد یه روز بهم زنگ زد كه داره می یاد خونه ی ما . مامانم بخاطر اینكه ما راحتتر باهم صحبت كنیم خواهر و برادرمو برداشت و رفتند خونه ی خالم من مثل همیشه بهتریم لباسمو پوشیدم آماده شدم تا امیر بیاد اون اومد ولی كاش نمی یومد بعد از چند دقیقه كه اومد برقها قطع شد و ما با نوریه شمع تو اتاقم داشتیم باهم صحبت می كردیم ما مشروب خورده بودیم . اون به من اطمینان داد كه مادرشو قانع می كنه و منم چون مسئله رو تموم شده می دونستم و مخالفت زن عمو برام مهم نبود با پیشنهاد امیر موافقت كردم كه اونودر مقابل كار انجام شده قرار بدیم . مهرانه من اشتباه كردم . بعد از اون ماجرا من دیگه امیرو ندیدم رفت كه مادرشو راضی كنه ولی مادرش اونو راضی كرد . بعد چند روز عموم اومد خونمون خیلی خوشحال شدم ولی یکمین باری كه عموم منو دید و نگفت عروس گلم همون روز بود از پدرم معذرت خواهی كرد و گفت كه فردای اون روز كه امیر از پیشم رفته می خواستم بیان خواستگاری كه زن عمو خود كشی می كنه ولی با كمك دختر عموهام نجات پیدا می كنه اون اصلا راضی به این كار نمی شه . پدر گفت ولی تو می دونی كه ..... حرف پدرمو قطع كرد و گفت شرمنده من حاضر هر چی بخوای تاوان كار احقانهی پسرم رو بدم . اون شب پدرم شكست خورد شد ولی صداش در نیامد عموم خیلی راحت اینارو گفت و در سكوت پدر و مادرم از خونه ما رفت . فردای اون روز هیچ كس خونه نبود رفتم حموم خودمو تمیز و مرتب كرم موهامو كه تاره رنگ كرده بودم سشوار كشیدم یه آرایش مفصل كردم همون لباسهایی رو كه اون شب پیش فرشید پوشیده بودم رو پوشیدم و 150 عدد قرصی كه از قبل آماده كرده بودم برای یه همچین روزی با آبمیوه شروع به خوردن كردن نیم دونم چطور 90 تاشو خورده بودم وقتی مادر و پدرم می رسن و منو به بیمارستان میبرن و اونها می گن كه نمی تونن كاری برام بكنن چون من به كما رفته بودم سریع منو به تهران می رسونن و اونجا بعد از یكهفته كهمن به هوش اومدم دیدم تمام موهای پدرم مثل برف سفید شده مادرم شكسته و خواهرو برادرم افسرده شدن . من یكماه بستری بودم . نمی دونم چطور زنده موندم . شنیدم وقتی برای بازجویی پدرم اومدن كه چرا من خودكشی كردم پدرم نابود شد و قلبش گرفت . او اون روز پدر دچار ناراحتی قلب شده . می دونی در تنهاییم فقط مادر امیرو نفرین می كنم اما من بعد از چند وقت كه حالم خوب شد تصمیم جدید گرفتم كه از هر چی پسر سر راهم قرار می گیرن انتقام بگیرم . من پیش هر پسری كه می رم همون لباس رو می پوشم اونها رو دیونه خودم می كنم بعد كه پیشنهاد ازدواج می دن جواب عشقشون رو می دم من فقط با این كار احت می شم سیگار می كشم مشروب هم می خورم سوار هر ماشینی كه جلوی پام نگه داره سوار می شم از خودمم هم می تونم دفاع كنم . نمی خوام بگم ولی می بینی از قیافم چیزی كم ندارم فقط دماغم مورد داره كه اونم درست می كنم.
      نمی دونستم چی بگم خنده ها و شادابی كذایی اون مدام جلو چشمم بود . اینهمه حادثه و فاجعه پشت یه دنیا شادی و انرژی . رفتم كنارش نشستم وگفتم : ولی تو ....
      بیتا : هیس هیچی نگو حالا نوبت فرشیده پس عاشقم شده بد نیست این یكی رو بزارم بیاد بعد حالشو بگیرم .
      می دونستم حرف زدن با اون تو اون شرایط بی فایده هست . بخاطر همین ترجیح دادم فردا در موردش صحبت كنم از جام بلند شدم : چی می خوری ؟
      با تعجب با همون چشمای پف كرده نگام می كرد . گفتم توكه خنگ نبودی . چای ، نسكافه، قهوه یاااااااااااا آب یخ ؟
      بیتا : ایندفعه هر چی خودت می خوری .
      رفتم تو آشپزخونه یه چایی درست كردم و دو تا لیون ریختم و برگشتم پیش بیتا . از جاش تكون نخورده بود و همچنان داشت فكر می كرد . یه نگاهی به من كرد و گفت : فقط چایی تنها پس كیكش كو ؟
      -نصف شبی چه كیكی می دونی ساعت چنده ؟
      بیتا : مهم نیست ماكه فردا بعد از ظهر كلاس داریم . از جاش بلند شد و رفت و با دو تا برش كیك و چند تا كاكائو برگشت . تو اون هوای سرد چایی داغ واقعا می چسبید و هم آدمو آروم می كرد . بعد از خوردن دوباره رفتیم مسواك زدیم و برگشتیم كه بخوابیم ولی مگه خوابمون می برد ؟! آخرین بار ساعت 5/3 بود كه به ساعت نگاه كردم .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. #5
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #5

      ***

      elham55
      Jul 06 - 2008 - 07:22 AM
      پیک 9

      ( بخش هشتم )
      چند روزی در مورد موضوع بیتا فكر كردم كه باید باهاش چی كار كنم ؟ از طرفی داشتم باهاش زندگی می كردم و از طرفی تو دانشگاه همش با هم بودیم . دلمم هم براش می سوخت می خواستم یه جوری كمكش كنم ولی می ترسیدم خودم گرفتار بشم یا علی گفتم و تصمیم گرفتم كمكش كنم .
      صبح بعد از خوردن صبحانه و انجام چند تا كار عقب افتاده صداش كردم : بیتا بیا كارت دارم . یه كم دست پاچه شده بود ولی با دیدن خنده ی من به خودش مسلط شد . كنارش نشستم و شروع كردم : ببین تو دوست خوب من هستی كه برام عزیزی دوستت دارم ولی با این وضعی كه تو داری از خودت تعریف می كنی متاسفانه نمی تونم ادامه بدم .
      با شنیدن این حرف رنگش پرید : یعنی می خوای از من جدا بشی ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! صداش می لرزید ولی توجهی نكردم و ادامه دادم : تو اگه جای من بودی چیكار میكردی ؟
      همینطور داشت نگاه می كرد مثل بچه خرگوشی كه یه ببر بهش حمله كرده خودشو جمع كرد و گوشه دیوار نشست . هیچی نمی گفت . یه كم همین سكوت ادامه داشت گفتم : با تو بودم ؟
      بیتا : هیچی . یعنی نمی دونم منظورم اینه كه هر كاری می خوای بكن .
      -پس برات مهم نیست ؟
      بیتا : چرا ؟چرا مهمه اگه تو منو تنها بزاری من می میرم .مهرانه بفهم من بدون تو نابود می شم .
      -یعنی تو راه بهتری پیشنهاد داری ؟
      بیتا : آره
      -گوش می كنم .
      بیتا : من ... من ... بخاطر تو حرفشو قطع كردم و گفتم نه تو باید به خاطر خودت هر كاری بكنی من فقط كمكت می كنم اگه تا چند ماه دیگه نتیجه داشت تا ابد برای هم خواهرای خوبی می مونیم ولی در غیر اینصورت شرمنده . در حالیكه از جام بلند می شدم گفتم می تونی روش فكر كنی .
      بیتا : نه فكرامو كردم .
      دستشو محكم تو دستم گرفتم و گفتم : پس یا علی .
      می دونستم زمان می خواد باید بهش فرصت می دادم و اینكارو هم كردم .
      بعد از ظهر وقتی كلاسمون تموم شد با مهسا قرار داشتیم . بیرون كلاس منتظر بود وقتی مارو دید با یه لبخند دوستانه اومد جلو بعد از دست دادن و احوال پرسی ومعرفی خودش گفتم: خوب مهسا جان شما فعلا كجا هستی؟ منظورم اینه كه یه چند روزی كه می تونی تحمل كنی ؟
      مهسا : آره فعلا خوابگاه هستم .
      -اگه دوست داری فردا باهم بریم خونه ی ما خوشحال می شم چند روز پیش ما باشی .
      مهسا : نه مزاحمتون نمی شم .
      بیتا : حالا خودتو لوس نكن خیلی هم دلت بخواد . فردا ساعت 9 صبح سر جاده باش .
      بعد هر سه تایی راه افتادیم و ازدانشگاه اومدیم بیرون . از مهسا جدا شدیم و رفتیم خونه تلفن داشت زنگ می خورد بیتا صدام كرد فهمیدم كه با من كاردارن گوشی و گرفتم گفتم الو ؟
      مامان: سلام دخترم خوبی ؟
      -سلام مامان جان تو خوبی . خیلی دلم برات تنگ شده . اتفاقا می خواستم بهتون زنگ بزنم .
      مامان: زنگ زدم ببینم كی می یای ؟
      -فردا ساعت 9 حركت می كنیم . راستی مهسا رو هم می یارم .
      مامان : باشه مواظب خودتون باشین منتظرتون هستم . خداحافظ .
      گوشی رو كه گذاشتم دوباره تلفن زنگ خورد برداشتم فرشید بود سلام كردم و بهش گفتم كه باید بهم زمان بده تا بگم كه چیكار كنه . بخاطر اینكه بیتا متوجه نشه زیاد باهاش حرف نزدم و زود قطع كردم .
      همینطور كه همراه بیتا مشغول درست كردن غذا بودیم گفتم : بیتا من از بی برنامگی خسته شدم . ساعت 11 از خواب بلند می شیم 5 بعد از نهار می خوریم 12 شام می خوریم و اینهمه بی نظمی مهسا هم كه بیاد اینطوری نمی شه . باید شب زود بخوابیم كه صبح هم به موقع بیدار بشیم .
      بیتا: اگه این دو تا وروجك اجازه بدن نوبتی زنگ می زنن حالا تو حرف بزن من نخوابم من حرف بزنم تو نخوابی خوب می شه صبح دیگه چطوری بهشون بگیم .
      -نه دیگه باید برای اونا هم جا بندازیم كه 12 به بعد خاموشیه و نباید زنگ بزنن .
      بیتا در حالیكه می زد پشتم با یه چشمك گفت : فرشید كه بیچاره حرفی نداره این سیناست كه 1 به بعد یاد تو می افته و وووووووووووووو دینگ دینگ حالا شیطونی .
      -حالا سر به سر من می زاری ؟ جرات داری وایستا تا بهت بگم . بعد از كلی شوخی و خنده بالاخره شام رو آماده كردیم و بعد از خوردن برای یکمین بار ساعت 11 رفتیم كه بخوابیم . ولی مگه خوابمون می برد .
      بیتا : می گم یه روزم با مهسا بیاین خونه ی ما .
      -باشه حالا بخواب .
      بیتا: می گم با مهسا می تونیم كناربیایم ؟
      -بیتا خواهش می كنم بخواب قراره مثل آدمیزاد زندگی كنیما
      وای خدای من زنگ تلفن سر ساعت 12 یكدفعه بیتا مثل بمب منفجر شد از خنده دلشو گرفته بود . : پاشو شیطون خان زنگ زد .
      یه كم كش اومده بودم . گوشی رو برداشتم : الو
      سینا : سلام عشق من .
      -سلام .
      بعد از كلی احوالپرسی و قربون صدقه های همیشگی و عاشقانه گفت : راستی شما نمی خواین بیاین پیش ما ؟!! اون فرشید نامرد پیش عشقشه فكر ما كه نیست . دلم خیلی برات تنگ شده . شنبه منتظرتونم.
      -یعنی خودم بیام ؟
      سینا : نه خانومم خودم می یام دنبالت البته با هواپیمای شخصی ........
      -ای پر رو منو مسخره می كنی ؟
      سینا : شوخی كردم باهات خواب از سرت بپره . با راننده فرشید هماهنگ می كنم بیاردتون .
      -تا تو نیای من نمی یام .
      سینا : یعن یباید بیام دنبالتون خانووووووم .
      -خوب هر طور دوست داری
      سینا : تو جون بخواه ...كیه كه بده؟؟
      -تو امشب حالت خوبه ؟
      سینا : نه اگه خوب بودم كه بهت زنگ نمی زدم ؟ پس من شنبه چه ساعتی بیام دنبالت خانومی ؟
      -حالاكو تا شنبه امروز چهار شنبس تازه ما فردا می ریم پیش بابایی .
      سینا : قربون تو اون بابایی تو برم كه عشق خوشگل برام درست كرده خوش بگذره بهت . خوش به حال بابایی تو .
      -مهسارو هم می بریم .
      سینا یه كم لحن جدی گرفت و : خدا كنه مامانت اینا اوكی ندن .
      -برای شما چه فرقی می كنه؟
      سینا : برام مهمه هر چی كه مربوط به تو باشه برام مهمه .
      بعد از یكساعت حرف زدن خلاصه رضایت داد و قطع كردیم .
      یه كم داشتیم گرم خواب می شدیم كه دوباره زنگ تلفن بلند شد خدای من نمی شه بیتا با همون شیطنت گذشته : بیا اینم فرشید نگفتم اینا تا مار و زیر و رو نكنن نمی خوابن .
      -برو زیاد حرف نزن .
      یكساعتی هم اون حرف می زد و خلاصه 5/2 آخرین باری بود كه من به ساعت نگاه كردم . صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم هیچی نخوردیم چون همه چیز رو شب قبل مرتب و تمیز كرده بودیم نخواستیم چیزی كثیف كنیم . ساكهامون رو برداشتیم و راه افتادیم . خوشبختانه اون روز زود اتوبوس اومد و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم خیلی به بیتا اصرار كردم كه نهار بیاد پیش ما ولی قبول نكرد ازما جدا شد و رفت . منم با مهسا بطرف خونه راه افتادیم . سركوچه بابایی منتظرم بود وای داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم نفهمیدم چطور خودمو انداختم تو بغلش با نوازشهای اون احساس سبكی می كردم تو دلم هزاران بار خدارا شكر كردم و ازش خواست اگه یه روزی قراره كسی رو ببره یکم من باشم . مهسا خشكش زده بود . بابایی : دخترم خوشكلم . عزیز دل بابا . خیلی دلم برات تنگ شده بود . چطوری ؟
      -خوبم . شما چطورین بابایی . دل منم براتون یه ذره شده بود . یكدفع یاد مهسا افتادم كه وسط كوچه مثل جن زده ها داشت بمن نگاه می كرد .
      - وای منو ببخش مهسا جون راستی بابا یی مهسا دوستمو بهتون معرفی می كنم .
      پدر:سلام دخترم خوش اومدی بفرمائید . ببخشید آخه مهرانه عزیز دل باباست تمام زندگی من این دختره . خنده ای كردم دستشو گرفتم و با مهسا بطرف خونه راه افتادیم مامان دم در ایستاده بود و بعد از كلی خوش آمد گویی و احوالپرسی وارد خونه شدیم وای بوی غذای مامانم تمام خونه رو پر كرده بود اون مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود از اینكه خانواده خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم و این لذت تمام وجودمو پر كرده بود . احساس خوبی داشتم كاش همیشه پیش اونا بودم اصلا كاش دانشگاه نمی رفتم دوری ازشون منو واقعا عذاب می داد صدای مامانم منو از عالم فكر بیرون كشید : مهرانه جان مهسا خانمو راهنمایی كن . تا لباساتونو عوض می كنین منم یه چایی براتون می یارم. مهسارو بردم تو اتاق خودم و بهش گفتم : راحت باش لباساتو عوض كن اگر هم چیزی خواستی بگو تا بهت بدم .
      مهسا : مهرانه ؟
      -جانم.
      مهسا: چقدر خانواده ی تو مهربون و صمیمی هستند خوش به حالت !!!!!!!!!
      متوجه تعجب اون شده بودم ولی فكر نمی كردم اینقدر زود به زبون بیاره .
      -مگه خانواده ی تو مهربون نیستند ؟
      مهسا:چرا ولی ...
      -خوب حالا لباساتو عوض كن بعدا در موردش صحبت می كنیم .
      بعد سریع از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه مادر در حال ریختن چایی بود كنارش ایستادمو سراغ برادرمو گرفتم گفت : مگه تو اخلاق باباتو نمی دونی بهش گفته تا دوستت اینجاست نیاد خونه تو هم اگه خواستی ببینیش برو خونه پدر بزرگت یا عصری برو مغازه .
      -خوب با ما چكار داشت ؟
      مادر : خوب مامان جان خواستیم شما راحت باشین حالا سخت نگیر .
      دیگه چیزی نگفتم رفتم مهسارو با خودم آوردم تو سالن مشغول خوردن چایی و كیك بودیم كه تلفن زنگ زد رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم سینا بود
      سینا : سلام . خوبی؟ رسیدین .
      -آره مگه بهت نگفتم تو این چند روز با من تما س نگیر نمی خوام مهسا چیزی بفهمه .
      سینا : می دونی كه من طاقت ندارم .
      -خواهش می كنم می فهمی چی میگم نمی خوام اون بفهمه .
      سینا : باشه باشه مواظب خودت باش می بوسمت
      -باشه لوس بازاریه دیگه نه ؟
      سینا : خوب آره یه جورایی .
      -شنبه می بینمت . خدانگهدار
      سینا : خداحافظ
      وقتی برگشتم حسابی مهسا با اونا گرم گرفته بود تعجب كردم خیلی خوب ارتباط برقرار كرده بود . خوش صحبت بود و از نظر ظاهر هم با چادری كه سر كرده بود رضایت رو می شد از چهره خانوادم فهمید . خیلی دلم می خواست بدونم خانوادش كیه شاخكام حسابی حساس شده بود . تمام سعی منو خانوادم این بود كه اون چند روز بهش خوش بگذره مخصوصا پدرم كه می گفت : نباید چیزی براش كم بزاریم احساس می كنم دختر تنهائیه نباید احساس غربت كنه بابایی هر وقت اومدی اونم بیار تا تنها نباشه .
      بخاطر كارهایی هم كه می كرد حسابی قاپ مامانم رو دزدیده بود .من یه كم دو دل بودم تا ماجرای زندگیشو برام تعریف كرد
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 06 - 2008 - 02:14 PM
      پیک 10

