روزهای از دست رفته
Jan 11, 2008, 09:18 PM

نویسنده: dark_fall



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...ix2YHYqtmH.pdf

اندازه: 1.28MB


کوتاهیده‌یِ داستان

راستش وقتی پست داروک رو خوندم اسم علی منو به خاطرات تلخ گذشتم برد و تصمیم گرفتم این خاطره رو بنویسم تا هم یادی از اون دوست قدیمی که حالا دیگه بین ماها نیست کرده باشم و هم خودم یه یادی از گذشته کرده باشم
خوشحال می شم که راهنماییم کنید و نظراتونو بگید
=================================
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم
با چشای بسته دست انداختم و گوشی رو ورداشتم و جواب دادم
-الو
جوابی نیومد
کاملا شاکی گفتم:
بله؟
-ببخشید اشتباه گرفتم و قطع کرد
ال سی دی گوشی رو نگا کردم دیدم ساعت 5 صبحه
یه چند تا فوش به اون دادم 7,8 تام باره خودم کردم که چرا گوشیو سایلنت نکردم
گرفتم خوابیدم که ساعت 7 علی زنگ زد خونه وقتی ورداشتم گفت:
-کدوم گوری موندی جواب نمیدی
-زهره مار مثلا جمعستا
-خوب حالا پاشو حاضر شو بریم بیرون
-چی؟
-پاشو صبح مونا زنگ زد گفت بریم بیرون تینام میاد منم گفتم توام باشی
-تینا کیه؟
-دوست صمیمی و هم کلاسی قدیمی مونا
-خوب خوش بگزره
-خفه پا میشی میای وگرنه به مونا میگم چون لیاد نمیاد منم نمیام اونوقت اون می دونه و تو
-من نوکرتم بابا غلط کردم 1 ساعت دیگه اونجام
-مرسی بای
-زهره مار,بای
رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم.ماشینو روشن کردم و را افتادم
بعد از 20 دیقه علی سوار شد و را افتادیم
نیم ساعت بعدم جلو در خونه مونا اینا بودیم که اونام اومدن
وقتی تینارو دیدم کف کردم ای خدا این چی بود چرا من تا الان اینو ندیده بودم حیف اگه زودتر دیده بودمش مخشو میزدم ولی الان به خاطر گذشته و خاطرات تلخم از دوستی دیگه نمی خواستم از این کارا بکنم
خلاصه سوار شدن
بعد از سلام احوال و دست دادن مونا گفت
این لیاد اینم تیناس
گفتم
-خوشبختم
-منم همینطور
علی گفت کجا بریم؟
من-بریم کرج سمت برقون؟
علی-برو بابا دلت خوشه ها
تینا-بریم جاده چالوس؟
من-بریم
مونا و علیم موافقت کردن و من گازیدم طرف جاده
2 ساعت بعد تو جاده بسات کرده بودیم و داشتیم پاستور میزدیم.حکم بازی میکردیم و من با مونا بودم.همه جوره دست علی و تینا رو دید زدم و تا تونستم به مونا رسوندم یه چند جام موقه ی رسوندن و دید زدن سه شدم که صدای تینا و علی در اومد.تینام واسه خودش شاخی بود تو بازی ولی منم از 15 سالگیم بازی میکردم و خلاصه با هر بدبختی که بود 7 به 4 بردیمشون
بعدش من پیشنهاد دادم 7 خبیس بازی کنیم که مقبول واقع شد و لی گفتن تینا بلد نیست منم توضیح دادم که:
تو این بازی به هر نفر 7 تا برگ میدیم و یه دونه ام میزاریم زمین که میشه برگه ی شروع از بقیه ام به عنون برگه جریمه استفاده میشه که هر جا لازم بود برگه ورداری از اونا بر میداری باید برگه های بالا و گندتو زودتر بیای پایین و از هر شاری رو زمین باشه از همون باید بیای مگه اینکه عین همون برگ رو و از یه شار دیگه داشته باشی که می تونی شار رو عوض کنی اگه ام نداشتی از زمین ور میداری هر 7 که بیاد نفر بعد 2 تا ور میداره یا اینکه یه هفت میاد روش و بعدی 4 تا ور میداره و همینجوری یهو میبینه 8 تا باید ورداری,آس که اومدی باید یکی دیگه از همون شار بیای یا یه آس دیگه بیای روش و یا بازم یه برگه ی دیگه بیای پایین یا از زمین ورداری 8تم اگه اومد چرخش بازی عوض میشه و بر عکس جهت قبل می چرخه و آخرم هر کی امتیزش کمتر شد برندس هر دستم وقتی تموم میشه که یکی صفر بشه(توضیحات تکمیلی+جریمه ها و امتیازارو اگه خواستید بعدا براتون میگم) که دیدم نفهمیده گفتم نفهمیدی؟اونم همینجوری مثل خنگا نگام میکرد گفتم:مرسی و یه بار دیگه توضیح دادم
یازی رو شروع کریم و آخر سر که امتیازارو جمع کردیم امتیاز من از هم کمتر شد و برنده شدم که مونا برگه هارو شمرد و گفت:
-این 10 برگه کوشن و به من نگا کرد؟
-یرگه های تو از من می پرسی؟شاید خونه جا گزاشتی
-خفه موقع حکم بازی بودن
-به من چه؟
تینا-حالا چرا یقه ی این بیچار رو گرفتی؟
مونا-من این مارمولکو میشناسم
من-من گشنمه میرم بساط ناهارو بیارم و با یه حالت شاکی و ناراحت پاشد رفتم طرف ماشین
تینا-نگفتم,برگه هارو بده بیاد مارمولک
من-باز گیر دادیا آخه به من چه؟
-پس جیبت چرا داره چشمک میزنه؟
-اِ مگه ملومن؟
-بچه پر رو
برگه هارو جلوی چشای 4 تا شده و متعجب تینا دادم به مونا 4 تا بار خورم کردم که سوتی داده بودم و اونم شمردشون و جمع بست که نهایتا با اختلاف 5 تا با تینا یکم شدم
اون روز تا غروب گفتیم و خندیدیم که گوشیم زنگ خورد چون شماررو نمی شناختم جواب ندادمکه یارو 40 تا miss call انداخت.قضیه ی صبو گفتم که مونا گفت برو بابا
گوشی رو ورداشتم و رفتم تو received calls که یهو هنگ کردم
علی-چی شد؟
این همونه که الان میس انداخت
مونا-خوب شاید ازت خوشش اومده
من-بابا یارو یه پسره بود منم تا اونجا که یادم میاد گی نیستم
اونا خندیدن ولی من تو فکر بودم.
گوشی رو ورداشتم و شمارشو گرفتم ولی بر نداشت
وفت برگشت وقتی تو خیابونای کرج بودیم یه زانیا که توش دو نفر بودن هی میومدن کنار ما و به مونا و تینا می خندیدن.نمی دونم تو این مملکت چرا یه عده خودشون جر میدن وقتی 2 تا دختر میبینن.هی اومد هی رفت مم چیزی نگفتم تا اینکه اشاره کرد شیشه رو برم پایین شیشه ی طرف علی رو دادم پایین و گفتم
-بله
-این دوتا جیگرو می خواید تنهایی بکنید بگید مام بیایم دونگمونم می دیم آخه کس این جوری کم پیدا میشه
اینارو گفت و یه نگا به قیافه ی من که تو عصبانیت وحشتناک ترسناک میشم نگا کرد بعدم گازشو گرفت رفت
گفتم بچه ها کمربنداتونو ببندید ماله خودمم بازش کردم و گاز دادم و لایی کشون رفتم طرفشون منم که دنبال یکی بودم که عصبانیتمو سرش خالی کنم
کنارشون که رسیدم تو یه خیابون خلوت بودیم رفتم جلوش و 100 متر جلوتر دستی کشیدم و راهشونو بستم قفل فرمونو در آوردم دادم به علی و با اشاره به مونا و تینا گفتم حواست به اینا باشه و پیاده نشو
پیاده شدم و رفتم طرف راننده اونم که بعد از یه ترمز خفن تازه به خودش اومده بود پیاده شد
خیلی عادی رفتم جلو و دست چپمو با یه لبخند گزاشتم رو شونش و تا اومد بجنبه زدم زیر پاش و با فشار دستم کوبیدمش زمین دست راستمو بردم بالا و همزمان با پایین آوردن مشتم دست چپمو کشیدم و مشتمو کوبیدم تو صورتش که با صورت رفت پایین
اونیکیم از پشت ماشین داشت میومد طرفم پای راستم که طرفش بود رو بلند کردم که بزنم تو صورتش ولی خیلی نزدیک شده بود که زدم تو دلش و خم که شد پامو بلند کردم و با پاشنه ی پا زدم پشتش از درد راست شد که یکی زدم زیر پاش و افتاد دیدم یکمیه نیم خیز شده که پاشه تو همون حالت که پشتم بهش بود با پاشنه ی پام زدم رو شونش(یه زمانی تکواندو کار بودم)
بعدم رفتم یقشو گرفتم و گفتم عبرت شه برات که دیگه زر زیادی نزنی
رفتم سوار ماشین شدم دستی رو خوابوندم و را افتادم
تینا-دیوونه ای تو
مونا-دیوونه ماله یه دیقشه این خر اونم از نوعه وحشی
علیم فقط می خندید و می گفت عصبانی میشی خطرناک میشی
رفتیم رستوران و شام خوردیم اونجام کرم ریخت علی و خندیدیم
وقتی رسوندمشون دمه خونشون مونا تشکر کرد تینام گفت
مرسی روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت
خداحافظی کردیم و بعد از رسوندن علی رفتم خونه ماشینو که پارک کردم رفتم تو بعد از باز کردن در یکمین چیزی که تو چشم خور چراغ چشمک زن تلفن بود که داشت خودشو می کشت
برقو روشن کردم رفتم دیدم 12 تا پیغام دارم پلی کردم ولی همشون 10,15 ثانیه سکوت بود وقتی شماره هاشونو چک کردم قلبم وایساد این همون شماره بود که از صبح کچلم کرده بود
سریع زنگ زدم به علی گفتم اونم گفت مواظب خودت باش نگران شدم ولی 2,3 روز صبر کن ببینیم بازم میزنگه یانه
-ok باشه فعلا کاری نداری یه زنگ به مونا بزنم ببینم اون چی میگه
-نه سلام بهش برسون
-به من چه خودت بزنگ سلام بده بهش
-برو بابا دیوونه همیشه در حال چرت گفتنه
-تاثیرات تو.بای
-بای
زنگیدم به مونا
من-سلام
-سلام دیونه ی وحشی
قضیرو توضیح دادم
مونا-من میترسم یعنی کیه؟
-چمدونم
-لیاد تورو خدا مواظب خودت باش
-بادمجونه بم آفت نداره
-راستی تینا می گفت صدات با قیافت زمین تا زیر زمین فرق داره ازتم خوشش اومده بود(صدام یه مقداری زخمت پشت تلفن)
-منم ازش خوشم اومد هم خوشگل بود و هم صمیمی خوبیش این بود که خودشو نمی گرفت ولی می دونی که گذشته ی من چه جوری بوده و چه بلاهایی سرم اومده اگه اینجوری نبود حتما می رفتم رو مخش
-تو باز رفتی تو گذشته؟
-بی خیال کاری نداری
-نه شب به خیر مواظب خودتم باش
-ok شب خوش
و با کلی فکر و سوال و یه مغز هنگ کرده رفتم که بخوابم...
ادامه دارد....

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

2
==========================
صبح با صدای تکراری زنگ ساعتم بیدار شدم یه کش و قوس رو تنم رفتم و دیدم با همون لباسا خوابم برده
یه چایی خورد و پاشدم رفتم دنبال کارام تا ظهر شد
حدودای ساعت 3 گوشیم زنگ خورد دیدم همون شماره ی مزاحمست جواب دادم
-الو
جواب نداد
-الو
بازم جواب نداد
-زبون نداری کوچولو؟بدو دنبال بازیت بزار برم به کارام برسم و قطع کردم اونم شروع کرد به تک زنگ زدن گوشیمو سایلنت کردم و به کارام رسیدم
دم دمای ساعت 6 بود که برگشتم طرف خونه
تو راه که بودم علی زنگ زد
-سلام
-سلام کجایی؟
-تو راه دارم میرم خونه
-ببین تینا دعوتمون کرده بریم خونشون مهمونی یکی از دوستاشو اونجا گرفتن
-ولمون کن بابا خودت که میدونی از شلوغی خوشم نمیاد(از بچگی اینجوری بودم)
-نیای زشته
-برو بابا من این حرفا حالیم نیست نمیام
-باشه بابا کی میرسی خونه
-10 دیقه دیگه
-باشه بای
-بای
رفتم خونه داشتم غذا می خوردم که یکی دستشو گزاشت رو زنگ ورداشتم گفتم
-کیه؟
-منم مونا بپر بریم
-من که گفتم نمیام
اگه نیای به علی می گم دستشو بزاره رو بوق بعد که همسایه ها جمع شدن آبرو ریزی را میندازم برات
-مسئله ای نیست راحت باش
-علی دستتو بزار رو بوق
اون نکبتم دستشو تا دسته گذاشت رو بوق
-باشه بابا بیاید بالا تا حاضر شم.درو باز کردم اونام اومدن بالا
من-شما دوتا کی می خواید آدم بشید؟
مونا-هر وقت تو شدی
من-پس اصلا بهش فکرم نکن
رفتم یه ست مشکی پوشیدم و را افتادیم
وقتی از در رفتیم تو من بریدم تو حیاط و داخل ساختمون پر بود از ملت سر و صدام که اوه اوه
رفتیم تو و من با تینا سلام و احول کردم بعدم اومدم بیرون رو یه صندلی تو یه گوشه ی خلوت تر حیاط ولو شدم
هندزفیریمو چپوندم تو گوشم و یکی از آهنگای قمیشی که تو اون لحظه بهم حال میداد رو پلی کردم(وقتی 12 سالم بود بابام برام یه واکمن خرید تو یه کاست آهنگ غروب قمیشی بود اون موقه نمی دونستم کیه تا اینکه 14،15 سالگیم دوباره اون آهنگو شنیدم و وقتی فهمیدم قمیشیه دیگه بیشتر قمیشی گوش می کردم و کمتر سراغ بقیه می رفتم این آخریام که داریوشم گوش می کنم)
چشامو بسته بودم سرمو تکیه داده بودم عقب و باهاش می خونم
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
یهو دیدم یکی داره تکونم میده نگا کردم دیدم علی و کنارش مونا و تینا وایسادن هندزفریو در آوردم و گفتم
-چیه چه مرگته نمی زاری یه آهنگ گوش کنیم
-من چه مرگمه یا تو که هی صدات می کنم جواب نمی دی؟اون یه آهنگ چقدر طول می کشه تو یه ربع که از ساختمون اومدی بیرون
-اِ بیخیل مهم ن...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:13.797000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_52566_0.html
Author: dark_fall
last-page: 56
last-date: 2008/11/18 00:54
-->