توهمات ذهنی مغشوش _ سرنوشت شوم
Jun 23, 2007, 01:43 AM

نویسنده: Hellish_deatH



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...og2LTZiNmF.pdf

اندازه: 1.23MB


کوتاهیده‌یِ داستان

با سلام خدمت دوستان عزیز

بازم یه خاطره دیگه اما طبق توصیه بزرگان سایت یکم اتمام حجت با بعضی خوانندگان عزیز
دوستان با توجه به اینكه تعداد كمی از خوانندگان حس كارآگاهی شون گل میكنه و فكر میكنن كه دارن یه داستان جنائی پلیسی میخونن كه باید این وسط مچ یكیو بگیرن همین جا اعلام میكنم كه : آقا این نوشته یه داستانه محضه و رویاست و تخیل و تراوشات ذهن من حالا هر چی كه هست اگه شما كه این سطور رو مرور میكنید فقط میخواید یه خاطره كاملا واقعی رو بخونید ( كه معمولا كم گیر میاد ) از خوندن داستان حقیر صرفنظر كنید تا بعدش هی نگید ای بابا اینكه واقعی نبود اینجاش فلان بود اونجاش بهمان اگه هم مایل به خوندن هستید بعنوان یه داستان بخونید و در آخر خودتون لابد به یه نتیجه ای خواهید رسید و بذارید واقعی یا تخیلی بودن داستان برای خودم محفوظ باشه .
با تشكر از همه
فرهاد.
................................

سلام به همه عزیزان.
چون صفحات جستار زیاد شد برای راحتی شما عزیزان من لینک و شماره برگه هر بخش رو اینجا میگذارم.

بخش یکم: برگه 1
avizoon.com

بخش دوم: برگه 3
avizoon.com

بخش سوم: برگه 5
avizoon.com

بخش چهارم: برگه 6
avizoon.com

بخش پنجم: برگه 8
avizoon.com

بخش ششم: برگه 9
avizoon.com

بخش هفتم: برگه 9
avizoon.com

بخش هشتم: برگه 10
avizoon.com

بخش نهم: برگه 13
avizoon.com

بخش دهم: برگه 16
avizoon.com

بخش یازدهم: برگه 19
avizoon.com

بخش دوازدهم: برگه 22
avizoon.com

بخش سیزدهم: برگه 24
avizoon.com

بخش چهاردهم: برگه 27
avizoon.com

بخش پانزدهم: برگه 30
avizoon.com

بخش شانزدهم: برگه 30
avizoon.com

بخش هفدهم: برگه 38
avizoon.com

بخش هجدهم: برگه 40
avizoon.com

بخش نوزدهم: برگه 48
avizoon.com

بخش بیستم و پایانی: برگه 65
avizoon.com
به دلیل حجم زیاد بخش بیستم ممکنه توی باز شدن برگه به ارور بر بخورید. اما چند بار که سعی کنید قطعاَ برگه باز میشه


با تشکر از همه شما عزیزان.

در جستجوی حقیقت. « آقا جون »

سرنوشت شوم (بخش یکم).

اَه باز یه روز دیگه!!! آخه خدا چرا کار من زودتر تو این زندوون تموم نمیشه بتونم با خیال راحت بیام اونور؟
همیشه قبل از خواب ازش میخواستم اشتباهاتی که اون روز کردمو ببخشه و زودتر کارایی که باید تو این دنیا انجام بدمو تموم کنم تا از این خراب شده نجاتم بده.
ساعتو نگاه کردم 7 بود، باید ساعت یه ربع به 8 از خونه میرفتم بیرون، چقدر دلم میخواست یکم دیگه بخوابم. مهمونی دیشب بدجوری خستم کرده بود. دوباره خوابم برد اما چند دقیقه بعد دوباره از خواب پریدم. به خودم گفتم دِه خجالت بکش بچه، پاشو کون گشاد قبلاً که بچه تر بودی انقدر تبنل نبودیا. یاد بچه گیام افتادم، موقعی که بلا نسبت خر، از خر بیشتر راه میرفتم. انقدر راه میرفتم که ته پاهام تیکم میزد. به هر مصیبتی بود خودمو از تخت کندم. سرو صورتمو شستم بعدش رفتم جلو آینه بزرگ دیواری تو هال به هیکل خودم نگاه کردم. خندم گرفت، دور کمرم انقدر باریک شده بود که قطر پاهام از اون بیشتر بود. به خودم گفتم خُب خُله، پاشو برو به فرید زنگ بزن بگو آقا جون خسته ای نمیتونی بری، بعدشم برو بگیر تخت بخواب. دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم، گفتم آخه هیولا تو با این هیکل عین گوریلت خجالت نمیکشی عین بچه ها بهانه میاری؟ یکم واسه خودم مثل دیونه ها ادا در آوردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که به خستگی غلبه کنم. مثل هر روز کامپیوترو روشن کردم. تا ویندوز میخواست بیاد بالا رفتم گازو روشن کردمو کتریو گذاشتم روش، دوباره برگشتم پیش کامپیوتر. طبق معمول برنامه winamp رو اجرا کردم بعدم رفتم رو تختم به دیوار تکیه دادمو به قول رفیقم با یاور زمزمه میکردم. نمیدونم چرا هیچ وقت از صدای داریوش اقبالی سیر نمیشم. تنها خواننده ایرانیه که آهنگاشو گوش میدم.
پرسه در خاک غریب پرسه بی انتهاست، هم گریز غربتم زادگاه من کجاست!
تو شبای پرسه دلواپسی که میخوام دنیا رو فریاد بزنم، به کدوم لهجه ترانه سر کنم به کدوم زبون تورو داد بزنم
گمو گیجو تلخ بی گذشته ام توی شهری که پناهگاه منن، از کدوم طرف میشه به هم رسید، همه کوچه ها به غربت میرسن.
دست خودم نبود، چند قطره اشک چکید رو گونه هام. تنهایی دیوونم کرده بود. با اینکه مثل همیشه دورم پر از آدم بود اما احساس میکردم تنهای تنهام. احساس میکردم هر چی غم رو دنیاست رو دوشه منه. با صدای قل قل کتری به حال خودم اومدم، به خودم گفتم چیه تو ام یکم صبحی عین دیوونه ها گریه میکنی! پاشو کاراتو بکن کلی کار داری امروز. صبحونه رو هم خوردم به ساعت نگاه کردم دیدم هنوز 15 دقیقه وقت دارم که خونه بمونم اما ترجیح دادم سریع تر بزنم بیرون که از اون حالو هوا در بیام. Mp4 مثل همیشه تو گوشام بودو آروم آروم میرفتم سمت استخر. تقریباً ساعت 8:10 بود که رسیدم دم درب اصلی، رفتم تو. سمانه (منشی و مسئول جواب دادن به تلفن استخر) یه لبخند زدو سلام کرد، منم با همون نگاه بی روح یه لبخند الکی زدمو بدون هیچ حرفی رفتم تو حیاط. دیدم فرید هنوز نیومده. فرید مربی اصلی استخر بود، منم با اینکه هنوز کارت غریق نجاتی نداشتم اما به صورت رفاقتیو با وساطت فرید اونجا کمک مربی بودمو یه حقوق بخور نمیری هم در میاوردم. رفتم سمت کمد مخصوص خودم. مایو مشکی چسبون خودمو پوشیدم که به قول یکی از دوست دخترای قدیمم که یک بار به عنوان یه تماشاچی اومده بود اونجا میگفت، رنگ مشکی مایوت بدجوری بدن سفیدتو نشون میده. رفتم لب استخر دراز کشیدم یه دستو یه پامو انداختم تو آبو به آسمون خیره شدم. مثل همیشه فکرم مثل جت اینور اونور میچرخید اما خودم نمیفهمیدم دارم به چی فکر میکنم. دیدم فرید اومد، از اونور استخر برام دست تکون داد منم همین کارو براش کردم. بعد از اینکه لباساشو عوض کرد اومد طرفم. یکم بهم نگاه کرد من هنوز همون جوری رو زمین دراز بودم،
فرید_ خسته به نظر میای
قضیه پارتی دیشبو براش تعریف کردم که ساعت 3 شب رسیدم خونه و اون موقع خوابیدم. یکم سکوت بین ما گذشت
فرید_ یهو گفت پاشو هنوز 10 دقیقه مونده بچه ها بیان، بیا رو تخت دراز بکش بذار یکم ماساژت بدم شاید بهتر شدی
لبخند به لبم نشست چون هم کلاً ماساژو دوست دارم، هم اون موقع این کار برام از هر چیزی بهتر بود. گرمای هوا و خستگی که داشتم باعث شد زیر دستای فرید خوابم ببره. با تکونای فرید از خواب پاشدم دیدم بچه ها اومدنو دارن لباساشونو عوض میکنن. فرید داشت بهم نگا میکرد.
فرید_ پاشو تنبل خان که امروز کلی کار داریم
از اونور استخر بچه ها دست تکون میدادنو سلام میکردن. تا چند لحظه بعدش به حالت دمر دراز بودم به بچه ها نگاه میکردم که با هم شوخی میکردند تا اینکه رضا بعد از اینکه مایوشو پوشید دوید اومد پیشم.
رضا_ سلام مربی
من_ یه ابرومو انداختم بالا گفتم هزار بار بهت گفتم به من نگو مربی. اشاره کردم به فرید گفتم مربی اینه نه من، به من بگو آقا فرهاد. دست کشیدم رو سرش گفتم بزن قدش. گفتم ببینم امروز بالاخره میتونی منو تو مسابقه ببری یا نه.
رضا_ یه روز بالاخره ازت میبرم
من_ خندیدم گفتم به همین خیال باش اما سریع بعدش به خاطر اینکه اعتماد به نفسش بره بالا گفتم اما میدونم که یه روز میتونی، کلی خوشحال شد.
رضا یکی از شیطون ترین شاگردای من بود حدود 14 سال داشت با تیپو قیافه با نمکو خوشگل. با فرید بچه ها رو به صف کردیمو من شروع کردم بهشون نرمش دادن. وقتی که احساس کردم خوب گرم شدن
من_ خب برید تو آب تا 5 دقیقه دیگه شروع میکنیم
فرید با حرفه ایها و سن بالاها کار میکرد منم با زیر 16 ساله ها تو بخش کم عمقو گاهی نیمه عمیق. خلاصه کلاس تمرین اون روز هم شروع کردم. جای یکم امیدواری بود وقتی با بچه ها بودمو باهاشون کار میکردم حداقل فکرای سمی دیگه ذهنمو اذیت نمیکرد. نزدیک آخر کلاس که میشد مثل همیشه مادر پدر بچه ها میومدن مینشستند تو جایگاه مهمانها و نگاه میکردند ببینن دردونه هاشون چقدر پیشرفت کردند. بماند که خیلی از زنا که میومدنند و من متعجب بودم که با شوهرای بدبختشون چه مشکلی داشتند که فقط هیکل ورزشکاری مارو دید میزدند. منم توجهی بهشون نداشتمو به تمرین دادن به بچه ها ادامه میدادم. گاهی عصبانیتو سادیسممو سر این حیوونکی ها خالی میکردم. انقدر تمرینات فشرده بهشون میدادم که نفسشون در نمیومد. کلاس که تموم شد یه 10 ...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:15:18.796000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_34492_0.html
Author: Hellish_deatH
last-page: 171
last-date: 2008/09/27 01:56
-->