      ( بخش نهم )
      شب كنار هم دراز كشیده بودیم كه مهسا گفت : مهرانه تو نمی خوای از من چیزی بپرسی ؟ البته بیتا بهم گفته كه تو دختركم حرفی هستی .
      -اگه لازم بدونی خودت برام می گی .
      مهسا : یعنی برات مهم نیست ؟
      -چرا مهمه ولی من مطمئن بودم تو با دیدن خانواده ی من حتما برام می گی .
      مهسا : تو دیگه كی هستی ؟
      -خوب گوش می كنم ؟
      مهسا : پدرم سرهنگه مادرم خونه داره . ولی بابام دوتا زن داره .
      -چه جالب ! همیشه خیلی دلم می خواست بدونم چرا بعضی ها دو تازن می گیرن ... تو كه پدرت ،‌نزدیكترین كست این كارو كرده می دونی دلیلش چی بوده ؟
      چند ثانیه ای سكوت كرد . فكر كردم حرف بدی زدم به پهلو جابجا شدم و گفتم : حرف بدی زدم ؟
      مهسا : نه ولی ... ولی ....
      -خوب اگه نمی خوای دیگه راجع بهش حرفی نمی زنیم . خوبه ؟
      مهسا : نه من همه چیزو برات تعریف می كنم همه چیز رو .
      -منمو از خودت بدون بهم اعتماد كن .
      مهسا : اگه بهت اعتماد نداشتم كه خونتون نیودم . می دونی مهرانه تو خیلی خوبی مهربونی و پدر و مادرت هم خوبن خوش به حالت . من یكساله پدرمو ندیدم فقط به حسابم پول می ریزه و گاهی بهش تلفن می كنم .
      پدر من سر مرزسرهنگ بود و وضع خیلی خوبی داشتند . چند تا خدمتكار زن داشته یكیشون چون جایی رو نداشته شب و روز خونه ی اونا می مونده . بعد از چند ماه اون عاشق خدمتكاره می شه و در رابطه با همین روابط عشق و عاشقی اون باردار می شه و بچش - یعنی من - بدنیا می یاد دیگه راهی نداشتند چون همه متوجه می شن زنش قهر می كنه و می ره و می گه باید اونو بچه رو از خونه بیرون كنه تا برگرده وپدرمم چون شرایطش رو داشته برای من و مادرم یه خونه اجاره می كنه و ما از اون خونه می ریم من بدون پدر بزرگ می شم اون حق نداره برای دیدن ما بیاد پسراش گفتن اگه منو ببینن می كشنم اون پول زیادی به ما می ده ولی خودش كه نیست چه فایده ؟ از دست مادرم خیلی عصبانیم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش ولی در نهایت دلم براش می سوزه پدرم حق نداشت با اینطوری كنه . من خیلی تنهام خیلی ...
      -واقعا متاسفم نمی دونم چی بگم ؟ من تمام سعیم رو می كنم تا بتونم جایی از زندگیتو پر كنم . به هر حال هر كی یه سرنوشتی داره كاری نمی شه كرد .
      مهسا : می دونی مهرانه اون زنه با بچه هاش تو ناز و نعمت زندگی می كنن بهترین جای شهر یه ویلای بزرگ با احترام و عزت ولی منو مادرم به سختی تو یه خونه اجاره ای كه هر لحظه پدرم اراده كنه و اجاره خونه ی ما یا خرجی به مادرم نده معلوم نیست چی به سر ما میاد .
      خواستم یه جورایی حال وهواشو عوض كنم ولی نمی دونستم چطوری كه یكدفعه گفتم : راستی چیزی می خوری برات بیارم ؟
      مهسا : آره یه كم گرسنه ام می دونی تو بیچاره شدی چون منو بیتا زیاد می خوریم ولی تو اندازه گنجشك می خوری .
      خنده ای كردم و گفتم : یا من مثل شما می شم یا شما دوتا البته با قد و هیكلی كه شما دوتا دارین بایدم بخورین ماشاا... سه برابر من هستید .
      آروم از جام بلند شدم در اتاق رو باز كردم خدای من مامانم شیرینی و میوه پشت د رگذاشته بود حتما خواسته بیاره دیده برق خاموشه فكر كرده خوابیم فقط شانس آورده بودم كه آروم اومدم وگرنه با پا رفته بودم روشون و نصف شبی معلوم نبود چی می شد خم شدم برداشتم و برگشتم تو اتاق . مهسا با دیدن من شوكه شده بود : وااااااااا ی ی ی ی . مادرت معركست . اون فكر همه چی رو كرده همینطور كه داشت چك می كرد گفت ببین آجیل هم هست بعد مثل ندیده ها شروع كرد به خوردن . واقعا پدر و مادرم خیلی زحمت كشده بودند تمام این مدت فقط ازمون پذیرایی كردند و مارو بردند گردش . یه روز هم نهار رفتیم خونه بیتا مادر اونم خانم خوبی بود ولی از باباش خوشم نمی اومد همش فكر می كردم اونطور كه باید مواظب دخترشون نیستند با كوتاهی اونا این بلا سر بیتا اومده بود می دیدند بیتا خیلی از كارهای خلاف عرف اجتماع را انجام میده ولی هیچی بهش نمی گفتند . با یه تذكر كوتاه از كنارش می گذشتند شاید می ترسیدند باز این دختره حماقت كنه چون چند بار شنیده بودم پشت گوشی چطوز اونا رو تهدید می كرد اگه فلان چی رو تا فردا نخرن یا فلان كارو براش نكنن خودشو می كشه ولی باز اینم دلیل نمی شد به نظر من اونا كم لطفی می كردن و بخاطر همین اونو از دست دادن .
      شنبه صبح زود بابایی اومد مارو سوار اتوبوس كرد و راه افتادیم حالم خیلی گرفته بود اون دوتا همش سعی می كردن منو از اون حال بیرون بكشن با مسخره بازی و خنده و جك ولی دلم پیش بابایی بود و وقتی رسیدیم از مهسا خداحافظی كردیم اون رفت خوابگاه ماهم رفتیم خونه چون بهش گفته بودم باید با صاحبخونه حرف بزنم چند روز صبر كنه . به كمك بیتا وسایلی كه آورده بودیم جابجا كردیم . دیگه آخرای كارمون بود كه زنگ تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم .
      -الو
      فرشید : سلام به به خانوم خانوما خوش گذشت ؟
      -سلام فرشید تو خوبی ؟
      فرشید : ممنون كی نوبت ما میشه ؟
      -والا ... باید فكرامو بكنم فردا تماس بگیر تا اوووووم بهت بگم .
      فرشید : ببین من هیچی سینا داره پرپر می زنه از دیروز اومده .
      -می دونیكه ما كلاس داریم . نمی شه كه او یکم ترم غیبت كنیم .
      فرشید : مهرانه من نمی دونم این تو اینم سینا خودتون می دونید .
      گوشی رو داد به سینا . صداش مثل همیشه آروم بود گفت : سلام عشق من خوبی عزیزم ؟
      -سلام آقا سینا شما خوبین ؟
      سینا : تو دلت برام تنگ نشده ؟ نمی خوای منو ببینی اینهمه راه اومدم به عشق دیدن تو بعدش می گی كلاس داری و ...
      -ببین سینا من نمی تونم كلاسهامو تعطیل كنم هر چیز جای خودشو داره .
      با اصرارهای سینا بالاخره قرار شد اون رو ز بریم از دفعه بعد تنظیم كنیم برای وقتایی كه ما كلاس نداشتیم .
      قرارمون رو گذاشتیم برای یكساعت دیگه .
      اون روز یه كم بیشتر به خودم رسیدم . همینطور كه داشتیم آماده می شدیم گفتم : بیتا خواهش می كنم یه كم بیشتر فكر كن به فرشید و آیندت . تو می تونی اونو دوست داشته باشی می فهمی تو باید یه جایی به این كارات خاتمه بدی .
      بیتا : من نمی خوام كسی رو دوست داشته باشم یعنی دیگه نمی تونم دلم پر كینست از عالم و آدم . تو نمی فهمی من چی می گم چون تا بحال شكست نخوردی چون پدر و مادرت فكر نمی كنن نیاز تو فقط پوله بهت محبت می كنن . اونا تو رو دست دارن ولی پدر من هر وقت می یام حرف بزنم با پول دهنمو می بنده وقتی به درد دل با مادرم نیاز دارم منو می بره بیرون برام مانتو می خره .
      -خوب حالا كه فرشید داره بهت عشق می د ه چرا باهاش اینطوری می كنی ؟
      بیتا : من نمی تونم اونو قبول كنم ازش خوشم نمیاد .
      -تو دارای بی منطق حرف می زنی بهت توصیه می كنم بیشتر فكر كنی همینطوری كه هستی دوستت داره می فهمی یانه ؟
      بیتا : خوب حالا داره دیر میشه زود باش .
      دیگه در این مورد حرفی نزدم و راه افتادیم .
      سینا طبق معمول با دیدن من از ماشین پیاده شد مثل همیشه مرتب و تمیز بود اون خیلی به خودش می رسید منم بدم نمی اومد . از دیدنش خوشحال شدم و خودم اینو خوب می دونستم كه دوستش دارم دیگه كم كم با هر بار حرف زدن و دیدن عشقم نسبت بهش بیشتر می شد اونم چیزی واسم كم نمی زاشت هر چی من می گفتم رو حرفم حرفی نمی زد ولی همین منو می ترسوند . اون به اجبار و اصرار هیچ كاری نمی كرد و برام جای سوال بود چرا ؟
      چند قدم بطرفم اومد دستشو دراز كرد و دیگه دستمو ول نكرد . رو كردم بطرف فرشید و گفتم : سلام آقا فرشید حالتون چطوره ؟
      فرشید : سلام خوبم . خوشحالم كه اومدین بابا شما نباشین كه ما دق می كنیم حالا شمام هی كلاس بزار .
      لحنش شوخی بود . منم به شوخی گفتم : دو هفته كلاس ما تعطیل شد باید چهار هفته كلاساتو تعطیل كنی !!
      فرشید : بگو چهر ماه خیالی نیست .
      چون پسر دایی من استادشون بود گفتم : مطمئنی دیگه با شه دارم برات .
      فرشید : تو همیشه یه برگ برنده داری تسلیم . حالا بفرمائید هستیم در خدمتتون .
      همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . برای یکمین بار از اینكه كنار سینا بودم احساس خوبی داشتم وقتی بهش نگاه می كردم لذت می بردم اون روز فهمیدم دوستش دارم كنارش احساس امنیت می كردم اونم متوجه تغییر رفتارم شده بود . ولی چیزی نمی گفت . منم بیشتر دوست داشتم سكوت كنه تا حرفی بزنه . روابط ما داشت بهتر می شد و روابط اون دوتا یه جورایی سرد شده بود . بین راه كه ایستادیم از سینا خواستم كه پیاده بشیم
      -سینا چرا امروز این دوتا اینطورین ؟!!
      سینا : نمی دونم چی بگم ؟ فرشید خیلی داغونه بازم بیتا بهش جواب مثبت نداده .
      -من خیلی سعی كردم ولی بی فایده بود ؟ باید از این حال و هوابیریمشون بیرون .
      چون هوا سرد بود زود سوار ماشین شدیم اونا هم انگار یخاشون آب شده بود . دو باره همون فضای صمیمی و دوستانه برقرار شد و ما هم بیشتر حرف می زدیم . تا اینكه رسیدیم تهران . یکم رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد رفتیم طرف پاساژ . بازم سینا ویترینشو عوض كرده بود واقعابا سلیقه بود . یادمه همون روز بود كه با چندتا دیگه از دوستاش آشنا شدم كلكسیون دوست داشت با همشون هم خوب بود چون پسر خوش اخلاقی بود همه دوستش داشتند اینو از طرز صحبت كردن و رفتاراشون می شد فهمید . سعید یكی دیگه از دوستاش بود به ظاهر پسر شیطونی می اوند وقتی وارد شد كاملا فضا رو عوض كرد اون با دوست دختر ش بود ازمون دعوت كرد كه شب بریم خونشون ولی سینا دعوتشو رد كرد . و گفت كه خونه پسر خالش دعوته . نزدیك بود با شیطنتهاش سر ما خراب بشه كه فرشید یه جوری دست به سرش كرد . محیط كار سینا رو دوست داشتم دلم می خواست همونجا بمونم بخاطر همین بیتا و فرشید رفتند منو سینا موندیم تو مغازه و قرارمون ساعت 7 شب شد كه اونا بیان دنبالمون . بعد از رفتم بیتا و فرشید و رفتن دوستای سینا تنها موندیم از حرف زدنش خوشم می اومد واضح و شمرده ، آروم و گیرا صحبت می كرد وقتی چیزی تعرف می كرد خوب توصیف می كرد یكساعتی گذشت چند تا مشتری هم اومدند و رفتند . بعد از گزشت چند دقیقه ماهان با دوتا چایی و كیك وارد شد .
      ماهان : خوب سینا جان شریك آوردی ؟
      سینا : نه بابا رئیس آوردم ؟
      ماهان : تو از الان اینطوری هستی خدا به داد بعدا برسه زن ذلیلی هم اندازه داره .
      سینا نه آقا جون اشتباه نكن من زن عزیزم نه زن ذلیل .
      ماهان : مهرانه این سینا هیچ وقت كم نمی یاره . اینوبهت بگم زبونش خیلی درازه .
      -مهم نیست خود به خود كوتاه می شه .
      ماهان : نه بهم می یاین .ولی از شوخی گذشته واقعا دوستت داره هواشو داشته باش كلا با اومدن شما مسافرت و مهمونی و شام بیرون همه چی تعطیل بدون اونم كه صفایی نداره همش می گه برم زنگ بزنم بگم اومدم بگم رفتم ببینم رسیدو ...
      در همین حرفها علیرضا كه یه شلوار دستش بود وارد شد با همون شلوار محكم زد پشت ماهان و : تو اومدی یه چایی بدی ماندگار شدی آبدارچی اینقدر حراف بدو مشتری داری .
      ماهان : تو اومدی اینجا چیكار ؟
      علیرضا رو به من كرد و : ببخشید مزاحمتون شدم یه مشتری داشتم سایز بزرگ این شلوا رو می خواست اومدم ببینم سینا داره . بعد از عوض كردن شلوار دست ماهان رو گرفت و همینطور كه اونو می كشید از مغازه بیرون رفتند .
      سینا از زیر میزش دوتا كادو بیرون آورد و رو كرد به من گفت : یكیش مال دفعه پیشه كه فرشید خان خنگ یادش رفته بود وقتی رسیدین بهت بده یكیش هم مال امروزه .
      یکمی رو باز كردم یه شلوار لی نوك مدادی بود یکمین بار كه وارد مغازه شده بودم از روی نگاهم فهمیده بود از چی خوشم اومده . دومی یه جعبه بود رو درش یه رز زرد چسبیده بود با یه تزئین فوق العاده درشو كه باز كردم بوی گل مریم تمام فضای مغازه رو پر كرد یه دستبند طلا سفید با نگینهای ظریف سیاه داخل یه جعبه كه داخلش پر گلهای مریم بود تزئین زیبایی داشت حالا فهمیدم وقتی وارد شدیم چرا با سعید بصورت ایما و اشاره صحبت كرد . راستش اونموقع خیلی احساس بدی پیدا كردم آخه سعید بیرون پاساژ گل فروشی داشت می خواست مطمئن بشه كه آماده شده یا نه .
      نمی دونستم چی بگم واقعا شوكه شده بودم . سرمو بلند كردم و : واقعا لطف كردی زحمت كشیدی ؟ مگه هر دفعه كه منو می بینی باید هدیه بدی ؟!!
      سینا : خوب تو واسه من عزیزترینی اینهه راه رو به خودت زحمت می دمی و می یای پیش من منكه نمی تونم برات كاری بكنم قابل عشقمو نداره در ضمن خانومی چاییت سرد نشه .
      همینطور كه لیوان چایی رو بر می داشتم گفتم : توچطور از نگاه من متوجه شدی از این شلوار خوشم اومده ؟
      سینا : وقتی عاشق شدی می فهمی چطوری . .. جاییت رو بخور .
      اون روز سینا فروش خوبی كرد و همش می گفت بخاطر من بوده . طرافای ساعت 7 بود كه بیتا و فرشید رسیدند . سینا مغازه رو سپرد به دوستاش و چهار تایی از پاساژ خارج شدیم .
      _ادامه دارد_

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. #6
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #6

