Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
تندیس جاودانگی - برگ 2
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 2 از 5 نخستیننخستین 12345 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 11 به 20 از 41

    جُستار: تندیس جاودانگی

    1. #11
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #11

      ***

      elham55
      Jul 22 - 2008 - 07:55 AM
      پیک 21

      ( بخش هیجدهم )
      با كمك بچه ها خط تلفن رو روی امواج رادیو تنظیم كرده بودیم كه وقتی من باهاش صحبت می كنم اونا هم گوش كنن و اگه جایی لازم بود راهناییم كنن . نزدیكای ساعت 2 بعد از ظهر بود كه زنگ زد . گوشی رو برداشتم .
      -الو
      محسن: به به می بینم كه خودت گوشی رو برداشتی چه عجب منتظرم بودی ؟
      -شما اینطوری فرض كن.
      محسن : یکما سلام
      -سلام
      محسن : خانوم خانوما حالشون خوبه ؟
      -بد نیستم
      محسن : منم خوبم قربون تو .
      شیطنتهای فرزانه یه لحظه حواسمو پرت كرد ولی مینا سریع جمعش كرد سكوت كرده بودم و چیزی نداشتم كه بگم . محسن ادامه داد ببین من امشب یه پارتی دارم تو تهران تا چند دقیقه دیگه راننده ی من می رسه دم درخونتون باهاش بیا اینجا و بعد با هم می ریم شبم به دوستات بگو كه برنمی گردی فردا خودم می رسونمت .
      اینو كه گفت مثل جن زده ها برگشتم طرف بچه ها دیدم اونا از من متعجب تر دارن به نگاهم می كنن .
      می دونستم اگه یه هچین كاری بكنم دیگه راه برگشتی ندارم با توصیفاتی كه از این پسره شنیده بودم خوب می دونستم رفتنم یعنی چی ؟
      با بدبختی خودمو جمع و جور كردم و گفتم : ولی ... ولی من آمادگی ندارم .
      محسن خنده ای كرد و گفت : مهم نیست عزیزم بهش گفتم هر چقدر خواستی صبر كنه تا آماده بشی .
      هیچ چی به فكرم نمی رسید نمی دونستم چی بگم كاملا فهمیده بود كم آوردم دوباره صداش منو به خودم آورد : اصلا نگران هیچی نباش نمی زارم یه مو از سرت كم بشه هر چی باشه با من داری میای .
      با زحمت جواب دادم : ولی من نمیام .
      محسن : همین الان شهرام رسیده جلوی در . بهش می گم نیم ساعتی صبر كنه تا آماده بشی خوبه ؟
      در ضمن نمی خواد زیاد خوشگل كنی دلم میخواد امشب با كسی باشم كه راستی راستی مال خودم باشه .
      هیچی از حرفاش نمی فهمیدم . ازش خداحافظی كردم و با قدمهای سنگین رفتم كنار پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط . دلم گرفته بود از این همه اتفاقات عجیبی كه از بدو ورودم به دانشگاه برام افتاده بود احساس دلتنگی میكردم . هیچ كدوم از این اتفاقات به خواست من نبود كاش هیچ وقت پامو تو دانشگاه نمی زاشتم . نمی دونستم چیكار كنم بچه ها هم خشكشون زده بود برگشتم طرفشون و گفتم : حالا چیكار كنم ؟
      مینا كه سر جاش خشك شده بود : مهرانه می خوای من باهات بیام ؟
      -من اصلا نمی خوام برم می فهمی ؟
      نسرین : این دیگه چه موجودیه ؟
      -بچه ها تو رو خدا بگین من چیكار كنم ؟
      45 دقیقه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و با صدای زنگ تلفن و برداشتن گوشی صدای محسن تو گوشم پیچید : مهرانه جان گفتم كه می خوام ساده بیای البته من كاملا تو رو می شناسم لطفا زیاد طولش نده منم باید اونطرف برسم منتظرتم . بعدشم قطع كرد.
      نگاهی به مینا كردم گفتم پاشو زود باش با هم میریم اینطور ی لا اقل دو نفریم . سریع آماده شدیم و راه افتادیم نگرانی از چشمای فرزانه و نسرین می بارید .
      نسرین : بچه ها تو رو خدا مواظب خودتون باشید دارین می رین تو دهن شیر .
      فرزانه هم دیگه از اون شیطنتهاش خبری نبود انگار دیگه نمی خوایم برگردیم كم كم اشكاش داشت در می اومد بغلش كردم و گفتم : فرزانه جون نگران نباش مگه دارم كجا می رم خیالت راحت باشه خوب اونم آدمه دیگه .
      بعد دست نسرین رو گرفتم و گفتم : تو هم نگران نباش من می دونم باید چیكار كنم . حواست به فرزانه باشه با ها تون تماس می گیرم مینا كه ساكت بود گفت : ای بابا شما ها چرا دارین چیكار می كنید مگه قراره چه اتفاقی بیفته . بعد دستمو گرفت كشید و ادامه داد بیا دیگه باید بریم ازشون خداحافظی كردیم و رفتیم . وقتی تو ماشین نشستیم همه ی حواسم به راننده بود ولی اون حتی یكبارهم برنگشت به ما نگاه كنه یا حرفی بزنه و چیزی بگه وقتی رسیدیم به شهرمون طول شهر و طی كرد و به طرف تهران راه افتاد یه كم تعجب كردم ولی مینا بهم گفت خونه ی محسن شهرك ... هست وارد شهرك كه شد پیچید داخل یه كوچه و جلوی یه ویلای بزرگ و مجلل ایستاد من محسن رو نمی شناختم ولی مینا گفت چند باری تو عروسیا و مهمونیا اونو دیده وقتی راننده پیاده شد مینا كه كاملا استرس رو از چهرم فهمیده بود به شوخی گفت : كلك خودمونیم خوب تیكه ای بهت گیر داده ها می دونی چقدر دختر كشته مردش هستند اون تو بیشتر مراسماش یه دختر توپ كنار خودش داره كه نه كسی جرات داره باهاش حرف بزنه نه نگاش كنه ایندفعه هم نوبت توئه . بابا خیلی ها آرزوشونه كه جای تو بودن .
      یكدفعه گفت اومد پاشو از ماشین پیاده شو .
      -من پیاده نمی شم .
      مینا : مهرانه اون خیلی پسر باادب و با شخصیتیه . این بی ادبی تو رو می رسونه پیاده شو .
      تمام حواسم به این بود كه عكس العمل اونو ببینم وقتی ببینه من با مینا هستم چیكار میكنه همراه مینا پیاده شدم وقتی دیدمش یه كم جا خوردم چون ظاهر خیلی معمولی ای داشت یه پسر قد بلند با یه اندام لاغر كه یه پیرهن كرمی با یه شلوار پارچه ای مشكی و كفش مشكی . از خط اطوی لباساش می شد فهمید كه پسر تمیز و مرتبیه قیافه ش زیاد جالب نبود ولی بد هم نبود با یه گیتار كه دستش بود .
      اومد طرفمون و خیلی راحت و بدون هیچ عكس العملی كه من انتظارشو داشتم دستشو دراز كرد خودمو زدم به اون راه و فقط با مینا دست داد.
      -سلام
      محسن : به به افتخار دادین خانم ! حالتون چطوره ؟
      -ممنون
      بعد با مینا هم احوالپرسی كرد گیتارشو گذاشت پشت ماشین و در ماشین رو برام بازكرد یکم مینا رو فرستادم تا فكر نكنه خبریه بعد هم خودم سوار شدم و درو بستم اصلا تعجب نكرد انگا ر می دونست من اینكارو می كنم فقط یه لبخند رو لباش بود كه چهرش رو آروومتر نشون می داد . بعد خودشم رفت جلو نشست تمام مسیر فقط به چند تا جمله ی كوتاه و تعارف معمولی گذشت مینا هم فقط با اشاره باهام حرف می زدو منم جوابشو می دادم . ماشین ار خیابانهای طویل و گرم شهر گذشت تا به یه خونه ی فوق العاده زیبا كه از بیرون كاملا میشد فهمید توش چه خبره نگه داشت . در باز شد و ماشین جاده ی داخل ویلا رو طی كرد درختای بلند كه پایینشون گلكاریهای خاصی داشت و یه استخر بزرگ وسط حیاط . یه آلاچیق خوشگل هم كه سقفش از بید پوشیده شده بود به زیباییهای ویلا افزوده بود تا رسید جلوی ساختان دلشوره ی بدی گرفتم احساس خفگی و غریبی. یه نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم رنگم بد جوری پریده بود به مینا نگاهی كردم كه دیدم اونم حالی بهتر از من نداره ولی در كمال مهارت خوب خودشو كنترل كرده بود از مهمانانیكه همزمان با ما می رسیدند معلوم بود چه پارتی ای خواهد بود . وقتی ماشین نگه داشت یه مردجوون در ماشین رو برای محسن بازكرد ولی اجازه نداد كه در عقبم بازكنه خیلی موقر از ماشین پیاده شد و در ماشینو برام باز كرد وقتی پیاده شدم گفت : فقط شما لطفا .
      با تعجب یه نگاهی به مینا انداختم دیدم همونطور سر جاش نشسته و حتی نفس هم نمی كشه .
      پیاده شدم چند نفری اطراف ماشین بودن كه با پیاده شدن من و اشاره ی محسن رفتند . بعد از رفتن اونا محسن بهم نزدیكتر شد و دستمو گرفت مثل برق گرفته ها سریع دستمو كشیدم كه بازم با یه لبخند روبرو شدم .
      مقابلم ایستاد و گفت ببین مهرانه من فقط خواستم بهت ثابت كنم من هر كاری كه اراده كنم نه توش نیست . تو رو تا اینجا آوردم كه بهت خیلی چیزهای دیگه ثابت بشه من هیچ وقت تو رو كنار این آشغالا نمی زارم حتی اجازه ندادم كسی برای احوالپرسی با تو نزذیك ماشین بشه از اینكه اذیتت كردم و اینهمه راه كشوندمت معذرت می خوام ولی هیچ وقت من تو رو با خودم داخل این خونه نمی برم چون تو با همه ی دخترایی كه با هام هستند فرق داری من فقط تو روبرای خودم میخوام در صورتیكه اگه تو رو ببرم .....
      اصلا بیخیال خوب حالا مثل دخترای خوب بشین تو ماشین تا به شهرام بگم شما رو برسونه .
      از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم ولی تو دلم فقط خنده تمسخر آمیز بهش می زدم . خیلی آروم و بدون هیچ حرفی نشستم تو ماشین .
      محسن : شهرام لطفا خانوما رو برسون و بهم زنگ بزن .
      سرشو خم كرد و از مینا هم تشكر كرد و هم معذرت خواهی كه مزاحممون شده و از این حرفا . تعجب از سر تا پای مینا می بارید . ولی هیچی نمی تونستم بگم . با خدا حافظی از محسن ماشین راه افتاد و با یه سرعت سر سام آور در كمترین زمان ممكن جلوی در خونه بودیم دیگه از حالت تهوع داشتم میمردم هم بخاطر گرما هم بخاطر اون سرعت سر سام آور.
      برا ی یکمین بار از سرعت نترسیدم اون سكوت خفقان و اون فضای سنگین به هر بدبختی ای بود تموم شد ساعت طرفای 11 شب بود كه رسیدیم . بلا فاصله بعد از اینكه پیاده شدیم مینا پرسید چی شد ؟
      -مینا جون بیا بریم برات تعریف می كنم حوصله ندارم دو بار بگم .
      اونم چیزی نگفت و درو باز كرد رفتیم تو . نسیرین و فرزانه با دیدن ما شاخ درآورده بودن . ولی بر خلاف سردرد و خستگی خیلی خوشحال بودم و تمام ماجرا رو برای اونا تعریف كردم .
      نسرین : این پسره دیوونس.
      فرزانه : من وقتی دیدمتون فكر كردم وسط راه .... آره دیگه بعدم ....
      مینا : لوس نشو بی مزه اونقدر هم دست و پا چلفتی نیستیم .
      فرزانه : اونكه اراده كرده شما ها رو تا اونجا كشیده حتما هزار تا كار دیگه هم اراده می كرد انجام میداد .
      مینا خنده ای كردو : خوب خیلی دلت می خواد؟ باشه ایندفعه تو رومیفرستیم . آخه فسقلی تو رو بگیره قورتت داده .
      نسرین : اصلا دعوا نكنید دفعه بعد نوبت خودمه اونقدرها هم كه میگفتن نباید پسر بدی باشه .
      -بچه ها تو رو خدا میشه بخوابیم ؟
      خلاصه بعد از خوردن شام و كلی شوخی و چرت و پرت گفتن رضایت دادن بخوابیم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 24 - 2008 - 08:24 AM
      پیک 22

      ( بخش نوزدهم )
      وقتی صدای زنگ تلفن رو شنیدم سریع از جام بلند شدم كه جواب بدم تا بچه ها بیدار نشن ولی انگار كسی خونه نبود گوشی رو برداشت و با صدای محسن غم عالم اومد به دلم وای آخه این دیوونه از جون من چی میخواد ؟
      -بله؟
      محسن: سلام مهرانه خانم
      -علیك
      محسن: خیلی بد اخلاقی بابا
      -مدلشه اگه نمی پسندی مجبورت نكردن خوشحال میشم دیگه صداتو نشنوم
      محسن : ببین تو هر چقدر اینطوری كنی من برای بدست آوردنت حریص تر میشم
      -فرمایش؟
      محسن : می خوام ببینمت
      -تو رو خدا ولم كن دست از سرم بردار آخه تو از من چی میخوای؟ ببین من اصلا از پسرا نفرت دارم بدم میاد می فهمی ؟ نه دیگه نمی فهمی یعنی شما پسرا هیچی نمی فهمید
      محسن : مهرانه خواهش میكنم آرووم باش من تا به حال واسه هیچ دختری زنگ نزدم همه ی اینا رو كه میبینی خودشون به طرفم میان
      -خوب به من چه ربطی داره
      دیگه گریه ام گرفته بود بغض كرده بودم نتونستم سرپا وایستم بخاطر همین زانوهام لرزید و احساس ضعف كردم دلم پر از غم بود آرووم به دیوار تكیه دادم و سر خوردم و نشستم كنج دیوار همونطور كه گوشی دستم بود سرمو بین زانوهام گرفتم نمی دونستم چیكار كنم می خواستم قطع كنم ولی می دونستم فایده نداره دوباره زنگ میزنه تمام بدنم خیس عرق بود و تب داشتم حتی احساس میكردم از گوشام داره حرارت میزنه بیرون دستام می لرزید انگار زمان ایستاده و حركت نمی كنه . صدای محسن رو شنیدم سرمو بلند كردم
      محسن : مهرانه من دارم از ایران میرم فقط یكبار میخوام ببینمت هر جا تو بگی هر وقت تو بخوای
      -آخه تو كه داری میری چه فایده داره یكبار دیدن من؟!
      محسن : بین منكه دیروز حسن نیتم رو بهت ثابت كردم خیلی راحت می تونستم تو رو به اون جهنم ببرم ، الته از نظر تو جهنم وگرنه كه من دوست داشتم تو كنارم بودی باور كن حتی دوست نداشتم یكی از دوستامم تو روببینه یا طرفت بیاد و بخواد باهات حرف بزنه . مهرانه خواهش می كنم .
      اون التماس می كرد و من مثل سنگ شده بودم انگار از التماسش لذت می بردم خلاصه اینقدر اصرار كرد كه برای فردای اون روز تو یه رستوران قرار گذاشتیم و گفت كه خودش میاد دنبالم ولی قبول نكردم و ازش خواستم شهرام رانندش رو بفرسته چون با همون برخورد یکم فهمیده بودم پسر خوبیه و یه جورایی بهش اعتماد داشتم حتی بیشتر از محسن .
      وقتی قطع كردم از تب داشتم میسوختم نمی دونستم چیكار كنم دراز كشیده بودم ه بچه ها یكی یكی اومدن وای خدای من امروز كلاس داشتیم ولی من تا 12 ظهر خوابیده بودم و تازه با زنگ تلفن بیدار شده بودم . مینا وقتی وارد شد با دیدن من گفت : سلام مهرانه تو خوبی ؟
      -مگه امروز كلاس داشتیم؟
      سه تایی زدن زیر خنده و كلی سر به سرم گذشتند یكی میگفت عاشق شدم ... یكی می گفت دیروز حالمو گرفته ... شده یكی می گفت منتظر تماسش بودم ... یه كم كه با بچه شوخی كردم حالم بهتر شد بهشون گفتم كه باهاش قرار گذاشت فرزانه با شنیدن این حرف اون دوتا رو هول داد كنار و پرید جلو : ببین مهرانه نامردی نكن ایندفعه نوبت منه .
      نسیرین : سر من شكسته اونوقت نوبت توئه ؟ ! واقعا كه ...
      مینا همینطور كه داشت می خندید گفت : ولی عزیزان من مهرانه فقط منو میبره چون دیروز دید كه محسن از من ترسید و عقب نشینی كرد . یه چشمك بهم زد و ادامه داد : مگه نه مهرانه جون؟
      -والا یه پینهاد خوب دارم
      سه تایی زل زده بودن به من كه چی میخوام بگم ادامه دادم : به نظر من اگه شما سه تا برین بهتره من نمی رم هان؟ فكر كنم شما سه تا یه دونه ی من كه میشین ؟ در ضمن محل قرار هتل ... طبقه ی همكف رستوران ... خوبه نه ؟
      وقتی فهمیدن كه من بیرون باهاش قرار گذاشتم بیخیال شدن .
      فردای اون روز همونطور كه گفته بود سر ساعت 12 شهرام دم در منتظرم بود الكی یه نیم ساعتی طولش دادم نخواستم فكر كنه كه حالا چقدر انتظار كشیدم تا ببینمش حدود ساعت 2 بود كه رسیدیم دم در هتل محسن سریع بطرفم اومد خواست دست بده كه یه نگاهی به دستش كرد خندید و گفت : آخ ببخشید حواسم نبود بعد راهنماییم كرد داخل هتل وارد سالن كه شدیم با دست یه میز بزرگ انتهای سالن كه كنار آبشار تزئینی سالن بود رو نشونم داد یه میز بزرگ كه با گلهای طبیعی زیبا و انواع دسرها و غذا ها تزئین شده بود كه با دیدنش خیلی تعجب كردم یه میز فوق العاده با یه تزئین محشر هیچ كی هم اون اطراف دیده نمی شد واقعا این پسره دیوونه بود آخه كی واسه یه دختری با این شرایط یه همچین كاری رو میكرد ؟
      زیاد اطرافمو نگاه نكردم صندلی رو برام عقب كشید و خیلی آرووم نشستم كیفمو گذاشتم رو میز و خیره شدم به میز محسن روبروم نشسته بود ظاهرا همه چیز رو میز چیده شده بود و بخاطر همین هیچ كی مزاحممون نبود فقط من بودم و محسن جرات نمی كردم بهش نگاه كنم چون از بوی مشروبی كه تو فضای سالن پیچیده شده بود میشد فهمید كه چه خبره حتی روی میز هم دیده میشد سكوت بدی بود هیچ حركتی نمی كردم كه بالاخره سكوت رو شكست و گفت : نمی خوای چیزی بگی ؟
      -من به دعوت شما اومدم منتظرم حرفاتونو بشنوم چون عجله دارم باید برگردم .
      محسن : به دعوت من یا به اصرار من ؟
      -به هرحال میبینید كه اینجام!
      داشت لیوانها رو پر میكرد كه زیر چشمی بهش نگاه كردم واسه خودش مشروب ریخت واسه من ماءالشعیر بعد از جاش بلند شد اومد طرفم صندلی كنار منو كشید عقب و روش نشست بعد لیوانو گرفت طرفم و گفت : می دونم اهل مشروب و اینجور چیزها نیستی بیتا بهم گفته كه تو چه جور دختری هستی .
      جمله ی آخرو یه جوری گفت كه تا تهش فهمیدم این دختره ی دهن لق همه چیزو براش تعریف كرده اما هیچ عكس العمل خاصی نشون ندادم كه بفهمه تو ذهنم چی می گذره . اصلا بهش نگاه نمی كردم یعنی جرات نداشتم . بهم نزدیكتر شد خواست دستمو بگیره كه بهش اجازه ندادم عصبانیت تو چهرش دیده نمی شد آهی كشید و گفت : حرف كه نمی زنی لا اقل یه چیزی بخور .
      -میل ندارم
      محسن : مهرانه من تمام اینكارها رو بخاطر عشقی كه بتو دارم كردم مهرانه تا بحال عاشق كسی نشدم تو یکمین و آخرین عشق منی نمی دونم شاید باورت نشه ولی تا به حال با اكثر دخترای شهر رابطه داشتم ولی عاشق هیچ كدومشون نبودم . به صندلی تكیه داد و خیره شد به من شد .
      یه نگاه سرد و بی روح همراه با كنایه بهش انداختم و همینطور كه با لیوان بازی میكردم گفتم : فكر میكنید این حرفا به چه درد من میخوره؟
      محسن : فكر می كردم با كارام تونستم بهت ثابت كنم عاشقتم چرا درك نمی كنی ؟ من اون روز می تونستم خیلی راحت تو .. .
      با عصبانیت از جام بلند شدم كیفمو برداشتم و گفتم : ببین خواهش می كنم نه منو تهدید كن، نه منت بزار ، نه خرم كن ... من از تمام پسرا بدم میاد اینو تو كله ات فرو كن دیگه هم نمی خوام چشمم به چشمت بیفته هیچ وقت... مفهومه؟
      محسن سریع از جاش بلند شد و جلوم ایستاد نزاشت حتی یك قدم بردارم . لحنش خیلی آرووم بود .
      محسن : ببین مهرانه به خدا من اصلا منظور بدی نداشتم باور كن با تمام دخترا كات میكنم خطهای موبایلمو رو عوض میكنم از جلوی چشمت تكون نمی خورم می برمت امریكا اونجا با هم زندگی میكنیم قول میدم تا آخر عمر به هیچ زنی نگاه نكنم من تو رو دوست دارم چرا اینطوری میكنی؟ خواهش میكنم التماست میكنم من بدون تو دیوونه میشم .
      خنده مسخره آمیزی كردم و برگشتم سرجام نشستم و گفتم : جالبه اونوقت شما كی عاشق من شدید؟ مگه منو میشناختی؟ كجا من تو رودیدم كه بخوای عاشق دلباخته ی من بشی ؟ محسن منو خام نكن اینو بدون من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم اگر الانم اینجام فقط بخاطر اینكه حرفای آخرمو بزنم و دیگه نه صدات رو بشنوم و نه ببینمت . من ... هیچ ... احساسی ... نسبت به ... تو ... ندارم ... نه به تو .... نه به هیچ پسر دیگه ای ؟
      دیگه حرفی ندارم .
      اومد كنارم نشست و گفت : حق داری منم اگه عشق یکمم پسری مثل سینا بود از تمام پسرا متنفر میشدم .
      با شنیدن اسم سینا دلم ریخت بغض كردم ولی نزاشتم متوجه حالم بشه هیچ چی نگفتم .
      یه كادو جلوم گرفت یه جعبه ی چهار گوش كوچك كه فوق العاده زیبا تزئین شده بود با شكوفه های ریز و گلهای رز زرد كه به اون جعبه ی چهار گوش شكل قلب داده بود
      محسن : باشه قبوله ولی اینو به عنوان یادگاری ازم داشته باش.
      با عصبانیت بهش نگاه كردم و گفتم : وای خدای من .....ولم كن خواهش میكنم من چی میگم تو چی می گی؟ نمی تونم خواهشاً اصرار نكن . نمی تونم قبول كنم
      محسن : خیلی بی انصافی خیلی بیرحمی آخه تو مگه از سنگی دختر ؟
      هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط دلم میخواست از اون محیط فرار كنم ولی خوب میدونستم امكانش نبود .
      برام بازش كرد گرفت جلوم و پرسید : خوشت میاد ؟ اگه خوشت نیومد می برمت عوضش كن .
      دیگه داشت اعصابمو خورد میشد دلم میخواست اون میزو با اون كادو تو سرش می كوبیدم . نگاهی به داخل جعبه انداختم یه سرویس جواهر فوق العاده زیبا كه هیچ كس تصورشم نمی تونه بكنه چقدر ارزش داشت .
      در جعبه رو بستم دستشو عقب زدم و خیلی راحت گفتم : متاسفم . واسه جسمم و روحم بیشتر از این حرفا ارزشم قائلم .
      بازم چیزی نگفت و فقط نگام كرد خیلی آرووم بلند شد جعبه رو گذاشت رو یه میز دیگه و برگشت .
      محسن : خوب هر چی تو بگی پس لا اقل افتخار بده یه نهار با هم بخوریم .
      نمی دونم چرا سرمو به علامت تائید تكون دادم . شاید خواستم زودتر از دستش خلاص بشم . یه كم سوپ واسم ریخت . شروع كردم به خوردن نشسته بود روبروم و داشت نگام میكرد حالم از نگاهش بد میشد داشت برام حرف میزد و من گوش میدادم ، می دونی مهرانه تو تنها ترین و پاكترین عشق منی .خوشحالم كه بعد از اونهمه كثافتكاری بالاخره یه عشق پاك و عزیز پیدا كردم . مهرانه برای همیشه در ذهن و قلب من خواهد ماند پاك و مقدس همانطور كه هست .
      من دوشنبه ی آینده ساعت 2 نصف شب پرواز دارم می دونی كه چون من خواننده هستم جایی تو ایران ندارم نوازندگی و خوانندگی شغل منه بخاطر همین دارم میرم امریكا دلم میخواست با تو برم اونجا كنارت باشم همونطور كه دوست داری من حاضرم بخاطر تو تمام كارهامو كنار بزارم به هیچ زن و دختری نگاه نكنم تا تو رو بدست بیارم ولی اینطور كه معلومه تو هیچ احساسی بمن نداری . خوب خانووم ما كه رفتیم بعدا _ وقتی رو میگم كه من مشهور شدم_ تو به همه بگو كه یه نهار با من خوردی ... البته شوخی كردم .
      یه نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم باورم نمیشد زمان اینقدر زود گذشته باشه طرفای 6 بود نگاهی بهش كردم و گفتم با اجازتون من برم ممكنه دوستام نگران بشن .
      محسن : مهرانه یه خواهش ؟
      - بفرمائید
      محسن : اجازه بده خودم برسونمت .
      -امكان نداره اصرار نكنید لطفاً
      محسن : باشه باشه ... هرطور راحتی .
      ازش بابت پذیرایی و زحمتی كه كشیده بود تشكر كردم و به طرف در خروجی راه افتادم درو برام بازكرد و تا بیرون هتل اومد شهرام تو ماشین بود با دیدن ما از ماشین پیاده شد بطرفمون اومد و گفت : سلام آقا. بعد سوئیچ رو بطرف محسن گرفت .
      محسن : نه عزیزم زحمتشو خودت بكش . خانووم رو برسون لطفا .
      بعد در ماشین رو برام باز كرد سوار شدم مطمئن بودم چشم از من برنمی داره ولی حتی یكبارهم نگاش نكردم با اشاره دست محسن ماشین راه افتاد و ازش دور شدم .
      نفس راحتی كشیدم سرمو به صندلی ماشین تكیه دادم و چشمامو بستم بدون هیچ احساس خاصی .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (02-21-2013)

    3. #12
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #12

      ***

      elham55
      Jul 26 - 2008 - 08:37 AM
      پیک 23

      ( بخش بیستم )
      تمام مسیر هر چی توی دلمو زیر و رو كردم دریغ از ذره ای احساس یا محبت نسبت به محسن خیلی با خودم كلنجار رفتم ولی هیچ جایگاهی براش پیدا نكردم . نمی دونم بخاطر سینا بود یا اگر هم اون نبود همین احساس رو داشتم تمام راه به محسن و سینا فكر كردم طوریكه اصلا متوجه نشدم چطور رسیدم . از راننده كلی تشكر كردم بابت این چند روز بعد هم خداحافظی كردم و وارد خونه شدم بچه ها منتظرم بودن و هر كدوشون كلی ازم سوال پرسیدن یكی یكی جواب می دادم و اونا كلی مسخره بازی در می آوردن و سر به سرم می زاشتن با اینكه اصلا حوصله نداشتم ولی ظاهرم رو حفظ میكردم تا نكنه دلخور بشن بالاخره مثل همیشه مینا به دادم رسید و گفت : خوب دیگه مسخره بازی بسه . میخوام یه سوال جدی ازش بپرسم . نگاهی بهم كرد و گفت : مهرانه تو واقعا هیچ احساس خوبی نسبت به محسن نداری؟
      بدون هیچ فكری گفنم : نه . باور كن هیچ احساسی . خیلی سعی كردم یه گوشه ی دلم رو بهش بدم و باهاش كنار بیام ولی نتونستم الان هم اصلا پشیمون نیستم كه باهاش اونطوری رفتار كردم .
      مینا : فكر نمی كنی داری انتقام سینا رو از محسن میگیری؟
      -نمی دونم اما مینا جون با اینكه سینا اینكارو باهام كرد اصلا ازش ناراحتی ای ندارم كه بخوام بخاطرش حتی فكر انتقام هم بكنم . فقط دیگه نمی تونم كسی رو دوست داشته باشم .
      فكر می كنم جوابم خیلی قانع كننده بود كه دیگه هیچ كدوم حرفی نزدند .
      تو اون یكهفته هزار بار برام پیغام فرستاد چه تو دانشگاه چه خونه ولی اصلا حاضر نبودم حتی یكبار دیگه ببینمش و یا حتی صداشو بشنوم . بالاخره دوشنبه گذشت و وقتی دیگه خبری ازش نشد خیالم راحت شد كه حتما از ایران رفته . چند روز از این موضوع گذشت یه روز كه از كلاس بیرون اومدیم دیدم یه عده از بچه ها گریه كردن ، یه عده خیلی ناراحت هستند مخصوصا بچه های شهر خودمون حتی پسرا هم خیلی ناراحت بودن می خواستم از یكی بپرسم چه خبره ولی جرات نمی كردم فرزانه و مینا كه بعد از من از كلاس خارج شدند نگاهی از روی تعجب به فرزانه كردم و گفتم : فرزانه بچه ها خیلی ناراحتن یعنی چی شده ؟
      فرزانه : نمی دونم ولی الان از یكیشون میپرسم .
      مینا: بطرفمون اومد و گفت : بچه ها چه شونه ؟
      -الان معلوم میشه بدو دیگه فرزانه .
      فرزانه یكی از پسرا رو صدا كرد و گفت : ببخشید آقای محمدی اتفاقی افتاده كه همه عزا گرفتن ؟
      با یه بغض غمگین و صدای لرزان : شما كه ... شما حتما محسن رو میشناختین ؟
      با شنیدن اسم محسن در یك آن تمام بدنم یخ كرد . سرم گیج خورد ولی خودداری كردم .
      ادامه داد : شب آخری كه پرواز داشته بعد از یه مهمونی كه براش گرفته بودیم به اصرار خودش تنها از اونجا خارج شد كه بره خونه بعد تو فرودگاه همدیگه رو ببینیم . ولی وقتی رفتیم فرودگاه نیومد خیلی منتظر موندیم ولی نیومد . حتی خانوادش هم اونجا بودن كسی ازش خبری نداشت تمام شهر دنبالش یودن تا اینكه خودمون جسد اونو بیرون شهر پیدا كردیم ......
      دیگه حرفاشو نشنیدم پاهام بی حس شد به دیوار تكیه دادم و چهرش جلوی چشمم اومد مینا و فرزانه كه حسابی هول شده بودن اومدن طرفم و كمك كردن كه وارد كلاس بشم و روی صندلی بشینم رنگم پریده بود زبونم سنگین شده بود و مثل یه تیكه یخ شده بودم باورم نمیشد . وای خدا امكان نداره آخه كی می تونست یه همچین كاری رو بكنه بیچاره فرزانه برام آب قند آورده بود و مینا پشتمو می مالید در همین بین بیتا وارد كلاس شد با دیدن من جا خورد بدون معطلی اومد جلو و گفت : چیزی شده ؟ بهش نگاه كردم اینقدر گریه كرده بود چشماش سرخ شده بود .
      هیچ چی نگفتم و فقط از بچه ها خواستم منو ببرن خونه . بدون هیچ حركت اضافه از جام بلند شدم و با ماشین یكی از همكلاسام رفتیم خونه .
      مینا همش ازم میپرسید حالم خوبه ؟ فرزانه نگرانم بود و می گفت بریم دكتر ولی فقط دلم میخواست برم خونه نمی دونم چم شده بود شاید یه جور احساس ترحم و ناباوری. وقتی رسیدیم بچه ها همش دور و برم بودن و اصلا تنهام نمی زاشتن وقتی یاد اون لحظه افتادم كه هدیه رو قبول نكردم و خیلی آروم بدون هیچ حرفی اونو كنار گذاشت دلم خیلی براش سوخت ولی دیگه كاری نمی تونستم بكنم شاید با این كارش خواست به من بفهمونه كه هدفش چیز دیگه ای بوده نه اون چیزی كه من فكر می كردم . بعد از اون حرفای زیادی در موردش شنیده میشد یكی می گفت سر مسائل ناموسی كشته شده ، یكی می گفت با دوستاش مست میكنن و بیرون شهر درگیر میشن و اون با ضربات چاقوكشته میشه و یه عده هم میگفتن بخاطر مسائل سیاسی و امنیتی و اینجور چیزها در نهایت هر چی كه بود تموم شد مثل آب خوردن و هیچ كسی هم نتونست اعتراض كنه حتی خانوادش.
      یه جورایی پیش خودم احساس گناه میكردم كه نباید اونقدر بیرحم باهاش برخورد میكردم .
      وای خدای من آخه چرا تمام این بد بختی ها برای من پیش میاد اون از موضوع سینا و حالا هم این پسره آخه من كجای كارم اشتباه بود . منكه دست خودم نبود خوب دوستش نداشتم حالا باید اینجوری تقاص بدم ، اونم واسه گناه نكرده . وضع روحیم دوباره بهم ریخته بود مدام حركات و حرفای محسن عذابم میداد و همش فكر میكردم من نباید .... من نباید .... من نباید .... وای كه داشتم دیوونه میشدم . دوستام خیلی هوامو داشتن فرزانه كه یك لحظه هم منو تنها نمی زاشت و برام مثل یه خواهر سنگ تمام گذاشته بود . و همش اعتقاد داشت زمان برای من همه چیزو درست میكنه .روزهای دانشجویی من پشت سر هم می گذشت و ترمها یكی پس از دیگری طی میشدن و سال آخر فرا رسید . در تمام این مدت نه با پسری حرف زدم و نه تلاش كردم عشقی داشته باشم و حتی اجازه ندادم یكبار هم كسی باهام صحبت كنه از جریان محسن حسابی ترسیده بودم . ترم پاییز گذشت و باید ثبت نام میكردیم برای ترم آخر .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 27 - 2008 - 10:43 AM
      پیک 24

      (بخش بیست و یكم )
      تعصیلات پایان ترم تموم شده بود و فردا باید ثبت نام می كردم برای ترم آخر از تمام دوران دانشجویی بجز چند خاطره ی خوش چیز دیگه ای برام جذاب نبود بخاطر همین خیلی خوشحال بودم هزینه ترم آخرو بابایی بهم داد و ازم قول گرفت بخونم برای فوق ، كنارش كه بودم مثل همیشه احساس غرور می كردم و از اینكه می تونم بیشتر اونو ببینم و كنارش باشم خوشحالتر بودم اونشب مهمون داشتیم خاله ام اینا شام خونمون بودن وقتی غروب شد بابایی هم اومد مثل همیشه جلوی اونهمه آدم پریدم بغلش بوسش كردم و تا لباساشو دربیاره یه چایی تازه دم براش آوردم دختر خاله ام كه هم سن خودم هست با تعجب گفت : دختره ی خرس گنده خجالت بكش وقت شوهرته تازه بابایی بابایی میكنه . خاله خانووم این دختر دیگه نوبره !
      بیشتر به بابایی چسبیدم و گفتم : تا بتركه چشم حسود !!
      خلاصه كلی سر به سر گذاشتن و منم پشت بابایی قایم شده بودم و جوابشونو میدادم . اونا نمی فهمیدن من چقدر دوستش دارم . آخر شب بود كه مهمونامون رفتند . وقتی برگشتم تو اتاق احساس كردم رنگ بابایی پریده سریع رفتم طرفش و گفتم : باباجونم چته قربونت برم؟
      بابایی : چیزیم نیست عزیزم .
      -ولی من نگرانم . بیا بریم دكتر ؟
      بابایی: نه گلم لازم نیست بهتره بریم بخوابیم فكر كنم از خستگیه .
      با اینكه قبول كردم ولی تو دلم آشوبی بود كه داشت دیوونه ام میكرد . مثل همیشه كنارش دراز كشیدم . داشت خوابم میبرد كه دیدم از جاش بلند شد سریع پریدم و گفتم : بابایی من چی شده ؟
      همینطور كه بطرف دستشویی میرفت گفت : فكر كنم مسمومیت باشه چیز مهمی نیست تو برو بخواب منم میام .
      رفتم سراغ مادر و بیدارش كردم اونم خیلی نگران شد و اصرار میكرد كه باید بابایی رو ببریم بیمارستان ساعت یك نصف شب بود یكساعتی اصرار كردیم تا بابایی راضی شد و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد به هر زحمتی بود با مامانم رسوندیمشون بیمارستان سریع نوار قلب گرفته شد ومعاینات یکمیه انجام شد چشم از چهره ی دكتر برنمی داشتم تا شاید بفهمم قضیه چیه ولی اونا هیچی عكس العملی نشون نمی دادن همش التماسشون میكردم بگن بابام چشه و چی شده ؟ فقط با چیز مهمی نیست . نگران نباشید مواجه میشدم.
      وقتی دكتر متخصص اومد كلی براش آزمایش نوشت همونجا خونشو گرفتن و دادن به من كه ببرم طبقه پایین و بگم سریع جوابو بدن چند تا شیشه خونو گرفتم تو دستم و همینطور كه مثل ابر بهاری اشك میریختم رفتم طبقه پایین از ترس داشتم سكته میكردم پله ها رو كه پشت سر گذاشتم وارد یه سالن شدم كه چند تا سالن تو در توی دیگه كه سر و ته نداشت رو دیدم روشنایی اون فقط یه مهتابی كوچك وسط سالن بود و انگار هیچ وسیله گرمایشی هم اونجا نبود یه لحظه سردم شد گیج شده بودم كدوم اتاقه چیزی هم روی دراش نوشته نشده بود و یا شاید نوشته بودن ولی من با اون حالم نمی دیدم . یه لحظه حساس كردم شاید اومدم سرد خونه یبیمارستان اومدم برگردم كه یه صدایی چنان منو ترسوند كه جیغ بلندی كشیدم و به طرف صدا برگشتم یه مرد با یه روپوش سفید سر كم مو و مسن كه از جیغ منم حسابی ترسیده بود به طرفم اومد و گفت : دخترم كاری داری؟ نترس ... شما آزمایش داشتین ؟
      بدون حرف شیشه ها رو گرفتم طرفش .
      گفت : اتفاقا دكتر عظیمی الان تماس گرفتن و بهم گفت كه فوریه تو نباید می اومدی اینجا مگه كسی بالا نبود كه تو روفرستادن .
      -تو رو خدا زودتر پدرم خیلی حالش بده .
      گفت : تا اونجا كه بتونم هركاری از دستم بربیاد حتما . بعد خنده ای كرد و گفت : نگران نباش پدرت خوب میشه حالا برو در ضمن خیلی ترسیدی نه ؟
      چیزی نگفتم و با همون چشم گریان پله ها رو با سرعت برق طی كردم وقتی برگشتم با دیدن بابایی نزدیك بود از حال برم خدای من تو همین مدت كم بابایی زیر هزاران دستگاه و شیلنگ تو همون اورژانس روی تخت خوابیده بود سریع رفتم طرفش و گفتم : بابایی من چشماتو باز كن خواهش میكنم بابایی...
      به هر زحمتی بود چشماشو باز كرد دستشو آورد بالا سرم كشید گفت : نبینم دخمل بابایی گریه كنه . عزیز دلم چیزی نیست قول میدم زود زود خوب بشم برگردم پیش مهرانه جونی خودم .
      دكتر وارد اتاق شد و گفت : شمابیرون باشید لطفا ایشون اصلا نباید حرف بزنن . بعد رو كرد به پرستار و گفت : خانم پرستار لطفا ایشونو ببرین بیرون . بعد رو كرد به مادرم و گفت : چون نخواستیم ایشون رو حركت بدیم مجبور شدیم وسایل سی سی یو رو بیاریم اینجا .... چرا خانووم اینقدر دیر؟
      بعد رو كرد به بابایی و گفت : آخه مرد با خودت چی كردی؟ چند وقته دكتر نرفتی ؟ روزی چند تا سیگار میكشی؟
      دیگه نمی تونست حرف بزنه با دست اشاره كرد یكی . دكتر همینطور كه داشت یه آمپول تو رگش میزد گفت : یه پاكت نه؟
      بابایی با سر حرف دكتر و تائید كرد قلبم داشت از كار می افتاد دهنم خشك شده بود و فقط اشكهام بود كه حرفی برای گفتن داشت به مامانم نگاه كردم اینقدر گریه كرده بود كه چشماش دیده نمی شد دكتر صدام كرد و گفت : شما دخترشون هستید نه؟ گفتم : بله آقای دكتر تو رو خدا بابایی منو ... دیگه از اشك نتونستم جلوی خودمو بگیرم اینقدر زار زدم و التماسش كردم ولی فایده ای نداشت دكتر گفت كه ببینید خانم یکما ایشون باید تحت نظر پزشك می بودن حداقل هر ماه یكبار ،‌دوما ایشون رو خیلی دیر رسوندین ،‌درضمن ما هر كاری از دستمون بربیاد حتما انجا میدیم شما نگران نباشید از شانس شما امروز كلی برامون آمپول و داروهایی كه هیچ وقت تو این شهر پیدا نمی شه آوردن و ما همه ی اونها رو برای پدرتون استفاده كردیم ایشون جوون هستند 47 سال سنی نیست ما هم دلمون میخواد ایشون به لطف خدا زنده بمونن ولی بهتره شما یه زنگی بزنید برادرتون یا كسی بیاد كه اینجا تنها نمونید . زنگ زدم به برادرم بعدشم به داییم وقتی برگشتم تو آستانه ی در خشكم زد تمام دكترا بالا سر بابایی بودن بهش شوك می دادن ولی فایده ای نداشت هر كاری كردن بی فایده بود منو از اتاق بردن بیرون تا شاهد اون صحنه ها نباشم خواستم برم داخل اتاق كه با صدای داییم برگشتم طرف در بطرفش رفتم دست داییم رو گرفتم كه باهم بریم داخل اتاق ولی در كمال ناباوری دیدم با یه پارچه ی سفید روی بابایی منو پوشوندن و دارن از اتاق بیرون میارن تمام دكترا داشتن گریه میكردن و مادرم از حال رفته بود دویدم طرف تخت و پارچه رو زدم كنار تمام دنیا رو سرم خراب شد برادرمم رسیده بود دوتایی افتاده بودیم رو تخت زار میزدیم تمام صورت بابایی رو بوس میكردم والتماسش میكردم كه چشماشو بازكنه حتی شده برای یكبار ولی اون انگار صدامو نمی شنید دنیا برام سیاه شد و غم تمام دنیا تو دلم نشست وای كه چقدر مظلوم و معصوم با آرامش خاصی خوابیده بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و فقط یه خواب آسمانی .
      به هر زحمتی بود مارو ازش جداكردن و به طرف سرد خونه رفتند همینطور دنبالش میدویدم و التماس میكردم بابایی منو نبرن ولی كسی گوش نمی كرد وقتی پشت در سرد خونه رسیدم دیگه چیزی نفهمیدم .
      چشماموكه باز كردم هوا كاملا روشن بود باید می رفتم جواب آزمایش بابایی رو بگیرم سرم رو از دستم كشیدم و تا وسط راهرو اومدم ولی پرستار جلومو گرفت هولش دادم كنار و گفتم : چرا نمی فهمی من باید برم جواب آزمایش بابایی رو بگیرم . دكتر خودش گفت سریع باید آماده بشه . با دیدن دكتر رفتم طرفش گفتم : مگه شما نگفتین كه جواب آزمایش رو باید زود بدن پس چرا تا حالا آماده نشده ؟ چرا ؟ وایستادین بابایی بمیره بعد .
      دكتر اشاره ای به پرستارها كرد و گفت : بزارین بره جواب آزمایش رو بگیره .
      با تمام بی حسی راه افتادم سمت اون زیر زمین كزایی خوب میدونستم چی شده ولی نمی خواستم باور كنم. نه بابایی من نمرده اون زنده هست خودش گفت زود برمیگرده و برای همیشه پیش مهرانه جونی می مونه تازه دكترا هم شاهدن خودش بهم گفت گریه نكنم وگرنه با دیدن اشك من غمگین میشه . با همین فكرا به پیشخوان آزمایشگاه رسیدم بدون هیچ حرفی جواب آزمایشها رو دادن دستم و برگشتم بالا . داییم و برادرمم رسیده بودن و با چشم گریان مضطرب به من نگاه میكردن حتی بهشون سلام هم نكردم یكراست رفتم به طرف اتاق بابایی ولی اون نبود رفتم سمت دكتر و گفتم : اینم جواب آزمایشها حالا بابایی من كوش؟
      دكتر تمام سعی خودش رو میكرد تا آرومم كنه بهم گفت كه چه اتفاقی افتاده می دونست تشنه ی اینم كه یكی بهم بگه تا خیالم راحت بشه تا بفهمم دیگه بابایی رو نمی بینم مات و مبهوت فقط نگاش میكردم و با التماس خواستم بگه كه جواب آزمایشش چیه اون نگاهی به ورقها كرد و گفت : همه چیز سالمه فقط چربی و اوره اذیتش میكرده باور كنید همه ی دكترا و پرستارا از دیشب متعجب شدند چون خیلی ناگهانی بود ما تمام تلاشمون رو كردیم سه ساعت بی امان سعی كردیم ایشون رو نجات بدیم ولی متاسفم خانم . واقعا متاسفم!! بعد كاغذا رو گرفتم بدون هیچ حرفی راه افتادم كه از بیمارستان بیام بیرون داییم و برادرم پشت سرم اومدن و با كمك اونا به طرف خونه راه افتادیم نگاهی به برادرم كردم و گفتم : حالا بابایی من كجاست ؟
      داییم اشكاشو پاك كرد و گفت : تو كه حالت خوب نبود نتونستیم ببریمت بقیه رفتن كارهاشو انجام بدن تا بعد از ظهر مراسن خاكسپاری .... ادامه نداد چون بغض بهش امان نمی داد برادرمم كه دیگه نگو . از مردم بدم می اومد از شهر نفرت داشتم دلم آشوب بود وقتی به خونه رسیدیم و پارچه ی سیاه رو سر در خونه دیدم پاهام سست شد ولی خودداری كردم وقتی وارد حیاط شدم و ماشین بابایی رو گوشه ی حیاط دیدم بغضم تركید رفتم تو ماشین و تا تونستم گریه كردم به تنهایی ام ، به شكسته شدنم ، به نبود بابایی آخه خداجون چطور به ندیدنش عادت كنم؟ وای باورم نمی شد بابایی من ... بابایی مهربون من .... تو كه همیشه جوابمو میدادی پس چرا امروز هر چی صدات كردم فقط با چشمای بسته نگام كردی ؟ چرا؟ با بای خوب من چرا منو تنها گذاشتی ؟ مگه من دختر لوس تو نبودم حالا آغوش مردونه ی كی آرومم كنه ؟ تنها مرد زندگی من !چرا ؟ كی میتونه اندازه ی تو مهرانه ی تنهاتو رو دوست داشته باشه ؟ فكر نكردی بعد تو من چیكار كنم؟ وای خدا جون آخه چرا ؟ چرا با من اینطوری كردی؟ مگه بهم قول ندادی یکم من بعد اون ؟ منكه التماست كردم به پات افتادم ازت خواهش كردم بابایی منو بعد از من ببر! پس چرا به حرفم گوش نكردی ......
      اینا رو تو دلم میگفتم و با بوی بابایی كه هنوز تو ماشین بود زار میزدم شاید سه یا چهار ساعت كسی طرفم نمی اومد دیگه نفس نداشتم تا دختر خالم كه از بیقه بهم نزدیكتر بود در ماشینو باز كرد و رو صندلی جلو نشست نگاش كردم اونم گریه كرده بود خیلی زیاد بیشتر از اونی كه فكر می كردم چون بابایی من به اونا می گفت دختران من .
      بغلش كردم و هر دوتایی هق هق می كردیم بهم می گفت احساس میكنه پدر خودشو از دست داده . و پا به پای من همدردی می كرد ولی هیچ چی منو آرووم نمی كرد .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. #13
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #13

