««« بدترین بابای دنیا »»»
Apr 07, 2008, 04:01 PM

نویسنده: ttsonamy



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...AgwrvCu8K7.pdf

اندازه: 152.32KB


کوتاهیده‌یِ داستان

صدای عاطی منو به خودم میاره : بابایی تورو خدا دیگه بس کن پاشو بریم .مطمئن باش اگه مامانی هم زنده بود هیچ وقت راضی نمیشد که اینقدر خودتو داغون کنی .ببین عمو فرهاد هم داره صدات میکنه ..جون من پاشو دیگه .


با اینکه دلم نمیاد ولی با اصرار عاطی اشکامو پاک میکنم و به سمت ماشین راه می افتیم .سوار ماشین میشیم واز بهشت زهرا به سوی خونه حرکت میکنیم. ولی انگار من اصلا توی این دنیا نیستم توی عالم دیگه ای سیر میکنم..خاطرات پریسا تو این سه سال حتی لحظه ای منو تنها نذاشته ..لحظه آشناییمون توی جشن تولد پسرخاله پریسا که هم دانشگاهی و دوست صمیمی من هم بود و بعد از اون قرارمدارهامون بدور از چشم بابای سختگیر و غیرتی پریساو بعد از اون ماجراهای خواستگاری و ازدواج و ماه عسل و بچه دارشدنمون را یکبار دیگه سریع مرور کردم ...واقعا برای خودمم هم جالب بود که چطور تونستم توی این سه سال دوری پریسا را تحمل کنم و دوام بیارم ..منی که حتی یک لحظه هم نمی تونستم بدون چشمان قشنگ پریساسرکنم حالاچه اتفاقی افتاده بود که 1095 روز را بدون اوو تنها سپری کرده بودم ..

این سوالی بود که همیشه از خودم میپرسیدم و همیشه هم به یک جواب واحد میرسیدم ..
یادگاری که پریسا برای من گذاشت و رفت .دخترم عاطفه ..درسته تنها بهانه ای برای زنده موندن من ...عاطفه بابا

توی عالم خودم بودم و در گذشته سیر میکردم که احساس کردم کسی داره شونه ام را تکون میده ..

بابایی نوشین جون با شما صحبت میکنن .کجایی !؟؟

معذرت خواستم و سرمو برگردوندم و به صندلی عقب که عاطی و نوشین ( زن فرهاد ) نشسته بودند نگاه کردم .. نوشین : امید خان اگه افتخار میدید ظهر در خدمتتون باشیم ..ممنون .حقیقت خیلی خستم ترجیح میدم استراحت کنم .اگه عاطی دوست داشت میتونه بیاد ولی عذر منو بپذیرید .

حق دارید دیروزو امروز که سالگرد پریسا خدابیامرز بود خیلی زحمت کشیدید و خسته شدید ..بهرحال هرجور راحتید ..من زیاد اصرار نمیکنم ولی عاطی ظهر را میاد خونه ما ..
نه ممنون منم خیلی خستم .. ظمنا میخوام برای بابایی یک ناهاری درست کنم که انگشتای دست و پاشو با هم بخوره ...

نوشین هم با شیطنت های همیشگیش گفت خدا به امید خان رحم کنه ..

نزدیکای خونه بودیم ..یکبار دیگه بابت زحماتی که فرهاد و خانمش توی این دو روز کشیده بودن تشکر کردم واز فرهاد خواستم که شب یک سر بیاد خونه برای حساب کتاب ماهیانه ..

فرهاد یکی از معدود دوستان هم دانشگاهیم بود که بعد از فارغ تحصیل شدنمون باهاش رفت و آمد خانوادگی داشتم ..فرهاد یک دوست خوب و شریکی قابل اطمینان بود ... که حالا با شرایطی که من داشتم روز به روز بهم نزدیکتر میشدیم.

دیگه رسیده بودیم به خونه ...از فرهاد ونوشین خداحافظی کردم وپیاده شدم..عاطی و نوشین هم پیاده شدند ..قبل از اینکه در را باز کنم نوشین صدام کرد

ببخشید امیدخان میخواستم ازتون یک خواهشی کنم ..قول بدید نه نگید ..
حالا شما بگید ..تاچی باشه ؟
صدای بوق ماشین فرهاد بلند شد ..و پشت بندش صدای خودش :نوشین خانم حرفها را بزار برای شب که قراره شام تلپ شیم خونه امید ..زود باش بیا که دارم از گشنگی بیهوش میشم

نوشین گفت پس بمونه برای شب وخداحافظی کرد و رفت که در را برای یاور همیشه گشنه باز کنه .این اسمی بود که من روی فرهاد گذاشته بودم ..حتما خودتون حدس میزنید چرا ؟
من و عاطی هم در را باز کردیم و رفتیم بالا ..

تو راه پله به این موضوع فکر میکردم که همسایگی با فرهاد و نوشی چند عیب و حسن داره .. یکمین و بزرگترین عیبش اینکه هیچ وقت نمی تونستم اونطوری که دلم میخواد با خودم و افکارم تنها باشم و در افکار خودم سیر کنم .اونم من که عاشق تنهایی و انزوا بودم ..بقولی همیشه و درهمه حال منتظر بودم که سروکله فرهاد یا نوشین پیدا بشه ..

و دومین عیبش که مهمتر از یکمی بود اینکه به هیچ وجه نمی تونستم زیرآبی برم ..چون میدونستم لااقل همیشه دو تا چشم از ساختمان روبرویی من و زندگیمو زیر نظر داره و اون شخصی نبود بجز نوشین .

ولی میرسیم به حسنش ..همسایگی با نوشی و فرهاد چندین حسن هم داشت که مهمترینش این بود که نوشین برای عاطی من حکم یک دوست صمیمی و محرم رازهایش را پیداکرده بود واین کمی خیال منو راحت کرده بود و در عین حال خوشحال هم بودم که عاطی با فردی تحصلیکرده و مطمئن در ارتباط باشه.. نوشین دکترای داروسازی داشت ولی از اونجایی که فرهاد دوست نداشت نوشی خارج از خونه کار کنه تقریبا شده بود یک خانم خونه دار تمام عیار .

در را باز کردمو همونطور روی کاناپه ولو شدم ..چشمامو روی هم گذاشتمو و بعد از چند دقیقه به خواب رفتم ..نمیدونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم کسی داره با موهام بازی میکنه ..چشامو که باز کردم عاطی را دیدم که کنارم روی کاناپه نشسته و بهم زل زده .

چشمهای عسلیش منو یاد پریسا مینداخت .. به همان زیبایی و گیرایی ..صورت معصومش و موهای قهوه ای و بلندش که تا روی کمرش میرسید اون را خواستنی تر از همیشه کرده بود ..

انگار توی این سه سال من کور بودم و بزرگ شدن و خانم شدنش را ندیده بودم ..هیچ وقت فکر نمیکردم که عاطی من هم بزرگ شده ..همیشه اونو به چشم یک بچه نگاه میکردم ..بچه ای که هیچ وقت بزرگ نمیشه .

ولی الان که روبروم نشسته بود و زل زده بود تو چشمام احساس میکردم که مادرش کنارم نشسته .با همون عطر همیشگی تنش .

بابایی ناهار آماده است ..تا شما لباستو عوض کنی .منم میز را میچینم .
نه عزیزم میل ندارم ..
بابایی لوس نشو .پاشو دیگه ..و بلافاصله نشست روی شکمم ..دستشو دوباره کرد تو موهامو گفت ..تروبه روح مامان خودتو اینقدر اذیت نکن ..منکه بجز تو کسی را ندارم ..اینو که گفت اشک توی چشمای خوشکلش نقش بست ولی برای اینکه من نبینم سرشو به همون صورت روی سینم گذاشت و ادامه داد :

بابایی بخدا خیلی دوستت دارم ..اگه تو هم منو دوست داری بهم یک قولی بده ..قول بده که هیچ وقت و در هیچ شرایطی منو تنها نزاری و...

صحبت های عاطی ادامه داشت ولی من چیزی را نمیشنیدم ...فقط به این فکر بودم که دخترم بزرگ شده ولی من غافل بودم ..هفته دیگه تولد شانزده سالگیش بود ولی من همیشه اونو به چشم یک دختربچه هفت هشت ساله دیده بودم و ..

گرمای نفسهاش منو داشت کلافه میکرد ..تی شرت مشکی و شلوار جین کوتاهی که پوشیده بوداونو همانند فرشته ها نشون میداد . نرمی سینه هاشو کاملا روی سینه و شکمم احساس میکردم ..بوی عطر تنش نه تنها منو بلکه هرموجود زنده ای را مست میکرد ..دیگه داشتم از حالت خودم خارج میشدم ..بعد از فوت پریسا دیگه هیچوقت این حالتو تجربه نکرده بودم ..بدنم داشت از گرما گر میگرفت ..قلبم داشت می اومد توی دهنم ..

نمیدونم چی شد فقط سریع از روی خودم بلندش کردمو گفتم باشه تا تو مقدمات ناهار را آماده کنی منم میام ..سریع بلند شدم و رفتم سمت دستشویی آب خنکی به صورتم زدم و در آیینه به چشمهای خودم خیره موندم ..در آینه صورت پریسا را میدیدم که با چشمای پر اشک به من نگاه میکنه.. با نگاهش به من میفهموند که امانت دار خوبی نبودم .. دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه

ادامه دارد ...



بخش دوم

سرمو کردم زیر شیر آب ..آب سردبا فشار روی سرم میریخت ومثل آبی که روی آتش ریخته باشن آرومم میکرد ..احساس میکردم از سرم داره بخار در میاد ..دوست نداشتم سرمو از زیر شیر آب بیرون بیارم ..ولی چاره ای نبود ..بعد از مدتی کم کم تونستم به خودم مسلط بشم وبعد از اینکه نسبتا آروم شدم اومدم بیرون ..

.موهامو خشک کردمو لباسامو عوض کردم و به آشپزخانه رفتم ...عاطی مشغول چیدن میز ناهار بود ..با دیدن غذای روی میز خندم گرفت .
از رنگ قرمه سبزی روی میز راحت میشد حدس زد که غذای حاظریه ..با لبخند بهش گفتم

_داشتیم ..