      ***

      elham55
      Jul 07 - 2008 - 08:00 AM
      پیک 11

      ( بخش نهم )
      شب كنار هم دراز كشیده بودیم كه مهسا گفت : مهرانه تو نمی خوای از من چیزی بپرسی ؟ البته بیتا بهم گفته كه تو دختركم حرفی هستی .
      -اگه لازم بدونی خودت برام می گی .
      مهسا : یعنی برات مهم نیست ؟
      -چرا مهمه ولی من مطمئن بودم تو با دیدن خانواده ی من حتما برام می گی .
      مهسا : تو دیگه كی هستی ؟
      -خوب گوش می كنم ؟
      مهسا : پدرم سرهنگه مادرم خونه داره . ولی بابام دوتا زن داره .
      -چه جالب ! همیشه خیلی دلم می خواست بدونم چرا بعضی ها دو تازن می گیرن ... تو كه پدرت ،‌نزدیكترین كست این كارو كرده می دونی دلیلش چی بوده ؟
      چند ثانیه ای سكوت كرد . فكر كردم حرف بدی زدم به پهلو جابجا شدم و گفتم : حرف بدی زدم ؟
      مهسا : نه ولی ... ولی ....
      -خوب اگه نمی خوای دیگه راجع بهش حرفی نمی زنیم . خوبه ؟
      مهسا : نه من همه چیزو برات تعریف می كنم همه چیز رو .
      -منمو از خودت بدون بهم اعتماد كن .
      مهسا : اگه بهت اعتماد نداشتم كه خونتون نیودم . می دونی مهرانه تو خیلی خوبی مهربونی و پدر و مادرت هم خوبن خوش به حالت . من یكساله پدرمو ندیدم فقط به حسابم پول می ریزه و گاهی بهش تلفن می كنم .
      پدر من سر مرزسرهنگ بود و وضع خیلی خوبی داشتند . چند تا خدمتكار زن داشته یكیشون چون جایی رو نداشته شب و روز خونه ی اونا می مونده . بعد از چند ماه اون عاشق خدمتكاره می شه و در رابطه با همین روابط عشق و عاشقی اون باردار می شه و بچش - یعنی من - بدنیا می یاد دیگه راهی نداشتند چون همه متوجه می شن زنش قهر می كنه و می ره و می گه باید اونو بچه رو از خونه بیرون كنه تا برگرده وپدرمم چون شرایطش رو داشته برای من و مادرم یه خونه اجاره می كنه و ما از اون خونه می ریم من بدون پدر بزرگ می شم اون حق نداره برای دیدن ما بیاد پسراش گفتن اگه منو ببینن می كشنم اون پول زیادی به ما می ده ولی خودش كه نیست چه فایده ؟ از دست مادرم خیلی عصبانیم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش ولی در نهایت دلم براش می سوزه پدرم حق نداشت با اینطوری كنه . من خیلی تنهام خیلی ...
      -واقعا متاسفم نمی دونم چی بگم ؟ من تمام سعیم رو می كنم تا بتونم جایی از زندگیتو پر كنم . به هر حال هر كی یه سرنوشتی داره كاری نمی شه كرد .
      مهسا : می دونی مهرانه اون زنه با بچه هاش تو ناز و نعمت زندگی می كنن بهترین جای شهر یه ویلای بزرگ با احترام و عزت ولی منو مادرم به سختی تو یه خونه اجاره ای كه هر لحظه پدرم اراده كنه و اجاره خونه ی ما یا خرجی به مادرم نده معلوم نیست چی به سر ما میاد .
      خواستم یه جورایی حال وهواشو عوض كنم ولی نمی دونستم چطوری كه یكدفعه گفتم : راستی چیزی می خوری برات بیارم ؟
      مهسا : آره یه كم گرسنه ام می دونی تو بیچاره شدی چون منو بیتا زیاد می خوریم ولی تو اندازه گنجشك می خوری .
      خنده ای كردم و گفتم : یا من مثل شما می شم یا شما دوتا البته با قد و هیكلی كه شما دوتا دارین بایدم بخورین ماشاا... سه برابر من هستید .
      آروم از جام بلند شدم در اتاق رو باز كردم خدای من مامانم شیرینی و میوه پشت د رگذاشته بود حتما خواسته بیاره دیده برق خاموشه فكر كرده خوابیم فقط شانس آورده بودم كه آروم اومدم وگرنه با پا رفته بودم روشون و نصف شبی معلوم نبود چی می شد خم شدم برداشتم و برگشتم تو اتاق . مهسا با دیدن من شوكه شده بود : وااااااااا ی ی ی ی . مادرت معركست . اون فكر همه چی رو كرده همینطور كه داشت چك می كرد گفت ببین آجیل هم هست بعد مثل ندیده ها شروع كرد به خوردن . واقعا پدر و مادرم خیلی زحمت كشده بودند تمام این مدت فقط ازمون پذیرایی كردند و مارو بردند گردش . یه روز هم نهار رفتیم خونه بیتا مادر اونم خانم خوبی بود ولی از باباش خوشم نمی اومد همش فكر می كردم اونطور كه باید مواظب دخترشون نیستند با كوتاهی اونا این بلا سر بیتا اومده بود می دیدند بیتا خیلی از كارهای خلاف عرف اجتماع را انجام میده ولی هیچی بهش نمی گفتند . با یه تذكر كوتاه از كنارش می گذشتند شاید می ترسیدند باز این دختره حماقت كنه چون چند بار شنیده بودم پشت گوشی چطوز اونا رو تهدید می كرد اگه فلان چی رو تا فردا نخرن یا فلان كارو براش نكنن خودشو می كشه ولی باز اینم دلیل نمی شد به نظر من اونا كم لطفی می كردن و بخاطر همین اونو از دست دادن .
      شنبه صبح زود بابایی اومد مارو سوار اتوبوس كرد و راه افتادیم حالم خیلی گرفته بود اون دوتا همش سعی می كردن منو از اون حال بیرون بكشن با مسخره بازی و خنده و جك ولی دلم پیش بابایی بود و وقتی رسیدیم از مهسا خداحافظی كردیم اون رفت خوابگاه ماهم رفتیم خونه چون بهش گفته بودم باید با صاحبخونه حرف بزنم چند روز صبر كنه . به كمك بیتا وسایلی كه آورده بودیم جابجا كردیم . دیگه آخرای كارمون بود كه زنگ تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم .
      -الو
      فرشید : سلام به به خانوم خانوما خوش گذشت ؟
      -سلام فرشید تو خوبی ؟
      فرشید : ممنون كی نوبت ما میشه ؟
      -والا ... باید فكرامو بكنم فردا تماس بگیر تا اوووووم بهت بگم .
      فرشید : ببین من هیچی سینا داره پرپر می زنه از دیروز اومده .
      -می دونیكه ما كلاس داریم . نمی شه كه او یکم ترم غیبت كنیم .
      فرشید : مهرانه من نمی دونم این تو اینم سینا خودتون می دونید .
      گوشی رو داد به سینا . صداش مثل همیشه آروم بود گفت : سلام عشق من خوبی عزیزم ؟
      -سلام آقا سینا شما خوبین ؟
      سینا : تو دلت برام تنگ نشده ؟ نمی خوای منو ببینی اینهمه راه اومدم به عشق دیدن تو بعدش می گی كلاس داری و ...
      -ببین سینا من نمی تونم كلاسهامو تعطیل كنم هر چیز جای خودشو داره .
      با اصرارهای سینا بالاخره قرار شد اون رو ز بریم از دفعه بعد تنظیم كنیم برای وقتایی كه ما كلاس نداشتیم .
      قرارمون رو گذاشتیم برای یكساعت دیگه .
      اون روز یه كم بیشتر به خودم رسیدم . همینطور كه داشتیم آماده می شدیم گفتم : بیتا خواهش می كنم یه كم بیشتر فكر كن به فرشید و آیندت . تو می تونی اونو دوست داشته باشی می فهمی تو باید یه جایی به این كارات خاتمه بدی .
      بیتا : من نمی خوام كسی رو دوست داشته باشم یعنی دیگه نمی تونم دلم پر كینست از عالم و آدم . تو نمی فهمی من چی می گم چون تا بحال شكست نخوردی چون پدر و مادرت فكر نمی كنن نیاز تو فقط پوله بهت محبت می كنن . اونا تو رو دست دارن ولی پدر من هر وقت می یام حرف بزنم با پول دهنمو می بنده وقتی به درد دل با مادرم نیاز دارم منو می بره بیرون برام مانتو می خره .
      -خوب حالا كه فرشید داره بهت عشق می د ه چرا باهاش اینطوری می كنی ؟
      بیتا : من نمی تونم اونو قبول كنم ازش خوشم نمیاد .
      -تو دارای بی منطق حرف می زنی بهت توصیه می كنم بیشتر فكر كنی همینطوری كه هستی دوستت داره می فهمی یانه ؟
      بیتا : خوب حالا داره دیر میشه زود باش .
      دیگه در این مورد حرفی نزدم و راه افتادیم .
      سینا طبق معمول با دیدن من از ماشین پیاده شد مثل همیشه مرتب و تمیز بود اون خیلی به خودش می رسید منم بدم نمی اومد . از دیدنش خوشحال شدم و خودم اینو خوب می دونستم كه دوستش دارم دیگه كم كم با هر بار حرف زدن و دیدن عشقم نسبت بهش بیشتر می شد اونم چیزی واسم كم نمی زاشت هر چی من می گفتم رو حرفم حرفی نمی زد ولی همین منو می ترسوند . اون به اجبار و اصرار هیچ كاری نمی كرد و برام جای سوال بود چرا ؟
      چند قدم بطرفم اومد دستشو دراز كرد و دیگه دستمو ول نكرد . رو كردم بطرف فرشید و گفتم : سلام آقا فرشید حالتون چطوره ؟
      فرشید : سلام خوبم . خوشحالم كه اومدین بابا شما نباشین كه ما دق می كنیم حالا شمام هی كلاس بزار .
      لحنش شوخی بود . منم به شوخی گفتم : دو هفته كلاس ما تعطیل شد باید چهار هفته كلاساتو تعطیل كنی !!
      فرشید : بگو چهر ماه خیالی نیست .
      چون پسر دایی من استادشون بود گفتم : مطمئنی دیگه با شه دارم برات .
      فرشید : تو همیشه یه برگ برنده داری تسلیم . حالا بفرمائید هستیم در خدمتتون .
      همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . برای یکمین بار از اینكه كنار سینا بودم احساس خوبی داشتم وقتی بهش نگاه می كردم لذت می بردم اون روز فهمیدم دوستش دارم كنارش احساس امنیت می كردم اونم متوجه تغییر رفتارم شده بود . ولی چیزی نمی گفت . منم بیشتر دوست داشتم سكوت كنه تا حرفی بزنه . روابط ما داشت بهتر می شد و روابط اون دوتا یه جورایی سرد شده بود . بین راه كه ایستادیم از سینا خواستم كه پیاده بشیم
      -سینا چرا امروز این دوتا اینطورین ؟!!
      سینا : نمی دونم چی بگم ؟ فرشید خیلی داغونه بازم بیتا بهش جواب مثبت نداده .
      -من خیلی سعی كردم ولی بی فایده بود ؟ باید از این حال و هوابیریمشون بیرون .
      چون هوا سرد بود زود سوار ماشین شدیم اونا هم انگار یخاشون آب شده بود . دو باره همون فضای صمیمی و دوستانه برقرار شد و ما هم بیشتر حرف می زدیم . تا اینكه رسیدیم تهران . یکم رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد رفتیم طرف پاساژ . بازم سینا ویترینشو عوض كرده بود واقعابا سلیقه بود . یادمه همون روز بود كه با چندتا دیگه از دوستاش آشنا شدم كلكسیون دوست داشت با همشون هم خوب بود چون پسر خوش اخلاقی بود همه دوستش داشتند اینو از طرز صحبت كردن و رفتاراشون می شد فهمید . سعید یكی دیگه از دوستاش بود به ظاهر پسر شیطونی می اوند وقتی وارد شد كاملا فضا رو عوض كرد اون با دوست دختر ش بود ازمون دعوت كرد كه شب بریم خونشون ولی سینا دعوتشو رد كرد . و گفت كه خونه پسر خالش دعوته . نزدیك بود با شیطنتهاش سر ما خراب بشه كه فرشید یه جوری دست به سرش كرد . محیط كار سینا رو دوست داشتم دلم می خواست همونجا بمونم بخاطر همین بیتا و فرشید رفتند منو سینا موندیم تو مغازه و قرارمون ساعت 7 شب شد كه اونا بیان دنبالمون . بعد از رفتم بیتا و فرشید و رفتن دوستای سینا تنها موندیم از حرف زدنش خوشم می اومد واضح و شمرده ، آروم و گیرا صحبت می كرد وقتی چیزی تعرف می كرد خوب توصیف می كرد یكساعتی گذشت چند تا مشتری هم اومدند و رفتند . بعد از گزشت چند دقیقه ماهان با دوتا چایی و كیك وارد شد .
      ماهان : خوب سینا جان شریك آوردی ؟
      سینا : نه بابا رئیس آوردم ؟
      ماهان : تو از الان اینطوری هستی خدا به داد بعدا برسه زن ذلیلی هم اندازه داره .
      سینا نه آقا جون اشتباه نكن من زن عزیزم نه زن ذلیل .
      ماهان : مهرانه این سینا هیچ وقت كم نمی یاره . اینوبهت بگم زبونش خیلی درازه .
      -مهم نیست خود به خود كوتاه می شه .
      ماهان : نه بهم می یاین .ولی از شوخی گذشته واقعا دوستت داره هواشو داشته باش كلا با اومدن شما مسافرت و مهمونی و شام بیرون همه چی تعطیل بدون اونم كه صفایی نداره همش می گه برم زنگ بزنم بگم اومدم بگم رفتم ببینم رسیدو ...
      در همین حرفها علیرضا كه یه شلوار دستش بود وارد شد با همون شلوار محكم زد پشت ماهان و : تو اومدی یه چایی بدی ماندگار شدی آبدارچی اینقدر حراف بدو مشتری داری .
      ماهان : تو اومدی اینجا چیكار ؟
      علیرضا رو به من كرد و : ببخشید مزاحمتون شدم یه مشتری داشتم سایز بزرگ این شلوا رو می خواست اومدم ببینم سینا داره . بعد از عوض كردن شلوار دست ماهان رو گرفت و همینطور كه اونو می كشید از مغازه بیرون رفتند .
      سینا از زیر میزش دوتا كادو بیرون آورد و رو كرد به من گفت : یكیش مال دفعه پیشه كه فرشید خان خنگ یادش رفته بود وقتی رسیدین بهت بده یكیش هم مال امروزه .
      یکمی رو باز كردم یه شلوار لی نوك مدادی بود یکمین بار كه وارد مغازه شده بودم از روی نگاهم فهمیده بود از چی خوشم اومده . دومی یه جعبه بود رو درش یه رز زرد چسبیده بود با یه تزئین فوق العاده درشو كه باز كردم بوی گل مریم تمام فضای مغازه رو پر كرد یه دستبند طلا سفید با نگینهای ظریف سیاه داخل یه جعبه كه داخلش پر گلهای مریم بود تزئین زیبایی داشت حالا فهمیدم وقتی وارد شدیم چرا با سعید بصورت ایما و اشاره صحبت كرد . راستش اونموقع خیلی احساس بدی پیدا كردم آخه سعید بیرون پاساژ گل فروشی داشت می خواست مطمئن بشه كه آماده شده یا نه .
      نمی دونستم چی بگم واقعا شوكه شده بودم . سرمو بلند كردم و : واقعا لطف كردی زحمت كشیدی ؟ مگه هر دفعه كه منو می بینی باید هدیه بدی ؟!!
      سینا : خوب تو واسه من عزیزترینی اینهه راه رو به خودت زحمت می دمی و می یای پیش من منكه نمی تونم برات كاری بكنم قابل عشقمو نداره در ضمن خانومی چاییت سرد نشه .
      همینطور كه لیوان چایی رو بر می داشتم گفتم : توچطور از نگاه من متوجه شدی از این شلوار خوشم اومده ؟
      سینا : وقتی عاشق شدی می فهمی چطوری . .. جاییت رو بخور .
      اون روز سینا فروش خوبی كرد و همش می گفت بخاطر من بوده . طرافای ساعت 7 بود كه بیتا و فرشید رسیدند . سینا مغازه رو سپرد به دوستاش و چهار تایی از پاساژ خارج شدیم .
      _ادامه دارد_

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 07 - 2008 - 01:17 PM
      پیک 12

