Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
عشق ممنوع
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 1 از 4 1234 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 34

    جُستار: عشق ممنوع

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)

      عشق ممنوع

      عشق ممنوع
      Dec 23, 2007, 05:15 AM

      نویسنده: shiva_modiri

      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی shiva_modiri
      من شیوا هستم. چند ماه دیگه 20 ساله میشم. از 8 سالگی با خانوادم اومدم هلند. داستان من از 16 سالگیم شروع میشه. داستان خودم. داستان بابام. داستان خودم و بابام.

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (02-21-2013)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 90,825, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      The last militant
      judgmentalist
       
      Empty
       
      undead_knight آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Nov 2012
      ماندگاه
      Hell inc
      نوشته ها
      3,623
      جُستارها
      14
      امتیازها
      90,825
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      9,174
      از ایشان 7,829 بار در 3,090 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      36 Post(s)
      Tagged
      2 Thread(s)
      این شیوا خانوم رو نمیبینم چرا؟!:)))
      To ravage, to slaughter, to usurp under false titles, they call empire; and where they make a desert, they call it peace
      Tacitus-

    4. #3
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #1

      shiva_modiri
      Dec 23 - 2007 - 05:15 AM
      پیک 1

      عشق ممنوع
      من شیوا هستم. چند ماه دیگه 20 ساله میشم. از 8 سالگی با خانوادم اومدم هلند. داستان من از 16 سالگیم شروع میشه. داستان خودم. داستان بابام. داستان خودم و بابام.

      لینک و فهرست قسمت های داستان:

      قسمت اول: یه بابا .در صفحه 1
      قسمت دوم: چشماتو باز کن شیوا .در صفحه 1
      قسمت سوم: شارون .در صفحه 4
      قسمت چهارم: وقتی که زن شدم. در صفحه 6
      قسمت پنجم: اطاق ممنوع. در صفحه 6
      قسمت ششم: بوسه فرانسوی. در صفحه 8
      قسمت هفتم: دانیل. در صفحه 10
      قسمت هشتم: دختر عزیز بابا. در صفحه 11
      قسمت نهم: معجزه بابا. در صفحه 14
      قسمت دهم: آرزوهای ممنوع. در صفحه 16
      قسمت یازدهم: حرفهای ممنوع. در صفحه 18
      قسمت دوازدهم: شیوا. شیوا. در صفحه 21
      قسمت سیزدهم: متولد روز عشق. در صفحه 24
      قسمت چهاردهم: رازهای ممنوع. در صفحه 26
      قسمت پانزدهم: رازهای ممنوع 2. در صفحه 28
      قسمت شانزدهم: رازهای ممنوع 3. در صفحه 31
      قسمت هفدهم: شیوا. در صفحه 34
      قسمت هجدهم: بهار شیوا. در صفحه 35
      قسمت نوزدهم: شیوای مقدس. در صفحه 39
      قسمت بیستم: شیوای مقدس 2. در صفحه 43
      قسمت بیست و یکم: ترانه های تنهایی. در صفحه 46
      قسمت بیست و دوم: ترانه های تنهایی 2. درصفحه 52
      قسمت بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3. در صفحه 58
      قسمت بیست و چهارم: زن کامل. در صفحه 66
      قسمت بیست و پنجم: زن کامل 2. در صفحه 72
      قسمت بیست و ششم: زن کامل 3. در صفحه 80
      قسمت بیست و هفتم: اریک یانسن . در صفحه85
      قسمت بیست و هشتم: اریک یانسن 2. در صفحه 87
      قسمت بیست و نهم: اریک یانسن 3. در صفحه 93
      قسمت سی ام: سکوت. در صفحه 98
      قسمت سی و یکم: سکوت 2. در صفحه 104
      قسمت سی و دوم: سکوت 3. در صفحه 114
      قسمت سی و سوم: تنهاترین انسان. در صفحه 120
      قسمت سی و چهارم: تنهاترین انسان 2. در صفحه 126
      قسمت سی و پنجم: تنهاترین انسان 3 . در صفحه 128
      قسمت سی و ششم: انتظار. در صفحه 131
      قسمت سی و هفتم: انتظار 2. در صفحه 134
      قسمت سی و هشتم: انتظار 3. در صفحه 138
      قسمت سی و نهم: سفر. در صفحه 148
      قسمت چهلم: سفر 2. در صفحه 155

      ***

      shiva_modiri
      Dec 24 - 2007 - 04:25 AM
      پیک 2

      قسمت اول: یه بابا

      - مطمئنی که بابات همینه؟
      - آره. مطمئنم.
      - صد در صد؟
      - آره. صد در صد.
      بابام اومده بود کالج با منتورم حرف بزنه. اولین بار بود که می اومد کالج. و حالا توی راهرو داشت با منتور خداحافظی میکرد. من و شارون، ایستاده بودیم دورتر. نگاهشون میکردیم.
      - اصلا بهش نمی یاد.
      سرمو بر گردوندم طرف شارون:
      - آره. همه همینو میگن.
      شارون با شیطنت پرسید: دوست دختر داره؟
      - خفه . داره می یاد.
      بابام از راهرو گذشت. اومد و کنار ما ایستاد. اول منو بوسید. بعد به شارون نگاه کرد.
      - این شارون هست بابا.
      بابام به شارون دست داد. بعد گفت:
      - پس شارون تو هستی.
      شارون شروع کرد به عشوه اومدن. می دونستم اگه ولش کنم. دست بردار نیست. گفتم:
      ما دیگه باید بریم کلاس.
      بابام دوباره منو بوسید. خداحافظی کرد. و رفت.
      شارون، از پشت سر بابامو برانداز کرد.
      -اصلا باورم نمیشه جنده. این کیه؟
      - دهنتو ببند. دیدی چقد شبیه منه؟
      - آره. خیلی به تو رفته.
      و با صدای بلند خندید. دویدیم طرف کلاس.
      ---------
      من و شارون، دوستای صمیمی هم بودیم. همه جا با هم می رفتیم. و همه رازهامون رو به هم می گفتیم. دوستی ما، فقط به خاطر این نبود که همکلاسی بودیم. من و شارون جزو زیباترین دخترای کالج بودیم. همین ما دو تا رو به هم نزدیک کرده بود. خیلی خیلی نزدیک.
      -------
      -شیوا؟
      - ها؟
      - بابات الان چند سالشه؟
      سرمو می برم توی کامپیوتر. و جوابشو نمیدم. نمی دونم چرا دوست ندارم با شارون راجب به بابام حرف بزنم.
      - اصلا تو چرا تا حالا هیچی به من نگفتی؟
      سرمو می یارم بالا و نگاش می کنم.
      - چی رو بهت نگفتم؟
      شارون موهای طلایی و چین دارش رو از روی صورتش کنار زد.
      - راجب به بابات دیگه.
      - شارون؟
      -ها؟
      - بابام الان 38 سالشه. بیزنس می کنه. سالی یه دوست دختر میگیره. از دخترای بلوند هم اصلن خوشش نمی یاد. خوبه؟ بازم بگم؟
      - اوکی. اوکی. چرا عصبانی شدی؟
      بعد با قیافه ناراحت از جاش بلند شد.
      - من میرم دیگه. بای شیوا.
      اما از جاش تکون نخورد.
      من هم پا شدم. وسایلمو برداشتم. و تا دم در کالج هر دومون ساکت بودیم.
      -شیوا؟
      - ها؟
      - من که منظور بدی نداشتم عزیزم.
      - اوکی. اشکالی نیست.
      - پس صبر میکنی تا اتوبوس من بیاد؟
      -آره. صبر می کنم شری.
      و رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس . صبر کردیم تا اتوبوس اومد. شارون، قبل از اینکه سوار بشه، سرشو اورد کنار گوشم. بعد به فارسی، همونطور که یادش داده بودم ، گفت:
      - دوستت دارم شیوا. مادر جنده.
      و جیغ زنان پرید توی اتوبوس. با چشمام روی زمین دنبال سنگ می گشتم. پیدا نکردم. اتوبوس راه افتاده بود. شارون، از پشت پنجره، کر کر می خندید. انگشتمو بردم بالا. یعنی فردا، تلافی میکنم.
      ----------
      به شارون قول داده بودم هر چی فحش فارسی بلدم یادش بدم. یه چیزایی از هم مدرسه ایهای ایرانی یاد گرفته بودم. وقتی فحشهارو براش روی کاغذ نوشتم. بهش گفتم، یادت باشه. اصلا اینو به من نگی. بعد انگشتمو گذاشته بودم روی کلمه مادر جنده.
      شارون گفت: مادار جینده؟
      گفتم: آره. به من نمی گی. اوکی؟
      - اوکی.
      گفتم: اگه اینو بگی. من عصبانی میشم. بقیه رو می تونی بگی.
      گفت: اوکی.
      اما بعضی وقتا، بهم میگفت مادر جنده. وقتی خیلی حرصش در می اومد. یا وقتیکه خیلی به من حسودیش می شد. وقتی توی کالج یا توی دیسکو، پسرا به من بیشتر توجه میکردن. وقتی که نمره درسی من بیشتر می شد. شارون، بهترین دوست من بود. و همیشه بدترین رقیب من می شد. اما امروز. امروز چرا؟ چرا امروز به من حسادت کرد؟ چرا می خواست منو عصبانی کنه؟
      همینطور که پای پیاده به طرف خونه می رفتم. به این چیزا فکر می کردم. عصبانی بودم. فکر می کردم فردا چه بلایی سر شارون بیارم؟ چرا گذاشتم شارون بابامو ببینه؟ چرا... مادر جنده... فکر می کردم. چند روزه که با مامانم حرف نزدم؟ کاشکی نمی رفتی مامان. کاشکی می موندی. مادر...
      - دوستت دارم. مادر جنده...
      خنده م گرفته بود. دم در خونه بودم. کلیدو انداختم و رفتم داخل.
      - من اومدم.... بابا...
      -----
      ----
      ---

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (02-21-2013)

    6. #4
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #2

      ***

      shiva_modiri
      Dec 25 - 2007 - 04:31 AM
      پیک 3

      قسمت 2: چشماتو باز کن شیوا
      - شیوا؟
      -هوم..
      - چشماتو باز کن شیوا...
      - نو..
      - خواهش میکنم.
      - نه...نه...نه..
      برگشت. و سرشو گذاشت روی پستونام. گرمای زبونش رو، روی نوک پستونم حس کردم. دستمو بردم توی موهاش. سرشو فشار دادم به سینه م. پستونامو یکی یکی می خورد..
      - اوه.. خوشم میاد. وحشی هستی.
      سرشو برد پایین تر. نافمو بوسید. بعد کنار کسمو لیس زد.
      - آره...
      - بخورم کستو؟
      - اره..
      زبون داغش، توی کسم بود. پاهامو بازتر کردم. گفتم:
      - منو بکون...
      گفت: می کنمت. کس داغتو می کنم.
      - بکون...
      سر کیرشو مالید به کوسم. تنم می لرزه. شل می شم.
      - چه کو سی داری شیوا...
      - آره... بکونش...
      کیرشو، محکم میکنه توی کوسم.
      - آخ...
      - خوشت می یاد؟ می خوای جرت بدم؟
      - جر بده کوس منو. محکم تر...
      کیرشو، محکم تر میکنه توی کوسم. آتیش میگیرم. آروم حرف می زنم. با چشمای بسته.
      - چشاتو باز کن شیوا... تو رو خدا..
      - نه... نمی خوام..
      - می خوام چشمای خوشگلتو ببینم..
      - نه...
      با چشمای بسته، کیرشو حس می کنم. کوس ام خیس شده. سرم گیج میره. روی زمین نیستم.
      - محکم... محکم تر...
      خودشو محکم می کوبه به کوسم. جیغ می کشم.
      -آخ....
      تنش می لرزه. پاهامو محکم میکنم دور کمرش. فشارش میدم. می خوام همه شو داخلم کنه. می خوام با همه کیرش بره تو کوسم... درد دارم. بغض می کنم. با چشمای بسته.
      - دوستت دارم شیوا...
      آروم گرفت. آروم..
      برگشت و به پشت افتاد. به سقف نگاه کرد.
      - شیوا؟
      - هوم..
      - چشاتو باز کن دیگه..
      چشمامو باز نمی کنم. با چشمای بسته، به سقف نگاه می کنم. همونجا که چشمای سبز بابام، دارن نگام میکنن.
      - نه. نمی خوام.
      - با چشمای بسته، گریه می کنم.
      ----------
      - چطور بود؟
      - چی چطور بود؟
      شارون، توی دفترش که جلوش روی میز بود، عکس یه کیر کشید.
      - خوب بود؟
      من نگاه کردم به معلم که داشت خودشو می کشت تا یه چیزی به ماها حالی کنه.
      - آره . خوب بود.
      شارون، دفترشو هل داد طرفم.
      - نمره.
      روی عکس کیره نوشتم: 4
      بعد بهش اخم کردم. تا دیگه حرف نزنه. دلم برای آقا معلم سوخته بود.
      --------
      پسره، دو رگه بود. از اول سال چشمش دنبالم بود. چند بار باهام حرف زد. چند بار هم توی دیسکو اومد جلو باهام رقصید. من ، آسون دوست نمی شدم. اینو همه می دونستن. اما این یکی از رو نرفت.تا اینکه دیشب باهاش خوابیدم.
      - می خوای ادامه بدی باهاش؟
      - نه نمی خوام.
      - یعنی اینقدر بد بود؟
      - بد نبود شارون. 4 بود.
      به پسرها نمره می دادیم. از یک تا ده. توی لیست شارون همه نمره 10 میگرفتن. مال من هنوز به 6 نرسیده بود. بهترین سکسی که داشتم نمرش 5 شده بود.
      - من یه 10 می خوام شارون.
      شارون، سرشو برگردوند و یه نگاه به اطراف کانتین انداخت. بعد سرشو اورد جلو و آروم گفت:
      - دارم شیوا.
      داری؟ 10؟
      - آره. دارم.
      کجا؟ اینجا؟
      - همینجا. می خوای این آخر هفته معرفیش کنم؟
      - اوکی. معرفیش کن.
      --------
      سکس تا قبل از 16 سالگی برام یه فانتزی بود. توی کلاس دخترها ازش خیلی حرف می زدن. از نمره دوست پسراشون می گفتن. اگه کسی سکس نداشت، سوسیال نبود. مشکل یا کمبود داشت. من دروغ نمی گفتم. وقتی ازم سوال میکردن، میگفتم سکس ندارم. اونها هم فکر میکردن چون ایرونی هستم ایرادی نداره. زیاد ازم سوال نمی کردن. اما من، بهش فکر می کردم. خیلی فکر می کردم. وقتی ، توی استخر، پسرها و مردها، به هیکلم نگاه می کردن. وقتی کنار دریا، به کونم نگاه میکردن. وقتی توی حمام، به پستونا و کوسم دست می کشیدم. وقتی بابام، محکم بغلم میکرد. بابام.... وقتی محکم منو بغل میکرد و سینه شو، به پستونام فشار میداد.
      -بابام؟...
      --------
      تابستونا، همیشه می رفتیم کنار دریا. من و بابام. یه کاروان اجاره می کردیم. و چند روز می موندیم. اونوقتا تازه 16 سالم شده بود. اما قدم بلند بود. مثل بابام بودم. هیکلم کاملا فرم گرفته بود. پستونای درشت با پاهای بلند و کون گرد و پر. وقتی مایو می پوشیدم، می دونستم که همه نگاهم میکنن. حالا می دونم که بابام هم از پشت عینک دودیش از همونجا که کنار ساحل دراز کشیده بود، به هیکلم نگاه می کرد. از آب که می اومدم بیرون، می دویدم طرف بابام. کنارش دراز می کشیدم. اون هم حوله رو بر می داشت و خشکم میکرد. بعد کمرمو روغن میزد تا آب شور دریا و آفتاب، پوستمو نسوزونه. حالا، دستاشو حس میکنم. دستاش که از پشت حوله، روی پستونام فشار می اورد. دستاش که وقتی کمرمو روغن میزد تا بالای کونمو می مالید.دستاش، که روی رون هام بالا می رفت. تا کنار کوسم می رفت. حالا می دونم.
      بابام.... مثل مردهای دیگه منو با چشماش نمی کرد. بابام ، منو با دستاش میکرد.
      -------
      شب، باد می اومد. با صدای موج. ترسیده بودم. نشستم توی تخت. می ترسیدم. بابام، توی پذیرایی کاروان خوابیده بود. من توی اطاق خواب. رفتم سراغش. توی رختخواب دراز کشیده بود.
      -بابا...
      -چشماشو باز کرد.
      -- می ترسم..
      لحاف رو کنار زد. دراز کشیدم بغلش. خودشو کشوند کنار. برام جا باز کرد. رفتم توی بغلش. هر دومون تقریبا لخت بودیم. همیشه لخت می خوابیم. اون با یه شرت. من، با یه تی شرت. تنش به تنم می خورد. پشتمو کردم بهش. اون هم برگشت. چسبیده بود بهم. از پشت شرتش، کیرشو حس میکردم. دستشو گذاشت روی شکمم. منو چسبوند به خودش. من، تکون نمی خوردم. خشکم زده بود. گیج و داغ بودم. کیر شق شده بابام، روی کونم بود. خوابم برد.
      -----
      - چشاتو باز کن شیوا...
      - هوم...
      با چشمای بسته، بابامو بالای سرم می بینم. با چشمهای سبزش. که هیچکس نمی تونست توشون زل بزنه.
      - پاشو تنبل خانوم.
      لوس می شم.
      - می خوام بخوابم.
      بابام لحاف رو پس می زنه.
      - پاشو. امروز می برمت اسکی روی آب. پاشو.
      با چشمای بسته. می شینم توی رختخواب.
      - چشماتو باز کن. شیوا...
      -------

      ***

      shiva_modiri
      Jan 04 - 2008 - 04:36 AM
      پیک 4

      قسمت سوم: شارون

      من و شارون، فقط توی سه چیز مثل هم بودیم. جوون بودیم. خوشگل بودیم. و همکلاسی بودیم. اما سیصد تا اختلاف با هم داشتیم. شارون، ساده و خندان بود. من پیچیده و مغرور بودم. شارون می گفت:
      - مال اینه که بابات بزرگت کرده.
      - یعنی چی؟
      - یعنی اینکه تو نمی ذاری پسرا بکو ننت. تو اونا رو میکونی.
      بعد غش غش می خندید.
      - شری.
      - جون..
      - این پسره که میخوای معرفی کنی. این کجایی هست اصلن؟
      - راستشو بگم؟
      - آره.
      شارون، اخماشو میکنه توی هم.
      - راستش اگه بگم باورت نمیشه. اما ایرانیه.
      - ایرانی؟
      توی کالج ما، دو تا پسر ایرانی بودن. از هیچکدوم خوشم نمی اومد. هم نازک نارنجی بودن. هم کلی چیز به خودشون آویزون میکردن.
      نکنه این دو تا رو میگی؟
      - - نه خره. این جغجغه ها که پیش تو نمره صفر هم نمی گیرن.
      - پس چی؟ تو ایرانی از کجا می شناسی؟
      شارون، دراز می کشه روی چمن وسط حیاط کالج.
      - خیلی کوست میخاره شیوا. طاقت بیار.
      - آخه میخوام بدونم.
      شارون، بر میگرده و روی شکمش میخوابه.
      - شیوا؟
      - هوم؟
      - راست گفتی بابات از دخترای بلوند بدش می یاد؟
      نگاه می کنم توی چشمهای آبی شارون.
      - نه عزیزم. بابام از هیچ زن خوشگلی بدش نمی یاد.
      - آره؟
      - آره.
      شارون زیر لبی بهم فحش میده.
      - شیوا؟
      - چیه؟
      - مامانت نمی خواد بیاد هلند؟
      - نه شری.
      - میشه به بابات بگم مادر جنده؟
      - نه. نمیشه.
      - آخه این مادرجنده چرا مامانتو طلاق داد؟
      با کتاب می زنم توی سر شارون.
      - شری؟
      - جونم.
      - یه حرف دیگه بزن لطفا.
      - اوکی.
      شارون پا میشه.
      - ببینم. این آخر هفته میشه خونه شما بخوابم؟
      - باید از بابام بپرسم.
      - باشه عزیزم. بپرس.
      --------
      بابام، حرفی نداشت. شارون، خارج از شهر زندگی میکرد. باباش، مزرعه داشت. هر وقت می اومد دیسکو، شب رو خونه یکی از دوستاش می خوابید. قرار شد، آخر شب بابام بیاد دیسکو سراغمون. من، کنجکاو بودم با این ایرانیه که شارون میگفت، آشنا بشم. تا حالا دوست پسر ایرانی نگرفته بودم. از پسرای هلندی هم زیاد خوشم نمی اومد. برای همین، چند تا دوست پسری که گرفته بودم ، همیشه خارجی بودن. نگاه می کنم به ساعت. زنگ می زنم به شارون.
      - شری. بیا دیگه. بابام اوکی داد. زود بیا.
      دو ساعت بعد، شارون خونه ما بود. سر ساعت 9. ساعت 12 می رفتیم دیسکو.
      - بابات کجاست؟
      شارون، نیومده سراغ بابامو می گیره.
      - رفته پیش دوستاش. بریم بالا.
      میریم توی اطاقم. شارون پهن میشه روی تخت.
      - پاشو تنبل. وقت زیادی نداریم.
      شارون، دستاشو از هم باز میکنه.
      - من که کارامو کردم شیوا جون. دوشمو گرفتم. آرایشمو کردم. حالا هم روی تخت افتادم. فقط یه کیر میخوام. یه کیر.
      بعد مثل همیشه شروع میکنه به غش غش خندیدن.
      - واییی چه خوبه کیر.
      حرصم میگیره.
      - شارون جنده.
      شارون همونجور می خنده:
      - باور کن شیوا. اگه مردا تموم بشن، میرم به اسبای بابام کوس میدم.
      بعد، اونقدر میخنده که من هم خندم میگیره.
      - شری؟
      - جونم؟
      - اولین بارت یادته؟
      - آره عزیزم. یادمه.
      - با کی بود؟ چطوری؟
      - با یکی از کارگرای مزرعه بابام.
      - خاک بر سرت. جدی میگی؟
      - آره دیگه. میدونی شیوا. وقتی شونزده سالم شد. یه شب بابام ، سر میز شام، لیوان آبجوشو هول داد طرفم. گفت، هی شری. بخور.
      من هم، لیوانو برداشتم سر کشیدم. فرداش، دنبال یه نفر می گشتم، کوسمو باز کنه. توی کارگرای بابام، یه پسره بود به اسم یان. 20 سالش بود. رفتم به مامانم گفتم، من از این یان خوشم میاد. مامانم، صداش زد. بهش گفت: یان، امروز نمی خواد توی مزرعه کار کنی. برو توی اصطبل به شری کمک کن. بعدش مامانم یه کاندوم بهم داد. گفت: شری، اینو حتما بده استفاده کنه. اوکی؟
      گفتم: اوکی. بعد رفتم توی اصطبل. یان داشت به اسبا نگاه میکرد. من هم احمق و گیج. رفتم کاندوم رو گذاشتم کف دستش. گفتم: یان، مامانم گفته اینو حتما بدم بهت استفاده کنی. یان ، متوجه شد انگار. دستمو گرفت، رفتیم توی اطاق پشت اصطبل. اول پستونامو مالید. بعدش لختم کرد. خودشم لخت شد و کیرشو داد دستم. من ، قبل از یان، با پسرای دیگه لاس زده بودم. اما ، اولین بار بود که میخواستم کیر یه پسرو بخورم. واسه همین زیاد خوشم نیومد.اون هم منو خوابوند و اونقد کوسمو مالید تا حشری شدم. بعدش، کاندومی که مامانم داده بود کشوند روی کیرش. گفت، شری، بیا آروم بشین روی کیرم. وای... شیوا... چه کیری.. این دهاتیای هلندی کیرشون مث کیر اسبه. باید بره توی کوست تا بفهمی...
      میرم کنار شارون، روی تخت دراز می کشم.
      - توی کوس تو که رفته. چی فهمیدی؟
      - شیوا؟
      - ها؟
      - حشری شدی؟
      - آره شری.
      شارون بلند میشه. خودشو میندازه روی من.
      - شیوای حشری. میخوای کوستو بخورم؟
      شورتمو می کشونم پایین.
      - شری. کوسمو بخور.
      شارون، دامنشو در میاره. لخت میشه. سرشو میذاره وسط پاهام.
      - کوستو باز کن شیوا. بازش کن.
      کوسمو آروم باز میکنم.
      - کاشکی کیر داشتی شری.
      شارون، کوسمو میلیسه. خودشو میکشونه بالا. لبامو میبوسه.
      - شیوا... کاشکی تو کیر داشتی. میخوام بهت کوس بدم.
      - از کیر یان بگو شری. از کیر اسب بگو.
      شارون، پستونای سفتشو میماله به پستونام. انگشتشو میکنه توی کوسم... آروم زیر گوشم حرف میزنه:
      - نشستم روی کیر کلفت یان. سر کیرش نمی رفت توی کوسم شیوا. یهو وحشی شد. با دو دست کونمو گرفت. منو کوبوند به خودش. یهو جیغ زدم. یه جیغ محکم. حتی اسبا هم شیهه کشیدن.کیر یان، تا ته توی کوسم بود. کوس من. کوس شارون. دختر خوشگل صاحب مزرعه، توی اصطبل، با کیر یه اسب باز شد.
      - آخ...شری...
      - میخوای شیوا؟ کیر یان رو میخوای؟
      - آره... میخوام..
      - کیر اسب؟ توی کوس کوچولوت؟
      - آره...
      - میخوای کوستو باز کنه؟ میخوای جرت بده؟
      - آره...
      - وای...
      - آه..
      کوسم ، خیس میشه. خیس خیس.
      - پاشو شری. باید دوباره دوش بگیری.
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. یک کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (02-21-2013)