_ چی را بابایی؟

_این همون غذاییه که قراره من همراه اون انگشتهای دست خودم وبعدش تو را بخورم .البته بخش دوم را خودم اضافه کردم .. با این حرفم ناخودآگاه چشمم به انگشتهای ظریف و قشنگ عاطی که با لاک شیشه ای اکلیلی زینتش کرده بود افتاد ..

نمیدونم چه مرگم شده بود ..مثل اینکه قرار بود مورد آزمایشی سخت قرار بگیرم ..و خودم پیشاپیش حدس میزدم که بازنده این بازیم .
از دقایقی پیش که اون اتفاق افتاده بود به عاطیم به ثمره زندگیم به بهانه زنده موندنم به چشم دیگه ای مینگریستم .. خیلی کلافه بودم .نمیدونستم چکار کنم ...

ااااااااام..آخه نمیخواستم جلوی نوشی جون کم بیارم ..حالا بخور .زیادم بد نیست .
بابایی بخور دیگه ..اگه دوست نداری تا ...
نه عزیزم..همین خوبه میخورم ..ممنون
در حین خوردن غذا با خودم قرار گذاشتم که زیاد به این مسائل فکر نکنم و بقولی خودمو به دست باد بسپارم .

_بابایی راستی شب عمو فرهاد ایناها برای شام میان خونمون ؟؟
حتما .عموتوو زنشو که میشناسی ..احتیاج به دعوت شدن ندارن ..خودشون .خودشون را دعوت میکنن
_چی درست کنم برای شب ؟
تو فکرش نباش عزیزم..از بیرون غذای میگیرم ..تو به درسات برس ..چند روزه که بخاطر مراسم حسابی از درسات عقب افتادی

غذامو خوردمو رفتم توی بالکن ...یک نخ سیگار روشن کردمو و به بیرون خیره شدم ...نمیدونم من از سیگار کام میگرفتم یا اون از من ..
توی فکر اتفاقی بودم که افتاده بود.
داشتم دو حس کاملا متفاوت را تجربه میکردم ..از طرفی به خاطر این افکار خودم را نهیب میزدم و ازاین افکارپوچ خودم چندشم میشد و از طرفی دل توی دلم نبود .دوست داشتم هر چه سریعتر برگردم پیش عاطی .

سیگارمو نصفه خاموش کردم ... از همه چیز و همه کس کلافه بودم ..بیشتراز همه از پریسا شرمنده و خجل بودم ...
یاد روزهای آخری که روی تخت بیمارستان بود افتادم .زرد شده بود و لاغر ..مثل گل زیبایی که طراوت و تازگی را ازش گرفته باشند بی رنگ
و پژمرده شده بود ..

توی چشمام زل زده بود و ساکت بود ...ولی براحتی میتونستم حدس بزنم در درونش چی میگذره ..با صدایی لرزان و آروم دعوتم کرد تا روی صندلی کنار تختش بشینم ..
روشو برگردوند طرفم و دوباره زل زد تو چشمام ...

دستشو گرفتم ..یخ کرده بود ..لرزش را در دستش احساس میکردم .

-امید ..عاطی کجاست ؟حالش خوبه ؟؟
سر راه بردمش خونه عمه نسرینش ..بد نیست فقط دوری تو دوتامون را ...

-امید ..امید جان ...میخوام ازت یک قولی بگیرم ..راستش احساس میکنم زیاد فرصت ندارم ..
این چه حرفیه عزیزم ..تروخدا دوباره شروع نکن ..تو که اینقدر منفی باف نبودی ..همیشه به من و بقیه امید وانرژی میدادی ..حالا چی شده که اینقدر ضعیف شدی ؟؟

چونه اش میلرزید ..دانه های عرق روی پیشانی اش نقش بسته بود ..با همان صدای لرزان ادامه داد ..
-امید ..عاطیم را دست تو میسپارم ..
قطرات اشک از چشمانش سراریز شد ودیگه نتونست ادامه بده ..

با اینکه به شدت منقلب بودم ولی جلوی خودمو گرفتم ..فقط تونستم یک جمله بهش بگم
خیالت راحت باشه ...تا موقعی که زنده هستم جای تووعاطی درون قلبم ..مطمئن باش

صدای بلند تی وی منو به خودم میاره .. میرم تو ..عاطی روی مبل روبروی تی وی دراز کشیده و غرق تماشا بود ..نگاهی گذرا بهش انداختمو رفتم توی اطاق خواب و خودمو انداختم روی تخت . سرم بشدت درد میکرد .. چشمامو به سقف دوختمو و اتفاقات گذشته را در ذهنم مرور میکردم ..نمیدونم بعد از چقدر خوابم برد

- بیدار که شدم ..خونه در سکوت مطلق بود ..آبی به صورتم زدمو و لباسامو پوشیدم و آماده شدم که برم بیرون .
در اطاقو بستم ..

-بابایی بیدار شدی ؟؟
...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:01:51.781000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_59896_0.html
Author: ttsonamy
last-page: 28
last-date: 2008/05/24 19:08
-->