      بچه ها شرمنده . ببخشید
      (بخش دهم )
      یه جورایی خوشحال بودم و انگار بقیه هم بخاطر من خوشحال بودند . شام رو بیرون خوردیم واقعا داشت بهم خوش می گذشت در همون عالم شوخی بین سینا و فرشید سر یه مسئله جزئی شرط بندی كردند سر نمی دونم چی . بعد فرشید باخت ، من زیاد مسئله رو جدی نگرفتم . یه دوری تو شهر زدیم و بازم بعد از كلی خرید از یه فروشگاه بزرگ رفتیم بطرف خونه . برقها رفته بود به هر زحمتی بود خودمونو رسوندیم به در آپارتمان ولی اینقدر مسخره بازی در آورده بودیم و خندیده بودیم منكه دل درد گرفته بودم . همینكه پامونو گذاشتیم تو برقها اومد . و این دیگه شد سوژه برای شوخی هامون . دست هر كداممون یه پلاستیك بزرگ از خریدهامون بود یه بسته ی كوچك هم دست فرشید بود كه من ندیدم كسی اونو بخره وارد اتاق كه شدیم همه وسیله هارو زمین گذاشتیم و فرشید در حال بازكردن بسته بود كه یه چشمك به سینا زدم و گفتم : ندیدم كسی این بسته رو بخره .
      سینا بطرف من اومد دستمو گرفت و: این همونه كه فرشید باخت و مجبور شد بخره .
      -میشه بپرسم از كجا خرید ؟
      فرشید : از همون فروشگاه كه بقیه چیزارو خریدیم .
      -مگه اینجا اروپاست كه فروشگاهها مشروب و ویسكی بفروشن ؟!!
      فرشید : دیگه دیگه ...
      بیتا : زود باش دیگه حالا هی لفت می دی .
      از روی تعجب بهش نگاه كردم بازم حس كم نیاوردن و اینجور چیزها اومده بود سراغش . رفتم به طرفش و گفتم : مگه توهم می خوای بخوری ؟ دهنم رو بردم دم گوشش و گفتم : ببین تو یه دختری می فهمی یا نه ؟ تو نمی تونی با اونا رقابت كنی .
      بیتا : خواهش می كنم مهرانه گیر نده . جون مادرت ول كن .
      صدای سینا از توی سالن می آمد كه صدام می كرد : مهرانه جان لطفا بیا .
      از جام بلند شدم و : هر طور دوست داری .
      وارد سالن شدم سینا رو تو آشپزخو نه دیدم رفتم طرفش گفتم : چیزی شده ؟
      سینا : ببین مهرانه جان فكر نمی كنی به كار بیتا كار نداشته باشی بهتره ؟
      -اون دوست منه. نمی تونم نسبت بهش بی اهمیت باشم .
      سینا : می فهمم چی می گی ولی می دونی كه اون به این كار عادت داره دفعه یکمش كه نیست تازه فرشیدهم هست اونا كه بچه نیستند .
      -از من گفتنه خواست گوش می كنه نخواست هم كه میل خودش.
      دستمو گرفت و با هم بطرف اتاق راه افتادیم اونا منتظر ما بودن . كنار سینا نشستم .
      بیتا به شوخی : بچه ها مادر مهرانه گیلاس های خوشگلی داره . فكر كنم عتیقه باشه واااای كاش اینجا بودن .
      سینا : حالا شما به همین لیوانهای معمولی رضایت بدین نمی شه ؟
      بیتا : چرا نمی شه با شیشه هم می شه خورد .
      یه كم حالم گرفته شده بود اون خوشحالی یکم شب رو دیگه نداشتم . بیتا مگه ول كن بود . داشت بمن تعارف می زد كه سینا دستشو رد كرد و گفت : یکما مهرانه هیچ وقت اینكارو نمی كنه اگر هم بخواد اینكارو بكنه من بهش اجازه نمی دم . سینا لیوانو از دستش گرفت و : بسه . مگه تو هر چی رو باید از حد بگذرونی ... فكر نكن با اینكارت روی مارو كم كردی فرشید جمش كن .
      فرشید از جاش بلند شد و : پاشو بیتا .
      سینا با خنده : سهمتونو ببرین كه مثل دفعه پیش برنگردین .
      بیتا : كجا فرشید ؟ رو كرد به طرف سینا و ادامه داد : لطفا شما برین تو اون اتاق .
      سینا : چه فرقی داره ؟
      بیتا خنده ای از روی شیطنت كرد و با یه چشمك به سینا : آخه اون اتاق حموم نداره . بد عادت شدیا ....
      سینا تا گوشش قرمز شد منم خودمو زدم به اون راه فرشید كه دستشو گذاشته بود رو سرش شاخ در نیاره .
      سینا سریع بلند شد دست منو گرفت : آخه بچه من به تو چی بگم حیف حیف كه یه دختری اونم یه دختر بچه ی احمق .
      ترجیح می دادم چیزی نگم . همراه سینا از اتاق بیرون رفتیم من اون اتاق رو بخاطر پنجره ای كه به خیابون داشت دوست داشتم . فرشید از پشت ما اومد بیرون منو صدا زد و : من از طرف بیتا هم از شما و هم سینا معذرت می خوام میدونید كه ...
      سینا حرفشو قطع كرد : نه با با این حرفا چیه تو برای من عزیزتر از این حرفایی خودت كه می دونی .
      یه قدم جلوتر اومدم و همینطور كه خونسرد بودم به فرشید گفتم به نظر من شما نباید بهش اجازه می دادین .
      فرشید : من می خوام اون هر كاری كه می خواد پیش من انجام بده نه جای دیگه دلم می خواد بهم اعتماد كنه . شاید بتونم كمكش كنم .
      خنده ای كردم : آب در هاون كوبیدنه همینو دارم كه بهت بگم . این آدم نمی شه می دونم باهاش چی كار كنم .
      فرشید چیزی برای گفتن نداشت كه سینا : فرشید جان برو وگرنه الان شیشه رو هم می خوره حالش بد می شه حالا بیا درستش كن برو لطفا . نزاری دیگه بخوره ها .
      فرشید با تكون دادن سرش برگشت و وارد اتاق شد.
      نگاهی به سینا كردم شونه هامو بالا انداختم و با هم به طرف اتاق راه افتادیم .
      حالا منو سینا تنها بودیم اونم یه كم خوره بود بهم گفته بود اگه مناسبتی داشته باشه در حدی كه اذیتش نكنه مشروب می خوره ولی همینطوری بدون دلیل اینكارو نمی كنه جشنی ، عروسی چیزی باشه اهلش هست .
      سینا بطرفم اومد كنارم نشست و : خوب عشق من چطوره ؟ .... امروز خیلی ناز شدی ؟
      -نه بابا اینطورام نیست تو لطف داری .
      سینا : امروز با دفعه های قبل فرق كردی اینو من خوب فهمیدم از نگاهت خوندم .
      -خوب دیگه .
      سینا دستمو بوسید و : مهرانه دوستم داری ؟ چی می شه یه بار بهم بگی دوستت دارم . چقدر زمان می خوای تا منو بپذیری ؟
      حالا دیگه سرش رو پام بود و داشت به چشمام نگاه می كرد . همینطور كه داشتم با موهاش بازی می كردم سرمو به دیوار تكیه دادم چشمامو بستم و گفتم : نمی دونم فقط باید به من زمان بدی سینا خواهش می كنم اینقدر اصرار نكن .
      نوازش دستای سیتا رو روی دستام حس می كردم و نمی دونم چرا نمی تونستم حرف دلمو بهش بگم زبونم نمی چرخید بهش بگم دوستت دارم نمی دونم چرا ؟
      سینا بلند شد و كنارم نشست به دیوار تكیه داده بودیم و دستش دور گردنم بود وقتی نفسش بهم می خورد ته دلم خالی می شد یه جورایی احساس می كردم بهش خیلی نزدیكم ولی به خودم اجازه نمی دادم این نزدیكی باعث بشه حدمو رعایت نكنم جنگ بدی بین احساس و عقلم درگرفته بود داشتم دیوونه می شدم اصلا دلم نمی خواستم دست از پا خطا كنم نمی خواستم به این زودی كم بیارم ولی احساسم یه طرف دیگه بود سینا رو دوست داشتم وقتی بهش نگاه می كردم تمام وجودم می لرزید احساس كردم دستام یخ زده سردم بود ولی نباید ... نمی دونم چقدر خیره شده بودم و این بایدها و نبایدها مثل كابوس تو ذهنم رژه می رفت كه سینا از پیشم رفته بود . اطرافم رو نگاه كردم نبود یعنی كجارفته یه لحظه از ترس میخكوب شدم ولی به سختی یه تكونی به خودم دادم از جام بلند شدم و از لای در كه باز بود بیرون رو نگاه كردم سینا داشت یه كارایی می كرد ولی نمی دونم چی پاهام بی حس شده بودن دو باره برگشتم سرجام نشستم چند قیقه ای كه گذشت با باز شدن در صورتم برگشت سینا با دو لیوان شیر كاكائو اومد نشست كنارم گفت : بخور حالت بهتر می شه دستات یخ كردن اینو بخور بهتر می شی.
      -چیزی نیست .
      لیوانو آورد جلوی دهنم حالم داشت بد می شد ولی با زور نصفشو خوردم . سینا كاپشنشو انداخت روم و منو سر پاش خوابوند نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی بیدار كه شدم ساعت 2 بود همینطور داشت بهم نگاه می كرد و تكون نمی خورد كه من بیدار نشم . تكونی به خودم دادم و سرمو از روی پاش بلند كردم خجالت كشیدم : معذرت می خوام خوابم برد تو از اون موقع همینطور بی حركت نشستی ؟
      سینا : خوب آره مگه چیه ؟ من آرزومه كه تو پیشم باشی حالا مهم نیست چطوری لازمم نیست خجالت بكشی .
      -واقعا ببخشید بی انصافیه .
      سینا : می خوای جبران كنی ؟
      اصلا انگار نشنیدم به روی خودم نیاوردم . یه كم جا به جا شدم . گفت : چیزی می خوای ؟
      -نه می خوام یه كم هوای آزاد بخورم .
      با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم رفتیم تو آشپزخونه پنجره رو باز كردیم یه چیزایی سر اوپن بود روبروی هم نشستیم و سینا مشغول پوست كندن میوه شد و منم داشتم بهش نگاه می كردم . خیلی دلم می خواست بدونم تو كلش چی میگذره . گفتم : سینا ...
      با تعجب نگاه كرد و گفت تو بمن چی گفتی ؟ تو ... تو بمن گفتی سینا ... جان سینا ؟
      -توكه اینهمه دختر اطرافت ریخته چی شده كه از من خوشت اومده ؟
      همینطور كه داشت به مرتب كردن میوه ها و پوست كندن ادامه می داد گفت : دختر كه زیاد ولی همینطور كه شما دخترا به هر پسری نمی تونید اعتماد كنید ما پسرا هم نمی تونیم ریسك كنیم .
      یه كم از این جوابش عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم . به صندلی تكیه دادم و گفتم : ولی تو پسر زرنگی هستی . خوب آدما رو می شناسی .
      سینا : اگه زرنگ بودم ... كه... اصلا نمی شه حرفو عوض كنی ؟
      اومدم جلو صورتمو بهش نزدیك كردم و گفتم : چرا نمی شه . با انگشت زدم رو بینیش و گفتم : بعدا در موردش حرف می زنیم . یه برش كیوی بعد موز حالا پرتقال پشت سرهم می زاشت دهنم داشتم خفه می شدم گفتم : بسه دیگه نمی خورم اینهمه میوه پوست كندی باید خودت بخوری منكه دیگه نمی تونم بخورم .
      سینا : چرا خانوما همش به فكر هیكلشون هستند ؟
      -نمی دونم ؟ چی بگم والا .
      سینا : تو چرا كم می خوری؟
      -من كه كم نمی خورم بیشتر از این نمی تونم بخورم .
      سینا : پس چرا بیتا اینطوریه ؟
      همینكه گفت بیتا در اتاق باز شد .
      سینا صندلیشو كشید طرف من و : عجب غلطی كردم اسمشو آوردم زلزله اومد .
      فرشید و بیتا با هم از اتاق بیرون اومدن از روی كنجكاوی یه نگاه به بیتا كردم و گفتم : تو حالت خوبه ؟
      بیتا رو میز نشست و : اینقدر نگران من نباش مگه من بچم .
      -نه معلومه كه تو بچه نیستی . بیا میوه بخور .
      بیتا : تو زیادی سخت می گیری . بابا زندگی دو روزه می فهمی خوش باش . اومدیم همین فردا تصادف كردیم مردیم .
      احساس كردم زیاد مسلط به حرف زدن نیست بخاطر همین به فرشید اشاره زدم ببردش تو اتاق ولی گفت كه خودش خواسته بیاد پیش ما .
      رفتم كنارش ولی از بوی تند دهنش نتونستم وایستم چند قدمی عقب رفتم . دست خودم نبود ولی احساس كردم بهش برخورد . اومد روبروم وایستاد و : تو هم مثل بقه ای . از همتون بدم می یاد . حالم داشت بهم می خورد دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم طرف دستشویی . خدا خدا می كردم وقتی برگشتم اونا رفته باشن دلم نمی خواست تو اون حالت بیتا رو ببینم یه جورایی ازش می ترسیدم از یه طرف یه حالت ترحم نسبت بهش داشتم .
      یه كم طولش دادم صدای آروم سینا رو شنیدم كه می گفت بیا بیرون رفتند . با احتیاط درو بازكردم و اومدم بیرون حالا متوجه شدم كه تمام خونه بوی تند مشروب پیچیده دو باره برگشتیم تو اتاق كنار سینا نشستم و : چرا شما اینكارو كردین ؟
      سینا : ما فكرشم نمی كردیم كه اون بخوره . راستش فقط برای خودمون گرفته بودیم یکمش قرار شد بدون اینكه شما ببینید بخوریم ولی از اونجا كه دوستت خیلی فضوله تو فروشگاه مچمون رو گرفت .
      -خوب اون امانته دست من اگه یه چیزیش بشه چی ؟
      سینا : تو همش فكر اونی یه كم هم فكر خودت باش . مگه ما با زور بهش دادیم می خواست نخوره .
      -سینا خیلی بی رحمی .
      سینا : اشتباه می كنی اونی كه بی رحمه تویی .
      یكدفعه خشكم زد . اون از هر دری وارد می شد كه منو توجیه كنه ولی من تصمیم رو گرفته بودم . به هر قیمتی می خواستم تسلیم احساساتم نشم با خودم می جنگیدم تا یه حس طبیعی رو سركوبش كنم . نمی تونستم باهاش كنار بیام تصمیم گرفته بودم امشب بهش بگم .
      -راست می گی من نمی تونم اونطور كه تو می خوای باشم . ببین اگه فكر می كنی همینطوری منو می تونی دوست داشته باشی من هستم وگرنه شرمنده . من اهل سیگارو مشروب و چیزای دیگه نیستم نیستم نیستم می فهمی . من نمی تونم خودمو به بی خیالی بزنم حالا فكر كن یه دختر بی كلاسم مثل آن شرلی تو منو برای چی می خوای تو در مورد من چی فكر كردی ؟ می خوای بگم دوستت دارم آره من عاشقت شدم دوستت دارم ولی برای نگه داشتن این عشق حاضر نیستم همه چیزمو بدم حتی حیثیتمو . من اینم نمی تونم خودمو عوض كنم .
      همینطور داشت نگام می كرد هیچی نمی گفت . خودمم از این طرز حرف زدن تعجب كرده بودم تا به حال با كسی اینطوری حرف نزده بودم فكر می كردم خیلی بی ادبانه حرف زدم راه افتادم كه بیام بیرون اون چند متری در به دیوار تكیه داده بود جلوش كه رسیدم برگشتم تو چشماش نگاش كردم و با لحن آرومی گفتم : خواهش می كنم سینا ازم چیزی نخوا كه نمی تونم انجامش بدم من نمی تونم . چند لحظه سكوت كردم و ادامه دادم فكراتو بكن بعد بیا بیرون اگه منو همینطوی كه هستم می خوای باشه وگرنه خوب می دونم دخترای خیلی بهتر از من واست زیاده . متاسفم كه صدام رفت بالا.
      اینو گفتم و آروم و سبك اومدم بیرون رفتم جلو پنجره حالا احساس سبكی می كردم . انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود . ناگهان ته دلم خالی شد اگه دیگه نیاد بیرون چیكار می تونستم بكنم . حالا منم بدون اون نمی تونستم . خدایا چرا با من اینكارو كردی . خیره شده بودم به یه ستاره تو آسمون كه از همه كم سو تر بود . احساس كردم اونم داره منو نگاه می كنه . ماه كامل بود زیبا و نورانی هیچ صدایی نمی آمد مثل آرامش بعد از طوفان . پیشونیمو چسبوندم به شیشه وقتی سردی اونو احساس كردم پی بردم چقدر داغم و احساس خنكی كه می كردم سبكتر می شدم . تمام حرفهایی كه زده بودم چند بار مثل نوار تكرار كردم و تو ذهنم مروركردم هم خوشحال بودم هم ناراحت . ولی فكر ازاینجا به بعدش رو نكرده بودم گوشم به در بود و در خیالات خودم بودم كه با صدای در برگشتم فكر می كردم سیناست ولی بیتا رو جلوی خودم دیدم هنوز حال درستی نداشت ولی انگار تنهایی رو از تو چشمام خونده بود بهم اشاره كرد برم تو آشپزخونه . از دست اونم دلم گرفت دوست خوبی برام نبود ولی چاره ای نداشتم روبروی هم نشستیم دستامو گرفت تو دستش خیلی داغ بود بهش نگاه كردم و چند تا قطره اشك رو گونش نشسته بود با چشماش حرف می زد غم درمانگی رو از تو چشماش خوندم نه اون حرف می زد نه من فقط بهم نگاه می كردیم با تمام وجود دلم براش سوخت نمی دونم یکم اون بعد مهسا بعدیشم خدا می دونه من برای هیچ كدومشون نمی تونستم كاری بكنم از خودم بدم اومده بود با صدای آروم و لرزان بیتا كه حالا سرشو رو دستام گذاشته بود به خودم اومدم همینطور كه آروم و بی صدا اشك می ریخت : مهرانه دلم می خواد بمیرم . اون فقط یك جمله گفت ولی هزاران جمله بود می خواستم آرومش كنم به خودم مسلط شدم از جام بلند شدم رفتم كنارش نشستم سرشو گذاشتم رو شونم و سعی كردم بهش آرامش بدم : تو همون بیتایی هستی كه می خواد كم نیاره ؟ نبینم گریه كنی خواهر كوچولوی من آروم باش . تو نباید تسلیم بشی قوی باش نشكن خواهش می كنم . به من تكیه كن تا آخرش باهات هستم تو باید مثل همیشه خندان و سرزنده باشی می فهمی چی می گم تو باید ثابت كنی هستی ولی نه با این روشی كه در پیش گرفتی .می تونی تودهنی بزنی به همه ی اونایی كه نقشه ی نابودیتو كشیدن باید زندگی كنی نه اینطوری . بیتای عزیز من آروم باش و ساكت تو باید بمونی نمی خوام ضعیف ببینمت تو میتونی برگردی یعنی باید برگردی تا خیلی چیزها رو ثابت كنی . بیتای من دوستت دارم حالا آروم باش .
      همینطور كه موهاشو نوازش می كردم سرشو بلند كرد همچنان آرام و سبك اشك می ریخت چشمای زیباش انگار با اشك گیراتر شده بود اون لحظه تو دلم هزاران بار نفرین به اون كسی فرستادم كه باعث اینهمه بدبختی شده بود . با پشت دستم اشكهاشو پاك كردم مو هاشو مرتب كردم براش آبمیوه آوردم یه كم كه خورد گفتم : بهتر نیست استراحت كنی ؟
      اون شب بیتا هیچی نمی گفت با تكون دادن سر بهم فهموند كه موافقه زیر دستش رو گرفتم و بردمش طرف اتاق در زدم فرشید درو باز كرد گفتم : لطفا كمك كنید . بهتره استراحت كنه .
      فرشید هم انگار گریه كرده بود ولی كسی چیزی نمی گفت . با كمك اون بیتا رو خوابوندیم روش یه پتو كشیدم بوسیدمش و از اتاق بیرون اومدم بدون هیچ حرفی . برگشتم كنار پنجره هنوز سینا از اتاق بیرون نیومده بود نمی دونستم به كدوم سوژه فكر كنم دلم به حال بیتا بسوزه یا خودم ؟ دست به سینه ایستادم روبروی پنجره ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز سكوت بود و سكوت . یواش یواش بارون گرفت و صدای خوردن بارون به پنجره سكوت غم رو شكست صورتمو چسبونده بودم به پنجره و تند شدن بارون رو تماشا می كردم دستمو بردم پنجره رو باز كردم هوا زیاد سرد نبود ولی قطرههای بارون كه به صورتم و تنم می خورد حس خوبی بهم می داد و پیوند اشك آسمون با اشك خودم احساس رضایت . چشمامو بسته بودم و بی صدا فریاد میزدم فریادی كه فقط خودم می شنیدم كم كم تمام بدنم خیس شد دلم می خواست ساعتها با خدا حرف بزنم و به عمق آدمها بیاندیشم همچنان چشمهام بسته بود و گریه می كردم برای خودم ، برای دختر تنهای بی پناهی كه در اوج خوشبختی بدبخته و برای دختری كه با داشتن پدر یتیمه و بی كس . این اتفاقات اخیر حسابی روم تاثیر گذاشته بود . صدای سینا رو شنیدم كه هراسان بطرفن نی اومد و ترسیده بود .مهرانه تو چیكار كردی ؟
      التماس می كرد كه چشمامو باز كنم تمام نیرویی كه در بدن داشتم تو چشمام جمع كردم و چشمام بازشد صورت نگران سینا رو دیدم سریع پنجره رو بست منو برد تو اتاق كنار شوفاژ لباسامو عوض كردم چون همشون خیس شده بودند . منو تو آغوشش كشید و : عشق خوبم . عشق خوبم . آروم باش . آروم .
      چند دقیقه ای با همون سكوت گذشت . بهتر شده بودم مثل بچه آهویی بی پناه تو آغوش سینا آروم گرفته بودم
      سینا : تو زندگی منی می فهمی ... با هر شرایطی .آخه چرا باورم نداری ؟ بهم خیره شده بود نوری كه از بیرون اتاق رو روشن كرده بود نیمی از صورتش رو گرفته بود نگاهش عمیق بود آنقدر كه قادر بود تمام وجودم رو به آتش بكشد . كمی سكوت كرد و با چشمان نگرانش پرسید : چطوری؟
      - بابا خوبم نترس
      سینا : بزار برات یه چیز گرم بیارم بهتر بشی .
      دلم نمی خواست ازم جدا بشه ولی باز چیزی نگفتم خواستم بلند شم اجازه نداد . خودش رفت و با یه لیوان چایی و چند تا شیرینی برگشت . اونو كه خوردم حالم خیلی بهتر شد .
      كنارم دراز كشیده بود و برام از سهراب می خوند شعرهای زیادی حفظ بود و هر وقت برام می خوند خیلی آروم می شدم .
      لب ها می لرزند . شب می تپد.جنگل نفس می كشد
      پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده .
      انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پرپر می كند .
      به سقف جنگل می نگری : ستارگان در خیسی چشمانت می دوند .
      بی اشك ، چشمان تو نا تمام است ، و نمناكی جنگل نارساست .
      دستانت را می گشایی ، گره ی تاریكی می گشاید .
      لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد .
      می نگری ، رسایی چهره ات حیران می كند .
      بیا با جاده ی پیوستگی برویم .
      خزندگان درخوابند . دروازه ی ابدیت باز است . آفتابی شویم .
      چشمان را بسپاریم ، كه مهتاب آشنایی فرو آمد .
      لبان را گم كنیم ، كه صدا نا به هنگام است .
      درخواب درختان نوشیده شویم ، كه شكوه روییدن در ما می گذرد .
      باد می شكند . شب راكد می ماند . جنگل از تپش می افتد .
      جوشش اشك هم آهنگی را می شنویم ، شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود .

      _ ادامه دارد _

      بازم ازتون معذرت می خوام امروز یه كم ... آره دیگه ببخشید . دوستون دارم

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. #7
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #7

      ***

      elham55
      Jul 08 - 2008 - 07:25 AM
      پیک 13

      (بخش یازدهم )
      اصلا خواب به چشمام نمی اومد یه جورایی ازش خجالت می كشیدم همش فكر می كردم الان پیش خودش می گه چه دختر بی چشم و رویی ولی هر چی بود دیگه گذشته، نباید بهش فكر كنم حداقل حرفمو بهش زده بودم .
      همزمان بطرف هم برگشتیم حالا اون كاملا روبروم بود سینا ازم خواست كه براش حرف بزنم . در حالیكه یه دنیا حرف داشتم ولی نمی تونستم چی باید بگم یه كم فكر كردم و گفتم : تو از دست من دلخور شدی ؟
      سینا : نه گلم این چه حرفیه . تو دختر با ادب و فهمیده ای هستی اگه حرفی می زنی حتما برای خودت دلیلی داری كه مطمئناً محكم و قانع كننده است من نمی تونم تو رو عوض كنم . عقاید تو برام با ارزشه اگرچه در موارد ی مخالف باشم . خوب قرار نیست همه مثل هم باشن اینم یه جورشه دیگه بی خیال فكرتو درگیر نكن .
      -تو خیلی خوبی . من ... من میدونم كه دوستم داری ولی تو باید بمن زمان بدی .
      سینا چیزی نمی گفت و فقط گوش می كرد . بعضی وقتها احساس می كردم خیلی بهم نزدیكه ولی پیشم نیست . اونشب هم دقیقا همین اتفاق افتاد ازش پرسیدم : سینا تو مشكلی داری كه به من نمی گی ؟ منظورم اینه كه تو چیزی رو از من پنهان می كنی ؟
      یه لحظه احساس كردم شوكه شد . بطرفم برگشت و با دستپاچگی : نه نه .... هیچی چیزی نیست . چرا می پرسی ؟
      -همینطوری .... دلیل خاصی نداره ...
      سینا : من تقریبا همه چیز زندگیم رو بهت گفتم یه چیزای جزئی هم هست كه فعلا دونستنش برات لازم نیست بعدا بهت می گم .
      نخواستم سر به سرش بزارم بخاطر همین مسئله رو تموم كردم . كم كم هوا داشت روشن می شد . اون شب هیچ كدوممون نخوابیدیم . گفتم : بهتر نیست امروز ما بریم صبحونه بگیریم ؟
      سینا : باشه ولی راستی اون دوتا از دیشب پیداشون نیست .
      -خواب دیدی خیره تو كه تو اتاق بودی حال بیتا بد شد یه قرص بهش دادیم خوابوندیمش .
      سینا : یكی نیست بگه آخه دختره ی جوجه تو رو چه به این كارا تو كه جنبه نداری چرا این كارا رو می كنی بابا بچس . شماها چرا قبول نمی كنید نمی فهمه . چقدر به این فرشید بی عقل بگم خودم خسته شدم .
      -حال روحیش خراب بود نه بخاطر خوردن مشروب .
      سینا : تو كه نمی دونی چیه .
      -فكر كنم دو تاشون از نیمه های شب خوابیدن . حالا بریم ؟
      با هم آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون . وااااااااااای خدااااااااااای من چقدر برف اومده بود و هنوز آروم داشت می بارید . سینا محكم دستمو گرفته بود . از نشستن برف رو گونه هام احساس خوبی بهم دست می داد . لطافت برف رو دوست داشتم مخصوصا كه در كنار سینا بودم . چند باری پام سر خورد ولی سینا بیشتر از اونكه فكرشو می كردم هوامو داشت . كلی خرید كردیمو برگشتیم خونه هنوز خواب بودند . سینا آروم چند بار در زد ولی صدایی نیومد رفتیم تو آشپزخونه سرگرم آماده كردن صبحانه شدیم كه فرشید و پشت سرش هم بیتا از اتاق بیرون اومدند . سریع رفتم طرف بیتا دستشو گرفتم و گفتم : چطوری تو ؟
      انگار سر حال بود ولی خیلی آروم شده بود گفت : ممنون خوبم فقط بخاطر محبتهای تو .
      یه چشمك بهش زدم و : فراموش كن .
      دهنشو آورد كنار گوشم آروم و شمرده : فكر نكن یادم نیست ، تو دیشب معجزه كردی ؟
      -خوشحالم كه حالت خوبه بیا بریم یه عالم برات خوراكی گرفتم . شكمو ....
      بعد از اونكه صبحانه رو خوردیم زدیم بیرون . سینا به خونه زنگ زد خواهرش گفته بود كه دارن می رن خونه ی فرشید اینا وآخر شب بر می گردن اگر هم نیومدند سینا بره اونجا . وقتی گوشی رو قطع كرد اینقدر خوشحال بود كه چند بار پاش سر خورد تا به ماشین رسید . گفتم : چته ؟ !!! چیییییییی شد ه حالا ؟
      سینا : می ریم خونه ی ما .
      خیلی دلم می خواست خونشون رو ببینم گفتم : چطور ؟
      سینا : دارن می رن مهمونی آخر شب بر می گردن تازه شایدم نیان .
      فرشید ‌:‌خوب حالا كجا خراب می شن ؟
      سینا خنده ی بلندی كرد و : شرمنده عزیز خونه ی شما .
      فرشید : عالیه خوب همه می ریم خونه ی ما مامانم خیلی دلش می خواد بیتا رو ببینه
      سینا رو كرد به بیتا و : خوب دیگه نه چك زدیم نه چونه از یکمشم معلوم بود . خوب سكوت هم كه نشانه ی رضاست . حله بیتا جان .
      هیچی نمی گفتم چون مطمئن بودم سینا اینكارو نمی كنه . همینطور كه بطرف خونشون حركت می كرد گفت : فرشید از شوخی گذشته می ریم خونه ی ما بهتره .
      بیتا كه تا اون موقع ساكت بود : آره اینطوری بهتره .
      سینا از تو آینه نگاهی بهش كرد و : چه عجب ما یه چیزی گفتیم شما تائید كردین خانوم .
      بیتا سرشو انداخت پایین و : من تموم حرفحای شمار و قبول دارم .
      سینا : وای نگو سرم گیج رفت .
      خلاصه بعد از اون ترافیك سنگین رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و وارد ساختمان خونشون طبقه ی یکم بود سینا درو باز كرد و راهنماییمون كرد داخل . آپارتمان بزرگ و قشنگی بود كه همه چیز با سلیقه و زیبا چیده شده بود . خیلی دلم می خواست اتاقشو ببینم ولی از ادب دور بود كه مستقیم بگم من می خوام اتاقتو ببینم . چون به خواهرش گفته بود ما رو می بره خونه وسیله ی پذیرایی همه چیز رو آماده كرده بود و میز رو چیده بود .
      سینا ازمون پذیرایی كرد و اومد كنارم نشست . همینطور كه داشت برام شیرینی می زاشت گفت : فكر می كنی كدوم اتاق من باشه ؟
      به انتهای سالن نگاه كردم كه با سه تا پله به اتاق خوابها می رسید .
      -فكر كنم وسطی باشه .
      سینا : دقیقا درست گفتی می خوای ببینی .
      -آره خوب با سلیقه ای كه تو داری اتاقت باید دیدنی باشه !
      سینا : چرا معطلی ؟
      دستمو گرفت و با هم بلند شدیم . رو كرد به فرشید و گفت : دوست داشتین بیاین پیش ما تو اتاق من ، با اجازه .
      وقتی در اتاقش رو باز كرد همونطور كه حدس می زدم بود تمیزو باسلیقه . یه گوشه ی اتاق با كاست عكس بزرگی از مهسون چیده شده بود كه كنارش یه گلدون بزرگ قراردادشت . دری كه به حیاط باز می شد با یه پرده ی تور كرم و زرشكی روبرو بود . تختش با یه روتختی خیلی زیبا به رنگ همون پرده پوشیده شده بود یه بالش زرشكی هم روی تخت با گلدوزیهای خیلی زیبا روش بود . كنار مانیتور یه چراغ مطالعه رنگ چوب دیده می شد . كلی هم سیستم و از اینجور چیزها داشت یه فرش خیلی زیبا به رنگ همون وسایل وسط پهن بود كه زیبایی اتاق رو چند برابر كرده بود . بین در ایستاده بودم كه از پشت تكونی بهم داد و : برو تو دیگه . اتاقم خیلی مرتبه ؟!! كار خواهرامه اونا خیلی منو دوست دارن ولی من فرصت زیادی براشون ندارم البته عاطفه كه نامزد داره و افسانه دبیرستان رو هنوز تموم نكرده . رفتم رو تخت نشستم . یه آهنگ تركی گذاشت و اومد نشست كنارم . آلبوم عكسهاشو از زیر تخت آورد و داد دستم و گفت نگاه كنم تا برم میوه بیارم . وقتی رفت بجای نگاه كردن آلبوم دو باره اتاق رو ورانداز كردم یه چیزی خیلی حس كنجكاویم رو تحریك كرد یه دست آینه شمعدون بالای كمدش بود كه روش سلفون كشیده شده بود . اگه مال خواهرش بود اونجا چیكار می كرد ؟!! پس مال كیه ؟!!! نخواستم تو ذهنم درگیری درست كنم خودمو زدم به اون راه و سرگرم دیدن عكسها شدم عكسهایی كه تو مهمونیها و پارتیها گرفته بود همراه دوستاش و دخترای دیگه . بعضی جاها هم خیلی تیپش رسمی بود . عكسهای سربازیش هم بود . دوست داشته بره اینو خودش بهم گفته بود . در باز شدو سینا همراه بیتا و فرشید وارد شدن بیتا اومد كنارم نشست و فرشید هم رو صندلی پشت كامپیوتر نشست . چند ساعتی به شوخی و خنده گذشت . ساعت 5/1 بود كه فرشید و سینا رفتند غذا بگیرن من موندم و بیتا . نمی دونستم بهش بگم یا نه آخه اون سر به هواتر ازاین بود كه متوجه شده باشه . همینطور كه با كمك هم داشتیم بشقابها رو جمع می كردیم ایستادم و به بالای كمد نگاه كردم بیتا متوجه من شده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد . گفتم : بیتا ؟
      بیتا همینطور كه داشت كارشو می كرد : هووم .
      -بالای كمد سینا رو نگاه كن .
      بیتا : خوب كه چی ؟
      -گفتم تو نگاه كن .
      سرشو بلند نكرد همونطور ادامه داد : دیدم . مگه چیه حتما مال خواهرشه .
      -ولی من فكر نمی كنم .
      بیتا روبروم ایستادو گفت : می خوای ازش بپرسم ؟
      -وای نه تو رو خدا زشته.
      بیتا : پس گیر نده مطمئن باش مال خواهرشه .
      منم دیگه چیزی نگفتم اگر چه خیلی فكرمو مشغول كرد و بعد ها هم خیلی بهش فكر كردم ولی بی خیال شدم .
      بعد از خوردن نهار و جمع و جور كردن خونه گفتم خوب اگه اجازه بدین ما دیگه بریم هوا خرابه مطمئنا جاده هم مناسب نیست هر چی زودتر بریم بهتره .
      سینا رو كرد به فرشید و : آره بهتره شما ها راه بیفتین دیگه بهت نگم مواظب عشق من باش . بعد رو كرد به من و : رسیدی بهم زنگ بزن نه ببخشید اشتباه شد رسیدی بهت زنگ می زنم.
      همه زدند زیر خنده منم در كمال اعتماد به نفس : منتظرم و راه افتادم طرف اتاق سینا كه آماده بشم .
      پشت سرم وارد اتاق شد . رفت سر كمدش درو باز كرد خدای من كمد به اون بزرگی پر لباس بود یه طرف فقط كراوات و كت شلوار چقدر پیراهن و شلوار داشت .یه كادوی تقریبا بزرگ بیرون آورد وگرفت طرفمو : این قابل عشقمو نداره .
      با تعجب :ولی تو دیشب ...
      حرفمو قطع كرد و : اینو گذاشته بودم یکمین بار كه افتخار دادی و اومدی خونمون و تو اتاقم بهت بدم باز كن اگه خوشت اومد همین الان بپوش .
      نشستم رو تخت و شروع كردم به باز كردن كادو زیر چشمی داشت بهم نگاه می كرد خدااااااااای من یه كاپشن سفید تك كاپشن خودش كه دیروز پوشیده بود خیلی قشنگ بود . بدون معطلی تنم كردم . از جاش تكون خورد به طرفم اومد بغلم كرد بلندم كرد و یه دور زد بعد گذاشتم زمین و : تو مثل همیشه زیبایی . خداجون مثل فرشته ها شدی . خوشت اومد ؟
      تو آینه قدی كه كنج دیوار بود خودمو نگاه كردم راست می گفت خیلی بهم میامد .
      -دستت درد نكنه تو واقعا با سلیقه ای . نمی دونم چطور ازت تشكر كنم .
      پشتم ایستاد طوریكه از تو آینه می دیدمش دستشو از پشت آورد جلو صورتمو به طرف خودش برگردوند : تو فرشته ی كوچولوی منی . احساس كردم می خواد یه كاری بكنه ولی جرات نداره . پیشونیشو چسبوند به پیشونیم تو چشمام نگاه كرد و : فقط یه بار خواهش می كنم ؟
      -فكر می كنم ما حرفهامون رو زدیم . مگه نه ؟
      سینا : درسته . راست می گی . ولی ... اصلا ولش كن . ازم جدا شد و ادامه داد : خوب زود باش دیرتون می شه . لباسامو پوشیدم كاشپنی هم كه بهم داده بود پوشیدم و با هم از اتاق اومدیم بیرون بیتا با دیدن من مثل برق گرفته ها شده بود چون اونم مثل همون كاپشن رو با یه رنگ دیگه پوشیده بود .
      -وای بیتا چقدر بهت می یاد .
      بیتا : ولی تو مثل فرشته ها شدی . خدا جون شما ها واقعا مارو شرمنده كردین .
      بعد از كلی تشكر و اینجور چیزها چهار تایی راه افتادیم سر راه سینا رو پیاده كردیم و راه افتادیم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 09 - 2008 - 10:35 AM
      پیک 14

      (بخش دوازدهم )
      همینطور كه چشمام رو هم بود داشتم به تمام اتفاقات اخیر فكر می كردم مثل فیلما بود اینهمه اتفاق وای كه ذهنم چقدر شلوغ بود اینهمه آدم و ماجرا تو ذهن كوچیك من چیكار می كردن ؟!! هنوز به اومدن مهسا شك داشتم ولی كار از كار گذشته بود بیتا رفته بود بهش كمك كنه كه وسیله هاشو بیاره دیگه باید می رسیدن با صدای زنگ در دلم ریخت و احساس بدی بهم دست داد اصلا حالم منقلب بود نمی دونم چرا ؟ دستام یخ كرده بود و چسبیده بودم رو صندلی نمی تونستم از جام بلند شم درو باز كنم دلم بد جوری شور می زد هیچ وقت دلشوره های من بی دلیل نیست بخاطر همین از این حالتم نفرت دارم با وارد شدن بیتا هم هیچ حركتی نكردم در حالیكه با كلی وسیله وارد می شد گفت : وااااا مهرانه تو خونه ای درو چرا باز نمی كنی ؟!!
      گفتم تو جایی رو نداری بری . حالا چرا خشكت زده .مگه جن دیدی ؟ چیزی شد ؟
      هیچی نمی گفتم فقط نگاه می كردم خلاصه با كمك همدیگه وسایلو آوردن زهرا دختر صاحبخونه هم داشت بهشون كمك می كرد از این دختره كه اصلا خوشم نمی اومد . پدر مادرش از هم جدا شده بودن و حالا پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی می كرد نامزد داشت . یادمه اون روزهای یکم كه اومده بودیم یه روز می خواست بره بیرون پدر بزرگش در خونه رو روش قفل كرده بود اون از دیوار رفت خونه همسایه از اونجا رفت بیرون . اصلا تحمل دیدنشو نداشتم . ( خلاصه دو رو برم رو یه مشت بچه و دیوونه و روانی گرفته بود شده بودم سنگ صبور اونا ) ولی طبق معمول دلم براش می سوخت نامزدش رو دوست نداشت ولی چاره ای هم نداشت . با اومدن اون از جام بلند شدم و فرصت رو غنیمت دونستم كه حرفمو بزنم وقتی چهار تا چایی با شیرینی آوردم سر صحبت رو باز كردم و گفتم : مهسا جان خوش اومدی امیدوارم دوستای خوبی برات باشیم ولی بهتره همین یکمش یه چیزایی روشن بشه . می دونی .... اینجا یه مقرراتی داره كسی خونه تنها نمی مونه . بدون همدیگه جایی نمی ریم . كسی خونمون مهمون نمی یاد ما هم مهمونی نمی ریم چون بالاخره خودت كه می دونی ؟
      مهسا یه نگاهی به بقیه كرد و : اینجا كه از خوابگاه بدتره .
      بیتا : البته تبصره هایی هم داریم كه با تشخیص مهرانه قابل اجراست مگه نه رئیس ؟
      -دارم جدی حرف می زنم . در ضمن روزهائیكه من می رم ... تو رو هم با خودم می برم تا اینجا تنها نباشی . اصلا هم مزاحم نیستی پدر مادر منو از خودت بدون .
      زهرا : مهرانه خانم یه چیز میخواستم بگم ؟
      با اینكه فكر می كردم اصلااون اینجا چی كار می كنه مگه اونم حق حرف زدن در این مورد رو داره ولی گفتم : گوش می كنم .
      زهرا : چرا شما از من خوشتون نم یاد ؟
      -كی همچین حرفی زده ؟ یه چشم غره به بیتا رفتم كه مجبور شد دیگه بهم نگاه نكنه . بعد ادامه دادم ببین عزیزم من از تو بدم نمی یاد مگه تو چیكار كردی ؟ فقط فكر می كنم تناسبی بین ما و شما نیست . شما یه خانم متاهل هستی و باید به فكر تشكیل زندگیت باشی و ما مجرد كه باید فكر درسمون همین
      تعجب رو كاملا از چهرش متوجه شدم ولی به روی خودم نیاوردم .
      زهرا : من حرف شما رو قبول دارم ولی ... ولی من شما ها رو دوست دارم .
      -تولطف داری عزیزم .
      زهرا : حالا اگه اجازه بدین یه خواهشی ازتون داشتم .
      -بگو
      زهرا : اگه اجازه بدین فرداش به نامزدم بگم فیلم نامزدیمونو بیاره با هم ببینیم .
      داشتم از تعجب شاخ در می آوردم من چی می گم اون چی می فهمه ؟!!!! نگاهمو بطرف بیتا تغییر دادم شك نداشتم نقشه ی اونه . قرمز شده بود نمی دونستم چی باید می گفتم رو مو كردم طرف زهرا : ولی منكه برات توضیح دادم . خوب حالا چاییتون سرد نشه ؟
      خلاصه هر طوری بود دست به سرش كردم و رفت اگه می خواستم از الان كوتاه بیام مشكلاتم زودتر شروع می شد . بعد از رفتن زهرا با كمك مهسا و بیتا خونه رو جمع و جور كردیم و بعد از خوردن شام همینطور كه داشتیم تلوزیون نگاه می كردیم بیتا سر صحبت رو باز كرد : مهرانه تو چرا با همه چیز مخالفت می كنی ؟ مگه چه ایرادی داره ماهم یه كم تفریح كنیم ؟ تو دلم گفتم ای تو بیمری حالا تفریح نداری ؟ اگه داشتی می خواستی چی كنی ؟
      -آخه دیدن فیل نامزدی این بچه... شد تفریح ؟
      بیتا : یه كم مسخره بازی در می یاریم می خندیم دییییگگه بد ؟
      -تو آدم نمی شی.
      مهسا : ببخشید مهرانه جان ولی فكر نكنم ایرادی داشته باشه .
      یه جوری فكر كردم نمی شه با همه چی هم مخالفت كرد . یه كم باید انعطاف نشون می دادم .
      -حالا فكرامو بكنم ببینم چی می شه .
      بیتا همینطور كه می اومد طرفم دستشو انداخت گردنم یوسم كرد : مهرانه یه دونه ای ، تك دونه ای ، نمونه ای ، بستنی ای ، آب میوه ای ......
      نمی تونستم خودمو از بغلش بكشم بیرون گفتم : تو رو خدا خودتو لوس نكن . حالم بد شد . بیتا حتما باید بهت بگم برو گم شو .
      بیتا همینطور زبون می ریخت و مسخره بازی در میاورد بالاخره دوتایی ازم رضایت گرفتند كه فرداشب زهرا هم بیاد و چند تا فیلم هم بیاره و دور هم باشیم .
      ساعت از دوازده گذشته بود كه سینا بهم زنگ زد ماجرا رو براش گفتم یه كم بهم ریخت و گفت نباید قبول می كردم . ولی براش توضیح دادم كه نمی تونیم با همه چیز مخالفت كنم اونم قبول كرد ولی ازم قول گرفت وارد جمعشون نشم منم بدون اینكه حساسیتی نشون بدم یا با هاش بحثی بكنم قبول كردم .
      اون شب بالاخره اونا دور هم جمع شدند سینا از 12 شب تا خود صبح بخاطر اینكه وارد جمع اونا نشم و فیلمهای ... اونا رو نبینم با هام حرف زد هر چی بهش می گفتم مطمئن باش كه من نگاه نمی كنم . می گفت من مطمئن هستم كه تو نگاه نمی كنی ولی دلم طاقت نمیاره . خلاصه صبح شد و بعد از قطع كردن تلفن از جام بلند شدم دقیقا ساعت 7 بود . چشمام داشت می سوخت سرم سنگین بود و گیج میزدم . در اتاق رو كه بازكردم سه تاشون خوابیده بودن و تلوزیون هم روشن بود همه رو خاموش كردم و شروع شد دیگه .
      یکم فیلمها رو تو كمدم قایم كردم . بعد بیدارشون كردم . زهرا رو بیرون كردم البته هیچی نگفتم اونكه قیافه ی منو دید خودش نفهمید چطوری بره . بیتا و مهسا مثل جن زده ها كنج دیوار كنار هم زیر پتو نشسته بودن .
      بیتا زیر چشمی دنبال فیلمها می گشت
      -دنبال چیزی می كردی؟
      هیچی نگفت .
      -گفتم چیزی گم كردی؟
      بازم سكوت كرد
      -رفتی یدونه لنگه خودت آوردی كه هر غلطی كردی نتونم حرف بزنم ؟
      جرات نداشتند سرشونو بالا بگیرن . صدامو بردم بالاتر و : مگه با شما ها نیستم ؟ چرا لال شدین ؟
      این بود فیلم نامزدیتون كه می خواستین دستش بندازین ؟ فیلمها رو از كجا آوردین ؟
      هیچ صدایی ازشون در نمی اومد حتی صدای نفس كشیدن .
      -یامثل آدم حرف می زنین یا وسله های دوتاتون تو كوچست تا به خدمت این دختره ی گستاخم برسم .
      بیتا جان دیگه نمی تونم باهات یه جا باشم شرمنده . در ضمن مهسا خانم شما هم با همون ماشینی كه دیروز وسیله آوردین با همون وسیله هاتون رو ببرین.... تا عصر لطفا.
      لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . خیلی از دستشون عصبانی بودم آخه حماقت چقدر . یكراست رفتم دانشگاه ولی نمی دونستم برای چی رفتم یه دوری زدم یه كم كه آروم شدم نزدیك ظهر راه افتادم برم خونه وسط راه فرشید رو دیدم هیچ وقت تو محیط دانشگاه سوار ماشینش نمی شدم ولی اون روز بهش اشاره زدم و برام نگه داشت . خیلی تعجب كرده بود وقتی سوار شدم نگرانی رو از چشمای اونم فهمیدم بعد از سلا م واحوالپرسی گفت : شما ها چرا از دیشب خطتون مشغوله ؟
      -والا چی بگم .
      همه ی ماجرا رو براش تعریف كردم . فرشید آهی كشید و گفت : من دیروز غروب كه باهاش صحبت می كردم بهم گفت دیگه نمی خواد باهام حرف بزنه و دیگه هم پیشم نمیاد .
      -دور از انتظار نبود .
      فرشید : نمی دونم چشه ؟ من بهش گفتم با هر شرایطی قبولش دارم . خودش داره سخت می گیره .
      -بهتره شما هم اصرار زیاد نكنید .
      فرشید : چیزی می دونی كه بهم نمی گی ؟
      -نه. با این اوضاع شما نمی تونین براش كاری بكنید .
      فرشید : نمی دونم خیلی برام سخته .
      -فقط چند روز تحمل كنی تموم می شه .
      فرشید : نمی تونم فراموشش كنم .
      -می تونی زیاد سخت نگیر مثل اون .
      فرشید : از یکم اشتباه كردم نباید ...
      حرفشو قطع كردم و گفتم : خواهش می كنم ادامه ندین . گذشته كه گذشته فكر از این به بعد باشین .
      لطفا من همین جا پیاده می شم ممنون .
      فرشید : هر طور راحتی بازم بهت زنگ می زنم .
      -باشه . خدانگهدار.
      برگشتم خونه دیدم همه جارو مرتب كردن غذا هم آمادس جواب سلامشون رو هم ندادم . لباسامو عوض كردم . خودمو سر گرم كتابام كردم . صدای پچ پچشون رو میشنیدم . بیتا با یه لیوان چایی اومد نشست كنارم و مهسا هم یه گوشه ی دیگه نشسته بود . داشت با قیافه ی مظلوم نماش بهم نگاه می كرد . بیتا یه كم من و من كرد و گفت : مهرانه ؟
      چیزی نگفتم . دوباره گفت : مهرانه خواهش می كنم جوابمو بده دیگه .
      -كه چی ؟
      بیتا : خوب ما اشتباه كردیم اصلا غلط كردیم . خوبه ؟
      -فكر كردی هر غلطی كنی با یه ببخشید درست می شه ؟ تو داری حیثیت منو می بری زیر سوال . خجالت نمی كشی . تو جای منو بودی چی می كردی؟
      سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت .
      -مثلا الان داری خجالت می كشی شرمنده شدی ؟ دیشب منو سینا یك دقیقه هم چشم رو هم نزاشتیم . بخاطر كثافت كارهاتون چند نفر دیگه رو هم انداختین تودرد سد . بد بخت فرشید تا صبح هزار بار زنگ زده . بسه دیگه . آبروم پیش سینا رفت تو می دونی من با اون رابطم چطوریه ؟ نمی دونی ؟ حتما به اونم گفتی ؟
      بیتا : تو راست می گی . ما خیلی بدیم . من شخصا از سینا هم معذرت خواهی می كنم . ببخشید .
      -اون نمی خواد دیگه اسمتو بشنوه چه برسه به اینكه باهات حرف بزنه ؟
      دیگه حالا مهسا هم همه چیز رو می دونست البته من مطمئن بودم از یکم بیتا بهش گفته بود .
      بیتا : مهسا تو یه چیزی بگو . منكه هر چی می گم مهرانه قبول نمی كنه .
      مهسا یه كم این پا اون پا كرد : حالا مهرانه جان شما هم ببخش دیگه بخاطر من . جون سی....
      یكدفعه عكس العمل نشون دادم : ازت خواهش می كنم ادامه نده .(دلم می خواست بهش بگم تو پیش من خاطری نداری دلم می خواست می گفتم شما اونقدر كثیفین كه حق ندارید اسم سینا رو به زبون بیارین ) نخواستم نقطه ضعف بدم دستش هیچ چی نگفتم و داشتم همینطور به حیات نگاه می كردم كه با آفتاب كمرنگ زمستونی تیكه های برف از روی درخت لخت تو باغچه سر می خورد و به زمین می افتاد . كاش حداقل جای یه تیكه برف بودم آب می شد و تموم می شد . بیتا اومد طرفم و گفت : مهرانه ؟
      -بله ؟
      بیتا : تو مارو بخشیدی ؟
      -حالا .
      مهسا : پس دوسش داری ؟
      انگار یه دفعه تمام وجودم فرو ریخت منو بیتا همزمان نا خودآگاه برگشتیم طرفش . همینطور كه داشت خودشو مشغول جابه جا كردن وسیله هاش نشون می داد زیر چشمی ما رو نگاه می كرد . می دونستم زیر سر بیتاست حتما اون بهش چیزی گفته بود ولی دوست نداشتم حركت بیجایی بكنم كه بعدا پشیمون بشم . هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم .فقط صدای صحبت كردن اون دوتا رو می شنیدم كه یه چیزایی به هم می گفتن . فقط یه لحظه صدای بیتا رو شنیدم كه بلند تر شد و گفت بین مهرانه برام خیلی عزیزه هزار بار بهت گفتم دوباره هم می گم بخاطر اون هر كاری می كنم از هر چیزی می گذرم حتی پدر مادرم تو كه دیگه هیچی ... مواظب كلمه به كلماتی كه بهش می گی باش . فهمیدی چی گفتم ؟ دارم باتو حرف می زنم فهمیدی ؟
      همینطور داشت صداش میرفت بالاتر كه دیگه نتونستم طاقت بیارم از تاق اومدم بیرون دیدم بیتا یقشو گرفته اونو میخكوب كرده به دیوار اونم از ترس تكون نمی خورد . سریع رفتم طرفش گفتم : تو داری چیكار می كنی خواهش می كنم بیتا ولش كن مگه دیوونه شدی ؟!!!
      بیتا اونو ول كرد برگشت طرفم و گفت : اون باید همین یکمش می فهمید كه تو با من خیلی فرق داری و باید می دونست با كی طرفه . تو دخالت نكن چون چیزی نمی دونی اینطوری بهتره .
      بعدم رفت طرف حیاط . نفهمیدم چرا اینطوری شد . اون وسط گیر كرده بودم نه می تونستم طرف مهسا برم نه طرف بیتا . گیج شده بودم مهسا انگار اصلا اتفاقی نیفتاده فقط رفت تو اتاق و درو بست . زنگ تلفن بلند شد ولی تو اون شرایط هیچ كدوممون نمی تونستیم جواب بدیم آروم رفتم طرف گوشی و از پریزكشیدم . اون روز تا آخر شب هیچ كدوممون حرف خاصی نزدیم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #8
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #8

      ***

      elham55
      Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 15

      (بخش سیزدهم)
      هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
      سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
      خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
      برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
      نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
      -چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
      سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
      -دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
      مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
      چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
      -مگه كار بدی كردم؟
      مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
      با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
      نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
      اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
      ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
      سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
      -آخه ... آخه
      سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
      یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
      دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند . گذشته از شیطونیهایی كه داشتند بچه های خوبی بودن . و صمیمیت رو میشد كاملا بینشون حس كرد . فرشید هم خیلی اونشب زحمت كشید تهیه شام و پذیرایی رو هم همراه یكی از دوستاش انجام داد . ساعت 12بود كه از سینا پرسیدم اینا نمی خوان برن ؟
      سینا خنده ای كرد و گفت تو اینا رو نمی شناسی اگه ولشون كنی تا صبح هم می مونن ولی صبر كن این از دست فرشید برمیاد . خلاصه بعد از اینكه به كمك همدیگه همه ی خونه رو مرتب كردن حدود ساعت 5/1 بود كه رفتند فقط یكی از دوستای سینا مونده بود حتی فرشید هم رفته بود . با یه نگاه كنجكاوانه به سینا اون متوجه شد و رفت تو آشپزخونه منم دنبالش رفتم و بدون مقدمه پرسیدم : مگه این دوستت نمی خواد بره
      سینا : بهتره از دوستتون بپرسین . منكه نمی تونم بیرونش كنم اون مهمون و دوست منه .
      چون پیشنهاد خودم بود كه با مهسا بیام حرفی برای گفتن نداشتم فقط دیگه این دست بیتا رو هم از پشت بسته بود نگاهی به سینا كردم و گفتم بهتره بریم پیششون . وقتی اومدیم با تعجب دیدیم كه برقها رو خاموش كردن و رفتن تو اتاق خواب .هم تعجب كرده بودیم هم كلی خندیدیم آخه نمی دونین چقدر آروم رفته بودن كه ما یك قدمیشون متوجه نشده بودیم . دست سینا رو گرفتم و آروم رفتیم تو اتاق خواب سینا خیلی خسته بودم یكراست رفتم رو تخت دراز كشیدم . سینا همینطور كه داشت لباساشو مرتب می كرد گفت : نترسیدی اینكارو كردی ؟ چه عجب !
      برگشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم : كار بدی كردم ؟
      سینا : اصلا خانومی فقط تعجب كردم . همین .
      داشتم نگاش می كردم كه چه با سلیقه كاراشو انجام میداد . بعد از مرتب كردن لباساش اومد كنارم دراز كشید و گفت : می دونم اینجور مهمونیا رو دوست نداری ولی امیدوارم كه بهت خوش گذشته باشه .
      -همینكه پیش تو بودی برام ارزش داره .
      سینا : مهرانه بهت ثابت شد كه من دوستت دارم . تا كی باید بهت زمان بدم . چقدر دیگه زمان می خوای تا منو بپذیری ؟
      چیزی نمی گفتم ولی هزاران حرف و فكر تو ذهنم بود . سینا این حالات منو خوب می شناخت همینطور كه موهامو نوازش می كرد : باشه ادامه نمی دم تو بگو تا آخرش قبول می كنم تا بهت ثابت بشه سینا كیه ؟
      بعد خیلی آروم چشماشو بست و تا صبح خوابید .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 14 - 2008 - 05:57 PM
      پیک 16

      ( بخش چهاردهم )
      مونده بودم فردای اون روز مهسا با چه رویی می خواد با من روبرو بشه ولی پر رو تر از این حرفا بود . صبح با سینا صبحونه رو آماده كردیم و منتظر حضرات نشستیم . ولی خبری نبود رو كردم به سینا گفتم : به نظرت چیكار كنیم ؟
      سینا دستی به موهاش كشید و : والا نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم بازم بیتا .
      نمی دونم چرا خندم گرفته بود به صندلی تكیه داده بودم و فقط نگاش می كردم . یكساعتی همینطور گذشت تا بالاخره تشریف آوردند . برام جالب بود مهسا انگار نه انگار . خیلی راحت در كمال آرامش صبحونشو خورد و انگار كه مدتهاست بین ما بوده . بخاطر شرایط موجود دیگه نخواستم بیشتر بمونم چون ممكن بود كار به جاهای دیگه بكشه سینا با فرشید تماس گرفت و نیم ساعتی طول كشید تا بیاد از همدیگه خدا حافظی كردیم و همراه فرشید راه افتادیم نزدیك ظهر بود كه رسیدیم خونه بیتا غذا رو آماده كرده بود و منتظر ما نشسته بود نمی دونم چرا با دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم بد جوری به مهسا نگاه می كرد بعد از خوردن نهار رو كرد به مهسا گفت : خوش گذشت ؟!!!
      مهسا همینطور كه میزو جمع می كرد گفت : جای شما خالی . یه پارتی توپ با تمام مخلفات.
      چشمای بیتا از تعجب گرد شده بود . نگاهشو بطرف من تغییر داد و گفت : كسی مارو دعوت نكرده بود !!
      بدون حرف اضافه ای گفتم : ما خودمونم خبر نداشتیم تو كه اونارو می شناسی چقدر غیر منتظره هستند .
      بیتا با این حرف من ظاهرا قانع شد ولی رو به مهسا كرد و : اونوقت شما نمی خواین دوش بگیرین .
      خودمو زدم به اون راه كه نشنیدم. به صندلی تكیه دادم و فقط نظاره گر بحثشون بودم وقتی با هم كل كل می كردن خیلی دیدنی بود . منكه خوشم می اومد .

      كمكم به عید نزدیك می شدیم و سر سینا خیلی شلوغ بود . زنگ می زد ولی زمانش مثل اون موقع طولانی نبود آخر شبم كه اونقدر خسته بود كه وقتی زنگ می زد دلم نمی اومد زیاد معطلش كنم بعضی وقتها هم پشت گوشی خوابش می برد .
      حالا من بودم كه دلم می خواست بیشتر ببینمش من بودم كه برای زنگ زدنش لحظه شماری می كردم . ولی نمی دونم چرا ازم نمی خواست برم پیشش منم غرورم نمی زاشت حتی براش زنگ بزنم . به هر سختی ای بود تعطیلات عید هم تموم شد و همه ی تعطیلات مهسا خونه ی ما و بیتا بود . منم كلی حال كردم همش پیش بابایی و محبتهای بابام حسابی جای خالی سینا رو تو اون مدت گرفته بود و این باعث می شد كمتر دلتنگی سینا اذیتم بكنه . وای كه اگه بابایی رو نداشتم چیكار می كردم .
      بالاخره تعطیلات هم تموم شد و هفته ی یکمی كه برگشتیم دانشگاه بیصبرانه منتظر بودم كه سینا بگه می خواد منو ببینه و تو این مدت هم خیلی با بیتا حرف زده بودم ولی نتونستم قانعش كنم و دیدم اصرار زیادم فایده ای نداره بیخیال شدم و هر وقت فرشید و تو دانشگاه می دیدم یه جورایی دلم براش میسوخت . ولی كاری از دستم برنمی اومد .
      سینا وقتی ازم خواست برم دیدنش خیلی خوشحال شدم با تمام وجود دلم میخواست بیتا هم بیاد اون به شدن مخالفت می كرد كه با مهسا برم می گفت بابا مگه تو بچه ای تازه تنها كه نیستی فرشید باهات هست هر چی ازم خواهش كرد قبول نكردم تنها برم بر خلاف میل اون با مهسا راه افتادم . مثل همیشه فرشید زحمت بردن مارو قبول كرد وقتی رسیدیم مغازه ی سینا ظهر هم گذشته بود بعد از اینكه با مانهار خورد و مارو رسوند خونه ی سینا گفت كه شب برای شام میاد پیش ما بعد از رفتن اون مهسا گفت كه خیلی خسته هست و می خواد استراحت كنه سینا راهماییش كرد تو اتاق خواب مامانش اینا بعد منو سینا هم رفتیم تو اتاق خوابش وای خدای من كاملا دكور اتاق خواب عوض شده بود همه چیز آبی كم رنگ و پر نگ بود خیلی خوشم اومد ولی اون لعنتی ها بازم حالمو گرفت نمی دونم چرا چشمم به اون آینه و شمعدانها كه می افتاد حالم بد می شد و انگار تو دلم جنگ و دعوا بود ولی جرات پرسیدن نداشتم . چند بار به زبونم اومد ولی چیزی نگفتم سینا مثل همیشه یه كادو برام گرفته بود یه عطر خیلی خوشبو كه تمام سطحش با گلهای رز پوشیده شده بود . دلم نمی خواست ازش قبول كنم ولی از ادب به دور بود . خلاصه با گوش دادن آهنگ و ور رفتم با كامپیوتر و یه سری كارهای دیگه وقتمون رو گذروندیم تا شب شد وقتی فرشید اومد خیلی خوشحال شدم ولی طبق معمول كه یه چیز باید حال منو بگیره ماهان بود كه دنبال فرشید وارد شد با دیدن اون خنده رو لبم خشك شد نتونستم چیزی بگم . بله دیگه مهسا خانومم كه دیگه هیچی ظاهرا كولاك كرده بود بیتا رو رو سفید كرده بود .
      بعد از خوردن شام دعا دعا می كردم كه این پسره كی میره ولی وقتی فرشید بلد شد كه بره دركمال وقاحت دیدم ماهان باهاش دست داد و فرشید رفت . یه چشم غره به سینا رفتم و راهمو كج كردم طرف آشپزخونه بدون معطلی پشت سرم وارد شد طوریكه وقتی برگشتم رو در روش بودم آروم كشیدمش گوشه آشپزخونه و گفتم : جریان چیه ؟
      سینا به كابینت تكیه داد و شونه هاشو بالا انداخت و : والا چه عرض كنم این رفیق شما خیلی قدره . یه شبه قاپ تمام دوستای منو دزدیده با همشون تلفنی تماس داره و ظاهرا طرفدار هم زیاد داره . نزدیكم اومد و ادامه داد : اون بخاطر مهسا اینجاست می فهمی بخاطر مهسا .
      برگشت سر جاش و آرومتر گفت : توقع نداری كه بیرونش كنم .
      در حالیكه تعجب كرده بودم : نه ولی ...
      انگشتشو گذاشت رو دهنم و : دیگه ولی نداره می بینی كه كارش درسته .
      از این حرف سینا یه كم بدم اومد حساسیت نشون ندادم . دستمو گرفت و بطرف سالن راه افتادیم وای خدای من همه ی برقها رو خاموش كرده بودند و رفته بودند تو اتاق خواب منو سینا با تعجب بهم نگاه كردیم هم تعجب كرده بودیم هم خندمون گرفته بود باورتون نمی شه یك قدمی ما اینقدر آروم رفته بودن كه ما نفهمیدیم . اون شبم مثل شبهای دیگه گذشت فقط فرقش این بود كه سینا سینای گذشته نبود .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #9
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #9