    8. #5
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #3

      ***

      shiva_modiri
      Jan 10 - 2008 - 05:49 AM
      پیک 5

      قسمت چهارم: وقتی که زن شدم

      بابام یه چیز بود. مامانم یه چیز دیگه. اصلا مثل هم نبودن. هر کسی اونا رو با هم میدید، حتما اینو می فهمید. مامان، یه زن معمولی بود. بابام، اصلا معمولی نبود. هم مهربون بود، هم کله شق بود. هم مرموز بود، هم روراست بود. هم جذاب بود، هم با سواد بود. هر روز، انگار تازه باهاش آشنا می شدم. هر روز، تازه بود. یه بار، خودم ازش سوال کردم:
      - بابایی، چرا مامانو گرفتی؟
      گفت: یه روز بهت میگم.
      اما چیزی نگفت. توی سفر پارسالم، از عمه هام شنیدم. داستان دو تا آدم که هیچ شبیه هم نبودن. اما یکیشون بابام بود. و یکیشون مامانم.
      بابام، تنها پسر باباش بود. بابای بزرگ، که یه تاجر فرش بود، بابامو خیلی دوست داشت. براش نقشه های زیادی کشیده بود. اما بابام، عاشق یه دختره میشه که خانوادش میفرستنش انگلیس. بابام میخواسته با دختره بره. اما بابا بزرگم اجازه نمی ده. میگه همینجا میمونی، خودم واست زن میگیرم. بابام لجبازی میکنه. میگه اینو میخوام. وگر نه میرم با اولین دختری که توی خیابون دیدم ازدواج میکنم. بابا بزرگم میگه، برو. بگیر.
      بابام میره توی خیابون سر محلشون. بعدش یه اتوبوس میاد که مال دخترای مدرسه بوده. بابام نگاه میکنه به اولین دختری که بیرون میاد. همینجور چند روز میره و دختره هم متوجهش میشه. بعد میره خواستگاریش. تنهایی. بهش میگن خانواده تو بیار. میره سراغ آقای مسجد توی محلشون. بهش میگه من پسر فلانی هستم و میخوام برم خواستگاری. اما بابام راضی نیست. خلاصه، آقاهه راضی میشه. یه روز با چند نفر میرن خواستگاری دختره. اون موقع بابام تقریبا 19 سالش بود. سال بعد من به دنیا اومدم. تا چند سال بابام و بابای بزرگ با هم حرف نمی زدن. موندن توی ایران برای بابام سخت شده بود. من هشت ساله بودم که اومدیم هلند.چند ماه بعد از اومدن، بابا و مامان از هم جدا شدن. توی ایران هم که بودن بیشتر غریبه بودن تا زن و شوهر. مامان برگشت ایران. بابام براش یه خونه توی ایران خرید.و حالا سالی یه بار میاد هلند. برای دیدن من.
      - بابات چی کارست شیوا؟
      اینو یه بار منتورم پرسید.
      - بیزنس میکنه.
      - بیزنس؟ چه بیزنسی؟
      - قالی. آنتیک.
      - آها. حدس میزدم.
      همه میتونستن حدس بزنن. همه فکر میکردن باید دختر خوشبختی باشم. اما کسی نمی تونست حدس بزنه که من یه چیزی کم دارم. من ، کم داشتم. مثل بابام. که یه چیزی کم داشت. کم حرف میزد. کم می خندید. و با اینکه همیشه یه دوست دختر داشت، اما تنها بود. بابام، عشق نداشت. من، براش همه چیز بودم. همه زندگیش. همه عشقش. اینو همیشه بهم میگفت. و هر بار که چیزی میخواستم، فقط کافی بود یه بار بهش بگم. این ، تنها چیزی بود که خوشحالش میکرد. وقتی که می نشستم روی پاهاش، بغلش میکردم. بوسش میکردم. و بهش میگفتم:
      - بابایی. کردیتم تموم شده. پرش میکنی؟
      بابام، اولش اخم میکنه. بعد میگه. اوکی. من ، خودمو می چسبونم بهش. اونقد که پستونام محکم می چسبه به سینه ش.
      - وایسا بابایی.
      بابام می ایسته. از پشت می پرم روی کمرش.
      - پاهامو بگیر بابایی. الان می افتم.
      بابام، دو تا دستاشو می گیره به پاهام.
      - بالاتر بابایی. بلندم کن.
      بابام، دستاشو میبره بالاتر. میذاره روی کونم. دستاشو فشار میده به کونم. منو می بره بالا. بعد از همون بالا برم میگردونه. دو تا پاهامو دور سینش حلقه میکنم. صورتش وسط پاهامه. یهو میذارتم پایین.
      - زیاد لوس نشو.
      بعد، با سرعت میره طرف اطاق کارش. می دونم الان زنگ میزنه به بانک. کارت کردیتم رو پر میکنه.
      -------
      - شیوا؟
      - چیه؟
      لبای شارون می جنبه. صداشو قاطی موزیک و سر وصدای دیسکو نمی شنوم. داد می زنم:
      - چی میگی؟
      شارون، دستمو میگیره و می ریم طرف بار. یه جای خلوت تر.
      - شیوا؟
      - چیه؟
      - من خیلی خسته شدم. بریم خونه.
      به ساعتم نگاه میکنم. دو نصف شبه.
      - تازه دو ساعته اومدیم. چت شده؟
      شارون سرشو میگیره توی دستاش.
      - اصلا حوصله ندارم. بریم شیوا جون.
      نگاه میکنم به وسط سالن رقص.
      - یه دور دیگه برقصیم. اوکی.
      - اوکی. یه دور.
      دستشو میگیرم. می ریم وسط. دست میندازم دور کمر شارون. بغلش میکنم. دورمون، پسرا و دخترا می رقصن.
      - شارون جنده؟
      - هان.
      - قرار بود امشب این پسره رو به من معرفی کنی.
      شارون سرشو میذاره روی شونم.
      - شیوا؟
      - ها؟
      - تو رو خدا جیغ نکش.
      - اوکی.
      - الان بهت میگم. تو رو خدا.
      - بگو.
      - می دونم خیلی دوستش داری. اما امشب بدش به من.
      - خیلی جنده ای شارون.
      - همه کار واست میکنم. فقط امشب.
      - خفه شو.
      شارون، دستاشو دور کمرم محکم میکنه. دیگه حرف نمی زنیم. هر دو مون ، بی توجه به دور و برمون، فقط به یه نفر فکر میکنیم. به بابام.
      - شیوا. زنگ بزن. به بابات بگو بیاد سراغمون.
      -------
      بابام، توی ماشین منتظر بود. داشت به یه موزیک ایرانی گوش میداد.من و شارون، می شینیم روی صندلی پشت.
      - به این زودی؟
      - شارون حالش خوب نیست بابا.
      بابام بر میگرده و به شارون نگاه میکنه
      - چت شده شارون؟ نکنه مشروب زیاد خوردی؟
      شارون، خودشو میزنه به بیحالی.
      - آره. فکر میکنم.
      بابام، راه میفته. شارون، سرشو میذاره روی پای من.
      - بابا، میشه اول بریم پمپ بنزین. شکلات میخوام.
      اوکی. میریم.
      شارون، با دندوناش، رونمو آروم گاز میگیره.
      دستمو میذارم روی سرشارون. سرشو میبره جلوتر. گرمای نفسشو، روی کوسم حس میکنم.
      - شارون چطوره؟ خوابیده؟
      - آره. گیجه. چشاشو بسته.
      - اوکی.
      نوک زبون شارون، توی کوسمه. تا وقتی که می رسیم.
      -------
      بابام، زیر بغل شارون رو میگیره و می بره به اطاق من.
      - یه لیوان شیر بهش بده.
      - بله بابا.
      - اگه میتونه بذار یه دوش بگیره بعد بخوابه.
      - اوکی بابا.
      بابام میره. در اطاقو میبندم. با مشت می کوبم توی شکم شارون. شارون، صداش در نمی یاد. می افتم کنارش روی تخت.دستمو میذارم روی دهنش. تا صدای خندش بیرون نره.
      - بیچاره بابام. باورش شده بود.
      پا می شم. میرم سراغ بابام. توی اطاق کارشه.میرم جلو و می بوسمش.
      - شب بخیر بابا.
      - شب بخیر ..
      ------
      شیوا؟
      - هوم؟
      - میشه یه سوال بکنم؟
      - نه. نمیشه. شیرتو بخور. بگیر بتمرگ. از دستت عصبانی ام.
      شارون، لیوان شیر رو سر میکشه. بعد، پا میشه و لباساشو می کنه. میاد زیر لحاف.
      - شیوا؟
      - هوم.
      - کوس تو رو کی باز کرد؟
      - بخواب شری.
      شارون، دستشو میذاره روی کوسم. میدونه که اینجوری حشری میشم.
      - کوستو دوست دارم شیوا.
      - میدونم.
      - بخورمش؟
      - بخور شری. کوسمو بخور.
      شارون، سرشو میذاره وسط پاهام. زبونشو می ماله به کوسم.
      چشامو میبندم. خودمو ول می کنم.
      -------
      توی اولین بهار بعد از 16 سالگی بودم. همه چیز، دیوونم میکرد. هوا. آفتاب. بوی درخت. بوی خونه. حتی وقتی توی حموم به تیغ ریش تراشی بابام نگاه میکردم. همه چیز، حشریم میکرد. دنبال یه جفت بودم. یکی که راحتم کنه. بازم کنه. شبها، کوسمو می مالیدم،و اونقدر حشری میشدم که دلم میخواست دستمو توی کوسم بکنم. اما می ترسیدم. توی کلاس، به همکلاسیام نگاه میکردم. اما از هیچ کدوم خوشم نمی اومد. همش به بابام فکر میکردم. همه رو ، با اون مقایسه میکردم. یکی میخواستم مثل بابام. اما پیداش نمیکردم. افسرده شدم.
      -------
      - شری...
      - ها..
      - من... اولین بار...
      شارون، سرشو میاره بالا. نوک پستونمو گاز میگیره.
      - بگو دیگه
      شارون، انگشتشو آروم فرو میکنه توی کوسم. داغ میشم. دستمو میبرم کنار دستش. انگشتشو در میاره. انگشت منو میماله به کوسم. انگشتم، خیس میشه. بعد ، میره توی کوسم.
      - من، خودمو باز کردم شری.
      - خودت؟
      - آره...
      شارون، انگشتمو فشار میده توی کوسم.
      - اینجوری؟
      - آره..
      خودمونو میمالیم به هم. کوسم داغ داغ شده.
      -------
      یه روز ظهر، رفتم توی اطاق خواب بابام.تمام اطاق، بوی بابامو میداد. دراز کشیدم روی تختش. لحافو کشوندم روی خودم. سرمو گذاشتم روی بالش. بالش رو بو کردم. بوی عطر بابامو میداد. بالشو گذاشتم وسط پاهام. کوسمو مالیدم به بالش. با چشای بسته، بابامو به نظر میاوردم. اون موقع که می پریدم بغلش. اون موقع که دستاشو از پشت روی کونم میذاشت. اون موقع که کیر شق شدشو روی کونم گذاشته بود. اون موقع که دستاش، از پشت حوله، پستونامو می مالید. با چشای بسته، باهاش حرف میزدم.
      - دوستم داری بابا؟ آره؟ دوس داری منو بکونی؟ آه... میدونم دلت میخواد.. میدونم کیرت واسم گنده میشه... دوست داری کیرتو بکونی توی کوسم؟؟ آره ... بابا...؟ بکون منو بابایی... کوس شیواتو باز کن. بابا... بذار بشینم روی کیر سفتت. بذار کیرت محکم بره توی کوسم... بازم کن... شیواتو باز کن... میخوام... می خوام کیرتو بابام....
      تنم می لرزید. گلوم خشک شده بود. بی طاقت شده بودم. دیوونه شده بودم. پا شدم. یکی از شورتاشو از کمدش در اوردم. رفتم توی اطاق خودم. شورتشو گذاشتم روی تخت. لخت شدم. لخت لخت. کوسمو مالیدم به شرت بابام.
      - میخوای کوس منو بابا؟ کوس دخترتو؟ آخ... کیر تو باید منو باز کنه..
      انگشتمو تند تند میمالیدم به کوسم.
      - بیا بابا. کوس منو باز کن. میخوام زن بشم. می خوام زن تو بشم.
      ترسم ریخته بود. انگشتمو خیس کردم. گذاشتم روی شرت بابام. بعد، نشستم روی انگستم. محکم. صدام در نمی اومد. داشتم خفه می شدم. یه لحظه، درد. اشک. شرت بابام، خونی شد. من، زن شدم.
      --------
      -شیوا؟
      - هوم..
      - برم؟
      -شری. من از هیچی خبر ندارم. اوکی؟
      - اوکی.
      شارون، پا میشه. لخت مادر زاد. از اطاق میره بیرون. توی فکرم، شارون رو می بینم، که روی کیر بابام، بالا و پایین میشه.
      بیهوش میشم.
      --

      ***

      shiva_modiri
      Jan 14 - 2008 - 05:01 AM
      پیک 6

      قسمت پنجم: اطاق ممنوع




      صبح، با ترس از خواب می پرم. یهو، از تصور دیوونگی شب گذشته، تنم می لرزه. شارون، توی اطاق نیست. به ساعت نگاه می کنم. ده صبح. آروم از تختخواب میام بیرون. پاهام قدرت راه رفتن ندارن.. کنار در اطاق می ایستم. می ترسم از اطاق بیرون برم. گوشمو می چسبونم به در. همه چیز معمولی بود. بابام وقتی عصبانی می شد، می نشست روی کاناپه چرمی خودش توی پذیرایی. بعد یه آهنگ اپرا می ذاشت. با آخرین ولوم. اونقدر گوش میداد تا آروم می شد.
      -نه. صدای اپرا نمی اومد.
      میرم پایین. شارون روی مبل دراز کشیده و داره تلویزیون نگاه میکنه.
      - چه زود بیدار شدی شری؟
      شارون سرشو میکنه طرف من. اخماش تو همه. با سرم ازش میپرسم چی شد؟
      - بابات که دیشب خونه نبود.
      نفس راحت می کشم. یهو جون می گیرم. اونقدر که خندم میگیره.
      - بابام دیشب توی اطاق ممنوع بوده.
      - اطاق ممنوع؟
      شارون می شینه. جواب سوالشو نمیدم. پشتمو میکنم بهش. میرم دوش بگیرم.





      شرح عکس : شارون - فعلن از پشت سر

      -------
      اطاق ممنوع، توی طبقه دوم بود. کنار اطاق کار بابام. بجز بابام، هیچکس اجازه نداشت وارد این اطاق بشه. برای همین اسمشو گذاشته بودم اطاق ممنوع.
      سیستم خونه ما،آلرت امنیتی داشت. کد همه قفلها، برق، گاز، گاراژ ماشین، توی یه دفترچه بود که من هم یه کپی ازش داشتم. اما این اطاق، سیستم جداگونه داشت. و کد، فقط توی حافظه بابام بود.
      - بابا، چرا این اطاق ممنوعه؟
      شاید صد بار پرسیده بودم. و همیشه یه جواب داشتم.
      - یه روز بهت میگم.
      یه روز. اون روز کی می رسید. بابام به خیلی از سوالهام جواب نمی داد. همیشه یه روز قرار بود بهم جواب بده. اما اون روز. کی؟ چه وقت؟
      از حموم که بیرون میام، میرم طرف اطاق ممنوع. می ایستم روبروی در اطاق.
      - یعنی تموم دیشب توی اطاق ممنوع بوده؟ چرا؟
      میرم به اطاقم. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون غمگین، حالا نشسته و شیر کاکائو میخوره.
      - ببینم. یعنی چی بابات توی اطاق ممنوع بوده؟
      میرم توی آشپزخونه. یه لیوان شیر برای خودم میریزم. برمیگردم پیش شارون.
      - شری؟
      - هوم.
      - تو راست راستی می خواستی بری سراغ بابام؟
      شری دوباره دراز می کشه روی مبل.
      - این بابای تو خیلی عجیب غریبه شیوا جون.
      لیوان شیرمو سر می کشم.
      - عجیب و غریب؟
      - آخه آدم، وقتی یه کوس ناز مثل من میاد خونش، میره اطاق ممنوع؟
      خنده م میگیره.
      - خیلی دیوونه ای شری. اما بهم قول بده دیگه اینکارو نکنی.
      شری دوباره می شینه.
      - من دیگه هیچ قولی بهت نمیدم شیوا. می دونی...
      بعد، یهو ساکت میشه. زل میزنه به طرف پله ها. سرمو بر میگردونم. بابام، روی آخرین پله ایستاده بود. با شلوار و پیراهن مشکی. و به ما نگاه میکرد.. توی چشماش، می دیدم که تمام شب بیدار بوده.
      - های...
      - های..



