زندگی من ...... فهرست در صفحه ی اصلی
Sep 18, 2008, 11:25 AM

نویسنده: sinaxxsinaxx



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...KfYtdmE24w.pdf

اندازه: 0.93MB


کوتاهیده‌یِ داستان

بخش : سوم

-----------------------------------

یه یدفه ترسیدم . اخه چی کارم داشت که می خواست بمونم . من میترسیدم ولی اون خیلی راحت بود.
گفتم نه سارا می خوام برم خونه ، مامانم نگران میشه (داشتم بهونه میاوردم که در برم )
خیلی ترسیده بودم ، تا حالا تو زندگی 6 سالم اینجوری از چیزی نترسیده بودم.
همش با خودم کلنجار میرفتم . من که کاری نکردم ، نه کاری کردم پس باید زودتر در برم از اینجا که راحت بشم.
نمیدونم از کجا فهمید که ترسیدم ، اومدم جلو ، من با یک قدم که اون میومد جلو منم یک قدم میرفتم عقب .
یدفه عصابنی شد و گفت : سینا چته تو ، من که کاریت نکردم ، واسه چی میترسی ؟
نمیتونستم چیزی بگم . ولی با خودم میگفتم راستم میگه مگه اون کاری کرده بود که من اینقد ترسیده بودم.
دیگه دلمو زدم به دریا و رفتم جلو .
گفتم : سارا من از این کاری که کردم میترسم . میترسم بری به مامانم بگی بعدا" دعوام کنن
سارا یدفه زد زیره خنده نمیدونم واسه چی می خندید ولی میدونستم که دوس ندارم بخنده ، من میترسیدم الان اون داره میخنده .
گفتم : سارا چرا میخندی ؟ من از ترس درام خودمو خیس میکنم تو داری میخندی ؟
سارا : بابا سینا چته تو من که کاری نکردم . تازه بهتم گفتم تو که کاری نکردی که من برم به مامانت بگم تا بیاد و دعوات کنه .
من نمیدونستم چی بگم ، آخه من بچه بودم و داشتم به واقع خودمئو خیس میکردم
سارا : بیا جلو می خوام ترستو بریزم . که تیگه از چیزی نترسی
گفتم : سارا می خوای چیکار کنی ؟
سارا : گفت تو بیا جلو بهت میگم که می خوام چیکار کنم
با دودلی رفتم جلو و کنارش نشتم
سارا : اونی که تو دیدی امروز بهش میگن کوس ، فهمیدی ؟
خودم : با حالت گونگی و هراه با ترس با لکنت زبونی که واسه یکمین بار اومده بود سراغم ، گفتم : آره
گفت : میخوای شلوارو با شرتمو بیارم پایین بهتر ببینیش
گفتم : چی ؟ یعنی میزاری نگاش کنم ؟
گفت : آره مگه چیه ؟ تو پسر داییم هستی .
بازم با کنجکاویی بچگونم اودم سراغم و با پرویه هرچه تمام تر گفتم : سارا میشه خودم شلوارو شرتتو بیارم پایین
سارا : نه به اون ترسیدنت نه به حالا که میخوای خودت شلوارمو بکشی پایین
خودم : سارا ببخشید
سارا : باشه بابا حاله واسه چی قهر میکنی ، باشه بیا خودت بکش پایین
تمامی شجاعتی که نداشتمو جمع کرد تا شلوارشو بکشم پایین
تو اون لحظه که رفتم تا شلوارشو با شرتشو بکشم پایین از ادیسون وقتی که برق و اختراع کرد خوشحال تر بودم .
رفتم جلو شلوارشو گرفتم که بکشم پایین که یدفه گفت : سینا وایسا برم ببینم مامانم یا دنیا نیان تو ضایع بشیم
سریع با حالت دو رفت طرف پنجره ای که رو به خیابون بود بیرونو نگاه کرد .
سریع به طرف من اومدو گفت سینا زود کارتو انجام بده که خیلای دیره الان مامانم بذر میگرده .
منم زود دوباره رفتم سر وقت شلوار و شرتش اینقد عجله داشتم برای دیدن ائنجاش که شلوار و شراتشو با هم کشیدم پایین .
بعد اینکه کامل کشیدم پایین گل از گلم شکفت . نشته بودم مثل این ندید بدیدا داشتم کوس کوچولوشو نگاه میکردم .
یدفه دستمو بردم جلو یه نازش کردم .سارا یدفه خیلی عصبانی شد و گفت : سینا دیگه قرار نبود بهش دست بزنی . بازی کردن باهاش باشه واسه بعد .
به سارا گفتم : مگه میشه با اینم بازی کرد
بعد از درست کردن شلوار و شرتش گفت : آره پس چی ؟
گفتم : سارا بازی کردن باهاش چجوری ؟
گفت : بعدا" بهت یاد میدم که چجوری میشه باهاش بازی کرد
گفتم : بازی کردن باهاش خوبه
گفت : باشه بعدا" اونم میفهمی
گفتم : باشه
بعدش به بوسش کردم
گفتم : سارا بهم قول دادی بزاری باهاش بازی کنم
سارا : باشه
خودم : ممنون و سریع ازش خداحافظی کردم به برم خونه
خیلی خوشحال شده بودم که اخرش اونجایه دخترارو دیده بودم ولی از اون خوشحال تر از این بودم که قرار بود سارا بزاره با کوسش بازی کنم
دیگه هر روز میرفتم اونجا ولی مامانش همیشه خونه بود و نمیشد یا کس سارا بازی کنم
تا اینکه یک هفته از اون ماجرا گذشته بود ، که رفتم خونشون
دیدم هیچکی خونه نیست به جز سارا
باهاش سلام کردو ولی دیگه اصلا" یادم نبود که قرار بود هر وقت خونشون خالیه بازی کردن با کسشو بهم یاد بده
سارا : مثل اینکه یادت نمونده که قرار بود با کسم بازی کیی ؟
یدفه همه چی یادم اومدم و گفتم : سارا میشه الان یادم بدی چجوری باهاش بازی کنم ؟
سارا گفت : باشه . و شروع کرد به در آوردن شلوار و بعدشم شرتشو با هاش در اورد
و گفت : الان یکم بهش دست بزن
گفتم ": آخه اون روز نزاشتی بهش دست بزنم ؟
گفت : اون روز فرق میکرد تو الان بهش دست بزن
منم رفتم بهش دست زدم ، خیلی با حال بود
گفت : بابا یکم فشارش بده یه کاری بکن
منم با علامت سر تایید کردمو یکم بیشتر بهش دست زدمو با هاش بازی کردم
نمیدونم اون چش بود خیلی حال میکرد ولی من دوس نمداشتم ، آخه من که هبچ خسی نداشتم
واسه همینم بهش گفتم : سارا من دوست ندارم اینجوری . من نمیدونم تو واسه چی از این کاره من خوشت میاد ولی من که اصلا" خوشم نمیاد
گفت : تو حالا یکم بهش دست بمال ، بعدا" توم خوشت میاد
منم یکم دیگه کوسشو دست مالی کرد
سارا : باشه بسه حالا پاشو تا بازی اصلیو بهت نشون بدم
گفت : شلوار با شرتتو بکش پایین تا بهت بگم که چجوری میشه باهاش بازی کرد .
شلوارمو سریع کشیدم پایین ، کیرم افتاد بیرون یکم خیلی خجالت کشیدم . سارا فهمید و اومد جلو و گفت : واسه چی خجالت میکشی ؟
و بدون اینکه من جواب بدم کیرمو گرفت دستشو یکم مالیدش بعدش کرد تو دهنش
نمیدونم چی بود و لی خیلی خوشم اومد از این حرکت ، یه چیزیم تو تمامه بدنم شروع کرد به جریان افتادن
بعد از اینکه یکم خیسش کرد گفت : الان بازی اصلی شروع میشه
و بعدش خوابید رو زمین و گفت : الان تو بیا روم بخواب ولی حواست باشه که کیرتو نکنی اون تو باشه ؟
با علامت سر تایید کردم و شروع کردم به مالیدن کیرم به کوسش.
هر دو داشتیم حال میکردیم که یدفه صدای در زندنو شنیدیم . هر دومون ترسیدیم ، ولی با هر زحمتی بود خودمونو مرتب کردیم . سارا بعد از مرتب کرد خودش رفت و درو باز کرد .
مامانش بود که از خرید بر گشته بود

همه ی دارو ندارمو بگیر *********** هر چی بودمو دوباره پس بده

بخش چهارم

---------------------------------------------

مامانش از خریر برگشته بود خونه
خیلی میترسیدم که فهمیده باشه نمیدونم چرا ولی فک میکردم که میدونه امروز منو سارا چیکار کردیم
با ترس رفتم جلو و " سلام کردم "
مامانش جواب سلاممو داد و گفت : از کی اینجایی ؟
نمیدونم با این حرفش چی رو یدفه تو دلم حس کردم که بدون اینکه حرفی بزنم فقط با گریه از خونشون فرار کردم بیرون تا برم خونه پدر بزرگم ، فقط میدونستم که درارم فرار میکنم ولی دلیلشو اصلا" نمیدونستم خیلی ترسیده بوده که مامانش فهمیده باشه ولی از کجا بازم نمیتونستم جوابی به خودم بدم ، واسه همین تا خونه پدربزرگم فرار کردم بدون اینکه حتی یک لحظه هم وایسم و یه نفسی بگیرم بعدش شروع کنم به در رفتن
وقتی به خونه ژدر بزرگم رسیده بودم انگار تمامه دنیارو به دست آوره باشم ، سریع رفتم تو و خودمو بدون هیچ حرفی انداختم تو بغله پدر بزرگم ، پدربزرگم خیلی ترسیده بود ، ولی هیچی ازم نپرسید و فقط به حرفایی مثل : سینا جان گریه نکن ، آخه واسه چی گریه میکنی و از این حرفا زد من بعد 10 دقیقه که از گریه کردنم گذشت مثل یه پر سبک شدم و دیگه گریه نکردمو و خودمو تو بغل پدربزرگم ول کردم تا راحت باشم . بغلی که اون وقتا آریاتم بخش ترین جا برای من بود . بعد از اینکه حسابی تو بغلش راحت شدم .پدر بزرگم گفت : سینا واسه چی گریه میکردی ؟
ولی من هیچی نگفتم ، یعنی نمیدونستم باید چی بگم
پدربزرگم دید چیزی نمیگم خودش شروع که حدس زدن کرد : کسی کتکت زده ؟
با سر نشون دادم که " نه کسی کتکم نزده "
پدر بزرگم : مامانت دعوات کرده
بازم با سر نشون دادم که نه
پدربزرگم : پس چی شده ؟
دیگه نمیتونستم که به سکوتم ادامه بدم و شروع به حرف زدن کردم : بابابزرگ من امروز یه کاره خیلی بد کردم حالام واسه اون داشتم گریه میکردم
پدربزرگم بدون اینکه عصبانی بشه گفت : خالا چیکار کردی؟
گفتم : نمیتونم بگم خجالت میکشم
پدربزرگم : باشه نگو ولی حالا که خودت میدونی که کاره بدی کردی دیگه تکرارش نکون که مجبور نشی اینجوری گریه کنی . باشه ؟
با یه بوس و گفتن باشه ازش تشکر کردم
گفتم : بابابزرگ بهم پول میدی برم یه چیزی واسه خودم بخرم ، خیلی گرسنمه
پدربزرگ : ای شیطون ، و دست کرد تو جیبشو بهم پول داد تا برم یه چیزی بخرم
منم سریع پولو ازش گرفتم تا برم یه چیزی ازش بخرم
وقتی واسه خودم چیز خریدم برگشتم خونه پیش بابابزرگم
دیدم که بابابزرگم داره با تلفن حرف میزنه ، به حرفاش توجهنکردمو رفتم تو خونه نشتم و شروع کردم به خوردن چیزایی که خریده بودم
بابایزرگم بعد تموم شدن حرفاش گفت : سینا تو چرا اونجوری از خونه ی عمت در رفتی و اومدی اینجا ؟
تازه یادم اومد که من از اونجا فرار کردم .
بابا بزرگم گفت : سینا تو اونجا کاره بدی کردی ؟
با یه حالت ترس که فک میکردم فهمیدن ریال گفتم : نه بابابزرگ من تو خونه ی خودمون کاره بدی کردم نه اونجا ؟
گفت : پس چرا از اونجا اینجوری در رفتی ؟
گفتم : نمدوینم ولی یدفه بعد اومدن عمه دوست داشتم بیا اینجا و گریه کنم
مثل اینکه بابابزرگم قانع شده بود واسه همینم گفت : نمیگی عمت نگران میشه ؟
یکم خودم لوس کردمو گفتم : ببخشید ، دیگه تکرار نمیشه
بابابزرگم مثل اینکه باز یادش اومده بود که من کاره بدی کردم پرسید : راستی نگفتی چیکار کردی ؟
گفتم : بابابزرگ دیگه قرار شد هیچی نگی ؟
بابابزرگ : باشه ، تو نخوای چیزیو بگی آسمون به زمین بیاد بازم نمیگی
خودمو بازم لوس کردمو خودمو انداختم تو بغلش . بابابزرگمو هنوزم خیلی دوس دارم
اون روز مادرم هیچی از این ماجرا ها نفهمید و دیگه بابابزرگم حرفی در بارش نزدن
یه هفته نرفتم خونه عمم هنوز میترسیدم از سارا که برم پیشش . چند بار دنیا خودش تنها اومد خونمون ولی من نرفتم خونه ی اونا هم از عمه میترسیدم هم از سارا .
تا اینکه اون شب مادرم گفت : سینا برو لباساتو بیار بپوشی ، امشب میریم خونه ی عمت .
یدفه مثل اینکه از بالا یه برج انداختنم پایین گفت م: مامان میخ وای کجا بریم ؟
مادرم : خونه ی عمت .
گفتم : من نمیام
مادرم : یعنی چی نمیای ؟ مگه دست خودته ؟ وقتی گفتم برو لباساتو بیرا بپوش یعنی برو لباساتو بیار بپوش
میدونستم مادرم وقتی چیزی میگه دیگه رد خور نداره
رفتم لباسامو اوردم تا بپوشم و بریم خونه ی عمم
رسیدیم جلوی در خوهه عمم و مادرم رفت تا زنگ و بزنه . هنوز میترسیدم خیلیم میترسیدم
خود سارا اوند جلویه در و درو باز کرد دیگه از این بدتر نمیشد .

همه ی دارو ندارمو بگیر *********** هر چی بودمو دوباره پس بده
Avaye_Tanha

<img src=IMAGES/wink.gif" a...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:01:46.500000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_71337_0.html
Author: sinaxxsinaxx
last-page: 101
last-date: 2008/12/16 15:16
-->