      ***

      elham55
      Jul 15 - 2008 - 02:46 PM
      پیک 17

      (بخش پانزدهم)
      تمام راه كه برمی گشتیم به رفتار سینا فكر می كردم نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت سینا رو دیگه نمی بینم همیشه از این حدسیاتم وحشت داشتم چون بیشترشون به واقعیت ختم می شد دست خودم نبود هرچی میخواستم مسیر عوض كنم ولی همه بن بست بود و دوباره می رسیدم سر جای یکمم . داشتم دیوونه می شدم اینقدر فكرای عوضی كردم كه نفهمیدم چطور رسیدیم دم در خونه اصلا حوصله ی هیچ كسی رونداشتم بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق و درو به روی خودم بستم تا با صدای بیتا كه گفت سینا پشت خطه اومدم بیرون . یه لحظه از اینكه اینهمه خودمو عذاب دادم پشیمون شدم چون سینا مثل همیشه زنگ زد ولی از همون طرز سلام گفتنش دوباره دلم ریخت خیلی سرد و رسمی گفت : شاید دیگه تا شب نتونه بهم زنگ بزنه آخر شب منتظرش باشم چون كار مهمی داره بعدم خیلی زود قطع كرد . انگار آب یخ ریختن سرم گوشی دستم مونده بود و در كمال ناباوری چسبیده بودم به دیوار و صدای ممتد بوق رو می شنیدم .
      بیتا سریع اومد طرفم گوشی رو ازم گرفت و گفت : چی شده مهرانه . چرا دستات اینقدر یخ كرده اتفاقی افتاده فقط خیره شده بودم به عكس سینا كه روی دیوار بود و تمام عشقی كه تو این مدت بهم داده بود مثل فیلم از ذهنم عبور می كرد . همینطور كه به چشمای سینا زل زده بودم گفتم : اون....اون ... گفت كه چیز مهمی می خواد كه فقط صدای مهسا رو شنیدم كه گفت : من می دونم چی می خواد بگه .
      چشمام پر اشك شده بود و پاهام حس نداشت بیتا كه رنگش پریده بود كمكم كرد برم تو اتاق اون واقعا مهربون بود . كنارم نشست و گفت : مهرانه دقیقا تعریف كن دیروز و دیشب چه اتفاقی افتاد .
      با بغضی كه داشتم همه چیزو براش تعریف كردم بهش گفتم بیتا اون مثل همیشه نبود می فهمی .
      بیتا همینطور كه دستامو تو دستاش گرفته بود گفت : آخه دختر چقدر بهت گفتم گوش نكردی .
      با گریه ی من اونم آرووم آرووم اشك می ریخت و منو نوازش می كرد . همش بهم می گفت اصلا شاید چیز مهمی نباشه تو اینقدر بهم ریختی . حتما خیالاتی شدی امكان نداره كه سینا بخواد تو رو اذیت كنه . می خوای برم پیش فرشید از اون بپرسم ؟ یا اصلا می خوای برای سینا زنگ بزنم ؟ به خدا مهرانه اگه آرووم نشی همین الان بلند می شم میرم تهران پیش سینا . خواهش می كنم آرووم باش من طاقت دیدن اشك تو رو ندارم باور كن .
      یكدفعه ولم كرد از جاش بلند شد و : دختره ی پست فطرت . بعدشم با سرعت از اتاق خارج شد . با اینكه حالشو نداشتم ولی بخاطر اینكه كار اشتباهی نكنه دنبالش اومدم تا حیاط خودمو رسوندم گفتم : چیزی شده ؟ !! بیتا خواهش می كنم به منم بگو تو رو خدا حرف بزن .
      دستمو گرفت و برگشتیم تو خونه همینطور زیر لب غر غر می كرد : شانس اوردی كه رفتی بیرون وگرنه هیچی . راست می گفت مهسا كو اصلا حال فكر كردن به این یكی رو نداشتم . بیتا آروومم كرد و منو روی مبل نشوند . برام یه لیوان آبمیوه آورد و گفت : تا تو اینو می خوری من یه زنگ به فرشید بزنم ببینم اون چیزی می دونه یا نه ؟
      با اینكه حسابی گوش می كردم ببینم چی می گه ولی چیزی دستگیرم نشد فقط وقتی قطع كرد آهی كشید كنارم نشست و : آخه دختر من بتو چی بگم ؟ چاره نداریم باید صبر كنیم تا شب .
      چیزی نپرسیدم یعنی اصلا حالشو نداشتم .
      با صدای زنگ تلفن هر دو از جا پریدیم نگاهی بهم كردیم بیتا سرشو تكون داد به علامت اینكه من بشینم خودش جواب بده . فقط فهمیدم سینا نبود . بخاطر همین اصلا تلاش نكردم ببینم چی می گه یا چه عكس العملی داره وقتی صحبتش تموم شد گفت : خانووم امشب نمیاد خوابگاه پیش دوستاش می مونه فكر كرده همه مثل خودش احمقن فكر كرده من نمی دونم كدوم گوریه .
      گفتم : بیتا خواهش می كنم به اون چیكار داری .
      فهمیدم یه دنیا حرف تو چشماشه ولی چیزی نمی گه چند بار خواستم به سینا زنگ بزنم ولی نزاشت تمام بعد از هر از كنارم تكون نخورد نزدیك غروب بود كه احساس كردم دیگه خیلی نا آرامه بهش گفتم : بیتا ؟
      بیتا : جانم
      -تو چیزی رو از من مخفی می كنی؟
      بیتا : نه عزیزم .... چرا باید چیزی رو از تو مخفی كنم تو كه همه چیز منو می دونی
      -بیتا سنگ ننداز در مورد خودمو سینا ؟
      بیتا : منم اندازه ی تو می دونم فقط یه چیز باید بهت بگم كه منتظرم سینا حرفشو بزنه بعد بهت بگم . البته ...
      حرفشو قطع كردم و گفتم : جون من بگو طاقت ندارم دیگه .
      بیتا : ببین عزیز من الان نمی تونم بگم .
      اشكم مثل سیل راه افتاد التماسش كردم كه بگه ولی نمی گفت خیلی اصرار كردم تا بالاخره راضی شد .
      كنارم نشست دستمو محكم تو دستش گرفت و گفت :‌ آخه اگه سینا رو اینقدر دوست داشتی چرا باهاش اونطوری رفتار كردی ؟ چقد ربهت گفتم یه كم با خودت كنار بیا . به حرفم گوش نكردی چقد رگفتم تنها برو پیش سینا این كارو نكردی ؟وای مهرانه تو چیكار كردی دختر . اصلا بهم نگاه نمی كرد فقط آهی كه كشید دلمو زیر ورو كرد . دستشو انداخت گردنم و ادامه داد : مهرانه اون آینه شمعدونا رو یادته ؟
      حالم داشت بهم می خورد احساس می كردم قلبم الان از كار می افته گفتم : آآآآآرررره
      بیتا: می دونی سینا قبلا ازدواج كرده ولی الان ازش جدا شده یعنی یكساله كه از زنش جدا شده .
      قلبم زیر رو رو شد خواستم چیزی بگم بیتا نزاشت و گفت تا حرفش تموم نشه نباید چیزی بگم و برام اینطور ادامه داد : مادر سینا بخاطر مریضی ای كه داشته می خواسته واسه ی پسرش خیلی زود زن بگیره و عروسیشو ببینه اونم وقتی می بینه همه دارن به اینكار اصرار می كنن همون دختری كه دوسال باهاش دوست بوده رو به خانوادش پیشنهاد می كنه چون فكر می كنه چه كسی بهتر از اون حالادو سال باهاش دوست بوده بهتر از كسی هست كه اون نمی شناسه خلاصه خیلی زودتر از اونی كه فكرشو می كرده زندگیش با صدف آغاز میشه می دونی كه سینا برای جنسای مغازه گاهی خودش میره تركیه جنس میاره بعد از اینكه شش ماه از عروسیشون می گذره برای بار سوم می ره تركیه بعد از سه روز وقتی برمی گرده می بینه تمام فامیلش اومدن استقبال همه هستند بجز زنش یکم نگران می شه و بدون هیچ حرفی از فرشید سراغ صدفو می گیره بابت اتفاقی كه افتاده كسی بجر فرشید جرات گفتن پیدا نمی كنه اگر چه برای اونم خیلی سخت بوده ولی نزدیكترین كسی بوده كه می تونسته سینا رو آرووم كنه به هر زبانی بوده سینا رو تا خونه می بره البته نه خونه ی خودش خونه ی مادرش مهرانه اون احمق چندین سال بوده كه كس دیگه ای رو دوست داشته كه خانوادش با ازدواجشون مخالفت می كنن اونم فقط می خواسته با سینا ازدواج كنه تا راحتتر باشه هر وقت سینا نبوده یا می رفته تركیه صدف با اون پسره تو خونه ی سینا تو اتاق خواب سینا ... می فهمی یعنی چی اون سینا رو نابود كرده البته سعید و ماهان هم همین بلا سرشون اومده . همسایه هاشون كه متوجه می شن اونا رو لو می دن ولی بخاطر پارتی و كوفت و زهر مار سینا هیچ كاری نمی تونه بكنه فقط زنشو طلاق می ده بدون اینكه یكبار دیگه اونو ببینه چند بار تصمیم داشته بره سراغ پسره ولی فرشید لحظه ای ازش جدانمیشه ولی سینا قسم خورده یه روز اینكارو میكنه .
      اشكهام مهلت كاری رو بهم نمی داد سرم داشت می تركید نمی دونستم چیكار كنم دستام یخ كرده بود و تنم داشت میسوخت خیلی حالم بد بود انگار داشتم جون می دادم . بیتاتمام تلاششو می كرد منو آرووم كنه . یاد چشمای سینا كه می افتادم دلم آتیش می گرفت . من اونو خیلی آزار داده بودم خیلی با تمام وجود پشیمون بودم .
      گفتم : لعنتی الان می گی ؟ آره الان باید اینو بهم بگی ؟
      بیتا : مهرانه سینا احتیاجی به ترحم كسی نداره اون بزرگتر از این حرفاست . تو اونو دوست نداری دلت براش سوخته آره ؟ چرا فكر می كنی همه ی عالم و آدم به مهربونی و ترحم تو احتیاج دارن مهرانه خواهش می كنم به كسی ترحم نكن نه به من نه به سینا و نه به هیچ كس دیگه ما شكست خورده ها احتیاجی به دلسوزی شما ها نداریم نداریم نداریم ......... بفهم خواهش می كنم
      حالا من بودم كه باید بیتا رو آرووم می كردم . نمی دونم چرا همه چیز داشت خراب می شد خدایا چرا ؟
      رفتم یه لیوان آب آوردم و به هر زحمتی بود بیتا رو آرووم كردم . كنار هم نشسته بودیم . فقط با نگاه حرف می زدیم . هر دو تامون خیلی حالمون گرفته بود ولی نه كاری می كردیم نه چیزی می گفتیم تا حالا اینقدر بیتا رو داغون ندیده بودم حتی اون شبی كه از خودش گفت واقعا بهم ثابت كرد كه دوسم داره كاش مثل خودم بود .تا با خیال راحت باهاش می موندم و ...
      ساعت نزدیك 12 بود كه دیگه جونم داشت بالا می اومد می خواستم زنگ بزنم ولی بیتا نمی زاشت می گفت من دارم بهش ترحم می كنم ولی اینطور نبود قبل از اینكه بیتا ماجرای سینا رو برم تعریف كنه من احساس كردم كه دوسش دارم وقتی از 12 گذشت و سینا زنگ نزد بیتا بهم گفت : پاشو ... بهش زنگ بزن ولی مهرانه حواستو جمع كن چیزی رو نكنی خیلی راحت و عادی .
      برای یکمین بار شمارشو گرفتم صدای قلبمو به راحتی میشنیدم چند تا زنگ خورد تا گوشی رو برداشت یه كم به خودم مسلط شدم و شروع كردم
      -سلام
      سینا:سلام به به خانووم خانووما . خودتی یا ... اینكه ...
      -فقط بهم بگو چی می خوای بگی ؟
      سینا : آهان حالا فهمیدم چرا زنگ زدی مطمئن بودم وجود من برات بی ارزشه بخاطر خودت زنگ زدی ؟
      -سینا ازت خواهش می كنم حرف بزن بعدا در مورد علت زنگ زدنم توضیح می دم .
      سینا : ولی عزیز دلم بعدی وجود نداره . زنگ زدی به هر دلیلی نمی دونم ولی خیلی دیر زنگ زدی می فهمی ... خیلی دیر ...
      -منظورتو متوجه نمی شم !؟
      سینا : تو از یکم منو متوجه نشدی . اون موقع كه عشقو ازت با التماس گدایی می كردم منو ندیدی و این بلا رو سرم آوردی . حالا هم عزیزم من بخاطر خودت این تصمیم رو گرفتم من اونی نیستم كه تو فكر می كردی نمی تونم بهت دروغ بگم تو رو خدا مهرانه فقط برو .
      دیگه اشكم سرازیر شده بود و به هق هق افتاده بودم .
      -كجابرم ؟
      سینا : سینا بمیره گریه نكن جون هر كی رو می خوای گریه نكن . من فقط بخاطر خودت می گم همین نمی خوام بیخود نگهت دارم من ...
      -الان به این نتیجه رسیدی ؟
      سینا : هر جور دوست داری فكر كن من به درد تو نمی خورم همین .
      -سینا ازت خواهش می كنم من بدون تو ..
      سینا : برای گفتن احساساتت خیلی دیر شده لامصب تو بعد از اون كثافت یکمین عشقم بودی چرا اینكارو كردی باهام.
      -آخه چیزی نشده كه بیخود گیر دادی !
      سینا : آره چیزی نشده چون تو اصلا دیگران رو نمی بینی تا بفهمی چی شده تو فقط خودتو میبینی من نمی خوام تو اذیت بشی .
      هر چی اشك ریختم و التماس كردم فایده نداشت انگار از سنگ شده بود .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 15 - 2008 - 04:25 PM
      پیک 18

      Quoting: Azarin_Bal

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    11. #10
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #10

      ***

      elham55
      Jul 19 - 2008 - 07:51 AM
      پیک 19

      (بخش شانزدهم )
      بعد از دو ساعت بحث و زاری بی فایده ازم خدا حافظی كرد و همه چیز مثل آب خوردن تموم شد .
      باور نمی كردم ، نمی دونستم چه چیزاینهمه سینا رو تغییر داده . درد سنگینی تو قفسه ی سینم احساس می كردم پشت گردنم میسوخت و مثل یه تیكه چوب خشك شده بودم گوشی رو كه قطع كردم چشمم سیاهی رفت و دیگه جایی رو ندیدم .
      وقنی چشمام رو باز كردم هیچ كی تو اتاق نبود اومدم بلند شم ولی انگار دستم سنگین بود چشمامو حركت دادم و دیدم یه سرم به دستم وصله نمی تونستم تكون بخورم اومدم سرمو از دستم بیرون بكشم كه با باز شدن در چشمم به بیتا افتاد فكر كرد بازم خوابم اومد كنار تخت نشست دستمو بوسید و گفت : دختر تو كه ما رو كشتی ! حالت چطوره ؟ بهتری ؟ مهرانه ی خوبم دوستت دارم .
      بغض سنگینی راه گلوم رو گرفته بود احساس ضعف تمام بدنم رو پر كرده بود نمی دونستم باید چی بگم یا چیكار كنم فقط به بیتا نگاه می كردم كه چطور نگرانم بود . ادامه داد : مهرانه خواهش می كنم همه چیزو فراموش كن همه چیزو می فهمی ؟این پسرا نامردتر از این هستند كه تو بخوای عشقتو بهشون بدی منكه بهت گفتم ولی تو قبول نداشتی . حالا ثابت شد كه بهشون نباید رحم كرد . اونا خیلی راحت مارو له می كنن و از ما میگذرن و سریع تر از اونی كه فكرشو بكنی فراموشمون می كنن اصلا براشون مهم نیستیم . مهرانه ی عزیز منو ببخش ، كاش نمی زاشتم تقصیر من بود همش تقصیر من بود . منو ببخش می دونستم تو پاكی ولی باز حماقت كردم .
      سرمم دیگه تموم شده بود خیلی آروم اونو برام كشید و كمك كرد كه بشینم سرم گیج میرفت ازش خواستم تلفنو برام بیاره .
      اخماشو در هم كشید و گفت : مهرانه خواهش می كنم !؟
      -نه بیتا من باید بهش توضیح بدم .
      بیتا : چیرو توضیح بدی تو این دوروز یكبارهم زنگ نزد ببینه چی به سرت اومده . حتما جای دیگه سرش گرمه تو اینا رو نمی شناسی .
      هر چی اصرار كردم نزاشت از روی تخت پایین اومدم كمك كرد تا بتونم راه برم روی مبل نشستم سرمو تكیه دادم و اشكهام بی اراده سرازیر شد دست خودم نبود عكس سینا دیگه روی دیوار دیده نمی شد . حتما بیتا برش داشته كه من اذیت نشم این دختر واقعا مهربون بود و منو دوست داشت . حرفهای آخر سینا رو دوباره مرور می كردم بهم گفت از فردا زندگی تازه شروع كن خونه و دوستات رو عوض كن تا یاد گذشته نیفتی . سعی كن بتونی همه چیز رو فراموش كنی و فكر كنی اتفاقی نیفتاده ولی نمی شد فكرشم نمی كردم اینقدر عاشقش شده باشم . وقتی بیتا برگشت اشكهامو كه دید شربت رو رو میز گذاشت و سریع اومد طرفم و با بغض: مهرانه تو ... تو... باید فراموش كنی راه دیگه ای نداری . اون كثافته می فهمی اون یه كثافته ... بعد سریع ولم كرد و دوید طرف حیاط . خیلی تعجب كرده بودم ولی حرفش برام مهم نبود . یعنی دیگه هیچ چی برام مهم نبود . تو عالم خودم بودم كه صدای بیتا منو به خودم آورد داشت مهسا رو از خونه بیرون میكرد مگه بهت نگفتم حق نداری دیگه برگردی ..... با اینكه رمقی نداشتم ولی خودمو به حیاط رسوندم دیدم یقه ی مهسا رو گرفته و داره از در خونه بیرونش می كنه سریع رفتم طرفش ازش خواهش كردم كه بریم تو خونه حرف بزنیم كسی هم خونه نبود كه ازش كمك بگیرم با هر بدبختی ای بود هر دوتاشون رو بردم تو خونه .
      -حالا بگو ببینم چی شده ؟! چرا شماها چند روزه اینطوری میكنید .
      هیچكدومشون حرف نزدند ولی بیتا خیلی عصبانی بود بدون اینكه حرفی بزنه گفت : یا جای منه یا جای این كثافت . همینطور كه داشت لباس می پوشید و دكمه ی مانتوشو می بست به طرف مهسا رفت و گفت : برای آخرین بار بهت می گم وقتی عصری برگشتم اینجا نبینمت هر جا منو دیدی مسیرتو عوض می كنی فهمیدی وگرنه خوب می دونی چیكارت می كنم . گفت و خیلی سریع با بهم زدن در اتاق رفت .
      برای مهسا یه لیوان آب آوردم حسابی هول كرده بود و رنگش پریده بود وقتی حالش جا اومد گفت : مهرانه می تونم باهات حرف بزنم ؟
      -آره حتما
      مهسا : می دونم حالت خوب نیست ولی باید باهات حرف بزنم یه چیزایی باید بدونی .
      -خوب گوش می كنم.
      مهسا : تو می دونستی فرشید می خواد بیاد خواستگاری تو .
      داشتم شاخ در میاوردم با تعجب نگاش كردم و گفتم : تتتتووووووو........چچچچچییییی ی گفتتتییی؟!!!!!
      ادامه داد : می دونم تعجب كردی ولی از یکمش هم فرشید تو دانشگاه دنبالت بوده همون روز یکم كه با بابایی اومدی برای ثبت نام . اون روز هم فرشید تنها نبوده سینا باهاش بوده می خواسته همون روز بیاد جلو با بابات حرفاشو بزنه ولی فكر می كنه حتما جواب رد میشنوه بخاطر همین حدس می زنه اگه یکم با خودت حرف بزنه بهتره ولی هر دفعه خواسته بیاد بهت بگه با دیدن قیافه ی تو جرات اینكارو نمی كنه تا تو با بیتا دوست میشی و بیتا بدون اینكه این موضوع رو بدونه به فرشید گیر میده و اونم وقتی می بینه پسر خالش به تو علاقمند میشه فكر می كنه خوب بیتا هم دوست توهست و حتما از جنس توئه بخاطر سینا خودشو میكشه كنار و با بیتا دوست میشه . حالا هم كه این اتفاق افتاده فكر می كنه كه ...
      نزاشتم حرفش تموم بشه با عصبانیت و همون نیمه جونی كه داشتم گفتم : واسه من فیلم هندی تعریف می كنی ؟ !
      بلند شدم شماره ی فرشید رو گرفتم ولی اجازه نداد حرف بزنم و تلفن رو قطع كرد .
      منو برگردوند سر جام كنارم نشست و گفت : مهرانه تو رو خدا منطقی باش اون تو رو دوست داره اینو بفهم او از یکمش هم تو رو دوست داشته .
      به خودم مسلط شدم و : غلط كرده پسره ی هرزه من یه تار موی سینا رو به صد تا مثل فرشید نمی دم . فقط حیف كه باهاش نون و نمك خوردم وگرنه حالشو جا می آوردم مرتیكه عوضی فرصت طلب این بود علاقش به من ، این بود حس برادرانه به سینا آره بهش بگو یکمین وآخرین باری باشه كه از این غلطا كرد فهمیدی بهش بگو ...
      مهسا : باشه باشه حالا چرا اینقدر عصبانی شدی اصلا از یکمش هم بیتا باید با سینا دوست می شد تو با فرشید .
      سرمو گرفتم بین دوتا دستام پاهامو رو مبل جمع كردم و گفتم : خفه شو مهسا ... فقط خفه شو ... من هرزه نیستم می فهمی من ... هرزه نیستم ... از جلوی چشمام دور شو برو نمی خوام هیچ كسی رو ببینم برو راحتم بزار . همتون كثافتید همتون ... و فقط صدای گریه های من بود كه فضای تمام خونه رو گرفته بود .
      از صدای در فهمیدم رفت تو حیاط . با تمام وجود و از ته دل زار میزدم و با خدا حرف میزدم . ازش می پرسیدم چرا بامن اینكارو كرد؟ چرا؟ اگه فرشید عاشقم شد پس سینا چی بود اگه سینا عاشقم شد پس چرا رفت ؟ چرا خدا سینا رو ازم گرفت ؟ منكه باهاش صادق بودم منكه پاك بودم و همین جرمم بود ؟ پاك بودن ؟ جرم سنگینیه ، حتما باید مثل دیگران بودم تا سینا رو از دست نمی دادم ؟ باید خودمو راحت در اختیارش می زاشتم تا برای همیشه عاشقم بمونه ؟ خدایا چرا ؟ اگه عاشقی بده چرا عاشقم كردی ؟ من فقط نخواستم گناه كنم همین وگرنه خدا تو می دونی نفسم به نفس سینا بند بود خودت از درونم خبر داری نداری ؟ چرا ؟
      چند روزی گذشت و هیچ تحولی در من دید نمی شد حسابی افسرده و لاغر شده بودم جرات نمی كردم برم خونه . از همشون خجالت می كشیدم و امتحانات رو بهانه كرده بودم . هنوز نمی دونستم سینا چرا رفت ، فقط بخاطر خودم چه دلیل عجیبی؟
      یكهفته ای از دعوای مهسا و بیتا گذشته بود كه بیتا دوباره بحث رو شروع كرد : مهسا خونه پیدا نكردی وسایلت رو بستی پس چرا نمی ری؟ می خوای من برات خونه پیدا كنم ؟
      مهسا : فردا می رم .
      بیتا : ولی یكهفته هست همینو می گی .
      فكر كردم قبل از اینكه به جون هم بیفتند باید غائله رو ختم كنم .
      -خوب حالا میشه تمومش كنید ؟
      بیتا : ببین مهرانه جان یكبار بهت گفتم تو دخالت نكن .
      -مگه ما باهم زندگی نمی كنیم چرا نباید دخالت كنم ؟
      مهسا خنده ی تمسخرآمیزی بهش زد و : ایشون از شما بزرگترن ! تجربه ی بیشتر ....
      بیتا به طرفش پرید و گفت : خفه میشی یا همینجا خفت كنم دختره ی هرزه...
      مهسا : هر چی باشه از تو كه وضعم بهتره ..
      بیتا : من یا تو اینقدر نقشه كشیدی تا سینای بد بختو به دام انداختی ، من یا تو كه حق خوبیهای این دخترو خانوادش رو نادیده گرفتی همه چیزو زیر پا گذاشتی تا سینا رو بدست بیاری ؟ بدبخت اون واسه ی تو هم نمی مونه میفهمی ؟ چند بار بهت گفتم غلط زیادی نكن بهت گفته بودم مهرانه مثل خواهر منه نگفته بودم انتقام اینكارت رو هر روز شده ازت می گیرم ....
      قلبم داشت وا میستاد خدای من چی دارم میشنوم مهسا سینا رو وای نمی تونستم باور كنم حالا فهمیدم چرا بیتا سخت مخالف بود من با مهسا برم پیش سینا زبونم بند اومده بود نمی تونستم حرف بزنم . با چشمای متعجب فقط به اون دوتا نگاه میكردم قدرت انجام هیچ كاری رو نداشتم حتی پلك زدن . مغزم داشت تیر میكشید حالم داشت بهم می خورد میخكوب شده بودم سرجام دهنم خشك شده بود و هیچ حركتی نمی كردم . بیتا مثل دیوونه ها وسایل بسته بندی شده ی مهسا رو از پنجره پرت میكرد تو حیاط و من مات و مبهوت زل زده بودم به مهسا باورم نمی شد . بعد وسایلا نوبت خودش بود یقشو گرفته بود اومد از در اتاق بیرونش كنه مثل برق گرفته ها پریدم جلوش همونطور كه بهش زل زده بودم خیلی آروم و شمرده بهش گفتم : تو رو خدا مواظبش باش !!
      هیچی نگفت یعنی بیتا بهش اجازه نداد گفت یه كلمه ... فقط یه كلمه حرف بزنی دندونات رو ریختم تو دهنت گم شو بیرون .
      زیر بازومو گرفت و برد منو نشوند . هنوز مات زده بودم بیتا روبروم نشسته بود و داشت حرف می زد من حركت لبهاش رو می دیدم ولی نمی شنیدم چی می گه ناخودآگاه چشمم رفت به طرف جای خالی عكس روی دیوار به بیتا گفتم : كو؟
      بیتا :‌چی ؟
      -عكسش
      بیتا پیش منه بعدا بهت می دم
      -خواهش می كنم..... الان لطفا ... همین الان .
      نمی دونم لحن گفتنم چطوری بود كه بدون معطلی قاب عكس رو آورد و داد دستم . خیلی سعی می كرد منو آروم كنه ولی من نمی تونست مثل آتیش زیر خاكستر شده بودم ظاهرم خیلی آرووم بود ولی از درون داشتم آتیش می گرفتم . بعد از چند دقیقه كه به عكسش نگاه كردم اونو برگردوندم و سر میز گذاشتم .
      بیتا رنگش پریده بود فكر می كرد دیوونه شدم ولی بهش گفتم نه من دیوونه نشدم می خوام همونطور كه ازم خواسته تغییراتی به زندگیم بدم .
      بیتا تعجب كرده بود احساس كردم ته دلش خالی شد اومد كنارم نشست و : می خوای چیكار كنی!؟
      -من فردا میرم واسایلمو هم یه گوشه بزار تا یه جای دیگه پیدا كنم اصلا شاید دیگه خونه نگیرم آره بهتره رفت و آمد می كنم بیتا اونجوری بازم هر شب پیش بابایی می خوابم مگه نه ؟
      بیتا بلندم كرد و : تو حالت خوب نیست بیا یه كم استراحت كن حتما بهتر می شی ؟
      -نه بیتا من حالم خوبه خیلی هم خوبم می فهمی ؟ من خیلی خوبم .
      بیتا مثل ابر بهاری می بارید و می گفت : تو ... یعنی تو خواهرعزیز من می خوای منو تنها بزاری ؟ آره ؟ فكر كردی اگه بری من چه خاكی تو سرم بریزم ؟ من بدون تو چیكار كنم . به پام افتاده بود و التماس می كرد ولی من تصمیمم رو گرفته بودم . خودش هم می دونست عملی می كنم .
      -چیكار كنی ؟ هه واقعا كه ؟ خیلی آزاد ،‌آزادتر از گذشته هر كاری دوستداری بكن سیگار بكش ، مشروب بخور ، هر جا خواستی برو ، هر كی رو خواستی بیار اینجا دیگه مزاحم نداری ؟
      هر چی بیتا التماسم كرد قبول نكردم .
      فردای اونروز وقتی بابایی بهم زنگ زد بهش گفتم دوری اون خیلی اذیتم می كنه می خوام برگردم خونه .
      بابایی با اینكه خوشحال شده بود گفت دوست نداره خطر راه منو تهدید كنه بهم گفت اگه اونجا رو دوست ندارم یه جای دیگه برام میگره . ولی در نهایت مثل همیشه تصمیم آخر رو خودم گرفتم .
      از تمام اون شهر و آدماش بدم می اومد . حتی حاضر نبودم دیگه برم دانشگاه با اصرار من بابایی قبول كرد و بلا فاصله فرداش خیلی راحتتر از آب خوردن من تو خونمون بودم . خوشحالی رو می شد از چهره ی همه ی اهل خونه فهمید . شده بودم مهرانه ی گذشته شبها كنار بابایی می خوابیدم و تمام روز یا باهاش تلفنی حرف می زدم یا می رفتم مغازه با هم برمی گشتیم آغوش گرم و مردانه ی بابایی غم از دست دادن سینا رو هزار بار برام سبكتر می كرد . شبها تا صبح چند بار از خواب می پریدم و خیره به قفسه ی سینه بابایی نگاه می كردم وقتی می دیدم نفس می كشه با خیال راحت دو باره به خواب می رفتم .
      تمام اینها در كنار این بود كه سینا برام شده بود بت . چشم دیدن هیچ پسری رو نداشتم هر كی سر راهم قرار می گرفت چنان خرابش می كردم كه پشیمون می شد و فرشید رو هم دیگه هرگز تو دانشگاه ندیدم بعدا فهمیدم كه انتقالی گرفته و رفته تهران . تمام خواستگارانیكه می اومدن با سینا مقایسه میشدن و در كمال ناباوری اطرافیانم رد می كردم . بابایی هم از اینكارم خیلی راضی بنظر میرسید و از چشمای خوشگلش می فهمیدم از اینكه به همه جواب رد می دم یه دنیا خوشحاله . همه جا می گفت مهرانه مال منه به كسی نمی دمش .
      همه بهم حسودی می كردن ولی از درونم كسی خبر نداشت هر جا تنها می شدم با عكس سینا خلوت می كردم و ساعتها اشك می ریختم چند بار بهش زنگ ردم و صداشو شنیدم چند بار تنهایی باورتون نمی شه رفتم محل كارش دیدمش ولی وقتی یاد التماسهای شب آخر كه می افتادم به خودم اجازه نمی دادم برم طرفش یا باهاش حرف بزنم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 20 - 2008 - 07:40 AM
      پیک 20

      ( بخش هفدهم )
      امتحانات رو به هر بدبختی ای بود پشت سر گذاشتم . شاگرد یکم ترم یك مشروط شد همه تعجب كرده بودن وقتی می رفتم دانشگاه با هیچ كس صحبت نمی كردم بیتا رو می دیدم ولی جواب سلامش رو نمی دادم چند بار اومد طرفم ولی حتی نگاهش هم نكردم مهسا رو هم یكی دوبار موقع امتحان دیدم اونم به همین شكل .
      تابستان گذشت و ترم سه شروع شد باز هم بیتا خیلی سعی كرد بهم نزدیك بشه وقتی سماجتهای منو دید بیخیال شد و با یكی مثل خودش دوست شده بود و اصلا حرفهایی كه پشت سرشون تو دانشگاه می شنیدم برام مهم نبود ، مهسا هم انتقالی گرفته بود رفته بود شهر خودش انگار فقط ماموریت داشت بیاد عشق منو بگیره و بره .
      با اصرار بابایی همراه چند تا از بچه های ترم جدید یه خونه گرفتم واقعا بچه های خوبی بودن همشون همشهریهای خودم بودن و تقریبا مثل خودم . مینا مربی مهد بود ، نسرین مربی كاراته بود، فرزانه هم كه بعدا دوست صمیمی من شد از هر جهت مثل خودم بود پدر و مادرش دبیر بازنشسته بودن و دختر بسیار متین و مهربونی بود با اون دوتای دیگه زیاد قاطی نبودم ولی خیلی دوستشون داشتم . من خیلی كم می رفتم خونه فقط شبهایی كه تا 8 كلاس داشتیم یا وقتی هوا سرو برفی بود بابایی اجازه نمی داد برگردم و باید می موندم .
      وضع روحی منم فرقی نكرده بود و مثل همیشه برای رفتن سینا اشك میریختم و تنها عكسی كه بهم داده بود آروومم می كرد اونم بعد از اینكه حسابی گریه می كردم . فرزانه خیلی كمكم می كرد همه چیزو براش تعریف كرده بودم و اون سعی می كرد خیلی دور و برم رو بگیره و موفق هم شده بود تقریبا كمك اون منو از اون حالت افسرگی آورده بود بیرون ولی اصلا نمی تونستم كسی رو جایگزین سینا بكنم . تو محیط داشنگاه كه لحظه ای آفتابی نمی شدم بعد از شروع كلاس می رفتم و زودتر از همه خارج میشدم . كابوس اون چند ماه كه با بیتا و مهسا بودم هنوز اذیتم می كرد یه روز كه از دانشگاه اومدم متوجه شدم مینا داره با تلفن صحبت می كنه و با دیدن من بهم اشاره زد كه با من كار دارن خیلی عجیب بود چون هیچ كس به جز خانوادم شماره ی منو نداشت گوشی رو كه گرفتم با صدای یه پسر داشتم شاخ در می آوردم هول شده بودم و مینا كه متوجه دستپاچگی من شد از اتاق بیرون رفت و اجازه هم نداد كسی وارد بشه . وقتی اون رفت یه كم به خودم مسلط شدم و : ببخشید شما .
      من محسنم و با مهرانه خانم كار دارم .
      -خودم هستم ولی من كسی رو با این اسم نمیشناسم؟!!
      محسن : خوب معلومه كه نمی شناسی حالا آشنا میشی.
      اصلا حوصله نداشتم یه لحظه فكر كردم شاید از بچه های دانشگاه باشه می خواد سر به سرم بزاره . نمی دونستم چیكار كنم و فقط گوشی رو قطع كردم .
      چند ثانیه ای نگذشت كه دوباره صدای تلفن نفسم رو حبس كرد . برگشتم گوشی رو برداشتم و : ببینید آقای محترم خواهش می كنم مزاحم نشین .
      محسن : باور كن من مزاحم نیستم به نظر دختر بی ادبی نمی یای كه یكی داره باهات حرف میزنه قطع كنی .
      با این حرفش بهم فهموند كه منو میشناسه .
      -شما از من چی می خواین ؟
      محسن : ببین مهرانه من هر دختری رو خواستم بدست آوردم از بیتا گرفته تا اون یكی هم اتاقیتون اسمش چی بود ؟
      با شنیدن اسم بیتا تمام وجودم لرزید خدای من بازم این دختره آخه چی می خوای از جونم ولم كن دیگه فكر می كردم همه چیز بین ما تموم شده خیلی عصبی شده بودم با جدیت گفتم : خواهش می كنم مزاحم من نشین .
      حاضر بودم التماسش كنم تا دست از سرم برداره ولی نمی شد خلاصه به هر بدبختی ای بود قانعش كردم وقت خوبی رو انتخاب نكرده .
      حالا خجالت میكشیدم از اتاق بیرون بیام كه فرزانه اومد سراغم همینطور كه داشت لباساشو در می آورد گفت : مهرانه مشكلی پیش اومده ؟
      -وای فرزانه كجا فرار كنم ؟ تا نشونی از اون آدما نباشه ؟
      ماجرا رو براش تعریف كردم . نظر فرزانه این بود كه حالا شاید دیگه زنگ نزنه . همینطور كه طول و عرض اتاق را قدم میزدم گفتم : فرزانه اون همه چیز منو می دونست حتی شماره تلفن خونمون رو می فهمی ؟
      فرزانه یه جورایی می خواست كمك كنه و من هم كاملا اینو می فهمیدم . اونم هم سن بیتا بود ولی خیلی با اون فرق داشت . خواست بیخیال بشم ولی نمی شد . حدود ساعت 12 شب بود كه برای یکمین بار تو اون ساعت زنگ تلفن بلند شد همه به هم نگاه كردن من خیلی بی تفاوت هیچ عكس العملی نشون ندادم چون مطمئن بودم كسی با من كاری نداره فرزانه كه خیلی هم شیطون بود گفت : حتما با من كار دارن با اجازه ....
      با كلی مسخره بازی رفت گوشی رو برداشت ولی یكدفعه سر جاش خشكش زد دهنه ی گوشی رو گرفت و گفت : مهرانه با تو كار دارن . لحظه ای احساس كردم شاید سینا باشه از جام پریدم ولی با شنیدم صدای محسن بغضم گرفت آخه این پسره چی می گه ؟
      -الو
      محسن : به به مهرانه خانم .
      -تو از من چی می خوای ؟
      محسن ببین یه آژانس پشت در ایستاده اونو سوار میشی و می یای پیش من . منتظرتم . هیچ حرفی هم باهاش نمی زنی . لازم نیست چیزی بگی اون خودش می دونه تو رو كجا بیاره .
      واقعا كه دیوونه بود بچه ها همینطور داشتن نگام می كردن مینا كه از همهی ما بزرگتر بود اومد كنارم ایستاد و : ببینم محسن بود ؟
      بی مقدمه به فرزانه چشم غره رفتم كه مینا ادامه داد : مهرانه جان اشتباه نكن اون هیچ چی به ما نگفته این پسره مدتیه زنگ می زنه و می گه كه با تو كار داره .
      همونجا نشستم و سرمو بین زانوهام گرفتم و به بد بختی خودم فكر می كردم مینا سرمو بلند كرد و گفت : تو واقعا محسن رو نمی شناسی ؟
      -نه چرا باید بشناسم ؟
      مینا اون تو شهر خودمون زندگی می كنه یه پسر پولدار لوس و مغرور كه فكر می كنه تموم دخترای شهر مال اونه .
      فرزانه كمی جابه جا شد و گفت : مهرانه اون گیتاریست شهره چطور اونو نمی شناسی صداشم خوبه هم می خونه هم می زنه كشته مرده هم زیاد داره یعنی دخترا دنبال اون هستن نه اون .
      -اینا به من چه ربطی داره ؟ ! یكدفعه یادم اومد اونی كه شب تولد بیتا از پشت گوشی براش گیتار میزد كی بود !!!
      نسرین : حالا خودتو ناراحت نكن یه راهی واسش پیدا می كنیم .
      -وای راستی گفت یه آژانس فرستاده دنبالم كه منو ببره خونش .
      فرزانه : تو داری شوخی می كنی ؟
      -نه جدی می گم .
      مینا : دروغ گفته اینهمه راه اونم ساعت 12 شب .
      فكرامون رو ریختیم روی هم و در آخر نسرین با تمام خطراتی كه داشت قبول كرد از دیوار بره بالا و از لای درختا بیرون رو نگاه كنه .
      هممون رفتیم تو حیاط چراغهای صاحبخونه خاموش بود . پرده ها هم كشیده شده بود. تمام حیاط تو تاریكی فرو رفته بود و فقط نور ماه بود كه روشنایی داشت . قلبم داشت از دهنم میزد بیرون مینا قلاب گرفت و نسرین هم رفت بالا خدا رو شكر دیوار زیاد بلند نبود با بدبختی و احتیاط كامل تو كوچه رو نگاه كرد و پرید پایین تو یه چشم بهم زدن هممون فرار كردیم تو ساختمان نسرین همینطور كه نفس نفس می زد تو تاریكی گفت : وای بچه ها راست گفته یه پراید با یه تابلوی آژانس بیرون در ایستاده و داره با موبایل حرف می زنه با صدای زنگ تلفن هممون ترسیدیم و در همین بین پای نسرین گیر كرد به ورودی در و با كله افتاد زمین من از تعجب یه لحظه برگشتم طرفشون دیدم سه تایی افتادن روی هم و هیچ كدومشون هم تكون نمی خورن . حالا هر سه تاشون ریسه رفته بودن سریع با اشاره ی فرزانه رفتم گوشی رو برداشتم.
      خودش بود با شنیدن صدای من گفت : مهرانه می خوای خودم بیام دنبالت ؟
      -تو خیلی احمقی همین .
      صدای خندش بیشتر عصبیم كرد ولی نخواستم چیزی بفهمه ادامه دادم : تو دیوانه ای ؟
      محسن : نه عزیزم دیوانه ای مثل تو تا حالا ندیده بود كه اینقدر كلاس بزاره .
      -ببین اگه خودتم بكشی دستت بمن نمی رسه اینو تو كلت فرو كن.
      محسن : اینو نگو كه ممكنه برات گرون تموم بشه . دیوونه من تو رو دوست دارم همین الان سه تا دختر پیشم هستند ولی من تو رو می خوام .
      -اونا هم كثافتایی مثل خودتن .
      محسن : هر چی اینطوری حرف بزنی من دیوونه تر می شم و بیشتر تشنه ی دیدنت . خوب حالا چیكار كنم.
      مستاصل مونده بودم كه چی بگم د رحالیكه خودمو آرووم نشون می دادم گفتم : باشه یه وقت دیگه .
      نمی دونم چطور شد این حرفو زدم ولی انگار تو اون لحظه مثل یه مسكن عمل كرد .
      لحن صداش عوض شد و : باشه اگه الان دوست نداری بیای میزارم واسه یه وقت دیگه .
      بدون هیچ حرفی قطع كردم و از اتاق بیرون اومدم بچه ها برق رو روشن كرده بودن ، وسط سر نسرین شكسته بود و داشت خون می اومد فرزانه نبود گفتم : وای خدای من سر تو شكسته ؟
      نسرین همینطور كه سرشو گرفته بود : مهم نیست رفته دنبال صاحبخونه تا بریم درمانگاه . به اون كثافت چی گفتی ؟
      -فعلا تو مهمتری باشه بعدا برات تعریف می كنم .
      از هولمون چهارتایی آماده شدیم و با صاحبخونه نسرین رو به درمانگاه رسوندیم . وقتی اومدیم بیرون اثری از اون ماشین نبود و برام خیلی جالب بود كه بچه ها به فكر همه چیز بودن الا سر نسرین .
      خلاصه با هزار دردسر و تراشیدن یه بخش از موی نسرین چند تا بخیه زدن و ما برگشتیم خونه كلی از صاحبخونه هم تشكر كردیم حالا اومدیم مگه می شه جلوی خنده ی بچه ها رو گرفت تا صبح تعریف كردن و خندیدند . من خیلی احساس شرمندگی می كردم شاید نسرین بیشتر بخاطر من اینقدر می خندید تا من این احساسو نداشته باشم . به فرزانه گفتم : به صاحبخونه چی گفتی ؟
      فرزانه : گفتم نسرین اومده بره دستشویی برقو نزده كه مزاحم ما نشه ، پاش گیر كرده افتاده زمین و سرش خورده به چارچوب و شكسته .
      خلاصه نزدیكای صبح بود كه جلسه ای تشكیل دادن تا به وضع من برسن و راه حلی پیدا كنن .
      بهشون گفتم كه نا خودآگاه چه جواب مسخره ای بهش دادم . ولی نسرین گفت كه اتفاقا بهترین جوابو تو اون شرایط دادی.
      هر كی یه نظری داد و د رآخر به این نتیجه رسیدیم كه باید منتظر تماس بعدش باشیم تا بهتر بتونیم عمل كنیم .
      نظر مینا این بود كه احتمالا دیشب مست بوده . فرزانه هم می گفت باید بی اهمیت باشیم ولی نسرین معتقد بود باید این مسئله تا دردسر ساز نشده حل كرد . ظاهرا اونا در مورد محسن اطلاعات بیشتری داشتن و كاملا اونو میشناختن .
      ساعت 7 بود تازه خوابیدیم شانس آوردیم اون روز كلاس نداشتیم از اینكه دوستای خوبی مثل اوناداشتم خوشحال بودم چون اصلا آدمای نادونی نبودن كه از روی احساس حرفی بزنن .
      با صدای زنگ تلفن هممون بیدار شدیم ساعت 12 ظهر بود مینا گوشی رو برداشت و همینطور كه بطرفم می اومد گفت : با شما كاردارن .
      -الو
      محسن : سلام صبحت بخیر مهرانه خانووم می بینی همینكه چشمامو باز كردم یکم واسه تو زنگ زدم.
      -خوب اشتباه كردی
      محسن : ببین من دیشب مست بودم نفهمیدم به تو چی گفتم اگه حرفی زدم كه ناراحتت كرده معذرت می خوام .
      -لازم نیست معذرت خواهی كنی همینكه دیگه مزاحمم نشی جبران میشه .
      محسن : مهرانه خواهش می كنم.
      -خواهش می كنی كه چی ؟ من نه بیتام نه دخترای دیگه ای كه اطرافت هستند می فهمی ؟
      محسن : بخاطر همین دارم میام دنبالت وگرنه كه حتما خودت می دونی ...
      -آره از كثافتكاریهای شما كاملا خبر دارم.
      محسن : ببین من تو رو دوست دارم حالا هر چی می خوای بارم كن تو همیشه با كسانیكه دوستت دارن اینطوری حرف می زنی ؟
      -من اگه نخوام كسی منو دوست داشته باشه باید چیكار كنم .
      محسن : تو عمرم یکمین باره كه می بینم كسی دلش نمی خوادمنو ببینه یا دوسم داشته باشه .
      -ولی من نمی خوام .
      محسن : پس یكبار ببینمت .
      -ظاهرا هزار بار منو دیدی؟!!!
      محسن : فقط یكبار ببینمت خواهش می كنم . شك ندارم وقتی باهام حرف بزنی نظرت عوض میشه .
      -باید در موردش فكر كنم فردا بهت خبر می دم.
      محسن : تا فردا باید صبر كنم تازه ببینم سركار خانم دوست داره منو ببینه یانه ؟
      -می تونی صبر نكنی . اجباری نیست .
      باشه فردا همین موقع بهت زنگ می زنم.
      از اینكه تونسته بودم دست به سرش كنم خوشحال بودم ولی خوب می دونستم این درمان قطعی نیست ازش می ترسیدم خیلی زیاد حتی از اینكه یكبار ببینمش . می خواستم بهش اهمیت ندم ولی بچه ها گفته بودن یه جورایی كله شقه ممكنه برام مشكل درست كنه .
      شب دوباره جلسه تشكیل شد و راهكارها رو شد . هر كی یه نظری داشت ولی خودم رو مینا خیلی حسا ب می كردم . نظرش این بود كه یه جای عمومی باهاش قرار بزارم و توجیهش كنم .
      خیلی برام سخت بود یعنی اصلا دلم نمیخواست یه همچین كاری رو بكنم . گفتم باید در موردش فكر كنم .
      ولی زمان نداشتم چون اون خیلی مزاحمم میشد ازش یه جورایی می ترسیدم . خلاصه دل رو زدم به دریا و تصمیم گرفتم اینكارو بكنم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. معرفی پیج های سودمند فیس بوک
      از سوی Nevermore در تالار هماندیشی
      پاسخ: 10
      واپسین پیک: 03-02-2014, 11:35 PM
    2. پاسخ: 20
      واپسین پیک: 05-28-2012, 06:03 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •