خاطراتی از زندگی تلخ من
Dec 20, 2007, 11:19 PM

نویسنده: uter



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...TYriDZhdmG.pdf

اندازه: 183.17KB


کوتاهیده‌یِ داستان

شاید دو سه سالی بشه که اینجا رو بشناسم و هر از چندی بیام و نصفه نیمه مطالبی رو بخونم و برم تا بعد یه مدت دوباره تنهایی منو یه گوشه گیر بیاره و از شدت افسردگی رو بیارم به اینترنت و اینترنت بشه خوراک شب و روزمو گاهی هم به اینجا سر بزنم.

خاطراتی که می خوام اینجا براتون بنویسم زیاد سکسی نیستن چون خودم هیچ وقت نخواستم که پورن استار باشم. دلایلی که منجر شدن من در اوج جوانی احساس کنم که پیر شدم زیادن چرا که زندگی خیلی زودتر از اونی که میشد چهره ی سیاهش رو به من نشون داد و من خیلی زودتر از سنم بزرگ شدم و فهمیدم و از همون موقع هم شیرینی و حلاوت از زندگی ما رخت بر بست.

اگه اجازه بدید توی این پست یکم کمی از خودم و خونوادم بنویسم تا اگه خواستید همراهی کنید بهتر بتونید شرایط منو درک کنید.

مسلمون نیستم. یعنی تو شناسنامه ام نوشته که پدرم مسلمونه ... اما از وقتی پدرم با مادرم ازدواج کرد و خونوادش اونو طرد کردن فاتحه ی هر چی دین بود رو خوند و شد یه نهیلیست. خودم هم دیگه به دین اعتقادی ندارم اگر چه به خدا چرا .... پدرم آخرین پسر ناخلف از یه خونواده ی به نسبت مذهبی زمانی که هیجده سالش بوده میره انگلیس واسه درس خوندن و اونجا با مادرم آشنا میشه. مادرم فرزند سوم و یکی مونده به آخری یه خونواده ی انگلیسی الاصل عاشق پدرم میشه و بعد سه سال جنجال زمانی که برادرم در آغوش پدرم بوده به کلیسا میرن و ازدواج می کنن تا دختر خونواده ی ال*** صاحب خونواده ی تک والد نشه و یک سال بعد از ازدواجشون پدرم که درسش تموم میشه دست مادرم رو میگیره و میان ایران و خونواده ی مذهبی پدر از قبول عروس جدید سرباز می زنن و این طور میشه که در میان بی مهری ها و کینه های خونواده ی پدریم من به دنیا میام......

پدرم سبزه با چشم های میشی٬ مادرم پوست سفید ( مثل ایرانی های سفید پوست ) ولی با چشم هایی به رنگ آبی فیروزه. و من و برادرم هر دو خصوصیات پیچیده ایی از پدر و مادرم به ارث بردیم. من پوستم کمی سبزه و چشم هام آبی که توش کمی سبز قاطی شده و برادرم برعکس پوست روشن و سفید و چشم هایی عسلی.( دلیل اینکه خصوصیات ظاهری خودم رو نوشتم اگه تمایل داشته باشید که ادامه بدم حتما متوجه میشید. )

از وقتی یادم میاد٬ همیشه تو هیاهوی دعوای مامان و بابا می رفتم تو بغل داداشیم قایم میشدم و از ترس گریه می کردم و داداشی با وجود اینکه خودش می لرزید ولی منو دلداری می داد و سرم رو بوس می کرد. هیچ وقت بابامو دوست نداشتم... حتی همین حالاش! چرا؟

اجازه میدید اگه تمایل داشتید ادامه اش رو بنویسم؟



مای هانی عزیز ... ممنون ازینکه گوشه ایی از خاطراتم رو خوندی اگر بدونم همین شما یه نفر هم بازم میای و می خونی ادامه میدم ...
راستش من بلد نیستم بازار گرمی کنم و با جمله های تحریک آمیز بچه ها رو بکشونم اینجا ... من حتی خارج از اینجا هم آدمی نیستم که بتونم با حرف هام کسی رو جذب خودم بکنم و متاسفانه اینجا هم من قراره واقعیت رو بنویسم ... چیزی که شاید اکثر بچه هایی که میان اینجا دنبالش نباشن و فکر کنن هر کسی میاد اینجا خاطره بنویسه یه سوپر استاری بوده واسه خودش .......
در هر صورت بازم ممنون ازت که با دادن یه نظر منو دلگرم کردی ....

داشتم تعریف می کردم ... از کوچیکی همیشه شاهد دعواهای مامان و بابام بودم .... شاید بهتر باشه بگم شاهد کتک هایی بودم که بابام مامانم رو می زد و مامانم هیچی نمی گفت!! عجیبه؟؟ آره ... خودم هم می دونم که آخه یه زن تا چه حد می تونه مظلوم باشه .. ولی خب مامانم عاشق بابام بود .... ولی من نه ... من از کوچیکی با تمام وجودم از بابام متنفر بودم .... چرا؟؟ دلیلش سادست ... خیانت!!
پدرم باوجود اینکه فوق العاده ماهارو دوست داشت ( من و داداشم ) ولی با این حال زمان هایی که مست می کرد ما می دونستیم که نباید زیر دست و پاش باشیم وگرنه با ما هم دعوا می کنه .... مادر من یه زنی بود که به خاطر پدرم پشت پا زده بود به همه چی و اومده بود اینجا با پدرم زندگی می کرد ... شاید اگه کسی خونواده ی مادرم رو نمی شناخت فکر می کردن حتما مادرم به خاطر پول بابامه که این طور به پاش نشسته و کثافت کاری هاش رو به روی خودش نمیاره ... ولی هر کی نمی دونست بابای خودم خوب می دونست که مادرم تو چه خونواده ایی بزرگ شده و چه جور خونواده ایی داره ... ولی خب پدر من مریض بود .... تنوع طلب بود و نمی تونست فقط با مادرم باشه ....
جواب اعتراض های مادر هم کتک بود .... آره پدرم دست بزن داشت ... ولی مادر من انقدر خانوم و مهربون بود که جز ماها کسی نمی دونست که مادر من چه کتک هایی که نمی خوره و همه فقط ظاهر زندگی مون رو می دیدن که ما خوب و خوش داریم زندگی می کنیم مسافرت میریم خونه زندگی آنچنانی داریم و .....
نمی خوام بی انصافی کنم در حق پدرم .. چرا که پدرم اصلا واسه ماها کم نمی ذاشت ... حتی واسه مامانم هم .... همیشه اونقدر پول توی خونه بود که نخوایم حتی به خودش بگیم و ازش پول بخوایم ... ولی دائم الخمر بودنش و این زن بازی هایی که داشت هممون رو به ستوه آورده بود ......
خیلی کوچیک بودم .... ولی می تونستم معنی نگاه های زن های دور و بر مادرم رو بفهمم ... همین طور معنی نگاه های مردهارو .... . زن ها همه فکر می کردن چون پدرم این مدلیه پس مادرم هم می تونه این جوری باشه و خوشگلی زیاد از حدش می تونه مرد های اونارو از راه به در کنه و مردها هم ... که از کثافت کاری های پدر خبر داشتن مدام در پی یافتن راهی بودن تا به مادر نزدیک بشن ... و مادر من .... زنی که من تا بی نهایت تقدیسش می کنم بی توجه به همه ی اونا با همه ی بی مهری های پدر می ساخت و هرگز به کسی اجازه نداد پاش رو از گلیم خودش دراز تر کنه و من پیش چنین مادری بزرگ شدم . مادرم غیر مستقیم به من یاد داد که هیچ وقت به کسی اجازه ندم به خاطر نیت های پلیدشون بهم نزدیک میشن .....
یادم نیست چند سالم شده بود ولی خیلی کوچیک بودم که منو بردن مهد کودک... از خنگی بیش از حد بچه ها و گریه کردن های بی دلیلشون اعصابم خورد میشد و دیگه نرفتم مهد کودک و مادرم توی خونه باهام انگلیسی حرف میزد تا حداقل یه چیزی رو درست یاد بگیرم .... یه عروسک داشتم میس رز که زمانی که من تو شکم مامی بودم تو سفری که با بابایی رفته بودن پاریس برام آورده بودن و اون وقت ها اصلا ازون عروسک ها اینجا نبود ( الان مدل هایی از میس رز من زیاد شده ... اینایی که خیلی شبیه بچه واقعی هستن ها؟ ازونا بود ) تمام روز من با عروسکم پر میشد ... کم حرف شده بودم ولی نترس . پدرم عاشق من بود ... یعنی پدرم یکم عاشق چشم های مادرم شده بود و این طوری باهم آشنا میشن و در نهایت ازدواج می کنن ... حالا وقتی پدرم منو تو بغل خودش فشار می داد به چشم های کوچولوی من که پر شده بود از کینه و نفرت نگاه می کرد و قربون صدقه ام می رفت .... هربار از سرکار میومد برام کلی عروسک های جورواجور میاورد تا بهش روی خوشی نشون بدم ولی نمی دونست که رفتارهایی که بعضی وقت ها با مادرم می کنه چقدر روی من تاثیر میذاره .... برادرم این طوری نبود ، برادرم از پدرم متنفر نبود چراکه پدرم انقدر بهش پول توجیبی میداد که دیگه ذهن کوچیک برادرم منعطف میشد به پولی که پدر می تونه بهش بده .... و مادر من ... مادر عزیز من که من شاهد قطره قطره آب شدنش بودم و هیچ کاری از دست های کوچیک من برنمیومد .....
شیش سالم بود که اون اتفاق افتاد ... یه روز ظهر پدرم دست یه زنی رو گرفت آورد خونه و گفت از امروز ناهید هم با ما زندگی می کنه و من احساس کردم توی مادرم یه چیزی شکست ... یه چیزی خورد شد ... ترسیدم بهش نگاه کنم ولی دیدم .. با چشم های دلم دیدم که مامانم شکست ... مادرم به نشونه ی اعتراض رفت اتاق خودش ... داداشم هم مشغول بازی کردن با آتاری شد و من موندم و ناهید و پدرم ... ناهید اومد جلو و بغلم کرد و گفت : حمید؟ نگفته بودی دخترت انقدر خوشگل و نازه؟؟ پدرم گفت : به مادرش رفته! و خندید ... ناهید با شنیدن این حرف پدرم منو گذاشت زمین و با غیض به پدرم نگاه کرد ... تو چشم هام پر شده بود از نفرت .... ناهید یه زن مطلقه ی هم سن و سال مادرم بود.... مادر من در نهایت سادگی و زیبایی و اون در نهایت زشتی ولی پر زرق و برق و پر از عشوه های خرکی! هیکلش زیاد متناسب نبود ولی انقدر اعتماد به نفس داشت که حتی من کوچولو هم می فهمیدم که این زن قابل مقایسه با مادر من نیست ... اصلیتش شمالی بود که بعد از طلاق گرفتن اومده بود تهران زندگی می کرد . البته ما خودمون اون زمان ها کرج بودیم و ناهید رو یکی از دوست های پدرم بهش معرفی کرده بود. ناهید سیرمونی نداشت . موقع غذا که میشد من و داداشم فقط هاج و واج به غذا خوردن این نگاه می کردیم که چه طوری لقمه ها رو میچپوند توی دهنش. موقع هایی که غذامون گوشت بود ایشون تو رژیم!!!! بودن و اصلا نمی تونستن برنج بخورن و فقط گوشت می خورد!! الان که یاد اون موقع ها میفتم به کارهای احمقانه اش خندم میگیره که چطور فکر می کرد ماها نمی فهمیم؟؟
خلاصه که ناهید اومد و رفت طبقه ی پایین تو یکی از اتاق های مهمون ما اقامت کرد. پدرم صیغه اش کرده بود . رابطه ی داداشی با ناهید خوب بود. یعنی ناهید انقدر قربون صدقه ی ماها حتی مامانم می رفت که نمیشد باهاش بد بشی . ولی من از هرچیزی که باعث میشد مامیم رو ناراحت کنه منزجر بودم ... پس از ناهید هم همین طور.
من و مامانم هر روز درمیومدیم بیرون و مامانم جاهای مختلفی میرفت ولی من که خیلی بچه بودم و نمی دونستم کجاها میره ... تا اینکه یه روز صبح خیلی زود منو بیدار کرد و برد حموم . موهام رو مرتب کرد و لباس بیرون تنم کرد. وقتی دیدم توی اتاق من پرشده از چمدون فهمیدم قراره بریم مسافرت ولی کجاش رو نمی دونستم؟ از مامی پرسیدم کجا قراره بریم؟ بابایی و داداشی هم میان؟ مادرم گفت : نه عزیز دلم. داریم میریم پیش بابابزرگ.
تا قبل ازون هیچ ایده ی خاصی از خونواده ی مادرم نداشتم. ولی شوق و ذوقی که برای مسافرت و دیدن خونواده ی مامیم داشتم از یادم برد که دیگه ممکنه هیچ وقت بابا و داداشی رو نبینم. (من و داداشم اسم هامون ایرانی نیست و برای اینکه احیانا کسی بیرون ازینجا مارو نشناسه من سعی می کنم اسم های مستعار به کار ببرم.) اون موقع داداشم مدرسه می رفت و فکر کنم کلاس چهارم پنجم ابتدایی بود. کلا بچه ی بی خیالی بود. مثلا من می خواستم با من دست به یکی کنه و ناهید رو اذیت کنیم. ولی اون می گفت : وقتی ناهید انقدر باهامون خوبه، چرا می خوای اذیتش کنی؟ نمی فهمید که ناهید هرچقدرم خوب باشه زن بابائه و باعث شده مامی خوب و مهربونم ناراحت بشه
خلاصه که یه روز صبح من و مامی خونه رو ترک کردیم و رفتیم . مامی یه نامه واسه بابا نوشت ولی به انگلیسی. چون ناهید انگلیسی بلد نبود و مامی نمی خواست ناهید نامه رو یکم بخونه. یادم رفت اینو بگم که ناهید از زمانی که صیغه ی بابا شده بود همراه با اون می رفت سرکار بابا و با اون هم برمیگشت. می دونست که خونه باشه مامی اجازه نمیده به چیزی دست بزنه و کلا مامی طوری رفتار کرده بود که ناهید اجازه ی بی احترامی و یا دخالت تو کارهای خونه رو به خودش نمیداد. خلاصه که ما رفتیم. بدون اینکه من بدونم سرنوشت چه حوادثی رو قراره پیش روم قرار بده .....

اگه کسی خوند و دوست داشت من ادامه بدم لطفا بنویسید. من تازه وارد هستم و آشنایی چندانی با بچه های اینجا ندارم ....
ازینکه زحمت کشیدید و تا اینجا خوندید مچکرم ...


My_Honey
عزیزم ممنون ازینکه به ادامه دادن دلگرمم می کنی ... سعی می کنم تا جایی که بتونم ادامه بدم.

[b]esi_...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:45.750000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_50968_0.html
Author: uter
last-page: 10
last-date: 2008/02/11 23:17
-->