      شرح عکس: تزیینی
      --------
      - بابا؟
      - چیه؟
      - میشه این جمله هارو برام معنی کنی؟
      بابام، کاغذ رو از دستم میگیره. به جمله های هلندی که نوشتم نگاه می کنه.بعد، خودکار رو از دستم میگیره. تند تند جمله ها رو به انگلیسی ترجمه میکنه. من، به صورتش نگاه میکنم. همیشه جدی و غمگینه. بابام خیلی کم می خنده. اصلا نمی خنده. توی دلم ، خوشحالم از اینکه بابای منه. از همه چیش خوشم میاد. از اخماش، از حرف زدنش. از لباس پوشیدنش. از بوی عطرش. وقتی که یهو بهم زل میزنه. وقتی که باهام فرانسه حرف میزنه. وقتی که آروم میشینه و آهنگ گوش میده. وقتی که دوست دختراش بهش زنگ میزنن و محلشون نمیذاره.
      - بابا؟
      - چیه؟
      - اجازه هست یه سوال بکنم؟
      - بله عزیزم.
      - اگه دیپلوممو بگیرم چی بهم جایزه میدی؟
      بابام سرشو می گیره بالا. نگام میکنه.
      - حالا یه سال مونده تا دیپلم عزیزم.
      خودمو براش لوس میکنم. می شینم روی پاهاش.
      - باز چی میخوای؟
      - هیچی.
      - هیچی؟
      - فقط یه چیز.
      - چی؟
      - اگه دیپلم بگیرم اجازه هست برم ایران؟
      بابام یهو خشکش میزنه.
      - پاشو.
      از روی پاش بلند میشم.
      بابام بلند میشه و راه میفته
      - بیا توی اطاق کار.
      هر وقت قراره باهام جدی حرف بزنه ، می ریم توی اطاق کار. اونجا، دیگه بابام نیست. میشه یه آدم خیلی جدی. خیلی بیرحم. راه می افتم پشت سرش. فاصله بین پذیرایی تا اطاق کار بابام، توی طبقه دوم، برام چند ساعت طول میکشه. نمی دونم چرا یهو این سوالو کردم. هیچوقت فکر نمی کردم یه روز دلم بخواد به ایران برم. از ایران چیزای زیادی نمی دونستم. از اونجا، فقط یه صدا می شناختم. که هفته ای دو سه بار باهام حرف میزد. مامانم. همین.
      می رسم به اطاق کار بابام. می رم تو. بابام نشسته روی صندلی پشت میز کارش و از پنجره به بیرون نگاه میگنه. میدونم ناراحته. وقتی ناراحته بهم نگاه نمی کنه.
      - شیوا؟
      - بله بابا.
      - بشین عزیزم.
      می شینم و بهش نگاه میکنم.
      - اولا دیپلم تو به هیچی ربط نداره. اوکی؟ باید دیپلمتو بگیری.
      - بله. بابا.
      - دوما اگه دوست داری به ایران بری. من بهت اجازه میدم. البته وقتی هیجده ساله شدی. اوکی؟
      - اوکی. بابا.
      - میدونم مامانت دوست داره بری اونجا. اما همین که گفتم. هجده سالگی.
      - بله بابا.
      بابام سرشو برمیگردونه طرفم. نگاهم میکنه. سرمو میندازم پایین.
      - بیا اینجا.
      پا میشم. میرم روبروی بابام می ایستم. دست میندازه دور کمرم. بغلم میکنه. منو محکم میچسبونه به خودش. باز هم، اون احساس همیشگی میاد سراغم. یه چیزی مثل آب گرم توی دلم میریزه. شل میشم. دستامو حلقه میکنم دور گردنش. صورتمو می چسبونم به صورتش.
      - شیوا. میدونی که خیلی دوستت دارم.
      صدام در نمیاد. نفس نفس میزنم.
      - من هم دوستت دارم بابا.
      سرانگشتاشو، روی کمرم حس میکنم. پایین کمرم. داغ میشم.
      - من نمی خام برات اتفاقی بیفته.
      نگاش میکنم. می بوسمش.
      - هر چی تو بگی بابا.
      بابام منو برمیگردونه و می نشونه روی پاهاش.. دستاش حالا روی شکممه. سر انگشتش با نافم بازی میکنه. گردنمو می بوسه.
      - شیوا.
      - ها..
      - تو همه چیز من هستی.
      - می دونم.
      - تو عشق من هستی.
      - می دونم.
      داغ میشم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. به آسمون. به نوک درختای کاج توی باغمون. چشامو میبندم. با چشمای بسته، کیر بابامو احساس میکنم، که توی شلوارش گنده شده. درست وسط پاهامه. دلم پر از آتیشه. قلبم تند تند میزنه. کاشکی ،دستشو ببره پایین تر. بزاره روی کوسم. کاشکی، کیرشو در بیاره. کاشکی، یهو دیوونه بشه.



      ------
      - شیوا؟
      - ها..
      چرتم یهو پاره میشه. شارون نشسته بالای سرم.
      - خواب بودی؟
      پا میشم. می شینم.
      - آره. یهو خوابم برد. دیشب کم خوابیدم.
      - برنامه امروز چیه شیوا؟
      یه نگاه به دور و برم میکنم. یادم میاد بابام اومده بود پایین.
      - بابام کجاست؟
      شارون به پله ها نگاه میکنه.
      - برگشت بالا.
      بریم اطاق من شری. می خوام یه چیزی نشونت بدم.
      --------
      - اینا عکسای سفر پارسالمه. به ایران.
      - ایران؟
      - آره. پارسال وقتی دیپلوممو گرفتم بابام منو فرستاد ایران. دو ماه موندم.
      - دو ماه؟ حتما خیلی خوب بوده.
      - آره .خوب بود. بد نبود.
      شارون زل میزنه به عکسای توی آلبوم.
      - این تو هستی؟ وای خدای من.
      توی عکس. من توی فرودگاه تهران هستم. با مانتو و روسری. بعدش عکسای دیگه. من، با عمه هام. و شوهراشون و بچه هاشون. من با مامانم . من توی آپارتمانی که بابام برام خریده بود. من با داییها و بچه هاشون. من کنار قبر بابای بزرگ. من تنها. تنهای تنها.
      - اینا که چشاشون سبزه ، فامیلی باباتن. درسته؟
      نگاه می کنم به عکس عمه ها و بچه هاشون.
      - آره. اینا فامیلی بابامن.
      - شیوا؟
      - ها؟
      - امروز موهامو رنگ میکنی؟ رنگ مشکی. اوکی؟
      - اوکی.
      شارون رو با موهای مشکی به نظرم میارم. و چشمهای آبی. حتما خوشگلتر از الانش میشه.
      - شری؟
      - جونم.
      - میدونی ؟ بابام میگه خوشگل ترین زنها، موهاشون مشکیه. به شرطیکه چشماشون رنگی باشه.
      شارون سرشو میگیره بالا. نگام میکنه. چشماشو خمار میکنه.
      - پس باید همین الان موهامو رنگ کنی. مشکی مشکی.
      -----
      تنها زنی که بعد از رفتن مامان وارد خونمون شد، یه زن ایرانی بود. که معلم من شد. اون موقع تازه دهساله شده بودم. یه روز، بابام همراه یه خانم مسن ،اومدن مدرسه سراغم. رفتیم خونه و اونجا بابام مارو به هم معرفی کرد. اون روز فکر میکردم این خانم مامان جدید من هست. اما بعد فهمیدم که قراره هفته ای سه روز بیاد خونه و به من فارسی یاد بده. خانومه زن مهربونی بود. همیشه می خندید. با هم میرفتیم خرید. غذا درست میکردیم. شیرینی می پختیم. تا وقتی که 14 ساله شدم. آخریها بهش میگفتم مامیتا. هم مامانم بود هم نبود. مامیتا بود.
      بعد از مامیتا ،هیچ زن دیگه ای به خونمون نیومد. فقط صداشونو می شنیدم. وقتی به بابام زنگ میزدن.
      - بابا. امروز یه خانمه زنگ زد. هلندی نبود. لهجه داشت.
      - بله عزیزم. کلمبیاییه.
      و یه سال بعد، کلمبیاییه، هندی میشد. بعدش هلندی میشد. بعدش مراکشی میشد. بعدش... هیچوقت نتونستم از بابام بپرسم چرا؟ فقط میدیدم که با هیچ زنی بیشتر از یه سال نمی موند. هیچ زنی رو به خونه نمی اورد. و هیچوقت با زن ایرانی دوست نمی شد. چرا؟
      - حواست کجاست شیوا؟
      نگاه می کنم به شارون که روی صندلی توی حموم نشسته. نگاه میکنم به موهای سرش که دیگه بلوند نیستن.
      - حالا دیگه باید موهاتو بشوری شری.
      - مشکی شده
      - آره عزیزم. مشکی مشکی.
      میرم روبروی آینه حموم می ایستم. به خودم نگاه میکنم. شری دوش میگیره و میاد کنارم می ایسته. خودشو خشک میکنه و به موهاش توی آینه نگاه میکنه.
      - وای خدا.
      از حموم میایم بیرون. میریم طرف اطاقم. بابام از اطاق کارش میاد بیرون. لیوان قهوش دستشه. یهو می ایسته. زل میزنه به شارون. میاد جلو. شارون سر جاش خشکش میزنه. بابام نگاه میکنه توی صورت شارون. نگاه میکنه به موهای مشکیش. فقط یه کلمه میگه.
      - زیبا..
      و میره پایین. من نگاه میکنم به شارون. که همونجور ماتش برده.نگاه میکنم به موهای مشکی و چشمهای آبیش.نگاه میکنم به زیبایی شارون. و دلم یهو میلرزه. فکر میکنم:
      - شارون، حتما ، اولین زن بابامه ، که از نزدیک میبینم.
      -----





      شرح عکسها: اینا دیگه بدون شرح

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #6
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #4

      ***

      shiva_modiri
      Jan 20 - 2008 - 05:15 AM
      پیک 7

      برای همه شما که خوب هستین. و برای دوستان جدیدم.

      SaintAnger : عزیزم: مرسی که با احساس من همراهی میکنی. میدونی که همیشه یه تراژدی لازم هست تا قدر چیزهای خوبی که در زندگی داریم بدونیم. مرسی که خوب هستی.

      amir_yazd عزیزم: وقتی به ایران رفتم متوجه شدم که فارسی من با فارسی اونجا خیلی فرق داره. کلمه هایی که من استفاده میکردم اونها بکار نمی بردن و برعکس. من فارسی رو با معلم خصوصی و کتاب یاد گرفتم اما در دو سال گذشته زبونمو بهتر کردم. راستش الان هم برای نوشتن اول هلندی فکر میکنم بعد به فارسی ترجمه میکنم. مرسی که امیدوارم میکنی.

      love_loser عزیزم: مرسی که اینقدر خوب هستی.مرسی عزیزم. من هم میدونم که بزرگ شدم. چیزهایی توی زندگی هستن که آدمو بزرگتر از سنش میکنن. همیشه خوب و مهربون باش. مرسی.

      aria_gio2000 عزیزم: مرسی که اینجا هستی.خوشحالم که شاد هستی.

      destiny_1970_sa عزیزم: من برای نوشتن نزدیک یک سال فکر کردم. و درست میگین که با هدف می نویسم. و حالا خوشحالم که اینجا می نویسم و شما می خونین. اما تجربه نوشتن اینجوری نداشتم. از 13 سالگی خاطراتمو می نوشتم و شعر هم زیاد نوشتم. همه به انگلیسی یا هلندی. و همه ما با نوستالژی زندگی میکنیم. مرسی عزیزم.

      behnam34 . Ema87 .kia_soosk .delbigharar : مرسی که اینجا هستین. دوستتون دارم.

      شیوا

      ***

      shiva_modiri
      Jan 20 - 2008 - 10:01 PM
      پیک 8

      قسمت ششم: بوسه فرانسوی

      شارون، دل توی دلش نیست. هی میشینه روی تخت. هی پا میشه. میره جلوی آینه. به موهاش دست میکشه. عقب میره. جلو میاد.
      - آروم بگیر شری.
      شارون، می شینه روی تخت. من به کتابام نگاه میکنم.
      - ببینم. تو این فرمای کارآموزی رو پر کردی؟
      شارون پا میشه. میاد کنارم. و به کتابا نگاه میکنه.
      - مگه پرشون نکردی؟
      من فرم ها رو میگیرم جلوی چشماش.
      - می بینی که. هنوز پر نکردم.
      شارون برمیگرده و میشینه. با بی حوصلگی میگه:
      - جایی رو برای کارآموزی انتخاب کردی؟
      میرم و کنارش میشینم. حرف درس رو پیش میارم چون نمی خوام حرف بابامو پیش بیاره.
      - آره. انتخاب کردم شری. میرم اداره کمکهای حقوقی.
      شارون دراز میکشه روی تخت.
      - حوصله داری شیوا؟ اونجا که تمام وقتت گرفته میشه.
      - آره میدونم. میخوام تمام وقتم گرفته بشه.
      شارون میشینه و به ساعتش نگاه میکنه.
      - شیوا؟
      - ها؟
      - امسال تابستون برنامت چیه؟
      - برای مسافرت؟
      - اوهوم.
      - نمی دونم. شاید برم پاریس.
      شارون پا میشه و میره جلوی آینه می ایسته.
      - بیا با من بریم اسپانیا.
      من هم میرم جلوی آینه می ایستم.
      - نو. میرم پاریس. همراه بابام.
      کلمه بابام رو می کشونم. اونقدر که شارون برمیگرده و نگام میکنه. توی چشماش می خونم که عصبانیه. برمیگردم و می شینم.
      - شری؟
      شارون میاد و کنارم میشینه.
      - گوش کن شری. اینو فراموشش کن. حتی اگه باهات دوست بشه برای یه ساله. تازه، دوستی من و تو هم خراب میشه. میخوای اینو؟
      اسم بابامو نمی یارم. میگم این. می ترسم اسم بابامو بیارم. احساس میکنم یه مثلث خطرناک توی رابطه من و بابام و شارون داره ایجاد میشه. احساس میکنم چیزایی که به شارون می گم زیاد صادقانه نیست. داشتم بهش حسودی میکردم. اینو میدونستم. احساس میکنم از خودم بدم میاد. دست میندازم دور گردنش و بغلش میکنم.
      - شری. بابای من آدم بی رحمیه. بهش نزدیک نشو.
      شارون محکم بغلم میکنه.
      - باشه عزیزم. هر چی تو بگی.
      همینجور توی بغلم میمونه. تا وقتیکه زنگ تلفن اطاقم به صدا میاد. گوشی رو بر میدارم. بابامه. میگه باید برای کارش بره یه شهر دیگه. شاید تا 2 شب طول بکشه. میگه از شارون بپرسم که پیشم بمونه.میگه خبرشو زود بهم بده. میگه...
      - اوکی بابایی. می پرسم.
      گوشی رو میذارم. به شارون نگاه میکنم. قبل از اینکه سوال کنم جواب میده:
      - آره. میتونم بمونم.
      بعد موبیلشو از کیفش در میاره. با مامانش صحبت میکنه. من گیج میشینم روی صندلی کنار پنجره. به بیرون نگاه میکنم. فکر میکنم. میدونم توی اتفاقی که داره میفته مقصرم. میدونم دیگه نمی تونم جلوشو بگیرم. میدونم که حالا این بابامه که داره به شارون نزدیک میشه. می دونم.
      ---------

      ---------
      17 ساله بودم که همراه بابام رفتم پاریس. قبل از اون یه بار پاریس رو دیده بودم. وقتی که 14 ساله بودم. با تور سالیانه مدرسه رفتیم. اما پاریس همراه بابام،یه پاریس دیگه بود. پاریس موزه و راهپیمایی های خسته کننده و رستورانهای ارزون نبود. پاریس بابام، پاریس شبهای بلند و شب نشینی های مجلل و یه زن فرانسوی بود.
      کریستل، یه خانم تقریبا 45 ساله و از دوستای قدیمی بابام بود. بابام، توی مسیر هلند به فرانسه، هر چی که فکر میکرد باید بدونم، از خانم کریستل و برنامه هایی که قرار بود اونجا داشته باشیم، برام گفت.
      اوایل که اومده بودیم هلند، بابام چند سال برای دولت کار کرد. اما زود خسته شد. نمی تونست برای کسانی که فکر میکرد خیلی بیشتر از اونها می فهمه ، کار کنه. اونها هم باهاش خوب نبودن. می گفت، از تکبر و غرور و سوادش می ترسیدن. تا اینکه یه روز استعفا میده. و تقریبا تمام اداره رو خوشحال میکنه. بعدش تصمیم میگیره کار قالی و عتیقه بکنه. اما سرمایه کافی نداشت. نمی خواست از بابای بزرگ پول بگیره. با خانم کریستل تماس میگیره. کریستل سالها با خانواده بابام تجارت میکرده. موقعی که بابام میره دیدنش، همون جلسه اول ، حاضر میشه به بابام کردیت بده.
      - چه خانم خوبی.
      بابام بهم نگاه میکنه.
      - آره عزیزم. خانم خوبیه. حتما ازش خوشت میاد.
      - بابا؟
      - بله عزیزم؟
      - یه بار دیگه داستان فرنچ کیس رو بهم میگی؟
      بابام زل زده به جاده. لبخند میزنه.
      - الان؟
      - آره دیگه. الان.
      بابام یه دستشو میاره و میذاره روی سینه م. درست وسط دو تا پستونام.
      - قلبت که طبیعی میزنه.
      دستشو میگیرم. میذارم روی پستون چپم. فشارش میدم.
      - قلب اینجاست.
      تموم پستونم توی کف دستشه. قلبم تند تند میزنه. بابام، دستشو برمیداره. هونجور زل زده به جاده. حرفی نمی زنیم. بابام آه میکشه.
      - شیوا؟
      - هان.
      - عاشق شدی؟
      نگاه میکنم توی صورتش.
      - شما که میگین عشق وجود نداره.
      بابام نگاه میکنه به من.
      - نه عزیزم. عشق وجود نداره.
      نگاه میکنم به شب. به جاده دراز و تاریک.
      - داستانو بگو بابا.
      - باشه عزیزم. باشه.
      --------

      --------
      - شری؟
      - هان.
      - تو تا حالا عاشق شدی؟
      -آره شدم.
      - خوب بگو.
      شارون توی تخت جابجا میشه.
      - شیوا؟
      - بله.
      - میخوام یه رازی رو بهت بگم.
      از روی صندلی کنار پنجره پا میشم. میرم و کنار شارون میشینم.
      - شری اگه میتونی رازتو نگو.
      - برای چی؟ دوست دارم به تو بگم.
      دست میکنم توی موهاش.
      - موهات خیلی خوب شده شری. خیلی سکسی شدی.
      شارون میشینه.
      - میخوام بگم شیوا.
      نگاش میکنم.
      - اوکی. بگو. اما بابام میگه. کسانی که رازشونو به دیگران میگن و کسانی که دروغ میگن، آدمای ضعیف هستن. می دونستی؟
      - بابات میگه؟
      - اره. واسه همینه که بابام رازهاشو به هیچکس نمیگه. حتی به من که عاشقمه.
      چشمای شارون برق میزنه.
      - شیوا؟
      - هان.
      - اگه یه روز عاشق یه نفر بشی. اونو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
      دراز میکشم روی تخت. زل میزنم به سقف اطاق.
      - بابامو.
      - اگه اون عاشق یه نفر بشه چی؟
      چشامو می بندم.
      - بابام عاشق کسی نمی شه. بابام، عاشق منه.
      شارون سرشو میذاره روی شونم.
      - میخوام بگم شیوا.
      - بگو شری. بگو.
      شارون، آه میکشه. گرمای نفسشو روی گردنم حس میکنم.
      - یکشنبه ها، میرفتیم کلیسا. میدونی؟ روستای ما، همه تقریبا با هم فامیلن. به جز چندتا خانواده که بخاطر کارشون اونجا بودن. مثل دکتر روستا. یا پدر روحانی کلیسا. من اون موقع 15 سالم بود. پدر روحانی، یه دختر داشت به اسم ماکسیم. مثل فرشته ها بود شیوا. یه فرشته واقعی. دو سه سال از من بزرگتر بود. توی مراسم یکشنبه ، گیتار و پیانو میزد. بیشتر پسرا بخاطر اون میومدن به کلیسا. من هم، هر یکشنبه ، قشنگترین لباسامو می پوشیدم و می رفتم. بخاطر ماکسیم.....
      احساس میکنم گردنم خیس شده. چشامو باز میکنم. به شارون نگاه میکنم.
      - گریه میکنی شری؟
      - آره.
      سر شارون رو میگیرم توی بغلم.
      - واقعا عاشقش شدی؟
      - آره.
      شارون، توی بغلم گریه میکنه.
      - گریه نکن شری. عزیزم. نکن.
      - نمی کنم. اوکی.
      بعد، گریه میکنه. با صدای بلند.
      --------

      --------
      آخرین بار که گریه کرده بودم، توی پاریس بود. خونه کریستل.
      وقتی رسیدیم، کریستل اول قد و بالامو نگاه کرد. بعد اومد جلو و بغلم کرد. بعد دوباره برگشت و بهم نگاه کرد.
      - چه دختر نازی. خدای من.
      بعد، دست انداخت توی دستم و راه افتاد. رفتیم تا رسیدیم به یه پذیرایی بزرگ. اونجا چندتا زن و مرد نشسته بودن. کریستل داد زد:
      - خانمها و آقایون. خوب نگاه کنین. این هم شیوا.
      می دونستم صورتم از خجالت سرخ شده. به بابام نگاه کردم. داشت با مهمونا دست میداد. کریستل منو نشوند کنار خودش
      بقیه ، یکی یکی شروع کردن به سوال:
      - چه درسی میخونی؟
      - چه زبونایی بلدی؟
      - برنامه های آیندت چیه؟
      - ...
      بابام، نجاتم داد. پا شد. از همه عذرخواهی کرد.
      - من شیوا رو میبرم به اطاقش. خیلی خسته س.
      من هم پا شدم. کریستل جلومون راه افتاد. تازه، متوجه خونه شدم. خیلی بزرگ بود. به دیوارای بلند و تابلوها نگاه میکردم. کریستل فکرمو خوند.
      - خونه بزرگیه نه؟ اما اگه گم شدی میتونی جیغ بکشی. البته اگه کسی صداتو بشنوه.
      بعد خندید و ادامه داد:
      - ایجا قبلا دو تا ساختمون بوده که یکی شدن. اطاقای شما توی اون یکی ساختمونه که مدرن تره.
      می رسیم به یه راهروی قهوه ای توی طبقه دوم. کریستل وسط راهرو ایستاد. به دو تا اطاق روبروی هم اشاره کرد.
      - این اطاق حضرت آقا. این هم اطاق شیوا.
      بعد، در اطاق منو بازکرد.
      - اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن پایین.
      بعد صورتمو بوسید.
      - شب بخیر بابا.
      بابام بغلم کرد.
      - خوب بخوابی عزیزم.
      بعد دست انداخت توی دستای کریستل و راه افتادن. اونقدر نگاهشون کردم تا ته راهرو ناپدید شدن. رفتم توی اطاق. نشستم روی تخت و لباسامو در اوردم. نگاه کردم به ساعت روی دیوار. ده شب بود. خسته بودم. خوابیدم.
      --------
      - شیوا...
      هم خواب بودم. هم بیدار. می شنیدم که یکی صدام میکرد.
      - شیوا... شی... وا...
      چشمامو باز کردم. هیچکس نبود.
      - شیوا....
      پا شدم. نشستم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار. ساعت 3 نصف شب بود.
      - شیوا...
      حالا صدا واضح تر بود. صدای بابام بود. از اطاق روبرویی. پا شدم. رفتم نزدیک در اطاقم ایستادم. حالا صدای کریستل هم می اومد. آه و ناله میکرد. داشتن عشقبازی میکردن. چرا بابام اسم منو میاورد؟
      صدا، همینطور اوج میگرفت. برگشتم و خوابیدم روی تخت. غمگین بودم. غم زیاد توی دلم بود. احساس میکردم بهم خیانت شده. اولین بار بود که عشقبازی بابامو با یه زن، از نزدیک حس میکردم. بابای بد. بغضم گرفت. گریه کردم.
      ---------
      شارون، اشکاشو پاک میکنه.
      - بعد چی شد شری؟
      - بعد، یه روز رفتم به ماکسیم گفتم. بهش گفتم که عاشقش شدم.اون هم هیچی نگفت. چند روز بعد، اومد سراغم. گفت دوچرختو بردار بریم جنگل. رفتیم. اونجا دیدم یکی از پسرای دهاتمون منتظره. ماکسیم دوچرخشو داد دست من. گفت همینجا وایسا. بعدش رفت طرف پسره. تکیه داد به یه درخت. دامنشو داد بالا و شورتشو کشید پایین. پسره هم کیرشو در اورد . شروع کرد به کردن ماکسیم. اون هم تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.
      چند بار دیگه هم همین کارو باهام کرد. باهاش میرفتم اینور و انور. اون کوس میداد و من مواظب بودم. یه روز خیلی عصبانی شدم. دیگه باهاش نرفتم. بعد، سعی کردم دیگه عاشقش نباشم. اما هر وقت یاد اون موقع میفتم. اون موقع که کوس میداد و همش به من نگاه میکرد. گریه م میگیره.
      - شری؟
      - ها؟
      - سعی کن دیگه عاشق هیچکس نشی.
      شارون سرشو میذاره روی سینه م.
      - نه دیگه. نمی شم.
      --------
      سالهای سال پیش، یه شاهزاده خانمی بود که هر خواستگاری براش میومد، حاضر نبود باهاش ازدواج کنه. چون شرط گذاشته بود، که فقط کسی که بتونه یه بوسه بی نظیر بهش هدیه کنه، لایق همسری اونه.تا اینکه یه روز، یه جوونی که عاشق شاهزاده شده، و میدونه شرط شاهزاده چیه، میره دنبال این بوسه میگرده. یه روز، که توی جنگل میگشته، چشمش به دوتا پرنده میخوره که داشتن همدیگرو میبوسیدن. پرنده ها اونقدر همدیگرو بوسیدن تا افتادن روی زمین و مردن. جوونه میره و اونا رو بر میداره. می بینه که فقط لباشون به هم چسبیده. یهو راز بوسه پرنده ها رو می فهمه. میره سراغ شاهزاده خانم. اون هم تا پسره رو می بینه عاشقش میشه. بعد همدیگرو میبوسن. مثل اون دوتا پرنده. اونقدر که میوفتن و می میرن. راز بوسه، در عشق بوده. فقط کسانی این بوسه رو میفهمن که عاشق باشن.
      - شما که میگین عشق وجود نداره.
      - نه عزیزم. وجود نداره. این یه داستانه.
      - برای همینه که شما عاشق نمی شین؟
      بابام، آه میکشه.
      - من عاشق شدم عزیزم. بعدش فهمیدم که وجود نداره. تو هم ممکنه یه روز عاشق بشی. و بعدش بفهمی که وجود نداره. عشق برای همینه که زیباست. بعضی چیزا، فقط باید توی فکر ما باشن. اگه بیان بیرون، از بین میرن.
      - می فهمم.
      - می فهمی؟
      - آره بابایی. می فهمم.
      - جالبه که می فهمی.
      نشسته بودیم توی یه رستوران. نزدیک برج ایفل. دلم میخواست می تونستم به بابام نشون بدم که از دستش عصبانی ام. بهش نشون بدم که عشق وجود داره. چون من عاشقشم. و حق نداره به من خیانت کنه. من، عشقو می فهمیدم. حتی می فهمیدم بعضی عشقا ممنوع هستن. نباید گفته بشن. اما بابام. اون چرا؟ چرا اون نمی فهمید؟
      -------
      صدای ماشین بابام میاد. وارد گاراژ میشه. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شبه.
      - شری؟
      - هان؟
      - چشاتو باز نکن. گوش بده.
      - اوکی.
      محکم بغلش میکنم. توی گوشش حرف میزنم.
      - فقط امشب. فقط با اجازه من شری. میدونم که دوست داری به بابام کوس بدی. اما فقط با اجازه من. قول بده.
      - قول میدم.
      - قول بده همه چیزو بهم بگی. هر چی که بهت میگه. هر کاری که باهات میکنه. قول.
      - قول میدم.
      شارون، چشماشو باز میکنه.
      - دوستت دارم شیوا.
      با چشمای بسته جواب میدم:
      - امشب نه شری. برو.
      -----

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #7
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #5

      ***

      shiva_modiri
      Jan 28 - 2008 - 02:03 AM
      پیک 9

      قسمت هفتم: دانیل

      با دانیل، شب دوم، توی خونه کریستل آشنا شدم. کریستل گفت:
      - شیوا، از دانیل خواهش کردم بیاد پیش ما، که تو تنها نباشی.
      همسن خودم بود. با موهای تیره بلوند. و چشمهای قهوه ای. به من و بابام دست داد و نشست کنار من.
      - دانیل خواهر زاده منه. توی کالج ارتش درس می خونه. چه قسمتی بود دانی؟
      دانیل گفت: جغرافیا و اکتشافات.
      کریستل گفت: اوکی. بهتره خودتون برید بهتر با هم آشنا بشید. دانی، باید چهار چشمی مواظب شیوا باشی. وگرنه باباش به فرانسه اعلان جنگ میده. سر ساعت برگردین خونه لطفا.
      دانیل پا شد. من هم پا شدم. رفتم و بابامو بوسیدم.
      - ما دیرتر میایم شیوا. مراقب خودت باش.
      - اوکی.
      و رفتیم. بابام با کریستل. من با دانیل. اول رفتیم مک دونالد. بعد یه دیسکو توی مرکز شهر. دانیل زیاد حرف نمی زد. من از آدمایی که زیاد حرف میزدن خوشم نمی اومد. انگار می دونست.حتی توی دیسکو، برای خودش آبجو گرفت . و برای من کولا. حدس زدم کریستل بهش گفته، که چطوری با من رفتار کنه. یه بار هم جرات نکرد ماچم کنه. اما چند ساعت بعد، وقتی برگشتیم، توی باغ کریستل، یهو دست انداخت توی کمرم.
      - شیوا؟
      -ها.
      - بهت خوش گذشت؟
      - آره.
      با هر جمله ای که می گفت، منو محکمتر می چسبوند به خودش.
      - شیوا؟
      - ها..
      صورتشو نزدیک کرد و لبامو بوسید. بعد، دستشو از روی کمرم برد پایین گذاشت روی کونم. منتظر موند. من، با دو تا دستام ، صورتشو محکم گرفتم. دانیل، دستشو برد زیر دامن کوتاهم. از روی شورت، کوسمو مالید. داشتم داغ می شدم. صورتشو ول کردم.
      - بریم دانی. اینجا نه.
      وارد ساختمون شدیم. رفتیم به طرف اطاق من. یهو ایستادم. در اطاق بابامو باز کردم. رفتم نشستم روی تخت. قلبم تند تند میزد. دانیل ایستاد روبروم. پیرهنشو در اورد. من نگاش میکردم. شلوارشو در آورد. لخت ایستاد روبروم. من ، همینجور نگاش می کردم.
      - دانی. این اولین بار منه.
      دانیل لبخند زد. اومد و کنارم نشست. من، دزدکی کیرشو نگاه میکردم. شروع کرد به بوسیدنم. بعد، دگمه های پیرهنمو باز کرد. لختم کرد. آروم خوابوند روی تخت. من ، دامنمو در اوردم. بعد، دستامو از هم باز کردم. یه حال تازه و عجیب داشتم.
      - واقعا اولین بارته؟
      صداشو نمی شنیدم. داشتم سبک می شدم. توی هوا بودم.رسیده بودم به سقف اطاق. از اونجا، شیوا رو میدیدم. لخت مادر زاد. با دستای باز. با پاهای باز. و دانیل، داشت پستوناشو می خورد. شکمشو می خورد. کوسشو می خورد. شیوا می نالید.
      - بابا. بابای من. کجایی؟
      دانیل، با حرص و اشتیاق، مثل یه سرباز توی یه سرزمین بکر و جدید، تمام شیوا رو تصرف میکرد.
      - چرا نیستی بابا؟ بیا…
      از سقف اطاق میام پایین. پایین تر. یهو، سنگینی دانیل رو، روی خودم حس میکنم.
      - خواهش میکنم شیوا.
      پاهام به هم قفل شدن. دانیل، سعی میکنه پاهامو از هم باز کنه.
      - پاهاتو باز کن. عزیزم…
      - نو….نو…
      دانیل، برمیگرده. با تعجب نگام میکنه.
      - سوری شیوا. متاسفم.
      می شینم. دستامو حلقه میکنم دور سینه ام.
      - اشکالی نیست.مهم نیست.
      - من فکر کردم..
      - گفتم که. مهم نیست.
      دانیل، آروم لباساشو میپوشه. می شینه روی تخت. سرشو میندازه پایین.
      - برو دانی. لطفا برو.
      پا میشه و از اطاق میره بیرون. نگاش نمی کنم. لباسامو می پوشم. دراز میکشم روی تخت. احساس سرما میکنم. جمع میشم توی خودم. می خوابم.
      ---------

      شرح عکس: شری بلوند- شری مو مشکی
      ---------
      - شیوا...
      چشامو آروم باز میکنم. شارون، از پشت چسبیده بهم.
      - شیوا... بیداری؟
      برمیگردم طرف شارون. زیر لحاف، بوی عطر بابامو احساس میکنم. چشمام باز میشن. زل میزنم به شارون. توی تاریکی زیر لحاف، چشماش برق میزنه.
      - خدای من..
      دست میکشم به صورتش. خیس عرقه. تنش میلرزه.
      - شری. چت شده؟
      شارون، خودشو می چسبونه به من.
      - وای خدا... شیوا..
      احساس میکنم لرزش تنش ، به من هم منتقل شده. بغلش میکنم. بدنش داغ داغه.
      - بابام؟
      شارون سرشو تکون میده.
      - ازت خجالت می کشم. وای خدا...
      محکم تر بغلش میکنم.
      - حرف نزن شری. بخواب.
      شارون، با لرزش حرف میزنه.
      - ازت خجالت می کشم ... شیوا...
      - فردا. فردا همه چیزو بهم بگو. حالا بخواب.
      - می خوابم.
      - بخواب.
      ---------




      شرح عکس: سکسی شری
      ---------
      فردای اون روز، دانیل رفته بود.تمام روز، توی باغ کریستل قدم میزدم. حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم.
      - جرا جلوشو گرفتم. چرا؟
      یادم اومد، که تا اون لحظه، با هیچ کس، بطور جدی، راجب به سکس حرف نزده بودم.
      - بابام چی فکر میکنه؟
      فکر می کنم ، شاید دیشب، بابام میدونست چه اتفاقی قراره بیفته. شاید دانیل رو برای همین انتخاب کرده بود.
      - چی شد یهو؟
      دیشب، برای اولین بار ، با یه پسر می خوابیدم. اما چرا رفتم توی اطاق بابام؟ شاید اگه به اونجا نمی رفتم اون اتفاق نمی افتاد. حالا می فهمیدم. شاید هم نه. گیج بودم. شاید دلم می خواست ،دانیل، مثل بابام باهام رفتار کنه. شاید از رفتار حریصش بدم اومده بود. آره. شاید. نه. می شینم روی یه نیمکت وسط باغ.
      صحنه های اتفاق دیشب، پشت سر هم، توی مغزم رژه میرن. چرا پاهام به هم قفل شدن؟ چرا بهش اجازه ندادم؟ چرا بابامو صدا میکردم؟
      شاید فکر میکردم دارم به بابام خیانت میکنم؟ نه. بابام میدونست. حتما می دونست. شاید هم نه. شاید فکر نمی کرد دانیل زیاده روی کنه. اما.. من بودم که بهش اجازه دادم. من گفتم بریم توی اطاق. پس چرا؟ چی شد؟
      - شیوا؟
      کریستل از دور صدام میزنه. میاد طرفم.
      - خلوت کردی؟
      خودمو روی نیمکت جابجا میکنم.
      - باغ قشنگی دارین خانم کریستل.
      کریستل می شینه کنارم. به اطراف باغ نگاه می کنه.
      - آره. قشنگه.
      بعد می پرسه:
      - دیشب خوش گذشت؟
      _ آره. خوب بود.
      - راستی. دانی زنگ زد. گفت امشب میاد سراغت که برید سینما.
      - آره؟
      - من و بابات امشب میریم خونه یکی از دوستان. شب می مونیم.
      - آره؟
      کریستل با تعجب زل میزنه به صورتم.
      - شیوا؟
      - بله؟
      - حالت خوبه عزیزم؟
      می خندم. یهو احساس خوشحالی میکنم. نمی دونم بخاطر دانیل هست یا نه. اما احساس می کنم خیالم راحت شده.
      - من خوبم کریستل.
      - اوکی.
      - دانیل دیگه چیزی نگفت؟
      کریستل پا میشه.
      - قدم بزنیم؟
      پا میشم. قدم میزنیم. کریستل، بازوشو حلقه میکنه توی دستم.
      - شیوا. میدونی از چه چیز بابات خیلی خوشم میاد؟
      - نه. از چه چیز؟
      - از حرفایی که نمی زنه. بابات کم حرف میزنه. اما اگه خوب دقت کنی، حرفایی که نمی زنه، می تونی بشنوی.
      - میدونم. اما چطوری؟
      شن های سفید، زیر پامون خش خش میکنن. فکر میکنم به حرفهایی که بابام نمی زنه.
      - چطوری باید گوش بدم؟
      کریستل، سرشو میگیره بالا. نگاه میکنه به نوک یه درخت. برای اولین بار، توی صورتش دقت میکنم. فکر میکنم به اون شب که صدای عشقبازی کریستل و بابامو شنیدم.
      - تو دختر باهوشی هستی شیوا. حتما میدونی.
      فکر میکنم به چشمهای بابام ،که نمی تونستم توشون نگاه کنم. فکر میکنم به لباش ،که همیشه بسته بودن. فکر می کنم..
      - شما بگین. لطفا.
      کریستل، همونجور به نوک درخت نگاه می کنه.
      - بابات با دستاش حرف میزنه. با انگشتاش.
      می دونستم.
      ---------

      ---------
      - انگشتاش شیوا...
      شارون، سرشو کرده توی بالش. نگام نمی کنه. سرشو از توی بالش در میارم.
      - شری؟
      - ها؟
      - آروم بگیر و همه چیزو تعریف کن. اوکی؟
      دیشب، از همون موقع که شارون ، به سراغ بابام رفت. و تا همون وقت که برگشت. نتونسته بودم بخوابم.خسته و گیج بودم. حالا نزدیک یازده صبح بود.
      - دیشب تونستی بخوابی؟
      - آره. چند ساعتی خوابیدم. تو چطور؟
      - من هم همینطور.
      - حالا بگو شری. بگو.
      شارون، لحاف رو می کشونه روی سرش.
      - بیا زیر لحاف.
      سرمو میبرم زیر لحاف. شارون، چشماشو می بنده.
      - همه چیزو بگم؟
      - آره شری. قول دادی.
      - همه چیزو؟
      - آره.
      - وای خدا... باشه. میگم.
      - بگو دیگه.
      - نگام نکن شیوا. وای...
      چشمامو می بندم.
      - نگات نمی کنم. بگو. همه چیزو بهم بگو.
      ---------
      توی سینما، دانیل دستامو سفت گرفته بود. صبح که دیدم رفته، ناراحت شده بودم. فکر میکردم حتما هر دومون یه کار احمقانه کردیم، و دیگه هیچوقت نباید همدیگه رو ببینیم. اما وقتی شب به خونه کریستل اومد، هر دومون، انگار برای اولین بار همدیگرو میدیدیم. اصلا حرفی از شب گذشته نزدیم. وقتی فیلم تموم شد، برگشتیم خونه. دانیل خیلی مودب رفتار میکرد. بهش گفتم:
      - امشب اینجا امپراطوری منه.
      خونه بزرگ کریستل، خلوت خلوت بود.فقط برای من.
      - آقای دانیل، می تونی بیای تو.
      خندید و خیالش راحت شد. اما انگار، از جریان دیشب ترسیده بود. جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه. اما امشب، من بودم که می خواستم. آره. تازه داشتم خودمو می فهمیدم. من، مثل بابام بودم. همه چیز ، باید توی کنترل خودم بود.
      - دانی. بیا اینجا.
      دانیل، اومد و نزدیک من ایستاد.
      - بغلم کن.
      دانیل، دستاشو حلقه کرد دور کمرم. توی گوشش زمزمه کردم:
      - مهربون باش. خوب باش. اوکی؟
      - اوکی. شیوای عزیزم. اوکی.
      صداش میلرزید. چشمامو بستم. دانیل، گردنمو بوسید. بعد، وسط سینه مو بوسید. دگمه پیرهنمو باز کردم.
      دانیل، پستونامو بوسید. بعد، نوک پستونامو خورد. داغ شدم.
      - می خوای منو؟
      نفس نفس میزد.
      - آره. میخوام.
      دست گذاشتم روی شونه هاش.هولش دادم به طرف پایین. همونجور که ایستاده بودم. دانیل، زانو زد جلوی پاهام. سرشو اورد جلو، دامنو بالا زدم. دانیل کوسمو از روی شورت بوسید.
      - می خوامت شیوا.
      از بالا بهش نگاه کردم.
      - پاشو دانی.
      پا شد. مثل جادو شده ها نگام میکرد. هولش دادم طرف مبل. نشست و کمر بندشو باز کرد. رفتم جلو. نشستم روی پاهاش.
      - لخت نشو. نه.
      دستاشو گرفتم و گذاشتم دور کمرم. دامنمو زدم بالا. دستاشو گذاشتم روی کونم. کوسمو می مالیدم روی کیرش. که زیر شلوار سفت شده بود. دانیل، با دو تا دست کونمو می مالید. فشارم میداد به خودش.
      - آروم باش. آروم.
      نمی تونست آروم باشه.
      - نمی تونم صبر کنم.
      - حرف نزن.
      - بذار شلوارمو در بیارم.
      - صبر کن.
      از هیجانش لذت می بردم. سرمو بردم کنار گوشش.
      - دانی. کاری کن که هیچوقت فراموشت نکنم.
      دانیل سرشو بالا گرفت. نگام کرد.
      - بریم بالا دانی. بریم به اطاق من.
      ---------

      ***

      shiva_modiri
      Feb 02 - 2008 - 04:56 AM
      پیک 10

      قسمت هشتم: دختر عزیز بابا

      از پیش تو که رفتم، داشتم از هیجان میمردم. به هیچی فکر نمی کردم. فقط یه چیز میخواستم. با سرعت خودمو رسوندم پایین. تلویزیونو روشن کردم و دراز کشیدم روی مبل. بابات، همون موقع وارد شد. سرمو برگردوندم و نگاش کردم.
      - های.
      - های.
      بابات اومد جلوتر. من نشستم.
      - شیوا کجاست؟
      - خوابیده.
      بابات نشست و کفشاشو در اورد.
      - خیلی وقته خوابیده؟
      من، گردنمو کج کردم. عشوه اومدم.
      - آره. خیلی وقته. خسته بود. من حوصلم سر رفت.
      بابات پا شد. پرسیدم:
      - قهوه میخورین؟ درست کنم براتون؟
      بابات راه افتاد.
      - اوه مرسی. اگه مشکلی نیست.
      پا شدم. راه افتادم طرف آشپزخونه. هیکلمو پیچ و تاب میدادم. میدونستم بابات از پشت سر، داره کونمو دید میزنه. صبر کردم تا صدای پاشو روی پله ها شنیدم. یه لیوان قهوه درست کردم و رفتم بالا. به طرف اطاق کار بابات. لیوان قهوه رو گذاشتم روی میز و همونجا ایستادم. بابات داشت ساعتشو باز میکرد و به من نگاه میکرد.
      - مرسی شارون.
      چشمم افتاد به مدرک قاب شدش روی دیوار. رفتم جلو و به قاب نگاه کردم.
      - اوه. فلسفه.
      نگاه کردم به بابات. لبخند میزد.
      - من خیلی فلسفه دوست دارم.
      بابات نگاه کرد به مدرکش. بعد به من.
      - جالبه. پس یه وقت باید بحث فلسفی بکنیم.
      بعد ،شروع کرد به مزه مزه کردن قهوه.نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم. هی سرمو اینور و انور میکردم. ایستادم روبروی کتابخونه و به کتابا نگاه کردم. پشتم به بابات بود. دستمو بردم بالا، تا یه کتاب از قفسه های بالا بردارم. می خواستم کونمو نشونش بدم. میدونستم که الان داره به رونهای لختم نگاه میکنه. یهو احساس کردم پشت سرم ایستاده. دلم ریخت. برگشتم. دیدم روبروم ایستاده.
      - کدومشو میخوای؟
      سرم ، درست زیر گردنش بود. یه حس عجیبی داشتم. انگار برای اولین بار، با یه مرد روبرو میشدم. توی اطاق نیمه تاریک، بوی کتاب . بوی عطر مردونه بابات. و میل شدیدی که توی من بود. داشتم از حال میرفتم. صدام در نمی اومد.
      - اون یکی. جلد سبزه.
      آروم برگشتم. فاصله بین من و بابات کمتر شده بود. حالا، کونم چسبیده بود بهش. دستشو برد بالا و کتابو برداشت. آروم کونمو فشار دادم بهش. بابات، از همون موقع که وارد اطاق شدم، فکرمو خونده بود. همین حرکت کافی بود که مطمئن بشه. یه لحظه هر دومون بی حرکت موندیم. کتاب رو به دستم داد. از جاش تکون نخورد. من همونطور که پشتم بهش بود به کتاب نگاه کردم.
      - شارون؟
      - بله.
      - با این موهای مشکی خیلی زیبا شدی.
      خیالم راحت شد. برگشتم. حالا روبری هم ایستاده بودیم.
      - خوشگل شدم؟
      بابات، مثل یه شکارچی ماهر، منو توی گوشه کتابخونه گیر انداخته بود.
      - آره. خیلی خوشگل شدی.
      نفس نفس میزدم. هول شده بودم. بابات منتظر یه علامت دیگه بود.
      - شما خوشتون میاد؟
      بابات آروم حرف میزد. زمزمه میکرد.
      - آره. من از موهای مشکی خیلی خوشم میاد.
      جرئت پیدا کردم. سرمو بردم بالا. میخواستم چشمامو ببینه.
      - موهای مشکی. با چشمهای آبی. خیلی خوشگلی شری.
      یه نفس عمیق کشیدم. گردنمو کج کردم. طوری که انگار میخواستم بیفتم. بابات جواب حرکتمو داد. دستشو اورد جلو. گردنمو گرفت. دستشو گذاشت کنار گوشم. چشامو بستم. تسلیم شدم.
      ---------
      - میخوامت. برای همیشه.
      دانیل، زیر گوشم زمزمه میکرد. سینه لختشو به سینه م می مالید. من چشامو بسته بودم. حال موقعی رو داشتم که در 16 سالگی بالش بابامو بغل کرده بودم.
      - میخوای منو؟
      دانیل با کف دستش کوسمو می مالید.
      - می خوامت. برای همیشه.
      توی دلم، پر از هیجان و لرزش بود. دانیل، دستمو گرفت. برد زیر لحاف، و روی کیرش گذاشت. یه لحظه دستم بی حرکت موند. دلم میخواست کیرشو ببینم. برای اولین بار بود. همه چیز اولین بار اتفاق می افتاد. نمی تونستم فکر کنم. فقط حس میکردم. یه خواهش درونی، یه اتفاق که باید انجام میشد. اما لذت نمی بردم. با دستم ، سینه دانیل رو فشار دادم. از روی سینه ام بلند شد. دراز کشید کنارم. سرمو بردم زیر لحاف و روی شکمش گذاشتم. زل زدم به کیرش. یهو، یه چیزی توی دلم راه افتاد. مثل آب گرم. به بابام فکر کردم. به کیر بابام. احساس کردم دارم داغ میشم. هر چی بیشتر چهره بابامو مجسم میکردم، حشری تر میشدم.
      - کیرتو میخوام.
      داشتم فارسی حرف میزدم. با خیال بابام. که زیر لحاف کنارم بود.
      - کیر تو رو میخوام بابایی.
      دانیل، سرشو کرد زیر لحاف.
      - شیوا؟
      چشامو باز کردم. از زیر لحاف اومدم بیرون.
      - بکون منو دانی.
      دانیل خودشو کشید روی من. چشامو دوباره بستم. دانیل، پاهامو از هم باز کرد. سر کیرشو گذاشت روی کوسم. فشار داد.
      - آخ...
      صدای عشقبازی بابام با کریستل توی گوشم بود.
      - بابا...
      کیر دانیل به کوسم فشار می اورد. تنم داشت میلرزید. انگشتای بابامو ، روی کمرم حس میکردم. کیر سفت شده بابامو زیر شلوارش حس میکردم. خودمو فشار می دادم به کیر بابام.
      - آخ..
      یهو چشامو باز میکنم. درد، توی تمام دلم می پیچید. می خواستم پاهامو به هم بچسبونم. نمی تونستم. دانیل، با دو دست کمرمو محکم گرفته بود.حالا، کیرشو حس میکردم که تا ته توی کوسم بود. تکون نمی خوردم. با هر حرکت، درد می اومد. دانیل، همونطور بی حرکت مونده بود. به من نگاه میکرد.
      - اذیت شدی؟ آره؟
      سرمو تکون دادم.
      -درش بیارم؟
      سرمو تکون دادم.
      دانیل خودشو آروم به عقب کشوند. دستامو گذاشتم وسط پاهام و مچاله شدم.
      - سوری..
      دانیل صورتمو بوسید. نگام کرد. بهش اخم کردم.
      -آرومتر.
      - من که آروم بودم. تو یهو فشار دادی.
      - من فشار دادم؟
      - باور کن شیوا. تو بودی.
      - اوکی. حالا آرومتر.
      این بار، من روی دانیل خوابیدم.
      - آروم دانی. آروم.
      کیر دانیل، آروم آروم، توی کوسم میرفت. کوسم داغ شده بود. تمام تنم داغ شده بود. دانیل دو تا دستاشو گذاشت روی کونم. زل زدم توی چشماش.
      - چه کوس داغی. چه کوس خوبی.
      روی کیرش بالا و پایین میرفتم.
      - می خوامت. برای همیشه شیوا.
      ساکت بودم. نگاه میکردم به صورتش. می خواستم صورت دانیل برای همیشه توی ذهنم بمونه.
      - تو اولین هستی دانی. برای همیشه.
      --------
      - برو به اطاق خواب من. و صبر کن.
      مثل جادو شده ها، از اطاق کار بابات در اومدم. رفتم توی اطاق خوابش. لخت شدم. ایستادم جلوی آینه. صبر کردم. اونقدر تا بابات اومد. از پشت چسبید بهم. بعد، انگشتاشو کرد توی موهام. از اونجا، رفت روی پیشونیم. و همینجور، با سر انگشت، رفت روی پلکام. روی لبام. گردنم.نوک پستونام. و توی نافم. بدنم مور مور می شد. به لرزه افتاده بودم. انگار از انگشتاش اتیش بیرون میومد. هر جا که انگشتشو میذاشت، می سوخت. بعد، منو برد به طرف تختخواب. روی تخت دراز کشیدم. نشست بالای سرم. دوباره شروع کرد. از روی پیشونیم. باز رفت تا توی نافم.پایین تر نمی رفت.
      - برگرد.
      نگاش کردم. دوباره گفت برگرد. برگشتم و روی شکم خوابیدم. انگشتاشو گذاشت روی گردنم. بعد آروم رفت پایین. روی مهره های کمرم. دونه به دونه. رسید بالای کونم. همونجا ایستاد. داشتم دیوونه میشدم. جرات حرف زدن نداشتم. یه حس عجیب و غریب پیدا کرده بودم. می ترسیدم. لذت میبردم. تسلیم بودم. با تمام هیکلم خواهش میکردم. برگشتم. پاهامو از هم باز کردم. دستمو گذاشتم روی کوسم. شروع کردم به مالیدن. کوسم خیس و داغ شده بود. بابات نگام میکرد. زل زده بود توی چشمام. با دو تا دستام، کوسمو باز کرده بودم. پیچ و تاب می خوردم.
      - وای... خدا...
      همینجور نگام میکرد. نزدیک بود به گریه بیفتم.
      - می خوام... می خوام...
      بابات دراز کشید کنارم. با لباس. خودمو چسبوندم بهش. رفتم توی بغلش. بدنم میلرزید.احساس میکردم توی بغلش هر لحظه کوچیکتر میشم. یه احساس آرامش و شادی عجیب توی دلم بود. من، شارون، با چشمای پر از شهوت، با پستونای برجسته و گرد، با رونهای سفت و کشیده، با کوس و کونی که هر مردی رو به زانو میزنه، لخت مادرزاد توی بغل بابات بودم. و اون، ... وای... خدا... انگار وجود نداشت. فقط انگشت بود. چند تا انگشت که هر جای تنم میذاشت، می سوزوند.
      - بکون منو.. بی رحم.
      بابات، دستشو از روی کمرم برد پایین. آروم. هر چی پایین تر میرفت، لرزش من هم بیشتر میشد. رفت. پایین تر. انگشتای داغش کنار کوسمو سوزوند. کف دستشو گذاشت روی کوسم. یهو، کوسم پر از آتیش شد. تا مغز سرم سوخت.
      - وای.... خدا...
      به اوج رسیدم. کوسم خیس خیس شد. می خواستم جیغ بزنم.چرا منو نمی کرد؟ چرا کیرشو نمیذاشت توی کوسم؟
      - وای... خدا...چرا...؟
      بابات، انگشتشو گذاشت روی لبم. بعد،آروم، زیر گوشم زمزمه کرد:
      - شری... تو.. دختر عزیز من هستی...
      ----

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    11. #8
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #6

      ***

      shiva_modiri
      Feb 05 - 2008 - 07:15 PM
      پیک 11

      قسمت نهم: معجزه بابا

      شارون، سه روز پیش ، سر جلسه امتحان، یهو پا شد. ورقه امتحانشو پاره کرد. و از کلاس بیرون رفت. از اون روز تا حالا نه به کالج اومده. نه جواب تلفونامو میده.همه سراغشو از من میگیرن. هم نگرانم. هم عصبانی.
      از یه هفته پیش تمام فکرم رو گذاشته بودم روی امتحانات. کم خوابیده بودم. روزی دو تا امتحان داده بودم. و با منتورم بخاطر محل کارآموزی دعوام شده بود. جایی که برام انتخاب کرده بودن نرفتم. حالا هم مجبورم بعد امتحانات دو
      هفته توی خونه بشینم تا یه جای دیگه برام پیدا کنن. اینطوری دو هفته از تعطیلات تابستونم حروم میشه. توی این جور موقعی ، حوصله یه درگیری جدید رو ندارم. شارون دختر حساس و ضعیفیه. براش نگرانم. امروز مامانش بهم زنگ میزنه.
      - شیوا. می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
      - شارون کجاست؟حالش خوبه؟
      - نه عزیزم. حالش اصلا خوب نیست.
      مامان شارون ادامه میده:
      - میتونم ازت یه خواهش بکنم.
      - بله. حتما. بگین لطفا.
      - میخوام چند روزی بیای پیش ما. بخاطر شری.
      - چی شده؟ چرا خودش زنگ نزد؟
      - شیوا.. بیا.. دخترم..
      صدای مامان شارون میلرزه. نزدیکه به گریه بیفته.
      به یاد آخرین شبی می افتم که شارون خونه ما بود. به یاد اون جمله ای که نزدیک صد بارتکرار کرد:
      -دختر عزیز بابا...دختر عزیز بابا...
      - چی شده آخه؟
      - بیا شیوا. خودم با پدرت صحبت میکنم. خواهش میکنم.
      - نه. اشکالی نیست. بابام حرفی نداره. اما فردا آخرین امتحان من هست. میتونم فردا شب بیام.
      - خیلی لطف میکنی عزیزم. خودم میام سراغت.
      - باشه. تا فردا. خداحافظ.
      گوشی رو میگذارم. حالا نگرانیم چند برابر شده. میدونم که رفتار جدید شارون، هر چی هست، از اون شبی که اینجا بود شروع شده.اون شب، چی به سر شارون اومد؟ بابام چه کرد؟ چکار کنم من؟
      --------




      شرح عکسها: اسبهای شارون
      --------
      مامانم ، همیشه، هر وقت از پشت تلفن از بابام حرف میزد، با احترام و ترس بود. حتی توی سفر پارسالم به ایران می تونستم این ترس رو توی حرفاش ببینم. با اینکه سا لها از بابام دور بود. هر وقت صحبت بابام میشد رنگ صورتش می پرید.
      - من اصلا نفهمیدم بابات کیه.
      - یعنی چی؟
      - یعنی اصلا نمی تونی بشناسیش.
      - مامان، منو چی؟ منو میشناسی؟
      - تو کپی بابا ت هستی.
      - این یعنی خوب یا بد؟
      مامان گردنبندشو نشونم میده. یه جعبه کوچیک طلایی که بهش آویزونه باز میکنه. عکس بابام توشه. با همون اخم همیشگیش. با تعجب به مامانم نگاه میکنم.
      - بابات خوبه. من همیشه و همه جا اینو گفتم. همیشه هم دوستش داشتم. اما اون نمی تونه کسی رو دوست داشته با شه. تو تنها کسی هستی که دوست داره.اما شیوا جون. عزیزم. بهش نزدیک نشو. زیاد نزدیک نشو.
      - آخه چرا؟ یعنی چی؟
      - بعدن میفهمی عزیزم. اون حاضره جونشم برای تو بده. اما این که میگم یادت باشه. فهمیدی؟
      - آره. فهمیدم.
      اما نفهمیدم. اصلا نفهمیدم.
      -------






      شرح عکسها: کلیسا و روستای شارون
      -------
      - شری؟ من هستم. شیوا.
      صدای خسته شارون از پشت در میاد.
      - بیا تو.
      در اطاق شارون رو باز میکنم.میرم تو. شارون، با شلوار و پیرهن مشکی، دراز کشیده روی تخت. به سقف اطاق نگاه میکنه. یه لحظه سرشو بر میگردونه و به من نگاه میکنه.
      - اومدی شیوا؟
      میرم و کنارش می شینم.
      - چرا جواب تلفونامو نمیدادی؟ مامانت بهم زنگ زد. امروز که امتحانام تموم شد اومدم.چت شده؟ چی شده شری؟
      شارون سرشو میگیره طرف من. چشماش خسته و خیسن. یهو تکون میخوره. سرشو میذاره روی پاهام. به هق هق میفته.
      - شیوا.... خواهر خوبم... شیوا...
      خم میشم. سرشو میبوسم.
      - این کارا چیه آخه؟ چت شده؟
      شارون، ر وی پام گریه میکنه.مامانش میگفت تموم این چند روز، نه باکسی حرف زده نه از اطاقش بیرون اومده. چرا؟ شارون دختر خودخواه و خندان و خوشگذران. بعضی وقتا اونقدر از بی خیالیش لجم میگرفت که باورم نمی شد با هم دوست هستیم. همیشه و فقط فکرش خرید لباس، تفریح و خودنمایی بود. به هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نمی داد. از نظر همکلاسیها و معلمهای کالج، شارون یه دختر بی فکر و لوس بود، که دو تا شانس بزرگ توی زندگی اورده بود.بابای خیلی پولدار و خوشگلی مادرزادی.حتی منتورم چند بار با شوخی بهم گفت: شیوا من فکر می کنم شارون یه شانس دیگه هم اورده. چون هر چی فکر میکنم هیچ شباهتی بین شما دو تا نمی بینم.
      بار آخر بهش گفتم: اتفاقا شارون خیلی چیزهای خوب داره که نذاشتین نشون بده.
      از نظر من، شارون چیزهای خوبی داشت که نشون نمیداد. مهربون بود. حساس بود. رو راست بود. توی کالج همه انتظار داشتن که شارون، بخاطر زیبایی و پولداریش خودخواه باشه. اون هم خودخواه میشد. انتظار داشتن هر روز با یه لباس به کالج بیاد، اون هم هر روز با یه لباس به کالج می اومد. معلمها بین اون و بقیه فرق میذاشتن. اون هم لوس میشد. شارون، هیچ وقت، شارون نبود.
      - شری. روزی که با هم دوست شدیم یادته؟
      شارون سرشو تکون میده. وسط گریه خنده اش میگیره.
      - شیوای جنده...
      بچه های خیلی پولدار کالج، بچه های مزرعه دارها بودن که گروه خودشونو داشتن. با هم میومدن. با هم میرفتن. و کسی رو توی گروهشون راه نمی دادن.اسم شارون رو شنیده بودم.همکلاسیها، همیشه از لباساش، جدیدترین مدل تلفوناش، و از لشکر پسرایی تعریف میکردن که دنبال کونش می دویدن.
      سال سوم، همکلاس من شد. برای من خیلی عجیب بود که آدمی مثل شارون، درس خون باشه. اکثر این جور بچه ها بعد از کالج دیگه به درس ادامه نمی دادن. میرفتن اداره کردن مزرعه های خانوادگی رو یاد میگرفتن. شارون توی چند تا رشته خوب بود. زبان انگلیسیش خیلی خوب بود. توی اقتصاد و جامعه، نمره هاش همیشه بالا بود. اما هیچ وقت جدی نبود. من زیاد بهش توجه نمی کردم. اون هم برام قیافه میگرفت. می دونستم که بچه های مزرعه دارها زیاد از خارجیها خوششون نمیاد. به موهای بلوندشون می نازیدن و حتی رنگش میکردن که بلوندتر بشه. حق نداشتن دوست پسر یا دوست دختر خارجی بگیرن. هیچ جیزی وجود نداشت که حتی بتونم تصور کنم یه روز با شارون دوست بشم. تا اینکه یه روز،همون اوایل سال ، سر کلاس انگلیسی، یه اتفاق جالب افتاد.
      معلم انگلیسی ما، یه پیرزن بدجنسی هست که از هیچکس خوشش نمی یاد. از من خیلی هم بدش میومد، چون یه بار توی سال دوم، ازش به منتور شکایت کرده بودم. اون روز من یه متن انگلیسی خوندم. و خانم معلم هم با یه لبخند موذیانه بهم گفت برو بشین. اصلا خوب نبود. پرسیدم چرا؟ گفت با لهجه امریکایی خوندی. خندم گرفته بود. می دونستم داره ازم انتقام میگیره. همینجور که توی فکر بودم چه جوابی بهش بدم، یهو شارون پا شد. گفت ،خانم این کار شما اصلا درست نیست. من نمره انگلیسیمو پس میدم. چون لهجه من امریکایی تره.بعدش چند تا دیگه از بچه های گروه شارون نمره هاشونو پس دادن. خانم معلم با عصبانیت داد زد :
      - اوکی ...اوکی..آخر سال جوابتونو میدم.
      شارون گفت: اگه تا آخر سال عمر کردین.
      کلاس به هم ریخت. خانم معلم رفت بیرون که به منتور شکایت کنه. از فرداش، شارون نشست کنار من. چند ماه بعد که دوست شدیم اعتراف کرد:
      - عاشق پستونات شده بودم جنده..
      -آره؟
      -آره. می خواستم تورت کنم. وگرنه خودتم میدونی که اصلا لهجه امریکایی ندارم. اما از همون روزای اول پستوناتو میخواستم.
      - شارون پست فطرت..
      شارون حالا زل زده به سقف.
      - شیوا.
      - هوم.
      - بابات ناراحت نیست. چند روز تنهاش میذاری؟
      - نه. ناراحت نیست.
      - چیزی نگفت. راجب به من.
      - نه شری. چیزی نگفت. حرفشو نزن.
      - می خوام حرفشو بزنم.
      - اوکی. بزن.
      -------






      شرح عکسها: شارون شهری. شارون دهاتی.
      -------
      بابام، نشسته بود وسط پاهای شارون. روی یه تخت بزرگ. هر دو، لخت مادر زاد. میرم جلوتر . می رسم بالای سرشون. شارون، دو تا دستاشو از هم باز کرده و به من نگاه میکنه. بابام ، سرشو میاره پایین، میذاره روی شکم شارون. زیر نور شمع ،هیکل شهوت انگیز شارون، پیچ و تاب میخوره. شارون دستشو بلند میکنه. میگیره به طرف من.
      - بیا خواهرم....بیا...
      میرم و کنار شارون دراز میکشم. حالا، هیکل لخت خودمو می بینم. شارون دستشو میکشه روی پستونام. بعد نیم خیز میشه. سرشو میاره جلو و لبامو می بوسه. من نگاه می کنم به بابام ،که حالا با دو تا دستاش، پاهای شارون رو باز کرده. لباشو می بینم که میذاره روی کوس شارون.
      - وای...خدا...
      شارون توی گوشم آه میکشه.
      - دارم می میرم شیوا.
      من، تکون نمی خورم. گوشه چشمام خیس شده. اشکای خودمو حس میکنم. به بابام نگاه میکنم. خودشو میکشونه بالاو کیرشو می بینم. یه دستشو میذاره روی گردن شارون. از من جداش میکنه. بعد، با یه دست دیگه، کیرشو میذاره روی کوس شارون. فشار میده. شارون ، یهو با تمام هیکلش از تخت جدا میشه.
      - آخ...
      من، بی صدا گریه میکنم. شارون، پاهاشو حلقه میکنه دور کمر بابام. تمام تنش میلرزه. دستشو میگیره طرف من. دستشو میگیرم. نگاش میکنم. چشماش پر از اشکه.
      - وای... خواهرم.. شیوا...
      بابام، کیرشو در میاره ، و با تمام قدرتش ،میکوبه توی کوس شارون. محکم. محکمتر. شارون جیغ می کشه. من گریه میکنم.
      - بابا...
      صدای خودمو نمی شنوم. بابام بلند میشه. شارون رو بر میگردونه. بعد دستاشو میذاره زیر شکم شارون. بلندش میکنه شارون خم میشه. بابام زانو میزنه. من نگاه میکنم به کون سفید و گرد شارون. نگاه میکنم به کیر بابام. نمی تونم تکون بخورم. شارون، همونطور که خم شده ،نگام میکنه. با نوک انگشتش، اشکمو پاک میکنه.
      - خواهر خوشگلم...
      بابام، حتی نفس نمی کشه. دو تا دستشو، میذاره دو طرف کون شارون. کیرشو از عقب میکنه توی کوسش. شارون آروم بلند میشه. حالا، تمام هیکلش روبروی منه. سرشو خم میکنه به عقب. به بابام نگاه میکنه. بابام ،یه دستشو میذاره روی گردن شارون. یه دست دیگشو میاره پایین. میذاره روی کوسش. من، کیرشو می بینم، که تا ته، رفته توی کوس شارون.
      - بابا...
      شارون، آه و ناله میکنه. خم میشه و دوباره روی شکم می افته کنارم. بابام دست میذاره روی کمرش. کون شارون با هر تکون بابام میلرزه. بابام، محکمتر میکنه. شارون، ناخوناشو فرو میکنه توی بازوی من. به اوج میرسن. بعد، یهو، آروم می گیرن. بابام، دستشو از روی کمر شارون بر میداره. جای انگشتاش روی کمر شارون میمونه. از بالای گردن تا پایین کمرش.
      شارون، برمیگرده. روی کمرش میخوابه. به بابام نگاه میکنه. بابام خم میشه روی شارون. سرشو میذاره کنار گوشش . حالا صداشو می شنوم:
      - شیوا.. تو دختر عزیز من هستی..
      شارون، با رضایت لبخند میزنه.
      من ، با گریه می نالم: من...شیوا منم...من...بابا...
      ----------

      ----------

      ***

      shiva_modiri
      Feb 08 - 2008 - 05:16 AM
      پیک 12

      قسمت دهم: آرزوهای ممنوع


      همیشه، از آرزو کردن می ترسیدم. بابام میگفت: آرزو کردن ، کار آدمهای ضعیفه. آدمهای قوی آرزو نمی کنن.به دست میارن.
      اما چیزهایی بودن که هر چقدر می خواستم ، به دست نمی اوردم.
      - بابا، من یه آرزو دارم.
      - آرزو نداشته باش. بخواه.
      - خوب. میخوام. اما نمیشه.
      - اگه بخوای میشه. بخواه.
      می خواستم. و نمی شد. شاید بابام، هنوز نمی دونست که من واقعا چی میخوام. وقتی اوایل 18 سالگی بودم، به بابام اصرار کردم برای تابستان، به یه جای دور بریم. قبل از اینکه به ایران برم. بابام، براش مشکل بود.وقت زیادی نداشت. نمی تونست به یه جای دور بره. من توی فکرم یه جای گرم بود. می خواستم هر روز لخت بشم و جلوی چشم بابام بایستم.بهم گفت: خودت یه جایی رو پیدا کن. اما دور نباشه.برای یه هفته، همین اطراف.
      اول، قبرس رو انتخاب کردم که بابام خوشش نیومد. بعد اون پیشنهاد کرد بریم اسپانیا، که من خوشم نیومد. دنبال یه جای گرم و خلوت بودم. آخرش، تصمیم گرفتیم بریم فرانسه.اما یه شرط گذاشتم. پاریس نمی ریم. نمی خواستم بابام کریستل رو ببینه. نمی خواستم خاطره دانیل زنده بشه.
      - جایی که فقط من باشم و بابام.
      - اوکی. عزیزم.
      - اوکی. بابام.
      -------






      شرح عکسها: شهر مارسی
      -------
      صبح، از خواب که بلند میشم، شارون بالای سرم نشسته. دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم. نفهمیدم چطوری خوابم برد. صدای مامان شارون، از پشت در میاد:
      - بیدارین بچه ها؟
      شارون، چیزی نمی گه. من پا می شم.و در اطاق رو باز می کنم. مامان شارون، از کنار در، دزدکی به شارون نگاه می کنه.
      - شیوا، حموم اونجاس. ته راهرو. بعدش بیاین پایین برای صبحانه.
      - اوکی. مرسی.
      مامان شارون برمیگرده و میره. من، حولمو برمیدارم و به شارون نگاه میکنم.
      - هی. شری. پاشو.
      بعد، بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، میرم به طرف حموم. زیر دوش، خواب دیشب به یادم میاد. خواب بود یا کابوس؟ چرا بابام منو نمی دید؟ چرا به شارون میگفت شیوا؟ چرا گریه میکردم؟ چرا؟
      سر میز صبحانه، کارهایی رو که توی این سه روز میخوام انجام بدم، یادداشت میکنم. مامان شارون، همینطور که میز رو می چینه، حرف میزنه:
      - اصلن باورم نمی شه. شری هیچوقت اینطور غمگین نبوده.
      من چیزی نمی گم. مامان شارون سعی میکنه به حرفم بیاره.
      - همیشه اینجا حرف تو بوده. شری خیلی دوستت داره.
      - بله. شری بهترین دوست منه.
      - پس حتما به تو میگه چش شده.
      - امیدوارم. بله.
      شارون، میاد پایین. یه پیرهن سبز چین دار پوشیده و اصلن به شارون همیشگی شباهت نداره. حالا، مثل یه دختر دهاتی معصوم شده، که از مهمون شهری خودش،خجالت می کشه. مامان شارون، با تعجب به پیرهن شری نگاه میکنه.
      - فکر کردم میخواین به مزرعه برین. نمی خوای اسباتو به شیوا نشون بدی؟
      شارون، یه فنجون چای برای خودش می ریزه.
      - نه مامان. امروز میریم به کلیسا.
      - کلیسا؟ امروز؟
      - بله مامان. آماده ای شیوا؟
      من پا میشم. مامان شارون، تا دم در باهامون میاد.
      - تا بعد.
      - تا بعد.
      دیشب که اومدم، تاریکی بود. حالا، توی روشنایی روز، خونه های یک شکل و بزرگ روستایی رو می بینم. و مزرعه های سبز و جاده جنگلی زیبایی که جلوی پامون بود.
      - چه بهشتی داری شری!
      شارون، نگام می کنه. بعد عینک آفتابیشو میذاره روی چشاش.
      - چه جهنم تاریکی!
      - مسخره. چرا نمیگی چت شده؟
      شارون می ایسته.
      - عصبانی هستی شیوا؟
      - آره. عصبانی ام.
      شارون، نگاه می کنه به ته جاده.
      - کلیسا اونجاس. می بینی؟
      برج کلیسا رو ، از میون درختها می بینم.
      - نه. نمی بینم.
      تا ته جاده. حرف نمی زنیم.
      ---------








      ---------
      سیاه، تنها رنگی بود که بابام دوست داشت. یه بیکینی سیاه، که قبل از سفر خریده بودم، از توی چمدون در میارم، و جلوی آینه می پوشم. پستونام، توی بیکینی برجسته تر میشن. بر میگردم و کونمو توی آینه نگاه میکنم. تموم کونم پیداست. میرم و روی تخت دراز می کشم. به ساعت نگاه میکنم. منتظر میمونم تا بابام از خواب بیدار بشه. برای این سفر، یه کلبه ساحلی اجاره کردیم. توی یه قسمت خلوت، کنار دریای مارسی. ایده من بود. بابام، دیگه از ایده هام تعجب نمی کنه. حتی احساس میکنم که خوشش میاد ،وقتی می بینه من، مثل دخترهای 18 ساله فکر نمی کنم. اما همیشه میگه: مواظب باش زود بزرگ نشی. با اینکه میدونه، من مجبورم زود بزرگ بشم. مثل خودش. شکل زندگی من، مجبورم میکرد چند سال جلوتر از خودم باشم.
      احساس میکردم، بعد از سفر گذشته به فرانسه، بین من و بابام، یه فاصله ایجاد شده. همدیگرو کمتر می دیدیم. بابام، کمتر بغلم میکرد. کمتر بهم نگاه میکرد. بعد از رابطه من و دانیل،حتما فکر میکرد که من وارد یه مرحله جدید توی زندگیم شدم. و دیگه کمتر به اون احتیاج دارم. اما بعد از دانیل، من دیگه با کسی دوست نشدم. تجربه دانیل، یه مرحله جدید بود، که نیاز منو به بابام بیشتر کرد. می دونستم که اون هم، همین نیاز رو داره. همونطور که من، هر پسری رو با اون مقایسه میکردم. اون هم، حتمن همینطور بود. بابام، منو میخواست.اما من، آرزوی ممنوع بابام بودم.برای همین، از آرزو کردن بدش میومد. و از موقعی که 18 ساله شدم، حتی احساس میکردم، از من فرار میکنه. باید کاری میکردم که دوباره منو ببینه. باید کاری میکردم که بخواد. نباید منو آرزو کنه. باید بخواد.
      - بخواه منو. بخواه..
      پا می شم. می شینم روی تخت. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 10 صبح شده. از روی تخت بلند میشم. دوباره می ایستم روبروی آینه.به خودم نگاه میکنم. چشم میدوزم به کوسم ، که حالا از زیر بیکینی برجسته تر شده. احساس رخوت میکنم. توی تمام تنم، یه خواهش شدید، راه میوفته. در اطاقمو باز میکنم. میرم به طرف اطاق بابام. فقط کافیه دستمو دراز کنم. فقط کافیه دستمو بذارم روی دستگیره در. فقط یه قدم کوچیک.
      - بخواه منو...بخواه..
      دستمو، دراز میکنم.
      ---------






      ---------
      در، بی صدا باز میشه.شارون، دستشو از روی زنگ برمیداره.
      - های پادر. این دوست من از شهر اومده. میخواستم کلیسا رو بهش نشون بدم.
      پیرمردی با موهای کاملن سفید، بهمون لبخند میزنه:
      - اوکی. بیاین تو. کار خوبی کردین که اومدین.
      شارون، وارد میشه. من پشت سرش میرم.
      - کارتون که تموم شد، صدام کنین. لطفن.
      پیرمرد، از پله های توی راهرو بالا میره. من و شارون، از در چوبی و بزرگ روبرو، وارد کلیسا می شیم.
      - این پادر بود شری؟
      -آهان.
      -همون پادر؟ پدر ماکسیم؟
      - آهان.
      شارون میره جلو. نزدیک صندلی های ردیف اول می ایسته. من نگاش میکنم.شارون، زانو میزنه و دعا میکنه. بعد، سرشو برمیگردونه و به من نگاه میکنه. میرم جلو و کنارش می شینم. نگاه میکنم به مجسمه کریستوس که توی بغل مامانشه. فضای قدیمی کلیسا، با بوی چوب و شمع، غمگینم میکنه. نگاه میکنم به شارون که زل زده به روبرو و توی خودشه.
      - شری. بگو.
      شارون، دستمو میگیره. فشار میده.
      - اونجا. اون گوشه می نشست و پیانو میزد.
      نگاه میکنم به یه گوشه خالی که شارون اشاره میکنه. بعد، یهو، یه جرقه توی مغزم روشن میشه.
      - فهمیدم. فهمیدم.
      شارون، سرشو میگیره توی دستاش.
      - آره. می فهمی. باید بفهمی.
      از جام بلند میشم. به طرف در کلیسا حرکت میکنم. احساس می کنم دارم خفه میشم. عصبانی ام. بغض توی گلومه. می خوام گریه کنم. می خوام جیغ بزنم. صدای پای شارون، پشت سرم میاد. بیرون کلیسا، می ایستم. شارون، میاد و کنارم می ایسته. نگاش نمی کنم. راه می افتم. شارون، کنارم میاد. چند قدم از کلیسا دور می شیم. شارون، یهو، میره کنار جاده می شینه. سرشو میذاره رو زانوش و گریه میکنه.میرم و کنارش می شینم.
      - منو ببخش شری.
      گریه شارون بیشتر میشه. سرشو میگیرم توی بغلم. شارون، روی چمنا دراز میکشه.
      - نباید می ذاشتم. نباید. تقصیر من بود.
      شارون، سرشو بلند میکنه. اشکاشو با کف دست پاک میکنه. نگاه می کنه به جنگل روبرو.
      - از اون شب لعنتی تا حالا، به هیچی نمی تونم فکر کنم. فقط به چشماش. فقط به انگشتاش. دارم دیوونه میشم. دیوونه می شم شیوا...
      صدای پا، با خش خش برگ و شن، از پشت سرمون میاد. هر دو سرمونو بر میگردونیم. پادر، با قدمهای بلند، و موهای سفید نزدیک میشه.
      - چی شد دخترا؟ حالتون خوبه؟
      شارون، جواب میده:
      - بله پادر. چیزی نیست.
      پادر، با لبخند نگامون می کنه.
      - خانومهای زیبا، میتونم شما رو به یه چایی دعوت کنم؟
      شارون، دوباره جواب میده:
      - اوه. مرسی. نه. دیگه باید بریم.
      من میگم:
      - مرسی. من موافقم.
      پا میشم. شارون هم. بر میگردیم به طرف کلیسا.
      --------

      --------
      در اطاق بابامو باز می کنم. میرم تو. در اطاق رو پشت سرم می بندم. همونجا می ایستم.و تکیه میدم به در. به بابام نگاه می کنم. دراز کشیده روی تخت و پشتش به منه. میدونم که بیداره. بابام با کوچکترین صدا از خواب می پره. صبر میکنم تا آروم برگرده. بر میگرده. چشاشو باز میکنه. و نگام میکنه. هیچی نمی گم. اون هم، هیچی نمی گه. فقط نگام میکنه. بعد، برمیگرده و زل میزنه به سقف. یه دستشو از زیر لحاف در میاره و دراز میکنه. میرم جلو. میرسم بالای سرش. لحاف رو میزنم کنار. می شینم روی تخت. بعد، سرمو میذارم روی دستش که دراز کرده. لحاف رو میکشونم روی خودم. بابام، بی حرکت، همونجور به سقف نگاه میکنه. سرمو میبرم جلوتر. صورتمو می چسبونم به گردنش. دستمو میذارم روی سینه اش
      - پاشو دیگه. تنبل.
      بابام، یهو، برمیگرده به طرفم. حالا سینه ش محکم میچسبه به سینه م.دستشو میندازه دور کمرم. فشارم میده به خودش.
      - خیلی وقته پا شدی؟
      گرمای تنش، دلمو می لرزونه. پامو میندازم روی پاش. دستمو از روی سینه ش برمیدارم و میذارم روی کمر لختش. شکمم می چسبه به شکمش.
      - آره. یه ساعته بیدارم.
      بابام، دستشو از روی کمرم برمیداره. می بره پایین. میذاره روی شرتم. درست بالای کوسم.
      - لباسای شناتم پوشیدی؟
      نفس نفس میزنم. انگشتاش حالا درست روی کوسم هستن.
      -آره. پوشیدم.
      بابام، دستشو می بره و روی کونم میکشه. سینه شو محکم فشار میده به سینه م. پستونام می چسبن به سینه ش.
      - اینکه خیلی لختیه دختر...
      پاشو بلند میکنه و میندازه روی پام. کیرش، می چسبه به کوسم. زیر چشمی نگاش میکنم. چشاشو بسته. لحاف رو می کشونم روی سرم.
      - میخواین عوضش کنم؟
      بابام، خودشو میندازه روی من.دو تا پاهامو، دور کمرش حلقه میکنم. کیر سفتشو احساس میکنم که به کوسم فشار میاره. لباشو میذاره روی سینه م. درست وسط پستونام. صدای نفسش قطع میشه. من، چشامو می بندم.
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    12. #9
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #7

      ***

      shiva_modiri
      Feb 15 - 2008 - 08:22 PM
      پیک 13

      قسمت یازدهم: حرفهای ممنوع

      پادر، ما رو میبره به یه باغ کوچیک پشت کلیسا.
      - همین الان چایی حاضر میشه.
      بعد ، میره که برامون چایی بیاره. من و شارون، می شینیم دور یه میز فلزی سفید و تا وقتی پادر برگرده، حرفی نمی زنیم.
      - بفرمایین. این چایی میوه برای خانمها. و این قهوه هم برای من.
      پادر میشینه و فنجون قهوه شو بر میداره.
      - هوای خوبیه. نه؟
      توی هلند، هر حرفی رو با آب و هوا شروع میکنن. پادر، قهوه شو می خوره و منتظره تا ما حرفی بزنیم. من توی ذهنم دنبال یه چیزی برای گفتن میگردم. شارون یهو به حرف میاد:
      - پادر. از ماکسیم چه خبر؟
      پادر، اخم میکنه:
      - خوبه. خوبه. تو چکار میکنی شری؟ سالهاست که ندیدم به کلیسا بیای.
      بعد، فنجونشو میذاره روی میز و بدون اینکه منتظر جواب شارون باشه، ادامه میده:
      - آخ...این روزا کی حوصله موعظه داره؟
      توی قیافش نگاه میکنم. بلند قد و چارشونه با موهای سفید کم پشت. قیافش شبیه گلادیاتورهاس. اما دوست داشتنی و قابل اعتماد بنظر میاد.
      - دخترم. اجازه دارم بپرسم اهل کجا هستی؟
      من، به خودم میام.
      - من؟ ایران.
      پادر سرشو تکون میده.
      - اوه. ایران. خیلی وقته اینجا هستی؟
      - بله. از 8 سالگی اینجا هستم.
      پادر، اشاره میکنه به فنجون چاییم.
      - خوب بود؟ بازم میل دارین؟
      به شارون نگاه میکنم.
      - نه. مرسی.
      شارون، به من نگاه میکنه. بعد به پادر نگاه میکنه. انگار هر سه تامون، منتظریم تا یکی بره سر اصل موضوع. اما اصل موضوع چی بود؟ پادر، حتما متوجه گریه شارون شده بود. برای همین اومد سراغمون و دعوتمون کرد. فکر میکردم این چند دقیقه که کنارش نشسته بودیم،هم حال من، و هم حال شارون رو بهتر کرده بود. فکر میکردم، کسانی هستن که گریه دیگران براشون مهمه. وسعی میکنن با یه فنجون چای، بهش آرامش بدن.کسانی هستن که میشه باهاشون حرف زد. اما حرفهای ممنوع چی؟ حرفهایی که نمیشه با کسی زد.
      - پادر. حرفهایی هست که نمی شه به هیچکس گفت. درسته؟
      پادر، لبخند میزنه.
      - بله دخترم. حرفهایی هست که حتی نمیشه به خودت بزنی.
      بعد نگاه میکنه به شارون.
      - همین حرفها موجب غم و ناراحتی ما میشن. ما رو به گریه میندازن. حتی دیوونه میکنن. باید یه نفر رو پیدا کرد و این حرفا رو بهش زد.
      - اما بابای من میگه، این حرفها برای اینن که گفته نشن. به هیچکس.
      پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
      - بله. پدر تو درست گفته. به هیچکس. اما میتونی حرفاتو با خدا بزنی. میتونی با یه کاغذ حرف بزنی. می تونی با یه گل، یه پروانه. می تونی با خیلی چیزا حرف بزنی. چون اگر حرف نزنی، مریض میشی.حتی ممکنه خیلی مریض بشی.
      توی صدای پادر، لرزش غم رو احساس میکنم. شارون، توی صندلیش جابجا میشه.
      - ما دیگه باید بریم پادر. مرسی از از چایی.
      پادر به من نگاه میکنه. دستمو دراز میکنم و بهش دست میدم.
      - مرسی پادر. مرسی از حرفاتون.
      پا میشیم. پادر ، تا کنار جاده جنگلی باهامون میاد.
      - یادتون نره. حتما حرف بزنین.
      راه می افتیم. دورتر که میشیم سرمو برمیگردونم. پادر، هنوز همونجا ایستاده و نگاهمون میکنه. دستمو براش بلند میکنم. پادر، دستشو بلند میکنه. و اونقدر نگه میداره تا ته جاده می پیچیم.
      ---------


      ---------
      بابام، وسط سینه مو میبوسه و از روی تخت میپره پایین.
      - پاشو دختر. خوابت نبره.
      از جام تکون نمی خورم. زیر لحاف، گیج و کرخت، باقی میمونم. چرا؟ چرا؟ تموم اون لحظه، همون لحظه هایی که بابام روی من دراز کشید، و کیر سفت شده ش به کوسم فشار میا ورد، شاید بیشتر از چند ثانیه نبود. وقتی پاهامو دور کمرش سفت کردم، فکر میکردم دیگه هیچ چیزی جلوی این اتفاق رو نمی گیره. فقط کافی بود، همونطور با چشمای بسته، کیرشو در بیاره، خط باریک شورتمو کنار بزنه، و بعد، این خواهش و انتظار، که از شونزده سالگی، به جونم افتاده بود، تموم بشه.
      - بیرحم...
      چرا باهام بازی میکنه؟ چرا؟ چرا تمومش نمی کنه؟ چرا نمی تونم به دستش بیارم؟ از روزی که خودمو شناختم، هر چیزی که خواسته بودم، بدست اورده بودم. اونقدر این مسئله برام عادی شده بود، که اصلن نمی تونستم فکر کنم چیزهایی هم هستن که ممکنه نتونم به دست بیارم. کسانی که منو خوب نمی شناختن، فکر میکردن دختر لوسی هستم که هر چی میخواد باید انجام بشه. اما اینجور نبود. بابام، بهم یاد داده بود که بخوام. و چیزی که میخوام، به دست بیارم. به هر قیمت. اما...قیمت بابام چی بود؟ چی واسش مهمتر از هر چیزی بود؟چی؟ برای بابام، هیچ چیزی مهمتر از من وجود نداشت. قیمت بابام، خود من بودم. همیشه میدونستم که منو میخواد.میدونستم بیشتر از یه پدر معمولی منو میخواد. میدونستم که فقط دخترش نیستم.معشوقش هستم. زنش هستم. آرزوش هستم.پس چرا جلوی خودشو میگیره؟چرا فرار میکنه؟ دیوونه میشم. باید بفهمم. باید بپرسم. باید یه کاری بکنم.
      - به دستت میارم. به قیمت شیوا..
      پا میشم. اثری از بابام نیست.
      ---------

      ---------
      - اون یکی رو بیشتر از همه دوست دارم.
      شارون، داره اسباشو بهم معرفی میکنه. توی اصطبل. بعد، اسبی رو که بیشتر از همه دوست داره، میاره بیرون. دست می کشه به گردن اسب.
      - دلت واسم تنگ شده بود؟ها؟
      اسب جوان و قهوه ای ، با قدمهای آروم، کنار شارون راه میره. من، تکیه میدم به نرده ها و نگاشون میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. توی بابام، یه چیزی بود که نمی شناختم. یه چیز جادویی. یه چیزی که از همه پنهون میکرد. حالا می فهمیدم چرا دوست دختراش زنگ میزدن و بهش التماس میکردن. حالا می فهمیدم چرا مامانم ازش میترسید. قبلها فکر میکردم، بخاطر جذابیت و دقتش در لباس و عطره، که آدمها رو جذب میکنه. بارها، اتفاق افتاده بود که توی رستوران یا جاهایی که می رفتیم ،و مارو نمی شناختن، فکر میکردن برادر، یا دوست پسرمه. اما حالا می فهمیدم. بعد از اتفاقی که برای شارون افتاد. بعد از خواب دیشب. بابام، یه چیزی داشت که می تونست شارون رو عوض کنه. عاشق کنه. همونطور که منو عاشق کرده بود. اما چرا همه رو عذاب میداد؟ من از رابطه های بابام چیزی نمی دونستم. زنهای توی زندگیش رو ندیده بودم. بجز مامانم و کریستل. اما حالا می دونستم که همشون ازش می ترسیدن. می خواستنش و ازش می ترسیدن. چرا؟ چرا بابام اطاق ممنوع رو به من نشون نمی داد؟ اونجا چی داشت؟ چه چیزی رو پنهون می کرد؟ حالا که شارون، اسیر بابام شده بود، بیشتر به این چیزا فکر میکردم. چون خودمو مقصر می دونستم. من بهش اجازه دادم به بابام نزدیک بشه. باید با شارون حرف میزدم. باید نجاتش میدادم.
      - شری.
      شارون، داره اسبشو نوازش میکنه. نگام نمی کنه.
      - ها؟
      - بیا اینجا شری. کارت دارم.
      شارون، میاد طرفم.می ایسته روبروم. بهم نگاه نمی کنه.صورتشو می گیرم توی دستام:
      - نگام کن شری. نگام کن احمق.
      شری نگام میکنه.
      - می دونی چطوری شدی؟ ها؟ مثل این دختر دهاتیهای احمق شدی، که برای اولین بار یه مرد دیدن. خودتو باختی. فکر میکنی عاشق شدی. عاشق. اون هم عاشق یه مرد 38 ساله، که اصلن نمی دونی کیه. احساساتی شدی. نمی شه باهات حرف زد. مثل دختر بچه های لوس، فقط گریه میکنی. بسه دیگه. حرف بزن. باید حرف بزنی. باید با من حرف بزنی.
      شارون آه میکشه.
      - فکرشو میکردی من اینجوری بشم؟
      - حرف بزن عزیزم.
      شارون دستمو میگیره. اشاره میکنه به یه طرف مزرعه.
      - بریم اونجا. دراز بکشیم زیر آفتاب. حرف میزنم.
      میریم و روی چمنا دراز میکشیم.
      - شیوا؟
      - هان؟
      - تو چرا اصلن گریه نمی کنی؟
      - من گریه میکنم.
      - من ندیدم آخه.
      میچرخم و روی شکمم دراز میکشم.
      - بابام میگه نباید گریه تو به کسی نشون بدی.
      شارون دو تا دستشو میذاره روی صورتش.
      - شیوا.
      - ها.
      - میدونم هیچکس باور نمی کنه. اگه بابا و مامانم بفهمن می فرستنم تیمارستان. اما تو باور می کنی.
      - آره. باور میکنم.
      - میدونم باور می کنی . چون تو هم عاشقشی.
      - آره. هستم.
      شارون دستشو میذاره زیر سرش.
      - اما عشق من با مال تو فرق میکنه.
      دلم میخواد بهش بگم که عشق اون، با مال من، هیچ فرقی نمی کنه. اما نمی تونم.
      - شری.
      - هوم.
      - میخوای چکار کنی؟
      - نمی دونم.
      - پس چرا مثل دیوونه ها شدی؟
      - نمی دونم شیوا. یه حالت عجیبی دارم. از اون شب عوض شدم. خیلی عوض شدم. میدونم خیلی عجیبه. اما باور کن شیوا. اصلن نمی دونم کی هستم. اون شارون قبلی نیستم. اما نمی دونم حالا کی هستم. برای همینه که می ترسم. باید باهاش حرف بزنم. باید ببینمش شیوا.
      - نه شری. نه. دیگه نمی ذارم.
      - باید شیوا. باید.
      شارون نزدیکه به گریه بیفته.
      - میدونم از دستم عصبانی هستی. میدونم ازم متنفری. اما بهم اجازه بده شیوا.
      به فکر اون شب لعنتی می افتم. اون شب. که بزرگترین حماقت زندگیم رو کردم. من. احمق و خودخواه. فقط برای اینکه بدونم بابام چطوری یه زنو میکونه. فقط برای اینکه عشقبازی بابامو حس کنم. من. بیرحم. که شارون رو قربانی کردم.
      - شری عزیزم. من از تو متنفر نیستم.من از خودم متنفرم.اما اجازه نمیدم.
      شارون سرشو میاره جلو. نفسش به صورتم میخوره. زل میزنه توی چشمام.
      -شیوا. من باید ببینمش.
      اونقدر جدی و محکم میگه که تعجب میکنم.
      - من میخوام نجاتت بدم شری.
      - نه شیوا. من میخوام نجاتت بدم.
      -------





      -------

      ***

      shiva_modiri
      Feb 21 - 2008 - 12:46 AM
      پیک 14

      قسمت دوازدهم: شیوا. شیوا.

      تا شب، از بابام خبری نمیشه. هی میرم کنار در. می ایستم و زل میزنم به دریا. بعد برمیگردم و دراز میکشم روی تخت. ده بار. صد بار. زنگ میزنم به تلفنش. جواب نمیده. فکر میکنم به اتفاق صبح. کاشکی اون کارو نمی کردم. کاشکی به اطاقش نمی رفتم. نگران هستم. چمدونمو برمیدارم و خالی میکنم روی تخت. بعد، لباسامو دونه دونه، تا میکنم و میذارم توی چمدون. بیکینی سیاه رو ، تا میکنم و میندازم توی سطل آشغال. بعد، دراز میکشم و زل میزنم به آینه بزرگ روبروی تخت. اونقدر که چشمام سنگین میشن. می خوابم.
      صدای قدمهای بابام، روی کف چوبی کلبه، بیدارم میکنه. از پنجره کوچیک اطاق به بیرون نگاه میکنم. هوا تاریک شده. تمام روز توی خواب بودم؟ این همه وقت، بابام کجا بود؟ گوشامو تیز میکنم. صدای پای بابامو، دوباره روی کف چوبی کلبه می شنوم.عصبانیه. ناراحته. حتی از صدای پاش میتونم بفهمم. وقتی ناراحته با پاشنه پاش راه میره. وقتی خوشحاله قدمهاش بی صدا هستن. وقتی فکر میکنه قدمهاش کوتاهن. همه حرکاتشو می شناسم. معنی هر حرکت دستش. هر حرکت پاش. هر حرکت چشمش. هر حرکت بدنش. اما حالا، می فهمم که خودشو نمی شناسم. قبلن فکر میکردم میتونم فکرشو بخونم. اما اتفاق صبح، نشون داد که نمی تونم.
      و حالا، بابام، عصبانی و ناراحت بود. آروم از روی تخت بلند میشم. از کنار در اطاقم ، نگاه میکنم به اطاق بابام که نیمه باز هست. همونجا می ایستم و نگاه میکنم. در اطاق بابام، باز میشه. میاد بیرون. می ایسته و نگاه میکنه به اطاق من. بعد، می شینه وسط پذیرایی کوچیک کلبه. روی زمین. صورتش پر از اخمه. چشمم میوفته به یه بطری مشروب که جلوی پاش گذاشته. نفسم در نمی یاد. می ترسم. بابام، دوباره نگاه میکنه به در اطاق من. صدام میکنه.
      صداش، اصلن مال خودش نیست.
      - شیوا....بیا اینجا....
      ----------
      - چی گفتی؟ چی؟
      هیچوقت، این طور عصبانی نشده بودم. می ایستم و سر شارون جیغ می کشم. شارون، سعی میکنه آرومم کنه. من، پاهامو می کوبم به زمین، دستامو توی هوا می چرخونم. سرمو اینور و انور میکنم.
      - شری. با من حرف نزن. اصلن حرف نزن.
      بعد، بی هدف راه میفتم توی مزرعه. شارون، پشت سرم میاد.
      - شیوا...عزیزم...خواهش میکنم.
      دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بدوم طرف جنگل. تنها باشم. جیغ بکشم.
      - نیا شری. دنبال من نیا.
      می دوم به طرف جنگل. صدای شارون، پشت سرم میاد.
      - شیوا.... تو رو خدا....
      صداش، پشت سرم ضعیف میشه.
      - وای....خدا...شیوا..
      کنار جنگل می ایستم. می شینم و جیغ میزنم.
      - بابای من....چرا....؟
      گریه میکنم. سرمو می زنم به درخت. راه نفسم گرفته میشه. زار میزنم.
      - چرا بابا...؟ چرا...؟
      دستای شارون، از پشت، دور سینه م حلقه میشن. احساس ضعف میکنم. احساس بی پناهی میکنم. احساس تنهایی میکنم. کوچیک میشم. میرم توی بغل شارون. سرمو می چسبونم به سینه ش.
      - من....شیوا من هستم...من.
      شارون، با مهربونی یه مادر حرف میزنه.
      - شیوا تو هستی عزیزم. شیوای من...شیوای بابا...
      ----------
      - نه. نمی یام.
      ترس، پشتمو می لرزونه. جرئت نمی کنم به بابام نگاه کنم. همونطور چسبیدم به در اطاقم.
      - بیا اینجا. بشین.
      صداش، مال خودش نیست. اما آرومتر شده. میرم جلو. می شینم روبروش. بابام، بوی الکل میده. برای اولین بار، بابامو، مست می بینم. خیلی مست.
      - نکن بابایی...عزیزم...
      دستمو می برم طرف بطری مشروب. بابام، بطری رو برمیداره. بازش میکنه. می ریزه توی لیوان. و سر میکشه. هیچی نمیگه.
      - بسه بابام...بسه.
      بابام، دوباره مشروب میریزه توی لیوان.
      - حرف نزن. نگاه کن.
      نگاه می کنم. به بابام. که اصلن بابام نیست. یه مرد ترسناک. با چشمای سرخ. و بوی بد الکل. که هر لحظه منو بیشتر میترسونه.
      - میخوای منو بکوشی؟ بابام؟
      بابام، با پیشونی میکوبه روی کف اطاق. گریه میکنه. با صدای بلند. با فریاد.
      - خدایا...خدا...
      سرشو بالا میگیره. تمام صورتش خیس شده. من، میلرزم و گریه میکنم. با چشمای بسته، گریه میکنم. نمی خوام نگاه کنم. نمی خوام ببینم.
      بابام، داد میزنه:
      - چشاتو باز کن. ببین.
      چشامو باز نمی کنم.
      - نمی خوام...نمی خوام...
      جیغ میکشم.
      - نمی خوام...
      صدای افتادن بابامو می شنوم. چشامو باز میکنم. بابام، مچاله شده کف اطاق. بطری مشروب رو با دستم هول میدم به طرف دیوار. من هم، مچاله میشم کنار بابام.
      - بابایی. بابا...
      دستمو میذارم زیر سرش. می گیرمش توی بغلم. بابام، دیگه گریه نمی کنه. چشاشو باز کرده و به یه نقطه زل زده. لبامو میذارم روی پیشونیش. می بوسمش. آروم، ناله میکنه.
      - تو فرشته من هستی. تو عشق من هستی. خدایا...دخترم باش شیوا.. فقط دخترم...
      سرشو می چسبونم به سینه م.
      - من دخترتم بابام.
      بابام، توی سینه م آه میکشه.
      - مراقب غرور من باش.
      - هستم بابا. هستم.
      - تو تنها چیز پاک و خوب توی زندگی من هستی. همیشه خوب باش.
      - باشه بابام. باشه.
      - شیوا. تو دختر من هستی.
      - میدونم.
      - تو شیوای من هستی.
      - میدونم.
      - همه چیز هستی. همه چیز من هستی.
      - میدونم.
      بابام، سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام. برای اولین بار، نگاهشو تحمل میکنم.
      - شیوا... به من نزدیک نشو.
      ----------
      تب دارم. احساس ضعف میکنم. احساس میکنم تمام ملافه خیس عرق شده. دستای بابامو، روی پیشونیم حس میکنم.
      - شیوا. پاشو. بشین عزیزم.
      چشامو باز میکنم. بابام، بالای سرم نشسته. سعی میکنم توی جام بشینم. بابام، دو تا دستاشو میگیره زیر بغلم. بلندم میکنه.
      - میخوای چیزی بخوری؟
      به زور حرف میزنم.
      - نه. اشتها ندارم.
      بابام، پا میشه.
      - باید یه چیزی بخوری.
      بعد، از اطاق میره بیرون.همونجور که تکیه دادم، فکر میکنم. دیروز توی مزرعه شارون، حالم بد شد. اونقدر که مامان شارون، به بابام زنگ زد. یادم میاد، شارون بالای سرم گریه میکرد. یادم میاد، بابام زیر بغلمو گرفت ومنو گذاشت توی ماشین.یادم میاد توی خونه افتادم روی تخت و بیهوش شدم.
      - اینا رو بخور عزیزم. بگیر.
      بابام، دو تا قرص توی دستم میذاره. قرصا رو یکی یکی میذارم توی دهنم. بابام، لیوان آبو میگیره جلوی لبام.
      - میخوای ببرمت پایین؟ ها؟
      - نه. همینجا خوبه.
      - اوکی.
      بابام، پا میشه و پنجره اطاقو باز میکنه. بعد، یه ملافه از توی کمد در میاره. ملافه تختو عوض میکنه.
      - میخوام دوش بگیرم.
      - حالا نه عزیزم. اول یه چیزی بخور.
      بابام، از توی سینی کنار تخت، یه کاسه کوچیک برمیداره. با قاشق، بهم ژله میده. توی دلم خنک میشه.
      - آهان دختر کوچولوی بابا.
      بعد، یه تیکه کوچیک کیک بهم میده.
      - نمی خوام.
      - باید.
      احساس میکنم بهتر شدم.
      - تا ظهر حالت کاملا خوب میشه. حتما از هیجان زیاد بوده. چکار میکردین اصلن؟
      - هیچی. زیر آفتاب زیاد دویدم.
      - اوکی. حالا بهتری؟
      - آره. بهترم. میشه دوش بگیرم؟
      بابام، پا میشه.
      - صبر کن وان رو پر کنم.
      ملافه رو می زنم کنار.
      - نه بابا. دوش.
      بابام، مکث میکنه. بعد، زیر بغلمو میگیره. میبره توی حموم.
      - می تونی زیر دوش وایسی؟
      تی شرتمو در میارم. شلوار خونگیمو در میارم.
      - میخوای کمکت کنم؟
      سینه بندمو باز میکنم.
      - کمکم کن.
      --------
      شارون، عشق من نبود. اما تنها کسی بود که بعد از بابام دوست داشتم. اون هم، به همون اندازه دوستم داشت. اگر ماجرای بابام پیش نیومده بود، شارون، دوست صمیمی و هم خوابه زیبای من میموند. حالا، شارون، می خواست خواهر من باشه. حالا شارون، می خواست معشوقه و همخوابه بابام باشه.و اونطور که میگفت، همش بخاطر من بود. برای نجات من. ودیروز، قبل از اینکه کنار اون درخت، حالم بد بشه، شارون، رازی رو بهم گفت که نمی خواستم بشنوم. میدونستم که بابام، توی هر زنی ، منو می بینه. اما شنیدنش از زبون شارون، برام سنگین بود. خیلی سنگین.
      - پس چرا بهم دروغ گفتی؟
      - مجبور بودم شیوا. نمی خواستم ناراحت بشی.
      - مطمئنی بهت می گفت شیوا؟
      - آره شیوا. مطمئنم. تموم مدتی که توی بغلش بودم فقط اسم تو رو می اورد. اصلن منو نمی دید. بهم میگفت: شیوا. تو دختر عزیز من هستی.
      همونطور که توی خوابم دیده بودم. بابام، به شارون میگفت، شیوا. یادم اومد اون شبی که با کریستل عشقبازی میکرد. یادم اومد که چند بار اسم خودمو شنیدم.
      - میدونی یعنی چی شیوا؟
      - یعنی چی؟
      شارون به سختی حرف میزد:
      - یعنی بابات بهت نظر بد داره.
      - چی گفتی؟ چی؟
      بعد، دویده بودم طرف جنگل. شارون، دنبالم می اومد. شاید فکر میکرد، علت ناراحتیم از اینه که می شنوم بابام بهم نظر بد داره. اما ناراحتی من از این بود که بابام، همه عشق و احساسی که به من داشت ، به زنهای دیگه میداد. همه اون چیزهایی که من می خواستم. چیزهایی که باید به من میداد. حالا می فهمیدم اون معجزه و جادویی که زنها رو اسیر بابام میکرد چی بود. احساس و عشق کامل. چیزی که زنها از بابام می گرفتن. چیزی که شارون از بابام گرفته بود. چیزی که نه بابام، و نه من، سهمی ازش نداشتیم. بابام، نباید به من نزدیک می شد. من نباید به بابام نزدیک میشدم. چرا؟ به اندازه کافی میدونستم که سکس، بین پدر و دختر، یه چیز غیر عادی هست. اما چه چیزی غیر عادیش میکرد؟ سکس من و شارون هم غیر عادی بود. حتی سکس بابام و شارون هم غیر عادی بود. خیلی چیزها غیر عادی بودن ولی آدمها انجام میدادن. چرا؟
      بعد از ماجرای سال پیش توی مارسی، فهمیدم که بابام، با وجودیکه عاشق من هست، با وجودیکه دوست داره باهام سکس کنه. اما با خودش میجنگه. چیزی هست که جلوشو میگیره. اونقدر که حاضره مست مست بشه و بذاره من اشکاشو ببینم. اونقدر که ازم میخواد بهش نزدیک نشم. بعد از مارسی، تصمیم گرفتم که دیگه بهش نزدیک نشم. و حالا، با وجود شارون، بابام داشت بهم نزدیک میشد. می دونستم. خوب می دونستم که بابام با هر زنی به یاد من سکس میکنه. اما هیچوقت، به هر زنی ، شیوا نمی گه. کریستل، طوری که بعدها فهمیدم، راز دار بابام بود. و شارون، راز دار من بود. بابام، آدمیه که حتی نفس کشیدنش با دقت و حساب شده هست. می دونستم. می دونستم که داره نزدیک میشه. شارون، نقطه ای بود که بابامو، به من میرسوند. و مثل همیشه، بابام، بهترین نقطه رو انتخاب کرده بود.
      - بابا....
      بابام، شیر دوش رو می بنده. و یه حوله خشک بهم میده.
      - هوم؟
      خودمو خشک میکنم. پرده دوش رو می کشم و شورتمو در میارم. حوله رو می پیچونم دور خودم. پرده رو کنار میزنم. بابام، توی آینه به خودش نگاه میکنه.
      - بابا.
      - هوم.
      - منو میبری خونه شارون؟
      بابام، برمیگرده و نگام میکنه.
      - الان؟ مگه حالت بد نیست؟
      - نه. خوبم. باید برم حتمن.
      بابام، پاشو میذاره بیرون حموم.
      - اوکی. یه ساعتی استراحت کن. بعد.
      راه میوفتم به طرف اطاقم. احساس میکنم سر حال شدم. فکرایی که زیر دوش کرده بودم، احتمالن درست بودن. نباید خرابش میکردم. باید شارون رو میدیدم. باید بهش میگفتم. شارون، باید می فهمید که چرا انتخاب شده. توی دلم، احساس شوق میکنم. یهو، همه چیز ، برام راحت و زیبا میشه. بابام، حرفشو بوسیله شارون بهم زده بود. حالا من باید حرفمو بهش میزدم. بوسیله شارون.
      زنگ میزنم به شارون.
      - هی شری. من هستم. دارم میام.
      شارون، از پشت گوشی جیغ میکشه.
      - زنده ای؟
      صدامو میارم پایین.
      - میخوام یه چیزی نشونت بدم. همین امشب.
      شارون، با هیجان پچ پچ میکنه.
      - چی؟ شیوای من. چی؟
      - عشق شری. عشق.
      --------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    13. #10
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #8

      ***

      shiva_modiri
      Feb 23 - 2008 - 11:02 PM
      پیک 15

      قسمت سیزدهم: متولد روز عشق

      -------



      عشق، توی زندگی من، یه تناقض بود. بابام، عشق رو باور نمی کرد. اما عاشق شده بود. من، عشق رو باور میکردم. اما عاشق نشده بودم. عشق من به بابام، ناقص بود. فقط حس و خیال بود. و می دونستم، تا روزی که کامل نشه، زندگی من هم ناقص می مونه. مثل آلبومهای عکسهام.
      هر سال، یکی از برنامه های روز تولدم، تهیه یه آلبوم عکس بود. قبلها که کوچکتر بودم، بابام موضوع آلبوم رو تهیه میکرد. از دو سه سال پیش، خودم موضوع عکسها رو پیدا میکردم. بعد، با یه عکاس صحبت میکردیم. اون، لباس و لوکیشن رو انتخاب میکرد. و چند صد تا عکس میگرفت. بعد، عکسهایی که انتخاب میشدن، میذاشتم توی یه آلبوم. آلبوم سال گذشته، اسمش انتظار بود. وقتی بابام آلبوم رو دید، رفت نشست روی مبل چرمی سبزش. دو تا دستاشو گرفت جلوی سینه ش و شروع کرد انگشترشو توی انگشتش چرخوندن. همیشه و قتی قراره بهم درس زندگی بده، همین کارو میکنه. من می شینم روبروش و گوش میدم. و بعد، سوال و جواب شروع میشه.
      - شیوا. منتظر چی هستی؟
      - نمی دونم.
      - باید بدونی. باید فکر کنی.
      فکر میکنم. میدونم که منتظر چی هستم. اما نمی تونم بگم. سعی میکنم از جواب دادن فرار کنم.
      - خوب. همه منتظر یه چیزی هستن. شما نیستین؟
      بابام، به انگشترش نگاه میکنه.
      - چرا. هستم.
      بعد، به من نگاه میکنه.
      - من هم منتظرم.
      چند لحظه ساکت می مونه.انگار منتظره من چیزی بگم. من فکر میکنم، شاید بابام هم،منتظر همون چیزی هست که من منتظرشم. اون چیزی که زندگیشو کامل کنه. و اگه نیاد، زندگیش ناقص میمونه. بابام، همیشه میگه، اگه در زندگی به اون چیزی که واقعن میخوای نرسی، همه زندگیت برای هیچ بوده. خیلی وقتا، چیزهایی که بهم میگه، توی دفترم می نویسه و ازم میخواد راجبشون فکر کنم. یا چند تا کتاب بهم میده و ازم میخواد که بخونم. میگه برای زندگی کردن، باید سواد زندگی کردن یاد بگیری. و گرنه هیچوقت زندگی نمی کنی. باید، بیشتر زندگی کنی و کمتر رنج بکشی. اما حالا می فهمم که بابام، با اینکه میدونه زندگی چی هست. رنج زیادی هم میکشه.
      - بابایی.
      - بله.
      - یه لبخند بزن.
      بابام، ادای لبخندو در میاره.
      - اینجوری؟
      پا میشم و میرم کنارش. می بوسمش.
      - بغلم کن بابا.
      بابام، دستاشو میندازه دور کمرم.
      - منو ببوس.
      بابام، صورتمو میبوسه.
      - اینطوری نه.
      بابام، دوباره منو میبوسه.
      - نه. یه بوسه خوب.
      -------
      امتحان، بیخوابی، درگیری با شارون، و بدتر از همه، محل کار آموزی، دارن دیوونم میکنن. دوتا از امتحانارو حتمن خراب کردم. برای بیخوابیم، قرص خواب گرفتم، که باید قایمشون کنم. وگرنه بابام ناراحت میشه. با شارون باید سعی کنم صلح کنم. و محل کار آموزی رو باید برای شش ماه آینده تحمل کنم. فکر میکنم هر چی بیشتر به بیست سالگی نزدیکتر میشم، آرومتر هم میشم. قبل از این، هیچ بایدی توی زندگیم وجود نداشت.
      همینطور که ساکمو کوچیکمو میبندم، به همه اتفاقات چند وقت پیش فکر میکنم. بابام، از پائین صدام میزنه:
      - شیوا. هر وقت آماده شدی بیا پائین.
      میدونم که منتظر جوابم نیست. و داره برای خودش قهوه درست میکنه. وسایلمو دوباره چک میکنم. اگه فرصت داشتم زنگ میزدم به مامان. اما میذارم برای بعد از برگشتن. مامانم اصرار میکنه برای عید ایرانی، به ایران برم. میگه خیلی بهتر از تابستون هست. بهش میگم که دوره کارآموزیم شروع شده و نمی تونم. با شرایطی که می بینم، نمی تونم اینکارو بکنم .حتی ممکنه تابستون هم نتونم به ایران برم. اگه بشنوه خیلی ناراحت میشه.
      ساکمو می بندم و میرم پائین. بابام، قهوه شو تموم کرده و کنار در ایستاده. سوار ماشین میشیم و راه می افتیم. به ساعت نگاه میکنم. تقریبا 40 دقیقه وقت دارم. زنگ میزنم به شارون. بهش میگم راه افتادم. بعد، گوشی رو خاموش میکنم.
      - بابا؟
      - بله.
      - فکر میکنم دو تا از امتحانام زیاد خوب نشدن.
      - آهان.
      - از دکتر قرص خواب گرفتم.
      - آهان.
      - از محل کارآموزیم راضی نیستم.
      - آهان.
      ساکت میشم. بابام، سرشو برمیگردونه طرفم. و بهم نگاه میکنه.
      - خوب؟
      - امتحانارو دوباره میدم.
      - خوب.
      - قرصا رو دیگه استفاده نمی کنم.
      - خوب.
      - محل کارآموزی رو بخاطر شما تحمل میکنم.
      - خوب.
      - شما هم وقتی نیستم خوب غذا بخورین.
      - چشم.
      - زیاد بیدار نمونین.
      - چشم.
      - نگران من هم نباشین.
      - چشم.
      نگاه میکنم به مزرعه های سبز، که دو طرف جاده پهن شدن. و گاوها و اسبهایی که توشون میگردن.
      - بهتر شدی؟
      نگاه میکنم به بابام.
      - بله. بهتر شدم.
      بابام، نگاهش به جاده س.
      - تا ده دقیقه دیگه می رسیم. مواظب باش زیاد توی آفتاب ندوی.
      - اوکی.
      بابام ادامه میده:
      - من امشب خونه نیستم. بین 10 تا 12 شب تلفنم بسته س. اوکی؟
      - اوکی بابام.
      بعد با شیطنت می پرسم:
      - بین 10 تا 12 شب کجا هستین؟
      بابام با ادا جواب میده:
      - جایی نیستم خانم. جلسه دارم.
      - جلسه؟ اون موقع شب؟
      مثل زنهای کنجکاو و ناباور ابروهامو میبرم بالا و نگاش میکنم. بابام، نگام میکنه و میخنده.
      - با مارتین قرار دارم. خیالتون راحت شد؟
      اخمام راستکی میرن توی هم. هر وقت اسم مارتین رو می شنوم ، نگران و عصبانی میشم. بابام، همیشه در مقابل سوالهایی که راجب به کارهاش یا دوستاش ازش میکنم، دو تا جواب داره. یا راستشو میگه، یا بهم میگه نمی تونم جواب بدم. مارتین، چند بار به خونمون اومده بود. و هر وقت از بابام راجبش سوال میکردم، بهم میگفت، نمی تونم جواب بدم. و همیشه، چیزایی که به بابام مربوط بودن و چیزی ازشون نمی دونستم، منو نگران و عصبانی میکردن.
      - مارتین؟
      - بله.
      - من ازش خوشم نمی یاد.
      بابام می خنده:
      - تو از همه دوستای نزدیک من بدت میاد. اشکالی نداره.
      نگاه میکنم به ساعتم.
      - نه بابایی. من از همه دوستای نزدیک شما بدم نمی یاد.
      از جاده اصلی خارج میشیم. روستای شارون، از دور پیدا میشه.
      - در عوض من از دوستای نزدیک تو بدم نمی یاد.
      نگاه میکنم به صورت بابام. می خندم.
      - من فقط یه دوست نزدیک دارم.
      بابام نگام میکنه. نزدیک خونه شارون هستیم. من حرفمو تکرار میکنم.
      - من فقط یه دوست نزدیک دارم.
      می رسیم کنار خونه شارون. می ایستیم. بابام، بوق میزنه. بعد، ماشینو خاموش میکنه.
      بدنشو می چرخونه طرف من.
      - همون. من از دوست تو بدم نمی یاد.
      من، نگاه میکنم به در باغ. شارون، از دور پیداش میشه. به طرفمون میاد.
      - شارون فرق میکنه بابا.
      در ماشینو باز میکنم. پیاده میشم. بابام هم پیاده میشه. شارون، در باغ رو باز میکنه. می یاد طرفمون. با خنده بغلم میکنه. بعد میره طرف بابام. بهش دست میده. من، نگاشون می کنم. شارون بر میگرده و نگام میکنه.
      - بابا و مامانم الان میان.
      من، ساکمو از ماشین در میارم. نگاه میکنم به طرف خونه شارون. بابا و مامان شارون به طرفمون میان. نگاه میکنم به بابام و شارون. دستاشون هنوز توی همه. بابام، دست شارون رو ول میکنه. شارون،میاد طرفم و ساکمو می گیره.
      - بریم شیوا.
      شارون راه میوفته طرف خونه. بابام، همینطور نگاش میکنه. بعد، نگاه میکنه به من. میرم توی بغلش.
      - مواظب خودت باش عزیزم.
      بعد، محکم فشارم میده. زیر گوشش میگم:
      - فرق شارون اینه که دوست شما هم هست.
      دستای بابام، شل میشن. خودشو می کشونه عقب.
      - پس فرقش اینه؟ ها؟
      میدونم ناراحتش کردم. بابام، به روی خودش نمی یاره.
      - خداحافظ عزیزم.
      - خداحافظ.
      نگاه میکنم به شارون، که اون طرف نرده ها منتظر ایستاده. راه می افتم. بابا و مامان شارون، میرن طرف بابام. می رسم به شارون. می ایستم و نگاه میکنم به بابام، که داره با بابا و مامان شارون حرف میزنه. بعد، بهشون دست میده و سوار ماشین میشه. راه می افته. دلم میخواد بدوم به طرفش. خجالت می کشم.
      - بریم دیگه.
      تلفنمو از کیفم در میارم.روشنش میکنم. همینطور که راه میریم زنگ میزنم به بابام.
      - بابایی.
      - جونم.
      - ناراحتی؟
      - نه عزیزم.
      - بوسم کن.
      - بوس.
      صدای بوسه بابام، توی گوشم می پیچه. دلم، آروم میگیره.
      ---------
      - عشق؟
      - عشق.
      شارون، با نوک پستونم بازی میکنه.
      - اما این عشق نیست شیوا.
      دستامو میذارم زیر سرم. توی تاریکی اطاق، زل میزنم به سقف.
      - شری. تو از بابام هیچی نمی دونی. اون احتیاجی نداره به من نظر بد داشته باشه. اون عاشق منه. می فهمی؟
      - آره. می فهمم. اما حتمن توی فکرش باهات سکس میکنه.
      چیزی نمی گم. شارون، برمیگرده و توی تاریکی بهم نگاه میکنه.
      - شیوا؟
      - هان.
      - تو چی؟ تو اینطوری فکر نمی کنی؟
      دستمو دراز میکنم و چراغ خواب کنار تختو روشن میکنم. شارون، چشماشو می بنده. صبر میکنم تا چشماشو باز می کنه.
      - شری.
      - هان.
      - فکر میکنی بابام آدم بدیه؟
      - نه شیوا. نه.
      - پس چی؟
      شارون، پیشونی شو میذاره روی بالش.
      - گیج شدم شیوا. گیجم....از اون شب که اون اتفاق افتاد، فکر میکنم چند سال بزرگتر شدم. اون شب ، من واقعا چیزایی احساس کردم که قبلن نمی دونستم. حتی الان که فکرشو میکنم، دلم می لرزه. دلم میخواد دوباره برم توی بغلش. نمی دونم. عجیبه. هم ازش میترسم، هم می خوامش. تو بگو. یعنی چی؟
      - یعنی اینکه بابام، به تو عشق رو نشون داد.
      - عشق؟
      - آره. عشق. عشقی که به من داره و نمی خواد بهم نشون بده.
      - اوکی. می فهمم. می فهمم.
      - می فهمی؟
      شارون برمیگرده و نگاه میکنه به سقف.
      -آره. می فهمم شیوا. فکر میکنی چی میشه؟ من چکار باید بکنم؟
      بعد، برمیگرده و زل میزنه توی چشمای من.
      - شیوا. فکر میکنی بابات عاشق من بشه.
      دستمو میذارم روی صورت شارون.
      - شری. بابام عاشق هیچکس نمی شه. اما تو فرق داری. تو می تونی عاشقش کنی.
      - چطوری؟
      - برای بابام، شیوا باش.
      - شیوا باشم؟
      - شیوا باش.
      -----------

      ***

      shiva_modiri
      Feb 28 - 2008 - 10:43 PM
      پیک 16

      قسمت چهاردهم: رازهای ممنوع

      رازها، چیزهایی هستن که باید پنهون باشن. چیزهایی که آدمها، حتی از نزدیکترین افراد زندگیشون، پنهون میکنن. چرا؟ شاید برای اینکه کسانی رو که دوست دارن، ناراحت نکنن. شاید برای اینکه، فاش شدن این رازها، موجب آزارشون میشن.
      اما اینکه من، رازمو از شارون پنهون میکردم، بخاطر هیچ یک از اینها نبود. من عاشق بابام بودم. اینو پنهون نمی کردم. اما شکل این عشق، رازی بود، که حتی بابام هم نمی دونست. فکر میکنم اگه یه روز، این راز رو براش فاش میکردم، چه اتفاقی می افتاد؟ اتفاقی که در مارسی پیش اومد، بهم نشون داد، که بابام، از احساس و میل واقعی من، نسبت به خودش، چیز زیادی نمی دونه. فکر میکنه این احساس فقط در اون هست، و برای همین از من میخواد که بهش نزدیک نشم. اما اگه بفهمه که این حس دو طرفه هست، چی؟ با شناختی که ازش داشتم، برای بابام، نتیجه عمل خیلی مهمتر از خود عمل بود. اینو می دونستم. برای همین، حاضر نمی شد کاری بکنه، که بعدن ، بخاطرش دچار عذاب بشه. فقط به شرطی که مطمئن باشه کارش درسته، اون کار رو انجام میده. از نظر من، این کار درست بود. اما نظر من، به تنهایی مهم نبود. فکر می کنم، کاری که بابام با شارون کرد، و نشون دادن احساسش نسبت به من، بوسیله شارون، فقط و فقط برای این هست، که مطمئن بشه. مطمئن بشه که من هم، اونطور حسی نسبت بهش دارم. و ماجرای مارسی ، یه اتفاق یا یه شیطنت دخترونه نبوده. اگه فکرایی که میکردم، درست بودن، این اتفاق، در حال افتادن بود. و حالا ، من نگران نتیجه عمل بودم. و همین، مجبورم کرده بود، شارون رو با اسبهاش تنها بذارم. و به دیدن پادر بیام. پادر، تنها کسی بود که تحمل این راز ممنوع رو داشت. من اینطور فکر میکردم.
      - اوه. تو هستی. دختر ایرانی؟
      پادر، به دو طرف در نگاه میکنه. می بینه که تنها هستم.
      از کنار در کلیسا فاصله میگیره. بدون حرف راه میوفته. من ، پشت سرش میرم. میرسیم به باغچه کوچیک کلیسا، که حالا برام آشناس. می شینم پشت میز فلزی سفید رنگ.
      - چایی؟ نوشیدنی؟
      - نه پادر. مرسی.
      پادر، پاهاشو روی هم میندازه. انگشتای دستشو توی هم میکنه. و با چشمهای منتظر، نگام میکنه.
      - پادر.
      - بله دخترم.
      - من حرفهایی دارم که نمی تونم بزنم. بخاطر این حرفها، غمگین و مریض هستم.
      پادر، دستاشو میذاره روی میز. بعد، دستاشو برمیگردونه. حالا، کف دو تا دستشو می بینم.
      - بگو دخترم. حرف بزن.
      حرف نمی زنم. بغضم می ترکه. گریه میکنم.
      ---------
      16 ساله بودم. مثل هر روز، بعد از مدرسه میرفتم فیتنس. سالن ورزشی، نزدیک خونمون بود. همیشه ساعت 5 عصر از راه مدرسه میرفتم اونجا. و تقریبا 3 ساعت ورزش میکردم. روزهای پنجشنبه ،بعد از مدرسه، میرفتم خونه. بعد ،ساعت 7 با چند تا از دوستام میرفتیم مرکز شهر. برای خرید و تفریح. چون روزهای پنجشنبه، مغازه ها تا 9 شب باز بودن و مرکز شهر شلوغ بود. بعد، ساعت 8 میرفتم ورزش تا ساعت 10 شب. زمستونها بابام میومد سراغم. اما تابستونها، هوا تا نصف شب روشن بود. خودم تنهایی برمیگشتم خونه.
      اون روز پنجشنبه بود. با یکی از دوستای همکلاسیم، که اسمش کارولین بود، رفتیم خرید. کارولین ،مثل اکثر دخترای هلندی ، بلند قد و درشت بود. و با اینکه همسن بودیم، سه بار دوست پسر گرفته بود. میدونست که من دوست پسر ندارم و تعجب نمی کرد. چون بهش گفته بودم ،که از نظر بابام، الان زود بود و من هم با نظر بابام موافق بودم. اما از اینکه هنوز، سکس رو تجربه نکرده بودم، تعجب میکرد.
      - هنوز ویرجین هستی؟
      - نه. ویرجین نیستم.
      - پس یه نفر تو رو باز کرده.
      - آره. یه خرس گنده دارم. یه شب منو باز کرد.
      - وای...با عروسک؟
      کارولین، باور کرده بود. می خواست بدونه چطوری یه خرس عروسکی اینکارو با من کرده.
      - کارولین به کسی نمی گی؟
      - نه. نمیگم.
      - این یه رازه که فقط به تو میگم.
      کارولین، با تعجب و سادگی بچگانه، منتظر شنیدن راز بود.
      - نه بهت نمی گم. این یه رازه.
      - تو رو خدا. بگو شیوا.
      - نه. آخه ممکنه به کسی بگی.
      کارولین التماس میکنه.
      - بگو شیوا. قول میدم به هیچکس نگم.
      - اوکی. چون قول دادی بهت میگم. من یه کلمه جادویی بلدم، که هر وقت به خرسم میگم ،هر کاری بخوام برام میکنه.
      کارولین، دهنش از تعجب باز میشه.
      - شوخی میکنی.
      - آره. شوخی میکنم.
      - نه راستشو بگو.
      - راستشو میگم. شوخی بود.
      - نه. شوخی نبود.
      - آره. شوخی بود.
      بعد میخندم. با شیطنت. با صدای بلند. چند نفر برمیگردن و نگام میکنن. کارولین نمی دونه چکار کنه. هم باور کرده. هم میخنده.
      - من می دونم. شما خارجیا همتون جادوگرید.

      --------
      - نگاه تو، دل هر مردی رو شاد میکنه. و بودنت، بهش احساس خوشبختی میده.اما، خود تو غمگین هستی. چرا؟
      اشکامو، با سر انگشتام، پاک میکنم. توی این چند وقت گذشته، اندازه چند سال گریه کردم. حساس ، ضعیف و دل شکسته شدم. و حالا، که روبروی پادر نشستم، احساس میکنم، شکسته و بیچاره هستم. بابام، از درد دل کردن متنفر بود. اما من، بابام نبودم. من، قوی و سخت نبودم. من، دختر تنهایی بودم، که هیچ چیز نداشت. هیچ چیز. و حالا، می فهمیدم، که روح من، با همه رازها و نیازهاش، توی یه برزخ تاریک، گرفتار شده بود.
      - چند سال داری شیوا؟
      - الان نوزده هستم.
      پادر، دستاشو دوباره توی هم میکنه.
      - بار اول که تو رو دیدم. فهمیدم زنی پیچیده، باهوش ،و قوی هستی. اما این چیزی که درگیرش شدی، تو رو ضعیف میکنه. ببینم. تو به خدا اعتقاد د اری؟
      - من خدار رو دوست دارم.
      پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
      - اوه خدای من. شیوا.
      پادر، لبخند میزنه.
      - تو. دوست خدا هستی. چطور؟ کی؟ با خدا چطور دوست شدی؟
      لبخند میزنم. هیجان و ذوق پادر، برام جالبه.
      - بابام میگه، خدا رو دوست داشته باش. دوست داشتن، بهتر از اعتقاد داشتنه. من هم سعی میکنم باهاش دوست بشم.
      پادر سرشو تکون میده.
      - شیوا. برای من از پدرت بگو.
      - چی بگم؟
      - هر چیزی که می تونی.
      - اوکی. میگم.
      بابام. چی باید میگفتم؟ بابام. که مهربان بود و دلش برای همه چی می سوخت. بابام. که بیرحم بود. بابام. که قشنگترین حرفها رو میزد. بابام. که همیشه ساکت بود. بابام. که عشق میداد. بابام. که عشق نداشت. بابام. که همه چیز داشت. بابام. که تنها بود. بابام. که رنگ سیاه رو دوست داشت. بابام. که بیرنگ بود. بابام که مرموز بود. بابام. که ساده بود. بابام. چی باید می گفتم؟
      - نمی تونم. واقعن نمی تونم.
      پادر سرشو تکون میده.
      - می فهمم دخترم. اشکالی نداره.
      بعد،آه میکشه.
      - اما می تونم تصورش کنم. چون تو رو می بینم. هر پدری با وجود تو احساس غرور میکنه. شیوا. دخترم. چیزهای خوب زندگی، مجانی هستن. اما گاهی به خاطر اونها باید قیمت زیادی بدیم. خوب فکر کن. به قیمتش فکر کن دخترم.
      نگاه میکنم توی صورت پادر.
      - فکر کردم پادر. قیمتش رو می دونم.
      - می دونی. واقعن میدونی؟
      آه می کشم.
      - می دونم. قیمتش، خود من هستم.
      ----------





      ----------
      کارولین، اصرار میکرد خرس عروسکیمو ببینه.بهش میگم یه وقت دیگه. باید برم اسپورت. اما توی راه برگشت، تصمیم گرفتم به خونه برم. توی اتوبوس، همش به فکر خرس بزرگی بودم که بازمانده همه عروسکها و خرسهام بود. این خرس بزرگ و سفید رو، گوشه اطاقم، کنار تخت گذاشته بودم. برای اینکه گردنبند هامو به گردنش آویزوون کنم و چند تا کلاه، که خیلی دوست داشتم، و نمی خواستم خراب بشن، روی سرش بذارم.
      توی دلم، از کاری که میخواستم بکنم، هیجان زده شده بودم. چشامو بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس. به خرسم فکر میکردم.
      - چرا تا حالا فکرشو نکرده بودم.
      وقتی کنار خونه، از اتوبوس پیاده شدم، تازه یادم افتاد، که باید به بابام زنگ می زدم. همیشه، هر وقت برنامه روزانه م به هم میخورد، باید به بابام زنگ میزدم. اما، حالا کنار در خونه بودم. کلید رو انداختم و در خونه رو باز کردم. مثل همیشه سرمو گرفتم بالا. به طرف طبقه دوم. تا بگم، بابایی من اومدم.
      اما صدام در نیومد. جلوی چشمم، توی طبقه بالا، زنی رو میدیدم، که از طرف حموم، با حوله ای که دور خودش پیچیده بود، به طرف اطاق بابام میرفت. دیدم از کنار اطاق بابام گذشت.و رسید کنار در اطاق ممنوع. چند لحظه ایستاد. در اطاق ممنوع باز شد. دیدم که وارد اطاق شد. در اطاق ممنوع بسته شد.
      فکر کردم برگردم. برم بیرون و از اونجا به بابام زنگ بزنم. آهسته از خونه خارج شدم. رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. از اونجا زنگ زدم به بابام .
      - بابایی. میخوام بیام خونه.
      - نمیری اسپورت؟ حالت خوبه؟
      - آره. حالم خوبه. اما حوصله اسپورت ندارم.
      - اوکی عزیزم. پس بیا خونه. اما من تا دو ساعت دیگه نمی تونم ببینمت.
      - باشه بابا. بوس.
      پا میشم. در جهت مخالف خونمون راه میفتم. همینطور میرم. تا می رسم به سالن اسپورت. بعد برمیگردم. به طرف خونه. توی راه، به زنی که دیده بودم فکر میکردم. زنی که از حموم بیرون می اومد. زنی که می تونست وارد اطاق ممنوع بشه. کی بود؟ میرسم خونه. کلید رو توی در میکنم. درو باز میکنم. آهسته از راهرو میگذرم. از پله ها بالا میرم. توی راهروی طبقه دوم می ایستم. بوی بخار حموم و عطر زنونه رو احساس میکنم. به در بسته اطاق ممنوع نگاه میکنم. راه میوفتم به طرف اطاق خودم.
      - فهمیدم. ساندرا بود. زن مارتین.
      --------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. پاسخ: 22
      واپسین پیک: 11-24-2011, 01:00 PM
    2. موضوع یارانه ها و بنزین
      از سوی kourosh_bikhoda در تالار سیاست و اقتصاد
      پاسخ: 19
      واپسین پیک: 11-08-2010, 04:39 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •