خاطرات خانم مهندس روشنک
Apr 09, 2008, 10:56 PM

نویسنده: Manooch



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...iNi02YbaqQ.pdf

اندازه: 0.51MB


کوتاهیده‌یِ داستان

خاطرات خانم مهندس روشنک

منوچهر Manuchehr
انتشارات : نشر آویزون
تهران - 1387
فهرست نویسی بر اساس اطلاعات فیپا
موضوع: داستان سکسی-سکس دو نفره-سکس گروهی-مهندسی برق
چاپ نخست 1387
شمارگان: 5000 نسخه
ISBN : 946-7196-17-2
کتابخانه ملی ایران 76032 - 87 م


فهرست:
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم
بخش هشتم
بخش نهم
بخش دهم
بخش یازدهم


بخش نخست
بهرام انقدر خنگ بازی در نیار ، اون کلمپ میتر رو بذار دور کابل بعد بهم بگو چند آمپره؟
احمقتر از این آدم تا حالا توی عمرم ندیدم. 3 ماه پیش خواهرش بهاره که صمیمی ترین دوستمه آوردش پیش من و گفت روشنک جون این داداش منم داره مثل خودت مهندس برق میشه ، دوست دارم قبل از اینکه درسش تموم بشه پیش تو یخورده کار یاد بگیره. منم از اونجایی که هیچ وقت روی بهاره رو زمین نمیندازم قبول کردم ولی کاش هیچ وقت همچین خریتی نمیکردم. نمیدونم کدوم احمقی میخواد به این پسره خنگ لیسانس بده. اینهمه پیش من کار کرده ولی حتی فرق آمپر رو از ولت نمیفهمه.یه بچه 21 ساله که همش سرش تو دختر بازی و لش بازیه. پولداریه باباش باعث شده اینجوری لوس و بدون مسئولیت بار بیاد. اگه بچه من بود حالیش میکردم چجوری باید زندگی کنه.
یک ماه پیش که تولد 27 سالگیم رو گرفتیم بابام گفت واسه کادوت یه لقمه چرب واست پیدا کردم. تاسیسات یه استخر بود ، نسبت به کارای قبلیم همچین کار بزرگی هم نبود ولی پولش حتما بیشتر بود.صاحب استخر هم از دوستای بابام بود و روی حساب آشنایی، کار تاسیسات برقی و روشناییش رو داده بود به من. استخرِ خیلی شیکی درست کرده بود.منم حتما باید تمیز ترین کارم رو اونجا انجام میدادم.
تازه کارای بناییش داشت تموم میشد که یه روز با بهرام رفتیم اونجا تا ببینیم قضیه چجوریه. بعد از سلام و احوال پرسی با آقای کاراپتیان ، صاحب استخر ، بهرام رو بهش معرفی کردم و گفتم آقا بهرام دستیارم هستن. میشد از نگاه آقای کاراپتیان به بهرام متوجه تعجبش شد ، برای اینکه خرابکاری نشه و در مورد منم اشتباه فکر نکنه گفتم آقای کاراپتیان به ظاهر و تیپش نگاه نکنید ، پسر با استعداد و کاری ای هستش ، شاگرد یکم دانشگاهشون هم هست. آقای کاراپتیان هم به علامت تایید سرش رو تکون داد و گفت روشنک جان اگه شما تاییدش میکنی حتما همینطوره و ادامه داد دخترم قراره استخر تا 20 روز دیگه افتتاح بشه پس سعی کن زودتر کارا رو جمع کنی. شیرینیت هم پیش من محفوظه. منم قول دادم حتما کارا رو به موقع تحویل میدم ولی خودم میدونستم قول بیخودی دادم. این استخر به این بزرگی کار 20 روزه نبود.
بعد از رفتن کاراپتیان به بهرام گفتم ببین بهرام من الان به خاطر این ظاهر مسخرت مجبور شدم کلی دروغ بگم ، لطفا آبروی منو دیگه اینجا نبر. از فردا مثل یه مهندس لباس میپوشی ، تنبلی و از زیر کار در رفتنم نداریم. دیگه تو این یکی پروژه من فقط میخوام نظارت کنم و همه کارا رو تو انجام بدی. مامانت هر دفعه داره به من زنگ میزنه و میگه بهرام کارش چجوریه ، منم زیرابت رو نمیزنم و میگم عالیه ولی اگه ایندفعه هم بخوای مثل قبل باشی همه چی رو میگم. یخورده با اون قیافه توقسش نگام کرد و گفت مگه تا حالا بد بودم؟ گفتم روت هم به خواهرت رفته ، امشب میری خونه و واسم نقشه تابلوی استخر رو میکشی. میخوام ببینم تو این مدت چی حالیت شده ، فردا عصر وقتی میام دنبالت قبل از اینکه خودت سوار بشی باید نقشه رو ببینم وگرنه دیگه نمیذارم باهام بیای سر کار. ایندفعه جدیه بهرام.
شب خودم برای احتیاط یه نقشه طراحی کردم تا اگه باز بهرام تنبلی کرد لنگ نمونم ولی عصر که رفتم دنبالش دیدم یه نقشه خوب طراحی کرده ، با اینکه ایراد زیاد داشت ولی از بهرام همچین چیزی بعید بود.
از صبح تا 4 بعد از ظهر کارای بنایی انجام میشد برای همین ما مجبور بودیم بعد از ساعت 4 که کارگر ها میرن بیایم سر کار و چون قرار بود کار 20 روزه تموم بشه معمولا تا 12 شب سر کار بودیم.
2 شب یکم کارا خوب پیش میرفت و بهرام هم کارش خوب بود و ازش راضی بودم ، شب سوم نزدیکای ساعت 10 بود که وسط کار موبایل بهرام زنگ خورد و بعد از چند ثانیه صحبت کردن دیدم دوید به سمت در خروجی و چند لحظه بعد با یه دختری وارد شد.
خودش و دختره اومدن جلو و بهرام گفت این دوست دخترم شیواست و اومده ببینه کارم چیه ، بعد رو کرد به شیوا و گفت ایشون هم روشنک خانم همکارم هستن. پسره بوزینه نگفت رئیسمه ، گفت همکارمه.
شیوا دختر خیلی خوشگل و خوش برخوردی بود، از رفتارش معلوم بود دختر سنگینی هم باید باشه. تعجب کردم که چجوری با این پسره جلف دوست شده.
گذاشتم دو تایی با هم راحت باشن و به بهرام هم گیر ندادم و خودم مشغول کار شدم ، بهرام هم داشت در مورد کارش و استخر به شیوا توضیح میداد و گوشه کنارای استخر رو بهش نشون میداد. همینطور سرگرم کارم بودم که احساس کردم خبری از بهرام و دوست دخترش نیست. از نردبون پایین اومدم و اینور اونور سرک کشیدم ولی خبری ازشون نبود، نزدیکای سونا که رسیدم یهو صدای صحبت کردن به گوشم رسید. بله صدا از توی سونا میومد ولی درش بسته بود. یه در چوبی که وسطش یه شیشه مات داشت و نمیشد از پشتش چیزی دید. وقتی گوشم رو به در نزدیک کردم به وضوح میشد صدای جفتشون رو شنید.
- بهرام نکن، زشته به خدا. آبروی جفتمون میره.
- زشت پیرزنه که با مینی ژوپ بره خیابون. ولش کن روشنک وقتی کار میکنه دیگه هیچی حالیش نیست.
- بهرام جان اصلا بیا بریم خونه ما ولی اینجا این کار رو نکن. به خدا من خجالت میکشم. تو چرا هیچی حالیت نیست؟
- شیوا اذیت نکن دیگه ، من الان میخوام. تا خونه شما برسیم شاید دیگه نخوام.
بین همین صحبت ها بود که صدای داد شیوا توی سالن پیچید. یکمش گفتم ولش کن ، جوونه بذار حالشو بکنه. این چند روز هم که خوب کار کرده ، چرا بیخودی بزنم تو ذوقش و شبش رو خراب کنم ولی بعد به فکرم رسید که اگه یه وقت کاراپتیان بیاد سر کشی و این وضعیت رو ببینه چی؟ دیگه نه پیش اون آبرو واسم میمونه نه پیش خانوادم. برای همین از سونا فاصله گرفتم و گفتم بهرام؟ بهرام جان کجایی؟ مثلا میخواستم نفهمه که من متوجه کارش شدم و تازه دارم میام سمت سونا. یهو دیدم در سونا رو باز کرد و هول و بلا پرید بیرون ، داشت دکمه های پیرهنش رو میبست که منو دید ، رنگش از گچ هم سفیدتر شده بود ، دکمه های شلوارش هم باز بود و فقط آخریش رو بسته بود. گفتم کجا بودی؟ چرا سر و وضعت اینجوریه؟ به تته پته افتاده بود و نمیتونست درست حرف بزنه. فقط پشت سر هم آب دهنش رو قورت میداد.
وقتی این وضعیتش رو دیدم دلم واقعا براش سوخت ، نباید اینجوری میکردم ، پسره بیچاره از ترس حتی نمیتونست حرف بزنه. انگار زیاده روی کرده بودم و نباید تو این وضعیت گیرش مینداختم. واسه همین خواستم جبران کنم و بهش گفتم بهرام جان اگه الان جای من آقای کاراپتیان اینجا بود چی؟ میدونی چه آبرویی از جفتمون میرفت؟ البته میدونم تو چیزی از آبرو نمیدونی ، چون اگه میدونستی جلوی منم حتی این کار رو نمیکردی ، ولی یخورده هم به فکر من باش. بهرام که تازه تونسته بود خودش رو جمع و جور کنه فهمید دیگه راهی واسه بهونه آوردن و خالی بستن نداره برای همین سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ببخشید روشنک خانم ، نمیدونم چی بگم ، فقط میتونم بگم ببخشید. گفتم بهرام به من مربوط نیست که تو با دوست دخترت چی کار میخوای بکنی ولی درست نبود که اینجا کارت رو بکنی. دوباره سرش رو انداخت پایین.
دلم واسش سوخت که شبش رو خراب کردم واسه همین گفتم خوبه خوبه ، بچه پررو نمیخواد واسه من ادای خجالتی ها رو در بیاری ، تو اگه خجالتی بودی از یکم این کارو نمیکردی ، حالا بخشیدمت ناراحت نباش.
سرش رو بالا آورد و خندید و گفت مرسی روشنک خانم و دوباره رفت طرف سونا. گفتم کجا؟ به در سونا اشاره کرد و گفت اون تو دیگه. گفتم بهرام؟ من به تو میگم یه وقت کاراپتیان میاد بعد تو میخوای بری بقیه کارت رو انجام بدی؟ گفت روشنک خانم تروخدا اذیت نکن ، آخه مگه کاراپتیان دیوانست که این موقع شب بیاد اینجا؟ به خدا چیزی نمیشه ، تروخدا ، همین یه باره فقط ، قول میدم.
خوب میتونم حس یه آدم حشری رو درک کنم ، حسی که خودمم زیاد بهش دچار میشم ولی کار بهرام هم درست نبود. تا اومدم حرف بزنم دیدم شیوا خیلی مرتب و صاف و صوف از در سونا بیرون اومد و گفت اِ شما اینجایید؟ بهرام داشت داخل سونا رو نشونم میداد. چقدر روشناییش رو خوب انجام دادی روشنک جان. از سونای ساختمون ما بهتر کار شده.
بهرام داشت ملتمسانه منو نگاه میکرد ، نمی خواستم جلوی دوست دخترش ضایعش کنم ، گفتم کار من نبوده ، بهرام جان زحمتش رو کشیدن ، الانم یه سوال فنی داشتم اومدم از بهرام بپرسم که چی کار کنم. چشمای بهرام از خوشحالی داشت به اندازه چراغ های هالوژن میدرخشید. جلوی دوست دخترش ضایع نشد که هیچی کلی هم بهش حال دادم بعد هم گفتم بهرام کارات رو به شیوا جان نشون بده منم میرم اونطرف استخر تا کابل های پمپ رو وصل کنم. بعد کشیدمش سمت خودم و گفتم هر کاری میخوای بکن ولی فقط در سونا رو نصفه باز بذار تا اگه کاراپتیان اومد صداش رو بشنوی.
رفتم مشغول کار خودم شدم و پیش خودم گفتم عیبی نداره ، بذار امشبو حال کنه ، فقط امیدوارم کاراپتیان پیداش نشه. اما یه چیزی داشت قلقلکم میداد. فضولیم بود که هی داشت بهم سقلمه میزد. یعنی الان بهرام چی کار داره میکنه؟ اون دختر به اون خوشگلی الان چه حالی داره؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم که تو کارشون فضولی نکنم ولی اشتیاق اینکه عشق بازیه بهرام رو ببینم داشت اذیتم میکرد. دیگه روی کارم هم تمرکز نداشتم. پیش خودم گفتم میرم یه نگاه کوچولو میکنم و بعد که حس فضولیم ارضا شد دوباره میام سر کارم ، برای همین رفتم سمت سونا ، همونجور که گفته بودم بهرام در رو نصفه باز گذاشته بود. رسیدم دم درش ...

ادامه دارد
منوچهر

خدایا لطفا هیچ وقت منو به راه راست هدایت نکن

بخش دوم

صدای ناله به خوبی شنیده میشد ، سرمو بردم جلوتر که ببینم چه خبره ولی حواسم هم بود که یه وقت بهرام منو نبینه. فقط سایه بهرام روی دیوار چوبی سونا دیده می شد.جلوتر رفتم ، بهرام رو دیدم. پشت به من ایستاده بود ، شلوارش تا نصفه پایین اومده بود. پاهای شیوا رو هم با دستش بالا گرفته بود. نمی تونستم شیوا رو ببینم اما با اون ناله هایی که می کرد می تونستم احساسش رو خوب درک کنم. احساس وقتی که با هر عقب جلو توی دل آدم انگار داره خالی میشه. اون لذت رو با هیچ چیزی توی دنیا نمیشه عوض کرد. نمی خواستم زیاد نگاهشون کنم چون خودم رو خوب میشناختم ...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:02:48.688000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_60145_0.html
Author: Manooch
last-page: 72
last-date: 2008/09/09 01:24
-->