زندگی یه ترک
Jul 25, 2007, 06:22 PM

نویسنده: torke



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...INiq2LHaqQ.pdf

اندازه: 223.43KB


کوتاهیده‌یِ داستان

مقدمه :

این داستان نیست بلکه خلاصه ای از زندگی من هست



بخش یکم


من متولد ترکمن چایم تا سه سالگی تبریز بودم و خانوادم تو مسافرت های گوناگون البته من از اون دوره چیزی یادم نیست تازه داشت عقلم میرسید اون اتفاق افتاد ......

باید طبق سنت ترکمن چایها باید از خانواده جدا میشدم تا رو پای خودم واستم اون موقه من هفت سالم بود من تازه دو سالی میشد که پیش خانوادم بودم

به پیشنهاد خودم منو فرستادن پیش عمم

عمم تبریز بود من تا 14 سالکی تبریز بودم تو این هفت سال فقط عذاب کشیدم

زندگیم تو ترکمن چای و میانه و تبریز گذشت سالهائی که باید منم مثل هم سنام بازی میکردم

هفت سال حسرت یه بازی ساده رو میخوردم

هفت سال تو تنهائی خودم سیر کردم

تو این همه سال از خودم میپورسیدم : گناه من چیه ؟ چیرا من نباید مثل همسنام باشم

برا این که خودمو گول بزنم میگفتم در عوض مرد بار میام

من حتی از وضع مالی خوب تهرانمون خبر نداشتم

خلاصه ایام رو به هر طریقی میگزروندم

تا این که این هفت سال گذشت که ای کاش نمیگذشت ............

وقتی برگشتم تهران ما رو مستقیم بردن خونه بابام

خونه ما تو قلهک بود ..... وقی داخل خونه شدم گرخیدم

ععععععجبب حیاطی به عمرم همچین جائی ندیده بودم


داخل خونه که شدم مادرم از حال رفت خواهرام جیغ بنفشی کشیدن و منو با جارو زدن

حق داشتن اونا من رو وقتی هفت سالم بود دیده بودن اون من 14 سالم بود ریش و سیبیلم داشت در میومد خلاصه به هر زحمتی شد بابام بهشون فهموند من کی ام !!!!!

بد نیم ساعت کس شعر گفتن

پرسیدم ابراهیم و تارا کوشن ؟

هیچکس جوابمو نداد

سکوت ........

تا این که مادرم گفت :

ابراهیم 2 سال فوت کرده

تارا هم ماه عسل رفته.........

دوباره سکوت شد


چنان نعره میکشیدم و وسایل ها رو به هم ریختم که از شدت شوک بی هوش شدم

.........

ادامه دارد

قال رسول الله (ص) : النکاح سنتی فمن رقب من سنتی فلیس منی

زندگی یه ترک بخش دوم:

به هوش که اومدم

همچی یوهو یادم اومد و مغزم سوت کشید دیگه صدام در نمیومد فقط ناله میکردم

یه یه هفته ای گذشت کم کم داشتم باهاش کنار میومدم برای تسکین درد م موسیقی رو شروع کردم خیلی خوب پیشرفت کردم طرف یه سال استاد یار شدم ولی دردم یادم نمیرفت ظرف یه ماه خط ریشم سفید شد ............ بگذریم

تو کلاس یه دختر بود اگه بگم داف کم گفتم

خلاصه به خاطر گذشتم کلا کس جماعت رو تخم سرنتیپیتی هم حساب نمیارم اونم دلیل داره چون لهجه دارم تحویلم نمیگیرن همین............

اسم اون دختر باران بود ............

از خوشکلیش نمیگم چون نمیشه

این دختر استعداد موسیقی نداشت شیرین میزد

به اسرار استادم ه تدریس خصوصی شروع کردم

یه حقیقتی هم بگم اون موقع من کسخولی بیشتر نبودم

اگه یه دختر لخت جولوم وا میستاد انگار نه انگار

برا همین زود اعتماد ننه و بابا شو گرفتم

توری که میرفتن مهمونی باران رو به من میسپوردن

خداییشم بهش نظر حرامی نداشتم

یه یه ماهی به این صورت گذشت

تا این به اسرار بابام وارد کارش شدم

و برای دوره ی کاری دو سال رفتم روسیه

و به طبع ارتباطم با باران قطع شد

لازم به زکر است که من تو اون دو سال

گرگگگگگگگگگگگگگ بار اومدم



قال رسول الله (ص) : النکاح سنتی فمن رقب من سنتی فلیس منی

خلاصه ما رفتیم روسیه برا دوریه کاری ولی چه کاری
کسیی که اونجا به من دوره میدادن بگم روانی بودن کم گفتم یه مسال براتون میزنم بفهمید فاجعه چی بوده رفتم سفارت ایران در رسیه یه نفر خوش تیپو دم در بود آقا مارو مگی گفتیم عجب چیزیه خلاصه ازش پرسیدم برا مهره شركت اومدم وقتی حرف زد بویه گنده الکل حالمو بد کرد بد جالب اینجاس یه نفر اومد داد زد مادر گهبه کدوم کسکشی گفته بیی اینجا خلاصه بماند داخل شدیم با منشی کمی آشنا شدم ازش پرسیدم این جا چه کارا می كنید مثلا مشورب اینا میخورید گفت ما این جا كس دختر میزریم اون وقت مشرب نخوریممممم خلاصه به هر درده سری بود کارمو را انداختم اومدم بیرن شب که شد از همکارا اومد گفت آقا بیا بریم بار من گفتم بار چیه
نخندین سر بچتون میاد قه قه خندید مردک مرض داشت خوب حقم با من بود برا مانی که تا حالا از مینه و ترکمن چای اون ور تر نرفته بودم دم از بار میزد خلاصه ما رو زوری برد عجب جایی بود داخل شدیم من تخمم افتاد زن ها با میله میرقسیدن بیه گنده الکل میومد یه وزی بود تو اون گیرو در یاد بچگیم افتادم گفتم 17 ساله ازگار عزاب کشیدی حالا ببین کار خدا رو خلاصه تو همین فکرا بودم که یه دختر روسی اومد گفت زیدرستیس سپسیبا من سیگلیتر دختره سنا انرو سمنت من دن دختره سمنتا من ما نشنک دختر حالا نمیخوام افه بیام ترجمشو میگم دختره یکم گفت سلام شب بخیر منم گفتم همچنین گفت میتونی سمنتا صدام کنی من گفتم بله اون گفت سمنتا من گفتم من چه کنم دختره سکوت کرد اشاره کرد مهمونش کنم من آب میوه خوردم اونم الکل خلاصه بده یه ست کس گفتم منو به اطاقی برد که بالاش به روسی نوشته بود اتاق خصوصی خلاصه منم کسخل رفتم داخل اینه ان گگلا نه پرسید ننت کیه بابات کیه فرت لباسشو که یه تاپ بود در آورد ادامه دارد

قال رسول الله (ص) : النکاح سنتی فمن رقب من سنتی فلیس منی

زندگیه یه ترک بخش سوم

خلاصه ما رو برد تو اتاقِ khososee yeyhoo tapesho در آورد منم koskhool نگاه میکردم بد عین گاو با لگد منو انداخت رو takht لازم به ذکر است که شما moshakhsate منو بدونید من adamiam با ۲ مترو ۱۰ sant قد و heykali بسیار gonde khanevadatan ان جوری هستیم

حالا bogzarim ما رو هل دادو سرم محکم خرد به labeyeh takht چنان narei کشیدم از درد که دختر زرد کرد حالا بمانند منم یکمین باری بود دختری رو ان جوری میدیدَم برا همین خجالت mikeshidamoo bayin رو نگاه میکردم بد pestonasho به سمتِ دهنم هدایت کرد منم به omram فقط pestoonaye zanaye shahrestanemon که بهم shir دادن رو خوردم اصلا حس خوبی نداشتم در همین heyn بود که احساس کردم به kheshdakam خیلی درد میکشیدم نگاه کردم

gooooooorkhidam ان دیگه چی بود من چرا eno تا حالا ندیدم ان cheta ان jooori شده ؟؟

واقعا tarside بودم به خودم میگفتم اگر ان jooori bemone چی کار کنم ؟؟

تنها چیزی که میدیدَم کیرم بود شده بود که مثل sarv قد عالم کرده بود خلاصه زنِ از ghiafam یه چیزهایی فهمیده بود rosi بهم گفت (برا efe نذاشتن tarjomasho میگم)

samanta-چی شده tarsidi میخوای درستش کنم تا حالا ندیده بودی ؟

من- نه مگه بده

samanta-نه بد نیست ولی بخوای میتونم درستش کنم

من- خواهش میکنم doorostesh کن !

samanta-کیرمو در avoordo مشغول خوردن شد

من به خودم میگفتم ان چرا ان قد goshnas !!!! دلم به حالش sookht گفتم عجب badbakhtie یادم باشه براش غذا بگیرم خلاصه ان قد خور تا یه آبی مثل favare پاشید رو soratesh

اونم rosi گفت

samanta-چرا نگفتی ؟

من- چی رو نگفتم؟

samanta-هیچی ولش کن

من- باشه

بد اون damanesh رو دراورد و گفت بخور....

م بخورمش?

سمنتا -آره

منمن که گوشنه نیستم !

سمنتا -مگه باید گوشنه باشی?

من -مگه تو نبودی اونجوری می خوردی ????

سمنتا -نه حالا بخورش

من -باشه ?!

شورو کردم به خوردن ولی چشت روزه بد نبینه من که فکر می كردم باید اینه غذا بخوری فرت چنان گازی بهش زدم که جیققش کرم کرد

سمنتا -مگه مرز داری ?

من- تو گفتی بخورش !

سمنتا -من گفتم بخورش نه ان که بکنیش!!

من- باشه فهمیدم

شروع کردم با لیسیدنم از بالا تا پیینشو می خوردم و لیس می زدم بده چن دقیقه شروع به لرزش کرد من که خایه کرده بودم یوهو ول کردم و محكم تکونش دادم بیدار شه نکنه وسش افقی افتاده باشه بیچاره که از اوج شهوت یوهو سقوت کرده بود بلند شد یه چکه محكم زد بهم و از اتاق رفت بیرون من به خودم گفتم اون کسخول بود ان جوری کرد اصلاً انها جنبه مهببتم ندارن داستان رو برا همکارم تعریف کردم اونم فقط میخندید به منم بر خورده بود گفتم کون لققش ان چیزها به من نیومد من برا گرم شدنه اوقاته بیکاریم ورزش و شروع کردمkickbox خیلی پیشرفت کردم نمونشم همون جلسیه یکم استاد گفت یه مش بزن چنان کوبیدم سسورتش ترکید البته قدش زیره کتفم بود خلاصه من هرروز اینه چی تمرین می كردم تا ان که دو سال سپری شد و من دوریه کریم تمم شد برگشتیم ایران ولی ای كاش بر نمیگشتم خونه که رفتم همه خیلی خوب استقبال کردن کولی حال کردم ولی دوبره تو اون جمع تارا نبود پرسیدم

تارا کو ????

کسی جواب ندد!!!

گفتم تارا کو ????

تارا از اتاق تبقه یکم اومد بیرون دیدم پاش تو گچه پرسیدم چی شده????

گفت از رو مچه پم وانت رد شده!!

من از تعجب دهنم وا مونده بود پرسیدم چرا?? مادرم گفت اکبر باقری رد کرده انو که گفت دیگه رنگ از سسورتم پرید رگه ققیرتم بد جور بد کرده بود گفتم فردا میگم همون جا کاققزز و قلم گرفتم واسسیات ناممو نوشتم واقعاً می خواستم بکشمش شبو رفتم خونم و تا صبح سیر کردم و بل آخر فردا شد

ادمه دارد....

قال رسول الله (ص) : النکاح سنتی فمن رقب من سنتی فلیس منی

زندگی یه ترک بخش چهرم

:

صب که شد خودمو برا یه بحث` خفن آمده کردم زنگ زدم پسر عمم مجرو رو برش تعریف کردم اونم بد قاتی کرد

قرار شد با هم بریم با ماشینه من رفتیم

یه توضیحی بدم که خونیه اکبره باقری تو یافت ابده خلاصه رسیدیم

من از ماشین پیاده شدم

رفتم زنگه خونشون رو زدم خودش برداشت (ترکیشو مجبورم بگم)

من-چنان نعره زدم گته اشقا !!

اکبر-گلیرم

من منتزر شدم خونه اونا طبقه هم کف بود تا چفت درو باز کرد با لگد زدم در چر تق باز شد

یه داده خفن کشیدم تمامه برا درش امدن بیرون

(برایه قر گرفتن در مقیته من با لهجه بخونید)

من-وانتو از رو پایه خوهره ما رد میکنید

من-وانتو از رو پایه مادرت رد میکونم

اکبر به خیاله برادراش فشه خواهر داد همون برا عصبانی کردنه من کافی بود

دیگه زیاد از اون موقه یادم نیست

چون عصبی بودم

به سمتش حمله ور شدم

فقط اکبرو میدیدم بقیه برام هکمه منع رو داشتن

یکمین کسی که امد جلو از پنجره اندختمش بیرون

اروم رفتم سمته اکبر فقط دوست داشتم صدایه مشتو لگدم از اونی که هست بهتر به گوشم برسه

هرکی سمتم میمد سه چهار تا هوالش میکردم ان قد زدم که با صدایه شکستنه چیزی به خودم امدم

دیدم هر کی یه گشه افتده سر صرته اکبرم خونه خالی بود

از خونشون امدم بیرون پسر عمم گفت چی شد من گفتم حل شد

فردا صب زنگه خونم خورد بردشتم کیه

یکی گفت از کلنتری اوندیم هوکمه جلبتو داریم

گفتم چرا

گفت مردک زدی یکی رو به گا دادی حالا میگی چرا

رفتم پاین بگم سوه تفاهم شوده منو با همون پیجمه و زیرپیرهن بردن کلنتری

========================================

کلنتری

من-سر کار من کاری نکردم

پلیس-خفه شو زدی یارو رو ناکر کردی بعد روتم زیاده

سرباز ببرش

من-کوووووجا¿

پلیس-با...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:34.156000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_36602_0.html
Author: torke
last-page: 19
last-date: 2007/11/06 11:33
-->