      ***

      elham55
      Jul 29 - 2008 - 08:56 AM
      پیک 25

      ( بخش بیست و سوم )
      همش دعا دعا میكردم دكتر زودتر بیاد و منو مرخص كنه . نزدیكای ظهر بود كه بالاخره این اتفاق افتاد بعد از كلی سفارش به مامان و برادرم و تاكید كه نباید مراسم عزا و اینجور جاها برم دست از سرم برداشت و همراه فرزانه و مامانم به طرف خونه راه افتادیم . اصلا نمی تونستم از فكر بیتا بیام بیرون . وقتی رسیدیم تلفن داشت زنگ میخورد حال جواب دادن نداشتم از فرزانه خواستم این زحمت رو بكشه كه ناگهان دیدم چشماش گرد شد و گوشی رو گرفت طرف من و گفت : با شما كار دارن !!! فرزانه همچنان متعجب به من نگاه میكرد گوشی رو ازش گرفتم و با شنیدم صدا فهمیدم همون مزاحم تازه وارده نمی تونستم چیزی بگم چون اصلا حال نداشتم فقط وقتی دیدم اونه قطع كردم . همینطور كه داشتم دكمه های مانتو رو باز میكردم گفتم :‌فرزانه چرا اینقدر تعجب كردی؟
      فرزانه : مهرانه چرا بهم نگفتی؟
      -عزیزم چی رو باید بهت میگفتم؟ اینكه یه آدم نادون اینقدر مزاحمم شده دیوونه ام كرده ؟!!
      فرزانه : مزاحم ؟ ! تو كه مزاحمی نداشتی ؟
      -آره حدود یكماهه كه سر وكله اش پیدا شده ولی تو كه میدونی من بعد سینا نه می خوام و نه میتونم كسی رو دوست داشته باشم .
      فرزانه اومد روی تخت كنارم نشست و گفت : مهرانه تو داری تاوان چی رو می دی؟ یه عشق چهار ماهه؟ یه عشق هرزه ؟ یه عشق مزخرف كه همه چیتو نابود كرد ؟ احساستو كشت ؟
      -خواهش میكنم راجع به سینا اینطوری حرف نزن .
      فرزانه : ببین مهرانه چهار ساله داری بهش فكر میكنی اگه چهل سال هم بهش فكر كنی اون رفته ... می فهمی اون رفته .... داری همه چی رو خراب میكنی تو دانشگاه بهترین پسرا دنبالت بودن برات پیغام فرستادن نمی گم همشون مناسب و عالی بودن ولی می تونستی انتخاب كنی . یادته پارسال چه بلایی به سر فرزاد آوردی اون دوستت داشت پسر خوبی بود به دست و پای رئیس دانشگاه افتاد ولی تو چنان خرابش كردی كه تمام بچه ها به عقلت شك كردن . بسه ... خواهش میكنم بسه ...
      -دلم گرفته بود فرزانه راست میگفت با خیال سینا زندگی كردن هیچ چی رو درست نمی كنه من باید قبول كنم كه اون رفته چهار ساله كه رفته نگاهی بهش كردم دیدم داره گریه می كنه دستمو انداختم دور گردنش سرشو بوسیدم و گفتم : فرزانه ی عزیزم چرا داری گریه میكنی ؟
      فرزانه اشكاشو پاك كرد و گفت : مهرانه تو بهترین دوست منی نمی تونم ببینم چطور داری عذاب میكشی . تو داری بهترین موقعیتهاتو بخاطر یه رویا از دست می دی . دلم برای اینهمه سادگی تو می سوزه . آخه دختر دور و برتو نگاه كن كی مثل توئه ؟ تمام زندگیت شده گریه با عكس بابایی و حسرت با عكس سینا حتما از امروز به بعدم ترحم با عكس بیتا . مهرانه خواهش میكنم از این حصاری كه دور خودت كشیدی بیا بیرون میترسم تو این حصار بپوسی و كسی تو رو نبینه . تنها تفریحت شده همون سه شنبه ها كه با هم میریم دانشگاه پیش استاد . می دونی تو همون دانشگاه هم هستند كسانیكه دنبال تو هستن دوستت دارن ولی تو اصلا اونا رو نمی بینی ؟
      با این حرفش جا خورد بهش نگاه كردم و گفتم : تو چی گفتی ؟
      فرزانه روبروم نشست دستمو تو دستش گرفت و گفت : ببین مهرانه استادم در جریان هست یه پسره كه تو همون دانشگاه درس خونده تو دانشكده فنی تو رو دیده ازت خوشش اومده و فهمیده كه تو برای چی میری دانشگاه رفته سراغ استاد و خواسته باهات حرف بزنه اونم بهش گفته الان تو روحیه ی مناسبی نداری باید صبر كنه .
      حالم داشت بهم می خورد . اتفاق پشت اتفاق بابا چرا كسی حرف منو نمی فهمه می خوام آرووم و بی صدا زندگی كنم چرا این آدما دست از سر من بر نمی دارن ، ولم نمی كنن خدایا كجا فرار كنم ؟!!
      به دیوار تكیه دادم پاهامو جمع كردم چونه ام رو گذاشتم رو زانوهام فرزانه دقیقا روبروی من نشسته بود و داشت منو نگاه می كرد .
      -فرزانه هیچ حرفی راجع به این موضوع دیگه نمی خوام بشنوم . بفهم نمی تونم كسی رو قبول كنم . وقتی دیدم داره بهم یه طوری نگاه میكنه از دلم نیومد بیشتر اذیت بشه ادامه دادم ... البته فعلا، حالا ببینیم تا بعد چی پیش میاد ...
      برق شادی رو تو چشماش دیدم پرید بغلم كرد و گفت : مهرانه خیلی دوستت دارم مثل خواهرم .
      گفتم : خو ب حالا لوس نشو ، پاشو بریم یه چیزی بخوریم كه دارم از گرسنگس میمیرم وقتی از اتاق بیرون اومدیم مامان داشت سالاد درست میكرد رفتم سراغش و گفتم : وای مامان جونم قورمه سیزی گذاشتی ؟
      مامانم برگشت و گفت :‌ بالاخره تو گرسنه شدی؟ بشین تا غذا رو بكشم .
      فرزانه منو نشوند سر میز بعد به مامان كمك كرد تا غذا رو بكشه و بیاره سر میز مامان و فرزانه با هم خیلی خوب بودن و حتی شوخی هم میكردن كاملا میشد فهمید كه خوب باهم ارتباط برقرار میكنن دیگه كم مونده بود فرزانه بهش بگه مامان خودمم خوشحال بودم كه یه همچین دوست خوبی دارم .
      دیگه بهم اجازه ندادن در هیچ كدوم از مراسم بیتا شركت كنم ولی هر وقت یادش می افتادم براش اشك میریختم . سر كلاس كه به صندلیش نگاه میكردم دلم آتیش میگرفت حالا خوب بود ترم آخر بودیم صندلی ردیف آخر یه دونه مونده به دیوار . تمام ترم هیچ كی سر جاش ننشست . كلاسها كم كم داشت تعطیل میشد و باید برای امتحانات آماده میشدیم .
      اون روز مثل همیشه با فرزانه به طرف دانشگاه راه افتادیم وقتی وارد سالن شدیم كه بریم پیش استادمون ناگهان صدایی ما رو متوجه خودش كرد برگشتیم دیدم یه پسر چند قدمی ما ایستاده یکم فكر كردم با فرزانه كار داره خواست به راهم ادامه بدم كه گفت : ببخشید خانم !
      برگشتم بهش نگاه كردم و گفتم : با من بودین ؟
      گفت : بله . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
      -نه ... متاسفم .
      راهمو كشیدم و یكراست رفتم تو دفتر استاد دو نفر انجا بودن و هنوز استاد نیومده بود نشستم سر جام و كارمو شروع كردم بعد از چند دقیقه فرزانه هم اومد نشست رو صندلی كنار دستمو و آروم بهم گفت : چرا اینطوری كردی ؟
      -همون بود نه؟
      فرزانه : بد نبود به حرفاش گوش می كردی؟
      -فرزانه جون باید بهم زمان بدی هنوز آمادگی ندارم .
      فرزانه خندید و گفت : می بینی تو روخدا با این اوضاعش خدا چه تیكه هایی هم سر راهش قرار میده ؟
      حالا من بدبخت خودمو هم بكشم یه دونه از این سیابرزنگیای دانشكده معارف هم كه تو همین دانشگاه درس می خونن جواب سلاممو نمی دن .
      خندیدم و گفتم : تو كه خودت سیاهی دنبال یه سیاه تر از خودت میگردی؟ واقعا كه ...
      حالا ناراحت نباش بزار فصل امتحان كه شد یه دونه از این دانشجوهای هندی همینجا رو برات جور میكنم .
      اگه امری نداری كارمونو شروع كنیم تا استاد نیومده حد اقل چند تا فیش بنویسیم .
      فرزانه با تعجب نگام كرد و گفت : می دونستم دوست خوبی انتخاب كردم ... پس رو قولت حساب می كنم .
      اونروز تا عصر نموندیم ظهر بود كه از استاد و بچه ها خداحافظی كردیم و از دانشگاه خارج شدیم هوا گرم بود ولی حوض وسط حیاط با اونهمه درخت و گل و گیاه هوای مطبوعی رو به محوطه ی دانشگاه داده بود مخصوصا اینكه خلوت هم بود به جز چند تا دانشجوی خارجی كه به كتابخونه رفت و آمد میكردن بچه های ایرانی دیده نمی شدن مگر برای كاری اومده باشن . حیاط رو طی كردیم از پله ها پایین اومدیم و دیدم یه ماشین جلو پامون نگه داشت از شدت گرما نگاه نكردم راننده اش كیه درو باز كردم اومدم سوار بشم دیدم خودشه سریع اومدم پایین و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس .
      فرزانه هم دنبالم اومد و سوار اتوبوس شد حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد فقط ازم خواست نهار برم خونشون كه قبول نكردم گفتم باید در س بخونم و ترجیح میدم تنها باشم اونم گیر نداد وقتی اتوبوس رسید سر كوچشون ازم خداحافظی كرد و رفت . وقتی رسیدم خونه بازم صدای زنگ تلفن نا خودآگاه منو كشوند طرف گوشی . همون مزاحم مزخرف همیشگی . وقتی صدامو شنید قطع كرد منم عكس العمل خاصی نشون ندادم بعد از اینكه لباسامو عوض كردم رفتم تو آشپزخونه تا با مامان نهار بخورم كلی در مورد مزاحم تلفنی ام باهاش صحبت كردم مامان اصرار داشت باید با اون صحبت كنم ببینم حرف حسابش چیه ؟
      كمی فكر كردم دیدم بد نمی گه اما باید بعد امتحانام باهاش حرف میزدم . موضوع آقای مهندس ( این اسمی بود كه با فرزانه سر همون پسره كه تو دانشگاه بهم گیر داده بود گذاشته بودیم ) رو هم بهش گفتم . بنده خدا مامانم میترسید چیزی بگه من ناراحت بشم یا فكر كنم می خواد منو از سر باز كنه بخاطر همین در آخر حرفامون منو بوسید و گفت : مهرانه همه چیز دست خودته . می دونم دختر عاقل و فهمیده ای هستی من به تصمیم تو احترام میزارم البته هم هواتو دارم و هم راهنماییت می كنم بقیش با خودت . بعد بهم نگاه كرد و گفت : تو نمی خوای این لباس سیاه رو در بیاری ؟
      -مگه خودت درآوردی ؟
      قطره های اشكش دلمو آتیش زد بغلش كردم و گفتم : مامانی خوبم تا آخر عمر كنارت می مونم نگران چیزی نباش . می دونم بابایی بهترین مرد دنیا بود واسه ی همه ی ما ، ولی كاریش نمی شه كرد . حالا خودتو ناراحت نكن قربونت برم كه طاقت دیدن اشكاتو ندارم .
      بعد از رفتن بابایی یکمین بار بود كه احساس امنیت كردم و فهمیدم كه مامان منو خیلی دوست داره ازش تشكر كردم و رفتم تو اتاقم سر تخت دراز كشیدم و دوباره به تمام ماجراها فكر كردم . غرق در افكارم بودم كه بازم صدای تلفن بلند شد با زنگ او ل گوشی رو برداشتم خودش بود .
      -سلام
      گفت: به به چه عجب سلام خانووم !!
      -ببینید من نمی دونم شما كی هستید و برای چه منظوری اینجا زنگ میزنید بخاطر همین اگه اجازه بدین بعد از امتحانات یه وقتی بزارین تا باهم صحبت كنیم .
      گفت: باور كنید من منظور بدی ندارم اصلا شما رو هم نمی شناسم ...
      -بهتره وقتی همدیگه رو دیدیم توضیح بدین ... فقط ازتون خواهش میكنم تا 15/4 مزاحمم نشین چون امتحان دارم .
      گفت : حتما .. بله حتما ... اتفاقا خودمم امتحان دارم .
      -فعلا خدانگهدار.
      اجازه ندادم حرفی بزنه سریع گوشی رو گذاشتم و هرچی كه بینمون رد و بدل شد واسه مامانی توضیح دادم . عصرشم كه فرزانه زنگ زد همه چیزو براش گفتم نظرش این بود كه یکم باید اینو دست به سر كنم بعد برسم به آقای مهندس .
      - ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Jul 29 - 2008 - 09:06 AM
      پیک 26

      Quoting: asal_[quote=asal_nanaz

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. #14
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #14

      ***

      elham55
      Jul 31 - 2008 - 11:42 AM
      پیک 27

      ( بخش بیست و چهارم )
      تمام حواسم به امتحانات پایان ترم بود . دلم میخواست هر چه زودتر تموم بشه تا شاید روزهای سختی منم تموم بشن . نه دیگه دانشگاه شهرمون میرفتم كه آقای مهندس رو ببینم و نه خبری از مزاحم تلفنی بود . خوشحال بودم لا اقل اگه مزاحم بود نفهم نبود . یه روز من خونه ی فرزانه میرفتم یه روز اون می اومد با هم درس می خوندیم تا اونجا هم كه برام امكان داشت خونه دانشجوییمون هم نمی رفتم تا بچه ها راحت باشن و بهتر درس بخونن چون چهارتایی كه میشدیم نمی شد درست درس خوند . به نظر خودم امتحاناتم خوب داشت پیش میرفت وقتی آخرین امتحانم دادم انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد . با فرزانه رفتیم خونه قرار بود اونشب برا خودمون جشن بگیریم 10-15 تا از دوستامون رو هم دعوت كرده بودیم . وقتی همه ی بچه ها جمع شدن مینا اومد كنارم و گفت : مهرانه می خواستم همین یکم جشنمون یه خواهشی ازت بكنم . البته اگه ناراحت نمی شی ؟ می دونی كه همه ی بچه ها دوستت دارن و احترام خاصی هم برات قائلن ما با هم تصمیم گرفتیم اگه اجازه بدی امشب لباستو عوض كنیم . بچه ها زحمت كشیدن و برات لباس هم خریدن فقط امیدوارم نخوای تا آخر عمر سیاه بپوشی و همیشه تو این حالت بمونی . البته می دونی منم وقتی كوچك بودم پدرمو از دست دادم و كاملا تو رو می فهمم اما باید كنار بیای حالا هم دلمون نمی خواد خدای نكرده ازمون دلخور بشی .
      بچه ها كاملا شرمندم كرده بودن ولی نمی تونستم . خیلی ها خواسته بودن اینكارو بكنن ولی اصلا آمادگی نداشتم رو كردم به بچه ها و گفتم : همه ی شما دوستان عزیز من هستید كه تو این چهار سال جز خوبی بین ما چیزی نبوده هم اتاقیهای خوبمم كه دیگه حرف ندارن مینا و نسرین عزیز مثل خواهر بزرگتر نداشته ام منو حمایت كردند و فرزانه كه دوست عزیزمه و همه میدونین چقدر برام باارزشه ، نمی دونم چطوری ازتون تشكر كنم با اینهمه لطفی كه به من كردید سپاسگزارم ولی دوستان خوبم باور كنید هنوز نمی تونم ، امتحان كردم ولی نتونستم وقتی اینطوریم یه جورایی آرامش دارم شایدم تلقین باشه ولی لباس رنگی كه می پوشم انگار دارم خفه میشم منو ببخشید . مثل همیشه محبت مینا به دادم رسید و به اشاره ای كه به بچه ها زد گفت : به هر حال وظیفه ای بود گردن همه ی ما هر طور راحتی ولی قول بده كه هر چه زودتر با خودت كنار بیای و ما بازم شاهد اون خنده ها و شوخیهای دوست داشتنی تو باشیم .
      همه ی دوستام منو بوسیدن و برام آرزوی موفقیت كردن چون خیلی هاشون رو دیگه ندیدم و فرسنگها ازم دورشدن چند تاشون هم وقتی ازدواج كردن از ایران رفتند و دیگه ازشون خبر ندارم .
      اونشب بهترین و قشنگترین شب دانشجویی من بود فردای اون روز هر كسی رفت شهر خودش ما هم وسیله هامون رو بار زدیم و برگشتیم . دل منو فرزانه خیلی گرفته بود بخاطر همین تا آخر شب خونه ی ما موند . عصر همون روز سر و كله ی مزاحم تلفنیه پیدا شد وای كه چه دقیق انگار روز شماری میكرده گوشی رو برداشتم .
      -الو
      گفت : سلام خانوم حالتون چطوره .
      -سلام ،‌ممنون شما خوبین؟
      گفت : به لطف شما بد موقع كه زنگ نزدم؟
      -نه خواهش میكنم .
      گفت : خب خانم قولی كه دادین فراموش نشده ؟ هر جا شما امر بفرایین هستم در خدمتتون .
      فرداش سه شنبه بود وباید میرفتیم پیش استادیه كم غكر كردم و قرار و گذاشتم واسه پس فردا چهار شنبه .
      -روزش رو من میگم جاشو شما بگین .
      گفت : هر چی شما بفرمایین.
      -پس فردا ساعت 10 صبح خوبه ؟
      گفت :‌عالیه و جاش هم دانشگاه ... رو كه بلدی ؟
      -بله
      گفت : پس اونجا میبینمت . دانشكده هنر طبقه دوم سالن 2 تو سایت منتظرتون هستم .
      -بسیار خوب ، امری ندارین ؟
      گفت : نه مزاحمتون نمی شم . فعلا خدانگهدار.
      بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم و برگشتم طرف فرزانه و گفتم : خب به نظرت چیكار كنم؟
      فرزانه : منكه آقای مهندس رو تائید میكنم . اگه تصمیمی داری روی اون كار كن . حداقل می دونی كیه و كجا درس خونده و استاد هم تائیدش میكنه . تازه از بچه های دانشگاه هم می تونی راجع بهش بپرسی .
      كمی فكر كردم هر چی خواستم با خودم كنار بیام و ببینم دلم كدم طرفه به نتیجه ای نرسیدم ایده های فرزانه هم قانعه ام نمی كرد بخاطر همین سعی كردم بازمان پیش برم .
      اونشب با مامان هم در مورد قرارمون صحبت كردم نظرش این بود كه زیاد باهاش صحبت نكنم و زود نتیجه گیری كنم چون اون فقط یه مزاحم تلفنیه كه باید هر چه زودتر تكلیفش معلوم بشه .در مورد آقای مهندس هم نظر خاصی نداشت تصمیم رو به عهده ی خودم گذاشته بود . اونشب كلی با فرزانه و مامان حرف زدیم حتی در مورد خواستگارایی كه داشتم ، ولی هنوز نمی تونستم . آخر شب پدر فرزانه اومد دنبالش و با رفتن اون یه جورایی دلتنگ شدم .
      فرداش صبح زود از خونه زدم بیرون و مثل همیشه سر راه فرزانه رو دیدم با هم رفتیم دانشگاه ، به جر بچه هایی كه برای امتحان اومده بودن كس زیادی تو دانشگاه دیده نمی شد . وارد سالن كه شدیم چشممون به جمال آقای مهندس افتاد سلامی كرد و سریع از كنارمون رد شد . فرزانه جوابشو داد ولی من راهمو كشیدم و از پله ها رفتم بالا . وارد اتاق استاد كه شدیم تنها بود بعد از سلام و احوالپرسی و كلی سر به سر مون گذاشت . بعد از چند دقیقه ای استاد بالاخره سر حرفو باز كرد .
      استاد : خب بچه ها تصمیمتون چیه ؟ منظورم واسه كار و زندگیتونه یا ایشا الله می خواین ادامه بدین ؟
      فرزانه : والله منكه دوست دارم ادامه بدم .
      -منم دوست دارم ادامه بدم ولی فكر نكنم بشه .
      استاد خنده ای كرد و گفت : فرزانه شاید بتونه ادامه بده ولی تو رو مطمئن نیست؟
      -چرا استاد دانشجوی تنبلی بودم؟
      استاد : نه اتفاقا تو یكی از بهترین دانشجوهای من بودی ولی معمولا خانووما وقتی ازدواج میكنن نمی تونن ادامه بدن ؟
      خودمو كاملا زدم به اون راه و گفتم : ولی من تصمیمی برای اینكار ندارم .
      استاد رو صندلیش جا به جا شد و گفت : یكی از بچه های فنی در مورد شما با من صحبت كرده و به شما علاقمند هست .
      -ولی منكه به ایشون علاقه ای ندارم !
      استاد : خوب ایجاد میشه . ببین دخترم ایشون پسر فوق العاده خوب و فهمیده ای هست كه من تائیدش میكنم نظرم رو ایشون مثبته و شما هم كه چهار سال دانشجوی خودم بودی كاملا می شناسمت . بهش بیشتر فكر كن .
      فرزانه پرید وسط و گفت : استاد مهرانه نیاز به زمان داره . با گذشت زمان همه چیز درست میشه .
      استاد : امیدوارم .... امیدوارم...
      دیگه چیزی نگفتم و در همین بین سه نفر دیگه وارد اتاق شدند و در سكوت همه مشغول كار خودشون شدند . .
      - ادامه دارد -

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 07:50 AM
      پیک 28

      ( بخش بیست و پنجم )
      د لشوره عجیبی داشتم شب قبلش هم خوب نخوابیده بودم یه لحظه پشیمون میشدم كه بهتره نرم سر قر ار ولی مطمئن بودم اون بازم زنگ میزنه و دست بردار نیست . دفعه ی قبل كه میخواستم برم پیش محسن اینقدر دلهره نداشتم شاید بخاطر وجود مینا بود . ولی نمی دونم چرا اینطوری شده بودم . صبح زود از رختخواب اومدم بیرون یه دوش گرفتم و یه چایی خوردم اصلا میلی به صبحونه نداشتم و یكساعت زودتر زدم بیرون احساس میكردم اگه قبلش با فرزانه حرف بزنم آروومتر میشم . وقتی رسیدم جلوی در خونشون هر چی زنگ زدم كسی درو باز نكرد ناامید شده بودم و داشتم برمیگشتم كه وسط كوچه دیدمش . مثل همیشه خندان بود : سلام عزیزم می دونستم میای رفتم تا سر كوچه شیر بگیرم ببخشید .
      -سلام فرزانه خوبی؟
      فرزانه : منكه خوبم ولی انگار تو زیاد خوب نیستی؟
      -نمی دونم چرا دلشوره دارم.
      فرزانه همینطور كه داشت منو ورانداز میكرد گفت : ببخشید مهرانه جان فكر نمی كنی اگه حداقل مانتو رو رنگی میپوشیدی بهتر بود ؟ اون بنده خدا با این قیافه ی تو فكر نكنم اصلا بیاد جلو !
      -فرزانه نتونستم. پوشیدم ولی تاسركوچه اومدم برگشتم و عوضش كردم .
      فرزانه در حالیكه داشت در خونه رو باز میكرد : حالا مهم نیست ولش كن بیا تو كه فكر كنم كتری منفجر شد .
      -حالا خوبه از بچگی خودت همه ی كاراتو كردی وگرنه هیچی.
      فرزانه : آره بنده خدا بابام بخاطر من ازدواج نكرد خواهرمم كه سر زندگیشه نمی تونه هر روز بیاد اینجا .
      دلم میخواست راجع به همین چیزا صحبت كنیم چون فكر كردن به قرارمون بیشتر اذیتم میكرد و فرزانه مثل همیشه اینو خوب فهمیده بود . یك رب مونده بود به 10 كه گفت : پاشو مهرانه جان دیرت شد .
      -باشه میرم .
      فرزانه كه نگرانی رو از تو چشمام می فهمید گفت :‌می خوای باهات بیام ؟
      -نه ... خودم میرم فقط نمی دونم چرا اینطوری شدم انگا ردفعه ی یکممه كه میخوام با یه پسر صحبت كنم .
      فرزانه خنده ای كرد و : همچینم با تجربه نیستی . حالا منو بگی یه چیزی ...
      -وا! مگه تو بجز پسرای دانشگاه با كسای دیگه هم بودی؟
      از این شوخی من كلی خندید و ازم قول گرفت نهار بیام پیشش . منم از خدا خواسته قبول كردم .
      سریع برام یه آژانس گرفت منو بوسید و برام آرزوی موفقیت كرد . ساعت از ده گذشته بود كه رسیدم دانشگاه تا حالا دانشكده هنر نرفته بودم با قدمهای سنگین و پر از تردید و شك وارد سالن شدم خنكی اونجا یه كم حالمو بهتر كرد سالن شماره ی دو دست چپم بود از پله ها بالا رفتم مستقیم وارد دستشویی شدم تو آینه نگاهی به خودم كردم نگرانی و تشویش تو نگاهم موج میزد و هر كی میتونست با نگاه یکم اینو بفهمه . یه كم خودمو مرتب كردم و اومدم بیرون دو نفری كه كنار پنجره نشسته بودن با تعجب منو نگاه میكردن ! وای خدای من رفته بودم دستشویی برادران حالا خوبه خلوت بود وگرنه هیچی بدون هیچ عكس العملی به راهم ادامه دادم پیچ یکم رو كه پیچیدم تابلوی سایت رو دیدم و به طرفش رفتم ساعت 10 دقیقه ای از ده گذشته بود با اینكه همیشه از این موضوع خوشحال میشدم نمی دونم چرا اون روز بابت دیر كردنم خجالت میكشیدم . ضربان قلبم رو می شنیدم دستم رو دستگیره خشك شده بود و با اونهمه خنكی سالن خیس عرق شده بودم به هر زحمتی بود بعد از درزدن دستگیره رو كشیدم و در باز شد وارد سالن بزرگی شدم كه پر از كامپوتر با پاترتیشن بندی و تجهیزات مربوطه وقتی چند قدمی برداشتم بادیدن اون صحنه نزدیك بود از حال برم امكان نداشت اون صحنه واقعیت داشته باشه یه لحظه تعجب رو هم تو قیافه ی آقای مهندس دیدم یه آن فكر كردم یا دانشكده رو اشتباه اومدم یا محل رو، شایدم دیر رسیدم غیر ممكنه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس باشه خواستم برگردم صدام كرد : ببخشید خانم ؟
      میخكوب شدم اومد طرفم و گفت : مگه ... مگه ... شما اینجا با من قرار نزاشتین ؟
      به زحمت گفتم : واقعاً كه ؟
      گفت : من براتون توضیح میدم ... خواهش میكنم بفرمائید بشینید ... من توضیح میدم .
      خواستم برم ولی نتونستم بغض كرده بودم . این بود تائید استاد ... وای خدای من به كی میشه اعتماد كرد .
      راهنماییم كرد روی راحتی هایی كه انتهای سالن بود و خودشم نشست روبروم .
      هیچی نمی گفتم و سرمو انداخته بودم پایین خودشم از تعجب كم مونده بود شاخ دربیاره . اینو با یکمین نگاهم فهمیدم . یه لیوان شربت برام ریخت و گرفت جلوم . نگاهی بهش كردم و گفتم : میل ندارم ممنون .
      گفت : خواهش میكنم .
      مسیر نگاهمو عوض كردم و لیوان رو برداشتم و روی میز گذاشتم .
      گفت :‌نمی خواین چیزی بگین ؟
      -به نظر شما حرفی هم برای گفتن مونده ؟
      گفت : من این اتفاق رو به فال نیك میگیرم .
      -شما میتونید راجع بهش هر فكری بكنید ولی من دوست ندارم با آدمای دو رو مراوده ای داشته باشم .
      گفت : اما ... این فقط یه اتفاق بود كه ما بهم برسیم ؟
      خنده ی مسخره آمیزی كردم و گفتم: جالبه ...شما اینجا برای من پیغام می فرستید كه عاشق دلباخته ی من هستید و با تلفن علاقتون رو به یه دختر دیگه ابراز می كنید حالا اگه من روز یکم به شما پاسخ مثبت داده بودم و این دختری كه امروز اومده سرقرار یه نفر دیگه بود چی میشد؟
      هیچی نمی گفت منم از فرصت استفاده كردم و ادامه دادم : پرواضحه كه حرفی برای گفتن ندارید . نه آقای محترم من از آدمایی كه از این شاخ به اون شاخ می پرن خوشم نمیاد . الانم هیچ حرفی برای گفتن ندارم .
      از جام بلند شدم كه برم مانع شد و نزاشت . اصرار داشت كه برام توضیح میده . دوباره منو برگردوند سرجام ولی حرفی برای گفتن نداشتم از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و اونجا بودن واقعا داشت عذابم میداد .
      همینطور داشت بهم نگاه میكرد و چیزی نمی گفت یه لحظه نگاهم با نگاهش برخورد كرد و دیدم چقدر شرمنده شده . یکمین بار بود مستقیم بهش نگاه كردم نقطه ی مقابل سینابودیه پسر تقریبا هم قد خودم با چشمای قهوه ای روشن كه دیگه میشه گفت عسلی بود موهای روشنتر و پوست گندمی با یه خال روی گونه اش و یه صورت پر ، پسر فوق العاده جذابی بود كه با یه پیرهن آبی آسمانی و شلوار جین سورمه ای جذابیتش بیشتر شده بود نمی دونم یه جورایی از طرز نگاهش خوشم اومد ولی هنوز عصبانی بودم و اگه اجازه میداد بی شك میرفتم . خنده ای كه بهم كرد دلمو دزدید ولی كاملا خودمو حفظ كردم .
      سرمو انداختم پایین و داشتم با بند كیفم بازی میكردم . چند دقیقه ای گذشت و بالاخره شروع به حرف زدن كرد : اسمم پرهام ، فامیلیم كیانمهر، همین دانشگاه فیزیك خوندم و هفته ی گذشته هم آخرین امتحانم رو دادم ، فعلا تو دبیرستان ... تدریس میكنم تا یه كار مناسب پیدا كنم ، 23 سالمه ، خونمون خیابان ... ، بچه ی آخر هستم یه خواهر و یه بردار بزرگتر از خودم دارم مادر و پدرمم استاد بازنشسته هستند ، مادرم مدیر مدرسه غیر انتفاعی ... اینم شماره ی خونمون ( یه تیكه كاغذ گذاشت جلوی روم رو میز)
      داشتم گوش می دادم و با تمام وجود تو ذهنم ثبتشون میكردم ولی همون حس مقایسه ی لعنتی اومد سراغم مضاف بر اینكه تمام وجودم بهش شك داشت خواستم حالشو بگیرم .
      -وتعداد دوست دختر؟
      پرهام: اینجا یا بیرون ؟
      با این جوابش عصبانی تر شدم بخاطر همین از جام بلند شدم و رفتم نشستم پشت یكی از كامپیوتر ها كه روشن بود . بدون معطلی دنبالم اومد و تكیه داد به میز كناری طوریكه مستقیم روبروی من باشه خنده ای كرد و گفت : ولی اگه تو بخوای همین امروز با همشون كات میكنم .
      -تو كه راست میگی ؟
      پرهام دست به سینه شد و گفت :‌از همین الان شروع میكنم تا بهت ثابت بشه .
      -حالا وقت برای اینكار زیاده . میشه لطفا بگین شماره ی منو از كجا آوردین ؟
      ازم خواست برگردیم سر جامون تا برام توضیح بده . وقتی نشستیم سر جامون گفت : والا من دوسالی میشد كه شماره ی شما رو داشتم یكی از دوستام كه تو دانشگاه خودتون درس میخوند بهم داد تا حالتو بگیرم یا شاید یه جورایی مخت رو بزنم .
      با این حرفش متعجب شدم و گفتم : ببخشید حال منو !!؟‌ چرا اونوقت ؟ ایشون منو از كجا می شناختن ؟ تا اونجا كه یادمه من تو اون دانشگاه نه با كسی رابطه داشتم و نه حرفی با كسی زدم !!
      پرهام : خوب همین دیگه . ظاهرا جلوی هم كلاسیهاش بد جور حالشو گرفته بودی اونم شرطو بهشون باخته بوده .حتما می دونی كه خیلی ها سر این موضوع با هم شرط بسته بودن كه می تونن باهات ارتباط برقرار كنن و شما هم خوب زدین تو دهنشون . منم می گفتم خوب دختره كه اینقدر مغرور و بد اخلاقه ولش كنید دیگه چه صراریه شما ها باهاش دوست بشین تازه شماره خونه دانشجوییت رو هم بهم داده بود ولی دوست نداشتم بچه بازی دربیارم و اونجا مزاحمت بشم خلاصه وقتی دوستم نا امید شد یه روز زد به سرم گفتم حالا امتحانی بكنم ببینم این دختره كیه كه اینقدر به خودش می نازه؟ مثلا خواستم مخت رو بزنم ولی ...
      -عجب ! پس تو دانشگاه خبرایی بوده خودم خبر نداشتم . شما كه مجموعه ای از دوست دختران دانشگاهی و غیر دانشگاهی دارین چرا دست گذاشتین رو یه همچین سوژه ای !؟
      پرهام: راستش یکمش خیلی برام جالب بود كه بفهمم تو ذهنت چی میگذره ؟ شاید اصلا عاشق كس دیگه ای باشی ؟
      ناخودآگاه یاد سینا افتادم و چشمام پر از اشك شد هر چی خواستم خودمو كنترل كنم نشد كه نشد وای از دست این عشق رسوا .
      پرهام درحالیكه جعبه ی دستمال كاغذی رو گرفت جلوم گفت: ناراحتتون كردم ؟ چیز بدی گفتم ؟
      -نه چیزی نیست .
      خیلی ماهرانه حرف رو عوض كرد تا از اون حال و هوا اومدم بیرون اما باید بهش میگفتم . البته حالا زود بود یکم باید در موردش تصمیم می گرفتم بعد . وقتی كمی آروم شدم گفتم و شما اینجا دنبال من بودید؟ چرا ؟
      پرها م : همون روز یکم كه اینجا دیدمتون شك نداشتم دانشجوی اینجا نیستید چون آمار تمام دخترا رو دارم در موردتون تحقیق كردم تا رسیدم به استاد هاشمی . و فهمیدم واسه چی میاین اینجا چند باری زیر نظر داشتمتون و ازتون خوشم اومد نمی دونستم شما همون دختر بداخلاقه هستین ! و گرنه حتی بهتون فكر هم نمی كردم . به هر حال دیدین كه چطور بهم رسیدیم . دلم میخواد جواب رد ازتون نشنوم.
      -ظاهرا شما از من مغرور ترید . با این كاری كه كردین چه توقعی دارید ؟ من باید به شما چی بگم ؟
      پرهام : شما حق دارین هر تصمیمی بگیرین ولی من تقریبا از شرایط شما خبر دارم و دلم میخواد ....
      حرفشو قطع كردم و گفتم : اینطور كه معلومه شما همه چیز منو می دونید ولی اینو هم بدونید كه من نیاز به دلسوزی كسی ندارم ... اونم شما !!
      احساس كردم حرف بدی زدم ولی دیگه گفته بودم اونم نشنیده گرفت و گفت : دوستتون دارم و می خوام با هم باشیم بخاطر خودتون نه چیز دیگه ای . می تونید فكراتون رو بكنید وقتی زنگ زدم خبرشو بهم بدین .
      -پس اگه اجازه بدین من برم ؟
      پرهام : خواهش می كنم خانوم ولی اگه اجازه بدین برسونمتون .
      از جام بلند شدم خدا حافظی كردم . حتی قبول نكردم منو برسونه شدیدًا نیاز به فرزانه تمام وجودم رو گرفته بود سریع یه آژانس گرفتم تا دم در خونه ی فرزانه .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. #15
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #15

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 07:53 AM
      پیک 29

      Quoting: hamed2661

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 02:19 PM
      پیک 30

      Quoting: Azarin_Bal



      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #16

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 02:33 PM
      پیک 31

      Quoting: NAVAEE

      ***

      elham55
      Aug 03 - 2008 - 07:36 AM
      پیک 32

      ( بخش بیست و ششم )
      وقتی رسیدم فرزانه نهار رو آماده كرده بود ، فرزانه كه از فضولی داشت بال بال میزد گفت : حالا اگه بگی چی شد منم دیگه از فضولی نمی میرم بگو دیگه !
      -وای فرزانه باورت نمی شه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس بود .
      از تعجب دهنش باز مونده بود باورش نمی شد همه ی اونچیزی كه اتفاق افتاده بود براش تعریف كردم و اون همونطور متعجب مات و مبهوت نگام میكرد . خلاصه زبونش باز شد و گفت : باورم نمی شه .
      -اینو نمی گفتی هم از دهن باز و چشمای گردت معلوم بود، حوبه حالا تو رو با خودم نبردم وگرنه با این شكل و قیافه حتما مرده بود از خنده اگه میشه لطفا دهنتو ببیند پاشو نهارتو بیار كه دلم واسه دست پختت تنگ شده .
      فرزانه به حالت عادی برگشت و همینطور كه داشت میز رو آماده میكرد هر چند ثانیه ای میگفت : عجیبه !
      -تو حرف دیگه ای نداری ؟ چیز دیگه ای به ذهنت نمی رسه ؟ پیشنهادی ،‌راه كاری ، چیزی ...
      فرزانه : حالا میخوای چیكار كنی؟
      -تو جای من بودی چیكار میكردی؟
      فرزانه : والا بدون فكر همونجا جوابشو میدادم .
      -واقعاً .... تو خیلی آدم راحتی هستی .
      فرزانه : خب مثل تو خوبه اینقدر همه چیزو سخت میگیری؟ باهاش حرف زدی دیدی كه پسر خوبیه حالا كلاس گذاشتی كه فكراتو بكنی ... كه چی؟ لوسی دیگه كاریشم نمیشه كرد .
      -تو كه شرایط منو میدونی.
      فرزانه : ببین بهترین موقعیت هست كه همه چیز رو فراموش كنی .
      هنوز دلم پیش سینا بود بعد چهار سال نمی تونستم فراموشش كنم . بعضی وقتها از دست خودم خیلی عصبانی می شدم ، می خواستم ولی نمی شد باید بیشتر فكر میكردم .
      -فرزانه اون دوست دختر زیاد داره میگه عاشقشون نیست فقط باهاشون دوسته به هر حال تا علاقه ای نباشه كه دوستی ایجاد نمی شه اینو نمی تونم قبول كنم .
      فرزانه : ببین عزیزم من این توانایی رو در تو میبینم كه اوضاع رو درست كنی . می تونی كاری كنی كه فقط تو باشی .
      -ولی باید همه چیز رو در نظر گرفت نمی شه به این سادگیها تصمیم گرفت .
      فرزانه : بعضی وقتا خیلی منو عصبانی میكنی بسه دیگه ! اینهمه فكر كردن نداره كه ...
      -نمی دونم حالا رفتم خونه بیشتر راجع بهش فكر میكنم و تصمیم میگیرم .
      فرزانه كه داشت آخرین قاشق غذاشو می خورد گفت : وقت زیاده تا دلت می خواد فكر كن ولی به نظر من با این توصیفاتی كه ازش كردی باید پسر خوب و مقبولی باشه از دستش نده ... نمی گم بی گدار به آب بزن ولی یادت باشه داری بهترین فرصتها رو از دست میدی ... درست فكر كن ... در هر صورت من حس بدی نسبت به این اتفاق ندارم و نظرم مثبته حالا خودت می دونی ...
      تمام مدت تا برم خونه همش داشتم فكر میكردم به اینكه اصلا رفتنم درست بوده یا نه ؟
      وقتی رسیدم خونه تمام ماجرا رو برای مادرم تعریف كردم ایشون هم نظرشون بر این بود كه باید از یه جا شروع كنم تا این حصارو بشكنم اما با درایت . مثل همیشه تصمیم نهایی رو بعهده خودم گذاشت .
      تمام اونشب به این موضوع فكر كردم تا خود صبح . وای كه فكر سینا ولم نمی كرد عكسشو آوردم و بهش خیره شدم . نمی دونم چرا اینكارو باهام كرد مگه من چیكارش كرده بودم آره شاید بزرگترین گناهم عاشق شدن بود دیگه نباید به دلم اجازه بدم یه بار دیگه عاشق بشه ، نباید دوباره دل به كسی بدم ، نباید حتی بهش فكر كنم ، اصلا چرا باهاش حرف زدم ؟ ! چرا باید بهش فكر كنم ؟ فكر كردن نداره كه ، همه چیز كاملا مشخصه اونم یكی مثل سینا ، مگه چقدر میخواد از اون بهتر باشه می خواد برای من چیكار كنه ؟ منكه عوض نشدم همون آدمم با همون خصوصیات ، كه از نظر خیلی ها خوشایند نیست منكه نمی تونم خودمو عوض كنم ... اگه اینم مثل سینا بود و دوباره دچار همون اشتباه بشم قطعا دختر احمقی هستم . نباید اجازه بدم كسی به خلوتم راه پیدا كنه ... نمی دونستم چیكار كنم ... اصلا كاش امروز نمی رفتم ... كاش مانع نشده بود و همون برخورد یکم برمی گشتم ... عكس سینا رو زیر بالش گذاشتم و خیسی اشك رو احساس كردم كه چطور صورتم رو خنك میكرد نسیم ملایمی از پنجره وارد اتاق شد چشمامو بستم و دوباره یاد بابایی افتادم وای خدا ... چقدر به كسانیكه پدر داشتن حسادت میكردم حتی به اون كودكی كه تو كارتون می دیدم حسادت میكردم ... دلم گرفته بود و دیگه به هق هق افتاده بودم ... مامان فكر كرده بود بازم خواب بابایی رو دیدم سراسیمه وارد اتاقم شد چراغ رو روشن كرد و اومد بالا سرم سایه اش رو روی چشمام حس كردم صدام كرد : مهرانه ... مهرانه ی عزیزم چی شده مادر ؟
      چشمامو باز كردم چهره ی مهربان مادرم آبی روی آتش بود . كنارم نشست بغلش كردم و با نوازهای مادرانه اش آرووم و آروومتر شدم چیزی نمی گفت ولی چشماش باهام حرف میزد نیم ساعتی گذشت همونطور كه منو می خوابوند گفت : اصلا لازم نیست خودتو اینقدر اذیت كنی ببین دلت چی می گه ... زیاد خودتو درگیر این مسائل نكن ... برای هر دختری پیش میاد شك ندارم كه دخترم راه اشتباه انتخاب نمی كنه ... حالا آرووم باش و بخواب .
      با نوازشهای مادرم خوابم برد . وقتی چشم بازكردم ساعت دیوار 5/10 رو نشون میداد با اینكه احساس بدی نداشتم ولی دلم نمی خواست از رختخواب بیام بیرون همونطور دراز كشیده بودم و داشتم به آینده فكر میكردم . پیدا كردن یه كار می تونست روحیه ام رو بهتر كنه ولی چه كاری و كجا ؟ باید میرفتم سراغ دختر عمم اون یه آموزشگاه كامپیوتر داشت حتما می تونست یه كاری برام بكنه تو همین فكرا بودم كه صدای زنگ تلفن بلند شد جواب ندادم كه با صدای مادرم از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم ، وای خدای من دختر عمم بود .
      سیما : سلام مهرانه خانووم . حال شما ؟
      -سلام سیما جون شما خوبین ؟
      سیما : من خوبم ولی تو كه تا لنگ ظهر می خوابی بهتری ... ایشا الله درس كه تموم شد ؟
      -تموم كه .... امتحانات رو دادم منتظر نتیجه هستم .
      سیما : خب مهرانه جان سر كار كه می ری؟
      -اگه جای خوب باشه آره می رم .
      سیما : ببین نمایندگی شركت ... امروز با آموزشگاه تماس گرفت و یه حسابدار می خواد ...
      حرفشو قطع كردم و گفتم : وا سیما جون تو كه میدونی رشته ی من كجا حسابداری كجا ؟ می خوای مردم ورشكست بشن .
      سیما : اگه بزاری حرف من تموم بشه بهتره ...
      -حتما ... بفرمایین ...
      سیما : تو فقط باید اطلاعات و آمار فاكتورها رو بدی كامپیوتر خودش حساب كتاب میكنه ... فقط باید حواس جمع داشته باشی كه من شك ندارم تو كم نمیاری.
      -ولی می ترسم آخه من اینكاره نیستم .
      سیما : ببین از آدمای ضعیف بدم میاد ... دوره های كامپیوتر رو كه اینجا دیدی اعداد رو هم كه بلدی ... یه آموزش هم بهت میدن حالا شروع كن اگه نتونستی سریع بهم اطلاع بده خودم یه نفر دیگه رو میفرستم جات .
      -باشه ...
      سیما : ببین گفتم تا 12 خودتو میرسونی ، اینم آدرس خبرشو بهم بده موفق باشی .
      گفت و گوشی رو قطع كرد هنوز تردید داشتم آخه حسابداری اصلا كار من نبود . موضوع رو به مامان گفتم و اونم خیلی خوشحال شد معتقد بود كه من از پسش برمیام از مادرم خواستم همراهم بیاد یکمش قبول نكردازم خواست تنها برم و لی براش توضیح دادم كه چون یکمین باره باید باهام بیاد محیطش رو ببینه تا تصمیم بگیریم . بالاخره راه افتادیم و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم از تابلوی بزرگی كه نصب شده بود متوجه شدم خودشه یه ساختمان دو طبقه كه زیرش مغازه بود و طبقه ی دوم محل كار من . وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم وارد یه سالن شدیم كه چند تا اتاق داشت در یكیشون باز بود رفتم جلو و با یه مرد مسن روبرو شدم كه مشغول بررسی چند تا پرونده بود سلام كردم و با تعارف اون وارد شدیم و نشستیم روی صندلی بعد از اینكه خودمو معرفی كردم و گفتم از آموزشگاه ... اومدم سر صحبت رو باز كرد برام توضیح داد كه كارم چیه و هر وقت خواستم می تونم شروع كنم . ساعت شروع كارم 9 بود . زمان انجام كار براشون مهم نبود فقط نتیجه ی كار رو می خواستن . به نظرم كار سختی نیومد فقط باید دقت می كردم موقع دادن اطلاعات درست عمل كنم تا موجودیهای انبار با فاكتورها یكسان باشه و بخونه . قرار گذاشتیم فردا صبح ساعت 9 اونجا باشم تا مهندسی كه اون برنامه رو نوشته بهم آموزش بده .
      وقتی اومدیم بیرون از مامان پرسیدم : به نظر شما محیطش خیلی مردونه نبود ؟
      مامان : تو كه اصلا با اونا كاری نداری محیط كارت جداست و در ضمن دیدی كه گفت بالا تنهایی و كسی مزاحمت نمی شه حتی اگه خواستی می تونی در پایین رو هم ببندی ، در هر صورت میل خودت .
      -دلم میخواد از یه جا شروع كنم حالا یه چند روزی میام اگه احساس كردم مناسب نیست دیگه نمی یام .
      مامان حرفی نداشت و خودمم فكر می كردم برای شروع شاید خوب باشه . اونروز پرهام زنگ زد و ازم خواست تا جوابشو بدم هنوز نتیجه ای نگرفته بودم بخاطر همین ازش خواستم آخر شب زنگ بزنه . طرفای عصر بود كه فرزانه اومد خونمون و موضوع كارمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت : ببین تو برات لازمه كه شروع كنی اخلاقت هم كه ماشالله حرف نداره ... كاملا مناسب محیط مردونه هست ... بعد رو كرد به مامانم و ادامه داد : مادرجون نگران هیچی نباشید این دختری كه من دیدم بلده چیكار كنه ... حالا اگه یه موقه نرفتی منو خبر كن ... هیچ جا كه نوبت به ما نرسید شاید اینجا چیزی از تو زیاد بیاد ...
      -می خوای فردا تو برو ؟
      فرزانه : برای رفتن سر قرار با محسن و پرهام حودت میری ولی اینجا از خود گذشتگی میكنی ؟ اینجام خودت برو چون من یه كاری پیدا كردم .
      از این خوش شانسی جفتمون متعجب شدم و با هیجان گفتم : وای چه دخترای خوش شانسی.. .
      تو كجا ؟
      فرزانه : یكی از دوستای قدیم پدرم وكیله قراره از فردا برم پیش اون شاید یه چیزی شدم .
      خنده ام گرفته بود رشته تحصیلیمون چی بود چه كاری پیدا كرده بودیم واقعا عجیب بود !
      -وای فرزانه ما هم رشته انتخاب كردیم حتما وكلا و حسابرسا میان جای ما شعر می نویسن ... عالیه ..نه؟
      فرزانه : رشته ی آشی رفتن اینارو هم داره ...
      -استاد و چیكار كنیم ؟
      فرزانه خنده ی معنی داری كرد و گفت : بلا تو كه كار خودتو كردی دیگه استاد رو می خوای چیكار ؟
      -منكه هنوز جواب ندادم .
      فرزانه : وای دختر بسه دیگه موهات سفید شد اینقدر فكر كردی .
      -البته قراره امشب جوابشو بدم .
      فرزانه : به به ... اقدس السلطنه بالاخره از پس پرده نمایان شدند ... ....
      -تو هم همه چیز رو به مسخره بگیر خب؟
      فرزانه كلی سر به سرم گذاشت و شده بودم سوژه ی روز خانووم
      نزدیك غروب بود خداحافظی كرد و رفت بهم گفت میره تا بهتر فكر كنم و نتیجه بگیرم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. #16
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #17

      ***

      elham55
      Aug 03 - 2008 - 04:27 PM
      پیک 33

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Aug 04 - 2008 - 07:29 AM
      پیک 34

      ( بخش بیست و هفتم )
      وقتی فرزانه رفت مامان هم خونه نبود و تنهایی خیلی فكر كردم تمام اتفاقات و جریانات رو مرور كردم حسابی بهشون فكر كردم و یه جورایی دلم پیش پرهام بود . تصمیصم گرفتم دیگه به گذشته برنگشتم . می خواستم سینا رو فراموش كنم یعنی تمام خاطرات گذشته رو با تمام آدمایی كه بودن بجز فرزانه كه واقعا بهترین دوستم بود . می خواستم با داشتن یه عشق تازه دوباره به زندگی برگردم حرفهای پرهام رو چند بار تو ذهنم بررسی كردم تنها چیزی كه اذیتم میكرد داشتن رقیب بود چون اصلا حوصله ی اینجور كارها رو نداشتم پیش خودم گفتم باید بهش بگم كه این موضوع ناراحتم میكنه . ببینم چیكار میكنه . بعد از اینكه تصمیمم رو گرفتم از خدا خواستم هرجا به بیراهه زدم كمكم كنه . به مامان هم چیزی نگفتم آخر شب حدود ساعت 11 بود كه پرهام زنگ زد .
      -الو
      پرهام: سلام خانوم ... حالتون خوبه ؟
      -سلام بد نیستم . شما چطورین ؟
      پرهام : شكرخوبم .
      چند ثانیه ای سكوت حاكم شد كه پرهام گفت : منتظرم بشنوم .
      -نمی دونم چطوری بهتون بگم ولی یه چیز منو خیلی عذاب میده .
      پرهام بدون معطلی گفت : میدونم منظورت چیه اگه مشكل فقط اونه من حلش میكنم .
      -یعنی شما بخاطر من می خواین ...
      پرهام : هم بخاطر شما و هم بخاطر خودم بهتون گفتم علاقه ای بهشون ندارم .
      -ولی تا علاقه ای نباشه دوستی معنی نداره .
      پرهام : حرفتون رو قبول دارم ولی داشتن شما برای من از هر چیزی با ارزشتره .
      -واگه باارزشتر از این ارزش پیدا شد ؟
      پرهام: وقتی تو برام بمونی و همه چیزم باشی من دیگه دنبال چی بگردم ؟
      -به هر حال می تونید فكراتونو بكنید .
      پرهام : فكر ؟ چه فكری ؟ من تصمیم خودمو گرفتم یعنی گرفته بودم اونها هم خاطرات دوران دانشجویی من هستند كه چند تاشون از این شهر رفتند اگه بهم فرصت بدی همه چیز رو درست میكنم .
      -امیدوارم ...
      پرهام : حالا اجازه دارم بعد از این اسمتو صدا كنم ؟
      -خواهش میكنم
      پرهام : دیگه نشد ... شما و بفرمائید و خواهش میكنم و اینطور چیزا نداریم .
      -سعی میكنم .
      خوشحالی رو میشد كاملا از صداش فهمید یکمین چیزی كه ازم پرسید این بود كه قبلا عشقی داشتم یا نه ؟
      منم كل ماجرا رو براش تعریف كردم و برام جالب بود كه این پسرا چه جور موجوداتی هستند . خودش كلكسیون دوست دختر ایرانی و خارجی داشت اونوقت یکمین چیزی كه از من می پرسه همین موضوعه !! واقعا كه چقدر این پسرا انحصار طلب هستند .
      پرهام : باید فراموشش كنی البته من یه كاری می كنم كه فراموشش كنی از همین الان به بعد مهرانه فقط به پرهام فكر میكنه خوبه ؟
      -وشما؟
      پرهام : دیگه نمی خوام راجع به این موضوع حرفی بزنیم . من یه قولی بهت دادم ظرف چند روز هم بهش عمل میكنم نگران نباش بهم اعتماد كن .
      از محكم حرف زدنش خوشم اومد دوست داشتم مرد جذبه داشته باشه حرفی نزدم . فقط بهش گفتم كه می خوام برم سر كار ازم خواست آدرس محل كارم رو بهش بدم یه تحقیقی بكنه ولی مانع رفتنم نشد چون تا حدودی محیط رو شناخته بود .
      پرهام اونشب بیشتر از من حرف زد در مورد خیلی چیزها و مابین تموم حرفاش بهم اطمینان میداد كه می تونه تكیه گاه خوبی برام باشه . ازم خواست هرگز به جز اون به كس دیگه ای اجازه ندارم فكر كنم .
      پرهام: من همیشه كنارت می مونم نه بخاطر ترحمی كه بهم گفتی بخاطر عشقی كه بهت دارم و تمام تلاشم اینه كه این عشقو در تو هم بوجود بیارم . از اینكه عشقمو قبول كردی ازت ممنونم ولی من یه اخلاقای بدی هم دارم می خوای بدونی؟
      -حتما
      پرهام : به بیرون رفتنت كه كجا میری و با كی میری ممكنه حساس باشم .
      -مهم نیست من مشكلی ندارم.
      پرهام : آدمایی كه باهاشون رفت و آمد میكنی یعنی دوستات برام خیلی مهم هستند .
      -فقط فرزانه كه اونو میشناسین و بعضی اوقات دختر خاله ام .
      پرهام : پس بیرون هم یا با مامانت میری یا فرزانه نه ؟
      -همینطوره كه میگی .
      پرهام : دلم میخواد گذشته رو فراموش كنی و باهاش كنار بیای منظورمو می فهمی كه ؟
      -كاملا ... سعی می كنم .
      پرهام : تو عكسی ، چیزی از سینا داری ؟
      -بله
      پرهام : هم عكس و چیزای دیگه ای كه بهت داده فردا برام میاری ؟
      -به نظرت باید اینكارو بكنم .
      پرهام :‌اگه بخوای فراموشش كنی و من جای اونو بگیرم باید اینكارو بكنی .
      نمی دونم چم شد ناگهان دلم گرفت انگار یه نفر با زور میخواد عشقمو ازم بگیره نا خودآگاه اشكام اومد و نتونستم پنهونشون كنم .
      پرهام :‌مهرانه اون باید اینقدر برات حل شده باشه كه با شنیدن و یا آوردن اسمش هیچ عكس العملی نشون ندی ... می فهمی نباید از شنیدن واقعیت فرار كنی . مگه نمی خوای من جای اونو بگیرم ؟ مگه قرار نیست به جر من به كس دیگه ای فكر نكنی حتی اون؟
      -اما ...
      نزاشت حرفمو بزنم با حالت جدی تری گفت : ببین عزیز من هر اشتباهی از طرف تو برام قابل قبوله هر چی تو بگی همون برام حجته فقط یه اتفاق هست كه به هیچ عنوان نمی تونم ببخشمت و ممكنه اگه انجامش بدی برات گرون تموم بشه و اونم خیانته، حتی اگه لحظه ای بهش فكر كنی نمی تونم ازش بگذرم مفهومه ؟
      راستش یه كم ترسیدم اگرچه همچین چیزی نه تو فكرم بود نه تو خونم ولی بازم از جدیتش ترس برم داشت .
      احساس كردم متوجه حالتم شد چون ادامه داد : البته شك ندارم تو همچین دختری نیستی و امكان نداره این كارو بكنی فقط خواستم بدونی خیلی برام مهمه ، بقیش دست توئه چطور همدیگه رو ببینیم ، كجا ببینیم ، چقدر ببینیم ،‌ تحت چه شرایطی باشه و خلاصه همه چیز نظر تو مهمتره ، ... در ضمن كوچكترین اتفاقی رو ازم پنهان نمی كنی هر مشكلی چه مادی چه تو زمینه ها ی دیگه ، یکم به خودم میگی اگه نتونستم كاری بكنم به كس دیگه می گی ، راستی از دروغ هم متنفرم چون خودم دروغگو نیستم حداقل امیدوارم این یكی رو بپذیری ... حالا نظرت چیه ؟
      -والا چی بگم تو همه ی گفتنیها رو گفتی فكر كنم حرفی نمونده .
      پرهام : راستی فرزانه دختر خوبیه قبولش دارم تحت هر شرایطی می تونی اونو ببینی و باهاش باشی فقط وقتی قراره باهم باشیم دوست ندارم یه موقع فرزانه یا كس دیگه ای همراهت باشه همیشه سر قرار هامون تنها ماییم ... هم من و هم تو ... اگه جشنی داریم دونفری ، اگه قراره بیرون بریم دو نفری ، فقط من و تو . هیچ كدوم از دوستان من از ارتباط ما خبر ندارن و نخواهند داشت و تو رو هم نخواهند دید دلم میخواد تو هم همینطور باشی البته فرزانه كه دیگه همه چیز رو میدونه و یه جورایی بهش اعتماد دارم .
      از این حس مالكیتش لذت می بردم و بیشتر بهش علاقه پیدا كردم و فقط سكوت كرده بودم تا اون حرف بزنه چیزی نمی گفتم از اینكه داشت حرف میزدم حس خوبی داشتم .
      پرهام : تو نمی خوای چیزی بگی ؟ نمی گی از من چی می خوای یا اینكه دوست داری من چطوری باشم ؟ اگر چه تا حدود زیادی حدس میزنم چی دوست داری و ... چی ... دوست نداری ؟
      -خوبه كه میدونی من چی دوست ندارم .
      پرهام : ببین مهرانه من هیچ كاری رو كه با نظر تو مخالف باشه انجام نمی دم تحت هر شرایطی یکم نظر تو برام مهمه ، در هر زمینه ای ... كاملا درك میكنم با یه دختر تو شرایط تو باید چطور رفتار كرد و ازش چه انتظاری داشت ... نگران هیچی نباش .
      -ممنون .
      پرهام : خب حالا برو بخواب كه صبح باید بری . در ضمن یادت نره قبل از رفتن به رختخواب كاری كه ازت خواستم انجام بدی فردا بهت زنگ میزنم .
      -باشه حتما فعلا خداحافظ
      پرهام : خدانگهدار
      ازش خوشم اومده بود نمی تونستم به خودم دروغ بگم نمی تونستم عیبی پیدا كنم ظاهراً پسر فهمیده ای بود ولی ته دلم بهش اعتماد نداشتم اگر چه كاملا واضح بود تمام سعیش بر اینه كه بهم بفهمونه دوستم داره و اعتمادم رو جلب كنه اون می تونست خیلی راحت بهم دروغ بگه ولی نگفت بنابر این بهتر دیدم یه كم صبر كنم .
      ولی چه كار سختی ازم خواسته بود تمام نشانه های سینا رو می خواست ازم بگیره حتی یاد اونو شایدم حق داشت اون سعی داشت از سینا فقط یه خاطره بسازه اینو میشد از حرفاش فهمید . خاطره ای كه رفت و هرگز نباید بهش فكر كرد عشق سینا ، عكس سینا ، یادگاریهای سینا ، حرفهای سینا امشب باید از همشون خدا حافظی میكردم كار خیلی سختی بود توانشو نداشتم خدایا كمم كن!
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. #17
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #18

      ***

      elham55
      Aug 06 - 2008 - 07:52 AM
      پیک 35

      ( بخش بیست و هشتم )
      جرات نمی كردم حتی به كمدم نگاه كنم و بطرف قفسه برم انگار چسبیده بودم رو زمین هنوز احساس میكردم كه دارم به سینا خیانت می كنم حتی از عكسش هم خجالت میكشیدم اما باید اینكارو میكردم وارد راهی شده بودم كه برگشت نداشت . یکم رفتم سراغ عكسش نگاش كه كردم پرهام اومد جلو چشمام و برای یکمین بار بود كه با سینا احساس غربیگی كردم دلم بهم گفت دیگه نباید بهش فكر كنم من به پرهام قو ل داده بودم به جز اون به كسی فكر نكنم ولی سینا عشق یکمم بود . فكر میكنم كسی حالا حالاها نتونه عشق یکمشو فراموش كنه . تمام خاطراتش رو مرور كردم مو به مو بدون هیچ كم وكاستی و برای آخرین بار از عكسش هم خداحافظی كردم . نیم ساعتی خیره به عكسش فكر كردم و بالاخره ازش دل كندم به هر زحمتی بود خودمو به كمد رسوندم تمام هدیه ها و كارت پستالهایی كه بهم داده بود رو ریختم زمین و یه ساك بزرگ برداشتم یکم عكسشو گذشاتم و بعد از یکمین هدیه ای كه بهم داده بود شروع كردم و با گذاشتن هر تیكه از اونها كلی خاطراتم زنده شد و باتمام وجود اشك ریختم و ازشون خداحافظی كردم هنوز قلبم با یاد آوری اون خاطرات سرشار از عشق میشد . به هر بد بختی ای بود همه رو مرتب چیدم زیپش رو هم بستم كاپشنی كه بهم داده بود جداگانه داخل كاور خودش آماده گذاشتم گوشه ی اتاق رو تخت دراز كشیدم چشمامو بستم و به آخرین نگاهم فكر كردم ناخودآگاه بلند شدم عكسشو از زیر اونهمه وسیله كشیدم بیرون و برگشتم رو تخت تمام بالشم خیس شده بود انگار اشكام انتهایی نداشت وقتی به ستاره ها نگاه میكردم به سكوت شب و اینكه خوش به حال شب چه آرامشی داره یاد اون شبهایی كه با سینا بودم می افتادم كه ساعتها كنار پنجره برام حرف میزد اون شبا وقتی به آسمون نگاه میكردم بخاطر خوشحالیم پر نورترین ستاره رو انتخاب میكردم یعنی از بچگی یادمه پر نورترین رو انتخاب میكردم ولی هرگز به دلیلش فكر نكرده بودم چرا بزرگترین و پرنورترین . اونشب فهمیدم آدم وقتی پر نور ترین ستاره رو انتخاب میكنه كه خیلی خوشحاله و احساس خوشبختی میكنه . ولی وقتی دلش غمگینه یكراست میره سرغ كمسو ترین ستاره و شاید هم كوچكترینشون . تا خود صبح عكس سینا و یاد خاطراتش مهمون دلم بود اونشب با همه چیزش خداحافظی كردم و با خودم پیمان بستم هیچ وقت به عشق اون فكر نكنم چون اگه ادامه میدادم بی شك ضربه ی بدی میخوردم . صبح زود از اتاق اومدم بیرون و صبحونه رو آماده كردم تا مامان بیدار بشه وقتی اومد میزو دید خیلی خوشحال شد بعد از خوردن صبحونه همینطور كه زیر چشمی بهم نگاه میكرد گفت : تو دیشب خوب نخوابیدی؟
      -نه ... نه ... فقط دیر خوابم برد می دونید كه استرس دارم به هر حال روز یکم كاره هر كسی هم باشه همین حالو داره .
      از خنده و نگاهش فهمیدم خواست بگه مچم رو گرفته ولی به روی خودم نیاوردم بوسیدمش و ازش پرسیدم مطمئنه كه نمی خواد باهام بیاد ؟
      مامان: مهرانه بس كن دختره ی گنده برو دیگه
      -اگه بابایی بود می اومد حداقل روز یکم رو
      مامان : همون بابایی جونت لوست كرده دیگه ... برو عزیزكم.. برو و مواظب خودت باش
      -باشه چرا بیرون میكینی رفتم خب
      ازش خداحافظی كردم و راس ساعت خودمو رسوندم وقتی وارد دفتر شدم آقای مظفری اونجا بود بعد از احوالپرسی و خوش آمد گویی پسر جوونی كه اونجا بود رو بهم معرفی كرد آقای فرزانه . نزدیك بود بزنم زیر خنده یاد فرزانه دوستم افتادم ولی خودمو كنترل كردم . منم خودمو معرفی كردم بعد شروع كرد به آموزش دادن مظفری هم رفت خیلی راحتتر او اونی بود كه فكر میكردم فقط كلی فاكتور عقب افتاده مونده بود كه باید انجام میدادم آخر سر هم یه كتاب بهم داد كه مطالعه كنم تا با اصطلاحات حسابداری بیسترآشنا بشم شماره منزلش رو هم داد كه درصورت پیدا شدن مشكلی باهاش تماس بگیرم به ظاهر پسر بدی نیومد مودب و سنگین بود و خیلی هم خوش صحبت نیم ساعتی هم موند تا راه افتادم و بعد ازم خداحافظی كرد و رفت . خودم بودم و اون ساختمان شروع كردم و تا ظهر بیشتر از نصف فاكتور ها رو وارد كردم و كم مونده بود به روز بشم كه لیست اجناس خریداری شده رسید وای خدای من باید اونا رو وارد میكردم بعد از فاكتوها كم میكردم سودشون رو هم در می آوردم اونروز اصلا خونه نرفتم تا بتونم به روز بشم آخرش هم موفق شدم وقتی آخر وقت كارهارو ارائه دادم مظفری و پسراش داشتند شاخ در می آوردن باورشون نمی شد . پسرش رو بهم كرد و گفت : واقعا امروز شما خسته شدید لازم نبود یكروزه اینهمه به خودتون فشار بیارید ... در هر صورت لطف كردید .
      با اینكه پسر جوونی بود و مطمئن هم بودم ازم كوچكتره ولی از پدرش بهتر بود برادركوچكتره هم كه مجرد بود مثل اون بود فقط از نگاههای پدره بدم می اومد یعنی حس خوبی نسبت بهش نداشتم قطعاً برای قضاوت زود بود .
      ادامه داد : راننده ی من شما رو می رسونه منزل از فردا هم در اختیار شماست هر وقت خواستید بیاین و یا جایی برین در خدمتتون هست پایین منتظرتونه بفرمائید .
      وقتی رسیدم ساعت تقریبا نه بود البته به مامان زنگ زده بودم و براش هم توضیح داده بودم كه جریان چیه وقتی دیدمش خستگی تمام روز از یادم رفت و پر از انرژی شدم مخصوصا وقتی نوازشم میكرد . البته یه كم دلخور بود كه نباید روز یکم اینقدر كار میكردم و اونجا می موندم . بالاخره از دلش درآوردم و شام خوشمزه ای كه برام درست كرده بود حالمو حسابی جا آورد .
      وقتی وارد اتاق شدم چشمم كه به گوشه ی اتاق افتاد تازه یادم اومد باید به پرهام زنگ میزدم و اون منتظرم بوده وای حالا باید چی میگفتم ؟ خیلی بد شد اومدم بهش زنگ بزنم دیدم پشت خطه . از خجالت نمی تونستم حرف بزنم .
      پرهام : سلام خانم خسته نباشین ؟
      -سلام ... حالتون چطوره ؟
      پرهام : خوبم عزیزم تو چطوری ؟ لازم نبود روز یکمی اینقدر خودتو خسته كنی .
      -خواستم از فردا راحتتر باشم
      پرهام : پس تونستی از پسش بربیای؟ میدونستم دختر قوی ای هستی ... خوشحالم كه تونستی .
      -ممنون لطف داری ... ولی امروز یادم ...
      حرفمو قطع كرد : اصلا مهم نیست فردا همدیگه رو می بینیم خوبه ؟
      -بله خوبه ... ولی كجا ؟
      پرهام : هم خونه ی ما میشه ... هم ویلا مون ... هم می تونیم با ماشین بریم بیرون ... دانشگاه هم كه بعد از ظهر تابستان خلوته در ضمن نمی خوام اونجا كسی زیاد تو رو بیینه حالا هرجا تو راحتی .
      -فكر می كنم بریم بیرون بهتر باشه .
      پرهام : بیام دنبالت ؟
      -نه با آژانس
      پرهام : یعنی من اندازه ی آژانس خانووم هم نیستم ... باشه ...
      -نه نه .. اصلا منظور بدی نداشتم فقط نخواستم مزاحمت بشم
      پرهام : باشه ایندفعه رو خودت بیا تا بعد ... چه ساعتی ؟
      -ساعت هفت خوبه ؟
      پرهام : عالیه پس ساعت 7 سر خیابون ... منتظرتم ... اونجا باشه كه به تو نزدیكتره خوبه ؟
      -آره پس می بینمت .
      بعد ازش خدا حافظی كردم و از خستگی خیلی زودتر از اونی كه فكرشو میكردم خوابم برد .
      صبح خیلی سرحال بودم و روز دوم كاری رو هم به خوبی پشت سر گذاشت سر ساعت 6 با راننده رفتم خونه خوشبختانه مامان خونه نبود وگرنه حتما باید براش توضیح میدادم كه وسیله ها چی هستند و كجا دارم میبرم یه دوش گرفتم لباسامو عوض كردم و یه یادداشت واسه مامان گذاشتم كه میرم پیش فرزانه به اونم زنگ زدم حواسش باشه . یه آژانس گرفتم و بازم ده دقیقه ای گذشته بود كه رسیدم ماشینش پارك بود و تو ماشین نشسته بود با دیدن من سریع پیاده شد وسیله ها رو گذاشت پشت ماشین و درو برام باز كرد و سریع خودشم پشت فرمان نشست و راه افتاد . یه تیپ كاملا اسپرت زده بود كه جذابیتش رو بیشتر كرده بود ویه عطر خیلی خوشبو كه فضای ماشین رو گرفته بود . خجالت میكشیدم حرفی بزنم بخاطر همین فقط با گوش دادن به صدای سیاوش خودمو قانع كردم وقتی چند دقیقه ای گذشت گفت : تو همیشه دیر میری سر قرار هم دفعه ی پیش دیر اومدی هم امروز .
      -شرمنده ببخشید
      پرهام : مهم نیست فقط فكر كردم شاید دوست نداری منو ببینی .
      -نه اصلا اینطوری نیست ... سعی میكنم دیگه دیر نكنم
      پرهام : خب تعریف كن خانم از كارت ... از خودت .. راستی مامانتون خوبن ؟ از طرف من ازشون معذرت خواهی كنید چون چند باری مزاحم ایشون شدم
      كاملا منظورشو گرفتم خنده ای كردم و گفتم : مامانم؟ ! خوبن ممنون ، كارمم كه فعلا برای قضاوت زوده .
      پرهام : رفتم محل كارتو دیدم برای شروع جای بدی نیست .
      نمی دونم چرا یه دفعه برگشتم و صندلی پشت رو نگاه كردم كه همین پرهامو عصبانی كرد ولی خوب تونست خودشو كنترل كنه با كنایه ازم پرسید : خیلی نگرانشون هستی ؟ سخته واست ؟
      چیزی نگفتم فقط سرمو انداختم پایین هنوز به عشقش شك داشتم ولی دلیلی و یا عیبی برای توجیه دلم پیدا نمی كردم .
      -منظوری نداشتم .
      ماشینو نگه داشت و گفت : مهرانه ازت خواهش میكنم فراموشش كن .
      -دارم همین كارو میكنم .
      پرهام : همینكه داری میگی خوبه .
      احساس میكردم حرفی ندارم كه بگم فضای سنگین ماشین حالمو بد كرده بود رو كردم بهش گفتم : اگه اجازه بدین از ماشین پیاده بشم فكر میكنم به هوای آزاد نیاز دارم .
      پرهام بدون هیچ حرفی پیاده شد و درو برام باز كرد وقتی هوای آزاد تنفس كردم خیلی بهتر شدم حرفای پرهام آرومم میكرد و از اطمینانی كه بهم میداد حس خوبی داشتم كاملا میفهمیدم تمام تلاشش برای بدست آوردن دل منه . همراهش زنگ خورد نگاهی به من كرد گوشی رو برداشت و گفت : ببین منكه برات توضیح دادم دیگه دلیلی نداره دوباره تماس بگیری . حدس میزدم كه كی پشت خطه داشتم بهش نگاه میكردم كه گوشی رو قطع كرد و گفت : دارم به قولی كه بهت دادم عمل میكنم دیشب خواهرم داشت از تعجب شاخ در می آورد میگفت عجیبه كه اصلا گوشی تلفن رو جواب نمی دم و این چند روز همش تو خونه بودم دیگه از دستم خسته شده بودن هنوز بهشون نگفتم كه من عشقمو پیدا كردم .
      -فكر میكنم مخفی بمونه بهتر باشه .
      پرهام : به من شك دار ی یا به خودت ؟
      نگاه تندی بهش كردم و : به خودم ؟
      پرهام : خوب آره هنوز قبولم نداری نه؟ هنوز به من شك داری ... می فهمم و بهت حق میدم ...ولی اگه بهم فرصت بدی من خودمو بهت ثابت میكنم .
      بعد رفت طرف ماشین و با یه شاخه گل سرخ برگشت گرفت طرفم و گفت : قابل شما رو نداره با اینكه عاشق گل مریم بودم ولی برای یکمین بار حس كردم اون شاخه گل سرخ بدون تزئین برام زیباتر از هر گل دیگه ای هست نگاش كردم و عشقو با تمام وجود از چشماش خوندم دلم تكون خورد و فهمیدم كه دوستش دارم . اومدم گل رو ازش بگیرم كه دستمو گرفت و گفت : من عشقمو بهت ثابت میكنم و طوری تو رو عاشق میكنم كه حتی تو خواب هم نبینی دوستت دارم باورم كن !
      برای یکمین بار كه اینو بهم گفت احساس كردم كه منم دوستش دارم اون خیلی خوب تونسته بود به دلم راه پیدا كنه . دیگه راه فراری ندیدم .شاید با حرفها و كارهای به جایی كه میكرد خیل خوب منو متقاعد كرده بود واقعا خوب موقعیت رو درك میكرد به جا حرف میزد و خیلی ماهرانه انتقاد همهی اینها باعث شد اونروزبفهمم منم دوستش دارم .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Aug 06 - 2008 - 07:57 AM
      پیک 36

      Quoting: SACRIFICE

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #18
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #19

      ***

      elham55
      Aug 06 - 2008 - 03:31 PM
      پیک 37

      Quoting: setareh_71

      ***

      elham55
      Aug 09 - 2008 - 09:11 AM
      پیک 38

      (بخش بیست و نهم )
      اونشب خیلی به پرهام فكر كردم تمام حرفاش و حركاتش حساب شده بود به موقع راه نفوذ به دلم رو پیدا كرده بود و خودم از این اتفاق متعجب شده بودم خیلی پسر تیز و موقع شناسی بود دقیقا رفتارش با حالات من مطابق بود و همین تیز بودنش منو بیشتر جذب خودش میكرد چند روزی از یکمین دیدارمون گذشت هر روز بهم زنگ میزد و گزارش تمام كارهاشو میدادو از تمام جزئیاتم می پرسید كارم زندگیم و هر چیزی كه مربوط به من میشد خیلی براش مهم بود مامان هم كم كم متوجه شده بود ولی اصلا به روم نمی آورد و چیزی ازم نمی پرسید همینكه میدید من دوباره انگیزه پیدا كردم و دارم به گذشته برمیگردم خوشحال بود اینو خودش به فرزانه گفته بود دلم واسه پرهام تنگ شده بود ولی غرورم اجازه نمی دادازش بخوام تا همدیگه رو ببینیم . ده روزی گذشت تا بالاخره به زبون اومد ساعت 5/12 بود كه تلفن زنگ زد . وقتی صدای تلفن بلند میشد می فهمیدم كه اونه با زنگ یکم گوشی رو برداشتم .
      -الو
      پرهام : سلام گلم
      -سلام
      فكر كنم زیاد ی خوشحال شدم چون گفت : از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شدی؟
      -خوب نه ... یعنی آره ...
      پرهام : وای كه از دست تو مهرانه ... باید این غرورت رو بزاری كنار البته فقط برای من .
      باز داشت بهم یاد آوری میكرد فقط اون .
      غرورت رو دوست دارم و یكی از دلایل اینكه جذبت شدم همین بود كه به كسی رو نمی دی ولی این غرور همیشه تو رو جذاب نمی كنه اینو به خاطر داشته باش .
      -چرا فكر میكنی من مغرورم؟
      پرهام : یعنی نیستی ؟
      -نمی دونم شاید شما راست می گین ...
      پرهام : تو دلت برای من تنگ نشده ؟
      حرفی نزدم ادامه داد : ببین این الان از غرورته ولی من بهت بگم هر روز تو رو دیدم و بازم دلم برات تنگ شده.
      پس منو حسابی زیر نظر داشته از این حركتش هم خوشحال بودم ولی چیزی نشون ندادم . ازم خواست كه قرار بعدی برم خونشون ولی موافقت نكردم و اونم اصرار نكرد تو یه كافی شاپ با هم قرار گذاشتیم .
      هر چی گفتم خودم میام قبول نكرد و اصرار كرد كه باید بیاد دنبالم .
      سعی میكردم ساده برم بخاطر همین مثل همیشه بایه تیپ ساده راه افتادم و راس ساعت سر قرار بودم باز هم اون زودتر از من رسیده بود سوار كه شدم گفتم : سلام
      پرهام : سلام خانوم خوشگله
      -حالتون خوبه ؟
      پرهام حالم خوبه شما چطوری؟
      -خوبم ... ممنون ... شما خیلی وقته اینجایین ؟
      پرهام : من همیشه 5 دقیقه سر قرار زودتر حاضرم اینو بدون كه از تاخیر اصلا خوشم نمیاد بخاطر همین هیچ وقت دیر نمیام ... البته خانووما باید یه كم دیر بیان این یه قانون.. نه ؟
      كاملا منظورشو فهمیده بودم گفتم : بابت دو بارتاخیرم معذرت میخوام
      پرهام : اصلا منظورم این نبود شما هر چقدر هم دیر بیاین منتظرت می مونم فقط خواستم بدونی .
      جلوی یه كافی شاپ نگه داشت و از احوالپرسی اون فهمیدم كه آشناست راهنماییم كرد سر یه میز گوشه ی سالن كه تقریبا جای دور از دید بود وقتی نشستم اونم روبروم نشست و من همچنان سرم پایین بود هنوز جرات نمی كردم مستقیم به چشماش نگاه كنم ولی نگاه پرهام رو حس میكردم حتی نمی دونستم چیزی بگم كه بالاخره پرهام گفت: فكر نمی كردم اینقدر خجالتی باشی !... ازت خواهش میكنم با من راحت باش اصلا دلم نمی خواد اینقدر معذب باشی ...
      همونطور كه سرم پایین بود گفتم : من راحتم .
      با دستش زیر جونه ام رو گرفت سرمو بلند كرد و یكدفعه دلم ریخت برق نگاهش به دلم نشست حالا توان اینكه نگاهم رو ازش برگردونم نداشتم خنده ای كه رو لبش داشت جذابترش كرده بود یك لحظه از اینكه اونو دارم خوشحالی تمام وجودم رو گرفت نمی دونم چرا اما دوستش داشتم . بخاطر احساس خوبی كه داشتم بی اراده خنده ای رو لبم نشست شاید احساس میكردم دارم خواب میبینم . همینطور كه ظرف بستنی رو برام میزاشت گفت : می دونی مهرانه زیاد دوست ندارم اینجور جاها بریم ولی به تو هم حق میدم كه نخوای بیای خونه پیشم همین جا برات قسم میخورم كه هیچ اتفاقی بر خلاف میل تو نخواهد افتاد اینو بهت قول میدم كه ...
      حرفشو قطع كردم و گفتم : من به شما اعتماد دارم فقط یه كم فرصت میخوام همین .
      پرهام : خوشحالم كه بهم اعتماد داری چون برام خیلی مهمه در ضمن من به قولم عمل كردم خیالت راحت باشه فقط من موندم و تو
      -حالا من خوشحالم كه به قولتون عمل كردین.
      پرهام : مهرانه فقط تو خیلی با من رسمی صحبت میكنی و این باعث میشه فكر كنم كه از هم دور هستیم
      -بله سعی میكنم باهات راحت تر باشم .خوبه ؟
      پرهام : از این بهتر نمیشه خب حالا یه چیز دیگه تو نمی خوای این لباس سیاه رو در بیاری ؟ البته من قصد بدی ولی دلم نمی خواد تو رو اینجوری ببینم دوست ندارم زیباییهای تو توی این لباسهای سیاه پنهان بمونه اگر هم دلت نمی خواد اصرار نمی كنم به هر حال اونهمه عشق و علاقه اونم به یه پدر خوب و مهربون سخته ....
      دلم گرفت ولی نگاه مهربون پرهام یه جورایی آروومم میكرد یه كم جابه جا شدم و گفتم : می فهمم چی میگی ولی باور كن فعلا نمی تونم سعی میكنم باهاش كنار بیام .
      پرهام : حالا اجازه دارم دستتو بگیرم ؟
      از این حرفش جا خوردم واقعا راست میگفت ؟ پس چرا سینا اینطوری نبود ؟ و محسن ...؟!!!
      باز مقایسه كردم نباید این اتفاق بیفته سریع مسیر فكرمو عوض كردم و دستمو آوردم روی میز با دو دستش یه دستمو گرفت وگفت : چه دستای ظریفی داری ؟ معلومه كه مامانت حسابی از شرمندگیت در میاد نه ؟
      -درسته اجازه نمی ده حتی لیوان آبی كه خوردم بشورم .
      پرهام : خوبه ... خیلی هم خوبه .. ولی باید بگم من از ظرف شستن اصلا خوشم نمیاد .
      با این حرفش یه كم جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم .
      -مهم نیست یاد میگیرم كه خودم بشورم .
      پرهام : حیفه این دستا نیست ظرف بشوره حالا وقتش كه رسید یه كاریش میكنیم . بهتره الان راجع به چیزهای مهمتری صحبت كنیم ... راستی برای تسویه حساب كی میری ؟
      -هفته ی آینده دوشنبه .
      پرهام : خودم میبرمت .
      -ولی من با فرزانه میرم .
      پرهام : خودم هر دوتاتون رو میبرم ایرادی داری ؟
      -نه فقط نخواستم ....
      نزاشت ادامه بدم گفت : تو هیچ وقت مزاحم من نیستی اینو بفهم كه تو هیچ جا بدون من نمی ری ...
      -بله متوجه شدم حالا چرا ناراحت میشی ؟
      پرهام : نه فقط خواستم بدونی حتما هم تا هفته ی آینده ما نباید همدیگه رو ببینیم نه ؟
      حالا من بودم كه دلم میخواست بگم اگه با منه همین فردا دوباره همدیگه رو ببینیم كه انگار فكرمو خوند و گفت : ببین من دیگه طاقت ندارم هفته ای یا ده روزی یكبار تو رو ببینم از فردا هر وقت كارت تموم شد بهم زنگ بزن خودم میبرمت خونه .
      -اونوقت به مظفری بگم تو كی هستی كه فقط آخر وقتا میای دنبالم ؟
      پرهام : بهش بگو نامزدت هستم اصلا به اون ربطی نداره !
      -می دونم ولی ...
      پرهام : ولی نداره از فردا خودم راننده ی آخر وقتتم .
      -وای چه راننده ای...
      پرهام : حالا كجاشو دیدی ؟
      بعد از اینكه یه كم سر به سرم گذاشت و مثلا سعی میكرد كه بیشتر بهم نزدیك بشه خواست كه بریم بیرون خودمم زیاد دوست نداشتم اونجا بمونم بخاطر همین بدون هیچ حرفی پیشنهادشو قبول كردم وقتی از اونجا اومدم بییرون یه نفس راحت كشیدم از بوی سیگار و انواع عطرو قهوه سر گیجه گرفته بودم .
      اونروز دو ساعتی با هم بودیم ولی انگار دو دقیقه بود بعدشم منو رسوند خونه اینقدر ایستاد تا رفتم تو خونه دروكه بستم صدای گاز ماشین رو شنیدم كه داشت دور میشد .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #19
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #20

      ***

      elham55
      Aug 09 - 2008 - 11:17 AM
      پیک 39

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Aug 11 - 2008 - 07:45 AM
      پیک 40

      ( بخش سی ام )
      همینطور كه دراز كشیده بودم داشتم به پرهام فكر میكردم كه تلفن زنگ خورد حوصله ی جواب دادن نداشتم ولی طرف سمجتر از من بود رفتم گوشی رو برداشتم وای خدای من فرزانه عصبی و ناراحت پشت خط بود .
      -الو
      فرزانه : به به ملكه ی سرزمین عشق ... سلام
      -سلام
      فرزانه : بابا خیلی با معرفتی ...
      -حالا چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
      فرزانه : چرا ؟ ... خیلی جالبه كه اینقدر خونسردی ...
      -خب ببخشید دیگه بچه كه زدن نداره
      فرزانه : حیف كه خیلی دوستت دارم وگرنه دیگه دوستی بی دوستی
      -قبول دارم كه اشتباه كردم ببخشید خب حالا تو هم كوتاه بیا دیگه
      فرزانه یه كم آروومتر شد و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت یعنی باید ببینمت
      -باشه كی ؟
      فرزانه : تو باید بگی منكه وقتم آزاده تو باید اجازه بگیری ... والا زن ذلیل شنیده بودیم ولی مرد ذلیل نشنیده بودیم كه شما ماشالله باب كرد ی...
      -ایرادی داره ؟
      این جواب خونسردانه ی من اونو دوبار عصبانی كرد
      فرزانه : نه هیچ ایرادی نداری ادامه بده موفق باشی ... بعدشم گوشی رو قطع كرد .
      وای خدای من حالا بیا اینو درست كن بهش زنگ زدم ولی جواب نداد می خواستم برم خونشون كه به ساعت نگاه كردم ساعت 10 شب كجا برم حتما پرهام هم دوست نداره الان آژانس بگیرم و برم ... بعد منصرف شدم نمی خواستم از دستش بدم ولی داشت اشتباه میكرد فكر كرده من بخاطر پرهام فراموشش كردم ولی اینطوری نبود داشتم دنبال راه چاره میگشتم كه پرهام زنگ زد و مارجرا رو براش تعریف كردم گفت : اگه رفته بودی كه دیگه هیچی یه تنبیه سخت در انتظارت بود ... فردا كه اومدم دنبالم با هم میریم خونه ی فرزانه و ازش معذرت خواهی میكنیم جالب بود كه اونم احساس میكرد تقصیر من بوده شایدم مقصر بودم و خودم خبر نداشتم .
      خیلی بهم ریخته بودم و همین مسئله باعث شد زیاد بهم گیر نده و زود خداحافظی كنه از اینكه خوب درك میكرد خوشحال بودم سعی كردم زود بخوابم ولی نمی شد خوابم نمی برد خیلی دیر خوابیدم و صبح هم به سختی بیدار شدم مثل هر روز مامان صبحونه رو آماده كرده بود و منتظرم بود بیدار كه شدم رفتم تو آشپزخونه و بهش سلام كردم .
      مامان: سلام خانووم .... فكر كنم امروز نمازت قضا شد نه؟
      ازش خجالت كشیدم و گفتم : آره چون دیشب خیلی دیر خوابیدم از امشب زودتر می خوابم.
      جرات نكردم بگم اصلا نخوندم بخاطر همین حرفو عوض كردم و بعد از خداحافظی زدم بیرون وقتی رسیدم كلی كار داشتم بدون معطلی مشغول شدم نمی دونم چرا دوست نداشتم دیگه برم اونجا بعید بود به این زودی خسته بشم كارمو دوست داشتم ولی از محیطش زیاد خوشم نمی اومد مطمئنا تو خونه نمی تونستم بیكار بمونم در ضمن بهانه ای نداشتم كه برای سیما توضیح بدم ترجیح دادم مدتی تحمل كنم تا یه جای بهتر پیدا كنم . تا آخر وقت تمام كارهامو صفر كردم و نزدیكای ساعت 6 بود كه به پرهام زنگ زدم بیاد دنبالم وقتی از پله ها می اومدم پایین آقای مظفری رو دیدم گفت : الان راننده رو صدا میكنم .
      -لازم نیست ماشین هست .
      مظفری : كسی میاد دنبالتون ؟ !
      كاملا منظورشو متوجه شدم خودمم بدم نمی اومد كه بفهمه یه نفر تو زندگیم هست چون یه جورایی حس خوبی بهش نداشتم .
      -بله ... با اجازه .. خدا نگهدار.
      و بدون اینكه بخوام منتظر جوابش باشم از پله ها اومدم پایین دقیقا پرهام جلوی در منتظرم بود خواستم سوار بشم كه نگاهی به پنجره ی اتاق كارم انداختم و دیدم كه مظفری داره نگاه میكنه بدون كوچكترین عكس العملی سوار شدم و پرهام راه افتاد . مثل همیشه تیپ ساده و مرتبی زده بود موهاش كاملا آرایش شده بود و عطر خوش بویی فضای ماشین رو پر كرده بود با اینكه كلا از آدمای بلوند خوشم نمی اومد ولی جذابیتهای پرهام رو دوست داشتم همیشه برام یه شاخه گل بدون تزئین می آورد اونروز هم وقتی نشستم تو ماشین بوی گل مریم تمام این جذابیتها رو بیشتر كرده بود وقتی بهم داد نگاهی بهش كردم و گفتم : وای خدای من ... تو از كجا می دونستی ؟
      پرهام با همون خنده ی جادوییش گفت : خب ایرادی داره ما بدونیم عشقمون چی دوست داره ؟
      -نه ولی شك ندارم كه خودم بهت نگفتم .
      چیزی نگفت و همینطور به راهش ادامه داد بطرف خونه ی فرزانه میرفت كه بهش گفتم اون خونه نیست . دقیقا محل كار فرزانه رو نمی دونستم ولی اسم وكیله یادم بود و پرهام می دونست باید كدوم خیابون بره .
      -به نظرت این گل رو بدم فرزانه چطوره ؟
      پرهام : اگه دور بندازی زیباتره مگه نه ؟
      -شوخی كردم ..
      پرهام : غیر از این بود كه ...
      بعدشم با شوخی و خنده به راهش ادامه داد .وقتی رسیدیم نگه داشت و بهم گفت : اگه خیلی ناراحت بود ازش دعوت كن بیاد از دلش دربیاریم اگر هم قبول نكرد بگو تا یه راه دیگه پیدا كنم ...
      نگاهی بهش كردم و همینطور كه داشتم پیاده میشدم گفتم : حتما ...پیغامتون رو می رسونم ... بعدشم هر چی گفت بهت بگه دیگه ؟
      پرهام : آره منتظرم .
      -فعلا و بعد رفتم و زنگ زدم صدای فرزانه رو از اونطرف آیفون شنیدم و گفتم : لطفا باز كن . وارد حیاط بزرگی شدم گه كلی گل و باغچه و درخت میوه داشت وسط حیاط یه استخر بزرگ كه از آب خالی بود بی روح بودن خونه رو بیشتر نشون میداد . بهم ریختگی حیاط و اون عمارت قدیمی ته باغ فضای دوست داشتنی ای رو رقم یده بود كه عاشقش بودم . مسیر رو پشت سر گذاشتم تا به ساختمون رسیدم یه عمارت قدیمی دو طبقه . با دیدن فرزانه كه از طبقه ی همكف اومد بیرون خندیدم و بطرفش رفتم انتظار دیدنم رو نداشت اینو خوب فهمیدم دستمو بطرفش دراز كردم و كشیدمش تو بغلم بوسیدمش و گفتم : حالا چرا قهر میكنی ؟
      فرزانه كه با دیدن من خوشحالتر از حد انتظارم شده بود گفت : دیوونه دلم واست یه ذره شده بود حتما باید باهات قهر میكردم ؟
      بعدشم راهنماییم كرد به داخل ساختمان با تعجب داشتم اطرافم رو نگاه میكردم گفتم : وای كه چقدر این خونه ها رو دوست دارم همه چیزش قدیمیه خوش به حالت كه داری اینجا كار میكنی .
      فرزانه : آخه خود وكیله ام زیر خاكیه باورت نمی شه اون تنها تو این خونه به این بزرگی زندگی میكنه زن و بچه هاش اكثرا خارج هستند .
      یه چشمك بهش زدم و گفتم : پس دیگه ... هیچی دیگه ... بالاخره تو هم آره ؟
      فرزانه : چیكار كنیم از شما همین زیاد اومد حالا هم زود باش برو كه میترسم با دیدن تو اینم از دست بدم .... بعدشم شروع كرد به خندیدن
      نشستم رو صندلی كنار میزش و گفتم : اگه گفتی با كی اومدم ؟
      بدون هیچ حرفی گفت : ای مرد ذلیل با پرهام اومدی ؟
      -آره .. عیبی داره ؟
      فرزانه ظرف شكلات رو گرفت طرفم و گفت : نه عیبی كه نداره البته اگه جای مادر و دوست و فامیلت رو نگیره ... كه ظاهرا ایشون خوب بلدن چیكار كنن .
      -اشتباه میكنی اون پسر خوبیه مهربون و دوست داشتنی .
      فرزانه كنارم نشست و دستمو گرفت و گفت : مهرانه واقعا خوشحالم ... تا اینجاش كه شوخی بود ولی از اینكه میبینم پرهام تونسته تو دلت جا كنه با تمام وجود خوشحالم .. واقعا هم برای تو وهم برای اون آرزوی موفقیت میكنم قدر همو بدنید ...حالا چرا نیومد تو؟
      -فكر كرد تو خیلی ناراحتی ... گفته اگه نتونستم دلتو بدست بیارم ببرمت شاید اون بتونه اینكارو بكنه .
      فرزانه : به به چه خوب .. عالیه ...
      -خب تا كی باید بمونی ؟
      فرزانه : همین الانم می تونم بیام كارم تمومه فقط باید بهش بگم .
      -خیلی دلم میخواد ببینمش ... كه یكدفعه در اتاق باز شد و یه پیر مرد خیلی باحال با كت و شلوار قهوه ای و یه كراوات ست با موهای یكدست سفید و خیلی خوش تیپ اومد بیرون از جام بلند شدم و فرزانه منو معرفی كرد دستشو آورد جلو و گفت : به به مهرانه خانم پس این دوست خوب شمایین ؟.
      بهش دست دادم و گفتم : هستم در خدمتتون .
      گفت : فرزانه جان خیلی دوستت داره امیدوارم كه دوستای خوبی برای هم بمونید .
      بعدشم خداحافظی كرد و از در پشت ساختمان رفت طبقه ی دوم
      -فرزانه اینكه خیلی باحاله ؟!!
      فرزانه : پس چی ؟ خیلی آدم با شخصیت و خوبیه دوست قدیمی پدرمه .
      -برعكس مظفری یه پیرمرد پولدار كه فكر میكنه پولش همه چیزشه فرزانه ازش بدم میاد یکمین فرصت از اونجا میام بیرون البته كارمو خیلی دوست دارم .
      فرزانه : مگه زن نداره ؟
      -چرا سه تا پسر داره كه بزرگه زن داره بر خلاف پدرشون فوق العاده متین و با وقار هستن .
      فرزانه : شك ندارم درس خوبی می خوای بهش بدی نه؟
      همینطور كه داشتیم از خونه می اومدیم بیرون گفتم : دارم براش حالا ببین .
      هنور پرهام تو ماشین نشسته بود با دیدن ما از ماشین پیاده شد و گفت : سلام
      فرزانه : سلام
      پرهام : حالتون چطوره ؟
      واقعا حساب شده و با وقار خاصی صحبت میكرد كه لذت میبردم . فرزانه نگاهی به من كرد گفت : مزاحمتون نمی شم با اجازه ؟
      پرهام : نخیر خانوم این حرفا چیه می رسونمتوم.
      نگاهی به فرزانه كردم و در ماشین رو براش باز كردم خودمم نشستم و پرهام راه افتاد خواست بره كافی شاپ كه فرزانه قبول نكرد و گفت باید بره خونه چون پدرش تنهاست .و موكول كرد به یه وقت دیگه و بهم گفت بابت موضوع مهمی می خواد باهام حرف بزنه برای فردای اونروز قرار گذاشتم كه برم خونه اشون بعدشم اونو رسوندیم و به طرف خونه ی ما راه افتاد منو كه رسوند بعد از اینكه مطمئن شد رفتم تو خونه از صدای ماشین متوجه رفتنش شدم . وقتی ازش جدا میشدم دلم میگرفت و وقتی صدای ماشین رو كه میشنیدم لحظه به لحظه داره ازم دور تر میشه دلتنگیم بیشتر میشد ولی راهی نداشتم با صدای مامان به خودم اومدم و بطرف ساختمون رفتم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    11. #20
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #21

      ***

      elham55
      Aug 11 - 2008 - 07:55 AM
      پیک 41

      سلام به همه ی دوستای خوبم
      راستی از عسل و ستاره خانم خبری نیست جناب آذرین هم کم پیدا شدن در هر صورت امیدوارم هر جا که هستند سالم و موفق باشند






      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Aug 11 - 2008 - 09:12 AM
      پیک 42

      Quoting: SACRIFICE

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #22

      ***

      elham55
      Aug 11 - 2008 - 11:03 AM
      پیک 43

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Aug 11 - 2008 - 01:45 PM
      پیک 44

      Quoting: setareh_71

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #23

      ***

      elham55
      Aug 12 - 2008 - 07:17 AM
      پیک 45

      ( بخش سی و یكم )
      از پرسشهای بی ربط مظفری فهمیدم كه بیش از حد داره كنجكاوی میكنه كاملاً نشون میداد كه از ماجرای دیروز توپش پره حس

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. معرفی پیج های سودمند فیس بوک
      از سوی Nevermore در تالار هماندیشی
      پاسخ: 10
      واپسین پیک: 03-02-2014, 11:35 PM
    2. پاسخ: 20
      واپسین پیک: 05-28-2012, 06:03 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •