آلزایمرگ ( moso )
Apr 01, 2008, 02:00 AM

نویسنده: moso



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...IG1vc28gKQ.pdf

اندازه: 99.00KB


کوتاهیده‌یِ داستان

(( با بازنویسی جدید ))

آلزایمَرگ


_ ببخشید آقا ,... آقا ...هی آقا ....هوووی مگه با تو نیستم مردیکه .
عجب آدم های زبون نفهمی هستن ها . انگار نه انگار که داری باهاشون حرف میزنی . البته اینا همش به خاطر این دوره زمونه ست . بلا به دور آخر الزمونه . هر کس کلاه خودش رو چسبیده که باد نبره گور پدر بقیه رو هم کرده .
حالا چی کار کنم . اینجا هیلون و ویلون شدم . کاش حداقل یه نفر پیدا میشد کمکم کنه . . . ولی حالا که کسی نیست خودم باید یه خاکی توی سرم بریزم . صبر کن ببینم ... اصلا چرا تا حالا یادم نبود ... جیب هام ؛ شاید توی جیب هام چیزی باشه !
سریع دستم رو کردم داخل جیب هام ولی هیچ چی نبود ؛ دریغ از یه تیکه کاغذ یا حتی دو زار پول. حالا این بی پولی هم به مشکلاتم اضافه شده بود .
مخم دیگه کار نمیکرد ؛ نمی دونستم که چی کار باید بکنم که یکدفعه نگاهم افتاد به افسر راهنمایی و رانندگی که وسط خیابون وایساده بود و ماشین ها رو به سمت های مختلف هدایت میکرد . سریع خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به سمتش .تا از خیابون رد شدم و رسیدم بهش پدرم در اومد ؛ این راننده های چلغوز انگار کور شده بودن و منو نمیدیدن ؛60 تا لایی کشیدم و 100 تا جا خالی دادم تو تونستم ازشون رد بشم .
_ سلام سرکار .... ببخشید مزاحمتون شدم !میخواستم یه لطفی در ... !!! سرکار... سرکار با شما هستم ها !هی گروهبان پوکیده دارم با تو حرف میزنم ها .
هر چی صداش میکردم مرتیکه قروم ساق جواب نمیداد انگار فکر کرده بود تیمساری ، چیزیه .
خلاصه از این یکی هم نا امید شدم و برگشتم و یه گوشه خیابون گرفتم نشستم . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یه نفر اومد از روم رد شد و رفت .
_ هوووی .... عوضی مگه کوری ؟!
ولی ... ولی
این یارو از روی من رد نشد از داخل من شد . خدایا به دادم برس ، این دیگه چه بلاییه که داره سرم میاد .( بعد از چند دقیقه که همین جوری گیج و منگ داشتم خودم رو وارسی میکردم یکدفعه چیزی به فکرم رسید ) نکنه ... نکنه من نامرئی شدم . سریع از جا پریدم و رفتم به سمت دیوار پشت سرم . کار سختی بود ولی تنها راهی بود که می تونستم بفهمم نامرئی هستم یا نه . چشمم رو بستم و رفتم توی دیوار !
هوووووه ؛ رد شدم .م .... م....من رد شدم . من نامرئیم .. من نامرئی هستم .
چند دقیقه ای بود که از سر شوق و ذوق داشتم همین طوری پشت سر هم یکی ، یکی دیوارها رو رد میکردم ؛ ولی بالاخره از این کار هم خسته شدم و برگشتم توی خیابون .
پس که این طور ؛ واسه همین بود که هیچ کس جوابم رو نمیداد .بیچاره ها تقصیر نداشتن ، آخه بنده های خدا اصلا منو نمیدیدن !
یه لحظه یه فکری زد به کله م . با خودم گفتم اینم خوبه ها . یعنی نامرئی بودن . هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم . ولی بازم یه مشکل بزرگ دیگه وجود داره . آخه هنوزم من نمیدونم کی هستم ؟

شب شده بود ولی من هنوز داشتم توی خیابون ها پرسه میزدم تا شاید یه چیزی یا یه کسی رو ببینم که بتونه کمکم کنه یا حتی چیزی رو به خاطرم بیاره ، ولی فایده ای نداشت . هنوزم گیج و منگ بودم
دیگه خیابون ها خلوت شده بود . به سختی میتونستم یه آدم زنده رو توی خیابون ببینم . خب منم که جایی واسه خوابیدن نداشتم و باید یه جایی پیدا میکردم . یکمش می خواستم از دیوار یه هتل برم داخل و شب رو اون جا بمونم ولی بعدش وجدانم قبول نکرد و ترجیح دادم که برم توی پارک
تا الآن نشده بود که توی این ساعت از شب بیام توی پارک ؛ البته شایدم شده بود ، من که یادم نمی اومد ...! بر عکس چیزی که فکر میکردم خیلی شلوغ بود . در واقع پر بود از معتادها و کارتون خواب ها . تمام صندلی ها اشغال شده بود و هیچ جایی واسه من نبود ؛ ولی خب منم کوتاه بیا نبودم ، این قدر گشتم و گشتم و گشتم و گشتم تا .... ! نه فایده ای نداشت . انگار هیچ جایی واسه من پیدا نمیشه . همین طوری که به سمت آخر پارک میرفتم ؛ روی آخرین نیمکت یه پیرمرده با یه بطری که فکر کنم توش چیز بود ( یواش بخونید مشروب ) روی یک نیمکت خیلی بزرگ نشسته بود . منم که بدجوری خسته بودم رفتم و کنارش نشستم
همین که نشستم پیرمرده با درصد خشونت بالا داد زد _ با اجازه کی اینجا نشستی ؟
از جام پریدم و گفتم _ خاک بر سرم. ببخشید ، من الآن میرم گورم رو گم میکنم . بازم عذر میخوام که مزاحم شدم . دمم رو گذاشتم روی کولم ؛ دو تا پا داشتم دو تای دیگه هم قرض کردم د برو که .... . نه یه لحظه صبر کن ببینم . آقا این 2 تا پای شما که ازتون قرض گرفته بودم .صبر کن دمم رو هم بذارم زمین
وااااییییی خدا . این یارو منو دید . یعنی من دیگه نامرئی نیستم . خدایا شکرت
دوباره برگشتم به سمت پیرمرده و خیلی آروم ازش پرسیدم _ عذر میخوام از محضر عنبرتون . یه سوال فنی داشتم
پیرمرد _ بپرس
_ شما با اون 2 تا چشمم باباغوریِ خوشکلتون منو میبینید
پیرمرد _ آره نفله
پریدم و پیرمرده رو بغل کردم و 2 تا ماچ آبدار ازش گرفتم که یه آن حس کردم دارم خفه میشم و سریع خودم رو کشیدم عقب
_ اوه، اوه . پیف پیف . میگم شما چند وقته که حموم نرفتین
پیرمرد _ 20 سال . مگه چطور ؟
_ هیچی والا . ولی یکم ، فقط یکم ها . بوی کلاغ مرده میدین !
پیرمرد یه جرعه از محتویات داخل بطری را داد بالا و با پوزخندی جواب داد _ این بوی کلاغ مرده نیست. بوی مرگه
_ جونم ؟! حتما اونیم که داری میخوری جام شوکرانته ... !؟
پیرمرد _ یه جورایی آره ! آخه من 20 ساله که مرده ام
_ خدا مرگ بده . تو مردی . وااایییییییی
باز انگار یه چیزی محکم خورد پس کله م . خدا این چه مصیبتیه دیگه
_ خب اگه کاری ندارین من از حضورتون مرخص بشم . میترسم این مرگتون واگیر دار باشه
پیرمرد _ نه ، نترس . حداقل واسه خودت نترس چون کارت از این حرف ها گذشته
_ خاک تو سرت . یعنی منم میمیرم
پیرمرد _ نه بیچاره ؛ تو نمی میری .چون امروز صبح مردی
اینو که شنیدم 6 تا دور 360 درجه دور خودم چرخیدم و با دماغ ولو شدم روی زمین

پس چرا بی هوش نمیشم
پیرمرد _ خره تو مردی . تو دیگه نمی تونی بیهوش بشی
_ نه... نه ... من نمردم . خدا جون من نمردم . اصلا مگه من چند سالمه که بخوام بمیرم . حتما اشتباهی پیش اومده ! اصلا این عذرائیل که حواس درست و حسابی نداره احتمالا منو به جای یکی دیگه کشته . ها !؟
پیرمرد _ نه . هیچ اشتباهی وجود نداره
تقریبا 55 دقیقه ای زدم توی سرم خودم ولی آخرش هم دیدم فایده ای نداره. انگار راستی ؛ راستی مرده م
_ میگم پیری . اصلا قبول من مرده م . ولی آخه چرا هنوز اینجا هستم . مگه الان نباید نکیر و منکر بالای سرم باشن و چوب تو آستینم کنن و آتیش از یه جاهاییم بزنه بیرون
پیرمرد _ نمیدونم . شاید تو هم مثل من شدی
_ گوشت رو گاز بگیر؛ خدا نکنه مثل تو بشم ... !! اون وقت یعنی چی شدم که مثل تو شدم ؟
پیرمرد _ شاید رفتی توی کما . آخه من الان 20 ساله که توی کما هستم
_ ای بمیری ؛ سن پدربزرگ منو داری هنوز نمیخوای یقه این دنیا رو ول کنی. خب بیا بیرون برو گور به گور شو دیگه
خنیدید و گفت _ من که از خدامه . ولی زنم بی خیال نمیشه . میگه شاید یه روزی شفا پیدا کنم
_ اِ اِ اِ ، عجب زن سمجی داری ها ! حالا اون رو ولش کن ، من از کجا باید بفهمم که توی کما هستم ؟!
پیرمرد _ خب برو بیمارستانی که بستری بودی دیگه ؟
_ کجا ؟! بیمارستان ؟! بابا بیمارستانم کجا بوده . من از وقتی که یادم میاد وسط خیابون بودم . هیچ چیز دیگه ای هم یادم نمیاد
پیرمرده که قیافه ش شده بود عینهو علامت تعجب یکم مکث کرد و بعدش گفت _ خب این یکم کار رو مشکل کرد
_ چرا ؟
پیرمرد _ آخه این نشون میده که تو توی کما نیستی . ولی نمیدونم کجا هستی. بذار ببینم چی کار میتونم واست بکنم !( و پیرمرد حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و بعد از چند دقیقه از هیجان دادی زد و گفت_) آها ... حالا یادم اومد . اداره ثبت احوال
_ جونم !؟ ثبت احوال واسه چی. مگه میخوام شناسنامه بگیرم
پیرمرد _ تو باید بری ثبت احوال. اداره ثبت احوال اموات !
_ ای بابام هِی . این دیگه کدوم جهنم دره ایه
پیرمرد _ اداره ثبت احوال رو بلدی . ثبت احوال زنده ها رو میگم
_ آره
پیرمرد _ تو هم باید بری همون جا . ولی به جای اینکه از پله ها بالا بری باید بری پایین . به سمت زیر زمین .آخر راهرو ؛ آخرین اتاق سمت چپ . اون جا بهت میگن که کدوم گوری هستی
_ مر30 پیری . قربونت برم الهی .ایشالا زود تر بمیری بری دنبال زندگیت... خب من برم دیگه
پیرمرد _ کجا ؟! الان که تعطیله . فردا صبح ساعت 8 میتونی بری
همون جا که وایساده بود گرفتم نشستم و از ته عمق وجودم ناله ای زدم _ ای خدا بعد از مردنمون هم باید بریم توی روال اداری
...
تا صبح همون جا نشستم و فکر کردم تا شاید چیزی یادم بیاد ولی مگه این مخ صاحب مرده کار میکرد . تازه اگرم میخواست یادم بیاد صدای خر و پف این پیرمرده که البته بیشتر به تنوره دیو شباهت داشت نمیذاشت که چیزی به خاطر بیارم .
با سپیده یکم صبح از پارک زدم بیرون و راه افتادم به سمت اداره ثبت اموات . بالاخره بعد از 2 ساعت پیاده گز کردن رسیدم و با همون آدرسی که گرفته بودم از پله ها رفتم پایین و به سمت آخر راهرو حرکت کردم ؛ به آخر راهرو که رسیدم دیدم یه در چوبی قدمی با یه تابلو زپرتی تر از خودش که روش نوشته آبدارخانه تعطیل است جلوم ظاهر شد !
_ ای تف به گور پدرت پیری . مگه مریضی که من مرده رو آزار میدی . مثل بچه آدم میگفتی نمیدونم باید چی کار کنی چرا آدرس سرکاری بهم میدی ؟!
خواستم برگردم که یکدفعه یه مرد چاقالو و کله تاس از داخل در پرید بیرون و افتاد روم . بازم خدا رو شکر که مرده م وگرنه این جوری که این یارو افتاد روم حتما دست و پام میشکست
_ هی یارو . مگه کوری
یارو _ ببخشید . من نه که از پشت در اومد شما رو ندیدم
_ پشت در؟! پشت در چه غلطی میکردی . نکنه رفته بودی چایی درست کنی
یارو _ نه جانم . رفته بودم گواهی فوتم رو بگیرم .آخه نکیر جان گفته موقع مصاحبه باید گواهی فوتت همراهت باشه وگرنه پذیرشت نمیکنیم .( بعد یه اِفه سنگین اومد و ادامه داد ) آخه قراره منو ببرن بهشت
منم که دیدم این یارو داره میره بهشت گفتم شاید بعدا به دردم بخوره سریع خودم رو چسبوندم بهش و گفتم _ قربونتون برم . ببخشید که من کور بودم شما خوردین بهم . خاک گورت تو سرم . میگم اون وقت شما چی کار کردین که میخوان ببرنتون بهشت
یارو _ آخه من وقتی که زنده بودم کلی خدمات مفید داشتم
_ اِ اِ اِ ، ای ول ؛ میشه یه چند تا از این کارهاتون رو بگین
یارو _ البته حسابش از دستم در رفته . ولی مهمترینشون کشتن این عرب ها از جمله فلسطینی ها و لبنانی ها و کلا مسلمون ها بود . البته اگه دستم میرسید واسه تنوع هم که شده مسیحی ها رو میکشتم . یعدشیم خدمت به آژانس بود
_ کدوم آژانس . منظورت تاکسی تلفنیه ؟
یارو _ نه جانم . آزانس صهیونِ یهودی ها
_ هوووم . اسمت چی بود خیکی ؟
یارو _آریل هستم. آریل شارون
اینو که گفت هلش دادم اون طرف و خودم رو ازش جدا کردم _ اَه اَه . غسل واجب شدم . برو بیچاره , که نکیر و منکر اسکولت کرده . الآن که برگردی پیششون با تی پا میفرستنت تهِ جهنم که همچینی حالت جا بیاد . فعلا اینو از من داشته باش تا به وقتش خدا درست و حسابی بذار تو کاسه ت ...! ( و با یه لگد آبدار تا دم در اداره بدرقه اش کردم )
خلاصه از این یارو جدا شدم و از در چوبی گذشتم و وارد آبدارخونه ؛ یعنی اداره ثبت احوال شدم . بلا به دور ، این جا کجاست دیگه ؟! دور تا دورم پر بود از زن و مردهایی که هر کدوم یه پر...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com





<!--
Mirrored by AvizoOoOon Copier v1.0
Original URL: http://avizoon.com/forum/2_59314_0.html
Started at: 2008/10/11 19:58
Ended at: 2008/10/11 19:58
-->

<!--
[LOG_DATA]
last-date: 2008/09/19 22:47
last-page: 0
-->