Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
تندیس جاودانگی - برگ 4
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 4 از 5 نخستیننخستین 12345 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 31 به 40 از 41

    جُستار: تندیس جاودانگی

    1. #31
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #56

      ***

      elham55
      Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
      پیک 111

      Quoting: blackberry

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
      پیک 112

      Quoting: setareh_71

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #57

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
      پیک 113

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
      پیک 114

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #58

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 115

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
      پیک 116

      ( بخش چهل و ششم )
      وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
      مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
      -ببین دیگه تموم شد ..
      مرجان : باورم نمیشه ...
      -اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
      نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
      اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
      مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
      دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
      مرجان : بفرمائید ..
      در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
      شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
      مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
      شریفی : اتفاقی افتاده ؟
      مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
      با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
      مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
      -دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
      مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
      -الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
      در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
      مرجان : اینا چیه ؟
      شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
      زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
      -همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
      مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
      بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
      -الو
      با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
      پرهام : سلام عزیزم ..
      -میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
      پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
      -خودتون می گین قبلنا ... نه الان
      پرهام : کی ببینمت؟
      -دیگه داری عصبانیم میکنی ...
      پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
      -ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
      یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
      با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
      درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
      -بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
      مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
      -می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
      نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #59

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
      پیک 117

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
      پیک 118

      Quoting: parmida62

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #60

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
      پیک 119

      Quoting: asal_nanaz

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
      پیک 120

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #61

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
      پیک 121

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
      پیک 122

      کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #62

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
      پیک 123

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
      پیک 124

      Quoting: NAVAEE

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #63

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
      پیک 125

      (بخش چهل و هفتم )
      وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
      -الو
      پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
      -خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
      پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
      -این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
      پرهام : کی ببینمت ؟
      -بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
      پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
      -نه ...
      پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
      سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
      -مرجان کجا بیاد که ...
      پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
      -کجا و کی ؟
      پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
      -بله .. خوبه
      پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
      -اصرار نکنید لطفا ..
      پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
      پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
      مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
      حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
      -الو
      سلام
      -شما؟
      شریفی هستم ..
      از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
      شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
      عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
      -از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
      خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
      مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
      -حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
      مرجان : نه چطور مگه ؟!!
      -زنگ زده بود اینجا ..
      مرجان : که چی ؟
      -حال منو بپرسه ..
      مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
      -تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
      مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
      -ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
      مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
      -من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
      مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
      -ممنون ... تو دوست خوب منی
      مرجان : تو هم همینطور عزیزم
      بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
      پیک 126

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #64

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
      پیک 127

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
      پیک 128

      ( بخش چهل و هشتم )
      با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
      -مرجان اتفاق افتاده ؟
      مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
      -خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
      مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
      -خب چی واسم فرستاده ؟
      یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
      بعدشم از وسط حیاط برگشت و هر چی اصرار کردم نیومد و رفت . بعداز رفتنش بسته رو گذاشتم رو قلبم و سریع رفتم تو اتاقم درو از داخل قفل کردم و با دستای لرزان شروع به باز کردن بسته کردم یکم آلبوم عکسمو آوردم بیرون و بعدشم کلی سررسید که تو بندر عباس وقتی برام دلتنگی میکرده نوشته بود با کلی شعر و عکس و خاطره ... یکم تمام عکسهامو چک کردم همشون بودن فقط یه عکس سه در چهار برداشته بود عکسایی هم که دوتایی انداخته بودیم همه رو گذاشته بود دلم گرفت ... وقتی دست خط زیباش رو دیدم و اینکه چقدر به یادم بوده و منو دوست داشته ... کاش هرگز عاشقش نمی شدم ... ولی حسرت خوردن فایده ای نداشت هنوز دوستش داشتم نمی تونستم به خودم دروغ بگم ولی دیگه حاضر نبودم ببینمش یا باهاش حرف بزنم ... اشکم در اومده بود و وقتی رو نوشته های دفتر ریخته میشد و کلماتش پخش میشد یاد حرفاش می افتادم که ازم میخواست اگه کسی رو جایگزین اون بکنم زیاد از رفتنش دلتنگ نمی شم ... واقعا آدم چقدر می تونه عوض بشه در اوج عشق و محبت یه همچین حرفهایی .... نمی تونستم قبول کنم اما باید با خودم کنار می اومدم ... آلبوم عکسم رو برداشتم رو میزم گذاشتم و بقیه وسایل رو هم با تمام خاطراتش کنار هدیه هاش گذاشتم و در کمد رو بستم تصمیم گرفتم فراموش کنم همه چیز رو... و به خودم قول دادم هرگز عاشق نشم و به همین تنهایی عادت کنم ... البته دست خودم نبود اگر هم میخواستم دیگه به کسی اطمینان نداشتم .
      رو تخت دراز کشیده بودم که مامان در اتاقم رو زد و گفت تلفن با من کار داره غلطی خوردم بطرف گوشی برش داشتم .
      -الو
      یه صدای آشنا : سلام
      می شناختمش ولی انگار نمی شناختم خیلی سعی کردم حدس بزنم ولی نتونستم به خودم جرات دادم .
      -ببخشید شما ؟
      حالا دیگه ما رو نمی شناسین ... باشه ...
      وای خدای من سینا احساس ضعف کردم و نزدیک بود از حال برم تنها کاری که کردم گوشی رو گذاشتم.
      جدی نگرفتم چون احساس میکردم یکی داره اذیتم میکنه بعدشم گوشی رو کشیدم ... حالم خوب نبود لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن شریفی خشکم زد وای خدا این آدم مرموز از من چی میخواد اصلا حس خوبی نسبت به نگاهش نداشتم انگار همه جا با منه حتی چند بار با پرهام که رفتم بیرون دیدم با موتور و ماشین تعقیبم میکنه ولی به روی خودم نیاوردم حتی یکبار هم وقتی از خونه ی پرهام اومدم بیرون سرکوچه ایستاده بود به مرجان میگفتم ولی می گفت همه چیز اتفاقیه و من بد بینم ...
      بدون کوچکترین عکس العملی به راهم ادامه دادم نخواستم فکر کنه که بی هدف زدم بیرون سرکوچه رفتم تو سوپری و یه کم خرت و پرت گرفتم و برگشتم تمام مسیر پشت سرم بود و چشم ازم بر نمیداشت . از این بازیها حالم بهم میخورد خیلی آهسته بطرف خونه رفتم و با بازکردن در وارد حیاط شدم .
      وای خدایا چقدر تنهام و احساس بی کسی میکنم دلم گرفته بود اونقدر که فقط یه چیز آرومم میکرد مدتی هم بود که جلوی اشکمو گرفته بودم به محض وارد شدن به اتاقم این حس تنهایی قوت گرفت گوشه و کنارش آثار پرهام بود هر چی که دم دستم بود جمع کردم همه رو تو کارتون بزرگی ریختم و گوشه ی اتاق گذاشتم رفتم کنار پنجره و بازش کردم هوا تاریک و سرد بود کم کم سرما به تمام بدنم نفوذ کرد دستام دیگه حس نداشتن وقتی مامان وارد اتاقم شد از سردی اتاق لرزید اومد طرفم و دستامو گرفت تو دستاش پنجره رو سریع بست و منو برد تو هال کنار بخاری نشوند و با یه ظرف بزرگ سوپ کنارم نشست و زل زد به چشمام وقتی اشک تو چشمش جمع شد فهمیدم اونم دلش گرفته . اراده کردم اوضاع رو جمع کنم تکونی خوردم طوریکه انگار یخام آب شده بود آروم شروع به حرف زدن کردم از همه چیز براش گفتم وقتی به بابایی رسیدم دلم پر از درد شد کاش بود واقعا تو خونه ی ما جای یه مرد خالی بود حالا به هر عنوانی هر چی هم ما قوی بودیم ولی از واقعیت نمیشه فرار کرد . وجود یه مرد به معنای واقعی چه بعنوان پدر .. برادر ... همسر .. ویا هر چیز دیگه تو هر خونه ای لازمه و این قانون طبیعته ...
      تنها کسیکه من قبولش داشتم پرهام بود ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت .. حالا این احساس من به مشکلات دیگه تو خونه اضافه کرده بود از تمام خواستگارام یه عیب و بهانه میگرفتم ندیده قضاوت میکردم و از طرفی کارهای مشکوک شریفی دیگه داشت دیوونه ام میکرد .
      یه روز تو اتاق کارم نشسته بودم و تقریبا کسی اداره نبود مرجان هم منتظر من بود تا یه کار نیمه تموم رو انجام بدم و بعد با هم بریم خونه که صدای زنگ تلفن بلند شد دیده بودم که سر ساعت شریفی از اداره خارج شده بود .
      -الو
      شریفی : سلام خانم
      -میشه توضیح بدین که چی از من می خواین ؟ بین منو شما چی هست که دارین سایه به سایه ی من میاین ... دیگه حوصله ام رو سر بردین من از دست شما چیکار کنم ؟؟؟.
      مرجان از جاش بلند شد و نگاهی بمن کرد گوشی رو از دستم گرفت و خیلی آرووم مثل همیشه گفت : ببین تو با مهرانه چیکار داری ؟
      حرفایی بینشون رد و بدل شد و بعدشم گوشی رو قطع کرد از عصبانیت طول اتاق رو قدم میزدم و هزار تا فکر به ذهنم میرسد ..
      -مرجان تو روخدا بگو دست از سرم برداره
      مرجان : من چند بار بهش گفتم که مزاحم تو نشه و سر راهت قرار نگیره
      -پس چرا بازم ؟....
      مرجان : مهرانه فکر نمی کنی که دوستت داره ؟
      با تعجب بطرفش برگشتم و گفتم : حرفشم نزن اون کجا و من کجا ؟
      مرجان : ولی من احساس میکنم بهت علاقه داره وگرنه اینکاراش دلیل دیگه ای نداره اون همه چیز رو در مورد تو میدونه ... همه چیز ...
      -مهم نیست فقط یه چیز بهش بگو اگر یکبار دیگه سر راهم قرار بگیره به حراست گزارش میدم
      مرجان : فکر میکنی راهش این باشه ؟ بیرون اداره رو چیکار میکنی ؟
      گیج شده بودم راست میگفت اونکه شب و روز منو زیر نظر داره فقط تو محیط کار نیست ...
      گیج و مبهوت مونده بودم چیکار کنم وقتی به مرجان نگاه کردم نمی دونم چقدر قیافه ام بهش التماس کرد که گفت : ببین من می گم امشب وحید باهاش صحبت کنه ... نگران چیزی نباش .
      بعدشم کمی آرومم کرد و از اداره زدیم بیرون پیشنهاد داد برای عوض شدن حال و هوام از فردا بریم باشگاه یکمش موافقت نکردم ولی با اصرار مرجان از فردای اونروز بعد از وقت میرفتیم سالن ورزشی اداره ... روز یکم که رفتم تمام همکارام بودن و استقبال گرمی ازم شد چون من هیچ وقت تو جمعشون حاضر نمیشدم داشتن از تعجب شاخ در می آوردن وقتی باهاشون گرم گرفتم و دیدن که اونقدرها هم بد نیستم کلی سر به سرم گذاشتن و حال و هوامو عوض کردن از موضوع پرهام همشون خبر داشتن ولی اصلا به روی من نیاوردن و اون روز بعد از مدتها یه احساس خو ب بهم دست داد مربی بدنسازی هم کلی تحویلم گرفت که تعریف منو شنیده و دلش میخواسته منو ببینه و همون روز یکم شماره خونه اش رو بهم داد که خوشحال میشه باهام بیشتر در تماس باشه .
      بعد از نرمش و کمی با دستگاه کار کردن احساس سبکی میکردم اون دو ساعت خیلی زود گذشت بچه ها همونجا دوش گرفتند ولی من ترجیح دادم برم خونه شک نداشتم که درد زیادی در انتظارمه بعد از اونهمه مدت دوری از ورزش معلوم بود چی میخواد بشه . کلی همه اصرار کردن که دیگه ول نکنم و روزجای زوج برم سالن خودمم بدم نمی اومد که برم.
      وقتی رسیدم خونه سریع یه دوش گرفتم و کاملا می فهمیدم که حالم خیلی فرق کرده مامان شک کرده بود و یه کم هم نگران میز شام رو آماده کرده بود رفتم روبروش نشستم و گفتم : نگران چی هستی مادر من ...
      مامان با تعجب : هیچی .. ولی انگار معجزه شده !!..
      -نه عزیزم نه دوباره عاشق شدم و نه اتفاق خاصی افتاده فقط بعد از اداره با مرجان رفتیم سالن ورزشی اداره و دوساعتی بین همکارام بودم ...
      صدای خنده ی مامان از خوشحالی حالمو بهتر کرد و از اینکه دیگه اون رخوت و سستی به فضای خونه حاکم نبود حس خوبی داشتم .
      روزهای آرامی رو سپری میکردم و شریفی رو هم کمتر میدیدم روزهای زوج میرفتم سالن و پنجشنبه ها هم استخر و مهمونیهای دوره ای که با همکارام داشتم حسابی حال و هوامو عوض کرده همه جا میرفتم و هیچ کسی رو نمی دیدم اصلا چیزی به نام عشق برام معنی نداشت . نه می خواستم ونه می تونستم کسی رو دوست داشته باشم و از این وضع راضی بودم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #65

      ***

      elham55
      Sep 08 - 2008 - 08:06 AM
      پیک 129

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Sep 08 - 2008 - 10:49 AM
      پیک 130

      ( بخش چهل و نهم )
      می ترسیدم این روزهای آرامش تموم بشه و دوباره مشکلاتم شروع بشن . تازه از استخر برگشته بودم و رو تخت دراز کشیده بودم داشتم دیوان حافظ رو میخوندم :
      فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
      دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
      جای آنست که خون موج زند دردل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش
      بلبل ازفیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
      ای که ازکوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
      آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش
      صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیزست فرومگذارش
      صوفی سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه بدو جام دگر آشفته شود دستارش
      دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود ناز پرورد وصالست مجو آزارش

      همیشه با خوندن اشعار حافظ به آرامش خاصی میرسیدم و اونروز هم با خوندن این غزل آروومتر شدم فقط نمی دونم چرا همش زمزمه میکردم
      ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
      آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش

      تو اون بعد از ظهر سرد زمستونی خوابیدن در گرمای لذتبخش اتاقم می چسبید چشمامو بستم و سعی کردم که بخوابم ولی نمی دونم چرا این دو بیت ولم نمیکرد همش تو ذهنم بود . حتی وقتی چشمامو بستم تو یه تابلوی زیبا که با خط خوشی هم نوشته شده بود می دیدم ... همینطور چشمام بسته بود که با صدای زنگ تلفن انگار اون تابلوئه افتاد و شکست خواستم بگیرمش ولی کم آوردم چون مامان خواب بود سریع پریدم گوشی رو برداشتم اما هنوز افسوس شکسته شدن اون تابلو رو می خوردم .
      -الو
      صدایی نمی اومد .. چند لحظه صبر کردم بعدشم گوشی رو گذاشتم .. برگشتم سر جام و خیلی آرووم رفتم زیر پتو تا شاید بخوابم سکوت خوبی به خونه حاکم بود هیچ صدایی نمی اومد داشت چشمام گرم میشد که دوباره تلفن زنگ خورد خواستم جواب ندم ولی دلم میخواست بدونم کی پشت خطه
      -الو
      با شنیدن صدای سینا دلم ریخت ..
      سینا : سلام خانم
      خودمو زدم به اون راه و گفتم : شما ؟
      سینا : یادمه دختر با هوشی بودی ..
      -ببخشد فکرکنم اشتباه گرفتین .
      بعدشم خیلی سریع گوشی رو گذاشتم ... هنوز شک داشتم اگه اشتباه کرده بودم چی؟
      یعنی ممکنه اون دوباره برگشته باشه وقتی دوباره سرجام برگشتم به قلبم رجوع کردم سینا برام مرده بود هیچ علاقه ای بهش نداشتم نه به اون و نه به هیچ کس دیگه ای ... نکنه بخواد دوباره ... نه امکان نداره من هرگز نمی تونم بهش اعتماد کنم در ضمن جایی تو دلم نداشت..
      دیگه اونقدر طپش قلبم زیاد شده بود که مجبور شدم یه قرص بخورم ولی آروم نمی شدم دستام میلرزید و اضطراب و تشویش همه ی وجودم رو گرفته بود حالا باید چیکار کنم ؟ نه شاید دارم اشتباه میکنم نباید خیالپردازی کنم قطعا اشتباه کردم ...
      بازم زنگ تلفن.. که با شنیدنش داشت قلبم از جا کنده میشد با قدمهای سنگین بطرف گوشی رفتم
      -الو
      سینا : خواهش میکنم قطع نکن ... می دونم میخوای تلافی چند سال پیش رو دربیاری ولی تو مهربونتر از اون چیزی هستی که بخوای انتقام بگیری .. مهرانه من هنوز دوستت دارم باور کن ... من برگشتم تا گذشته رو برات جبران کنم هر طور که تو بخوای ...
      شوکه شده بودم آهسته وبدون هیچ حرفی نشستم سر جام .. اون چطور به خودش اجازه داد که با من اینطوری کنه ... تمام گذشته مثل فیلم از جلو چشمم عبور کرد دلم دوباره پر از درد شد خدایا چرا با من اینطوری میکنی ؟ ؟؟؟؟؟؟............. مگه من چه گناهی کردم که باید اینطوری تاوان پس بدم ... نمی تونستم حرفی بزنم و دوباره گوشی رو گذاشتم و اینبار از پریز کشیدم بدون معطلی آماده شدم و زدم بیرون هوا سرد بود ولی اصلا تو حال خودم نبود مسیر زیادی رو پیاده رفتم و فقط از خدا گله کردم ... منکه چیزی ازت نخواستم یعنی دیگه ازت چیزی نمی خوام ... چرا داری باهام اینطوری میکنی ... خدایا ولم کن ... بزار تنها بمونم .. مثل خودت ... مگه تو تنها نیستی ؟ خب منم میخوام تنها زندگی کنم .. خدایا من عشق نمیخوام... دیگه دوست ندارم عاشق بشم نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه .. خدایا به حرفم گوش کن ... مگه خودت نگفتی بنده هات رو میبینی به حرفشون گوش میدی و اجابت میکنی چرا منو نمی بینی ؟.. چرا به حرفام گوش نمی دی ؟... خدایا من عشق نمیخوام می فهمی .. قول میدم دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم .. قول میدم ازت هیچی نخوام .. فقط همین یکبار به حرفم گوش کن .. خدایا کمکم کن ... و بشنو که من چی میگم ... من عشق نمیخوام ... نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه و نمیخوام من کسی رو دوست داشته باشم ...
      تو اون سوز زمستون که دیگه پاهام حس نداشتن و داشتم اشک میریختم وقتی به خودم اومدم دستم رو زنگ در بود خدایا کجا هستم ؟ با دیدن مرجان تازه فهمیدم کجام ... دستمو گرفت و گفت : چته باز تو دختر ؟ هر چی از آیفون صدات کردم جواب ندادی اومدم پایین ببینم کیه ... حالا بیا تو ببینم چی شده ؟
      همونطور که دستمو میکشید از پله ها رفتیم بالا رو مبل نشستم و با خوردن چایی داغی که واسم آورد گرما رو در تمام وجودم حس کردم .. ماجرا رو براش تعریف کردم اون همه چیز رو می دونست سینا چند بار بهش زنگ زده بوده حتی با وحید صحبت کرده بود ظاهرا همه می دونستن بجز من ..
      -مرجان من چیکار کنم ... می دونی که الان اصلا آمادگی ندارم
      مرجان : من بهش گفتم البته اون خودش تمام جریان بین تو و پرهام رو می دونست ... من وضع روحی تورو براش توضیح دادم اما اصرارداره با خودت حرف بزنه هیچ کس قبول نکرد در این رابطه با تو صحبت کنه چون همه می دیدند که تو تازه داری سرپا میشی ...
      -اون از کجا میدونه ؟
      مرجان : ببین یه چیز بگم عصبانی نشی یا ؟؟!!
      طوری با قیافه ی حق به جانب گفت که شک نکردم کار خودشه اصلا ازش انتظار نداشتم ... یه کم جا به جا شدم و گفتم : نه بگو ..
      حاضر بودم بگه کار خودشه تا بزنم زیر گوشش ولی در کمال ناباوری چیزی شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم .
      مرجان : می دونی چیه ؟ ... آخه ...
      -حرف بزن دیگه ...
      مرجان : ببین شریفی پسر خاله ی سینا ست ...
      با شنیدن این حرف از دهن مرجان چشمم سیاهی رفت سرمو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم خدای من اینهمه نقشه و اتفاق پشت سر من ؟ ... داشتم از حال میرفتم دلم میخواست فریاد بزنم و بگم چقدر از آدما بدم میاد بگم که اونا اجازه ندارن با من اینطوری بکنن ... انگار دنیا برام کوچک بود و جایی تو این کره ی خاکی نداشتم ... خدایا من کی به آرامش میرسم ؟ با صدای مرجان چشممو باز کردم ..
      مرجان : میخوای همه چیز رو بدونی ؟..
      -مگه بازم چیزی هست که من نمی دونم ؟!!!
      مرجان : متاسفانه خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری..
      -وای چرا شماها با من اینطوری میکنید ؟ مگه چه بدی کردم بهتون ؟!!! بابا ولم کنید .. خسته شدم از همتون بدم میاد .. آخه از من چی میخواین ...
      بعدشم بدون توجه به اصرارهای مرجان از خونش اومدم بیرون و بی هدف راه افتادم تو خیابون وقتی از نفس افتادم دیدم رو همون نیمکت پارک نشستم و خیره شدم به زمین ... احساس میکردم خیلی ضعیفم بیشتر از همیشه .. آخه چطور آدما به خودشون اجازه میدن با دیگران هر طور که دلشون میخواد رفتار بکنن ... آخه شریفی کجای زندگیه منه؟.. سینا کجاست ؟ ... و اونی که رفت و تنهام گذاشت .. اینا از جون من چی میخواستن مگه من حق ندارم آزاد زندگی کنم ... منکه از همه چیز بریده بودم و خودم بودم و خودم ... تمام اشتباهات گذشته رو قبول کرده بودم و تاوانشم داده بودم پس چی مونده بود ؟ خدایا دلم گرفته .. بیشتر از همیشه و هر وقت ...
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. #32
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #66

      ***

      elham55
      Sep 09 - 2008 - 11:14 AM
      پیک 131

      ( بخش پنجاهم )
      داشتم برمیگشتم به روزهای گذشته دوباره گوشه گیری و رخوت .. حال و حوصله نداشتم زنگ زدنهای پشت سر هم سینا عذابم میداد و اصلا دوست نداشتم حتی ببینمش تا اینکه بخوام باهاش زندگی کنم خیلی فکر کردم مرجان بازم لحظه ای تنهام نمیزاشت و همیشه کنارم بود . اون روز هم در سکوت بعد از وقت اداری با مرجان تو اتاقم نشسته بودم و با هم گپ میزدیم .
      -مرجان اون روز میخواستی یه چیزایی بمن بگی ... منتظرم ..
      مرجان : میدونی چیه ؟ ... شریفی بتو علاقه داره ولی بخاطر سینا خودشو کشیده کنار یعنی یکم اون بتو علاقه پیدا میکنه و می بینه با پرهام هستی لحظه به لحظه تو رو زیر نظر میگیره و می فهمه که بهش با مشکل خوردی اونم مثلا خواسته از فرصت استفاده کنه و تو رو بدست بیاره ... یکم اومد با من صحبت کرد منم گفتم باید صبر کنه تازه بین تو و اون خیلی فاصله هست و وقتی از تو واسه پسر خاله اش حرف میزنه و تو رو بهش نشون میده تازه میفهمه که تو کی هستی و بخاطر عشقی که هنوز سینا بتو داره خودشو کشیده کنار ...
      برام مهم نبود کی چی میخواد .. بخاطر همین فقط می شنیدم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم درنهایت یه خنده ی تمسخر آمیز میزدم و تو دلم به آدمای اطرافم با اون افکارشون فقط میخندیدم.
      -پس تمام این مدت که منو تعقیب میکرد بخاطر سینا بوده ؟! ... ولی من هیچ علاقه ای به اون ندارم ..
      مرجان : بهش بگو .. بگو که دوستش نداری .. می دونی چیه ؟ منم تمایلی به این ازدواج ندارم وحید هم موافق نیست ... مهرانه حواستو جمع کن ... تو دیگه با تجربه تر از گذشته هستی
      مونده بودم چیکار کنم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکردم که ناگهان یه چیز احمقانه مثل برق از ذهنم گذشت ... با جواب مثبت به سینا انتقام خوبی از پرهام خواهم گرفت و ناخود آگاه این فکر احمقانه رو به زبون آوردم و مرجان با شنیدن این جمله بطرفم اومد و گفت : می فهمی داری چی میگی ؟
      -منکه دیگه عاشق نمیشم .. تنها هم که نمی تونم زندگی کنم پس چه سینا چه کس دیگه فرقی نداره ... تازه اینطوری یه تو دهنی به پرهام میزنم ...
      مرجان با تعجب گفت : تو داری چی میگی ؟ ... مهرانه چرا داری بچه بازی در میاری با کی داری لج میکنی ؟ میخوای با این کارت آینده ات رو به باد بدی؟
      خنده ی درد آمیزی کردم و گفتم : ببین من دیگه آینده ای ندارم چون عشق در من مرده نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم می فهمی ؟ شک ندارم دیگه نمی تونم تو روی مامان بایستم و تمام خواستگارام رو رد کنم اگه اینکار رو نکنم مجبور میشم به کس دیگه ای جواب بدم حالا که میخوام بدون عشق و علاقه و فقط بخاطر حرف دیگران زندگی کنم نفرش مهم نیست ... هست ؟
      هرچی مرجان توجیحم میکرد اصرار من به اینکار بیشتر میشد ... نه حرف کسی رو می شنیدم و نه کسی رو میدیدم ..
      هیچ احساس خاصی نداشتم . منتظر زنگ سینا بودم بالاخره صدای تلفن بلند شد .
      -الو
      سینا : سلام
      -سلام
      سینا : چه عجب شما جواب سلام مارو دادین ..
      -امرتون ؟
      سینا : مهرانه تو هنوز منو دوست داری ؟
      -نه ... هیچ احساسی نسبت بهت ندارم .. هیچی
      سینا : ولی اگه مهلت بدی من تمام گذشته و آینده رو برات میسازم
      -دیگه برام مهم نیست .. یعنی هیچی مهم نیست .
      سینا : کاری میکنم که برات مهم بشه
      -میشه حرف آخرتو یکم بزنی .. تو از من چی میخوای ؟
      سینا : که مثل گذشته عشق من باشی
      تو دلم خنده ام گرفته بود .. عشق ... عشق .... واقعا که... چیزی نگفتم سکوت کردم تصور قیافه ی پرهام وقتی منو با سینا ببینه برام خیلی جالب بود ولی در عین حال نمیخواستم سینا فکر کنه که کشته مرده اش هستم
      -امکان نداره مثل گذشته بشم چون دیگه عشقی برام نمونده قلبی ندارم که بخوام بتو بدم ...
      سینا : ولی اگه با من زندگی کنی و همه چیز رو بمن بسپری درستش میکنم .
      برام فرقی نداشت هیچی مهم نبود با همون سردی گفتم : هر کاری دوست داری بکن ..
      سینا : یعنی اگه ازت خواستگاری بکنم جواب رد بمن نمی دی ؟
      -تو می تونی با یه آدم بی روح و سرد زندگی کنی ؟
      سینا : اگه اون آدم تو باشی آره با تمام وجود قبولت دارم تحت هر شرایطی ...
      -ببین فکراتو بکن فرصت زیاده من همینی هستم که می بینی از اون مهرانه ی عاشق و دلباخته چند سال پیش خبری نیست من نمی تونم لحظات عاشقانه و حرفای احساسی با تو داشته باشم اگر شک داری شروع نکن
      سینا : چرا داری منو می ترسونی میخوای امتحانم کنی؟
      -نه دارم بهت میگم که فردا نگی نمی دونستم و نگفتی و از این حرفها
      سینا : من تمام ماجرای تو رو میدونم بدون کوچکترین کم و کاستی
      -خب خدا رو شکر.. پس با آگاهی کامل این تصمیم رو گرفتی ؟
      سینا : قو ل میدم همه چیز رو برات تغییر بدم ..
      -بهت گفته باشم از همین الان به بعد اصلا دوست ندارم کلمه ای از گذشته ی من به زبون بیاری و حرفی ازش بزنی ..
      سینا : قول میدم بهت هرگز حرفی از گذشته ات نزنم فقط بگو که باهام زندگی میکنی ؟
      -آره فقط باهات زندگی میکنم واسه ی همیشه ..
      سینا : مهرانه تو بهترینی شک نداشتم ..
      -لطف داری
      سینا : پس به مامان میگم بعد از ظهر تماس بگیره
      -خوبه
      بعدشم بعد از کلی شنیدن حرفهای عاشقانه که دیگه هیچ اثری روم نداشت ازش خداحافظی کردم .
      نمی فهمیدم دارم چی میکنم هر کسی هم که بهم میگفت انگار کر و کور شده بودم تصمیم خودمو گرفته بودم و نمی دونستم با اینکار چه روزهای سردی رو در پیش دارم . از رو تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون مامان تو حیاط بود کاپشنمو انداختم رو دوشم و اومدم بیرون نگاهی به مامان انداختم و گفتم : بعد از ظهر منتظر تماس مامان سینا باشید لطفا ..
      با تعجب بهم نگاه کرد می دونست درگیرم ولی فکرشم نمیکرد که جواب مثبت بدم روبروم ایستاد زل زد تو چشمام و گفت : متاسفم مهرانه دیگه اجازه نمیدم با زندگیت بازی کنی ... گذشته ات بس نبود نوبت آینده رسیده ... دختر تو الان نمی فهمی داری چیکار میکنی ... پشیمون میشی برای تو دهنی زدن به دیگران راهها ی دیگه ای هم هست .. با اینکارت میخوای چی رو ثابت کنی؟
      حرفی برای گفتن نداشتم راهمو کشیدم که برم طرف ساختمان که با شنیدم صدای مامان میخکوب شدم : تا اونجا که یادمه دختر بی ادبی نبودی ... چون من بهت یاد ندادم ...
      برگشتم طرفش و گفتم : آخه مادر من سینا یا هر کس دیگه چه فرقی میکنه ؟... فکرمیکنی پسراقدس خانم بهتر از سیناست همه ی اونا یکی هستن همشون یه آشغالن حالا یکیشون بوی تعفنش تمام دنیا رو میگیره یکیشون محیط کوچکتری رو متعفن میکنه ... مرد یعنی همین ... ترجیح میدم از بین چند تا خواستگاری که دارم و سینا همینو انتخاب کنم ...
      مامان : من با انتخاب تو مشکلی ندارم ... ولی تو داری لج میکنی نه انتخاب ..
      راست میگفت اما امکان نداشت از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم .
      نمی دونم چرا اونقدر بی منطق و احمقانه فکر میکردم . سینا قول داده بود که مشکل رو حل میکنه منم مثل مجسمه نشسته بودم کنار و همه چیز رو سپرده بودم دست سینا فقط نگاه میکردم و هر کی هم با هام حرف میزد و راهنماییم میکرد فقط یه چیز میگفتم : من تصمیم خودمو گرفتم ...
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 10 - 2008 - 08:05 AM
      پیک 132

      Quoting: blackberry

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    3. #33
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #67

      ***

      elham55
      Sep 10 - 2008 - 08:10 AM
      پیک 133

      Quoting: kakakooni

      ***

      elham55
      Sep 10 - 2008 - 11:53 AM
      پیک 134

      ( بخش پنجاه و یکم )
      اینقدر نسبت به همه چیز بی اهمیت شده بودم که خودمم گیج مونده بودم تو هیچ کاری دخالت نمیکردم اگه سینا زنگ میزد باهاش حرف میزدم اگرم نمیزد مهم نبود فقط تنها چیز مخالفت مامان بود که اونم با سماجتهای مادر سینا و خودش حل شد بنده خدا مامان فکر میکرد که من عاشق دلباخته ی سینا شدم و بخاطر همین فکر میکرد با اعلام موافقتش من خیلی خوشحال میشم . بالاخره روزیکه قرار شد واسه خواستگاری بیان رسید قبلش مرجان بهم زنگ زد :
      -مرجان اصلا حوصله ی شنیدن نصیحت رو ندارم
      مرجان : من به حوصله ی تو کار ندارم گوش کن ببین چی میگم
      -بفرمائید رئیس جان سراپاگوشم
      مرجان : اگه فکرمیکنی دوستش نداری هنوز دیر نشده بکش کنار ... مهرانه داری با اینکار هم به سینا ضربه میزنی و هم به خودت خواهش میکنم از واقعیت فرار نکن به خودت دروغ نگو .. حداقل با خودت رو راست باش من این حرفا رو به سینا گفتم اون می دونه که تو دوستش نداری ولی مثل تو هر چی بهش میگیم انگار نه انگار .. آخه شما دوتا چتون شده ؟؟ می دونید دارین اشتباه میکنید ولی به روی خودتون نمی یارین ..
      دیگه اشکش در اومده بود و اینو از صدای بغض آلودش فهمیدم .. راست میگفت می دونستم دارم اشتباه میکنم ولی هیچ حرکتی نمی کردم تا با سر بیفتم تو چاه.. اونم چاهی که با دست خودم کندم خودمم دلم گرفته بود با این حال بهش دلداری دادم و گفتم : مرجان تو راست میگی ولی وقتیکه من دیگه نه میخوام و نه می تونم عاشق بشم پس چه فرقی میکنه طرفم کی باشه ؟ حداقل سینا منو دوست داره و ازم خسته نمیشه ... بیخیال بابا زندگی همینه دیگه ... مرجان خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن حالا خدا رو چی دیدی شاید یه روز عاشقش شدم و ...
      مرجان : می دونم که منصرف نمیشی ولی بعنوان یه دوست.. نه خواهری که با تمام وجود دوستت دارم خواستم فقط یاد آوری کرده باشم مهرانه برات آرزوی موفقیت و خوشبختی میکنم .
      -ممنون خواهر گلم .. بزار بعد از رفتنشون بهت زنگ میزنم و گزارش میدم ولی کاش می اومدی اینجا ..
      مرجان : نه عزیزم حالا وقت زیاده برای اومدن من ... منتظرم تا خبرها رو بشنوم .. حالا هم برو آماده شو که شک ندارم بهترین عروس دنیا میشی ... حواست باشه خرابکاری نکنی اصلا عجله نکن ..
      -تو خیلی خوبی مرجان خیلی دوستت دارم ..
      مرجان : وای نگو که اگه سینا بفهمه بجای اون منو دوست داری سکته میکنه ..
      -مهم نیست .. میدونی که ؟
      مرجان : بدو بچه .. بدو که وقتت داره تموم میشه .
      بعد از قطع کردن گوشی احساس خوبی داشتم بخاطر حرفها و شوخیهای مرجان یه کم حالم بهتر شده بود ولی دلشوره داشتم و هر چی به زمان اومدنشون نزدیکتر میشدم این دلشوره بیشتر میشد چنددقیقه ای گذشت و دوباره دلم گرفت و اشک تو چشمام جمع شد رفتم جلو عکس بابایی و زل زدم تو چشمای مردونه اش ...
      -بابایی خوبم سلام .. کاش بودی اونوقت همه چیز رو می سپردم دست خودت تا بهم بگی چیکار کنم .. می بینی بابایی واسه دختر لوست داره خواستگار میاد اونم چه خواستگاری ... کاش بودی و بازم بغلم میکردی تا هنوز احساس کنم تو عالم بچگی هستم و تنها جای من آغوش خودته ولی حیف که اونقدر زود دخترتو تنها گذاشتی که هنوز باورش نمیشه ...
      با اومدن مامان تمام افکارم بهم ریخت و با دیدن اشکای اون فهمیدم که دلش گرفته هیچ کدوممون حرفی نزدیم و خیلی آرووم و سریع از اتاقم رفت بیرون .. رفتم جلو آینه یه نگاهی به خودم انداختم ... قیافه ی بدی نداشتم زشت هم نبودم یه دختر سبزه ی مو مشکی با ابروهای مشکی تر و چشمایی که درست مثل چشمای باباییش بود موهامو شونه کردم یه آرایش ملایم یه مقدار از اون سردی صورتم کم کرد یه بلوز شلوار سفید تنم کردم دلم خواست چادر سر کنم یه شال کار شده از تو کمدم برداشتم و رفتم پیش مامان حالا دیگه قربون صدقه های مامان راه افتاده بود مدتی بود اونقدر از رنگهای تیره استفاده کرده بودم که حسابی اون تیپ سفید ذوق زده اش کرده بود وقتی دید میخوام چادر سر کنم گفت : تو واقعا میخوای چادر سر کنی ؟
      -ایرادی داره مامانی جونم ؟
      مامان : نه ولی خیلی عجیبه ...
      -چی عجیبه .. اگه بهم نمیاد خب بگین سر نکنم ..
      مامان : نه اتفاقا اینطوری خواستنی تر شدی
      دلم نمیخواست سینا فکر کنه عوض شدم و بعد از چند سال یه آدم دیگه شدم ...
      با شنیدن صدای زنگ مامان درو باز کرد و دیدم که سینا همراه مادر و خاله اش وارد شدند مثل اونموقع هنوز سلیقه ی سینا حرف نداشت بهتر هم شده بود یه سبد گل بسیار زیبا گه فقط گل مریم و غنچه رز داشت همون چیزی که من دوست داشتم ولی تو دلم بهش نیشخندی زدم و زیر لب گفتم : واقعا که ..
      با شنیدن صدای مامان فنجونها رو از شیر کاکائو پر کردم و خیلی آرووم راه افتادم وای خدای من چادرم داشت می افتاد خیلی سخت بود به سختی جمعش کردم وارد که شدم هر سه تایی جلو پام ایستادند بدون اینکه نگاهی بکنم سلام کردم چون شش دانگ حواسم به سینی بود که گند نزنم آرووم رفتم بطرف مامان سینا سینی رو گرفتم طرفش می دونستم که نگاهش مستقیم به منه با برداشتن فنجون ازم تشکر کرد و بعد رفتم جلوی خاله اش که مامان شریفی بود یه نگاهی بهش انداختم و تعارف کردم بعدش نوبت سینا بود فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفته یه روز که آرزوم بود داشته باشمش ولی اونروز زیاد علاقه ای به این اتفاق نداشتم مثل همیشه خوش تیپ و مرتب با برداشتن فنجون دیدم که داره بهم لبخند میزنه ازم تشکر کرد ولی جوابشو ندادم وقتی کنار مامان نشستم زیر چشمی می دیدم که سینا چقدر خوشحاله و چطور داره دمش گردو میشکنه و با زور جلو خنده اش رو میگیره چون قیافه ی مامان اونقدرجدی بود که هر کس دیگه جای سینا بود از ترس سکته کرده بود مامان سر حرفو باز کرد و چند تا سوال از خاله و مادر سینا پرسید هم مودب بودن و هم متواضع خیلی ازشون خوشم اومد بخاطر همین به خودم جرات دادم و یه نگاهی به مامانش کردم یکمین نگاه و خنده ی مهربون و دوست داشتنی اون به دلم نشست کلی ازم تعریف کرد .. دو تا خواهر خیلی شبیه هم بودند و یه لهجه شمالی که تو صحبتاشون بود جذابیتشون رو بیشتر کرده بود ... به پیشنهاد مامان قرار شد منو سینا باهم حرفامون رو بزنیم و با گرفتن اجازه از جام بلند شدم و رفتم بطرف اتاقم درو باز کردم و بهش تعارف زدم .
      -بفرمائید
      سینا : امکان نداره یکم خانم خوشگل خودم
      وقتی وارد اتاق که شدیم انگار داشت از خنده منفجر میشد حالا مگه خنده ا ش تموم میشد ..
      منم نشسته بودم رو تخت و داشتم نگاش میکردم .
      -تا کی میخوای بهندی ؟
      سینا : دست خودم نیست باورم نمیشه که دارم بدستت میارم یادته شرط بستیم که بالاخره میام خونتون اونم واسه خواستگاری ؟
      -خب که چی ؟
      وقتی دید اینقدر سرد دارم برخورد میکنم خندیدن یادش رفت اومد طرفم و نشست رو تخت کنارم .
      سینا : مهرانه چرا چادر سرکردی ؟
      -بده ؟
      سینا : نه اصلا بد نیست اتفاقا مثل فرشته ها شدی فقط دو تا بال کم داری ..
      -خب هر حرفی داری گوش میکنم بگو ..
      سینا حالت جدی تری به خودش گرفت همینطور که داشت نگام میکرد گفت : می دونم دوستم نداری هم مرجان و هم همسرش اینو بهم گفتن ولی من تصمیم گرفتم دوباره عاشقت کنم و اصلا هم کوتاه نمیام به هیچ قیمتی تو رو ازدست نمیدم حاضرم برات قسم بخورم ..
      اون حرف میزد و من تو دلم بهش میخندیدم هیچ احساسی بهش نداشتم حتی وقتی دستمو گرفت و بوسید هیچ حسی نداشتم .. بعد ازم خواست تا منم چیزهایی که ازش میخوام بگم .
      -سینا فقط مرد باش ... می فهمی مرد ... اگر فکر میکنی ممکنه یه جایی از زندگی منو جابزاری از اتاق که اومدی بیرون یکراست برو و دیگه هم برنگرد ...
      بعدشم خیلی آرووم از جام بلند شدم و اومدم بیرون .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #68

      ***

      elham55
      Sep 10 - 2008 - 01:58 PM
      پیک 135

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Sep 13 - 2008 - 09:37 AM
      پیک 136

      سلام به تمام دوستان خوبم
      از نظراتی که دادین ممنون .. حرف تمام شما هرو قبول دارم چون نوشتم یه همچین چیزایی که با روحیاتم سازگاری نداره خیلی سخت بود اصلا نمی تونستم اتفاقات رو با هم مچ کنم سردرگم بودم ولی اگر شما جای من بودید و یه نفر ازتون میخواست اینکارو بکنید چی میکردین چون جنبه حیاتی داره براش ... من فقط بخاطر یه دوست اینکارو کردم اونم دوستی که نه دیدمش و نه میشناسمش ... در هر صورت کوتاهی منو ببخشید





      Quoting: asal_nanaz

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #69

      ***

      elham55
      Sep 14 - 2008 - 08:21 AM
      پیک 137

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Sep 14 - 2008 - 11:52 AM
      پیک 138

      Quoting: mohsen_m275

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #70

      ***

      elham55
      Sep 14 - 2008 - 11:59 AM
      پیک 139

      بچه ها باور کنید دلم گرفته خیلی زیاد نمی دونم چیکار کنم

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 14 - 2008 - 01:50 PM
      پیک 140

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #71

      ***

      elham55
      Sep 15 - 2008 - 10:44 AM
      پیک 141

      ( بخش پنجاه و دوم )
      رو تخت دراز کشیده بودم و خیره به سقف غرق در افکارهمیشگی که با زنگ تلفن بدجوری ترسیدم .
      -الو
      مرجان : سلام خانم خانما
      -سلام گلم
      مرجان : خوبی ؟
      -ای بد نیستم .. مثل همیشه
      مرجان : مهرانه یه چیز بگم عصبانی نمیشی؟
      -اگه حاشیه نری .. نه .
      مرجان : ببین تو سینا رو دوست داری؟
      -گفتم حاشیه نرو جواب این سوال رو آدم و عالم می دونن
      مرجان : حالا نظرت در مورد پسر خاله اش چیه ؟
      -مرجان خواهش میکنم ؟!!!!
      مرجان : ببین این خواست خودشه نه من
      -تو که گفتی ...
      حرفمو قطع کرد و گفت : مهرانه هر چی بهت گفتم عین حرفای خودش بوده الان هم به خواست اون باهات تماس گرفتم میخواد باهات حرف بزنه .. فکر کنم همه چیز رو از زبان خودش بشنوی بهتر باشه . تو که هنوز جواب قطعی به سینا و خانواده اش ندادی پس بیشتر فکر کن یعنی خوب فکر کن
      داشتم گیج میشدم وای خدایا چرا اینقدر گره تو کار من می ندازی ؟!!
      -مرجان دیگه به بن بست رسیدم .. دیگه نمی تونم فکر کنم و تصمیم بگیرم تو جای من بودی چیکار میکردی ؟
      مرجان : به نظر من یه صحبتی با شریفی بکنی بد نیست شاید ازش خوشت اومد سینا قبلا امتحانش رو پس داده نه ؟ پس یه فرصت به شریفی بده اون پسر خوبیه بد نیست یه محکش بزنی .
      -ولی اون از من کوچکتره تو که می دونی من روی این مسئله خیلی حساسم
      مرجان : مردها 100 سالشون هم بشه بچه هستند فکر کردی مثلا شوهرای ما از خودمون بزرگترن چه گلی به سر ما زدن ... تازه خیلی ها از سنشون بزرگترن و بیشتر می فهمن عقل و شعور به سن نیست خانم ..
      -ولی من حوصله ی بچه بازی ندارم ..
      مرجان : وای مهرانه چقدر سماجت میکنی دارم بهت میگم باهاش صحبت کن ببین چند مرده حلاجه تو که بچه نیستی بالاخره تا حدودی می تونی تشخیص بدی ... محکش بزن ببین چطوره ..
      -بزار فکرامو بکنم
      مرجان : بابا اون فکرتو .... حالا دهنمو باز میکنی یا ... اون میخواد الان بهت زنگ بزنه اونوقت تو میگی فکرامو بکنم ... بابا به یکی از همینا شوهر کن برو دیگه حالمونو بهم زدی فردا که ترشیده شدی اونوقت بشین به پای عشق اشک بریز ..
      -حالا تو که شوهر کردی کجای دنیارو گرفتی ...
      مرجان : وا... ما که جایی از دنیا رو نگرفتیم ولی چیزای دیگه ای ...
      -لطفا بسه الان باز حرف با جاهای باریک میکشه تسلیم .. مثل همیشه کم آوردم
      مرجان : خوشم میاد اعتراف میکنی حالا بزار وقتش باهات کل کل میکنم الان پرو میشی ... حالا نه اینکه خیلی هم کم رویی میترسم از خجالت آب بشی .
      همیشه با این شوخیهای مرجان حال و هوام عوض میشد و مجبورم میکرد یه جورایی جوابشو بدم ولی در نهایت پیشش کم می اوردم به هرحال من مجرد بودم و نمیشد زیاد باهاش کل بزارم اونم که کلا شیطون و شلوغ بود و اینو هر کس از نگاه یکم به چشماش متوجه میشد ..
      -خب ما اینیم دیگه ... حالا میگی چیکار کنم ؟
      مرجان : کم رو بودی گنگ و منگ هم شدی .. بابا باهاش حرف بزن ببین چه خبره دیگه اینقدر هم فکر نکن نه اینکه سنت خیلی پائینه موهات سفید میشه بعد مشکل ساز میشه ها
      -بابا مگه من چند سالمه حالا تو واسه شوهر کردن عجله داشتی تقصیر من چیه ؟
      مرجان : اتفاقا این همشهریتون دست از سر ما برنداشت
      -آره جون خودت ... تو که راست میگی
      مرجان : ببین بزار بعدا جوابتو میدم حالا من قطع میکنم به شریفی میگم که باهات تماس بگیره
      -پس تا فردا
      مرجان : غلط کردی هیچی نشده چی دیدی مارو فراموش کردی ؟منتظرتم بهم زنگ بزن خبرشو بده
      -چشم خانم ... از دست تو که چقدرشیطونی .. دارم برات
      وقتی گوشی رو قطع کردم دلشوره ی عجیبی تمام وجودم رو گرفت رفتم جلو آینه میز آرایشم نشستم و زل زدم به خودم .. یعنی من با کی ازدواج میکنم ؟ می تونم کسی رو دوست داشته باشم ؟ خب اگه سینا پسر خاله ی شریفی باشه اونوقت من چطور ؟... خب باشه منکه با سینا رابطه ای نداشتم از بابتش خجالت بکشم ... اصلا شاید میخواد درمورد سینا باهام حرف بزنه ولی مرجان چیز دیگه ای میگفت انگار راست میگفت خل شدم رفت ... بهتره هیچ فکری نکنم تا خودش بگه ببینم چی میخواد .
      با یکمین زنگ گوشی رو برداشتم .
      -الو
      شریفی : سلام
      -سلام
      شریفی :حالتون خوبه
      -ممنون ... شما با من کاری داشتین ؟
      شریفی : اگه اجاره بدین ببینمتون
      -بابت ؟
      احساس کردم عصبانی شد چون گفت : ببخشید مثل اینکه بی موقع زنگ زدم .. بازم شرمنده که مزاحمتون شدم خدا حافظ
      بعدشم گوشی رو گذاشت .
      نمی دونم چرا ولی شیطنتم گل کرده بود داشتم اذیت میکردم .. ناخود آگاه لبخندی از روی بد جنسی زدم ولی با شنیدن زنگ تلفن لبخند رو لبم خشک شد
      -الو
      مرجان عصبانی و شاکی : الو و مرض ... واسه چی داری اذیتش میکنی؟ منکه بهت گفته بودم باهات چیکار داره ... داشتم زیر گوش ... استغفرا... اگه گذاشتی خفقون بگیرم ...
      دوست داری غرورش رو بشکنی؟ ببین مهرانه برام عزیزی و خیلی هم دوستت دارم ولی اگه بخوای بدجنسی کنی مجبورم باهات طور دیگه ای رفتار کنم .. دختره ی مغرور از خود راضی
      -چته تو ؟ منکه حرفی نزدم
      مرجان : خواستی منو خراب کنی یا اونو چرا خودتو زدی به اون راه
      -بابا ببخشید منظوری نداشتم خب مگه می مرد بگه واسه ی چی میخواد منو ببینه حالا اینم واسه ما کلاس میزاره ... دلم میخواست خودش بگه باهام چکار داره ؟
      مرجان ظاهرا یه کم آرووم شد و گفت : مهرانه به جون خودم و خودت اگه قصد اذیت و آزار و یا خورد کردن این پسر رو داشته باشی با من طرفی در ضمن هر چی بین ما رد و بدل میشه شریفی متوجه نمیشه مفهومه ؟...
      -بله چشم ... مثل همیشه تسلیم ...
      بعدشم با دلخوری ازم خداحافظی کرد ..
      چند دقیقه ای طول نکشید که دوباره زنگ زد
      -الو
      شریفی : سلام خانم خانما
      -سلام
      شریفی : من تا یکساعت دیگه تو کافی شاپ ... منتظرتم
      -بله ... پس میبینمتون .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 16 - 2008 - 12:34 PM
      پیک 142

      ( بخش پنجاه و سوم )
      دلشوره داشتم نمی دونستم اصلا رفتنم درسته یا نه ؟ با اینحال آماده شدم یه تیپ متفاوت با اداره زدم و از خونه خارج شدم . یه کم طول دادم که دیرتر برسم وقتی از تاکسی پیاده شدم ده دقیقه ای از ساعت قرارمون گذشته بود که دیدم جلو در کافی شاپ ایستاده و با دیدن من اومد طرفم سلام کردو بدون هیچ حرفی با هم وارد شدیم راهنماییم کرد طبقه بالا و پشت سرم از پله ها اومد با دیدن گوشی همراهش رو میز گوشه سالن فهمیدم که باید برم سرکدوم میز صندلی رو برام کشید عقب و تعارف کرد که بشینم خیلی آروم نشستم ولی درونم طوفانی بود که لحظه به لحظه استرسم رو زیادتر میکرد ... قبلا با پرهام اونجا رفته بودم و اونم خوب میدونست ، تمام سعیم رو کردم که ظاهرم چیزی نشون نده ... روبرم نشست ، منم سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی میکردم یه سکوت نه چندان جالب که نشون از خجالت هر دوی ما میداد حاکم بود . با اومدن سفارشاتی که داده بود یه جورایی حال و هوا عوض شد فکرشم نمیکردم که اینقدر ازش خجالت بکشم اونقدر ساکت موندم که به حرف اومد .
      شریفی : خب حالا می تونم شروع کنم ؟
      -بله حتما ..
      شریفی : شنیده بودم کم حرفین ولی نمیدونستم تا این حد .
      -من اومدم که بیشتر بشنوم .
      فکر کنم بازم بد حرف زدم
      شریفی : اگه ناراحتین ...
      -خب شما کارم داشتین مگه نه؟ اومدم بشنوم ... لازم باشه حرفم میزنم
      شریفی: ببینید مهرانه خانم من اصلا آدم تشریفاتی ای نیستم و حاشیه هم نمیرم چون مدتهاست دارم با خودم کلنجار میرم تا بالاخره تصمیم گرفتم حرف دلمو بهتون بگم و تصمیم نهایی رو بزارم بعهده ی خودتون ... احساس کردم اگه نگم قطعاً در آینده پشیمون میشم و بهتر دیدم حرف دلمو بزنم و بعد شما انتخاب کنید – اگرچه اون انتخاب من نباشم _ ... شما بامن ازدواج میکنید ؟
      فکرشم نمیکردم اینقدر جسور باشه که بی مقدمه و اینقدر واضح حرفشو بزنه یه جورایی عصبانی شدم
      -چی گفتین ؟ شما چطور به خودتون اجازه میدین حتی بهش فکر کنید ؟
      شریفی آرووم و خونسرد بود مثل همیشه .. زل زده بود بمن و خیلی هم جدی طوریکه از جدیتش تعجب کردم تا بحال با پسر جدی ای مثل اون برخورد نداشتم ...
      شریفی : ببین من دوستت دارم و برای بدست آوردنت هر کاری میکنم اگه بدونم این حرفا و حرکات - که شک ندارم ادامه داره - از روی ناز و عشوه باشه دست بردار نیستم ولی ...
      حرفشو قطع کردم و گفتم : حتی بهش فکر هم نکنید ...
      خواستم بلند شم که دستمو گرفت و مانع شد و مجبورم کرد که برگردم سرجام ، یکمین برخوردی که کرد و من خوشم اومد همین بود . تا بحال اینطور جدی و با صلابت باهام برخورد نشده بود حتی وقتیکه اون تو دهنی رو خوردم اینقدر جذبه توش نبود .
      بدون هیچ حرفی نشستم سرجام و حتی جرات نکردم بهش نگاه کنم خیره شده بودم به لیوان بستنی که چطور تو گرما فضا داشت آب میشد ..
      شریفی : ببین من می تونم تو رو خوشبخت کنم بهت قول میدم بهترینها رو برات بسازم ... خواهش می کنم بمن اعتماد کن اگر چه میدونم از اعتمادهای قبلی نتیجه ی خوبی نگرفتی ولی قسم میخورم اونها رو هم جبران کنم .. بفهم من تو رو دوست دارم ...
      -ولی شما از من کوچکترین و این مسئله برای من خیلی مهمه ...
      شریفی : این دلیل نمیشه من خیلی ها رو می شناسم که با این شرایط هم خوشبختن
      -شاید اینطور باشه که شما میگین ولی برای من قابل قبول نیست من نمی تونم با این مسئله کنار بیام ...
      شریفی : مهرانه ببین داری بهونه میاری قبول داری ؟
      از اینکه داشت اینطوری صدام میکرد تعجب کرده بودم چون من هنوز اسم اونو نمی دونستم بخاطر همین نگاه تندی بهش کردم و اون بخوبی فهمید که منظورم چیه ..
      شریفی : می بینی اینقدر تو خیالم باهات اینطوری حرف زدم و نشنیدی عادت کردم ببخشید ولی من آدم زبون بازی نیستم هر چی تو دلمه میگم ...
      -مهم نیست ...
      شریفی : می دونم شما هنوز اسم منو هم نمی دونید یعنی هیچ چی از من نمی دونید بخاطر همین میگم تا بدونی و قسم میخورم که کوچکترین دروغی نمی گم ... امید شریفی 23ساله متولد خردادماه.. دیپلم مکانیک .. فرزند یکم خانواده یه برادر و یه خواهر دارم.. پدرم شهید شده .. ( نمی دونم چرا ولی با شنیدن این حرفش تنم لرزید و این دومین چیزی بود که منو متوجه خودش کرد ) یه رگم شمالیه ولی تو همین شهر بدنیا اومدم .. دروغ، زبون بازی ، جمله ها و کلمات عاشقانه و بی معنی بلد نیستم هرچی تو دلمه میگم وبخاطر همین هیچ کینه ای از کسی ندارم ، زود عصبانی میشم یه چیز میگم ولی همون لحظه هست و اصلا کینه ای نیستم اهل جر و بحث و دعوا مرافه نیستم وقتی عصبانی میشم داد میزنم دست بزن ندارم اونم واسه شما ... زیاد اجتماعی و اهل رفت و آمد نیستم ومی دونم این برخلاف اخلاق شماست که باید کمکم کنی بهتر بشه بی ادب نیستم .. تو جمع کم حرف میزنم دلم میخواد تو زندگی من باشم و تو راحت و تنها اهل تجملات نیستم ولی در حد عرف بدم نمیاد . هر غذایی رو میخورم حتی زهرمار مخصوصا اگه دست پخت شما باشه .. ( هیچ تملق و چاپلوسی ای تو حرفاش نمی دیدم ) ایراد و بهونه نمیگیرم کنجکاو و شکاک نیستم . از مطالعه بدم میاد.. اهل مسافرتم اونم شمال و مخصوصا جنگل چون آرامش خاصی بهم میده .. زیاد لباس میخرم و دلم میخواد تو هم اینطوری باشی .. ( چقدر به خودش مطمئن بود ) اهل پول جمع کردن نیستم خوشگذراندن و ولخرجی رو ترجیح میدم از موها ی رنگ شده بدم میاد از آرایش تند متنفرم رنگ مشکی رو دوست دارم اصلا تو نخ دختر وزن هم نیستم حتی اگه اون زن مادر و یا خواهرم باشه اینو وقتی بیشتر باهام بودی می فهمی و آخر اینکه عاشقتم ... حالا اگه فکر میکنید چیزی مونده بپرسین بگم.. آهان پسر پولداری نیستم ماشین و خونه هم ندارم فقط یه قلب صاف و عاشق سرمایه ی زندگیمه و برای هر مراسم وخرجی مامانم اعلام آمادگی کرده خیالت راحت چیزی کم نمیزاره همونطور که شایسته و لیاقت دختر اصیل و دوست داشتنی مثل تو هست برات خرج میکنه ...
      اون اصلا بمن توجه نمیکرد همینطور حرفاشو زد و حالا هم میخواد بازم بپرسم... نمی دونستم چی بگم یعنی با مادرش هم صحبت کرده بود ؟ ... فقط داشتم نگاش میکردم برای یکمین بار بهش دقیق شدم پسر خوشگلی بود چشما درشت ، ابرو و مژه های بلند مشکی ، موهای مشکی و لخت که دورش خالی بود و چند تار مو که تو صورتش ریخته شده بود جذابترش کرده بود و از فرق باز کرده بود ته ریش داشت و سفید پوست بود قطعا هر دختری با نگاه یکم عاشقش میشد حالا چرا اومده طرف من که شک نداشت جواب رد می شنوه نمی دونم ...
      -شما دوست دختر هم دارین ؟
      شریفی : داشتم خیلی وقت پیش بهم ندادن منم بیخیال هر چی دختره شدم ولی با دیدن تو دلم لرزید .. باور کن من حتی با مادر و خواهر خودم بیرون نمیرم ...
      -شما مطمئنید که دلتون بحالم نسوخته ؟ یعنی این علاقه از روی ترحم نیست ؟
      شریفی : تو قابل ترحم نیستی اگه هر بلایی سرت اومده تقصیر خودت بوده اگرچه با دیدن اشکات دلم زیر ورو میشد و هزار بار به آدم و عالم فحش و ناسزا میگفتم ولی هیچ وقت دلم برات نسوخته چون می دیدم که چقدر قوی و مصممی حالاچرا تو عشق با اون آدم کم آورده بودی متعجب بودم ... می دونی چرا رفتم تو نخت ؟ بخاطر اینکه از برخوردت با مردا خوشم اومد می دیدم تو اداره چطور داری با همکارای آقا رفتار میکنی از جدیت و محکم بودنت خوشم اومد ... به کسی رو نمیدی این منو کشوند طرف تو نه شکست تو عشق .
      -پس خیلی وقته منو زیر نظر داری ؟
      شریفی : تقریبا از همون روزهای یکمی که اومدم .. همه جا زیر نظرت داشتم ولی جرات نداشتم نه به خودت و نه به کس دیگه حرف بزنم چون می دونستم پای کس دیگه ای وسطه اون روزایی که تو ماشین پرهام بودی و من از دور نگات میکردم بدترین روزای زندگیم بود داشتم دیوونه میشدم از اینکه میدیدم باهاش میری و میای صدبار میمردم و زنده میشدم ولی کاری ازم ساخته نبود بعدشم که با پیدا شدن سینا دیگه کارم داشت به دیوونه خونه کشیده میشد منم تصمیم گرفتم هر طور شده رقبا رو از میدون بدر کنم و تو رو بدست بیارم حالا بماند که تو اداره چه کسانی تو نخت هستند و بیخبر از همه جا موضوع رو با من درمیون میزاشتن و نمی دونستن که خودم مدتهاست دارم برات نقشه میکشم ...
      با تعجب مثل دیوونه ها داشتم نگاش میکردم خشکم زده بود از حرفاش داشتم شاخ در می آوردم چرا خودم متوجه اینهمه اتفاق که یک قدمی من داشت می افتاد بی خبر بودم ؟ هیچ کس رو نمی دیدم تا چه برسه حسش رو نسبت به خودم بدونم همش درگیر پرهام و روابطمون بودم نه چیز دیگه مرجان هم زیاد در این مورد بهم چیزی نمی گفت البته یه جاهایی تیکه مینداخت ولی با دیدن اخلاق گند من ادامه نمیداد حالا فهمیدم منظورش چی بوده و چی میخواسته بهم بفهمونه ....
      با صدای شریفی به خودم اومدم : اینقدر حرفای من تعجب آور بود ؟!!
      -نه نه ... ولی این آدمایی رو که میگین چه کسانی هستند ؟
      شریفی : نه دیگه نشد .. باشه واسه ی آینده ...
      -آینده ؟
      شریفی : بله آینده .. نمی خوای بهش فکر کنی؟! الان لازم نیست جواب بدی بزار واسه بعد ... فکراتو بکن هر چقدر بخوای صبر میکنم اونم واسه شنیدن جواب مثبت ... مهرانه خواهش میکنم بهم جواب رد نده که کارم خیلی سخت میشه می دونم تو از همه نظر از من بالاتری و بهتر از من برات زیاده ولی من عاشقانه دوستت دارم و شک ندارم کسی مثل من عاشقت نیست ... به هر چی که بخوای قسم میخورم تا باورت بشه اگه امروز جوابمو بدی فردا مامانو فرستادم خونتون ...
      به نظر پسر ساده و غل و غشی می اومد شاید خوبیهای زیادی داشت ولی من احساس خاصی بهش نداشتم سر در گم مونده بودم داغ کرده بودم و فکر کنم اونقد ر ظاهرم بهم ریخته بود که فهمید و گفت : براتون آژانس میگیرم تا برین خونه ... لطفا چند لحظه منتظر باشین .
      بعدشم از پله ها رفت پایین .. تو شوک بودم.. باید چیکار میکردم ؟
      طولی نکشید که برگشت و باهم اومدیم پایین در ماشین رو برام باز کرد و ازم خداحافظی کرد ... سرمو تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین و داشتم بیرون رو نگاه میکردم دنبال راه فراری بودم تا خلاص بشم ولی انگار تو یه بن بست با یه دیوار سر به فلک کشیده گیر افتادم و راهی ندارم با شنیدن صدای راننده به خودم اومدم : خانم رسیدیم ...
      وای خدای من جلوی در خونه بودیم و من اصلا متوجه نشده بودم ازش تشکر کردم و پیاده شدم غروب سردی بود دیگه کم کم پاییز داشت جاشو به زمستون میداد .. درو باز کردم و وارد شدم یکراست رفتم تو اتاقم تلفن داشت زنگ میخورد گوشی رو برداشتم وبا شنیدن صدای مرجان گفتم : وای مرجان من چیکار کنم ؟
      مرجان : باهاش حرف زدی ؟
      -آره
      مرجان : خب ..
      -اون پسر خوبیه ولی من نمی تونم با کسیکه از خودم کوچکتره ازدواج کنم در ضمن خودت که مامان رو میشناسی اگه بفهمه دیگه هیچی ...
      مرجان : مشکل تو چیه دوستش نداری یا سنش ؟
      -هر دو ...
      مرجان : ببین اگه مشکل دوست داشتنه خب تو هیچ کس رو دوست نداری مگه سینا رو دوست داری ؟ ولی اگه سنش هست دیگه این کاملا یه نظر شخصیه نمی تونم چیزی بهت بگم تو باید یکم با خودت کنار بیای یعنی از لحظه ای که قبولش کردی باور کنی از تو بزرگتره و هرگز این مسئله رو به روش نزنی و اجازه هم ندی کسی بفهه چون از نظر ظاهر که چیزی معلوم نیست ...
      -ولی مرجان منو اون خیلی باهم فاصله داریم سنمون ، تحصیلات ، سطح خانوادگی و خیلی چیزهای دیگه نمیخوام بگم خانواده ی بدی هستند ولی ما باهم خیلی فرق داریم میفهمی ؟
      مرجان : مهرانه جون تصمیم نهایی با خودته اما اون پسر خوبیه بیشتر فکر کن اگه خودت بخوای شک نکن مامانت هم مخالفت نمیکنه ..
      -ولی من جرات گفتن به مامان رو ندارم... باید اونو از تصمیمش منصرف کنیم ... کمکم کن
      مرجان : مهرانه منو وحید خیلی سعی کردیم اینکارو بکنیم بی فایده است اون اصلا قانع نمیشه ..
      -واگه این احساس زودگذر باشه ؟
      مرجان : بهش نمیاد اینطور پسر باشه به هرحال تصمیم نهایی با خودته فکر مامان هم نکن بالاخره اگه بخوان بیان خودشون با مامانت صحبت میکنن تو حرفی نزن ..
      -وسینا ؟
      مرجان : اون خودشو کشیده کنار ... شریفی باهاش حرف زده نمی بینی ازش خبری نیست احتمالا تا هفته ی آینده هم از ایران میره ... نگران اون نباش
      سینا اصلا برام مهم نبود چون تمام فکر و ذکر من از سر باز کردن این پسره بود ..
      -مرجان بدجوری گیر کردم بازم به بن بست رسیدم ... فکراتو بکن شاید راهی پیدا کردی ...
      مرجان : باشه ... ببین این همسایه ی ما یه پسر داره خیلی مناسبه میخوای بفرستم قال قضیه کنده بشه ؟
      -وا این حرفا چیه ؟ دیوونه شدی ؟
      مرجان : خیلی پولداره بازاریه احتمالا عاشقم هست فقط یه مشکل داره که اونم با شناختی که از تو دارم برات مهم نیست ... به دردت میخوره ها ...
      فهمیدم منظورش چیه هم خنده ام گرفته بود و هم حوصله نداشتم
      -مرجان باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم .. الان وقت خوبی نیست .. برو فکر خودت باش که الان شوهرت میرسه .. فردا هم که جمعه هست ...
      حرفمو قطع کرد و با همون شیطنت گفت : مهرانه هیچی نشده چه پر رو شدی شریفی بهت چی گفته ؟
      -دیوونه بزار حرفم تموم بشه میخواستم بگم فردا هم که جمعه هست و تعطیل شنبه تو اداره میبینمت ...
      مرجان : آهان جون خودت ...
      -بس کن دختر غذات سوخت برو دیگه ...
      بعدشم ازش خداحافظی کردم .. هنوز لباسامو عوض نکرده بودم بعد از درآوردن لباسام رفتم جلو آینه یه نگاه گذرا به خودم انداختم و از اتاق اومدم بیرون مامان تازه رسیده بود رفتم سراغش ..
      -سلام مامانی ..
      مامان : سلام دختر خانم.
      -حالتون چطوره ؟
      مامان : خوبم ...
      -چیه مشکوک میزنین ؟
      مامان : ظاهرا جوابی واسه خواستگار قبلی نداری ... نه ؟
      -نه ... پیغام دادم که مخالفم
      مامان : خوبه ...
      -چی ؟
      مامان : اینکه پس اجازه میدی برات خواستگار بیاد ... راستش اکرم خانم واسه برادر شوهرش دنبال یه دختر خوب میگرده ...
      -خب به سلامتی ... ماکه خوب نیستیم ...
      مامان : اتفاقا همین امروز زنگ زد و اجازه خواست که بیان خواستگاری شما ..
      وای خدای من یه درد سر تازه ...
      -شما چی گفتین ؟
      مامان : می دونی که من بدون نظر تو حرفی نمیزنم ...
      صلاح دیدم همون ابتدا باهاش مخالفت نکنم قدم به قدم پیش برم ... بخاطر همین خیلی عادی و خونسرد پرسیدم : شرایطش چیه ؟
      مامان : اینطور که میگفت فقط پول داره ...
      -یعنی چی ؟
      مامان : 36 سالشه ... دیپلمه .. مغازه داره .. ماشین و خونه هم داره ...
      -چی ؟ 36 سالشه ؟ عشق و حالشو کرده حالا سر پیری به فکر ازدواج افتاده ؟ نه مامان حرفشم نزن
      مامان : منم بهش گفتم ولی اصرار داره که بیان شاید تو قبول کردی ... خودش گفت فردا بعد از ظهر میان ساعت 5 ..
      -آخه مامان من چرا قبول کردی ؟
      مامان : باور کن ازم خواست که چون آشنا هستیم بعنوان مهمون بیان نه خواستگار ... منم تو رو دروایستی گیر کردم .. خیلی سماجت کرد وگرنه منم تمایلی به اومدنشون نداشتم ...
      -باشه حالا که بعنوان مهمون میان قدمشون رو چشم ...
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #72

      ***

      elham55
      Sep 16 - 2008 - 02:40 PM
      پیک 143

      Quoting: NAVAEE

      ***

      elham55
      Sep 17 - 2008 - 09:05 AM
      پیک 144

      سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی
      آره بازم منم همون بهونه ی همیشگی

      فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت ؟
      دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت

      ابراهمه پیشه منن اینجا هوا پر از غمه
      از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه

      دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
      فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

      فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
      حقیقت و واست بگم به آخر خط رسیدم

      رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
      بخش تو سفر شد و بخش من آوارگی

      نمی دونی چقدر دلم تنگ برای دیدنت
      برای مهربونیات ، نوازشات ، بو سیدنت

      به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته؟
      یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته؟

      من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره!
      بعدش خبر میدن بیا داره دوستت میمیره

      روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی ؟
      بیشتر از این منو نذار تو غصه و دلواپسی

      یه وقت منو گم میکنی تو دود این شهر غریب
      یه سرزمین غربته با صدتا نیرنگ و فریب

      فدای تو یه وقت شبا بی خواب خستت نکنه
      غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه

      چادر شب لطیفت تو از روت شبا پس نزنی
      تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل شبا پس نزنی

      اگه واست زحمتی نیست برسرعهدمون بمون
      منم سپردمت دست خدای مهربون

      راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
      رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم

      از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
      زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

      غصه نخور تا تو بیای حال منم اینجوریه
      سرفه های مکررم ماله هوای دوریه

      گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
      مثه یه بچه که باره یکمه میره مدرسه

      تو از خودت برام بگو ، بدون من خوش میگذره ؟
      دلت میخواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره ؟

      از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه ی خون
      همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون

      یادت میاد گریه هامو ریختم کنار پنجره ؟
      داد کشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره

      یادت میاد خندیدی و گفتی حالا بزار برم
      تو رفتی و من تاحالا کناره در منتظرم

      امروز دیدم دیگه داری منو فراموش می کنی
      فانوسه آرزوهامونو داری خاموش میکنی

      گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
      با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست

      عکسای نازنین تو با چند گل کنارمه
      یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

      تنها دلیل زندگی با یه غمی دوستت دارم
      داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

      وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر ؟
      مگه نگفتم چشماتو از چشم من هیچوقت نگیر

      حرف منو به دل نگیر همش ماله غریبیه
      تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه

      زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
      دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه

      تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
      مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه ؟

      دلم واست شور میزنه این دل و بی خبر نذار
      تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار

      فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
      به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم

      اگه بخوام برات بگم شاید بشه صدتاکتاب
      که هر صفحش قصه چندتا درده و چند تا عذاب

      می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
      نورشونو بدرقه ی پاکی خنده هات کنن


      یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل میزاره
      مریم همون کسی که بیشتر از همه دوستت داره

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. #34
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #73

      ***

      elham55
      Sep 20 - 2008 - 09:43 AM
      پیک 145

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Sep 21 - 2008 - 01:06 PM
      پیک 146

      Quoting: kurosh

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #74

      ***

      elham55
      Sep 23 - 2008 - 11:55 AM
      پیک 147

      ( بخش پنجاه و چهارم )
      حوصله نداشتم ، اینقدر با لباس رسمی و لبخند مصنوعی از خواستگارام پذیرایی کرده بودم که خسته شده بودم نزدیکای 5 بعد از ظهر بود که مامان گفت : تو نمی خوای لباستو عوض کنی ؟
      -تو رو خدا بیخیال ... مگه نگفتین بعنوان مهمون میان خب اگه منم نباشم مهم نیست دیگه ..
      مامان : درسته عزیزم ولی ..
      -باشه مامانی هم لباس عوض میکنم هم میام پیش اونا میشینم ولی از آوردن چایی خبری نیست خودتون زحمتشو بکشید ..
      مامان چیزی نگفت و از اتاقم خارج شد یه لباس مرتب و اسپرت پوشیدم و نیم ساعتی که گذشت رفتم تو سالن ایندفعه واقعا خودم بودم اصلا رسمی و متظاهر رفتار نکردم و متاسفانه همین امر باعث شد اونا ازمن خوششون بیاد و کلی به به و چه چه راه بندازن که چه دختر خاکی و خوبی ... دیگه داشتم دیوونه میشدم .. وای خدای من چرا مردم اینطورین ؟!!
      با اینکه همونجا مخالفتم رو اعلام کردم ولی با پر رویی تمام گفتن هر چقدر دلم بخواد می تونم فکر کنم بعد از رفتنشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که شریفی بهم زنگ زد هر چی اصرار میکردم که بیخیال بشه ول کن نبود . هر چی دلیل می آوردم که بابا ما به درد هم نمیخوریم انگار نه انگار ، موضوع مخالفت مامان رو مطرح کردم گفت تو به اونش کار نداشته باش اگه بله رو بدی می دونم چیکار کنم ... وقتی دیدم بی فایده است گفتم حالا باید بیشتر فکر کنم .
      سخت سرگرم کار بودم که خط داخلی زنگ خورد و با شنیدن صدای یکی اعضای هیئت مدیره حسابی تعجب کردم که چطور خودش تماس گرفته
      -الو
      محمدی : سلام خانم .. خسته نباشید ..
      -ممنون
      محمدی : لطف کن چند لحظه ای بیا اتاق من کارت دارم
      راستش یه کم ترسیدم چون تا بحال همچین چیزی پیش نیومده بود سریع کارهامو جمع و جور کردم و از اتاق زدم بیرون تو پله ها شریفی رو دیدم ولی به روی خودم نیاوردم حتی جواب سلامش رو هم ندادم وقتی رسیدم تو اتاقش دلشوره عجیبی گرفتم .. یعنی باهام چیکار داشت منکه اصلا با اون رابطه ای نداشتم حتی از نظر کاری !!
      رئیس دفترش تا منو دید گفت : بفرمائید خانمی ... منتظرتون هستند از لبخندش فهمیدم یه چیزایی میدونه و از اونجایی که باهم رابطه ی خوبی داشتیم گفتم : تو میدونی چیکارم داره ؟؟!!
      گفت : شما بفرمائید خودتون متوجه میشین ...
      -باشه نگو یک به صفر به نفع تو دارم برات ...
      گفت : ببین تهدید نکن که تو موقعیتش نیستی
      -فعلا بزار برم تا بعد جواب توام میدم ...
      وارد اتاقش که شدم از جاش بلند شد تعارفم کرد رو راحتیهایی که جلو میزش چیده شده بود و سفارش نسکافه داد روبروم نشست .. سرم پایین بود وهیچی نمی گفتم
      محمدی : خب لازم نمی بینم که حاشیه برم و یا بخوام بیخودی ازت تعریف کنم ، چون شخصیت و ادب شما برای همه شناخته شده هست و مورد تائید ... پس میرم سر اصل مطلب ... در همین بین وقتی آبدارچی وارد اتاق شد سریع فنجان نسکافه رو از تو سینی برداشت گذاشت جلوی من و یه دونه دیگه هم برای خودش گذاشت سکوت کرد تا از اتاق خارج بشه ... تقریبا فهمیدم چی میخواد بگه اونجا بود که اندازه ی یه خرس وحشی از دست شریفی عصبانی شده بودم دستمو مشت کرده بودم و داشتم براش نقشه میکشیدم که با صدای آقای محمدی به خودم اومدم : آره داشتم میگفتم .. می تونم ازت بپرسم نظرت در مورد آقای شریفی چیه ؟
      دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم خیره مونده بودم به زمین ولی باید جواب میدادم : درچه مورد ؟
      کمی جابجا شد فنجون رو برداشت و گفت : ببین دخترم با من راحت باش .. اون مدتیه که در مورد احساسش نسبت به شما با من صحبت کرده و چون پسریه که مورد تائید منه و دوستش دارم تصمیم گرفتم کمکش کنم ... چرا شما به درخواست ایشون جواب رد دادی ؟
      نمی دونستم چی بگم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم و فقط داشتم نقشه میکشیدم که چطور حال این پسره رو بگیرم که به خوبی حال منو فهمید و گفت : چیه خیلی از دستش عصبانی هستی ؟ ولی اونکه کار بدی نکرده فقط از شما خواستگاری کرده نباید ناراحت بشین به هر حال برای هر دختر جوونی پیش میاد .. منم همینطوری حرف نمیزنم خودت میدونی مردای زیادی اینجا کار میکنن که مجرد هستند ولی من هیچ کس رو با این اطمینان تائید نمیکنم ... آقای شریفی یکی از بهترین و پاکترین پسرایی هست که تا بحال دیدم روش بیشتر فکر کن و درست تصمیم بگیر ..
      نمی دونستم باید چیکار کنم هر چی بیشتر میگفت بیشتر عصبی میشدم بالاخره به خودم جرات دادم و گفتم : آقای مهندس اگه اجازه بفرمائین من برم تو اتاقم کسی نیست ...
      محمدی: شما حالتون خوبه ؟
      -بله اگه اجازه بدین من برم حتما رو حرفاتون فکر میکنم
      محمدی : خواهش میکنم ... بفرمائید..
      دیگه اجازه ندادم چیزی بگه از جام بلند شدم و با قدمهای سنگین و پر از کینه و انتقام از اتاقش اومدم بیرون دیدم مرجان اونجاست و با خانم صادقی دارن صحبت میکنن با دیدن من حسابی جا خوردن و هر دو سعی میکردن منو کمی آرووم کنن چون بدون شک اگه با اون حالت از اونجا می اومدم بیرون یه اتفاقی می افتاد ..
      خلاصه کلی باهام حرف زدن و کمی آرومم کردن بعدش با مرجان اومدیم تو اتاقم ..
      مرجان : مهرانه تور وخدا کمی منطقی باش
      -اون به چه اجازه ای اینکارو کرده ؟!!!!!
      مرجان : ببین علاقه ی واقعی همینه اون داره به هر دری میزنه تا تو رو راضی کنه با اینکه میدونه هیچ احساسی بهش نداری ولی داره تمام سعیش زو میکنه تو باید به این احساس امید ارزش بدی ... مهرانه اگه دلت راضیه شک نکن تمام اداره دارن تائیدش میکنن معطل چی هستی ؟
      -اون نباید اینکارو میکرد ...
      مرجان : بفهم بهت علاقه داره عاشقته ولی تو اصلا اونو نمی بینی ...
      در همین بین در اتاق باز شد و دوست صمیمی و همکار هم اتاقی امید وارد شد نگاه تندی به مرجان کردم و ناخودآگاه گفتم : بیا.... ببین .. حالا باز بگو عصبانی نشو ...
      اونکه تعجب کرده بود مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و داشت نگام میکرد ...
      -امرتون ؟!! شما هم اومدین در مورد عشق آتشین دوستتون صحبت کنید؟
      گفت : ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم ..
      -نه اتفاقا خیلی هم بموقع تشریف آوردین
      گفت : آخه شما اصلا حالتون خوب نیست ممکنه حرفای من حالتون رو بدتر بکنه
      یه لحظه احساس ضعف کردم نشستم رو صندلی سرمو با دو دستم گرفتم و گفتم : باشه حق با همه ی شماهاست بیشتر فکر میکنم سعی میکنم باورش کنم .. حالا هر دوتا تون برین بیرون ...
      هیچ صدایی نمی اومد فقط از بسته شدن در اتاق فهمیدم که رفتن ناگهان فکری به ذهنم رسید شماره زن داییم رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم هیچ نظری نداشت گفت : بزار با داییت صحبت کنه ببینیم چی میشه ولی مهرانه جان اگه تصمیم ازدواج داری و ایشون پسر خوبی هستند چه اشکالی داره که قبول کنی ؟
      -حالا بزارین با دایی صحبت کنه تا بعد
      از زن دایی خداحافظی کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم و داشتم تمرکز میکردم که با زنگ تلفن گوشی رو برداشتم
      -الو
      امید : سلام ، خسته نباشین
      -نیستم
      امید : بازم که شما عصبانی هستید ؟ فکراتونو کردین ؟
      -مهم نیست... لطفا شماره ی داییم رو یادداشت کنید و با ایشون تماس بگیرین
      زود ازش خداحافظی کردم و شک نداشتم همین الان داره شماره ی دایی رو میگیره یکساعتی گذشت که زن داییم باهام تماس گرفت و نظر مثبت خودش و دایی رو اعلام کرد و برای مخالفت مامان هم گفت نگران نباشم شب که اومدن خونمون درستش میکنن .
      نمی دونم چرا همه موافق این اتفاق بودن منم تصمیم خودمو گرفتم و دیگه مقاومتی از خودم نشون ندادم حداقلش این بود حیالم راحته که دوستم داره ولی چیزی بروز ندادم تا ببینم چی پیش میاد .
      شک نداشتم مامان مخالفت میکنه دستو پام یخ کرده بود، چسبیده بودم به مبل ، دایی داشت مقدمه چینی میکرد .. معمولا مامان رو حرف دایی حرف نمیزد وقتی موضوع رو زن دایی مطرح کرد دیدم که چطور بهم ریخت و عصبانی شد داشتم زیر چشمی بهش نگاه میکردم زن دایی بهم اشاره زد که من هیچی نگم خودش خوب بلد بود چی بگه کلی از امید تعریف کرد که چقدر موقر و با ادب صحبت کرده ... به هر زحمتی بود مامان رو راضی کردن حالا امید رو ببینه بعد تصمیم بگیره . ولی ته دلش می دونست دارم حماقت میکنم آخر شب که داشت باهام صحبت میکرد گفت : ببین مهرانه من به انتخاب تو احترام میزارم و بخاطر تو چون برام عزیزی اونم عزیزه اما خوب فکراتو بکن خیلی باید از خود گذشتگی داشته باشی تا باهاش به مشکل برنخوری منظورمو متوجه میشی؟
      -بله مامان .. من مطمئنم که منو دوست داره بیشتر به همین دلیل قبول کردم.
      مامان : ولی دخترم تو که دوستش نداری در ضمن فراموش نکن ممکنه یه عشق زود گذر باشه
      -منکه هیچ کس رو دوست ندارم چه اون و یا چه کس دیگه پس مهم نیست یعنی هیچی مهم نیست ...
      مامان : تو راضی هستی ؟
      -هستم.. شما نیستی ؟
      مامان : نه .. یعنی به نظرت احترام میزارم .. فقط خدا نکنه که اشتباهی ازش

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. #35
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #79

      ***

      elham55
      Oct 04 - 2008 - 11:18 AM
      پیک 157

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Oct 04 - 2008 - 02:52 PM
      پیک 158

      خب از دوستای خوبمون خبری نیست
      اما جون کجایین خانم ؟

      خانم نوایی غائبین ؟

      عسلی خوبی عزیز ؟

      ستاره خانم کم پیدایین ؟

      امیدوارم همه هر جا که هستن سلامت باشن و موفق

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #80

      ***

      elham55
      Oct 04 - 2008 - 04:29 PM
      پیک 159

      Quoting: Ema87

      ***

      elham55
      Oct 05 - 2008 - 09:57 AM
      پیک 160

      ( بخش پنجاه و نهم )
      اونروز تصمیم گرفتم تا قبل از اومدن امید هر دست نوشته و اثری از پرهام دارم نابودشون کنم رفتم سر کمدم تقریبا یه طبقه پر از دست نوشته ها و نامه هایی که هر وقت دلتنگم میشد برام نوشته بود .. وقتی ورق میزدم هنوز بوی پرهام رو میداد واقعا خط زیبایی داشت باید باهاش برای همیشه خداحافظی میکردم .. نباید به امید خیانت میکردم خدایا کمکم کن بتونم این عشق رو از یاد ببرم ... تمام سر رسیدها و دفترا رو ورق زدم و یاد خاطرات خوبی که باهاش داشتم افتادم چقدر دوستم داشت و من عاشقش بودم کاش برام می موند و برای همیشه داشتمش .. اه ... اعصابم خورد شد چقدر حسرت بخورم اون نخواست با من بمونه منکه تمام تلاشم رو کردم ... وای خدای من کاش بیشتر براش صبر میکردم چرا زود تصمیم گرفتم ... بازم همون شک و تردید لعنتی تمام وجودم رو گرفت .. سرم تیر کشید و برای لحظه ای چشمم سیاهی رفت و به در کمد تکیه دادم فقط پرهام تو ذهنم بود مثل یه کابوس دست از سرم برنمیداشت ... فکر کردم و فکر کردم یاد تمام اون روزهایی که التماسش کردم ازش خواهش کردم بمونه ولی اون منو ندید ... و حالا کسی عاشق منه که ذره ای احساس بهش ندارم خدایا کمکم کن ... دستمو بگیر .. مواظبم باش .. کم کم از کار احمقانه ای که کردم ترس برم داشت ... یاد چشمای امید افتادم که معصومیت خاصی داشتند ... هیچ نیرنگ و کلکی توش نبود صاف و پاک مثل آینه ... خدایا یعنی من لیاقت دارم که ....
      انگار یه نیرویی منو از اون عالم بیرون کشید همه چیز رو جمع کردم و رفتم تو حیاط داشتم وسط باغچه میریختم که آتیشش بزنم ناگهان یه عکس پرسنلی از لا به لای نامه ها افتاد زیر پام .. خم شدم برش داشتم و زل زدم به چشمای پرهام ... ناخودآگاه زمزمه کردم : احمق ... تو لایق عشق من نبودی ... انداختم وسط آتیش و به درخت تکیه دادم و سوختن تمام خاطراتم رو نظاره گر شدم دلم بد جوری شکست و اونجا بود که برای یکمین و آخرین بار تو زندگیم به خودم اجازه دادم با همون دل شکسته و چشمای گریان کسی رو نفرین کنم از خدا خواستم هیچ وقت عشق منو از یادش نبره و هرگز عاشق کس دیگه ای نشه ... خواستم هرگز چشمامو از خاطرش پاک نکنه هرجا رفت و به هر جا چشم انداخت منو ببینه ...
      نمی دونم چرا اما اون لحظه فکرمیکردم این نفرین سنگینی براش خواهد بود اشک میریختم و به خاکستر شدن پرهام نگاه میکردم از اون روز به بعد تا امروز که چند سال میگذره هرگز دلم برای پرهام تنگ نشده و هیچ وقت دوست ندارم ببینمش اگر چه ته دلم عاشقشم و دوستش دارم ....
      وقتی کنار خاکستر ها نشستم چشمم به پنجره افتاد که با دیدن مامان جا خوردم سرشو به شیشه تکیه داده بود و با چشم اشک آلود داشت به من نگاه میکرد . اصلا حال خوبی نداشتم ولی با دیدن خنده ی رضایت رو لب مامان حالم بهتر شد ... دقیقه ای طول نکشید که خودشو بمن رسوند .
      -مامانی شما همیشه مواظب من هستید ؟
      مامان : مادرها هرگز چشم از بچه هاشون بر نمیدارن .. وقتی مادر شدی می فهمی ..
      داشت به خاکسترها نگاه میکرد و در حالیکه خنده رو لبش بود گفت : مادر من مدتها بود میخواستم بگم اینکارو بکنی ولی خواستم خودت به نتیجه برسی ... خوشحالم که به موقع تصمیم گرفتی
      -دیر یا زود اینکارو میکردم .. آهی از ته دل کشیدم و گفتم : امید گناه داره نه ؟
      مامان : وای مهرانه من از روز یکمی که این پسر رو دیدم پاکی رو تو چشماش خوندم تو شانس آوردی با تصمیم نه چندان عاقلانه ای که گرفتی گیر خوب آدمی افتادی ...
      امروز دومین بار بود این حرفو می شنیدم ...
      -مامان من اونو دوست ندارم فقط یه حس ترحم نسبت بهش دارم
      مامان : دخترم اون احتیاج به ترحم تو نداره پسر خوب و لایقییه که دخترای از تو بهتر زنش میشن این حرفو نزن ... خودت انتخاب کردی حتما علاقه ای بوده که انتخابش کردی ...
      می دونستم مامانی داره این حرفارو میزنه که من بپذیرم اونو دوست دارم
      -نمیدونم چرا اینکارو کردم ...
      مامان : ببین مهرانه تو انتخاب کردی باید تا آخر عمر هم باهاش بمونی و تنهاش نزاری اون تو رو دوست داره .. می فهمی دخترم .. به خوبیهاش فکر کن ولی مقایسه نکن بیشتر فکر کن .. حالا هم زود باش پاشو الان پیداش میشه همه چیز رو هم به دست این خاکستر بسپر تا دفن بشه از همین الان باید به زندگی تازه ات فکر کنی .. از خدا کمک بخواه تا یاری کنه دوباره بسازی همه چیز رو عشق و زندگیت رو باهم از نو بساز ..
      بعدشم بی صدا بطرف ساختمان رفت ...
      از جام بلند شدم برای آخرین بار برگشتم به خاکستر عشق خودم و پرهام نگاه کردم ودلمو به دست سرنوشت سپردم .
      میخواستم شادباشم و به روی خودم نیارم ولی غوغایی تو دلم بود که گاه و بیگاه اشکم رو در می آورد به رویاها و گذشته منو میبرد ... امید خوب می دونست چیکار کنه تا منو از اون حال و هوا بیاره بیرون همه چیز به میل من بود هر جا و هر وقت دلم میخواست حاضر بود حتی میشد نصف شب ازش میخواستم بیاد منو ببره بیرون قدم بزنیم ، با اینکه راهش دور بود ولی تو یه چشم بهم زدن جلو در خونمون بود ..
      تو هر مهمونی و مراسمی همه چشم حسرت بمن داشتند اون مودب و متین بود حرف یاوه و چرت و پرت محال بود از دهنش بپره .. نماز نمی خوند و گاهی هم مشروب میخورد ولی اینها چیزی از جذابیتش کم نمیکرد خوش تیپ و مهربون بود محال بود بدون گل به دیدنم بیاد هم واسه من و هم واسه مامان یه شاخه گل مبگرفت ... سعی میکردم بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر دوستش داشته باشم ولی دست خودم نبود بعضی وقتها بد جوری بهونه میگرفتم اون خوب حالمو تشخیص میداد ، نه اهل زبون بازی و جملات عاشقانه بود و نه اهل بد دهنی . وقتی با هم مسافرت میرفتیم برام سنگ تموم میزاشت چون تمام فامیلهاشون شمال بودن زیاد میرفتیم اونجا جالب بود بین فامیلهاشون همه متعجب ما بودن وقتی هم بین بستگان من بودیم همین حالت حاکم بود .. معلوم بود خیلی به درد هم میخوریم اون به داشتن من افتخار میکرد منو با یه غرور خاصی به همه معرفی میکرد و من می فهمیدم که بین دوستان وآشنایان جایگاه خاصی داره همه دوستش داشتن ... برام جالب بود بدونم اون چه جذابتی داره که اینقدرمحبوبه همه هست . ( آخر داستان حتما فرمول این راز را خواهم گفت ) .. حتی تو یه مراسمی که برای یکمین بار وارد میشدیم با اینکه کم حرف میزد ولی همه بطرفش کشش داشتند حتی دخترا ولی من از این بابت خیالم راحت بود چند بار امتحانش کردم اصلا تو نخ دختر و این حرفا نبود ... تو عروسیهایی که شمال میرفتیم میدیدم که چطور دخترا دورش رو میگیرن ولی اون بخوبی می دونست چیکار کنه ... تنها چیزی که از طرف امید اذیتم میکرد همون نخوندن نماز بود و گاهی مشروب که تو مراسمها میخورد مشروب رو تونستم ازش بگیرم ولی نماز رو نتونستم براش جا بیندازم ..
      همه چیز عادی و آرووم بود تا اینکه زمان اون رسید که باید عقد میکردیم با پیش کشیدن موضوع دلشوره و تشویشم شروع شد . امید دنبال مقدمات بود و من بی روح و سرد فقط نگاه میکردم ، نمیدونم چی به مرجان گفته بود که صبح روز قبل از مراسم بهم زنگ زد .
      -سلام عزیزم
      مرجان : سلام خانم خانما ... پیدات نیست
      -هستیم در خدمتت
      مرجان : مهرانه فردا داری عقد میکنی نه ؟
      -آره .. خوشحال میشم تشریف بیارین خانم ..
      مرجان : می دونم خصوصیه ..
      -ولی تو باید باشی به نیلوفر هم گفتم شماها از خصوصی هم خصوصی تر هستید ...
      مرجان : مهرانه تو خیلی خوبی ..
      -وا این چه حرفیه که داری میزنی ؟
      مرجان : ببین مهرانه تو داری به امید متعهد میشی اگه دوستش نداری همین امروز بگو .. خواهش میکنم امروز بهتر از فرداست نزار دیر بشه .. مهرانه فکراتو خوب بکن اجباری در کار نیست ...
      -امید بهت حرفی زده ؟
      مرجان : اگه بگم نه ، دروغه ولی این حرفا ماله خودمه نه اون
      -ببین مرجان من دارم با خودم کنار میام کاریه که شده راه برگشت ندارم ..
      مرجان : اشتباه نکن داری راه برگشت هم داری فقط بسپارش بمن .. به خدا اون پسر گناه داره مستحق این نیست ..
      -میدونم مرجان .. من زمان میخوام می فهمی ؟
      مرجان : در هر صورت حرف یه عمر زندگیه .. اشتباه نکن حواست رو جمع کن ... در ضمن زیاده روی هم نکن ..
      -ببخشید این تیکه ی آخری چی بود ؟
      مرجان : خودت خوب میدونی .. مهرانه یه کم مهربونتر باش .. صمیمی تر و ..
      -باشه فهمیدم منظورت چیه ... چشم خانم دیگه ؟
      مرجان : فردا میبینمت ..
      رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم بعد از ظهر گرمی بود یکی از روزهای دلچسب تابستان که سکوتش آدمو تا انتهای رویا میبرد به فردا فکر میکردم فردایی که دیگه با اومدن اسم امید تو شناسنامه ام میشه همه زندگیم . ته دلم یه جوری بود دلم میخواست برم سر خاک بابایی ولی نمیخواستم تنها برم ... یه همراه میخواستم بجز مامانی ... کاش به مرجان و یا نیلو میگفتم ... حتما نه نمی گفتن .... تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی امید نزدیک بود از خوشحالی بال دربیارم وای که چقدر موقع شناس بود این بشر
      -سلام عزیزم ......................
      ( وای خدای من ناخواسته چی گفتم یکمین بار بود باهاش اینطوری حرف میزدم حتما از تعجب شاخ در آورده الان )
      امید : سلام خانم خانما ... چطوری شما ؟
      -خوبم
      امید : میخوام بیام دنبالت بریم یه جایی ..
      وای چقدر خوبه این پسر یعنی از کجا حال منو فهمیده بود ؟
      -منتظرتم .. اتفاقا بد جوری هوایی شده بودم ولی خجالت کشیدم بهت زنگ بزنم ...
      امید : این حرفا چیه وظیفه یمنه که هر وقت شما امر فرمودین حاضر بشم ... من پشت درتون هستم .. ولی بهت نگفتم .. حدس زدم شاید حالشو نداشته باشی
      -چیه ؟ تو که به ضایع شدن عادت داری ؟ من اونقد بد هستم که همیشه تو رو ناراحت میکنم ...
      امید :این حرفا چیه گلم زود باش .. نمیام تو .. نه به خدا ... تعارف نکن ..
      یه کم خجالت کشیدم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم و از مامان خواستم براش یه لیوان شربت ببره دم در .. مامانی خیلی تعارف کرد که بیاد تو ولی گفت باید بریم جایی کار داریم در ضمن مهمون هم دارند با ید زود برگرده ..
      بعد از بوسیدن مامان و خداحافظی کنار امید راه افتادم در کمال ناباوری دیدم داره منو میبره سرخاک بابایی .... از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم این دیگه کی بود ؟
      وقتی سر خاک روبروی هم نشستیم دلم داشت از جا کنده میشد تا به حال با امید نیومده بودم همیشه تنها و بعضی وقتها با مامانی اومده بودم اونقدر گریه کردم و زار زدم که امید به سراغم اومد ... ته دلم اونقدر غصه بود که احساس میکردم تمومی نداره ... بابایی خوبم کاش بودی ... نیلوفر اعتقاد داره روح بزرگ شما همیشه بامنه و کمکم میکنه ... آره بابایی؟ پس بازم کمکم کن من باید چیکار کنم ؟ نکنه این زندگی رو شروع کنم وسطش کم بیارم .. به بیراهه برم .. به خاکی بزنم و نابود بشم ... سقوط کنم ته یه دره ی عمیق که انتهایی نداره ... باااااااابای خوبم ... کمکم کن ... بگو چیکار کنم تو باید به دختر تنها و شکست خورده ات کمک کنی ... اگه ولم کنی نابود میشم ... می فهمی .. صدامو می شنوی ؟ بابایی من .. بابایی عزیزم ...
      امید زیر دستم رو گرفت و رو صندلی نشوند برام آب آورد و آرومم کرد برای یکمین بار تو آغوش امید احساس آرامش کردم نوازشم میکرد انگار که بابایی منو داره نوازش میکنه ... حرف نمیزد ولی چشماش پر از حرف بود با نگاهش همه چیز میگفت ولی به زبون نمی آورد خوددار بود و ساکت ...
      مدتی گذشت وقتی حسابی سبک شدم منو از خودش جدا کرد و گفت : مهرانه می دونی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوستت دارم ... با هم تا بحال اینجا نیومدیم ولی بارها و بارها تنها اومدم اینجا حتی اون زمانیکه تو منو نمیدیدی و ازم بدت می اومد اگرچه الان هم حس خوبی بمن نداری ... مهرانه من خواستم و تو رو به دست آوردم چون عاشقت شدم بدون اینکه بدونم چه حسی بمن داری اعتراف میکنم اشتباه کردم بخاطر رو کم کردن اون مرتیکه که داشت نابودت میکرد اومدم سراغت خواستم ماله من باشی چون هر طرف نگاه میکردم میدیدم یکی تو نخته هر جا میرفتم حر ف از تو بود همه داشتن برای بدست آوردن دل تو نقشه میکشیدن نخواستم ماله یکی دیگه بشی که باز هم قصه ی تلخ پرهام تکرار بشه اومدم اینجا زار زدم از بابات خواستم کمکم کنه تو رو بدست بیارم و اون تو رو بمن داد الانم تو رو آوردم اینجا به پاش بیفتم التماسش کنم که ضامن عشق من تو دل دخترش بشه ... و شک ندارم دست رد به سینه ام نمیزنه ... مهرانه به همین خاک پاک قسم میخورم تا آخر عمر باهات میمونم و نمیزارم یه مو از سرت کم بشه منو باور کن .. دختر چقدر سنگدلی ... ما فردا زن و شوهر میشیم .. میفهمی ؟
      مات و مبوت بهش نگاه میکردم که چطور پایین سنگ قبر زانو زده بود و داشت اشک میریخت و التماس بابایی میکرد بابام خیلی مرد بود حتما اگه زنده بود نمیزاشت اینکارو بکنه رفتم کنارش نشستم زل زدم تو چشماش و باتمام نیرویی که نمی دونم از کجا به قلب و زبونم وارد شد گفتم : من عشق تو رو قبول دارم و بهش افتخار میکنم ...
      نمیدونم چرا ته دلم دیگه هیچی نبود فقط یه روزنه که با تابیدن سوسوی امیدی دلمو روشن کرده بود .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. #36
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #81

      ***

      elham55
      Oct 05 - 2008 - 12:09 PM
      پیک 161

      Quoting: hamed2661

      ***

      elham55
      Oct 07 - 2008 - 07:15 AM
      پیک 162

      Quoting: mohsen_m275

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #82

      ***

      elham55
      Oct 07 - 2008 - 07:20 AM
      پیک 163

      Quoting: ahoye_ziba

      ***

      elham55
      Oct 07 - 2008 - 09:19 AM
      پیک 164

      بچه ها تعدادی از دوستان نیستند ...
      خانم نوایی..

      ستاره جون ...

      عسلی خوبم

      آوای عزیز

      نینا و یلدا جونم که کم پیدان دیگه به ما سر نمیزنن

      در هر صورت همتون رو دوست دارم و امیدوارم هر جا که هستید خوش باشین وموفق...

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #83

      ***

      elham55
      Oct 11 - 2008 - 07:43 AM
      پیک 165

      Quoting: reflex

      ***

      elham55
      Oct 11 - 2008 - 07:48 AM
      پیک 166

      Quoting: sarve_naz

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #84

      ***

      elham55
      Oct 11 - 2008 - 11:54 AM
      پیک 167

      بخش شصت و دوم )
      وقتی تصمیم گرفتم با مامانی در مورد موضوعی که امید خواسته بود صحبت کنم بغضم گرفته بود دلم میخواست واسه همیشه تو اون خونه بمونم چقدر وابستگی داشتم .. چقدر اون خونه رو دوست داشتم از بچگی توش بزرگ شده بودم تمام خاطراتم با بابایی اونجا بود وای خدای من چطور دل بکنم و از اون خونه برم .. دلم میخواست بمونم و بمونم برای همیشه .. ولی چاره ای نبود باید کنار می اومدم بعد از خوردن شام رفتم سراغ مامانی نشستم کنارش و شروع کردم .
      -مامانی امید امشب یه پیشنهاد داد که قرار شد با شما مشورت کنم بعد جوابشو بدم ..
      مامانی خنده ای کرد و گفت : من حرفی ندارم ...
      -وا شما از کجا فهمیدین من چی میخوام بگم ؟ !!!!!
      مامانی : لازم نیست بچه هر حرفی رو به مادر بگه در ضمن مدتی که تو تعیین کردی هیچ داماد عاشقی صبر و تحملش رو نداره ...
      بعدشم با یه لبخند و چشمکی که تحویلم داد خوب فهمیدم منظور مامان چیه .. ولی خودمو زدم به اون راه ...
      -مامان خوبم تو همیشه خوب منو فهمیدی ولی من دختر خوبی برات نبودم ..
      مامانی : این چه حرفیه گل من.. دختر خوبم همینکه تو خوشبخت بشی و زندگی خوبی داشته باشی منو به بزرگترین آرزوم میرسونی ..
      -می دونید چیه مامانی اصلا دلم نمیخواد از این خونه برم
      مامانی : کاملا درکت میکنم .. همه دخترا اینطورین مخصوصا دخترای عاطفی و حساس که تو هم جز اونا هستی ولی عزیزم بالاخره این اتفاق می افته و هر دختری باید یه روز از خونه ی پدری خداحافظی کنه .
      -می دونم ولی سخته.
      مامانی: مهرانه تو واقعا امید رو دوست داری یا هنوز ...
      آهی کشیدم و گفتم : امید از هر کسی تو این شرایط برای من بهتره .. نباید واقعیت رو ندیده گرفت خدایی اون پسر خوبیه ولی مامانی میترسم ... میترسم نتونم به دلم راهش بدم و به مشکل بخورم البته اون تا بحال خوب تونسته پیش بره .. اون تو شناخت موقعیتها عالیه مامان می فهمین ؟
      مامانی : آره گلم .. اون ساکت و آروومه ولی خوب می دونه کی و کجا چیکار کنه و چی بگه ؟ اینو منم فهمیدم .. و خیالم راحته که از پس تو برمیاد راستش اون اوایل خیلی نگران بودم می ترسیدم چون به هر حال می دونیکه شرایط اصلا موافق نبود و بین شما فاصله زیاده .. اما خوب تونسته جلو بره و نگهت داره من به قابلیتهای این پسر شک ندارم .. مهرانه دوستش دارم خیلی زیاد اذیتش نکن .. قدرشو بدون .. هم خودش و هم خانواده اش ... اینطور آدم کم پیدا میشه اونم تو این دوره زمونه .. البته از خوبیهای تو هم نباید چشم پوشی کرد .. ولی به هر حال دلم نمیخواد کسی از عزیز دردونه ای این خونه خرده و ایرادی بگیره .. میدونم اونقدر فهمیده و سنجیده عمل میکنی که جای هیچ بحثی نیست ولی دخترم زندگی مشترک سختیهای خاص خودشو داره مخصوصا با شرایط تو که خودت بهتر میدونی چطور داری شروع میکنی .. تو نه با پول داری شروع میکنی و نه با عشق می تونستی بهترین زندگیها رو داشته باشی ولی قبول نکردی چون مادیات برات ارزشی نداشتن و اگر چه عشقی هم نداری ولی خیالم راحته که تو یه قلب پاک و صمیمی که به وسعت دریاست جا داری من به امید اطمینان دارم که می تونه در کنار توانایی های تو به هر چی میخواین برسین .. مهرانه خدا رو هیچ وقت تو زندگیت فراموش نکن هر جا گیر کردی قبل از اینکه به منکه مادرتم بگی به اون بگو .. قوی و مصمم باش .. زود خسته نشو و توکلت رو هرگر از دست نده .. دختر نازم.. عزیز دل بابایی و ناز پرورده ی مامانی زندگی سخته صبور باش تا بتونی از پسش بربیای منم همیشه و در همه حال تو رو دعا میکنم و برای خوشبختی تو هر چی دارم دریغ نمیکنم ..
      حرفاش آروومم میکرد و امیدوار .. ناخودآگاه رفتم تو بغلش و بوسیدمش وای که خدا چه آغوش پر مهری به مادر داده که ما قدرشو نمیدونیم .. نوازشهای نیمه شب مادرم رو هرگز فراموش نخواهم کرد که چطور منو داشت برای سختیهای زندگی آماده میکرد .. مادرم راست میگفتن ما داشتیم از صفر شروع میکردیم و من خودم خواسته بودم ..
      وقتی آرووم و آروومتر شدم کلی با هم صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم .
      مامانی: من میخواستم بهت بگم که هر چی زودتر زندگیت رو شروع کنی بهتره ولی نخواستم فکر کنی که میخوام زودتر از این خونه بری .. میخواستم بهت بگم ولی باز هم شک نداشتم که خودت به این نتیجه خواهی رسید .. شما دنبال کارهاتون باشین من حرفی ندارم ...
      راه سختی در پیش داشتم هم من تنها بودم هم امید ولی به نیروی خدا شک نداشتم که کمکمون میکنه و تنهام نمیزاره وقتی به امید گفتم اونم خوشحال شد و قرار گذاشتیم از فردا دوتایی بریم دنبال کارها اصلا دلم نمی اومد تنهاش بزارم .
      -امید ؟
      امید : جانم خانمم ..
      -هر جا خواستی بری منم باهات میام ..
      امید : هر جا خواستیم بریم با هم میریم .. هم من و هم تو
      -منظور منم همین بود .. همه جا باهم خب ؟
      باشه .. پس من فردا میام اداره دنبالت .. از گرفتن سالن شروع میکنیم خوبه ؟
      -آره .. پس منتظرتم
      از فردای اونروز هر روز بعد از وقت اداره باهم تو خیابونا و فروشگاهها بودیم یکم رفتیم برای سالن وای خدای من بازم پاییز فقط یه جای خالی تا شروع ماه رمضان بود که اونم نصیب ماشد درست یکهفته قبل از شروع ماه رمضان تو یه روز پاییزی که یکماه قبل از تاریخ تولدم ، انگار واسه امید خیلی خوشایند بود ... روزهای پر زحمت و سختی بود که انگار خستگیهاش تمومی نداشت ولی برای جفتمون لذت داشت مخصوصا با خوش اخلاقیهای امید برام شیرینتر بود یه اتفاق جالب افتاد که دونستنش خالی از لطف نیست ...
      یه روز پنجشنبه که از صبح زود دنبال کارهامون بودیم وخیلی هم خسته شده بودیم نزدیکای ظهر بود که تو یه فروشگاه پول کم آوردیم رفتیم مرکز شهر که از بانک پول بگیریم تو بانک هم جمعیت زیادی تو صف بودن به هر زحمتی بود با پیدا شدن یه آشنا پول رو گرفتیم و از بانک زدیم بیرون از پله ها که اومدیم پایین تو پیاده رو همینطور که داشتم پولها رو تو کیفم جابجا میکردم و غرغر میکردم یکدفعه حرارتی رو روی گونه ام احساس کردم تا به خودم بیام امید بوس رو چسبونده بود و نگهبانای بانک از اون بالا داشتند از خنده غش میکردن مات و مبهوت مونده بودم که این دیوونه تو خیابون داره چیکار میکنه امید سرشو بالا گرفت و به نگهبان بانک گفت : آخه خیلی خسته شده بود و گرنه خانم من اصلا اهلا غر زدن و اینجور چیزها نیست ..
      هم شوکه شده بودم و هم خنده ام گرفته بود دستشو کشیدمو گفتم : حالا خیلی کار خوبی کردی داری توجیح هم میکنی ... تو روز روشن تو ملا عام اونم جلوی اینهمه آدم امید تو دیگه کی هستی ؟
      امید همونطور که داشت از خنده غش میکرد گفت : خدایی جون امید .. نه.. جون من خوشت نیومد؟ منکه فهمیدم قند تو دلت آب شد ...
      دیگه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم و هر دوتایی زدیم زیر خنده حالا نحند کی بخند ... می دونستم از اینکارها میکنه تا یخهای من آب بشه و بهم نزدیکتر بشه و منم دیگه مثل اون اوایل سر سختی نشون نمیدادم و بدم نمی اومد کم کم بهش نزدیک بشم و اون دیوار رو با کمک خودش بردارم ...
      ک کم همه چیز داشت ردیف میشد مشکل خونه هم نداشتیم چون خونهی امید اینا بود و من با این موضوع مشکلی نداشتم ... تنها مشکلم لباس بود که هر جا میرفتم نمی پسندیدم البته یه جورایی روش حساس شده بودم و دیگه خسته و ناامید . یه روز که خسته تر و نا امیدتر داشتم میرفتم خونه چند تا کوچه بالاتر از کوچه ی خودمون یه تابلوی کوچک (( مزون عروس )) نظرمو جلب کرد. با بی میلی راهمو کج کردم و رفتم بطرف در وردی از پله ها رفتم پایین و با یه خانم خیلی خوش اخلاق که منم میشناخت برخوردم با معرفی خودش دیدم غریبه نیست یکی از همسایه های اطرافمونه وسایل زیبایی داشت برای سفره عقد یه سرویس داشت درست میکرد که همونو پسندیدم یه سرویس سیلور که با روبانهای آبی تزئین شده بود .. دسته گل هم داشت درست میکرد و نظر داد که مخلوظی از گلهای طبیعی مریم و رز قرمز مصنوعی برام درست میکنه عکسش که جالب بود از اونم خوشم اومد و سفارش دادم ... مونده بودلباس که هر چی آورد خوشم نیومد اما بادیدن کلی عکس و بوردا ناگهان یه لباس چشمم رو گرفت . یه لباس با بالا تنه کوتاه کاملا کارشده که آستین نداشت به جز دوتا بند نقره ای با دامن تور و این یعنی یه لباس عروس اصیل و زیبا و چون مراسم ما جداگانه بود باز بودن لباسم موردی نداشت خییلی خوشم اومد و قرار شد که برام بدوزن در کمال ناباوری اون خانم ازم اجازه خواست که تزئین میز شام رو هم بعنوان هدیه ازش قبول کنم چیز یکه اصلا نه به فکر من و نه کس دیگه رسیده بود ...
      خوشحال بودم که آخر وقتی یه کار دیگه هم از پیش بردم اونهمه با مرجان و نیلوفر شهر رو زیر پا گذاشته بودم ولی نتیجه نداشت حالا یه قدمی خودم همه چیز بود و من ندیده بودم اینجا بود که به یاد خدا افتادم و ازش تشکر کردم که چطور در اوج نا امیدی به داد بنده هاش میرسید .. واقعا خسته شده بودم اونقدر بی هدف تا آخر شب دنبال لباس و سفره عقد گشته بودم ..
      وقتی عصر اونروز امید زنگ زد که بریم دنبال لباس براش تعریف کردم خیلی خوشحال شد چون می تونستیم به کارهای دیگه برسیم . تمام کارهامون رو خودمون دوتایی انجام دادیم به هر سختی و زحمتی بود کارها تقریبا تمام شده بود و کمتر از یکهفته به عقد و عروسی مونده بود که به سرم زد یه کارت دعوت واسه پرهام بفرستم ولی دیدم لیاقت اینم نداره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم ..
      شماره ی خونه رو گرفتم و مثل همیشه با یکمین زنگ گوشی رو برداشت .
      -سلام
      پرهام : سلام مهرانه خوبی ؟
      -خوبم .. شما چطورین ؟
      پرهام : من از شنیدن صدای تو همیشه و هر جا خوشحال میشم و جون میگیرم .. چه خبر ؟
      -سلامتی
      پرهام : یاد ما کردین خانم ..
      -زنگ زدم واسه عروسیم دعوتت کنم ...
      احساس کردم پشت گوشی یخ زد چون سکوت سردی رو حس کردم که به تمام وجودم نفوذ کرد ... هنوز داشتم حسش میکردم .. با صدای بریده بریده گفت : تو.. تو... چچچچی گفتت..تی؟
      -چیه توقع داشتی زنگ بزنم بگم نتونستم باهاش کنار بیام چون عاشق توام ؟ نه عزیزم من نمی تونم مثل تو باشم بهت گفتم که تا

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. #37
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #93

      ***

      elham55
      Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 185

      (بخش سیزدهم)
      هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
      سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
      خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
      برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
      نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
      -چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
      سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
      -دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
      مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
      چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
      -مگه كار بدی كردم؟
      مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
      با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
      نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
      اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
      ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
      سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
      -آخه ... آخه
      سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
      یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
      دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند .

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. #38
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #96

      ***

      elham55
      Jul 22 - 2008 - 07:55 AM
      پیک 191

      ( بخش هیجدهم )
      با كمك بچه ها خط تلفن رو روی امواج رادیو تنظیم كرده بودیم كه وقتی من باهاش صحبت می كنم اونا هم گوش كنن و اگه جایی لازم بود راهناییم كنن . نزدیكای ساعت 2 بعد از ظهر بود كه زنگ زد . گوشی رو برداشتم .
      -الو
      محسن: به به می بینم كه خودت گوشی رو برداشتی چه عجب منتظرم بودی ؟
      -شما اینطوری فرض كن.
      محسن : یکما سلام
      -سلام
      محسن : خانوم خانوما حالشون خوبه ؟
      -بد نیستم
      محسن : منم خوبم قربون تو .
      شیطنتهای فرزانه یه لحظه حواسمو پرت كرد ولی مینا سریع جمعش كرد سكوت كرده بودم و چیزی نداشتم كه بگم . محسن ادامه داد ببین من امشب یه پارتی دارم تو تهران تا چند دقیقه دیگه راننده ی من می رسه دم درخونتون باهاش بیا اینجا و بعد با هم می ریم شبم به دوستات بگو كه برنمی گردی فردا خودم می رسونمت .
      اینو كه گفت مثل جن زده ها برگشتم طرف بچه ها دیدم اونا از من متعجب تر دارن به نگاهم می كنن .
      می دونستم اگه یه هچین كاری بكنم دیگه راه برگشتی ندارم با توصیفاتی كه از این پسره شنیده بودم خوب می دونستم رفتنم یعنی چی ؟
      با بدبختی خودمو جمع و جور كردم و گفتم : ولی ... ولی من آمادگی ندارم .
      محسن خنده ای كرد و گفت : مهم نیست عزیزم بهش گفتم هر چقدر خواستی صبر كنه تا آماده بشی .
      هیچ چی به فكرم نمی رسید نمی دونستم چی بگم كاملا فهمیده بود كم آوردم دوباره صداش منو به خودم آورد : اصلا نگران هیچی نباش نمی زارم یه مو از سرت كم بشه هر چی باشه با من داری میای .
      با زحمت جواب دادم : ولی من نمیام .
      محسن : همین الان شهرام رسیده جلوی در . بهش می گم نیم ساعتی صبر كنه تا آماده بشی خوبه ؟
      در ضمن نمی خواد زیاد خوشگل كنی دلم میخواد امشب با كسی باشم كه راستی راستی مال خودم باشه .
      هیچی از حرفاش نمی فهمیدم . ازش خداحافظی كردم و با قدمهای سنگین رفتم كنار پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط . دلم گرفته بود از این همه اتفاقات عجیبی كه از بدو ورودم به دانشگاه برام افتاده بود احساس دلتنگی میكردم . هیچ كدوم از این اتفاقات به خواست من نبود كاش هیچ وقت پامو تو دانشگاه نمی زاشتم . نمی دونستم چیكار كنم بچه ها هم خشكشون زده بود برگشتم طرفشون و گفتم : حالا چیكار كنم ؟
      مینا كه سر جاش خشك شده بود : مهرانه می خوای من باهات بیام ؟
      -من اصلا نمی خوام برم می فهمی ؟
      نسرین : این دیگه چه موجودیه ؟
      -بچه ها تو رو خدا بگین من چیكار كنم ؟
      45 دقیقه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و با صدای زنگ تلفن و برداشتن گوشی صدای محسن تو گوشم پیچید : مهرانه جان گفتم كه می خوام ساده بیای البته من كاملا تو رو می شناسم لطفا زیاد طولش نده منم باید اونطرف برسم منتظرتم . بعدشم قطع كرد.
      نگاهی به مینا كردم گفتم پاشو زود باش با هم میریم اینطور ی لا اقل دو نفریم . سریع آماده شدیم و راه افتادیم نگرانی از چشمای فرزانه و نسرین می بارید .
      نسرین : بچه ها تو رو خدا مواظب خودتون باشید دارین می رین تو دهن شیر .
      فرزانه هم دیگه از اون شیطنتهاش خبری نبود انگار دیگه نمی خوایم برگردیم كم كم اشكاش داشت در می اومد بغلش كردم و گفتم : فرزانه جون نگران نباش مگه دارم كجا می رم خیالت راحت باشه خوب اونم آدمه دیگه .
      بعد دست نسرین رو گرفتم و گفتم : تو هم نگران نباش من می دونم باید چیكار كنم . حواست به فرزانه باشه با ها تون تماس می گیرم مینا كه ساكت بود گفت : ای بابا شما ها چرا دارین چیكار می كنید مگه قراره چه اتفاقی بیفته . بعد دستمو گرفت كشید و ادامه داد بیا دیگه باید بریم ازشون خداحافظی كردیم و رفتیم . وقتی تو ماشین نشستیم همه ی حواسم به راننده بود ولی اون حتی یكبارهم برنگشت به ما نگاه كنه یا حرفی بزنه و چیزی بگه وقتی رسیدیم به شهرمون طول شهر و طی كرد و به طرف تهران راه افتاد یه كم تعجب كردم ولی مینا بهم گفت خونه ی محسن شهرك ... هست وارد شهرك كه شد پیچید داخل یه كوچه و جلوی یه ویلای بزرگ و مجلل ایستاد من محسن رو نمی شناختم ولی مینا گفت چند باری تو عروسیا و مهمونیا اونو دیده وقتی راننده پیاده شد مینا كه كاملا استرس رو از چهرم فهمیده بود به شوخی گفت : كلك خودمونیم خوب تیكه ای بهت گیر داده ها می دونی چقدر دختر كشته مردش هستند اون تو بیشتر مراسماش یه دختر توپ كنار خودش داره كه نه كسی جرات داره باهاش حرف بزنه نه نگاش كنه ایندفعه هم نوبت توئه . بابا خیلی ها آرزوشونه كه جای تو بودن .
      یكدفعه گفت اومد پاشو از ماشین پیاده شو .
      -من پیاده نمی شم .
      مینا : مهرانه اون خیلی پسر باادب و با شخصیتیه . این بی ادبی تو رو می رسونه پیاده شو .
      تمام حواسم به این بود كه عكس العمل اونو ببینم وقتی ببینه من با مینا هستم چیكار میكنه همراه مینا پیاده شدم وقتی دیدمش یه كم جا خوردم چون ظاهر خیلی معمولی ای داشت یه پسر قد بلند با یه اندام لاغر كه یه پیرهن كرمی با یه شلوار پارچه ای مشكی و كفش مشكی . از خط اطوی لباساش می شد فهمید كه پسر تمیز و مرتبیه قیافه ش زیاد جالب نبود ولی بد هم نبود با یه گیتار كه دستش بود .
      اومد طرفمون و خیلی راحت و بدون هیچ عكس العملی كه من انتظارشو داشتم دستشو دراز كرد خودمو زدم به اون راه و فقط با مینا دست داد.
      -سلام
      محسن : به به افتخار دادین خانم ! حالتون چطوره ؟
      -ممنون
      بعد با مینا هم احوالپرسی كرد گیتارشو گذاشت پشت ماشین و در ماشین رو برام بازكرد یکم مینا رو فرستادم تا فكر نكنه خبریه بعد هم خودم سوار شدم و درو بستم اصلا تعجب نكرد انگا ر می دونست من اینكارو می كنم فقط یه لبخند رو لباش بود كه چهرش رو آروومتر نشون می داد . بعد خودشم رفت جلو نشست تمام مسیر فقط به چند تا جمله ی كوتاه و تعارف معمولی گذشت مینا هم فقط با اشاره باهام حرف می زدو منم جوابشو می دادم . ماشین ار خیابانهای طویل و گرم شهر گذشت تا به یه خونه ی فوق العاده زیبا كه از بیرون كاملا میشد فهمید توش چه خبره نگه داشت . در باز شد و ماشین جاده ی داخل ویلا رو طی كرد درختای بلند كه پایینشون گلكاریهای خاصی داشت و یه استخر بزرگ وسط حیاط . یه آلاچیق خوشگل هم كه سقفش از بید پوشیده شده بود به زیباییهای ویلا افزوده بود تا رسید جلوی ساختان دلشوره ی بدی گرفتم احساس خفگی و غریبی. یه نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم رنگم بد جوری پریده بود به مینا نگاهی كردم كه دیدم اونم حالی ب

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #39
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #109

      ***

      elham55
      Aug 12 - 2008 - 10:53 AM
      پیک 217

      Quoting: shalizar

      ***

      elham55
      Aug 13 - 2008 - 07:53 AM
      پیک 218

      ( بخش سی و دوم )
      مراسم نامزدی سحر به خوبی برگزار شد و از اینكه تو جشنش شركت كرده بودم خوشحال شده بود و همش سر به سرم میزاشت و می گفت : خوشم میاد پیش پرهام كم میاری ... فقط اونه كه می تونه جلوت وایسته و در مقابلش حرفی برای گفتن نداری. ..
      -مهم برای من اینكه تو خوشحالی ...
      و واقعا هم خوشحال بود چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .
      اونشب هم پیشش موندم و كلی ازم تشكر كرد كه بخاطرش با خودم كنار اومدم تا صبح با هم حرف زدیم كلی نصیحتم كرد كه حواسم حسابی به پرهام باشه و از دستش ندم .
      -من سعیم رو میكنم تا خدا چی بخواد .
      اونشب نتونستم از پرهام تشكر كنم چون خونه نبودم ولی فرداش كه دیدمش بابت همه چیز ازش تشكر كردم چون كمك بزرگی بهم كرده بود و باعث شده بود از یه حالت افسردگی و گوشه گیری بیام بیرون .
      روزهای دوست داشتنی من داشت یكی پس از دیگری سپری میشد روز به روز علاقه ام به پرهام بیشتر میشد و اونم اگه یكروز منونمی دید دیوونه میشد . فردا شب یكسال میشد كه با هم آشنا شده بودیم بخاطر همین خواستم غافلگیرش كنم ازش خواست شام بریم بیرون اونم قبول كرد . خواستم یه جوری بپیچونمش برم یه هدیه براش بگیرم ولی نمیشد بالاخره از مامان كمك گرفتم و به بهانه خرید با مامان رفتم بیرون نمی دونستم براش چی بخرم همینطور تو خیابون می گشتم تا به یه مغازه كیف فروشی رسیدم یه ست كیف و كمربند به نظرم مساعد اومد با سلیقه ی مامان خریدیم و سر راه هم دادم گل فروشی تا تزئینش كنه .
      نمی دونم چرا اینقدردلشوره داشتم ساعت 8 بود كه پرهام اومد دنبالم و رفتیم یه رستوران تقریبا خلوت همش فكر میكردم كه اون یادش رفته حتی اون گلی رو كه همیشه برام می آورد نیاورده بود یه كم دلخور شدم اما به روی خودم نیاوردم وسط غذا خوردن بودیم كه گفت : چند لحظه باش الان برمیگردم .
      وقتی رفت كادوشو گذاشتم كنار بشقابش چند لحظه ای بیشتر طول نكشید كه برگشت یه جعبه كوچك گذاشت جلوم و یه شاخه گل مریم هم كنارش یه نگاهی بهم كرد و گفت : خانوومی امكان نداره اینطور چیزها یادم بره ... و همینطور كه داشت می نشست گفت : به به عشق منم كه یادش بوده ... می دونستم توام فراموش نمی كنی .
      -من فكر كردم كه تو یادت رفته .
      پرهام : نه عزیزم مگه میشه ؟ بهت قول میدم سالها همین موقع همینجا كنار هم باشیم ... خوبه ؟
      -از این بهتر نمیشه
      ازم خواست كادوم رو باز كنم یه دستبند ظریف نقره كه نگینهای مشكی ریز داشت و یکم اسمم بینشون حك شده بود خیلی خوشم اومد یه چیز ظریف و دوست داشتنی كه هر كسی میدید عاشقش میشد عجب سلیقه ای داشت ! یكساعتی با هم بودیم و مثل همیشه منو رسوند خونه .
      وقتی رسیدم داییم اونجا بود از دیدنش خیلی خوشحال شدم و با خبری كه بهم داد خوشحالتر یه كار برام پیدا كرده بود تو یكی از ادارات دولتی كه فكرشم نمی كردم . و باهام قرار گذاشت كه فردا صبح زود میاددنبالم .
      بعد از رفتنش به پرهام زنگ زدم و بهش گفتم خیلی خوشحال شده بود اتفاقا اونم یه كار فوق العاده تو یه شركت بهش پبشنهاد شده بود و فردا با دوستش باید واسه مصاحبه میرفت . دیگه خوشحالیمون تكمیل شده بود وقتی فكر میكردم احساس لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم رو میگرفت از همه چیز راضی بودم ولی ترسم از این بود كه متوجه بشم خواب بوده و همین اذیتم میكرد انگار دیگه عادت به خوشی نداشتم وشك نداشتم عمر این خوشیها كوتاه خواهد بود .
      صبح زود همراه داییم رفتم و راهنمایی شدم دفتر كارگزینی كه مصاحبه بشم بنظر خودم می تونستم از پسش بربیام ولی انگار زیاد به دل آقای محمدی رئیس كارگزینی ننشستم یه مرد هیكلی با موهای بور و چشمای آبی مغرور و از خود راضی كه با دیدن من شك و تردید از چشماش میبارید ولی در هر صورت قبول كرد آزمایشی مشغول بكار بشم . تو همون برخورد یکم حس مثبتی نداشتم ولی نخواستم با دید منفی شروع كنم اونروز معطل موندم تا شنبه كارمو شروع كنم كارهای اداری مربوطه رو انجام داد و مداركم رو كامل كردم و شنبه یکمین روز كاریم بود .
      وقتی با پرهام تماس گرفتم اونم موفق شده بود ولی برعكس من اون ظاهرا خیلی مورد توجه قرار گرفته بود یه موقعیت عالی با یه حقوق فوق العاده خوبی كارمون این بود كه ساعت كاری ما یكی بود اون سرویس داشت و من نداشتم .
      روز یکم استرس زیادی داشتم با یكی از همكارام كه بنظر می اومد دختر خوبی باشه رفتم دفتر مربوطه یه توضیح خیلی ساده داد و گفت : خب من باید برم .
      ته دلم خالی شد هیچی نمی دونستم خواست بره كه رئیسم وارد شد و بعد از سلام وعلیك و معرفی با همون لحن خشك و سرد رو كرد به همكارم و گفت : اگه مشكلی پیش بیاد من با شما در میون میزارم ... و راهشو كشید و رفت تو اتاقش .
      كار سنگینی در پیش داشتم اما شك نداشتم كه از پسش برمیام خوشبختانه یكی دو تا از همكارای خانم باهام صمیمانه همكاری میكردن . هر كی به من میرسید میگفت وای با فلانی چطور میخوای كار كنی ولی من احساس بدی بهش نداشتم یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و ظاهر مرتب كه با شخصیت بنظر میرسید باهاش راحت كار میكردم و هیچ ترسی هم نداشتم در كمتر از یكماه تونستم چنان اعتمادش رو جلب كنم كه دهن همه باز مونده بود اونقدر باهاش مچ بودم كه كسی باورش نمی شد تمام مسئولیت دفترش رو بهم داده بود چون معاون اداره بود و بعد از مدیر عامل حق امضا داشت مسئولیت زیادی رو متحمل میشد منم تا اونجا كه می تونستم باهاش همكاری میكردم گوشه كنار می شنیدم كه بدجور هوامو داره و همین حس حسادت یه عده رو بر انگیخته بود از كارم راضی بودم و دوستش داشتم محیط آرووم و یه رئیس مصمم و جدی كه شاید كمتر كسی می تونست باهاش كار كنه .
      تا اینكه یه روز رئیس كارگزینی آقای محمدی كه روز یکم باهام مصاحبه كرد صدام كرد منم از همه جا بیخبر رفتم اتاقش بدون اینكه به رئیسم اطلاع بدم می دونستم اصلا باهم میانه ی خوبی ندارن ولی خبر نداشتم كه تا اون حد مخالف هم هستند وقتی وارد شدم سلامی كردم و نشستم . سرم پایین بود و منتظر شنیدن بودم كه با لحن بدی گفت : با رئیست چیكارمیكینی ؟
      غرور و تكبر همراه با برجنسی ازش میبارید همینطور كه سرم پایین بود گفتم : خوب هستن .
      محمدی : حتما تو خوبی كه اونم خوبه ... نه ؟
      كاملا تمسخر رو از لحنش می فهمیدم بهم برخورده بود ولی نمی تونستم چیزی بگم .
      -منظورتونو متوجه نشدم ؟
      بدون اعتنا به من گفت : تو واحدتون چه خبره ؟
      -خبر ؟ ... هیچی ... خبر خاصی نیست ...
      یه كم عصبانی شد اینو از طرز سیگار روشن كردنش فهمیدم خیلی مواظب بودم حرف اضافه ا ی نزنم چون خوب میدونستم نفوذ زیادی رو مدیر عامل داره و عادت اذیت كردن داره البته نور چشمی هایی داشت . بی اعتنایی رو كاملا از حرفاش فهمیدم خواستم بلند شم برم كه گفت : هنوز باهات كار دارم ...
      -آخه تو دفتر كسی نیست ...
      محمدی : خب نباشه رئیس تو منم و باید از من اطاعت كنی ... میدونی كه؟...
      چیزی نگفتم وخیلی آرووم دوباره نشستم .
      فضای سنگین و خفقان اتاقش با اون بوی سیگار خیلی اذیتم میكرد
      محمدی : پس تو واحدتون خبری نیست ؟ .... رئیست چی ؟ با كسی مشكلی نداره ؟
      -با هیچ كی ...
      محمدی : خبر نداری یا نمی خوای بگی ؟
      بعدشم در حالیكه به تلفنش جواب میداد در كمال بی ادبی بهم اشاره كرد كه می تونم برم .
      خیلی عصبانی شده بودم تو یه اداره ی دولتی عجیب بود وقتی برگشتم اتاقم آقای شهیدی تو اتاقم پای دستگاه فكس بود با دیدن من هیچی نگفت و رفت تو اتاقش بلافاصله پشت سرش رفتم و موضوع رو براش تعریف كردم البته جزئیات رو نگفتم خنده ای كرد و گفت : می دونم چی میخواد ... شما خودتون رو ناراحت نكنید فقط یكی دو مورد رو بدونید یکما هرگز پیش هیچ یك از همكاراتون این مسئله رو عنوان نكنید احترامشو داشته باشید و در عین حال اجازه ندید به شخصیتتون توهین بشه . دوما از این به بعد تا بهتون اجازه ندادم حتی اگه احظارتون كردن نمی رین شما بگین شهیدی اجازه نمیده بقیش بامن ... نگران هیچ چیز هم نباشید .
      واقعا چقدر باهم فرق میكردن دو تاعضو هیئت مدیره كه از زمین تا آسمون باهم تفاوت داشتن عجیب بود كه چطور با هم كنار می یاین چند روزی از این ماجرا گذشت و بهم پیغام داد كه كارم داره منم نرفتم خودش باهام تماس گرفت و گفت : من دارم بهت میگم ...
      -شرمنده ... اجازه ندارم ...
      گوشی رو قطع كرد و به یكساعت نكشید كه نامه ی اخراجیم از اداری رسید منم سریع به شهیدی نشون دادم خنده ی مسخره آمیزی كرد و گفت : اقدام ندارد ... خانم بایگانی كنید ...
      -ولی من از فردا ...
      حرفمو قطع كرد و گفت : شما تا وقتی من بهتون نگفتم هیچ كاری نمی كنید شما پرسنل من هستید و تا زمانیكه من بخوام شما اینجا می مونید مگر اینكه خودتون بخواهیر استعفا بدید ...
      می ترسیدم شر بشه ولی از جدیت اون خوشم می اومد اونقد تو روش وایستاد و تشكیل جلسه داد تا از رو بردش و دست از سرم برداشت حسابی ضایع شده بود همه فهمیده بودن و بابت این موضوع خوشحال بودن كه بالاخره یكی تونسته بود روشو كم كنه . ازش خیلی كینه داشتم ولی همین تو دهنی بزرگ آرومم میكرد اگر چه تا چند وقت حتی جواب سلامم رو نمی گرفت ولی همیشه بهش احترام میزاشتم طوریكه بعد از مدتی شده بودم یكی از معدود كسانیكه براشون احترام خاصی قائل بود و غیر مستقیم ازم معذرت خواهی میكرد .
      تو اتاقم مشغول كار بودم كه فرزانه بهم زنگ شد با شنیدن صداش هول كردم چون داشت گریه میكرد .
      -چی شده فرزانه ...
      فرزانه : نمی دونم چی بگم فقط می خوام ببینمت
      -می خوای همین الان بیام ؟
      فرزانه : نه ... الان كه سر كار هستی بعد از ظهر می تونی بیای خونمون ؟
      -آره حتما ... ولی فقط بگو كه چی شده ؟... نكنه واسه بابات ...
      فرزانه : نه همه حالشون خوبه ... مشكل مربوط به خودمه
      -یعنی خودتو رضا دیگه ؟
      فرزانه : آره ...
      حدس میزدم كه به زودی صداش در میاد از یکمش هم این پسره مناسب نبود . با اینكه خیلی نگران بودم ولی چاره ای نبود باید تحمل میكردم تا عصر .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #110

      ***

      elham55
      Aug 14 - 2008 - 10:03 AM
      پیک 219

      ( بخش سی و سوم )
      وقتی فرزانه رو دیدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم اینقدر گریه كرده بود صداش در نمی اومد بغلش كردم و گفتم : قربونت برم چی شده ؟ ... گریه نكن عزیزم ...
      رفتم براش آب آوردم و یه كم آروومش كردم ازش خواستم برام بگه كه چی شده .
      فرزانه : باورم نمیشه كه رضا باهام اینكارو كرده باشه ... مهرانه اون همه چیز رو به من دروغ گفته بود حتی اینكه دانشجوئه ... اون یه بچه سر راهی هست كه مادر و پدرش بخاطر فقر نتونستن بزرگش كنن اون هیچی نیست تمام اون مراسم و خرجها رو با وعده و استفاده از اعتبار پدر من تهیه كرده بود باورت نمیشه پول تمام اونها رو خودم و پدرم تو این چند روز دادیم طلبكاراش از جلو در خونمون تكون نمی خوردن حتی حلقه ای رو كه برام خریده پولشو نداده بود .. اون یه دروغگوئه كه فقط خواسته سر ما كلاه بزاره اون از اعتبار پدرم سو استفاده كرده حالا هم دست از سرم برنمی داره آخه میدونی كه منو اون عقد كردیم ...
      همنیطور می گفت و اشك میریخت منم از تعجب سرجام خشكم زده بود رضا ظاهر خیلی آروم و مظلومی داشت واسه فرزانه همه كار میكرد بهترین كادها .. بهترین مهمانیها در بهترین رستورانها كه دوستای فرزانه رو دعوت میكرد .. خلاصه همه چیز بهترینش ..ولی من بهش مشكوك بودم به همه چیش بارها به فرزانه گفته بودم كه چرا مثل مجسمه می مونه وقتی كنارش هست یا باهم تو یه مهمونی شركت میكنن اونقدر سرد و خشك باهاش رفتار میكنه حتی دست فرزانه رو هم نمی گرفت و ما فكر میكردیم از این نظر خیلی پسر خوبیه ... از فكر و خیال اومدم بیرون و گفتم : و حالا میخوای چیكار كنی؟
      فرزانه : منكه اونقدر عاشقش بودم حاضر نیستم لحظه ای ببینمش وای مهرانه كمكم كن ... خواهرم باهام قهر كرده سه شبی بود پدرم بیمارستان بود ...
      -فرزانه همه چیز دست خودته ... اگه دوستش داری باهاش بمون اگر هم نه كه باید ازش جدا بشی .
      فرزانه : اون ولم نمیكنه گفته اگه ازش جدا بشم منو میكشه
      -تو دیوانه شدی ؟ اون تو رو تهدید كرده همین نباید بترسی .
      فرزانه : نه مهرانه من از ترسم از خونه در نمی یام اون دیوونه ست .
      -ببین اگه بخوای ترسو باشی كاری از پیش نمیره باید قوی باشی ... از همون وكیلی كه پیشش كار می كنی كمك بگیر اون حتما میتونه برات كاری بكنه .
      فرزانه: اتفاقا اون منتظر جواب منه ...
      -پس چرا معطلی زود باش پاشو باید بهش خبر بدی كه تصمیم خودتو گرفتی زود باش
      بعدشم آماده شد و باهم رفتیم سراغ وكیل با دیدن فرزانه خیلی خوشحال شد و گفت : دخترم چرا چند روزیه از خونه در نیومدی من كه به بابا پیغام دادم نگران چیزی نباش خودم برات حل میكنم تو فقط بگو كه می خوای جدا بشی خودم كارهاتو ردیف میكنم ... قطعا اون آقا لیاقت دختر پاك و معصومی مثل تو رو نداره ... بازم میگم دخترم نگران هیچی نباش حالا درخواستت رو بنویس بقیش رو هم بسپار به من .
      از حالتش فهمیدم كه خوشحاله و شك نداشتم كه فشار زیادی رو متح

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #40
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #141

      ***

      elham55
      Sep 02 - 2008 - 08:09 AM
      پیک 281

      سلام دوستان خوبم
      صبحتون بخیر

      از امروز غیبت و دروغ و... تعطیل چون ممکنه روزه هاتون باطل بشه ..
      حاجی نماز روزتون قبول ...
      در ضمن تا حالا شده کسی از داد زدن یه نفر اونقدر وحشت بکنه که زبونش بند بیاد بعدشم پس بیفته و.... وای که چقدر ترسناکه ... امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنید .





      Quoting: blackberry

      ***

      elham55
      Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
      پیک 282

      Quoting: blackberry

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #142

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
      پیک 283

      Quoting: setareh_71

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
      پیک 284

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #143

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
      پیک 285

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 286

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #144

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
      پیک 287

      ( بخش چهل و ششم )
      وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
      مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
      -ببین دیگه تموم شد ..
      مرجان : باورم نمیشه ...
      -اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
      نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
      اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
      مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
      دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
      مرجان : بفرمائید ..
      در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
      شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
      مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
      شریفی : اتفاقی افتاده ؟
      مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
      با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
      مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
      -دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
      مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
      -الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
      در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
      مرجان : اینا چیه ؟
      شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
      زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
      -همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
      مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
      بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
      -الو
      با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
      پرهام : سلام عزیزم ..
      -میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
      پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
      -خودتون می گین قبلنا ... نه الان
      پرهام : کی ببینمت؟
      -دیگه داری عصبانیم میکنی ...
      پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
      -ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
      یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
      با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
      درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
      -بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
      مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
      -می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
      نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
      پیک 288

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #145

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
      پیک 289

      Quoting: parmida62

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
      پیک 290

      Quoting: asal_nanaz

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #146

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
      پیک 291

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
      پیک 292

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #147

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
      پیک 293

      کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
      پیک 294

      Quoting: mohsen_m275

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #148

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
      پیک 295

      Quoting: NAVAEE

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
      پیک 296

      (بخش چهل و هفتم )
      وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
      -الو
      پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
      -خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
      پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
      -این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
      پرهام : کی ببینمت ؟
      -بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
      پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
      -نه ...
      پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
      سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
      -مرجان کجا بیاد که ...
      پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
      -کجا و کی ؟
      پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
      -بله .. خوبه
      پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
      -اصرار نکنید لطفا ..
      پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
      پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
      مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
      حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
      -الو
      سلام
      -شما؟
      شریفی هستم ..
      از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
      شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
      عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
      -از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
      خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
      مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
      -حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
      مرجان : نه چطور مگه ؟!!
      -زنگ زده بود اینجا ..
      مرجان : که چی ؟
      -حال منو بپرسه ..
      مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
      -تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
      مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
      -ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
      مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
      -من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
      مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
      -ممنون ... تو دوست خوب منی
      مرجان : تو هم همینطور عزیزم
      بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #149

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
      پیک 297

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
      پیک 298

      Quoting: SACRIFICE

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #150

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
      پیک 299

      ( بخش چهل و هشتم )
      با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
      -مرجان اتفاق افتاده ؟
      مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
      -خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
      مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
      -خب چی واسم فرستاده ؟
      یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
      بعدشم از وسط حیاط

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. معرفی پیج های سودمند فیس بوک
      از سوی Nevermore در تالار هماندیشی
      پاسخ: 10
      واپسین پیک: 03-02-2014, 11:35 PM
    2. پاسخ: 20
      واپسین پیک: 05-28-2012, 06:03 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •