• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 1 از 2 12 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 13

    جُستار: داستان شنا یاد گرفتن من

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)

      داستان شنا یاد گرفتن من

      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #1

      ***

      barbie_girl
      Sep 11 - 2008 - 04:32 AM
      پیک 1

      بخش یکم
      بخش دوم
      بخش سوم
      بخش چهارم
      بخش پنجم
      بخش ششم
      بخش هفتم
      بخش هشتم
      بخش نهم
      بخش دهم
      بخش یازدهم
      بخش دوازدهم






      مامان من کی به شما گفتم برام معلم خصوصی بگیری آخه؟!!!! شماها کی میخواین قبول کنین
      من بزرگ شدم و میتونم برا خودم تصمیم بگیرم
      مامان:این هم عوض تشکرته...خوب منو بابات فکر کردیم بعد از اون تجربیه تلخی که تو یاد گرفتنه شنا داشتی کم کم وقتشه که تو خونه خودمون شنا را یاد بگیری..تو که نمیتونی برا همیشه از آب بترسی عزیز دلم
      -اهان همینجا صبر کن "منو بابات فکر کردیم" مثل همیشه حتی لازم نبود نظره منو بپرسین مگه نه؟!
      بحث کردن با مامان اصلاً فایده نداشت. اونا همیشه آخرش کاره خودشونو میکردن دلیلشم این بود که خیر منو میخواستن و صلاح منو بهتر از خودم میدونستن....
      ...آهای دختر حواست کجاست 10 تا بوق برات زدم همه پسرای محلتون منو دیدن تو سرتم بر نمیگردونی؟!! بپر بالا دیر شد
      یک کم درو برمو نگاه کردم دیدم سارا راست میگه همه ملت دارن به ما نگاه میکنن. سوار ماشین شدم
      ...بازم با مامانت دعوات شده لوسه نونور؟ بگو وگرنه میرم رو 200
      سارا بهترین دوست و دختر خالم بود..میدونست از سرعت میترسم برا همینم تهدیدم میکرد میدونستم تا همه چیزو از زبونم نکشه دست بر نمیداره
      من:سارا مثله آدم برو تا برات تعریف کنم وگرنه همینجا پیاده میشم.
      سارا: خیلی خوب بابا بنال
      من:مامان گیر داده باید شنا یاد بگیرم با بابام با هم تصمیمشون را گرفتن فکر کنم یکیم استخدام کردن
      سارا:همین؟!!!!!!!!!!!!!!!!! خب اینکه خیلی خوبه خره اینجوری دیگه تو پول پارتیا خجالتزده نمیشی..راستی از اون پسره هومن چه خبر؟
      من:هومن دیگه کیه؟
      سارا:ددد همون پسره همسایتون که از سر کار خانوم پرده برداری کرد و 1000 ساله قول دادی مفصل برام تعریف کنی...مگه نمیگفتی دوسش داری چی شده اسمشم یادت رفته؟
      من:چرا هنوزم دوسش دارم ولی اون مرتیکه زیاد تحویل نمیگیره خبرشم دارم که با یکی دیگه دوست شده.
      سارا:همین؟!!! بعده دوسال عشق عاشقی و کلی خوردنه مخ من یک دفعه میآی میگی تموم شد؟!! باید همشو برام تعریف کنی!!
      من:آره بابا برات میگم باشه برا بعد کلاس.راستی من دارم از گرسنگی میمیرم وقت داریم یه ساندویچ بزنیم؟
      سارا:نه بابا همین الانم دیر کردیم. خدا کنه خانم مارال چیزی بهمون نگه که این بار اعصاب ندارم
      من:خوبه کلاس نقاشیه و اینهمه میترسی..نگران نباش اگه حرفی بزنه جلویه شاگرده عزیزش آقای مهندس کچل حال ش میگیرم حالا لطفاً ارومتر برو که به کشتنمون ندی...دلت برا من نمیسوزه برا اون دوست پسره بدبختت بسوزه که بعد از کلاس منتظرته.

      ***

      barbie_girl
      Sep 12 - 2008 - 02:41 AM
      پیک 2

      بخش 2
      خوشبختانه با اینکه کمی دیر رسیده بودیم خانوم مارال چیزی نگفت..بعد از کلاس سارا ازم خواست باهاش برم سر قرارش یکمش کمی تعارف کردم ولی وقتی یادم اومد مامان بابام مهمون دارن دیدم این بهترین بهانه است..یک تک زنگ به مامان زدم که بعداً گیر نده بعدش هم به قول سارا گازشو گرفتیم سمته رستوران.
      من:خدا رحم کرد که تو قرار داشتی وگر نه من بیچاره داشتم از گرسنگی میمردم
      سارا: کارد بخوره تو اون شکمت که هر چی میریزی توش پر نمیشه..من بدبخت باید مولکولهای آب را هم بشمرم که چاق نشم اونوقت تو هی بخور
      من:سارا یه آهنگ بزار وگر نه تا اونجا همش میخوای زر بزنی..
      .......
      شروین سال بالایی سارا بود، و به قول سارا تنها دلیلی بود که سارا تو دانشگاه بند میشد آخه اون از یکم هم رشته داروسازی دوست نداشت و به زوره خاله جون مجبور شد این رشته را انتخاب کنه. خوانواده مامان من شامل دو دختر و دو پسر بود.مامان من بچه یکم بود و به قول خودش مبصر کلاس.بعد مامان خاله پری بعدم به ترتیب دایی رضا و دایی سروش..اگه دایی سروش نبود خدا میدونه کی سوتییه من و سارا را جمع و جور میکرد..
      من: اون جلوتر جای پارک هست میخوای پیده شم بگیرم برات؟
      سارا:تا تو بری من رسیدم هلا دست فرمونو برو اهاااااان
      من:ساااااراااااا آدم باش ...وای تو آخرش خودت به کشتن میدی فقط خدا کنه من تو ماشینت نباشم عوضش قول میدم مراسم ابرومند برات بگیرم

      -به به خانوم خوشگلا دیگه میخواستم برم گفتم حتماً نمیآی سارا خانوم..حالا چون دو تایی اومدین میبخشمتون...بازم که این دختر خاله خوشگلت اخماش توهمه ....
      راست میگفت آخه من زیاد از این شروین خان خوشم نمیامد همیشه با چشماش آدمو قورت میده فقط نمیدونم چرا سارا با این همه ادع آ نمیبینه دوست پسر خودش از همه هیز تر تشریف داره...اون شب شام بمن که خیلی چسبیید شکم گوشنه از خداا چی میخواد؟ یه پیتزا داغ کاری هم نداشتم که دست شروین تو شلوار سارا چه میکنه...
      ....
      سارا: دختر خاله قشنگم ناراحت نمیشه بزاریمش خونه؟
      من:یعنی چی؟ من خیلی هم ممنون میشم
      سارا:آخه منم مثلاً شب پیشت میمونم
      من:خاک بر سرت کنن بازم میخوای بری بدی؟
      سارا: وهوم آخه امشب خونه شروین مکانه مامانش اینها نیستن منم مثلاً پیشه تو میمونم دیگه
      من:آخه من جواب خاله جون چی بدم؟!!!!
      سارا:خب الاغ من پیشه تو موندم دیگه شبو
      من:آخه گوسفند خاله از خواهرش که مادره بنده باشه میپرسه نه از من
      سارا:اهان فکر اونجاشم کردم تو الان که رفتی خونه سریع میری تو اطاقت لالا صبح زودم من میآم پیشت پس خاله جون امشب که تورو نمیبینه صبح هم منو تو بقله تو میبینه حله؟
      من:باید کل جریان را برام تعریف کنیا!
      سارا:باشه قربونت برم فقط مواظب باش امشب نبیننت
      من:از دست تو..باشه
      سارا:فعلاً بای
      من:کوفتت بشه
      ..........
      ساااراا پاشو دیگه الان این معلم میاد تو که نه شب میزاری من بخوابم نه روز حالا برا خودت تخت گرفتی خوابیدی؟
      سارا:خب خوابم میآد به من چه کار داری تو؟
      من:بابا الان این معلم شنا ه میآد پاشو یجوری با هم دست به سرش کنیم
      سارا:خدا بده شانس معلم خصوصی شنا دیگه ندیده بودیم
      مامان:سارا جون پاشو عزیزم تو باید پیش شیلا باشی.من باید برم جایی نمیخام شیلا را تنها بزارم با این معلمه دفعه یکمه میآد
      سارا:حالا کی هست این یارو؟
      مامان:نمیدونم ولی خیلی تعریفشو از خانم رحیمی شنیدم آخه پسره اونم مثله شیلا از آب میترسیده همین آقای ...اسمش چی بود...رستمی شنا یادش داد...خب دیگه دخترا من رفتیم موظب هم باشین.
      من:سارا پاشو نقشه بچینیم اهان تو برو در باز کن بگو شیلا حالش بد شد رفت بیمارستان..یا بگو دوستش زنگ زد تصدف کرده مجبور شد بره
      سارا:خفه شو وگر نه میدم آقای رستمی بخوردتا.....
      من:اه از دست تو پاشو ببینم باید جریانه دیشبو تعریف کنی پاشووو..

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (02-21-2013)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #2

      ***

      barbie_girl
      Sep 12 - 2008 - 04:59 AM
      پیک 3

      بخش 3:
      س:پاشو دختر خوب یه چای بیار که برات خیلی حرفا دارم
      من:دیگه ظهره چای تعطیله
      س:ا ا ا پس تعریفم تعطیله
      من:پاشو بریم آشپزخونه همینطور هم برام تعریف کن
      س:باشه راستی ببینم غیر من و تو کسی خونه نیست؟
      من:نه مامان که جلو چشمات رفت..بابا هم امروز صبح پرواز داشت.شایان هم رفته شرکت
      س:دم بابات گرم از وقتی شایان مدرک مهندسی گرفت و برا خودش شد اق مهندس بابات همش میره مسافرت کاری!!!!!
      من:اصلاً من نمیفهمم کره بابایه من به تو چه ربطی داره حتماً کار داره دیگه
      س:آااره کارو که داره از چه نوع باشه برام سواله
      من:طفره نروووو دیشبو بگو
      س:اهان باشه در چه حد جزیا ت میخوای؟
      من:بمیری همشو بگو
      س:باشه ولی جریان هومن را هنوز برام نگفتی ها زبل خان بدونه دودول
      من:میگم حالا ببین زر میزنی قبل از اینکه این مرتیکه رستمی بیاد یا نه!


      س:دیشب تورو که رسوندیم شروین رفت دم یه خونه وایساد وقتی برگشت دیدم دو تا شیشه شراب دستشه بهش گفتم شروین تو که میدونی من مشروب نمی خورم گفت بابا واسه خودم گرفتم بیا بریم برا تو هم بستنی میخرم.
      واقعاً هم بعدش رفتیم برام بستنی خرید.وقتی رسیدیم خونه یه حس بدی داشتم با خودم تصور میکردم الان میره یه فیلم میذاره بعد میاد میشینه پیشم هی فاصله اش را کم میکنه بعد شروع میکنه نازم میکنه آخرشم منو میکنه و میگیریم میخوابیم
      من:خب مگه همین انتظار نداشتی؟
      س:چرا ولی خب منو شوین الان 1.5 ساله با هم دوستیم 1 سال هم هست سکس داریم از تکرارش خسته شده بودم خیلی یک نواخت شده بود برام
      من:خب بهش میگفتی
      س:تو که میدونی من زبونم همه جا درازه غیر از رخت خواب..تازه فهمیدم شروینم از این اخلاقم اصلاً خوشش نمیاد
      من:خب بگذریم.ادامه بده
      س:مگه تو میذاری!!!!
      ......وقتی رسیدیم خیلی عادی تلویزیو ن را رو شن کرد گفت سارا جان من میرم دوش بگیرم اگه چیزی خواستی تو یخچال بردار من زودی میام
      منم کلی حرصم گرفت نشستم بستنیمو خوردم.آقا از حمام تشریف اوردن نشست کلی باهام حرف زد از درسو دانشگاه گرفته تا برنامم برا آینده..
      دیگه کم کم داشتم شاکی میشدم فکر کردم آخه چرا اینهدر به من سرد شده نکنه داستانه مهمونیه شمال فهمیده نکنه از من خسته شده خلاصه تو مدته 2 دقیقه همه جور فکری اومد تو کلم که دیدم با دو تا لیوان شراب اومد پیشم نشست..گفت چرا خا نم قشنگم اینقدر بد اخلاقه امشب ؟
      س:منم دقیقاً همین سو ال از تو داشتم امشب چته؟
      ش:من؟مگه من چه کار کردم خا نمی؟
      س:نمیدونم ...همینجوری
      بعد شربش یه نفس خرد گفت به سلامتی...تو نمیخوری؟
      س:تو که میدونی من نمیخرم چرا اصرار میکنی؟
      ش:راست میگی
      پاشد بلوزشو درا ورد ..از تعجب خشکم زده بود...این چه مرگش شده ؟
      ش:میخوای قطعه جدید که تمرین کردم برات بزنم؟
      س:به به خر خون آقا وقت گیتار زدن هم دارن؟
      شروع کرد به زدن نمیدونم این دفعه که اون با من کری نداشت چرا من حشری تر بودم تمام مدتی که میزد چشم من رو لباش و بازوش و تنش بود همش هم ته دلم به خودم فحش میدادم بسه دیگه بسه...نه چرا بسه؟دلم میخواد نگاش کنم اصلاً چه اشکالی داره من شروع کنم؟...احمق جون اون به خاطر غرورت از تو خوشش میاد.
      ش:خب نظر؟
      س:عا لی بود آفرین.
      ش:آره میدونم عا لیه آخه کلی روش کار میکنم هفته ای پنج بار میرم باشگاه!
      س:لوس بیمزه منظو رت چی بود؟
      ش:هیچی خودت میدونی..راستی یک چیزی ازت میخوام نه نیار جونه من..
      س:تا چی باشه
      ش:بیا امشب یک پیک شراب با من بخور برا حرفم هم دلیل دارم
      س:چه دلیلی؟
      ش:میخوام امشب بهترین سکس زندگیمون را تجربه کنیم
      س:آهن برایه اینکار حتماً باید مشروب بخوریم؟
      ش:نه عزیزم فقط یک بار اونم برا اینکه تو همیشه وقتی با هم هستیم نگرانی نمیدونم خجالت میکشی یا حواست کجاست ولی میدونم جلویه خودتو خیلی جاها میگیری!
      س:مثلاً؟
      ش:حرفی که باید بزنی نمیگی سعی میکنی صداهای سکسی در نیاری آخه دلیلش چیه؟! مثلاً همین الان وقتی دلت میخواد منو لمس کنی چرا نمیآی جلو؟
      س:اگرم حرف تو درست باشه باید چه کار میکردم؟
      ش:میاومدی جلو سازو میگرفتی میذشتی کنار و هر کاری دلت میخواست میکردی....

      به اینجا که رسید دیدم بد هم نمیگه شاید یه لب کوچولو به شراب بزنم بد نباشه..خلاصه نصفه لیوان شراب خوردم یکمش سرم گیج رفت ولی بعدش خیلی خوووب بود
      من:چرا؟ چه جوری خوب بود؟ بگو دیگه

      ....با اینکه سرم کمی گرم شده بود بازم صبر کردم شروین بیاد جلو وقتی شروع کردیم لب گرفتن دیگه همه چی خود به خود رفت جلو مثل اینکه ریتم بدنامون با هم کوک شده بود.اروم لباشو میخوردم کم کم شروع کردم گازای کوچولو گرفتن از لب بلاش دیدم صدای آی رفت هوا..شروع کردم گردنشو بوسیدن..چه بویه خوبی میداد بوسایه خیلی کوچو لو.
      اونم بیکار نبود داشت با دستش سینه هامو فشار میداد گفتم شروین ارومتر نازشون کن انار که نیست ابلمبوش میکنی....سینه هاشو بوسیدم رسیدم به نافش زبونم را کردم تو نافش دستشو از رو سینم برداشتم گذشتم رو کونم گفتم حالا اینجا رو فشار بده..داشتم اروم اروم بدنشو میبوسیدم تا رسیدم به شرتش اروم درش اوردم جالب بود این دفعه از ساک زدن بدم نمیومد
      ش:سارا جون مطمئنی؟ تو که از این کار خوشت نمیاومد عزیز دلم
      س:شششش حرف اضافه نزن شروین به کارت برس
      خوابوندمش طاقباز رو تخت رفتم روش میهستم همه لحظات را حس کنم شروع کردم نوکه کیرشو بوسیدن جنس جالبی داشت مثل لب بود فقط نرمتر اروم اروم کیرشو کردم تو دهنم و عقب جلو کردم..چند بار که این کارو کردم گفتم حالا تو تو دهنم تلنبه بزن میخوام حس کنم داری دهنمو میگای..فکر کنم این حرفم دیوونش کرد چند تا تلنبه زد و منو برگردوند حالا اون رویه من بود .
      از سینهم شروع کرد با حرص میخوردشون اروم اروم رفت پایین شرتمو در اورد داشتم دیوونه میشدم..پهمو از هم باز کرد گفت سارا الان چه کار کنم..من ساکت بودم.شروع کرد تو کسم فوت کردن اینقدر اذیت کرد که آخر داد زدم کسمو بلیس زود باش..اونوقت مثل وحشیا شروع کرد کسم را خوردن اینقدر خورد که تمامه تنم لرزید..بعد اومد کنارم دراز کشید گفت چطور بود خا نمی؟
      گفتم خوب حالا تو چی پس؟
      گفت حالا وقت هست من تا امشب کست را نکنم که خوابم نمیبره..بد از چند دقیقه دوباره شروع کرد کسمو خوردن با زبون میزد به کلیتو ریسم وبا دو تا انگشت میکرد تو کسم بهش گفتم دیگه بسه حالا بیا بالا؟
      گفت بیام بالا چکار کنم سارا؟ باید بگی تا بیام] گفتم بیاا بالا کیرتو بکن تو کسم لعنتی مردم..کیرتو میخوام...
      اومد روم خوابید با یک دستش کمرم را گرفته بود با یک دستش با سینم بازی میکرد اینقدر محکم تلنبه میزد که هر لحظه میگفتم الان تخت میشکنه جالبترین نکتشم این بود که آبش را ریخت توم.
      من:وی خاک بر سرت چی کار کرد؟
      س:باور کن دست خودمون نبود ولی خیلی کیف داشت حس جالبی بود
      من:وای سارا شنیدی؟
      س:چیو؟
      من:صدای زنگ دیگه پاشو برو این یرو را یه جوری دست به سر کن بدو دختر خوب
      س:اونوقت چیش به من میرسه؟
      من:قول میدم داستان هومن را برات بگم
      س:و؟
      من:و دیگه ندره دیگه چی میخوااااااای؟
      س:همه سکسای دیگتو
      من:آخه احمق من فقط تو زندگیم دو بار سکس کامل داشتم اونم با هومن بوده باشه برات همه را میگم حالا بودو برو دم در
      س:باشه
      من:سارا از همونجا ردش کن بره ها تو نیاد.
      س:باشه خیلت راحت.
      ********

      س:بفرماین؟
      ....من رستمی هستم شیلا خا نم تشریف دارن؟
      س:بله خواهش میکنم بفرماین تو

      ***

      barbie_girl
      Sep 12 - 2008 - 10:05 PM
      پیک 4

      بخش 4:
      .........
      خب شیلا جون حالا تو بیخیال شو بزار بهمون خوش بگذره این چند ساعتو
      من: آخه نمیشه هانیه جون تو هم یه چیزی میگیا..چرا همیشهمن باید کوتاه بیام نا سلامتی شما ها دوستیه منم هستین!!!
      ندا: آخه مگه چی کار کرده تو که حرف نمیزنی فقط قیافه میگیری غر میزنی..الان میرسه میشه قبلش به ما بگی این سارا خا نم چه غلطی کرده؟
      من: ببینین من همتون را دوست دارم ولی امروز اینجا یا جایه منه یا جایه سارا!!! اون نمیتونه همیشه به اسمه شوخی برا خندوندن خودش هر بلایی میخواد سره من بیاره...
      سارا: ببخشین بچه ها دیر کردم تا این استاده حرفش تموم شه کلی طول کشید.....به به دخمل خاله گله خدمم که اینجاست..
      من:سارا من به بچه ها نگفتم تو چی کار کردی بهتره الان خودت برگردی بری خونه تا دعوامون نشده!!!
      سارا: ا ا بسه دیگه دختره لوس حالا بیا و خوبی کنا...تازه من از طرفه خاله جون مامور بودم و ماذور
      ندا: میشه یکی به ماهام بگه داستان چیه؟!!!
      سارا:آره عزیزم خانم قراره بعد از 22 سال که از زندگیش گذشته شنا یاد بگیره خاله بیچاره من براش معلم خصوصی شنا گرفته... حالا خانم میگه چرا درو واسش باز کردی!!!!
      من: همین؟!!!!!!!! مگه به من قول ندادی از همون دم در ردش میکنی بره؟!!! مگه کلی التماست نکرده بودم..آقا من ن م ای خ ا م شنا یاد بگیرم به کی بگم؟!
      سارا: به مامان بابات که میخوان تحفشون همه فن حریف باشه که شازده سوار بر اسبش محو کمالاتش بشه! بچه ها شما که غریبه نیستین بذارین تعریف کنم شما ها بگین اگه جای من بودین چه میکردین!!

      واقعیتش اینکه که وقتی میرفتم درو باز کنم هنوز رو قولم بودم ولی وقتی دیدم چه جیگری پشت دره میخواستم بگم من خودم شیلا هستم
      حالا شماها بگین بد کردم؟!
      ندا:نه من بودم میگفتم اشتباه اومدین آدرس خودمو میدادم

      ...حالا که داشتم به جریان یک باره دیگه گوش میدادم دیدم سارا بیچاره هم قصد بدی نداشته...واقعاً هم آقای رستمی خیلی جذاب بود..وقتی سارا رفت درو باز کنه داشتم خودم را آماده میکردم براش داستانامو تعریف کنم به شرطی که جلو بقیه صو تی نده...البته ما با هانیه و ندا یاره گرمابه و گلستان بودیم اون موقع ها که خونه ما و خاله پری اینها تو یک ساختمون بود با هانیه و ندا همبازی بودیم..اونها هم تو ساختمون ما بودن و چون مامانامون با هم خیلی زود دوست شدن ما هم همش با هم بودیم..این دوستی تا الان هم ادامه داشت..هانیه الان واسه خودش تقریباً یک خوانوم مهندس بود چون دو ترم از درسش مونده بود..ساله یکم دانشگاه با یکی از فامیلای دور باباش ازدواج کرده بود..دختر قد بلند و سبزه رو لاغر اندام با یک لبخند بزرگ که ردیف دندونای قشنگ و سفیدش را به نمایش میذاشت. ندا دختر متوسط قد با چشمیه خمار عسلی و لبهای هوس انگیز گوشتی و بینی ظریف..کمی توپل و بینهایت مهربون و خوش زبون.خلاصه مجموعه کاملی بودیم...زیاد تو کار هم دخالت نمیکردیم ولی همیشه وقتی یکیمون به کمک احتیاج داشت هممون بسیج میشدیم..

      هانیه:خب حالا خانم خانما نمیخان بگن تو استخر چه خبرای خوب خوب بود؟
      من:وقتی دیدم سارا داره با یک آقای خوشتیپ میآد تو فکر کردم حتماً یکی از دوستایه برادرم اومده باهاش کار داره آخه دوستایه این آقا وقت و غیر وقت حالیشون نیست برا همین با یک لبخند رفتم که سلام کنم و بگم که شایان نیست که دیدم دستشو اورد جلو گفت شیلا خوانوم باید شما باشین..گفتم بله چه کمکی میتونم بهتون بکنم خیلی خونسرد گفت لبساتون را در بیارین حاضر شین...راستش تا چند ثانیه مغزم باهام همکاری نمیکرد آخه من انتظار همچین مربی را نداشتم فکر میکردم یک پیره مرد بد اخلاق مامان برام گرفته.....تو همین فکرا بودم که دیدم داره لباسشو در میآره کنار استخر وقتی برگشت و چشمای از حدقه در اومده منو دید با ارامش اومد جلو و گفت معذرت میخوام یادم رفت خدامو معرفی کنم من رستمی هستم بابک رستمی...دیگه دوزاریم افتاده بود ..سعی کردم کم نیارم گفتم آقای رستمی من امروز نمیتونم بیام تو آب چون سرمای سختی خوردم.
      گفت: به نظر که اینطور نمیآد من امروز صبح هم که با مامان شما حرف زدم گفتن که من حتماً بیام..حالا شما تشریف بیارین تو استخر قول میدم امروز از کارایه ساده شروع کنیم.
      دیگه چاره نبود منم رفتم مایو پوشیدم رفتم تو آب..خدایش هم زیاد اذیت نشدم فقط با تیوب دوره کمرم راه رفتم تو آب و کمی رو آب دراز کشیدم
      سارا: آ آ آهان فقط همین؟!!! ای کلک خب بگو چطوری بد بختو با جیغ و دادات کر کردی همشم که به هوایه ترس ازش آویزون میشدی!!!
      من:احمق من واقعاً میترسم ادا در نمیآرم کی میخوای بفهمی؟!!
      هانیه: حالا بگین ببینم این برنامه سفراتون چجوریه بچه ها؟ من که از الان دلم برا همتون تنگ شده!
      ندا: ما که هفتیه دیگه میریم فرانسه برا یک ماه..الان 2 ساله که عموم را ندیدم میریم پیش اونها دلم برشون خیلی تنگ شده.به خصوص دختر عموم..
      من: ا پس پسر عموت چی شد تو که یک زمانی ازش بدت نمیاومد
      ندا:آره ولی اون دیگه ازدواج کرده تو یک شهر نزدیک عموم اینها زندگی میکنه..حتماً اونم میبینم....
      هانیه: تو چی سارا؟
      سارا: ما هیچی میریم خاک پاک شما ل یکی دو هفته بعدش هم در خدمتیم
      هانیه:پس فقط میمونیم منو تو شیلا جون
      من: بهتر از شرّشون خلاص میشیم ..هلا پاشین بریم اگه میخواین به سینما برسیم پاشین....

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. #3
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #3

      ***

      barbie_girl
      Sep 13 - 2008 - 02:15 AM
      پیک 5

      بخش5:
      ...شایان خان اگه میشه یک جایی نگه دار من جداً حالم خوش نیست
      ش:دفعه 5 میگی نگه داری هنوز کلی راه مونده ها میخوای هر قدم قدم ما رو وایسونی؟
      من:میخواستی نیای دنبالم من که گفتم خونه راحتم ...بازم خاستی خودتو جلو مامان عزیز کنی دیگه.
      ش:بیا و خوبی کن این همه راه کوبیدم اومدم که خانم راحت باشن تو راه اذیت نشن اینم مزدم
      من:مثل اینکه یادت رفته به بابا قول داده بوسی مدارک را تا امروز ببری دفتره آقای احمدی برا همونم اومدی که کاراتو راست و ریست کنی وگرنه دلت برا من نسوخته.
      ش: جداً مثل اینکه هنوز مامان را نشناختی،

      شایان راست میگفت مامان وقتی به چیزی گیر میداد ول کن نبود حالا هم که همه خاله و دایی ها ویلیه خاله پری بودن گیر داده بود که منم باید باشم. شایان هم لطف کرده بود که اینهمه راه اومده بود منو از تهران ببره البته خداییش کار هم داشت. من و شایان قبلاً رابطه بهتری داشتیم ...ولی اون از وقتی نامزدیش با دختر مورد علاقش بهم خورده بود خیلی منزوی و گوشه گیر شده بود..من که هیچ وقت نفهمیدم بینشون دقیقاً چی گذشت درست فردای روزه فارغ تحصیلی شایان همه چی بهم خورد. شب که شایان اومد خونه مثل همیشه مستقیم رفت تو اتاقش منم دنبالش ..گفتم از وقتی فوق لیسانس گرفتی آقای مهندس خیلی خودتو میگیری..گفت شیلا اصلاً حوصله ندارم.. اون شب خیلی بهم بر خورد آخه شایان هیچ وقت اینقدر تند باهام برخورد نکرده بود..اینقدر نگران ناراحتی خودم بودم که به دلیل رفتارش فکر نکردم..یکی دو روز باهاش قهر بودم وقتی خونه بود سی میکردم جلوش آفتابی نشم تا اینکه روز سوم خودش اومد سراغم.
      به خاطره رفتارش معذرت خواهی کرد و یک جعبه داد دستم گفت اگه میشه اینها را بده به روشنک گفتم خوب چرا خودت نمیدی...دستشو کرد تو موهاش و نشست کنارم توچشمام نگاه نمیکرد دیگه نگران شده بودم گفتم شایان چی شده؟!!!! گفت شیلا همه چیز تموم شد فقط ازم دلیلش را نپرس نمی خواهم بیشتر از این خرد بشم..گفتم آخه...دستمو گرفت گفت شیلا خواهش میکنم فعلاً به مامان بابام چیزی نگو..سر فرصت که حالم بهتر شد خودم بهشون میگم....منم قبول کردم...تا یک هفته هر چی سعی کردم با روشنک تماس بگیرم نتونستم پیداش کنم..آخر یک روز به شایان گفتم که فکر میکنم روشنک از قصد جوابم را نمیده..جعبه را از دستم گرفت و پرت کرد...بهم گفت دیگه هیچوقت بهش زنگ نزن فهمیدی؟!! فهمیدی؟!!!!! گفتم آره فهمیدم باشه چرا داد میزنی؟!!! بعد نشست رو تختش و با صداه بلند گریه میکرد...منم دیگه چیزی ازش نپرسیدم فکر کنم کم کم بهتر شد ولی هیچوقت مثل سابق نشد شاید منم بی تقصیر نبودم باید بیشتر هواشو میداشتم ولی اون سال برا من ساله سختی بود سال کنکور بود...وقتی داشتم کادوی قبولیمو که شایان برام خریده بود باز میکردم یک لحظه دقیق بهش نگاه کردم چشماش پره غم بود و تو شقیقه هاش چند تار موی سفید میونه موهای مشک اش خودنمایی میکرد.
      از اون به بعد شایان رفت تو شرکت بابا و شدیداً درگیر کار شد ..حتی با دوستاشم به ندرت بیرون میرفت..شایان قهرمان بسکتبال بود تو کل دوران تحصیلش و تنها چیزی که مثل سابق ادامه میداد همین بسکتبال بود..سارا همیشه مسخرش میکرد میگفت شایان تو با این قده بلند و لنگای درازت فقط کافیه دستتو دراز کنی همچین هنری هم نمیکنیا... سارا راست میگفت شایان قدش خیلی بلند بود من هیچوقت نفهمیدم چون قدش اینقدر دراز بود بسکتبالیست شد یا به خاطر بسکتبال قد کشید ولی قدش به 193-194 میرسید اندامش ورزشکاری و موزون بود .تو صورتش چشم و ابروهاش خیلی جلب نظر میکرد چون مژه هی بلن با ابروهای کشیده و پرپشتی داشت و این با رنگه پوست سفیدش کنتراست جالبی ایجاد کرده بود..به خودم قول دادم بیشتر به فکر داداش گلم باشم...
      گرچه مثل قدیم با هم صمیمی نبودیم ولی من از ته دل دوستش داشتم...

      شایان:بگو همین الان به چی فکر میکنی؟
      من:به تو
      ش:جدی میگم آخه خیلی وقته تو فکری و به منم نگفتی وایسم حالت بد میشه
      من:کار بدی میکنم؟!!!خوب پس وایسا که من دارم یه رستورن اون ته جاده میبینم..بد جوری داره چشمک میزنه جون تو
      ش:باشه بریم خودم هم دارم میمیرم از گشنگی..فکر کنم 24 ساعت میشه چیزی نخوردم
      ....
      بعد از ناهار یک سر رفتیم که قبل از تاریک شدن هوا به ویلای خاله برسیم و به قول شایان قهوه عصرونه خاله را از دست ندیم شایان راست میگفت قهوهایه خاله پری تو فامیل تک بود..ولی من بازم خوشحال نبودم که اومدم خیلی داشت بهم خوش میگذشت...
      از در که وارد شدیم سارا مثله دیوونه ها پردی رو سرم بدو بریم استراحت کنیم خیلی خسته ای مگه نه؟
      من:بابا بزار از راه برسم سلام علیک بکنم چشم من که میدونم تو عوضی چی میخوای
      س:ایندفعه نمیذارم منو بپیچونی..
      خاله پری:به به چه عجب....چقدر دیر کردین؟ چه خبر بود تو راه؟
      شایان:خاله جون من چند جا کار داشتم برا همین کمی دیر راه افتادیم
      خاله پری:سارا یه دقیقه دست از سره شیلا بردار بذار از راه برسان بعد شما پچ پچاتون را شروع کنین
      من:خاله راست میگه دیگه ول کن بازومو

      ویلای خاله اینها تو یکی از بهترین محلای شمال بود هم آب دیده میشد هم پشته سرت کوه بود داخل ساختمون هم از دو طبقه تشکیل شده بود طبقه پایین آشپزخونه و پذیرای و یک اتاق بود با یک تراس سراسری طبقه بالا هم 5-6 اتاق بود.
      خوبیش به این بود که خاله پری خیلی مهمون نواز بود و همیشه دور ش شلوغ بود.
      بعد از وارد شدن و سلام علیک با دایی ها و زن دایم و کلی حساب پس دادن به مامان...همی باهم قهوه و کیک خوردیم که خیلی چسبید...
      بعد از قهوه سارا جلو همه ازم پرسید که خسته هستم یا نه منم گفتم نه که یک کم سر به سرش بذارم چون میدونستم نقشه اش اینه که به هوای خستگی منو بکشونه به اتاق و شروع کنه سوا ل جواب منم با اینکه اذیتش کنم گفتم نه سارا جون اتفاقاً اصلاً خسته نیستم چطور؟
      گفت خیلی عالی شد پس مامان منو شیلا میریم یک کم قدم بزنیم زودی میایم...
      خاله پری:باشه فقط زود برگردین تا هوا تاریک نشده
      سارا: چشم
      ...
      ...
      من:آخ یواش چرا چنگ میزان وحشی؟
      سارا:وحشی منم یا اون آقای رستمی؟ آخ ببخشین بابک جون!!!! حالا مثل بچه آدم از یکم تا آخرشو میگی...آخه دختر حسابی نه به اون که میگی درو روش باز نکن نه به اینکه یک هفته است داری شب و روز بهش میدی....یالا بنال ببینم چه جوری مختو زد؟ یا شایدم تو مخشو زدی نمیدونم بگو دیگه...
      من:اگه تو فرصت بدی خدم همشو برات میگم فقط باید قول بدی وسط حرفم نپری...
      سارا:قووول میدم

      ***

      barbie_girl
      Sep 15 - 2008 - 07:55 AM
      پیک 6

      بخش 6:
      از همون روز یکم که دیدمش حس کردم که با بقیه فرق داره..ولی نمیدونستم که این تفاوت در برق نگاه پر صلابتش است یا آهنگ صدایه آرامشبخش و متحکم اش..وقتی که گفت منتظر میمونم
      تا حاضر شین به سرعت خودمو به اطاقم رسوندم در کمد را که باز کردم تازه یادم اومد من دو تا مایو بیشتر ندارم
      یکی یک مایو یک تیکه که مال بچگی هام بود و هر کاری کردم تنم نرفت یکی هم یک بیکینی که وقتی با
      بچه ها می رفتیم شمال باهاش افتاب میگرفتم ..یک حسی باعث میشد جلوش احساس معذب بودن بکنم....
      نمیدونستم چه مرگم شده در کمد را کوبیدم و خود م را تو آینه دیدم..شیلای تو آینه داشت بهم لبخند تمسخر میزد
      گفتم تو دیگه چی میگی؟ گفت هیچی...معلوم هست تو چته؟ از کی تا حالا خجالتی شدی و من نمیدونستم..گفتم
      من هیچیم نیست فقط عصبانیم از دست مامانم و سارا که منو در مقابل عمل انجام شده قرار دادن.
      بعدش هم دویدم سر کمد مامان شاید اونجا یک چیز مناسب پیدا کنم که خوشبختانه یک
      مایو یک تکه مشکی خیلی خوشگل پیدا کردم و دویدم بیرون تو راه هم حوله حمام شایان را
      که به لطف شلختگیش همیشه رو در اتاقش آویزونه بستم کمرم....وقتی رسیدم بیرون دیدم داره کنار استخر با ارامش
      قدم میزنه و با مبایل حرف میزنه گاهی هم یک لبخند میزنه که ردیف دندونها ی سفیدشو به نمایش میذاره
      ...اصلاً با کی داره اینقدر اروم اروم حرف میزنه حتماً با دوست دخترش..اصلاً به من چه ربطی داره؟
      من فقط باید یک جوری بپیچونمش تا بعدش خدمت مامان و سارا برسم.....
      ب:میبینم که بالاخره تشریف اوردین....یکم شما میرین یا من برم؟
      من:کجا؟
      ب: خوب تو آب دیگه
      من:مثل اینکه مامان برا شما دقیق توضیح نداده مشکل من چیه!
      ب:چرا گفتن که شما از آب میترسین ولی نمیدونستم تا این حد که حتی داخل استخر هم نمیشین!!

      ..بعد خودش شیرجه زد تو آب و کل طول استخر را زیر آبی یک نفس رفت..از یکم هم معلوم بود خوب زیر آبی میره...
      ب:خب؟
      من: خب که چی؟ لابد انتظار دارین الان تشویقتون کنم...
      ب:نه نیازی به تشویق نیست..من به اندازه کافی از طرف اونهایی که باید تشویقم کنن تشویق میشم
      منظورم این بود که نمیخواین یک کم بیشتردر مورد دلیل ترستون از آب برام توضیح بدین؟
      من:نمیدونستم شما روانشناس هم هستین.....
      ب: روانشناس که نه ولی من به خاطر شغلم با مواردی مثل شما زیاد برخورد داشتم که تا حالا موفق شدم به
      خیلی هاشون کمک کنم ..حالا برام توضیح بدین گوش میکنم...

      ..دستاشو گذشت لب استخر و خودشو کشید بالا و با چشمای خاکستریش ذول زد تو چشمام..

      من: جریان مربوط میشه به یک تابستون وقتی من مهد کودک میرفتم... همه بچه های کلاس
      به گروهای چند نفری تقسیم شده بودن و به نوبت با مربیمون میرفتن تو آب و تمرین میکردن..
      من داشتم کنار استخر با چند تا از دوستام بازی میکردیم تا نوبتمون بشه که یک بچه قلدر اومد توپمون
      را گرفت منم باهاش درگیر شدم اونم منو هل داد تو استخر..سرم به کنار استخرخورد و بی هوش
      افتادم تو آب مثل اینکه قبل از اینکه بیهوش بشم هم چند نفس کشیده بودم داخل آب ..وقتی بردنم بیمارستان
      دکتر به مامانم گفته شانس اوردن که من زنده موندم کناره سرم هم 10 تا بخیه خورد...

      ...وقتی جریان به اینجا رسید اخماش کمی تو هم رفته بود بدون اجازه موهامو زد کنار که جای
      بخیه ها را ببینه... گفتم نکنه فکر میکنین بهتون دروغ میگم که دنباله مدرک میگردین!!!
      ب:نه شما خیلی بد بین هستین...به نظرم شما خیلی تجربه تلخی داشتین و منم اگه جایه شما بودم
      شاید برا همیشه قید شنا را میزدم..الان هم اصراری ندارم که با من همکاری کنین فقط میگم حالا که من
      اینجام شما هم هستین و مامانتون هم هزینه 10 جلسه را از قبل پرداخت کردن ..به هردومون یک شانس دیگه
      بدین شاید این بار موفق شدیم...
      من: آقای رستمی من قبلاً هم تلاش کردم باور کنین بی فایده بوده اصلاً مگه همه باید شنا بلد باشن؟!
      ب: اگه میشه منو بابک صدا کنین..شما شاید قبلاً امتحان کرده باشین ولی با من نبوده...حالا یک کم صبر داشته باشین...

      ..و اروم داخل استخر شد و دستش را به طرف من دراز کرد...تو چشماش که نگاه میکردم حس میکردم میتونم
      بهش اعتماد کنم نمیدونم چی شد که دستشو گرفتم و پله های استخرو یکی پس از دیگری رفتم پایین..بهم
      گفت دستمو به کنار استخر بگیرم و خودش هم یک دستم تو دستش بود....
      ب:تمرین امروز فقط راه رفتن تو آب است فقط همین..ببین شیلا جان یک دستت که به کنار استخره و یک دستت
      هم که من گرفتم آب هم که فقط تا کمرته فقط با من تو آب قدم بزن همین....
      چند قدم تو آب راه رفتم حس خوبی بود..قلبم شدید میزد...ولی با هر با سر تکون دادنش یک قدم میرفتم جلو تر
      تا اینکه پام کمی لیز خورد و کمی تعادلم را از دست دادم ...با فریاد گفتم من که گفتم نمیتونم دیدین داشتم میخوردم زمین
      ب: چیزی نشد که دیدی که هیچ اتفاقی نیوفتاد حالا چند قدم دیگه میریم و من بیشتر هواتو دارم نترس
      ...و با اونیکی دستش کمرم را گرفت یک هو دلم هری ریخت پایین و خودمو از دستش رها کردم که از آب بیام بیرون
      بازم تعادلم را از دت دادم و این بار کامل افتادم تو آب که بابک بغلم کرد و گفت خیلی خوب برا امروز بسه
      دفعه آینده براتون تیوپ میآرام که اصلاً اگر هم بخواین نتونین زیره آب برین...

      بعد هم با آرمش تمام از آب اومد بیرون و لباساش را پوشید و بعد از یک خداحافظی کوتاه رفت
      من همینطور وسط حیاط وایساده بودم و کاراشو نگاه میکردم باور نمیکردم همینطوری بره..من هنوز
      مات و مبهوت به در نگاه میکردم حس میکردم انگار یکی بهم تجاوز کرده یا به طرز وحشتناکی غرورم را
      له کرده..چرا؟ خودم هم نمیدونستم شاید از اینکه مثل یک بچه 2 ساله ضعیف برخورد کردم ناراحت شدم
      به خودم قول دادم دفعه دیگه یک کم خودمو جمع و جور کنم و مثل آدم بزرگا برخورد کنم.


      *********

      جلسه بعدی دیدنی بود بخصوص که مامان هم این بار خونه بود و در واقع دفعه یکم که بود که با بابک
      روبه رو میش همینقدر بگم که تعجب مامان اگه از ما بیشتر نبود کمتر هم نبود..ولی سریع خودشو جمع و جور
      کرد و رفت که برامون شربت بیاره
      ب: خوب شیلا خانوم امروز چطورین؟ امیدوارم سرماخوردگیتون برطرف شده باشه...

      دیگه واقعاً داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد..رسماً داشت مسخره ام میکرد..تا اومدم چیزی بهش بگم گفت
      ببخشین دستشویی کدوم طرفه؟....با دستم بهش نشون دادم و دیگه نتونستم جوابی بهش بدم...
      ب: خوب خانوم سالاری امروز برا دخترتون یک تیوپ آوردم که اگرم بخواد نتونه تو این اقیانوس غرق شه!
      مامان:دست شما درد نکنه بفرماین هوا گرمه ..بفرمایین شربت
      ب:خیلی ممنون...

      و در عین حال که لباساشو در میاوور و میذاشت رو صندلی شربتو یک نفس سر کشید..بعد هم تیوپ را باد کرد
      و اومد انداخت دوره کمر من ..حس میکردم واقعاً رفتارش با من مثل بچه هاست حتی از مامان هم خجالت نمیکشید..
      این بار سعی کردم شجاع تر برخورد کنم حتی وقتی میخواستم داخل آب شم و دستشو برا کمک به طرف من دراز کرد
      دستش را نگرفتم...
      ب: امروز باید خوابیدن روی آب را با هم تمرین کنیم.......

      و یک تیوپ برداشت و انداخت دور کمر خودش و شروع کرد مثل میمون ادا در اوردن و بالا پایین پریدن تو آب..

      ب:ببین هیچی نمیشه هر کاری هم که بکنی زیر آب نمیری
      من:آقای رستمی رفتار شما واقعاً توهین آمیزه نکنه فکر کردین جدی جدی با یک بچه طرف هستین ...
      در حالی که فاصله اش با من یک قدم بود تو چشمام ذول زد و گفت اگه بچه نیستی سعی کن مثل یک بچه
      هم رفتار نکنی...وقتی از چیزی میترسی ازش فرار نکنی و با آدمایی که میخوان کمکت کنن مثل بچه ها قهر نکنی...
      و دستاشو رو آب پهن کرد و گفت حالا بخواب رو دستای من و دستتو بگیر به کنار استخر......
      اون لحظه بدون فکر کردن همون کاری که گفت را کردم ولی بعد از چند لحظه..ترس بهم غلبه کرد...و شروع کردم به تقلا کردن
      و چنگ گرفتن دست بابک که دستمو گرفت و بلندم کرد..در حالی که هنوز از ترس و سرمای آب دندونام بهم میخورد
      شونه هاشو گرفتم....نگاهمون به هم گره خورد و همزمان با هم شروع کردیم به خندیدن.....

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. #4
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #4

      ***

      barbie_girl
      Sep 16 - 2008 - 12:42 AM
      پیک 7

      بخش 7:
      از اون روز به بعد روابط من و بابک به سرعت نزدیکتر شد....حتی مامان هم که اوایل روش حساس بود
      باهاش صمیمی تر شده بود..و روزی که نمیامد هممون دلمون واسش تنگ میشد آخه جلسات ما یک روز در میون بود..بابک ها با روحیه
      شادش روی شایان هم تاثیر گذاشت...گاه به گاهی با هم شوخی میکردن و میخندیدن و قرار
      بود با هم مسا بقه هم بدن..این وسط من گر چه پیشرفت قابل ملاحظه ای نکرده بودم ولی یاد گرفته بودم
      رو آب بخوابم نفس گیری هم نصفه نیمه یاد گرفتم و از اینکه کل سرم را زیر آب ببرم به شرطی که پاهام رو
      زمین باشه نمیترسیدم که برا خودم کلی پیشرفت چشمگیر به حساب میاومد...
      سر یکی از جلسات بابک خیلی دیر کرد هر چی هم منو مامان زنگ زدیم مبایل جواب نمیداد......بعد از یک ساعت که
      از وقت اومدنش گذشته بود ...بالاخره زنگ زد خونه و به مامان گفت کار فوری براش پیش اومده و چون
      خیلی سریع باید خودش را به جایی میرسونده نتونسته زودتر خبر بده و معذرت خواهی کرد....
      کارد میزدی خونم در نمیاومد ..شاید در شرایط مشابه خیلیا فکر بیماری و تصادف و بیمارستان و پلیس به
      سرشون بیاد ولی من اصلاً به این چیز ها فکر نمیکردم ....چی فکر میکردم..خودم هم دقیق نمیدونم ولی
      کلافه بودم...وقتی مامان ازم سو ال کرد چرا اینقدر پریشونی عزیزم؟ گفتم چون این مرتیکه مربیتون وقتم
      را تلف کرد...مامان گفت شما ببخشین که وقت پای تلویزیون نشستنتون تلف شد بانو و خندید..دیدم خیلی
      هم بی راه نمیگه...واقعیت این بود که من دلم براش تنگ شده بود و میخواستم ببینمش..تازه اون روز یکی
      از تا مایو جدیدم را که کلی با وسواس انتخاب کرده بودم پوشیده بودم....ولی قبل از خواب یک سمس کل
      مودم را عوض کرد
      ......فردا وقت داری کلاس جبرانی بذاریم؟....
      .
      .
      یکی دو جلسه بود حس میکردم دستای بابک زیادی تو بدنم میچرخه...چه جوری بگم....یعنی هم میشد
      برداشت کرد خیلی مراقبم است هم میشد بگی داره شیطونی میکنه...باید این دفعه سر در میاوردم کدوم
      حد سم درسته....
      من:بابک جان من فکر میکنم کم کم باید یه ذره بیشتر خود کفا بشما ...
      ب:من که از خدامه..تو در میآری یا من درش بیارم؟
      من: چیو؟(با دهن باز)
      ب: چرا اینقدر بد فکری دختر تیوپ دور کمرتو میگم
      من:اهان ...ولی..آخه...من فکر میکنم هنوز وقتش نیست...
      ب:چرا بالاخره که باید در بیاد...تو اگه فقط رو آب بخوابی و همین پایه کرال را که یاد گرفتی بزنی با یک نفس عرض
      استخر را میری نگران نباش..تو همین بخش کم عمق هم برو که مطمئن باشی پات به زمین میرسه..
      من:آخه من هنوز با این تیو پ اگه تو کمرم را نگیری نمیتونم پا بزنم یعنی میترسم
      ب:ok پس من نمیگیرمت ولی بدون که من هستم ..همینجا از دور هوات را دارم

      بعد دو قدم رفت عقب ..و گفت بفرما قهرمان.....خودم میدونستم لبو لچه ام آویزون شده.پس من اشتباه
      میکردم بابک فقط به چشم یک شاگرد به من نگاه میکنه همین....ته دلم خیلی شاکی بودم اوایل فقط به
      نظرم جذاب بود ولی الان بهش علاقه مند شده بودم..ولی چاره ایی نبود ...تمرینی که گفته بود را با موفقیت
      انجام دادم...و برام کلی دست زد ...گفت پس شیرینی ما چی میشه خانم ترسو؟!! گفتم چشم حالا چی
      میخوای..گفت همین کاری را که کردی همراه با نفس گیری در طول استخر انجام بده..گفتم این دیگه چه جور
      شیرینی است؟ گفت آخه اگه این کارم بکنی میتونم ازت به جایه شیرینی شام بگیرم..و خندید..از فکر اینکه
      با هم شام بریم بیرون اینقدر خوشحال شدم که طول استخر را رفتم البته وقتی به آخرش رسیدم داشتم خفه
      میشدم چون درست نفسگیری نکرده بودم...یک دفعه دیدم زیر پام خالیه یادم افتاد ای بابا خب معلومه این
      طرف عمیق است..شروع کردم دوباره کلی بازی در اوردن که این بار بابک کامل بغلم کرد و اورد بالا...
      ب: خیلی خب اینقدر شلوغ نکن دیدی که به موقع گرفتمت
      حس میکردم دارم ذوب میشم..آرزوو کردم کاش اینجا تخت خواب بود نه استخر......
      ب: خب حالا که دختر خوبی شدی من میبرمت بخش کم عمق و تیوپ را با هم در میاریم ok؟
      من: نه من هنوز امادگیشو ندارم..نمیتونم
      ب:خب من یکمش هواتو دارم..میگیرمت
      ...دیگه تردید نکردم از فکر تماس دوباره دستاش با بدنم داغ شدم...
      من:باشه به شرطی که قول بدی بی تذکر ولم نکنی
      ب:قول میدم ..بابا تو چقدر ناز داری
      من:کجاشو دیدی
      ..یک لبخند دلبرانه هم تحویلش دادم..شاید اونم داشت منو امتحان میکرد...
      تیوپ را که در اوردیم شلوغ بازی منم شروع شد پیاز داغ را هم زیاد میکردم که حسابی به هم بچسبیم
      من:بابک من بدون اون تیوپ نمیتونم دستتو ول کنم چه برسه که بخوام رو آب بخوابم..
      ب:به من ا عتماد کن شیلا...

      دوباره مثل جلسه یکم دستاشو رو آب پهن کرد و گفت بخواب رو دستم...دل را به دریا زدم و خوابیدم ..اینجوری
      یک دستش رو سینه هام بود و یک دستش رو شکمم...این بار جداً تعادلم را از دست دادم که بابک
      من را گرفت..نا خود اگاه دست راستش سینه چپم را فشرد.....
      ب:من واقعاً معذرت میخوام ...جداً از قصد نبود من میخواستم از رو آب بلندت کنم قول میدم تکرار نشه...
      من: باشه بابا مگه من گفتم از قصد بود که اینقدر هول کردی...ترسو
      ب:حیف که جاش نیست وگرنه بهت میگفتم ترسو کیه یالا دوباره امتحان کن...
      ...چند بار همین کار را تکرار کردیم و من تقریباً باورم شد که اون جریان فقط یک اتفاق بوده ..تا جلسه بعد
      که یک مایو قرمز خوشگل جدید پوشیدم..و یک کم بیشتر به خودم رسیدم...حین تمرین حس کردم بازم
      حرکت دستش زیادی زیاده ولی به رو خودم نیاوردم...
      ب:درست امروز خیلی خوشگل شدیا ولی دلیل نمیشه از زیر کار در بری...
      من:منظور؟
      ب:خب حواست به من نیست..امروز به جای پیشرفت داری پسرفت میکنی نکنه حالت خوب نیست..
      من:مگه برا تو فرقی میکنی؟
      ...تو چشمام خیره شد..نفساشو احساس میکردم....
      ب:اگه برام مهم نبود نمیپرسیدم...حالا ادامه بده
      ...نه نه نه من اشتباه نمیکردم اونم داغ بود...کاملا حس کردم اونم منو میخواد..این دفعه که رو دستش
      خوابیدم و حس کردم دستش داره رو سینم از رو مایو بازی میکنه دستشو گرفتم و کردم زیر مایو ولی به
      کارم ادامه دادم و در جا پایه کرال میزدم و با یک دست تمرین میکردم در واقع میترسیدم سرم را بیارم بالا
      و تو چشماش نگاه کنم...اون هم یکم دستش ثابت بود ولی کم کم شروع کرد بازی کردن حالا دستش را رسونده
      بود به نوک سینم و داشت باهاش بازی میکرد هر میلیمتر که دستش را داخل تر میبرد ضربان قلب من 10 برابر
      میشد...
      ب:مطمئنی شیلا؟
      من:از چی؟
      با سکوت و یک نگاه عاقل اندر سفیه با اسانس شیطنت داشت نگام میکرد
      من: ناراحتت کردم؟
      ب:ناراحت؟...دیوونه من دارم از خوشی بال در میآرم..ولی میترم تو پشیمون بشی..
      من:دلیلی برا پشیمونی ندارم مگر چیزی باشه که تو بدونی و من خبر نداشته باشم..
      ب:نه هیچ دلیلی وجود نداره...بیا به تمرینمون ادامه بدیم شیلا خانم بلا
      ....از اون به بعد خودش گاه و بیگاه دست میکرد تو مایو ولی فقط از بالا، از پایین از رو با کونم
      گاهی ور میرفت فکر میکنم منتظر اجازه من بود.. به هر حال یک بار که هر دو خیلی حشری
      بودیم و این را میشد از فشار های که به سینهام میداد و شرت باد کردش فهمید..دستش
      را اروم از کنار مایو رد کردم و گذاشتم رو کونم ..قشنگ لرزش را تو بدنش حس کردم...
      دستش را بدون هیچ حرفی بالا پایین میبرد و بعد از چند دقیقه حس کردم میخواد
      دستشو را بیاره جلوم برا همین یک کم پامو باز کردم که آه کشید و دستشو برد رو کسم
      از رو هی میمالوندش...خیلی هیجان داشتم ولی میترسیدم یکی سر برسه..چون استخر ما
      داخل حیاط بود و چون خونه شمالی بود هم اگه کسی از بیرون میاومد یکم از حیاط رد میشد
      هم اگه کسی از ساختمون خونه خارج میشد که بره بیرون یا بیاد رو تراس به ما دید داشت
      برا همین خودمو کمی جمع و جور کردم..بلند شدم دیدم ایین بار جداً وضع بابک خرابه
      ب:میشه فقط یک کم دیگه....شیلا تو منو دیوونه کردی..
      من:میترسم کسی ببینه خیلی ضایع میشه عزیزم
      ب:شیلا..
      من:جانم
      ب:میشه انگشتم را ببرم تو؟
      من:آره ولی خیلی مواظب باش کسی نیاد
      ب:حواسم هست خوشگلم نگران نباش
      ایین بار خودش دستشو کرد داخل میوم و با آرامش دستشو رسوند به کسم ..یک کم پامو به
      هوای پا زدن از هم باز کردم با ارامش سوراخم را پیدا کرد و انگشته وسط شو اروم بهم
      فرو کرد و عقب جلو کرد..لذتی که اون لحظه داشتم از کل 2-3 باری که سکس کامل
      داشتم بیشتر بود.....
      جلسات بعدی هم دیگه بابک هر کاری دوست داشت میکرد و هدف یکم جلسه شده بود
      ور رفتن و انگشت کردن من و شنا کردن هدف دوم....
      من: بابک تو نمیخای چیزی به من نشون بدی؟
      بابک: نه عزیزم مثلاً چی؟
      من: مثلاً همونها که تو شرتت قایم کردی
      ب: چرا که نه..آخه دیدم تو زیاد مشتاق نیستی..
      من:اینو از کجا فهمیدی؟
      بابک:خب تا حالا نگفتی ببینمش..
      من: خب ببینمش
      بابک: باید بری زیر آب یه نظر ببینی میپسندی یا نه چون من بیارم بیرون
      ممکنه کسی ببینه...
      من:باشه
      ...رفتم زیر آب و مثل وحشیا مایوشو کشیدم پایین....زیاد بزرگ نبود ولی
      کلفت بود...
      ب:خب نظر!!!
      من: ای بد نیست
      ...نمیدونم چرا یه هو مثل این آدمهای با تجربه که تو عمرشون صد نفر
      را امتحان کردن حرف زدم خودم هم خندم گرفت....
      ب: شما این بار را ببخشین..و مد نظر داشته باشین که ما الان تو استخریم
      من: خوب ...
      ب: خب دختر خوب اندازه خارج آبش همیشه بیشتره چون الان به خاطر سرمایه آب و استرس
      سر رسیدن خوانواده شما هیچ وقت به اندازه کاملش نمیرسه..همینم که بلند شده کلی
      هنر کردی
      من: من هنر کردم؟
      ب: نه پس من هنر کردم....شیلا اینجوری نمیشه باید یک فرصت باشه با هم تنها باشیم...
      اینجوری من داره پدرم در میاد
      من: منم همینطور....یک فکر بکر دارم که اگه پسر خوبی باشی شاید بهت بگم
      ب:بگو جون بابک اذیت نکن
      من:مامان و شایان دارن چند روز میرن ویلای خاله پری شمال ..بابام هم که تا یکی
      دو ماه دیگه از سفر خارج بر نمیگرده...
      ب:خب
      من:خب اگه من بتونم راضی شون کنم که من باهاشون نرم..میتونیم چند روز صبح تا شب
      با هم باشیم
      ب: خب پس خانم تکلیف کار و زندگی من چی میشه!!!
      من: اون مشکل تو است نه من حلش کن..
      ب: ولی اگه بشه میدونی چقدر عالی میشه شیلا...
      من:حالا ببینم چی کار میکنم خبرشو تا شب بهت میدم..الان هم دست تو از اون تو در بیار
      که از دست تو همه مایوهام یک وجب گشاد شده...
      ب:باشه پس تا شب
      من: تاشب...

      ***

      barbie_girl
      Sep 18 - 2008 - 05:50 AM
      پیک 8

      بخش 8:
      ..هر چی فکر میکنم میبینم راست میگی..منم اگه جای تو بودم همه این جنجال ها را راه مینداختم که تهران بمونم..
      -ولی سارا این خاله خانم شما هم خوب دهن ما رو سرویس کردها..فکر میکنی اسون بود؟ فقط شانس اوردم که خاله
      پری هم عین خود مامان من گیره..و مامان هم فکر میکرد تغییر آب و هوا برا شایان لازمه.وگر نه امکان نداشت من یا بهتر
      بگم ما رو تنها بذارن
      س:ببینم خاله جون اصلاً به شماها هیچوقت مشکوک نشد؟
      من:نه زیاد البته یکمین بار که بابک را دید از اینکه خیلی جوونتر از اونی هست که انتظار داشت زیاد خوشش نیومد ولی
      یادته که خودش از یکم این برنامه را بدون رضایت من ریخته بود..و بابک هم از آشنا های یکی از دوستای نزدیک مامانه
      س:همون خانم که من زدم به ماشینش دم در خونتون بعد هم به رومون نیاوردیم؟
      من:آره همون بدبخت بیچاره..
      س:آره یادمه چه پسر لوس و بچه ننه ای هم داشت میخواستم بزنم تو سرش
      من:اتفاقاً بابک به همون پسره هم شنا یاد داده آخه اونم مثل من ترس از آب داشته البته اون بیچاره مثل اینکه نزدیک بوده
      تو دریا غرق شه.....
      س:آره میدونم هیچ کس به اندازه تو بچه ننه نیست عزیزم ....اون پسره هر چقدر هم بچه ننه باشه در مقام دوم قرار میگیره
      من:ا ا ا خودتو لوس نکن..تازه مامان فکر میکنه بابک نامزد داره؟
      س:چطور؟
      من:آخه اون موقع که بابک میرفته برا تدریس خونه همین دوست مامان ..به یکی دوست بوده و رابطشون داشته خیلی جدی میشده..
      س:ا به من نگفته بودی خوب چی شده که به هم خورده؟
      من:پدر دختره مخالف شدید بوده بعد هم برا اینکه مطمئن باشه همه چی تموم شده دخترشو سریعاً میفرسته خارج
      س:دختره هم به همین راحتی از بابک میگذره؟
      من:آره..ظاهراً خود بابک هم تا مدتها تو شک بوده ...ولی وقتی مطمئن شده که دختره به خواست خودش رفته کم کم فراموشش کرده
      س:ولی خاله هنوز فکر میکنه بابک با اون دختره است؟
      من:آره چون چند بار شنیدم از بابک میپرسید حال نامزدتون چطوره!!منم به بابک گفتم چیزی نگه که اگه شکی هم هست کامل برطرف بشه..
      س: چه مارمولکی هستی تو!!!!
      من:تازه خبر نداری بابک چقدر زبل تشریف داره اگه بدونی چجوری خودش را تو دل همه جا میکنه!!!
      س:وای وای تو دل خاله رفتن که میدونم خیلی سخته..بگو ببینم چطوری این کارو کرده؟
      من:خیلی ساده..معمولا وقتی بابک میآد خونه ما مامان براش نوشیدنی و میوه و از این چیزا میآره..اون اویل به خصوص خودش هم مینشست که
      ببینه چه خبره..بابک هم به من یک تمرین الکی میداد و خودش میرفت تو تراس کنار استخر پیش مامان میشست و با هم حرف میزدن...مامان جماعت
      هم که میشناسی سریع جذب زبون و توجه میشن..بعدا متوجه شدم کلی هم برا مامان درد دل کرده که چجوری تو سن پایین مادرشو از دست داده و
      پدرش هم بعد یکی دو سال ازدواج کرده و بابک در واقع پیش مامان بزرگش بزرگ شده...یک شب هم مامان شام دعوتش کرد خونمون چون ما تا ساعت 6 کلاس
      داشتیم و مامان بهش گفت که الان خیلی ترافیک است اگه کاری ندارین شام را پیش ما بمونین که بابک هم با پر رویی تمام و بدون تعارف قبول کرد..شب خوبی
      بود البته این جریان مال قبل از زمانی است که رابطه ما وارده فاز جدید بشه...شام اون شب خیلی نظر مامان رابه بابک بهتر کرد البته بابک هم از هیچ زبون بازی و
      تعریفی از مامان کوتاهی نکرد از دستپختش گرفته تا تزیین کردن خونه...به قول شایان اگه بابک یه ذره بیشتر میموند ما باید اسباب اساسیه مان را جمع میکردیم میرفتیم
      بعد شام هم با شایان کلی با هم کل کل وزشی کردن و مسابقه فوتبال دیدن و شرط بندی هم کردن که بابک به اق داداش بنده باخت...
      س: تو هم کمتر این داداش تحفه ات را تحویل بگیر بابا ...خودش کم بود دایی سروش را هم مثل خودش کرده..
      من:یعنی چی مگه دایی سروش چه جوری شده؟
      س:نمیدونم دقیقاً چشه ولی خیلی پکره طفلک خیلی هم سعی میکنه به روش نیاره ولی من مطمئنم یه چیزیش هست.
      .......
      ..
      مامان:دخترا معلوم هست کجایین؟ هر دو تاتون هم که مبایل هایتون را جا گذاشتین..
      من:حالا مگه چی شده مامان جون اومدیم الان..
      مامان: چیزی نشده فقط یک نفر چندین بار به موبایل جفتتون زنگ زد منم جواب دادم دیدم هانیه جون است صداش خیلی ناراحت بود فکر
      کنم کار مهمی باهاتون داشته باشه
      من:ok اومدیم
      س:یعنی میگی چی شده من که تاحالا ندیدم هانیه گریه کنه
      من:نمیدونم ولی اگه خودت را تکون بدی بریم تو همه چیز به زودی معلوم میشه..

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. #5
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #5

      ***

      barbie_girl
      Sep 19 - 2008 - 10:57 PM
      پیک 9

      بخش 9:
      بعد از حرف مامان ما که هر دو خیلی نگران هانیه شده بودیم به سرعت خودمون را به ویلا رسوندیم..و
      پریدیم رو تلفن .....
      الو هانیه....چرا صدات در نمیآد چی شده؟
      ه:سلام سارا جون خوبی؟ هنوز شمالی؟
      س:آره من هنوز اینجام تو چطوری؟ چی شده آخه؟
      ه:شیلا کجاست؟
      س:اونم پیش من نشسته هر دو داریم صدات را میشنویم...
      ه: ا چه خوب پس بی وقت مزاحم شدم چیزی نشده یک کم دلم گرفته بود میخواستم اگه شما ها تهران
      بودین یک کمی میرفتیم گردش..
      من: دروغ نگو هانی جون به سرمون کردی چی شده؟
      ه:من دیگه نمیتونم دیگه تحمل علی را ندارم بچه ها..به بن بست رسیدم ....دیگه حتی فکرم هم کار نمیکنه...
      س: ok حالا کدخت خوبی شدی و برا بار یکم اعتراف کردی که مغزت کار نمیکنه من میگم چه کنی تو هم
      بگو چشم
      من:سارا یک دقیقه جدی باش تو تو هیچ شرایطی دست از مسخره بازیات برنمیداری؟
      س:شیلا جون شما فعلاً ساکت باش...هانی جان پاشو یک ساک بر دار دتا لباس بنداز توش ..یک اژانس بگیر
      مثل دخترای خوب بیاا پیش ما
      ه:مرسی عزیزم ولی این اصلاً امکان نداره من حالم الان اصلاً خوب نیست علی هم رفته بیرون نمیدونم هم کجاا
      رفته بیاد ببینه من نیستم قیامت میکنه....من نمیتونم
      س:خوب براش یک یاداشت بزار که نگران نشه ..شاید این فرصت بسیار خوبی باشه برا هر دوتون..هم آب و هوا
      عوض میکنی هم از هم دورین و فرصت میکنین دور از هم بهتر فکر کنین و تصمیم درست بگیرین
      من:هانی جان این سارا هم با این مغز پوکش این دفعه را بد نمیگه ها...فرض کن الان علی که بیاد خونه یا با هم
      دوباره جرو بحث میکنین یا قهر و رو کج کردنه تو هم که میگی این جریان چند وقت است که ادامه داره پس بد نیست
      یک کم از هم فاصله داشته باشین تازه اینجوری آب و هوات هم عوض میشه دیگه نه نیاریا..
      .
      .اون روز بالاخره بعد از کلی اصرار هانیه قبول کرد که فردا بیاد پیش ما که هم شب به علی بگه که اون نگران نشه هم
      یک آب و هوا عوض کنه..
      بعد از تلفن هانیه رفتیم پاین ..همه دور هم نشسته بودن و تخمه میشکندن..مامان مثل همیشه نگران بود که همه بهشون خوش بگذره
      و داشت به شایان سفارش میداد بره از بیرون شام بگیره..شایان هم مرتب میگفت چشم چشم مامان چند بار میگین
      به خداا فهمیدم....از اون طرف صدای خنده های خاله پری بود که باقی صداها را تحت شعاع قرار میداد.خوانده های خاله
      پری معروف بود من که عاشق خنده هاش بودم اینقدر بلند و از ته دل میخندید که آدم غم دنیاا را فراموش میکرد و اگر هم
      نمیدونست به چی میخنده فقط همراهش شروع میکرد به خندیدن ....زن دایی رضا، شهره جون هم مثل همیشه مشغول
      پز دادن بود که این بار وسط پز ها یک جکی هم گفته بود که خاله پری ما رو روده بر کرده بود......
      دایی رضا و دایی سروش هم داشتن تخته بازی میکردن و بساط مشروبشون هم پهن بود و برا هم
      کرکری میخوندن...البته این کار تخصص دایی رضا بود که دیگه حوصله سروش را داشت سر میبرد
      این را میشد از لبهای نازک شده و مشت گره کرده آش فهمید...آخه دایی سروش یک عادتی که داشت این بود که
      وقتی از یک چیزی عصبانی میشد یا دروق میگفت یا هیجانزده میشد لبهاشو به هم فشار میداد به صورتی
      که لبهاش میشدن یک خط باریک ...این حالتش هم با مزه بود هم در جاهای حساس لوش میداد...
      دایی رضا هم که اینو میدونست..بیشتر اذیتش میکرد و بهش میخندید..البته دایی رضا برا سروش
      مثل پدر بود هم به دلیل اینکه پدر بزرگ فوت کرده بود هم به دلیل اختلاف سنی زیادی که داشتن..
      دیی رضا پزشک متخصص اعصابه و حتی از نظر شغلی هم سروش پیرو دایی رضا است..سروش سال
      آخر پزشکی بود و به قول دایی رضا اگر تخصصش هم آعصاب میگرفت میشد بچه مرشد تمام عیار..
      بعضی وقتا دایی رضا به شوخی بهش میگفت تو که همه چیزت حتی شکه ظاهریت هم مثل منه بیا
      این شهره را بگیر که هم من راحت بشم هم شهره یک شوهر جوون گیرش بیاد هم این وروجک یک بابا
      جوون و با حوصله داشته باشه که صبح تا شب باهاش بازی کنه...
      دایی رضا با زنش شهره جون تو دانشکده پزشکی آشنا شد...در واقع زمانی که دایی رضا دوره تخصص
      بود شهره جون سال 6 پزشکی بود...تو بخش ا عصاب بیمارستان با هم آشنا شدن ..دایی رضا به بد
      اخلاق ترین و بی حوصله ترین انترن معروف بوده..آخه تو بخش دانشجوهای تخصص سرپرست دانشجوهای
      دوره پزشکی عمومی بودن و درواقع ریش شهره جون پیش دایی ما گرو بوده..شهره هم از شر ترین و
      خوش سرو زبونترین دخترای کلاس بوده که ظاهراً اون ترم با دوستاش شرد میبنده حال دایی جون را بگیره
      که نتیجه همه این بازی ها میشه یک ازدواج سریع و غیر منتظره و یک پسر دایی شیتن و خوشگل برا
      من و سارا...
      بعد یک ساعت که شایان خان با یک سری کباب یخ کرده برگشت و از طرف مامان کلی سرزنش شد ..
      شام را خوردیم و قرار شد بعد شام یک فیلم ترسناک ببینیم ....هنوز 5 دقیقه از فیلم نگذشته بود که سارا
      زد به پهلوم
      من:چیه بابا باز تو هار شدی؟!!!بستنیم ریخت...
      س:احمق پاشو تلفنت را جواب بده...یکی اون ور خط خودشو کشت بس که زنگ زد
      من: ا من نشنیدم جون تو
      س:بس که کری....
      ....
      ....
      ...سلام خوشگل خانم دیگه ما رو کاملاً فراموش کردی دیگه....
      من:سلام بابک جون این چه حرفیه..به خدا از عصر که اومدم اصلاً نرسیدم حتی یک دوش بگیرم
      ب:خب چون من نبودم که همش مجبور شی بری دوش بگیری.(خنده)
      من:قرار نشد بیتربیت بشیاااا
      ب:مگه دروغ میگم عزیزم ؟
      من:نه..ولی اون روز خونه ما یک حرفی زدی که خیلی خوشم اومد خیلی حرف قشنگی بود
      ب:من حرف قشنگ زیاد میزنم کدومش را میگی عزیزم؟~
      من:همون که گفتی شخصیت سکسی آدمها خیلی وقتا با شخصیت اجتماعی شون
      فرق میکنه...من فکر میکنم در مورد خودم و خودت هم این حرف خیلی صادقه....
      ب:راست میگی عزیزم ببخش اگه ناراحتت کردم آخه دلم برات خیلی تنگ شده..
      من:منم همینطور..ولی الان باید برم همه دارن فیلم میبینن سارا هم ذول زده به من..
      الان باید برم کلی بهش حساب پس بدم.
      ب:باشه عزیزم پس هر وقت خودت وقت داشتی بهم زنگ بزن
      من:باشه فعلاً بای
      ب:خداحافظ
      ...
      ..
      هنوز نشسته بودم رو مبل که سارا شروع کرد ...
      س:تو فکر نمیکنی یه چیزایی بین ما نیمه تموم موند؟
      من:ای وای من امیدوار بودم یادت رفته باشه..تورو خداا بیخیال شو سارا داریم فیلم میبینیم مثلاً
      س:چه جالب اون موقع که میخواستی من هواتو داشته باشم و گزارش لحظه به لحظه اینجا
      را بهت بدم که با خیال راحت به عشق و حالت برسی..یک قول هایی داده بودی نه؟!!
      سروش:میگم ما داریم فیلم میبینیما...
      س:سروش راست میگی اصلاً ما که فیلم ترسناک دوست نداریم بیخودی چرا نشستیم که
      شب هم خوابمون نبره پاشو بریم تو اتاق که خیلی کارت دارم!!
      شایان:بچه ها گوشتون را بیارین جلو
      من:تو دیگه بیخیال شو ..
      شایان:جلو مامان اینهاا زشته بیاین جلو
      س:بیاا اینم گوش بنال..با اینکه میدونم چی میخوای بگی
      شایان: میخواستم بگم ما که همه میدونیم شما ها با هم لز میزنین حد آقل یه ذره بیشتر بشینین
      جلو بزرگترا ضایع نشین
      س:خاک بر سر خرت کنن حیف که نمیتونم تو رو دعوت کنم باهامون بیای..وگر نه نشونت میدادم کی لز میزنه
      شایان:ا اگه خبری نیست چرا نمیشه منم بیام
      س:برا فشار خونت خوب نیست خره

      دیدم بحث اینها داره طبق معمول بالا میگیره برا همینم یک شب به خیر بلند گفتم و دست سارا را کشیدم
      بردم تو اتاق که بیشتر از این آبرو ریزی نشه.....
      ....خب شیلا جون حالا مثل دختر خوب کله جریان را ریز به ریز تعریف کن که تا صبح وقت داریم تازه فردا
      هم هانیه میاد اگه میخوای من دختر خوبی باشم و جلوش چیزی نگم همه را همین امشب برام بگو..
      من:آخه بابا من خسته ام بگذار واسه فردا صبح
      س:نه همین الان!!!!!!!!!!
      من: خیلی خوب من که میدونم تو تا به اون چیزی که میخوای نرسی دست بر نمیداری حالا بگو تا کجا برات
      گفتم؟
      س:تا اونجا که مامانت و شایان را راضی کردی تنها بیان اینجا..که البته زحمتای من بد بخت هم بی تأثیر نبود
      تو راضی کردنشون
      من: بابا تو هم وقت کردی منت بذار....
      س:منت کجا بود اینها یاد آوری هستن...برا روز مبادا که باید جبران کنی
      من:خب حالا میذاری بگم یا نه؟
      س:آره بذار درو ببندم
      ....خب حالا شروع کن زود هم برو سراغ بخشایی که میدونی من بیشتر دوست دارم
      من:باشه.حالا نیشتو ببند گوش کن....

      ***

      barbie_girl
      Sep 23 - 2008 - 02:06 AM
      پیک 10

      بخش 9:
      بالاخره به هر جون کندنی بود مامان اینها راضی شدن چند روزی زودتر بیان شمال...تازه وقتی ok نهایی را از مامان
      گرفتم و داشتم شماره بابک را میگرفتم که بهش خبر بدم ، فهمیدم چی کار کردم...یک زنگ دو زنگ... دیگه صبر نکردم
      که گوشی را برداره..مبایل را هم خاموش کردم..نیاز داشتم بیشتر در تنهایی به کل جریانات فکر کنم..خدایا من دارم چه
      کار میکنم رسما مامانم اینها را دو در کردم که این چند روز مکان داشته باشم...اصلاً من اینقدر بابک را دوست دارم؟!مگه
      من چقدر میشناسمش..اون به راحتی میتونست به من راجع به خیلی چیزها دروغ گفته باشه و من هم هیچ راهی ندارم
      که بفهمم ...از طرف دیگه این یک موقعیت استثنا یی است...
      با خودم هزار جور فکر کردم ..حتی برا چند لحظه تصمیم گرفتم با مامان اینها برم و برا بابک سمس بزنم که نتونستم مامان را
      راضی کنم....اینقدر غرق در افکارم شدم که خوابم برد...شاید فقط برا چند دقیقه خوابم برد ولی در همین زمان کوتاه خواب بابک
      را دیدم..تو خوابم دیدم که با هم تو یک جنگل هستیم من دارم دنبال یک خرگوش میدوم و بابک دنبال من...اینقدر دویدم که از
      نفس افتادم ..بابک برام آب آورد..و تو چشمام خیره شد..تشنگیم که بر طرف شد پرسیدم بابک وسط این جنگل آب از کجا
      آوردی..گفت اینجا جنگل نیست اینجا خونه منه مگه نمیخواستی بدونی من کجا زندگی میکنم؟...گفتم شوخی نکن حالا
      چرا مثل فیلما برگ بستی دور کمرت؟ لباسات کو؟ ...گفت اینجا منزل طبیعت است و همه چی حتی لباس من و تو هم باید
      طبیعی باشه...به سمتم هرکر کرد و بدون اجازه شروع کرد به در آوردن لباسام...میخواستم جلوش را بگیرم ولی نمیتونستم
      حرکت کنم حتی نمیتونستم حرف بزنم..دونه دونه لباس هام را میدیدم که رو تنم میلغزید و میافتاد رو زمین.....هر تکه از لباسام
      را خیلی به نرمی از تنم در میآورد...انگار من یک مجسمه بسیار با ارزش بودم که نباید هیچ خط روم بیفته...در حالی که نگاش
      تو نگام بود بهم نزدیک و نزدیک تر شد..فاصله بینمون به اندازه یک نفس بود نه بیشتر..ازم پرسید چرا میلرزی خانم من گفتم
      سردمه خیلی سردمه..به آرومی و نرمی من در آغوش کشید...حرارت بدنش خیلی لذت بخش بود ..وقتی باهام حرف میزد
      تو چشمام نگاه میکرد و نفس گرمش را رو پوست صورتم به خوبی حس میکردم...خیلی تحریک شده بودم...دلم میخواست
      هر چی سریع تر بوسم کنه..اونم مثل اینکه فکر منو خونده باشه لباشو چسبوند به لبام...ولی بوسه ای در کار نبود ....
      دیگه نتونستم تحمل کنم و لبهاشو را کشیدم تو دهنم...اون هم با من همکاری میکرد...انگار زمین زمان ثابت شد و صحنه
      جنگل و همه صدا های اطراف از بین رفت..همدیگه را محکم در آغوش گرفته بودیم....همین موقع زنگ تلفن بیدارم کرد...
      - چرا موبایل را خاموش کردی؟!
      -دیوونه تو چرا خونه زنگ زدی قطع کن با موبایل بگیرمت.......
      ....چه شانسی اوردم مامان گوشی را بر نداشت....
      من:مگه بهت نگفتم به تلن خونه زنگ نزن مگر مشکلی در مورد کلاسا پیش اومد
      ب:خب ببخشین من دیدم یه میس کال ازت افتاده تلفنت هم خاموشه راستش نگران شدم..حالا اینو ولش کن فعلاً که به
      خیر گذشت..بگو ببینم شیری یا روباه؟

      صحنه های خوابم داشتن جلو چشمم رژه میرفتن.چشماش..لبهاش..گرمایه بدنش......دیگه دلم را زدم به دریا....
      من:شیر شیر
      ب:جون من راست میگی شیلا؟
      من:اهوم
      ب:قربون اهوم گفتنت برم..حالا کی میرن؟
      من:فردا سمت غروب
      ب:پس برو بگیر بخواب که آماده باشی که باهات خیلی کار دارم
      من:اذیت نکن بابک..حالا تو برنامه ات چیه کارات را چی کار میکنی؟
      ب:مگه خودت نگفتی مشکل منه پس خودم هم حلش میکنم..من باید برم ...فردا کی بهت زنگ بزنم؟
      من:خودم طرف های عصر بهت زنگ میزنم..تو هم وسایلت را جمع کن آماده باش...بهتره زیاد از خونه در نیایم که
      همسایه ها هم مشکوک نشن...
      ب:من که آماده آماده هستم تو برو به فکر خودت باش....وسیله هم نمیخام..مسافرت که نمیرم ...تازه لباس
      هم که قرار نیست نه تو تن تو باشه نه من..پس به محض اینکه رفتن بهم زنگ بزن
      من:باشه فعلاً بای
      ب:بای عزیزم
      ......

      تلفن را که قطع کردم حس خوبی داشتم مطمئن بودم که تصمیم درستی گرفتم...رفتم سراغ مامان که هم
      ببینم شام چی داریم هم اینکه ببینم هنوز هم ازم دلخوره یا نه....که دیدم هنوز هم باهام سر سنگینه... بهش
      از یک طرف حوصله منت کشی نداشتم از طرف دیگه نمیخاستم با دلخوری بره..برا همین پیشنهاد دادم فردا
      صبح من برم خریدهایی که میخواد را براش انجام بدم....شام را تو جو نسبتاً سنگین و ساکتی خوردیم...مامان
      یخچال را برام پر کرده بود میترسید خدایی نکرده از گشنگی تلف بشم..با اون همه غذا میتونستم یک هفته
      مهمونی بدم..بعد از شام ظرف ها را جمع کردم و شستم نمیدونم یک دفعه چرا اینقدر خانم شده بودم بعد
      هم رفتم تو اتاق خودم...میخواستم کمی موسیقی گوش کنم ولی اینقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد.
      ...
      ،....
      صبح روز بعد تا ظهر مشغول تهیه لیست مامان بودم ....همینطور هم با خودم غر میزدم ....که دیدم یک ماشین
      پشت سرم داره بوق میزنه و راننده هم یک پسر به ظاهر خوش تیپه(میگم ظاهراً چون طرف عینک افتابی زده بود
      و از اونجا که به لطف کارخونه های عینک سازی و مدل های متنوع شون همه آقایون با عینک آفتابی خوشتیپن باید قضاوت
      نهایی بعد از برداشتن عینک صورت بگیره).....منم که دنبال یه نفر میگشتم که حرسم را خالی کنم ...
      -خانم ببخشین یک لحظه.. خانم.......
      ....
      -خانم فکر کنم پنچرین.... چرا روتو میکنی اونور میگم فکر کنم ماشین پنچره...
      ...زدم کنار دیدم بله یک چرخ خیلی کم باده زنگ زدم شایان یکیو بفرسته کمکم کنه که همون پسره دور زد و پارک کرد اومد
      پیش من ....
      من:خیلی ممنون آقا ببخشین یکم من متوجه نشدم چی میگفتین....
      -اشکال نداره ولی از گردنی که کج میکردین به نظر میومد فهمیدین....کمکی از من بر میآد؟
      من: نه ممنون الان زنگ میزنم برادرم میاد کمکم
      -برادرتون برا چی اگه زاپاس دارین همین الان من کمکتون میکنم عوضش میکنم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه!!!
      من:زاپاس دارم ولی نمیخام شما به زحمت بیفتین....
      -چه زحمتی من که اینجا هستم اینجوری برادرتون هم از کار نمیافته...
      من: خیلی ممنون
      -خواهش میکنم لطفاً کلید ماشین را بدین به من..راستی من حمید هستم میتونم اسم شما را بدونم؟
      من:من....من...سارا هستم خوشوقتم
      -منم همینطور
      ....
      نمیدونم چرا دروغ گفتم فکر کنم از خودم هم خجالت میکشیدم......ولی حمید پسر خوبی بود کار ماشین
      که تموم شد بدون حرف اضافه خداحافظی کرد و رفت فقط کارت محل کارش را داد و گفت اگه دوست
      داشتم بهش زنگ بزنم....حمید بهرامی..وکیل دادگستری.....محل کارش هم همون نزدیکیا بود....
      اینقدر اضطراب داشتم که تا چند ساعت بعد این جریان را به کل فراموش کرده بودم.....
      ....خریدای مامان که تموم شد بلافاصله رفتم خونه و پریدم تو حموم...دوش آب خستگی و کلافگیم را تا
      حد زیادی بهتر کرد....بیشتر از یک ساعت تو حمام بودم ..هسابی خودم را شستم و به همه جام صفا
      دادم....بدن من کلاً کم مو هست بنابراین کارم زیاد طول نکشید ..کارم که تموم شد تو آینه خودم را ور انداز کردم
      رنگ پوستم خیلی سفید بود بیشتر وقتا خودم دلم میخواست کمی تیره تر میبودم ولی سفیدی پوستم با
      رنگ مشکی چشمم خیلی قشنگ میشد...اندام متناسبی داشتم فقط باسنم کمی بزرگ بود ...توی
      صورتم چشمام بیشتر از همه جلب نظر میکرد ...دوستام همیشه میگفتن چشمات سگ داره...موهام
      صاف و لخت بود به رنگ مشکی پر کلاغی..به قول معروف مشکی رنگ عشق است دیگه.........
      -شیلا بازم رفتی تو حموم دخیل بستی نشستی!!!!بیا بیرون کلی کار دارم یک کم کمک کنی بد نیست
      -مامان من که از صبح دنبال کارای شما بودم
      -دستت درد نکنه دخترم ....ولی آدم یک کار برا مادرش میکنه خوب نیست منت بذاره..در ضمن بیا جواب
      خاله ات هم خودت بده میگه حتماً باید شیلا هم بیاد
      .......حوصله جر و بحث کردن با مامان را نداشتم ....حالا که اینها ول کردن خاله گیر داده بود...از حمام که اومدم
      میخواستم بهش زنگ بزنم ولی میترسیدم ناراحتش کنم خودت که میدونی خاله جون چقدر ل نازکه..
      -بله میدونم اینجا که رسید یاد سارا خانم گل افتادی که برات نقش آچار فرانسه را بازی کنه
      من:دقیقا ...اینجا که رسید به تو زنگ زدم که تو هم با اون زبونی که داری که مار را از لونه میکشه بیرون به دادم
      رسیدی..
      س:واقعاً تو اگه من را نداشتی چه میکردی؟
      من:زندگی ولی حالا که دارمت زندگی منو میکنه....
      س:هر هر با مزه...خب بگو

      خلاصه مامان اینها را با هزار سلام و صلوات روونه کردم بگذریم که سفارشات مامان تمومی نداشت منم فقط
      میگفتم چشم....ولی حواسم کلاً جای دیگه بود..هر چی به رفتن مامان اینها نزدیکتر میشد ضربان قلب من هم
      بالاتر میرفت....
      بعد رفتنشون برا خودم یک قهوه ترک درست کردم و صبر کردم که نیم ساعت بگذره ...که مطمئن بشام مامان اینها
      چیزی جا نذاشتن..بعد بهشون زنگ زدم که مثلاً جای آسپرین را بپرسم و ببینم کجا هستن..وقتی مطمئن شدم
      یکم جاده شمال هستن با ترس و لرز و یک اضطراب شیرین شماره بابک را گرفتم هنوز یک زنگ تموم نشده بود
      که گوشیو برداشت....
      -رفتن؟
      من:آره..تو کجایی؟
      ب:همین درو برا کی بیام؟
      من:هر وقت خواستی..
      ب:من تا یک ربع دیگه اونجام
      من:واقعاً؟!!!!چیزه ....مگه کجایی که ای نقدر زود میرسی؟
      ب:من که گفتم همین دورو برام میخوای دیرتر بیام؟
      من:نه همون موقع خوبه ..پس میبینمت
      ب:باشه..حاضری که....
      من:اذیت نکن
      ب:اذیت نکنم؟ من فقط دارم برا اذیت کردن میام..فعلاً بای خوشگله
      من:بای..

      ....هنوز حتی فکر نکرده بودم که چی بپوشم...یکم فکر کردم بهتره
      یک لباس خیلی سکسی بپوشم باعث خواستم همون مایو ها که
      منو همیشه توش میدید بپوشم ..ولی آخر تصمیم گرفتم یک شلوار جین کمرنگ بپوشم با
      یک تاپ زرشکی.....و ارایش ملایم هم کردم....هنوز کارام تموم نشده بود که زنگ خونه را
      زدن.....
      درو که باز کردم خشکم زد...بابک حسابی به خودش رسیده بود ...خیلی جذاب تر شده بود
      ..بوی ادکلنش هم که بیداد میکرد..کاملا محوش شده بودم..
      -شیلا جون شما رسم ندارین مهمون را دعوت کنین داخل خونه؟~
      من:چی؟.......آره حتماً عزیزم بفرماین داخل..
      اومد تو و منم اطراف در خونه را نگاه کردم که متمن شم کسی ما رو ندیده باشه و
      دکتر درا بستم پشت سرش رفتم و در را بستم......

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. #6
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #6

      ***

      barbie_girl
      Sep 30 - 2008 - 04:32 AM
      پیک 11

      بخش 10:
      خیلی میترسیدم از اینکه ضربان قلبم را غیر خودم بابک هم بشنوه..تو تنم میلرزید از هیجان بود یا ترس یا استرس شاید هم
      همه با هم...فقط امیدوار بودم بابک متوجه این تغییرات نشده باشه..
      -بابا تو چقدر مهمون نوازی دختر ..میخوای شما بفرما بشین من میرم چای میارم
      من:اتفاقا خیلی هم خوبه فقط کمرنگ باشه لطفاً
      ب:روت را برم من...حال خانم خوشگل من چطوره؟
      من:خوبم فقط ...فقط بگو ببینم کسی از همسایه ها اومدنت را ندید؟
      ب:نه..یعنی فکر نکنم....حالا چرا اینقدر نگرانی؟
      من:خب اینجا چون آپارتمان نیست...اگه ببیننت میدونن اومدی پیش من بخصوص این همسایه بغلی هم خودش هم پسرش
      خیلی فضول تشریف دارن..میفهمی که..
      ب:راستش نه کامل...ولی نمیخام هم بدونم..حالا چرا اون دور وایسادی خب بشین..
      من:آره راست میگی
      ب:شیلا؟
      من:بله؟
      ب:نمیدونم چرا اینقدر هیجان و اضطراب داری ..ولی میخوام اینو بدونی که هیچ اتفاقی بدون رضایت و خواست تو نخواهد افتاد
      هر وقت هم که بخوای من میرم..گر چه دوست دارم بیشترین استفاده را از این مو قعیت بکنیم و همدیگه را بهتر بشناسیم ..ولی
      باز هر جور تو بخوای..
      من:نه..نه.. بابک من فکر کنم تو اشتباه متوجه شدی..مشکل جای دیگه است...آخه چطوری بگم مساله آشنایی و ارتباط ما با همه
      زوجای دیگه فرق میکنه...ما حتی با هم هیچوقت بیرون هم نرفتیم...و خب یک دفعه این همه علاقه و روابط دیگه و...خلاصه همین دیگه
      ب:خب عزیزم هر رابطه آی یک جوری شروع میشه خب مال ما هم اینجوری شده تازه اینجوری خیلی هم مهیج تره به نظر من..راستی
      مگه قرار نبود همون مایو های تمرینتو بپوشی برام..پس چرا نپوشیدی کلک؟
      من:راستش میخواستم بپوشم نشد یعنی اینقدر نگران بودم همه چی درست پیش بره که نشد..میخوای الان میرم میپوشم..
      ب:نه الان دیگه فایده نداره الان اینها هم که تنت هستن به زودی در میان....
      ......یک چشمک و یک لبخند ....همینا کافی بود که همه استرس چند روز اخیر یادم بره..تو تمام این مدت که با هم حرف میزدیم تو بخش
      حال خونه نشسته بودیم..بابک نشسته بود رو یک کاناپه سه نفره منم..منم چند قدم اون طرف تر رو دسته یک مبل نشسته بودم و همینطور
      که حرف میزدم با بند بلوزم بازی میکردم....
      من:ببخشین من اصلاً پذیرایی یادم رفت برم برات یک شربت بیارم....
      ...و رفتم تو آشپزخونه..البته آشپزخونه ما open بود و به حال کاملاً دید داشت..بابک پاشد دنبالم اومد گفت من الان تشنم نیست عزیزم اگرم تشنه
      چیزی باشم تشنه اون لباتم که از هر شربتی شیرین تره و از پشت بقلم کرد..چونه اش رو شونه ام بود و نفسایه گرمش را رو گردنم حس میکردم...
      کاملاً بی حس شده بودم حتی کنترل وزن خودمم نداشتم برا همین کل وزنمو انداخته بودم رو بابک..
      ب:تو حالت خوبه خانم ای؟
      من:اوّهوم
      ...ولی دروغ میگفتم حالم اصلاً خوب نبود یعنی بهتر اینه که بگم طبعی نبود....یک گرمای خاصی مرتب تو کل بدنم بالا پایین میرفت...انگار تو هپروت بودم
      حتی شاید بازی حرفای بابک را درست نمیفهمیدم..یک دفعه سرم به شدت گیج رفت....
      من:بابک بریم بشینیم؟ من یک کم سرم گیج میره..
      ب:ا چرا آخه؟ نکنه ضعف کردی میخوای چیزی برات بیارم بخوری؟
      من:نه فقط بریم بشینیم......

      ..اینو که گفتم تو یک چشم به هم زدن بلندم کرد و منو برد رو مبل نشوند رو پاش...تو چشمام خیره شد از همون نگاهای جادویی که باعث شده بود بعد
      از این همه سال به تر از شنا غلبه کنم....گفت:میدونی این یکمین باره که با خیال راحت دارم سیر نگات میکنم؟...و اروم سرش را اورد جلو..همینطور که
      لبامون با هم مماس بود گفت...میدونی قشنگترین چشمای دنیا را داری...گفتم حتماً آینه تو خونتون نیست..گفت: چرا آینه هست تو خونمون ولی باز میگم شیطون
      خانم چشمات بی نظیرن......او گرمایه نفساش رو لبام دیوونه شده بودم ...قلبم اینقدر تند میزد که حرفاشو به سختی میشنیدم..طاقتم تموم شد و لباشو کشیدم
      تو لبام..یکم کمی مکث کرد بعد یک لبخند کوچیک و اونم شروع کرد به خوردن لبای من...
      زمان برام متوقف شده بود..لبامون به هم قفل شده بودن و بدنامون به هم میپیچیدن...انگار میخواستیم کاملاً تو هم حل بشیم....اینقدر از خود بی خود شده بودم که نفهمیدم \
      کی دستش را به سینه هام رسوند و شروع کرد به مالیدنش....
      ب:چه سینه های توپی داری دختر..
      من:نه که تو تاحالا کم منو دست مالی کردی
      ب:تو آب آره ولی تو خشکی کیفش بیشتره..جووونم
      ...و تاپم را سریع در آورد و مثل وحشیا کرستم را کند..بعد من را که حالا نیمه لخت بودم کمی از خودش دور کرد و ذول زد به سینه هم..بعد چند لحظه شروع کرد به خوردنشون با دست دیگه اش
      هم سینه دیگه ام را میمالید خیلی محکم...دیگه صدای منم در اومده بود هر چی صدای آه و ناله من بیشتر میشد اون هم حشری تر میشد..مدت زیادی طول نکشید که متوجه شد نقطه حساس
      من گردنمه...از رو سینه هام میرفت رو گردنم رو گردنم مکث بیشتری میکرد با ارامش تمام میلیسید گردنمو بعد کوچولو کوچولو بوس میکرد گاهی هم به شدت میمکید و میاومد سراغ لبام...لبامو که
      حسابی خورد بهم گفت شیلا دهنت را باز کن میخوام با زبونم دهنتو بگام.. و زبونش را تا ته میکرد تو دهنم...چند بار یکم که اینجوری حرف میزد باهام تعجب کردم ولی بعد خودش بام کاملاً توضیح داد
      که شخصیت سکسی آدما خیلی وقتا با شخصیت اجتماعی شون فرق داره و این خیلی مهمه که آدم تو سکس خودشو رها کنه تا بتونه خوب شخصیت سکسی خودش و طرف مقابلش را بشناسه
      این حرفش خیلی درست بود ...من بعداً که تونستم خودمو اونجوری که اون میگفت رها کنم خیلی چیزا راجع به خودم فهمیدم......
      ....دستشو اروم اروم کرد تو شلوارم و از رو شرت کسم را میمالید....همزمان زبونشو کرده بود تو حلقم و میگفت که زبونشو حسابی براش بمکم..در این حین دستش را گرفتم و رد کردم تو شرتم..این کار
      مثل اینکه خیلی حشریش کرد چون شروع کرد به فشار دادن و مالیدن کلیتوریسم..بعد انگشت وسط ش را اروم ارّوم کرد تو.میلیمتر میلیمتر میکرد تو..جونم داشت به لبم میرسید..که ناگهان دستش را از
      شرتم کشید بیرون و شلوارم را در اورد..نذاشتم شرتم را هم در آره بهش گفتم پس خودت چی؟و لباسای اونم دونه دونه در اوردم تا به شرتش رسید...جلوی پاش نشستم زمین و خواستم شرتش را در بیارم
      که نذاشت منو خوابوند رو مبل و خواست شرتمو در بیاره که نذاشتم...
      ب:چی شد عزیزم؟
      من:خجالت میکشم بابک..
      ب:مگه به قول خودت دفعه یکممونه که داریم...
      من:نه ولی هیچ وقت تو اینجوری نمیشد که پاهای منو باز کنی و همه چیو اینجوری به دقت ببینی!!
      ب:اهان حالا فهمیدم مشکل کجاست..نه تنها پاهاتو باز میکنم و شرتت را هم در میآرم بلکه ازت میخوام خودت دو طرف نانازت را بگیری و از هم بازش کنی که همه چیو به دقت ببینم..
      من:نمیتونم بابک اذیت نکن
      ب:میتونی....
      .....
      شرتم را از پام در اورد ولی من با دستم جلو کسم را گرفته بودم بابک نشست رو زمین کنار مبل بین پاهای من..و پاهامو باز کرد و گفت خب شیلا..حالا میخوام دو طرف کست را تا
      جایی که میتونی از هم باز کنی میخوام با دقت ببینم این کسی را که قراره چند روز پشت سر هم جرش بدم زود باش.....سرمو اوردم بالا و نگاش کردم خیلی جدی تو چشمام نگاه
      میکرد...دلم لرزید نمیدونم چرا ولی دوست داشتم هر کاری که میگه براش بکنم از اینکه اون بگه چه کار کن و من انجام بدم لذت میبردم برا همین سعی کردم خجالت را فراموش کنم
      چشمام را بستم ..دستم را از رو کسم برداشتم و تا جای که میشد لبه هاش را از هم باز کردم...
      ب:حالا شدی دختر خوب...وای چه کس خوشگل و صورتی ای داری تو...حالا دیگه همش مال منه مگه نه؟ هر کاری بخوام باهاش میکنم مگه نه؟
      من:آره همش ماله تو است ...حالا میخوای چی کارش کنی..
      ب:کس به این خوشگلی را چه کار باید کرد ؟باید گاییدش باید جرش داد..
      ..و یک دفعه دتا انگشتشو کرد تو کسم و شروع کرد عقب جلو کردن ...صدای آه من مثل اینکه به خودش اورد و فکر کرد من دردم میآد..انگشتش را در اورد و زبونش را انداخت لای
      کسم از بالا تا پائین تا سوراخ کونم را میلیسید و مرتب میگفت این کس و کون مال منه و پاهامو بازتر میکرد و مثل دیوونه ها منو میخورد..
      ب:میدونی حالا میخوام چی کارت کنم میخوام با هر چی که میتونم همه سوراخات را با هم بگام...یکم با زبونم..باز کن این کس را بازش کن..
      ..و زبونش را تا ته کرد تو کسم ..اینقدر با کارا و حرفاش تحریک شده بودم که ارگاسم شدم ولی فکر کنم اون اینقدر گرم کردن بود که اینو نفهمید..مرتب زبونش را لوله میکرد و فشار
      میداد تو کسم ..بعد نوبت انگشتاش شد..یکم با انگشت وسط دست راستش تلنبه میزد تو کسم و با زبونش چوچولم را میلیسید و میمکید..بعد به نوبت دونه دونه انگشتاشو میکرد
      تو کسم بعد در میاورد و میذاشت تو دهنم و بهم میگفت که انگشتاشو براش بمکم ..میگفت اینجوری همزمان کس و دهنم را میگاد..بعد که هر ده تا انگشتش به نوبت تو کسم ودهنم
      کرد..دتا انگشتش را باهم کرد تو کسم میگفت کس من خیلی تنگه و میخواد جا باز کنه برا کیرش....دوباره من حسابی تحریک شده بودم بابک هم داشت با دو تا انگشتش تو کسم تلنبه
      میزد...یک دفعه دستشو کشید بیرون و افتاد روم و دوباره شروع کدیم لب گرفتن..همینطور که روم افتاده بود گرما و نبض و بزرگی کیرشو احساس میکردم و فکر میکردم این کیر گنده تا
      چند دقیقه دیگه تو کس من خواهد بود....انگار فکرم را خونده باشه گفت:شیلا تو نمیخای به این آقا کوچولو ما یک سلام بکنی....
      بدون اینکه جوابش را بدم از روم بلندش کردم حالا اون ویساده بود و من رو مبل نشسته بودم..یک شورت تنگ مشکی پوشیده بود که براش کمی تنگ هم بود برا همین به سختی درش
      اوردم ...کیرش حالا دقیقاً جلو صورتم بود..گرفتمش تو دستم..کیر خیلی قشنگی داشت فکر کنم اندازش 18-19 سانت بود ولی خیلی کلفت بود طوری که دستم دورش حلقه نمیشد....
      دستمو چند بار بالا پایین کردم بعد سرمو گرفتم بالا و بابک را نگاه کردم بازم با لحن خیلی اروم و مطمئن تو چشمام خیره شد و گفت اگه خوشت اومده بخورش...
      ...از بالا تا پایین کیرش را چند بار لیسیدم و با دستم بالا پایین کردم..بعد همینطور که دستمو بالا پایین میکردم تخماشو لیسیدم و دونه دونه کردم تو دهنم....دوباره کیرشو از بالا تا پایین لیسیدم
      و نوکش را کردم تو دهنم و با زبونم دایره دایره رو کلاهک کیرش میکشیدم و میمکیدم..این کارم خیلی دیوونش کرد..سرمو با دتا دستش گرفت و گفت دهنتو باز کن میخوام کامل دهنتو بگام...
      کاری که گفته بود را کردم و اون هم کیرشو تا جایی که میشد کرد تو حلقم...حالم بد شد...معذرت خاهی کرد و این بار تا نصفه کیرش را کرد تو دهنم و شروع کرد تلنبه زدن.....
      اینجا بود که بی جا تلفن زنگ زد و هر دو از جا پریدیم ..
      ب:تو که نمیخای تلفن را جواب بدی مگه نه...
      من:نه نمیخام ولی مجبورم..شاید مامان اینها باشن شاید اصلاً برگردن باید جواب بدم..
      ..و پریدم رو تلفن که شما(سارا) پای خط بودین .....اگه یادت باشه میخواستی بهم بگی که با مامانم حرف زدی و همه چی ok است.....همینطور که من پای تلفن بودم بابک اومد جلو و کیرشو
      کرد تو دهنم ..همون موقع تو ازم سال کردی چی میخورم منم بهت گفتم بستنی....ولی خوبیش این بود که خیالم از مامان اینها راحت شد......
      بعد از اینکه به قول خودش دهنمو حسابی گایید منو خابون رو مبل و خودش خوابید روم دوباره شروع کرد از بالا تا پاینن پامو بوسیدن...و منو بلند کرد گذاشت رو دسته مبل و خودش ویساد بین پاهام با کیرشو
      گذاشت رو کسم و اروم اروم کرد تو...چند دقیقه طول کشید تا کسم ادر کرد و همه کیرش رفت تو...یکم اروم تلنبه میزد بعد چند دقیقه حرکاتش تند تر شد..یک دفعه حس کردم همه عضلات بدنش با هم منقبض
      شد و آبش اومد..و خودشو انداخت روم و بیحال افتاد رو مبل..
      ب:نمیدونی چند وقت بود منتظر امروز بودم ...فقط اینو بدون سابقه نداشته آب من اینقدر زود بیاد...و فکر نکن دفعه های دیگه هم به این راحتی از دست من خلاص میشی...
      ..و منو بوسید و خوابوند بغلش....
      ب:تو چی عزیزم تو لذت بردی؟ارگاسم شدی؟
      من:آره دوبار ولی تو اینقدر مشغول بودی که نفهمیدی..
      ....و خواندیدم و سرم را تو بغلش قایم کردم...
      ب:پاشو شیلایی پاشو که یک پیتزا جانانه سفارش بدم باید هر دو جون داشته باشیم که بتونیم تا صبح بیدار بمونیم...کلی کار داریم....

      ***

      barbie_girl
      Sep 30 - 2008 - 04:43 AM
      پیک 12

      Quoting: soshiyans

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. #7
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #7

      ***

      barbie_girl
      Oct 10 - 2008 - 01:07 AM
      پیک 13

      بخش 12:
      -دیگه واقعاً نمیتونم چشمام را باز نگه دارم مریم بذار باقی را برا صبح..مثلاً فردامهمون داریم تازه مهمونمون هم
      عزیز است هم مشکل داره باید سر حال باشیم که بتونیم بهش برسیم.....
      م: خوب تو نمیتونی چشمات را باز نگه داری منم نمیتونم چشممو ببندم....اینهمه مدت اینجا برات نقش سگ نگاهبان
      را بازی کردم با خیال راحت به حال و حولت رسیدی حالا میخوای از زیر تعریف هم در بری..نه شیلا خانم کور خوندی
      کله این دو سه روز را باید برام بگی حتی اگه شده تا خود صبح هم طول بکشه...میخوای برم برات چای بیارم کوفت
      کنی اینقدر غر نزنی؟
      من:نه بابا..خدا نکنه تو به چیزی گیر بدی...عین خاله جونت میمونی....
      م:خاله جون من که با شما نسبت نداره نه؟!!!!!!!!!!! حالا طفره نرو از پیتزا تعریف کن که چقدر میچسبه...به به..

      ....
      پیتزا را که بابک سفارش داد با هم رفتیم حمام...قرار بود هر کدوم دیگری را بشوریم که در واقع داشتیم به هم ور میرفتیم
      واقعاً بدنش حرف نداشت هم وقتی نگاش کنی هم وقتی لمسش کنی...یک بدجنسی هم کرد که به کل خواب را از سر
      من پروند..همینطور که من داشتم بدنش را با شامپو بدن میشستم خودم زیر دوش بودم که بابک یک دفعه آب را سرد سرد
      کرد...انگار برق 220 ولت بهم وصل کردن بخصوص که اصلاً انتظار نداشتم این کارو بکنه..البته منم دست کم نگیر 5 دقیقه نشد
      که ا نتقام گرفتم...
      ب:مرسی شیلا جون بذار پاهام را دیگه خودم میشورم ....دستت درد نکنه عزیزم خسته شدی..
      من:نه بابا این چه حرفیه اصلش پاهات هستش.....
      پاهاش را که دست میکشیدم بعد از چند حرکت دستم رو پاهاش یک دستی هم به وسط پاش میکشیدم ...کم کم خوشش اومده بود
      اینو از شل شدن پاهاش و چشمای بستش میفهمیدم ....آروم آروم تخماش را تا وسط کونش میشستم...دیگه کیرش هم بلند شده بود
      من:آقا بابک این برا چی اینقدر قد الم کرده؟مگه فکر کرده چه خبره؟
      ب:مگه بده اینقدر با ادبه....تازه بی محلی دیده میخواد حقشو بگیره........
      من:اهان پس اینطوریاست.....
      .....چند دفعه با دست کفی کیرشو مالیدم بعد آب گرفتم و شستمش و تا جایی که میشد کردمش تو دهنم....صدای آه بابک نشان از
      لذت فراوونش بود..همینطور که براش ساک میزدم با زبونم دور کلاهکش میکشیدم...وقتی دیدم دیگه زیادی داره خوش به حال بابک میشه
      یک گاز نسبتاً ملایم گرفتم که دادش خودم را هم ترسوند..
      ب:چی کااااااااااااار میکنی دیووووووووووونه
      من:الان میگم ..چی بود....اهان...تلافی.....تا تو باشی آب سرد رو من نریزی..
      ب:نه تنها بازم آب سرد روت میریزم.....تلافی کردن هم همین امشب نشونت میدم...
      ....با صدای زنگ بابک دوید بیرون و پیتزا ها را گرفت و منم با خیاله راحت خدامو شستم و با حوله اومدم بیرون...دیدم بابک میز را هم چیده..
      با دیدن غذا یادم افتاد چقدر گشنمه چون طی 24 گذشته از دلشوره تقریباً هیچی نخورده بودم......
      ...تو مدتی که غذا میخوردیم بابک برام از گذشته اش گفت اینکه چجوری بدون پدر و مادر پیش مادر بزرگش بزرگ شده...از برنامه های آینده اش
      و اینکه آرزوش اینکه بره کانادا و دکتر رشته مورد علاقه اش ادامه تحصیل بده...
      ب:خوب این هم از شناخت فکر کنم هر چیزی که میخواستی راجع به من فهمیدی...
      من:نه همه چی را ولی خب برا شروع بد نبود
      ب: واسه این حرفا وقت زیاده..باید فرصت را غنیمت شمرد برا کارای دیگه...
      من:باااااااااابک..ما میخوایم با هم باشین نه اینکه همش....تازه فکر کنم برا شب یکم زیاده روی هم کردیم..
      ب: یکماً که باهات موافق نیستم ثانیاً که هنوز تلاااااافی من مونده
      ....بدون توجه به حرف بابک داشتم میز را جمع میکردم که شیشه سس افتاد رو زمین.خم شدم برش دارم که حس کردم دست بابک رو باسنمه..
      من:میشه بری اونور...
      ب:اصلاً این حوله چیه تنت مگه قرار نبود این چند روز بدون لباس باشیم ما؟
      من:این قرار شما گذاشتین نه من..
      ....همونجور که من خم شده بودم رو زمین حوله را کنار زد و شروع کرد به لیسیدن...از کمرم میلیسید تا سوراخ کونم و زبون میکرد تو کسم.....دوباره
      داغ داغ شده بودم ....بهش گفتم بریم این بار تو اطاق خواب منو بلند کرد و برد تو اطاق ..پرتم کرد رو تخت و دوباره شروع کرد به خوردن...گفتم بابک یه جور
      بخوابیم که منم بتونم مال تورو بخورم..گفت تا نگگی چی نمیدم بخوری..گفتم میخوام کیرتو میخوام ..
      اینو که گفتم برگشت برعکس خوابید روم ...گفت دهنتو باز کن..گفتم اینجوری که نمیشه...گفت میگم دهنتو باز کن بگو چشم...کیرشو فشار میداد به لبم
      دهنمو باز کردم کیرشو کرد تو تا ته حلقم نفسم گرفته بود حال تهوع گرفته بودم ولی حتی نمیتونستم حرف بزنم ...داشت تو دهنم جلو عقب میکرد از پاین هم
      داشت چوچولم را میمکید و دوتا انگشتشو کرده بود تا ته تو کسم...کم کم داشتم لذت میبردم در صورتی که اگه کس دیگه اینا رو برام تعریف میکرد..فکر میکردم
      خیلی زجر کشیده ..حالا که خودم تو موقعیت بودم داشتم لذت میبردم...دوتا انگشت شد سه تا واقعاً داشتم جر میخوردم..حرف هم نمیتونستم بزنم....
      با انگشت دست دیگه اش شروع کرد سراخ کونم را مالیدن..نه دیگه اینو نمیخاستم..مجبور شدم دوباره کیرشو گاز بگیرم که بتونم حرف بزنم..ولی به محض اینکه
      این کار را کردم انگشتش را تا ته کرد تو کونم..جیغم درومد
      ب:من که بهت گفتم تلافی میکنم بازم که از این کارایه بد کردی حالا باید همین الان به جاش کون بدی...
      من:من تاحالا این کارو نکردم..درد داره بیخیال شو مگه کسم چشه؟
      ب:چیزیش نیست ...خیلی هم خوبه..تازه من که نگفتم با کست کاری ندارم ولی یادته عصر پایین رو مبل چی بهت گفتم..باید من همه سوراخای بدنت را بگام..
      حالا برگرد زود باش..
      ..بعد خودش منو برگردوند..چند تا بالش هم گذاشت زیر شکمم...و کیرشو با سورخ کونم تنظیم کرد....با دوتا دستش هم لپ های کونمو باز میکرد و فشار میداد
      مرتب هم میگفت شل کن خودتو...و میزد رو کونم..که این کار دکتر شل کردن عضلات کونم بی تأثیر نبود...تا کلاهک کیرشو کرد تو خیلی درد نداشت بعد کشید
      بیرون و با یک مایع روغن مانند چربش کرد..دوباره اروم تا کلاهک کرد تو این بار با دستش هم داشت کسم را میمالید و انگشت میکرد...
      غرق لذت بودم ...اینقدر از خود بیخود شده بودم که اصلاً یادم نیست چه حرفایی میزدم بعدا که بابک میگفت چه ها گفتم خودم هم باورم نمیشد....
      یک دفعه کیرشو تا ته کرد تو و نگاه داشت اینجاش خیلی درد داشت ولی هر کاری کردم نذاشت از زیرش بلند شم و گفت صبر کن الان خوب میشه بعد خودت حال
      میکنی..راست میگفت وقتی کونم به کلفتی کیرش عادت کرد خودم ازش خواستم که تند تر طلنبه بزنه..چند دقیقه که ادامه دادیم..گفت حالا نوبت کسته ...منو بلند
      کرد و وایساد و منو بلند کرد..پاهامو دور کمرش حلقه کردم..با دستاش زیره کونم گرفت و کیرشو فرستاد تو کسم.....هر دفعه که تکونم میداد به سمت بالا با کن وزنم
      میافتادم رو کیرش...حس میکردم تا روده هام میره..بعد منو خوابوند لب تخت و پاهام را باز کرد و کیرشو فرستاد تو کسم..بهم گفت میخوام آبم را بریزم تو دهنت..و کیرشو
      در اورد و کرد تو دهنم آبش با فشار شدید اومد ....ولی من نخوردمش همشو ریختم بیرون...
      اون شب بعد یه دوش سریع خوابیدیم ولی حتی خوابیدنمون هم مثل آدما نبود ..کنار هم رو تخت برعکس خوابیدیم بطوری که سر من وسط پای اون بود و دست اون هم رو
      کس من...دوباره انگشتشو کرد تو..گفتم بابک بسه دیگه..گفت کاری ندارم بابا فقط بذار یک کم انگشتم حال کنه....ولی اینقدر خسته بودیم که همونجور خوابمون برد تا کی
      دستش اون تو بود نمیدونم..ولی اینقدر عمیق خوابیدم که به نظرم تا صبح 5 دقیقه هم نگذشت.....
      ..از برخورد یک چیزی به لبم بیدار شدم دیدم بابک بالا سرم وایساده و داره کیرشو میماله به لبم....
      من:این چه طرز بیدار کردنه؟
      ب:این سکسی ترین روش بیدار کردنه...صبحانه همین را میخوری یا چیز دیگه تقدیم کنم...
      من:نکنه بازم هوس کردی گازش بگیرم..
      ب:جرأت نداری..دلت هم نمیاد نگاش کن بیچاره رو...
      من:بابک برو کنار که همه کس و کونم با هم درد میکنه..
      ب: آخه چه بد..عوضش یک کم بهشون استراحت میدیم تا من برگردم
      من:مگه داری جایی میری؟
      ب:آره عزیزم باید برم این یک کار را نتونستم کنسل کنم ولی زودی میآم خدمتت میرسم...
      من:باشه پس برو بذار من یک کم دیگه بخوابم هنوز خستم....
      ....
      .....اون روز بابک چند تا کار اداری داشت و کارش بیشتر از اون که فکر میکرد طول کشید..از طرف دیگه من به شدت حشری بودم برا خودم هم عجیب بود من هیچوقت تو عمرم اینجور
      نشده بودم این بود که بابک که رسید در را که باز کردم همونجا عوض اینکه وسایلش را از دستش بگیرم و تعارفش کنم تو...در رو بستم و شلوارشو کشیدم پایین و کیرش
      را کردم تو دهنم بابک خیلی تعجب کرده بود ولی زود خودشو جمع و جور کرد و با من همراه شد...همونجا اینقدر براش ساک زدم که آبش اومد این بار برعکس دفعه قبل همه آبش را
      تا آخر قورت دادم..
      ب:علیک سلام خانم خوانما..چی شده؟
      من:مگه بد بود؟
      ب:نه عزیزم من عاشق این کارای غیر مونتظره هستم....ولی فکر نکن این از حساب شب کم میکنه ها
      من:نه اتفاقاً میخواستم بهت بگم نباید هم کم کنه..
      اون شب با هم یک فیلم نگاه کردیم ..جفتمون لخت لخت رو مبل دراز کشیده بودیم سر من رو یک دسته مبل بود سر اون هم رو دسته دیگه مبل..پاهامون هم همزمان مشغول شیطونی بودن
      من با کیر اون بازی میکردم و باینه دوتا پاهام کیرش را ورز میدادم..گاهی هم اون انگشت پاهاش را میکرد تو کس من و اون جا بازی میکرد..بعد فیلم هم شام دستپخت من را خوردیم...و رفتیم
      تو تخت تا صبح هم دو بار دیگه سکس داشتیم که دومیش جالب تر بود..چون من خواب بودم که دوباره بابک کیرشو گذاشت رو لبم و بیدارم کرد تا امدم بگم بابا نصف شبه ساعت 4 صبحه..کیرشو
      کرد تو دهنم..و دوباره همه چی شروع شد..بعدش هم از خستگی خوابمون برد..صبح هم با زنگ تلفن شما از خواب بیدار شدیم که گفتی شایان راه افتاده به سمت تهران که من را بیاره اینجا...
      بعد هم رفتیم حموم و اونجا یک بار دیگه همدیگه را کردیم این بار من از اون خواستم کونم را هم بکنه.که این حرفم خیلی حشریش کرد...بعد هم رفتیم بیرون یک صبحانه حسابی خوردیم و کلی حرف زدیم و درد دل
      کردیم...
      بعد هم من بگشتم خونه عین فیلمی که رو دور تند باشه همه جا را مرتب کردم وسایلم را برداشتم ..میخواستم یک تلفن دیگه به بابک بزنم که شایان در زد و نرسیدم..بعدشم اومدم اینجا که امشب یک خواب راحت
      بکنم که اونم تو نذاشتی الان هم ساعت نزدیک 5 صبح است میذاری یکی و ساعت بخوابم یا نه؟ اگه بخوای باز هم اذیت کنی همین الان میکشمت و خیال خودم را راحت میکنم..
      مریم:مرسی خیلی خوب و جالب بود فقط باعث شدی من حسابی حشری بشم..
      من:نکنه میخوای من بکنمت!!!!!!!!!
      مریم:نه خاک بر سر تو که میدونی من از همجنس بازی خوشم نمیاد ولی فردا میریم..یک کار جالب دیگه تو دفترچه خاطرتمون ثبت میکنیم؟
      من:چی؟
      م:میریم پسر بلند میکنیم..بعد هم میکنیمشون بعد هم میگیم بای بای
      من:نه مریم جان من این یکیو نیستم
      م:خفه بابا بگیر بخواب که صبح کلی کار داریم..
      من:بابا فردا هانیه را دعوت کردیم....دلداریش بدیم..کمکش کنیم
      م:راست میگی ok اونم میبریم
      من:ولی اون شوهر داره مثل اینکه یادت رفته
      م:نه یادم نرفته...شوهر داره که داره..مگه فکر کردی الان شهرش چه کار میکنه؟ نشسته به عشق هانیه زار زار گریه میکنه؟!
      من:ولی.....
      م:ولی بی ولی..بذار خودش تصمیم بگیره..من که میرم دنبال عشق و حال تو و هانیه هم خواستین میآین نخواستین
      همین جا میمونین تخمه میشکنین..شب بخیر
      من:صبح بخیر!!!!!!!!!!!

      ***

      barbie_girl
      Oct 11 - 2008 - 07:57 PM
      پیک 14

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #8
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #8

      ***

      barbie_girl
      Oct 18 - 2008 - 04:26 AM
      پیک 15

      بخش سیزدهم:
      ..اون شب هر کاری کردم خوابم نبرد شاید خوابم پریده بود شایدم به خاطر هیجانات چند وقت اخیر بود، به هر حال مغزم
      پر بود از اتفاقات و حوادث مختلف که باید راجع بشون فکر میکردم و برا خودم ذهنم را مرتب میکردم..خورشید کاملاً بالا اومده
      بود که چشمام کم کم گرم شد..با صدای مامان که داشت سارا را صدا میکرد تقریباً بیدار شدم و با جیغ بله گفتن سارا کاملاً خم
      از سرم پرید..
      من:زهر مار چرا بیخ گوش من هوار میزنی؟
      س:باید مودب باشم دیگه..میگی جواب خاله جون را ندم؟!
      من:من که نمیگام جواب نده...آه..اصلاً ولش کن..
      بی توجه به حرفای سارا راه افتادم و با چشمایه نیمه بسته رفتم زیر دوش....آب خنک مثل همیشه معجزه کرد و حالم خیلی بهتر شد فقط کمی
      سر درد داشتم که اونم چاره اش یک چای داغ بود..
      ..سلام مامان صبح بخیر..چای داریم؟
      مامان:الان وقت ناهار است دختر جان..ولی چای هست اگه میخوای برا خودت بریز
      من:سارا کوش پس؟
      مامان: رفتن با شایان کمی خرتو پرت بخرن...خاله پری هم با دایی رضا و زنش رفتن دیدن یکی از فامیلای ویدا... راستی تو چرا اینقدر قیافه ات خسته است؟مگه
      دیشب تا کی بیدار بودین؟
      من:نمیدو نم تا دیر وقت
      ...برا اینکه مامان سالایه بی انتها را شروع نکنه رفتم برا خودم چای ریختم..و رفتم جلو تلویزیون..هوا هسابی گرفته بود و بارون و باد شدیدی بود...خوشبختانه
      برنامه پسر بازی سارا به هم میخورد چون وضع هوا خیلی ناجور بود...تو این هوا هیچ چیز به اندازه چای داغ و یک پتو جلو تلویزیون نمیچسبید...
      ...سلام شیلا جون..خوبی؟ میشه بگی این خنده شیطنت آمیز که میزنی برا چیه؟
      من:سلام سروش(من و سارا دایی سروش را به دلیل فاصله سنی کمی که با ما داشت سروش صدا میکردیم)باور کن شیطنتی در کار نبود.. همینجوری داشتم فکر میکردم
      زنگ تلفن حرفامون را قطع کرد..آاااخ حتماً بابک بود ..کاش من به اون زنگ میزدم نه اون به من....
      من:الو....
      -سلام شیلا چه عجب این تلفن تو آنتن داد 100 دفعه گرفتمت
      من:سلام هانیه جان کجای چرا صدات میلرزه؟
      ه:من تو راه موندم ماشینم روشن نمیشه
      من: آاا مگه با قرار نبود با تاکسی بیای چرا ماشین آوردی؟
      ه:داستانش طولانیه من به شوهرم گفتم که میام پیش شما دیشب کلی باا هم حرف زدی و به این نتیجه رسیدیم که هر دو به فاصله احتیاج داریم بعد منم ماشین خودم را
      برداشتم حالا هم تو این باد و توفان به بدبختی تورو گرفتم تو هم که هی سوال جواب میکنی..
      من:ببخشین عزیزم حالا کجا هستی؟
      ه:حدود 1 ساعت با شما فاصله دارم ولی نمیدونم دقیق کجام..میتونی بیای دنبالم؟
      من:راستش الان سارا و شایان نیستن ماشینم بردن
      - خب اگه ماشین بخوای من دارم مشکل چیه شاید من بتونم کمک کنم..
      من:مرسی سروش جون..جریان اینه که دوستمون که قرار بود بیاد اینجا پیشمون تو راه گیر کرده..ماشینش خراب شده
      س:خب ببین کجاست بریم دنبالش..
      من:باشه ممنون
      ه: چی میگی بابا؟
      من: با سروش هستم...ببین تو اینقدر خوش شانسی و دایی من اینقدر ماه که میخواد کمکمون کنه فقط باید بگی کجا هستی اصلاً بیا با خودش حرف بزن آدرس بده..
      گوشیو نگاه دار...
      س:سلام هانیه خانم میشه بگین کجاین؟
      .....
      ،،،،
      ،،،،
      به به هانیه خانم صفا اوردین..کی اومدی؟
      ه:تقریباً نیم ساعت میشه کلی هم باعث زحمت شدم
      من: نه بابا این چه حرفیه عزیزم تا تو یک دوش بگیری منم برات یک هات شکلات خوشمزه درست میکنم
      ه:ممنون
      من:اینجام میتونی وسایلت را بذاری منو سارا تو این اتاق میخوابیم اگه دوست نداری پیش ما هم باشی اونطرف یک اتاق دیگه هست
      ...
      ...
      بعد از اینکه به هانیه کمک کردم وسایلش را جا به جا کنه و رفت زیر دوش مثل فشنگ رفتم دنبال سارا....
      س:احمق دارم میخورم اینجوری بزنی تو سرم خفه میشم
      من: به درک من از دستت راحت میشام هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟
      س: عجب.. بابا این داداش خل چل تو منو کشید تو خیابونا بریم خرید من چه میدونستم هانیه با ماشین خودش میآد اونم وسط راه خراب میشه...چرا میزنی آخه؟
      من: من نمیدونم شب که نمیذاری بخوابم روزم که غیبت میزنه!!!!!! دیدی هانیه چقدر داغون شده...
      س: آره هم زیر چشمش کبوده هم خیلی لاغرتر شده....به تو چیزی نگفت؟
      من: نه به من چیزی نگفت...یعنی نشد که بگه ما با سروش رفتیم برش داشتیم..حسابی یخ کرده بود..رفتیم سر راه غذا خوردیم و برگشتیم
      س:پس ماشینش چی شد
      من:هیچی قراره هوا که بهتر شد سروش بره بیارتش
      س:آاااا دایی سروش ما چه مردم دوست شد..بهش گفتی هانیه شوهر داره؟
      من: خاک بر سرت سارا..واقعاً که کافر همه را به کیش خود پندارد...سروش لطف کرد چون دید مهمون ماست کمک کرد همین
      س: تو اشکالت اینجاست که هنوز این مردا را نشناختی شیلا خانم حالا میخواد غریبه باشه میخواد دایی جونت باشه اینها همه مثل همن ..مگه نگاه سروش را بهش ندیدی/
      من: نه خانم کارشناس اینها در تخصص تو هست
      س: پس تو کار متخصص دخالت نکن برو برا منم یک هات شکلات درست کن آفرین دختر خاله گلم
      ....
      ......
      ...
      اون روز به شوخی و خنده و ورق بازی و این جور برنامه ها گذشت و به خاطر هوا اصلاً از در نتونستیم بیرون بریم خاله پری و دایی رضا و زن و بچش هم به دعوت فامیل
      ویدا قرار شد شب را اونجا بمونن...هانیه هم که روحیه خوبی نداشت با مسخره بازی های من و سارا کمی سر حال اومده بود ولی هنوز در مورد مشکلش چیزی نگفته بود
      و من و سارا هم قرار گذاشته بودیم تا خودش چیزی نگفته ازش سوال نکنیم...هانیه هم که تو راه سرما سختی خورده بود به شدت مورد محبت سروش قرار میگرفت و
      محبت های سروش کمی زیاد از حد شده بود و سارا هم با هر حرکت سروش یک چشم غره به من میرف که معنیش این بود که دیدی من گفتم!!!!!!
      برا همین در یک فرصت مناسب که من و سروش رفتیم از تو ماشین cd و dvd و این چیزا بیاریم بهش گفتم که هانیه شوهر داره...و سروش ازم پرسید...پس چرا تنها اومده؟..
      منم بهش گفتم که کمی با هم مشکل دارن و هانیه اومده کمی اعصابش ارومتر بشه....به وضوح دیدم که سروش ناراحت شد وقتی فهمید هانیه متاهله ولی چیزی به روش نیاورد
      و بقیه شب هم به بازی و خنده گذشت...فقط حس میکردم از وقتی که هانیه فهمید سروش پزشک است رفتارش کمی فرق کرد که ما هم به رو خودمون نیاوردیم و با گفتن دکتر کجا
      بود بابا دکتر بعد از این.سر به سر سروش گذشتیم و خندیدیم..
      شب موقع خواب ما هر سه رفتیم تو یک اتاق و اونجا بود که هانیه داستان مشکلاتش را برامون گفت....
      هانیه تو یک خانواده نسبتاً مذهبی بزرگ شده بود که وقتی 18 سالش میشه و دانشگاه هم قبول میشه پدرش براش تصمیم میگیره که با پسر یکی از فامیلای دوستشون ازدواج کنه
      که هم بتونه به درساش برسه هم تو محیط مختلط دانشگاه به گناه نیفته!!
      اون موقع علی شوهر هانیه هم دانشجو سال آخر بوده و از لحاظ شرایط یک خواستگار از نظر خوانواده هانیه چیزی کم نداشته بخصوص که پدرش وضع مالی موناسبی داشته و میتونسته پسر
      و عروسش را تا پایان تحصیلات پسرش ساپورت کنه..ولی حتی امکانات مادی خوب هم نتونسته جلوی مشکلات این دو جوون را که هیچ کدوم آمادگی ازدواج نداشتن بگیره..مشکلاتشون از همون
      روزای یکم شروع شده که اوایل دعوا های بچگانه بوده و کم کم جاشو به تنفر و فاصله روز افزون داده..
      اون شب هانیه اعتراف کرد که خیلی وقتا به ما ها و پسر بازیامون حسودیش میشده حتی وقتی تعریف میکردیم که یک پسر چجوری سر کارمون گذاشته یا برعکس هانیه حسادت میکرده چون خودش هیچ وقت
      این تجربه ها را نداشته و نمیتونسته بکنه....این در حالی بود که ما همیشه با خودمون میگفتیم خوش به حال هانی که مجبور نیست مثل ما اینقدر از دست پسرا عذاب بکشه...
      تصویری که میدیدم برام هم جالب بود هم ناراحت کننده..جالب چون میدیدم وقتی پرده ها کنار میره و آدما با هم صمیمی تر میشن چقدر همه چیز عوض میشه و دنیا بدون تظاهر چقدر بهتره و ناراحت میشدم چون دوستم
      اینقدر مشکلات را تو دلش نگاه داشته بوده...
      ...اون شب هانی به ما گفت که مطمئن است که شوهرش بهش خیانت میکنه و چندین بار هم که سعی کرده باهاش حرف بزنه اون از زیر جواب شونه خالی کرده حتی با حالات دعوا و قهر بهش گفته که هر کاری دوست داشته باشه
      میکنه چون جوونی نکرده و در هلی که همه دوستاش به فکر دختر بازی و حال کردن بودن اون مجبور بوده زودتر بره خونه پیش زنش..و حالا حق خودش میدونه که هر کاری بخواد بکنه....
      .......
      اون شب قبل خواب با خودم خیلی به حرفای هانی فکر کردم و سعی کردم مقصر مشکلات را پیدا کنم؟! آیا تقصیر از پدر مادرها بوده که برای راحت کردن خیال خودشون بچه ها را مجبور به یک ازدواج زودرس کرده بودن؟
      یا تقصیر از خودشون بوده که بی چون و چرا به خواست خانواده ها تن دادن؟ آیا مشکل از رسم و رسوم و آعتقادات کور کورانه بوده؟ یا همه چیز با هم دست به دست هم داده تا یک داستان تکراری اتفاق بیفته شاید چشم خانواده ها
      در تصمیمات بعدی باز بشه شایدم نه!!!!!!
      تو همین فکرا بودم که چشمام گرم خواب بود ..درست قبل خواب یاد بابک و آغوش گرمش افتادم کاش الان اینجا بود و تو آغوشش همه چیز را فراموش میکردم...به خودم قول دادم فردا بهش زنگ بزنم حتماً فکر میکنه فراموشش کردم..باید
      فرداا بهش زنگ بزنم....
      .....
      ...
      صبح فردا از قشنگترین صبح های زندگیم بود همه چیز تمیز به نظر میاومد و هوای تازه و شبنم رو گیاها همه و همه نشان از یک روز زیبا داشت....
      ما سه تا تقریباً همزمان از خواب بیدار شدیم...وقتی رفتیم طبقه پایین دیدیم سروش یک صبحانه مفصل اماده کرده..گویا صبح زود از خواب بیدار شده و رفته نون و پنیر و کره و مربا و تخم مرغ را همه از نوع محلی خریده و نیمرو درست کرده
      که بوش آدم را مست میکرد..مامان هم سر میز نشسته بود و با یک نگاه عاشقانه داشت برادر مهربونش را نگاه میکرد...بیچاره حتماً فکر میکرد برادرش به خاطر اون این همه زحمت کشیده...
      منو سارا تا این صحنه را دیدیم یک نگاه معنی دار با هم رد و بدل کردیم که از چشم سروش دور نموند ولی اصلاً به رو خودش نیاورد..
      سروش: به به صبح بخیر خانم ها یک کم دیگه میخوابیدین...
      مامان: ببینین دایی تون چقدر زحمت کشیده واقعاً زشته سه تا کدبانو تو خونه باشن اون وقت داداشم از همشون ...
      سارا:از هامشون چی خاله جون؟ میخواستی بگی از همشون کدبانو تره مگه نه؟!!! راستی سروش جون من مربا هویج دوست دارم چرا به گرفتی؟!!
      مامان: سارا خجالت بکش...بیاین دخترا بیاین ببینین آقای دکتر چه کار کرده!!!!
      سروش:راستی هانیه خانم حال تون بهتر شد؟ دارو هایی که دادم بهتون دیشب مصرف کردین؟
      ه: بله ممنون ولی هنوز کمی گلوم درد میکنه..
      سروش:اشکال نداره امروز براتون یک انتی بیوتیک میگیرم خیلی کمکتون میکنه..
      ه: خیلی ممنون.....
      و با خجالت و کمی عشوه سرشو انداخت پایین و شروع به خوردن کرد..بعد از صبحانه سروش گفت که میره ماشین هانیه را بیاره و هانیه هم قرار شد باهاش بره که بتونن دو ماشینه برگردن...
      من:سروش جان خوب نمیشه خودت بری ماشین را به ماشین خودت ببنی و بیاری؟! آخه هانی حالش زیاد خوب نیست خودت که میبینی..
      ه: نه شیلا جون من خوبم نگران نباش تازه به اندازه کافی زحمت دادم بذار حد أقل یک کاری هم خودم بکنم
      ...سارا یکی زد به پهلوم و گفت: آره هانی جان تو برو تا شما برگردین من و شیلا هم کمی به خونه میرسیم که مامانم اینها میان مرتب باشه...
      ...
      من:چرا همچین کردی سارا ؟ خودت هم میدونی که مامان من همه چیزو مرتب کرده منو تو کاری نداریم میذاشتی باهاشون بریم اینجوری که بیشتر خوش میگذشت..
      س:بیا بریم تو تا بهت بگم چی شد....
      بعد در حالی که درو میبست سرشو تکون داد و گفت ..الاغ ایی دیگه واقعاً که الاغ ایی

      ***

      barbie_girl
      Oct 22 - 2008 - 02:33 AM
      پیک 16

      بخش 14:
      ....صبح اون روز بعد از اینکه سروش و هانی رفتن دنبال ماشین هانی من و سارا رفتیم کنار ساحل که هم کمی ورزش کنیم هم
      هم کمی هوا خوری کنیم چون بعد از بارش شب قبل هوا واقعاً معرکه بود...
      من:حس میکنم همه بدنم کوفته شده..فکر کنم مال بیخواب یی های این چند وقته..
      سارا:آره منم خستگی تو تنم مونده..بیا یک کم مسابقه دو بدیم
      من:باشه ولی میدونی که مثل همیشه میبازی..
      س:عجب رویی داری تو..اصلاً شرطی مسابقه میدیم..شرطش هم اینه که برنده برنامه ریزی امروز را میکنه ..و بازنده هم حق شکایت
      نداره!
      من:قبول ...ولی بدون فقط چون مطمئنم میبازی قبول میکنم..
      س:ok
      ...و با شماره 3 شروع کردیم به دویدن...انصافاً سارا خوب میدوید..تقریباً پا به پای هم بودیم که من پام پیچ خورد و افتادم ..به این ترتیب
      سارا جلو زد..
      من:سارا صبر کن...بیاا کمک
      س:پس من بردم دیگه.
      من:احمق جون بیا ببین شیشه شکسته رفته تو پام داره خون میاد
      س:چی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! شیشه؟!!!!!!! بذار ببینم...
      سارا که از من بیشتر ترسیده بود باعث میشد منم دست و پام و بیشتر گم کنم...از یک طرف درد و خونریزی پام از طرف دیگه داد و فریاد سارا
      تمرکزم را کاملاً به هم ریخته بود...از ویلا خاله پری زیاد دور نبودیم ولی حال منم جوری نبود که بتونم نیم ساعت راه برم..در همین افکار
      بودم که صدای شایان را شنیدم با خوشحالی به سمت صدا برگشتم که دیدم یک آقای نسبتاً میآن سال با موهای جو گندمی که هیچ شباهتی
      به شایان نداره روبه روم ایستاده....
      .....ببخشین مزاحم میشام کمکی از من بر میآد؟
      س:خب داری میبینی که چه خونی داره ازش میره..اون ماشین شماست؟
      -بله
      س:میشه مرو تا خونه برسونین اگه زحمتی نیست ؟
      -نه خواهش میکنم..بفرمایین...اجازه بدین خانم کمکتون کنم..
      من: ممنون...
      در حالی که زیر بقلم را گرفته بود تا بلند شم...بهش گفتم صدای شما عین صدای برادر منه...
      -پس برا همین اینجوری با تعجب به من نگاه میکنین؟
      من:بله.شاید..
      وقتی بلند شدم درد پام بیشتر شد و یادم اومد که تیکه شیشه را از پام در نیاوردیم....
      من:آخ صبر کنین یادمون رفت خورده شیشه ها را در اریم
      -نه من یادم بود ولی اینها شیشه خرده نیست...راستش یه تیکه نسبتاً بزرگ شیشه تو پاتون است که من فکر میکنم بهتره در نیاریم چون به جلوگیری از
      خونریزی کمک میکنه؟!
      س:نه نه نه نه..درش بیارین الان میره تو خونش میکشتش..اصلاً مگه شما دکتر هستین ؟ شیلا پات را دراز کن درش بیارم..
      -شما فکر کنین من دکتر هستم بهتره شما هم به جای جیق زدن بیاین کمک کنین در ماشین را باز کنین..
      ..بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من یا سارا بشه منو از کاملاً از زمین بلند کرد و به سمت ماشین برد....تو ماشین سارا خواست که آدرس خونه را بده که مخالفت کرد
      و گفت بهتره هر چی زودتر بریم درمانگاه....تا رسیدن به درمانگاه که چند دقیقه بیشتر طول نکشید همه ساکت بودیم که البته از سارا بعید بود...اونجا هم تقریباً روی پام
      یک جراحی ساده انجام دادن که شیشه را خارج کردن و بعد از شستشو بخیه زدن..بعدش هم یک امپول کزاز و بعدش مرخصم کردن و گفتن دو روز بعد برا تعویض پانسمان
      برگردم....سرم گیج میرفت فکر کنم خون زیادی ازم رفته بود ...کلاً حواسم سر جاش نبود تا حدی که حتی یادم رفته بود اسم این آقای ناجی را بپرسم...تو راه برگشت بهش گفتم...
      -ببخشین شما اینقدر به من محبت کردین من حتی اسم شما را یادم رفت بپرسم...
      با یک لبخند جواب داد من پیام مستوفی هستم
      من:منم شیلا هستم اینم دختر خالم سارا..خیلی ممنون از زحمتتون..حالا شما واقعاً دکتر هستین؟ آخه تو اطاق اورژانس به من گفتم خیلی کار خوبی کردم که شیشه را از پام خارج نکردم
      چون هم ممکن بود تو پام خرد بشه هم همونجور که شما گفتی جلو خونریزی را میگیره..
      پ:بله اما من پزشک نیستم دندانپزشک هستم..
      من:چه خوب..باید اعتراف کنم من از شما و همه همکاراتون خیلی میترسم
      پ:آره میدونم بیشتر آدما همینو میگن
      من:مطبتون این طرف هاست آقای دکتر ؟
      پ:نه..من در واقع اینجا زندگی نمیکنم...برایه گرفتن تخصص به اینگلیس رفتم و الان برا تعطیلات اومدم ایران و با خانواده خواهرم اومدیم شمال! راستی این دختر خاله شما همیشه اینقدر ساکته؟
      من: سارا؟!!!!!!!!!! سارا و سکوت حتی تو یک جمله هم کنار هم بند نمیشن...ولی راست میگین الان زیادی ساکته..سارا خوبی؟
      س:آره خوبم چی بگم..دارم از صحبتای تو و آقای دکتر لذت میبرم!
      پ:میشه منو پیام صدا کنین؟
      س:نه چون به ما یاد دادن همیشه به بزرگترا احترام ویژه بذاریم!!
      پ: یعنی من اینقدر پیرم و خبر ندارم؟(با خنده)..البته خیلیا بهم گفتم بزرگتر از سنم میزنم ولی من 30 سال دارم..ولی خب سن عقلیم خیلی بیشتره..شما چند سالتونه سارا خانم؟
      س:من هنوز خیلی مونده به سن شما برسم آقای دکتر..در ضمن اگه میشه بگین چقدر پول برا درمانگاه دادین؟!
      من: ا مگه شما حساب کردین آقای دکتر؟ سارا؟!!!!!!!!!!!
      پ:ای بابا مگه من از شما خواهش نکردم بگین پیام؟ اون از دختر خلتون که از بس سنش بالاست حرف را عوض میکنه این هم از شما که خفم کردین با این آقای دکتر؟! اصلاً تا نگین پیام امکان نداره بگم
      چقدر خرج درمانگاه شده!!
      س:ok پیام جوووووون حالا میشه بگین چقدر شد؟
      پ:اهااااان داریم کم کم به یک جاهایی میرسیم.....من که نمیتونم از شما دو تا خانم پول بگیرم ولی خب از حقم هم نمیتونم بگذرم...بنا بر این اگه به ناهار دعوتم کنینن شاید بپذیرم!!!!
      س:ببینم شما اصلیتتون کجایی است؟
      پ: همون جایی که شما فکر میکنین درسته!!! فکر کنم گفتین منزلتون همین جاها ست نه؟
      من:بله کمی جلو تر بازم ممنون....بفرماین تو یک چای در خدمتتون باشیم آقای د....پیام جان...
      پ:نه مرسی من زنگ میزنم که هماهنگ کنیم برا قرار امشب؟!
      س:کدوم قرار؟!!!!
      پ:حالا زنگ میزنم خدمتتون میگم سارا خانم.....
      س: باشه از به هشتسدو هشتاد و دو بقیشو بدو تماس بگیرین...
      پ: نوبت ما هم میشه شما را اذیت کنیم سارا خانم..صبر کن
      ...همین موقع شایان را دیدی که داشت به طرف ما میاومد...
      ش:شماها کجایین همه نگرانتون هستن این مبایل هاتون هم که آنتن نمیده!!!!
      جریان را براش تعریف کردم و با پیام به هم معرفیشون کردم ...شایان خیلی از پیام تشکر کرد و دعوتش کرد بیاد داخل که اون گفت کار داره و بهش گفت که قراره ما به عنوان تشکر شام دعوتش کنیم بیرون
      و از شایان هم خواست که باهامون بیاد...شایان هم با خوشحالی دعوت را پذیرفت و آقایون با هم شماره رد و بدل کرد و بعد از خداحافظی پیام یک نگاه معنی دار به سارا کرد و با گفتن تا بعد از ما جداا شد رفتار'
      پیام اینقدر تابلو بود که شایان هم فهمید و در حالی که به من کمک میکرد بریم تو به سارا گفت خوب دلبری میکنیا دختر خاله!!
      س:خفه شو شایان صبحمون را که خواهرت به هم زد تورو خدا شبمون را تو به گند نکش..اتفاقاً خوب شد اومدی این پسره را دیدی..خودت بهش یک زنگ بزن پول درمانگه شیلا را این بابا داده باهاش حساب کن...
      من:مگه قرار نشد بهش شام بدیم؟
      س:واقعاً که....تو که این حرفا را جدی نگرفتی شیلا؟!
      من: چرا که نه!!!!! من که میدونم ازش خوشت اومده چرا برا من فیلم بازی میکنی؟!اون هم که داشت بهت کابل میداد جای نخ دیگه مرگت چیه؟!
      شایان:به به...شاید اخلهتم بهتر شد سارا این هم که به نظر بهه بدی نبود حداقل از سر تو یکی زیاد بود...
      ...بعد سارا و شایان دنبال هم دویدن و کلاً منو با پای بخیه خرده و فشار خون پایین رها کردن..هر چی داد زدم بس کنین صدام را نشنیدن ...سرم خیلی گیج میرفت..سعی کردم خودم را به نزدیکترین درخت که در چند قدمیم
      بود برسونم و بهش تکیه بدم که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #9
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #9

      ***

      barbie_girl
      Oct 24 - 2008 - 02:55 AM
      پیک 17

      بخش 15:
      ...شیلا جون پاشو مامان...پاشو...اگه بیدار نشه باید ببریمش بیمارستان...شایان برو دایی رضا را صدا کن..از وقتی سرم بهش وصل کرده خیلی
      گذشته ولی هنوز چشماش را باز نکرده..
      همه صداها را میشنیدم ولی انرژی جواب دادن نداشتم...میخواستم بگم من حالم خوبه ولی نمیتونستم....دوباره خوابم برد...خواب بسیار ترسناکی
      میدیدم برا همین با داد زدن و نفس بند اومده از خواب پریدم..این بار سارا بالا سرم بود...سرم درد میکرد ولی کلاً بهتر بودم و سطح انرژیم بالا تر رفته بود.
      س:من که به همه گفتم داری شلوغش میکنی..باور نکردن..حالا هم پاشو خرابکاری هاتو درست کن.
      من:خراب کاری هاااا؟اصلاً ساعت چنده؟
      س:ساعت 3 بعد از ظهر است و شما ساعت است که زیبای خفته شدی...ولی هیچ پرنسی نیومده سراغت...فقط مامانت با گریه هاش و نگرانیاش همه را دیوونه کرده..همین الان هم داره\
      بقیه را راضی میکنه ببرنت بیمارستان یا قبرستان یا همچین جاهایی..حالا پاشو این گند هایی که زدی را جم و جور کن ..یالاه
      من:هی میگه خرابکاری هی میگه گند!!!! من خرابکاری کردم یا تو و شایان بیفکر که منو همینجوری اون وسط به امان خدا ول کردین؟حالا درست بگو ببینم جریان چیه؟!
      س:خلاصه میگم برات چون هم وقت ندارم هم باید به مامانت بگم هنوز متأسفانه زنده آی.....یکماً که سروش جون با هانی جون کلی برا هم ناز و ادا میان فکر کنم مامان من هم یک بوهایی برده باشه.
      تازه مسلن رفته بودن ماشین بیارن از صبح رفتن همین چند دقیقه پیش تازه برگشتن....دوماً بابک سه بار به گوشیت زنگ زده...دیگه از ترس خاله خاموشش کردم..ثالثاً و از همه مهمتر این پیام رابین هود
      با اون برادر خنگ تو برا شب قرار شام گزاشتن..تازه اون گفته که با چند تا از دوستاش میاد..باید خودتو به مریضی بزنی که قرار کنسل شه..
      من:اینها هیچ کدوم به من بیچاره ربط نداره...آلان به مامان میگم خوبم به بابک هم زنگ میزنم..هانی اگه دوست منه دوست تو هم هست در ضمن اون و سروش که در ضمن با شما هم نسبتایی داره هر دو آدم بزرگن
      هر کاری هم بکنن به خودشون مربوطه من به سروش هر چی که لازم بوده را گفتم...الان هم برو کنار ببینم با این پایه داغون چجوری بتونم برا شب حاضر شم!
      س:ا عجب دیوونه آی هستی کدوم شب من میگم کنسل کنیم تو میگی حاضر شم؟!
      من:بابا مگه تو نمیخاستی پسر بازی کنی خوب این بیچاره هم دودول داره دیگه برو بازی کن ما هم نگاه میکنیم و شام میخوریم..خسته شدم از تو خونه موندن بذار یک کم خوش باشیم....تازه من که میشناسم تورو
      میدونم وقتی از یکی خوشت بیاد اونجوری خفه خون میگیری..حالا چرا نازش را برا من میکنی؟!
      س:د نه دیگه ..من میخوام پسر بازی کنم ولی نمیخام اون دکتر فکلی با من بازی کنه..نمیگام قیافش بده.ولی تمام این مدت که تو تو اورژانس بودی آنچنان از بالا با من برخرد میکرد که انگار رییس منه منم از این آدمای
      از خود راضی که فکر میکنن چون چند وقت اون ور آب بودن هر غلط بخوان باید بکنن بدم میآد..در ضمن من مسابقه صبح را بردم یادته شرطمون چی بود؟ این بود که هر کی برنده بشه بگه بقیه امروز را چه کار کنیم حالا چون من بردم میگم
      نباید با اینها بریم بیرون....در ضمن...
      من:صبر کن ببینم شما کی بردین من نفهمیدم؟!!!!!!!! من خوردم زمین نتونستم ادامه بدم...اینکه قبول نیست...
      ....
      با وارد شدن مامان و ویدا حرفمون نا تمام موند ....مامان خیلی ترسیده بود تفلک رنگش این گچ شده بود خیلی ناراحت شدم ولی ته دلم هم قلقلک میرفت که همه اینقدر دوستم دارن...سعی کردم زیاد دور و وره سارا نباشم که گیر نده من برنامه
      شب را کنسل کنم چون هم خودم دلم میخواست برم هم با شناختی که از سارا داشتم میدونستم از پیام خوشش اومده .....از طرفی رفتار هانی و سروش برا منم مشکوک میزان تو این همه سال که من هانی را میشناختم هیچ وقت ندیده بودم برا کسی
      اینهمه ناز و ادا بیاد اون هم از نوع شتری!!!!!!!!!!!!
      ساعت نزدیک 6 بود...سارا و شایان و هانی و سروش داشتن حکم بازی میکردن بقیه هم مشغول میوه و امر خیر غیبت بودن...نمیدونم چرا بعضی ها از حرفای تکراری خسته نمیشن..بابا چقدر بحث سیاسی همش هم الکی بعد حرف فوتبال یا چاقی و رژیم و کی
      زن کی شد و کی از کی طلاق گرفت و...چرا آدما از این حرفا خسته نمیشن؟ چرا یک تاپیک جدید مد نمیشه آخه!!!!خوبیش این بود که فعلاً کسی به من کار نداشت فقط سارا بود که هر چند دقیقه یک بار یک پشت چشم به من نازک میکرد که به تجربه میدونستم معنی اش
      اینه که برات دارم.... به ارومی از خونه خارج شدم و لنگون لنگون رفتم رو تراس...هوا واقعن عالی بود....دلم برا بابک تنگ شد یک زنگ بهش زدم وقتی جریان پام را فهمید خیلی نگران شد کلی قسم و آیه خوردم که بابا خوبم و چیزی نیست و بعد از چند دقیقه لاس زدن تلفن را قطع
      کردم...نیم ساعتی با خودم خلوت کردم و از آرامش و هوایه خوب لذت بردم نه مشروب خوردم نه سیگار کشیدم نه...فقط نفس کشیدم نفسای بلند و عمیق که باعث شد کلی سر حال بیام اگه به خاطر پام نبود کلی سر حال تر میبودم....
      -پاشین بابا تنبلا مگه شما ها با مردم قرار ندرین؟!!!
      س:نترس شیلا خانم دیر نمیشه...
      من: چیو دیر نمیشه مگه قرارتون 7:30 نیست شایان؟!
      ش:چرا راست میگه بچه ها جم کنین بریم بر میگردیم ادامه میدیم....
      .....
      .....
      ....
      رستوران پیشنهادی پیام از ما نسبتاً دور بود...و چون تحمل سارا برا حدود یک ساعت دقیقاً کنارم در وضع موجود برام غیر ممکن بود سعی کردم ها جور هست از دلش در بیارم...شایان و سروش جلو نشسته بودن و شایان رانندگی میکرد و من بین سارا و هانی عقب نشسته بودم..روحیه
      هانی به نظر خیلی بهتر بود گر چه من از وقتی اومده بود خیلی باهاش وقت نگذرونده بودم..ولی طی یکی دو روز گذشته تغیرات زیادی رو میشد حتی تو چهرش دید...خیلی دلم میخواست اندازه سارا باهاش صمیمی بودم و میتونستم از خودش در مورد شایعات اخیر بپرسم ولی ترجیح دادم
      سکوت کنم تا زمانی که خودش بخواد بهامون حرف بزنه..بیشتر راه به سکوت و گاهی شوخی های بیمزه شایان و سروش و بعضاً منت کشی من از سارا گذشت....
      ...
      رستورانی که پیام انتخاب کرده بود خیلی شیکتر از ونی بود که انتظارش را داشتیم بخصوص در اون شهر کوچیک.ولی اینطور که بعداً از خودش شنیدیم اون رستوران سالها بود که اونجا وجود داشته و پذیرای مهمونهای خاص خودش بوده..له البته بورش زیاد هم سخت نبود چون مطمئنم کمتر کسی
      اونجا را میشناخت محلی دور افتاده تو دل کوه با منظره آی دل انگیز و منحصر به فرد....
      آقای دکتر من از فردا هر روز میام اینجا...شما اینجا را از کجا پیدا کردین؟
      پ:شیلا خانم من چه جوری از شما خواهش کنم به من بگین پیام آقای دکتر بابامه ..تورو خدا بذار با هم راحت باشیم...
      و بعد با هممون دست داد و شایان سروش و هانی را معرفی کرد و پیام هم خانم و آقایی که همراهش بودن را به ما معرفی کرد..نیما و نازنین...که خواهر برادر بودن و از دوستای خانوادگی و قدیمی خانواده پیام....به نیما میاومد که هم سن و سال پیام باشه بین 28-32 ولی نازنین را نمیدونم...دختر
      با نمکی به نظر میامد..قد متوسط و توپلی..بینی عمل کرده و چشمایه درشت ،مهیه فرفری و لبهای برجسته..ناز و ادای دخترونه تو رفتارش کاملاً مشخص بود و این از چشم شایان دور نموند..اینو از لبخند معنی داری که تحویل نازنین میداد میشد حدس زد..از طرف دیگه پسری بود با قد بلند و چهار شونه سبزه
      با یک لبخند بزرگ و دندونای سفید..در مجموع خوش تیپ بود ولی بسیار هیز بود..فکر کنم بعد از 1 دقیقه سایز سوتین هر سه تای ما رو میدونست و اگه رنگشم میگفت من یکی تعجب نمیکردم...
      بعد از معارفه همگی دور میزی کنار پنجره نشستیم و به منظره زیبای غروب نگاه کردیم....طی ساعت بعد تقریباً یخ جمع باز شده بود ...همه با هم جور شده بودن و تنها ساز نا هماهنگ از طرف سارا زده میشد..سارا خیلی مودی بود و امروز از شانس بد رو مود بدش بود...از وقتی نشسته بودیم به غیر از چند جمله
      اونم فقط با نیما با هیچ کس حرف نزده بود...تمام مدت پیام را آقای دکتر صدا میکرد...اونم با خونسردی و شکیبایی رفتار بچگانه سارا را تحمل میکرد.....
      ....گاهی از بعضی حرفا و حرکت های نازنین میشد حس کرد یک خبرایی بین اون و پیام هست البته میشد صمیمیت بینشون را به حساب رابطه طولانی و صمیمانه خوانودگی هم نسبت داد...البته به نظر من که سارا از نزدیکی پیام و نازنین اصلاً خوشش نمیاومد..میشد رده های حسادت را در رفتارش به خوبی دید....
      پ: خوب حالا از اینجا کجا بریم
      ش: هر جا شما بگی آقا...ما که پایه ایم..
      سارا:امروز برا شیلا خیلی روز سختی بوده فکر کنم بهتر باشه بریم خونه..از دعوتتون هم ممنون آقای دکتر خیلی خوش گذشت..
      پ: خواهش میکنم سارا جون ولی فکر کنم ما باید از شما تشکر کنیم چون میدونی که همونجور که قرار بود امشب همگیمون شام مهمون شما بودیم.....ولی از اینجاش دیگه با منه......شیلا خانم تعا رف نکن اگه حالت خوب نیست همینجا خداحافظی میکنیم و بقیه برنامه را میذاریم یک وقت دیگه...
      من: نه پیام جان من تازه داره بهم خوش میگذره راستش اصلاً دوست ندارم بریم خونه...
      س:فکر کنم به اندازه کافی امروز خاله را نگران کردی شیلا
      من: نگران نباش شیلا جون اونها الان با هم خوش اهستن در ثانی چون شایان و سروش باهامون هستن مامان و خاله خیالشون جمع است......حالا برنامه چیه؟!!
      پ:راستش ویلای عموی من نزدیک اینجاست و کنار آبه..میگم بریم یک آتیش روشن کنیم ..بشینیم دورش کمی تخمه و مخلفات(با چشمک) هم من همرام دارم...خلاصه یک کم از این تفریحات سالم دیگه ..البته بازم نظر جمع مهمه...
      .....همه موافقت خودشون را اعلام کردن و خیلی هم از پیشنهاد پیام استقبال کردن..سارا هم که دیگه از تسلیم پرویی و سماجت پیام شده بود هیچی نگفت.....فقط بلند شد رفت که پول میز را حساب کنه که پیام دوید دنبالش....نمیدونم بینشون چی رد و بدل شد که موقع ای که رفتیم سوار ماشین بشیم
      پیام گفت ماشین ما جای خالیش بیشتره و از سارا دعوت کرد که باقی راه را با ماشین اونها بره و سارا هم بدون بد قلقی باهاشون همراه شد و رو صندلی جلو کنار پیام نشست.......

      ***

      barbie_girl
      Oct 29 - 2008 - 07:42 PM
      پیک 18

      پایان.

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    11. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      undead_knight (02-21-2013)

    12. #10
      دفترچه نویس
      Points: 200,245, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Posting Award
      باید با تمامی‌
      قدرت پرچم اسلام
      را در غرب به زیر
      کشید.
       
      موفق
       
      Theodor Herzl آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Nov 2010
      نوشته ها
      4,812
      جُستارها
      106
      امتیازها
      200,245
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      1,026
      از ایشان 11,876 بار در 4,433 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      28 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گویا این جستار طرفدار زیاد دارد ، هرچه کاربر مهمان در انجمن دیدیم اینجا بوده! خوب یک نام کاربری بسازید اینجا بیایید خوب
      نسیم کرد این را پسندید.
      "A Land without a People for a People without a Land"



    13. 4 کاربر برای این پست سودمند از Theodor Herzl گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Anarchy (03-20-2014),Mehrbod (03-20-2014),sonixax (03-20-2014),undead_knight (03-20-2014)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •