Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
عشق ممنوع - برگ 2
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 2 از 4 نخستیننخستین 1234 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 11 به 20 از 34

    جُستار: عشق ممنوع

    1. #11
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #9

      ***

      shiva_modiri
      Mar 02 - 2008 - 07:50 PM
      پیک 17

      قسمت پانزدهم: رازهای ممنوع 2

      ساندرا، زیبا، با شخصیت و مودب بود. از اون زنهایی که می تونستن، بابامو جذب کنن. چند بار با شوهرش مارتین به خونمون اومده بودن. هر بار، می نشستن توی پذیرایی و صحبت میکردن. من، کنارشون نمی نشستم. چند جمله معمولی باهاشون حرف میزدم و میرفتم بیرون. یا میرفتم توی اطاق خودم. همیشه فکر میکردم ، ساندرا و مارتین ، یه زن و مرد خوشبخت هستن. هر دوشون، سالم و درس خونده بودن، و برای یه شرکت بین المللی کار میکردن.توی همون چند جمله ای که باهاشون حرف میزدم، می تونستم بفهمم که ساندرا، زن مهربون و ساده ای هست. برعکس، مارتین، یه طور دیگه ای بود. مرموز بود. معمولی نبود. می دونستم که بابام، به راحتی با کسی دوست نمی شه. رابطه با مارتین و ساندرا، حتمن یه دلیل داشت. اما من نمی دونستم. و هر وقت هم که از بابام راجبشون سوال میکردم، نمی تونست بهم جواب بده. حالا فکر میکردم، دلیل این رابطه رو می فهمم. اما چرا توی اطاق ممنوع؟
      رازهای زیادی توی زندگی بابام بودن که نمی دونستم. فکر میکردم، اگه یه روز، بتونم وارد اون اطاق بشم، حتمن این رازها رو می فهمم. شاید هم، همونطور که بابام همیشه میگفت، رازها برای این هستن که گفته نشن. وگرنه موجب رنج آدمها میشن.
      دفترچمو از توی کمد در میارم. قفل کوچیک دفتر رو باز میکنم. بالای یه صفحه سفید می نویسم: رازهای ممنوع. بعد، به رازهای خودم فکر میکنم. رازهایی که فقط من می دونستم. رازهای خودم. رازهای بابام. تاریخ و ساعت رو می نویسم. بعد می نویسم: بابایی با ساندرا. توی اطاق ممنوع.زیر نوشته خط میکشم. می نویسم: من، با خرس سفید. توی اطاق خودم. دفترچه خاطراتمو می بندم. قفلش میکنم و میذارم توی کمد. نگاه میکنم به تخت. خرس بزرگ و سفیدم که زیر لحاف خوابیده. میرم و کنارش می خوابم. زیر لحاف. خرس رو بغل میکنم. چشامو میبندم. سر خرس رو فشار میدم به پستونام. شورتمو آروم در میارم. دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای کوسمو حس میکنم. بعد، پاهامو دور کمر خرس حلقه میکنم. خودمو تکون میدم. دو تا دستامو میذارم روی کمر خرس و فشارش میدم به کوسم. گلوم خشک میشه. نفس نفس میزنم. انگشتمو میکنم توی کوسم، که حالا داغ و خیس شده. بعد، برمیگردم و میخوابم روی خرس.
      - بکون منو.
      فکر میکنم به جای انگشتم، کیر خرسه توی کوسمه. داغ میشم. سرمو میزنم به سر خرس. می خوام جیغ بکشم. دندونامو به هم فشار میدم.
      - بابای بد.
      یهو، پا میشم. شورتمو می پوشم. از اطاقم میرم بیرون. میرم به طرف اطاق خواب بابام. در کمدشو باز میکنم. یه تی شرت سیاه برمیدارم. بعد، یکی از ادکلن هاشو از روی میز بر میدارم. برمیگردم به اطاق خودم. از هیجان میلرزم. تی شرت رو میکنم توی تن خرس. بهش ادکلن میزنم. حالا، اطاقم، بوی بابامو میده. شورتمو در میارم. می شینم روی خرس.
      - بکون منو.
      چشمامو می بندم. سرمو میذارم روی سینه ش. سرم، پر میشه از بوی تنش. بعد، گرمای کیرشو، روی کوسم حس میکنم. دو تا دستامو می برم عقب. می مالم به کونم. بعد، آروم، کوسمو باز میکنم. خودمو فشار میدم به کیر سفت و گنده ش. کوسم، باز میشه.
      - اوه...
      کوسم پر میشه. احساس درد میکنم. تنم میلرزه. صورتمو می چسبونم به سینه ش. آروم می شم.
      - بوسم کن. بابایی....
      --------




      شرح عکسها: 17 سالگی
      --------
      - دوست پسر نداری؟
      - نه پادر.
      - می فهمم.
      پادر، چند لحظه سکوت میکنه. بعد می پرسه:
      - هنوزم چایی نمی خوای؟
      - نه پادر. مرسی.
      - پس اگه اجازه بدی، من یه قهوه برای خودم بیارم. اوکی؟
      - اوکی پادر.
      پادر، پا میشه. من، تلفونمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم به شارون.
      - شری. من یه خورده دیگه پیش پادر میمونم. بعد میام.
      - نکنه میخای راهبه بشی؟
      می خندم:
      - چه فکر خوبی.
      - جنده. یه شام مخصوص برات ساختم.
      - چی هست؟ واقعن خودت ساختی؟
      شارون، خودشو لوس میکونه:
      - مامانم یه خورده کمکم کرد. اما من بهش میگفتم چکار کنه.
      - اوکی. فهمیدم. از مامانت تشکر کن.
      شارون، جیغ میکشه:
      - اون که کاری نکرده.
      پادر، با فنجون قهوه ش برمیگرده.
      - فعلن بای شری.
      - بای عزیزم. زود بیا.
      گوشی رو میبندم. نگاه میکنم به پادر.
      - من وقتی قهوتون تموم شد میرم.
      پادر لبخند میزنه:
      - پس من قهومو طول میدم.
      می خندم:
      - اگه ممکنه بازم میام پیشتون.
      پادر، همونطور که نشسته، دستاشو میاره جلو.
      - دستتو بده به من دخترم.
      دو تا دستامو میذارم توی دستهای بزرگش. پادر، سرشو میذاره پایین. چشماشو می بنده. بعد، با صدای بلند دعا میخونه.
      - آمین.
      من، تکرار میکنم.
      - آمین.
      پادر، سرشو بالا میگیره. لبخند میزنه. بعد، قهوشو یه باره ، سر میکشه. پا میشه. من هم پا میشم. راه میوفتیم. تا کنار در کلیسا.
      - هر موقع و هر ساعت که تونستی بیا.
      - باشه پادر. مرسی.
      دستشو فشار میدم. و راه میوفتم. به دعای پادر فکر میکنم.
      - خدایا. به شیوا قدرت بده، تا تصمیم درست رو بگیره. آمین.
      فکر میکنم. به زندگیم. به نقطه ای که الان توش بودم. به تصمیم درست. به حرفای دو ساعته پادر. خوشحال بودم که باهاش حرف زدم. احساس میکردم، یکی دیگه از خصوصیات بابام، که شناختن سریع و دقیق آدمها بود، توی من هم هست. پادر میگفت، یکی از علتهای مهم، در عشق من به بابام، همین شباهت خیلی زیاد جسمی و روحی بود. من و بابام، مثل سیبی بودیم که دو نصف شده بود. و فاجعه عشق من، همین بود. نصف شده بودم. از بابام، جدا شده بودم. اینها حرفهایی بودن که پادر میزد. از نظر پادر، عشق من، هیچ شکل گناه آلودی نداشت. حتی استثنا بود. عشقی بود ، که بین خدا و شیطان قرار گرفته بود. حالا من باید تصمیم میگرفتم. باید انتخاب میکردم. یا عشق روحی. یا عشق جسمی. یا خدا. یا شیطان.
      - خدا؟ شیطان؟
      به درختها نگاه میکنم. به سایه های بزرگ که روی جاده جنگلی افتادن. به زیبایی اطرافم نگاه میکنم. فکر میکنم، کنار هر کدوم از این زیباییها، یه چیز زشت، یه چیز بد، پنهون هست. همونطور که بابام میگفت. توی هر شادی، چیزی از غم هست. توی هر زیبایی، چیزی از زشتی. توی هر زشتی، چیزی از زیبایی. حالا معنی حرفاشو می فهمیدم. هیچ چیز زیبا نبود. هیچ چیز زشت نبود. هیچ چیز، خوب نبود. هیچ چیز بد نبود. از کشف خودم، احساس شادی میکنم. احساس راحتی میکنم.
      - خدا. یا شیطان؟
      تصمیم. انتخاب. فکر میکنم. تمام این سالها، که گذشتن، من توی جنگ بودم. برای همین تصمیم. برای همین انتخاب. فشار و درد این درگیری، هنوز روی شونه هام بود. همیشه دلهره داشتم. همیشه میترسیدم. اما حالا می فهمیدم. حالا، که به گذشته فکر میکردم. حالا که همه اتفاقهای زندگیم رو ،کنار هم میذاشتم.می فهمیدم، که من، نباید تصمیم بگیرم. نباید انتخاب کنم. من، از همون روز، که در بهار 16 سالگی، با خیال بابام زن شدم، انتخابمو کرده بودم. تمام این سالها که گذشتن، برای فهمیدن بودن. فهمیدن این انتخاب. و حالا، می فهمیدم. آره. می فهمیدم. و دلم میخواست، از خوشحالی جیغ بکشم.
      - خدا. و شیطان. هر دو.
      --------




      شرح عکسها: 18 سالگی
      --------
      - نگاه تو، دل هر مرد رو شاد میکنه...
      توی اطاق شارون، نشستم روبروی آینه، و به خودم نگاه میکنم. زیبا هستم. می دونم. از همون موقع که خودمو شناختم، هر جا که میرفتم، و هر جا که بودم، آدمها با نگاهشون، و با کلماتشون، اینو بهم میگفتن. اونقدر، که وقتی 14 ساله بودنم، ساعتها روبروی آینه می ایستادم و خودمو نگاه میکردم. توی مدرسه، برای همکلاسیهام، قیافه میگرفتم، و تمام پول ماهیانم رو خرج لباس و لوازم آرایشی میکردم. بابام، هیچوقت بهم نمی گفت که زیبا هستم. همیشه خودم ازش سوال میکردم.
      - خوشگلم بابا؟
      - آره عزیزم.
      بیشتر از این نمی گفت. هیچوقت راجب به زیباییم حرفی نمی زد. شاید اون موقع نمی تونستم حرفاشو بفهمم. حالا می فهمم. توی 16 سالگی، تنها فکری که داشتم، مواظبت از زیباییم بود. چون، تنها چیزی بود که هر جا میرفتم، نگاه ها رو بهم جلب میکرد. توی مهمانیها. موقع خرید. توی مدرسه. کنار دریا. همه جا، با غرور قدم میزدم. اونقدر ، که هیچکس جرئت نداشت بهم نزدیک بشه. زیبایی، تنهام کرده بود. و خودخواهی، داشت به قیمت درسم تموم می شد. تا اینکه بابام، به حرف اومد.
      - شیوا.
      - بله بابا.
      - بیا به اطاق کار من.
      رفتم و روبروش نشستم.
      - یه کاغذ بردار و چیزایی که میگم بنویس.
      یه کاغذ برداشتم.
      - چی بنویسم.
      - تمام برنامه های روزانتو دقیق بنویس.
      می دونستم که همه برنامه های روزانمو میدونه. اما نوشتم. تمام روزهای هفته. و جلو هر روز با ساعت و دقیقه کارامو نوشتم. بعد، کاغذ رو گذاشتم روی میز. بابام، کاغذ رو برداشت و نگاه کرد.
      - خوب نیست عزیزم.
      دوباره کاغذ رو بهم داد. نگاه کردم به کاغذ. آروم گفتم:
      - ببخشین بابایی.
      بابام، جدی و اخمو، نگام میکرد.
      - شیوا. تو دختر زیبایی هستی. اما بیش از حد حواست به این مسئله هست. اونقدر که مسایل مهم زندگیت رو داری فراموش میکونی. نصف وقت روزانت توی سالن ورزشی هستی. روزی3 ساعت روبروی آینه هستی. تمام پول ماهیانت خرج لباس و آشغالهایی میشه که مطمئنم حتی یه بار هم استفاده نمی کنی.
      صدای بابام داشت بالا میرفت.
      - برنامه روزانتو دوباره نگاه کن. تمرین زبان. خوندن کتاب. و همه چیزایی که تا پارسال انجام میدادی، هیچکدوم توی برنامت نیست. یعنی چی؟
      بابام ساکت شد. یه کاغذ برداشت. و شروع کرد به نوشتن.
      - یادت نره عزیزم. تو دختر باهوشی هستی. استعداد داری. باید ازشون استفاده کنی. شانس اوردی که نمره های درسیت خوبن. وگرنه تنبیهت میکردم. اما اگه اینطور پیش بری، ارزون میشی عزیزم. می فهمی؟
      - نه بابایی. نمی فهمم.
      بابام، سرشو برد بالا و نگام کرد.
      - ارزون میشی. ببین عزیزم. زیبایی قیمت داره. زیباترین زن، توی همین هلند، یا توی دنیا رو، میشه خرید. قیمتها فرق دارن. اما میشه خرید. اما انسان، قیمت نداره. دانش قیمت نداره. می فهمی؟
      - بله بابایی.
      - پس سعی کن یه انسان خوب باشی. انسان خوب و بی قیمت. نه یه زن زیبای ارزون.
      - اوکی بابایی.
      بابام، کاغذ رو به دستم داد. نگاه کردم به برنامه های روزانه ای که برام نوشته بود. بعد، نگاه کردم به بابام. لبخند میزد.
      - بیا اینجا خانوم خوشگله.
      پا شدم و رفتم روی پاش نشستم.
      - خوشگلم بابا؟
      بابام، محکم فشارم داد.
      - برای من همیشه خوشگلی.
      بعد، گردنمو بوسید.
      - تو خوشگل بابا هستی.
      - می دونم بابایی.
      بابام، زیر گوشم زمزمه میکرد. صداش میلرزید.
      - چه مردها که با نگاه تو بلرزند. مواظب باش.
      بعدها فهمیدم. بابام، همیشه این حرف رو تکرار میکرد. نگران مردهایی بود، که قرار بود با نگاه من بلرزن. نگران این بود، که از زیباییم ، اسلحه ای بسازم و زندگی بعضیها رو خراب کنم.
      - مواظب باش شیوا. خوب باش.
      ---------






      شرح عکسها: 19 سالگی
      ---------
      توی آینه به خودم نگاه میکنم. و فکر میکنم. تمام این سالها که گذشتن، همیشه مواظب بودم. سعی کردم به هیچکس نزدیک نشم. سعی کردم همه آدمایی که بهم نزدیک میشدن، از خودم دور کنم. عشق خودم رو، برای همه ممنوع کردم. بخاطر مردی که با نگاه من لرزیده بود. یهو، احساس میکنم که سالهاست از بابام دورم. دلم براش تنگ میشه. نگاهمو از آینه بر میدارم. پا میشم. تلفنمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم.
      - های بابایی.
      - های عزیزم.
      - دلم برات تنگ شد.
      - لوس نشو.
      - گفتم تا ساعت 10 نشده زنگ بزنم.
      - شام خوردی؟
      - نه هنوز. شما شام خوردین؟
      - آره عزیزم. چکار میکنی؟
      - هیچی. مامان زنگ نزد؟
      - نه. قرار بود زنگ بزنه؟
      - چند روز پیش زنگ زد. امروز یا فردا زنگ میزنه.
      - بهش میگم به گوشیت زنگ بزنه.
      - یه چیزایی راجب به خونه میگفت. من نفهمیدم.
      - خونه؟
      - آپارتمان من.
      - آهان.
      - میگفت من حتمن باید برم ایران.
      - پس خودم زنگ میزنم. ببینم چی شده.
      - اوکی.
      - اوکی.
      - بابایی.
      - بله.
      - امشب ساندرا رو می بینین؟
      - آره. چطور؟
      - سلام به ساندرا برسونین.
      - اوکی.
      - بابایی.
      - هان.
      - شارون سلام میرسونه.
      - اوکی. سلام برسون.
      - بابایی.
      - جونم.
      - آخه دلم تنگ شده براتون.
      - دختر لوس. چند روز دیگه بیست ساله میشی.
      - بوسم کن بابایی.
      - بوس.
      - دوستت دارم. بابا.
      بابام. مکث میکنه.
      - دوستت دارم. شیوا.
      --------

      ***

      shiva_modiri
      Mar 06 - 2008 - 11:07 PM
      پیک 18

      قسمت شانزدهم: رازهای ممنوع 3

      بابام، از دروغ نفرت داشت. اونقدر که کوچکترین دروغ هم ، عصبانیش میکرد. میگفت، همه آدمها، به هم دروغ میگن. ولی آدمایی که همدیگرو دوست دارن، نباید به هم دروغ بگن. اما من، چون دوستش داشتم، مجبور بودم بهش دروغ بگم. مثل دروغهایی که توی پانزده سالگی، یا شانزده سالگیم، بهش میگفتم. وقتی شبها، از اطاق خوابم بیرون میومدم و به سراغش میرفتم.
      - بابایی...
      بابام، که همیشه بیدار بود، دستشو از زیر لحاف بیرون می اورد. و من میرفتم کنارش می خوابیدم.
      - چیه عزیزم؟
      - خواب دیدم. می ترسم.
      بعد، مثل همیشه، پشتمو بهش میکردم. و کونمو می چسبوندم به شکمش.
      و یه دروغ دیگه:
      - بابایی...
      - هوم؟
      - دلم درد میکونه.
      و یه دروغ دیگه:
      - بابایی.
      - جونم...
      - صدای گربه میاد. میترسم.
      بزرگتر که شدم، دروغهام هم بزرگتر شدن. اون موقع، به اندازه کافی میدونستم ، سکس چی هست. و می دونستم چطوری باید بابامو تحریک کنم. می دونستم از چه عطر زنونه ای خوشش میاد. چه رنگی بیشتر تحریکش میکنه. به کدوم نقطه از بدن یه زن توجه میکونه.و هر بار،که روی پاش می نشستم، می دونستم چکار باید بکونم ، که کیرش، زیر شلوار، سفت و گنده بشه.
      -------



      --------
      - بابایی؟
      - هان؟
      - چند تا عکس ازم میگیری؟
      - اینجا؟
      - آره.
      نشستم روی مبل. بابام، از توی دوربین نگام میکرد. بهش میگفتم کجا بایسته و چطوری ازم عکس بگیره. یه روز ظهر، توی تابستون بود. اوایل 17 سالگیم. عکاسی رو همیشه دوست داشتم. از همه چیز عکس میگرفتم. از خودم، بیشتر از هر چیز دیگه ای عکس میگرفتم. می ایستادم روبروی آینه، یا بابامو مجبور میکردم ازم عکس بگیره. اون هم ، همیشه با اخم اینکارو میکرد. چون هی بهش دستور میدادم و هی لباس عوض میکردم. اون روز، یه فکر جدید به سرم زده بود. یه دامن خیلی کوتاه پوشیده بودم که تا بالای کونم بود. زیرش هیچی نپوشیده بودم، و موقعی که می نشستم، همه چیز پیدا می شد.
      - بگیرم؟
      پاهامو روی هم انداختم.
      - بگیرین.
      بعد، چند تا مدل ورزشی گرفتم.
      - بگیرین.
      - نمی خوای لباس عوض کنی؟
      - نه. بگیرین.
      اونقدر عکس گرفت تا کارت دوربین پر شد. دوربینو ازش گرفتم . رفتم توی اطاقم. عکسارو توی کامپیوترم نگاه کردم.
      - واو....
      چه فکر خوبی کرده بودم. احساس شیطنت و پیروزی میکردم. توی بعضی از عکسا، حتی کوسم هم پیدا بود. فکر میکردم، بابام، حالا چه حالی داره. خیلی سعی میکرد که خونسرد باشه. چند تا از عکسا رو انتخاب کردم و به ایمیلش فرستادم. دیدن هیکل لخت من، برای بابام تازگی نداشت. از وقتی که یادم میومد، توی استخر، کنار دریا، و حتی توی خونه، منو لخت دیده بود. حتی دوتا از عکسامو که کنار دریا گرفته بودم، توی کتابخونه اطاق کارش گذاشته بود.
      - اینارو میخوای چکار؟
      یهو، از جا پریدم. بابام، کنار در اطاقم ایستاده بود. و بهم نگاه میکرد.
      - می خوام... از وقتی میرم فیتنس، ببینم چطوری هستم.
      بابام اومد جلو. بالای سرم ایستاد و به مونیتور نگاه کرد. بعد، با انگشتش به سه تا عکس اشاره کرد.
      - اینارو پاک کن.
      نگاه کردم به عکسا. همونایی بودن که واسش فرستاده بودم.
      - اوکی. چشم.
      بعد، صبر کردم تا از اطاقم رفت بیرون. عکسارو، دوباره با دقت نگاه کردم. توی دلم، یه چیزمرموز و شیطانی می خندید.
      - به کوسم خوب نگاه کن. بابایی.
      ---------








      شرح عکسها: انتظار
      ---------
      - ساندرا بود. زن مارتین.
      به زنی فکر میکردم، که در 16 سالگی دیده بودم. زنی که از حموم بیرون اومد، و رفت توی اطاق ممنوع. دفترچمو باز میکنم. تاریخ رو می نویسم. ساعت از 10 شب گذشته. توی اطاق شارون نشستم و به بابام فکر میکنم. و به ساندرا و مارتین .واقعن ساندرا و مارتین، امشب با هم هستن؟ از فکر اینکه بابام بهم دروغ گفته باشه، احساس ناراحتی میکنم. پس چرا تلفنشو بسته؟ نکنه فقط با ساندرا قرار داره؟ توی دفترچه می نویسم: امشب خونه شارون هستم. بابام رفته پیش ساندرا و مارتین. بین ساعت 10 تا 12 تلفنشو بسته. جلوی اسم مارتین یه علامت سوال میذارم. تا حالا هیچوقت به حرفای بابام شک نمی کردم. بابام، حق داشت که رازهای زیادی داشته باشه. حق داشت که خیلی چیزها رو بهم نگه. اما چرا بهم دروغ میگوفت؟ فکر میکردم به دروغهای خودم. دروغهایی که بهش گفته بودم. و دروغهایی که میخواستم بهش بگم. شاید اون هم ، به همون دلیل که دوستم داشت، باید بهم دروغ میگفت؟
      - داری مینویسی؟ میشه بیام تو؟
      سرمو بالا میگیرم. شارون، کنار در نیمه باز اطاقش ایستاده.
      - بیا تو شری.
      دفترمو می بندم. شارون کنار تخت می شینه و بهم نگاه میکنه.
      - شیوا.
      - هوم.
      - خیلی زیاد فکر میکنی.
      - امشب بابام پیش ساندراس.
      شارون چشماشو ریز میکنه.
      - ساندرا؟
      - ساندرا. زن مارتین. دوست قدیمی بابام.
      - خوب؟
      - البته بابام گفت ساندرا و مارتین با هم هستن.
      مکث میکنم. شارون منتظر نگام میکونه.
      - ولی من فکر میکنم ساندرا تنها باشه.
      شارون، کفشاشو آروم در میاره.
      - یعنی بابات بهت دروغ گفته؟
      - نمی دونم.
      - پس چی؟
      - آخه گفت تلفنشو می بنده.
      شارون، پا میشه و کفشاشو میذاره زیر صندلی کنار تخت.
      - همین؟
      بعد، میاد و کنارم می شینه.
      - گفتم که. زیاد فکر میکنی شیوا.
      - آره. زیادی فکر میکونم.
      دراز میکشم روی تخت. فکر میکنم به ساندرا. که از توی حموم در اومد و رفت توی اطاق ممنوع. حالا بابام چی میکرد؟ بابام. با زن دوست قدیمیش؟ مارتین چی؟ می دونست یا نه؟ چکار میکنی بابایی؟ چرا به من نمی گی؟ من. که از همه زنهای زندگیت بهترم. من. که تو رو ، بیشتر از همه دوست دارم. من. که شیوای تو هستم.
      - شری...
      - هان..
      - وقتی 17 ساله بودم، چند تا عکس سکسی واسه بابام ایمیل کردم.
      - شیطون بدجنس.
      - چی فکر میکونی؟ فکر میکنی پاکشون کرد؟
      شارون، دوباره چشماشو ریز میکونه.
      - نه. فکر نمی کنم. نه.
      --------







      شرح عکسها: شارون
      --------
      - بابایی.
      - هوم.
      - میخوام باهات حرف بزنم.
      بابام، توی آشپزخونه ایستاده بود و داشت غذا می ساخت. روزهای آخر هفته، نوبت غذای ایرانی هست، که بابام خودش میسازه. – خوش به حال زن شما.
      بابام، شعله زیر دیگ رو کم کرد. بعد، برای خودش قهوه ساخت.
      - زن من؟
      - زنی که در آینده میگیرین.
      بابام خندید.
      - زن.
      فنجون قهوشو برداشت.
      - من اخلاقم خوب نیست. هیچ زنی با من نمی سازه.
      می دونسنم که بابام، اگه با هیچ زنی ، بیشتر از یه سال نمی مونه، یکی از دلایل مهمش من هستم. کوچیکتر که بودم، احساس گناه میکردم. وقتی مامیتا از پیشمون رفت، بارها از بابام پرسیده بودم، که چرا زن نمی گیره. و اون هم، همیشه بهم توضیح میداد، که به خاطر کارش، به خاطر اخلاقش، به خاطر این، بخاطر اون، نمی تونه زن بگیره. بعدها فهمیدم، که بیشتر از هر چیز،بخاطر من بوده. اونقدر، که حتی نمی ذاشت، زنهایی که باهاشون رابطه داشت، ببینم. حالا که فکرشو میکنم، می فهمم که چه جهنمی درست می شد، اگه بابام، زن گرفته بود.
      - خودم براتون آشپزی میکنم.
      بابام خندید. با صدای بلند. دیدن خنده بابام، یکی از اتفاقات عجیب بود.
      - آشپزی؟ تو آشپزی کنی، چی میشه.
      خنده شو زود تموم کزد. دوباره جدی شد.
      - می خواستی حرف بزنی. ها؟
      - آره.
      - خوب بگو. پول میخوای؟
      سرمو انداختم پایین.
      - بابایی. من با یه پسر دوست شدم.
      سرم، پایین بود. صدای بابامو می شنیدم.
      - با یه پسر دوست شدی؟ کی هست؟ چطوری؟
      زیرچشمی با بابام نگاه کردم. اخماش توی هم بود.
      - هنوز دوست نشدم. اون از من خوشش میاد.
      - تو چی؟
      - نمی دونم هنوز. باید فکر کنم.
      بابام، قهوشو تموم کرد. شعله زیر دیگ رو کمتر کرد، و از آشپزخونه رفت بیرون.
      - خوب فکر کن. تو الان 17 سالته. خوب فکر کن.
      ناراحت بود. توی صداش می فهمیدم. چرا؟ از همون موقع که 16 ساله بودم، بهم میگفت، وقتی 17 یا 18 ساله شدی، اجازه داری دوست پسر بگیری. اما حالا میدیدم که ناراحت بود. اونقدر ناراحت بود، که رفت بالا توی اطاق کارش و در اطاق رو بست. حسودیش می شد؟ هم خوشحال بودم. هم از خودم بدم میومد. کاشکی میدونست که بهش دروغ گفتم. فقط برای اینکه ببینم چکار میکنه. بابای من. حالا باید بعد از چند روز بهش بگم که فکرامو کردم. و نمی خوام با پسره دوست بشم. اونوقت خوشحال می شد. فکر کردم:
      - دیگه بهت دروغ نمی گم. قول.
      ---------



      ---------
      - شری؟
      - ها؟
      - توی من چی می بینی؟
      شارون، همونطور که کنار تخت نشسته، پیرهنشو در میاره. بعد، دراز میکشه کنار من.
      - توی تو چی می بینم؟
      - آهان.
      شارون، دستشو از زیر لحاف میذاره روی کوسم. زمزمه میکنه:
      - توی تو... یه کوس حشری می بینم.
      - جدی میگم شری.
      شارون، با کوسم بازی میکنه.
      - یعنی چی؟
      - یعنی می تونی توی من شیطون رو ببینی؟
      شارون، لباشو جمع میکنه. بعد میخنده.
      - من همیشه توی تو شیطون رو می بینم.
      - راست میگی؟
      - آره.
      بعد، میخوابه روی من.
      - من که گفتم به کلیسا نرو.
      بعد، زبونشو میماله به نوک پستونم. پاهامو، میندازم دور کمرش. خودمو ول میکنم. آروم آروم داغ میشم.
      - شری... کوسمو بخور....
      شارون، خودشو میکشونه پایین. زبون داغشو ، توی کوسم حس میکنم. چشمامو می بندم. دستامو میذارم روی شونه هاش. می کشونمش بالا. سفت بغلش میکنم.
      - شری...
      - جونم...
      احساس میکنم یه چیزی توی گلومه. یه چیزی توی دلم. می لرزم.
      - می خوامش شری...
      - میدونم عزیزم.
      گوشه چشمم خیس میشه.
      - بوسم کن شری...
      شارون، بوسم میکنه.
      - دیگه نمی تونم.
      می نالم.
      - خسته شدم.
      شارون، چشمای خیسمو میبوسه.
      - می دونم...
      بی صدا گریه میکنم.
      - می خوام بمیرم. شری...
      شارون، سرمو توی بغلش میگیره.
      - شیوا...وای...خدا...
      - تنهام نذار شری.
      شارون، صورتمو، توی دستاش میگیره.
      - قول میدم شیوا....قول.
      زل میزنم توی چشماش.
      - مامان من باش شری.
      چشمای شارون، برق میزنن.
      - مامانت میشم.
      - بابای من باش شری.
      - می شم.
      - به خاطر من.
      - به خاطر تو. هر کاری که بگی.
      - شری...
      - چیه عزیزم...
      - کاری بکون. هر کاری...من می میرم...
      شارون، سرشو میاره جلو. بعد، جدی و محکم زمزمه میکونه:
      - شیوا...کاری میکنم...که این مادر جنده...به پات بیوفته...قول میدم.
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. #12
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #10

      ***

      shiva_modiri
      Mar 10 - 2008 - 07:29 PM
      پیک 19

      قسمت هفدهم: شیوا

      شارون، از کنار در، داد میزنه:
      - بیاین تو. براتون قهوه ساختم.
      بابام، از ماشین پیاده میشه. یه نگاه به اطرافش میکنه . میاد طرف خونه. من، کنار پنجره نشستم و نگاه میکنم. شارون، میاد طرفم و بهم چشمک میزنه. حالا دیگه میدونه که بابام، عاشق قهوه هست. حالا دیگه، خیلی چیزا از بابام میدونه. همه چیزایی که من میدونم و دیشب براش تعریف کردم:
      - یادت باشه شری. اگه فنجون قهوش خیس باشه، بدش میاد.
      - اصلن نباید شکر توی قهوش بریزی.
      - زیاد حرف نزن.
      - عطر تند استفاده نکن.
      - از شرت سفید خوشش نمیاد.
      - از هیچ آدمی نباید بد بگی.
      - از موی کوتاه خوشش میاد.
      - با صدای بلند نخند.
      - از بوی لاک بدش میاد.
      - موقع راه رفتن پاتو به زمین نکوب.
      - دست به پهلوهاش نزن.
      - از بوی صابون خوشش میاد.
      - به موهات ژل نزن.
      - پیراهن سیاه بپوش.
      - ازش زیاد سوال نکن.
      - ...
      با صدای پای بابام، به خودم میام. پا میشم. میرم جلوی راهرو و منتظر می ایستم. در خونه باز میشه. بوی ادکلن بابام، توی دماغم می پیچه. فکر میکنم، این همون ادکلنی هست که من براش خریدم. بابام، وارد میشه. شلوار جین پوشیده . با یه پولور سبز بهاره. توی صورتش ، خستگی می بینم. حتمن، دیشب تا دیر وقت بیدار بوده. میرم جلو، بغلش میکنم. بابام، صورتمو می بوسه. فشارم میده به خودش. صدای شارون، از توی پذیرایی میاد.
      - بفرمایین داخل.
      بابام، با قدمهای آروم، وارد پذیرایی میشه. یه لحظه صبر میکنه و به همه اطرافش نگاه میکنه. بعد، میره روی صندلی کنار پنجره می شینه. شارون، سینی قهوه رو میذاره روی میز. نگاه میکنم به فنجون بابام. خشک و تمیزه. بابام، خم میشه بطرف شارون. بهش دست میده.
      - خونه قشنگی دارین.
      شارون، می شینه روی صندلی روبروی بابام.
      - مرسی.
      بعد، پاهاشو روی هم میندازه. من از گوشه مبل، زل میزنم بهشون. بابام، فنجون قهوشو بر میداره و از پشت پنجره به مزرعه نگاه میکنه. نگاه میکنم به شارون، نور خورشید، مستقیم روی صورتش افتاده، و صورت گرد و سفیدش، توی پیراهن مشکی، زیباتر شده.
      - بهار، اینجا خیلی قشنگ میشه.
      بابام، فنجونشو میذاره روی میز.
      - آره. حتمن همینطوره.
      شارون، توی فنجون بابام، قهوه می ریزه.
      - من برای تعطیلات بهاری نمیرم مسافرت. با شیوا قرار گذاشتیم بیاد پیش من. شما هم بیاین.
      بابام، نگاه میکنه به من.
      - خوبه.
      بعد، به ساعتش نگاه میکنه.
      - آماده هستی شیوا خانوم؟
      من، پا میشم.
      - میرم وسایلمو بردارم.
      شارون، نگاه میکنه به من.
      - تا نیم ساعت دیگه بابا و مامانم میان.
      بابام، پا میشه.
      - مرسی شارون. یه وقت دیگه. بهشون سلام برسون.
      بعد، راه میوفته به طرف راهرو.
      - توی ماشین منتظرم شیوا.
      شارون، میاد طرف من. از توی پنجره، بابامو می بینم که آروم به طرف ماشینش میره.
      - ما کی قرار گذاشتیم شری؟
      - خفه شو. هیچی نگو.
      - آخه بابام ناراحت میشه.
      - بیخود. من هم مثلن مامانتم.
      می خنده.
      - برو وسایلتو بیار دیگه. زیاد عجله نکن.
      بعد، راه میوفته به طرف بابام. من، میرم طبقه بالا. توی اطاق شارون. می شینم روی تخت. وسایلمو، آروم جمع میکنم. بعد، میام پایین. از پنجره، نگاه میکنم به بیرون.از دور می بینم، که بابام کنار ماشین ایستاده. شارون، پشتش به منه. به بابام دست میده. بعد، بابام سرشو میاره جلو. شارون رو می بوسه. می بینم.
      ---------


      ---------
      16 ساله بودم. و زمستون بود. بابام، برای 2 هفته رفته بود مسافرت. و من، پیش مامیتا بودم. مامیتا، یه اطاق برای من درست کرده بود، و هر وقت بابام، به یه مسافرت طولانی میرفت، اونجا میموندم. پرده ها، ملافه تخت، و رنگ اطاق، درست مثل اطاق خودم بودن. برای اینکه احساس دوری از خونه نکنم، و راحت تر بخوابم. همیشه، یه عکس از بابام با خودم میبردم و میذاشتم روی میز کنار تخت. یکی از پیرهناشو هم میبردم و میذاشتم زیر بالشم. موقع خواب، زل میزدم به عکسش و منتظر می موندم تا بابام، از هر جای دنیا که بود، بهم زنگ بزنه.
      - حالت خوبه عزیزم؟
      - بله بابایی.
      - امروز چطور بود؟
      - خوب بود بابایی.
      اگه وقت داشت ازم می خواست که براش تعریف کنم چه روزی داشتم. ا گرنه خداحافظی میکرد.
      - خوب بخوابی عزیزم.
      - شب بخیر بابایی.
      - بوس.
      - بوس.
      اون شب، یه هفته از سفر بابام گذشته بود.مثل همیشه، نشستم روبروی عکسش و منتظر موندم. ساعت از ده گذشت. بابام، زنگ نزد. نیم ساعت بعد، مامیتا اومد توی اطاقم. می دونست که اگه بابام زنگ نزنه، خوابم نمی بره.
      - حتمن کاری براش پیش اومده.
      - آره.
      - نمی خوابی عزیزم؟
      - نه.
      مامیتا، چند بار گوشی تلفن رو برداشت و برد کنار گوشش.
      - این که درسته.
      من، موبیلمو گذاشتم کنار عکس بابام.
      - شاید به گوشیم زنگ بزنه.
      هر دو، ساکت ، منتظر بودیم. ساعت 11 شد. بابام ، زنگ نزد.
      - نگران نباش شیوا جون. بگیر بخواب.
      - اوکی.
      - می خوابی؟
      - آره.
      مامیتا، بغلم کرد. صورتمو بوسید و از اطاق بیرون رفت. من، چراغ اطاق رو خاموش کردم. نشستم روی تخت و زل زدم به پشت پنجره، که برف می بارید. فکر میکردم. از وقتی که یادم میومد، هر شب، با بوسه بابام، خوابیده بودم. و هر وقت که به سفر میرفت، یا من به سفر می رفتم، حتمن بهم زنگ میزد. اگه یه وقت نمی تونست بهم زنگ بزنه، قبلش حتمن بهم میگفت.
      - چرا صبح زنگ نزد؟ چرا ظهر زنگ نزد؟ چرا عصر زنگ نزد؟
      ترسیده بودم. و هر بار که به ساعت نگاه میکردم، ترسم بیشتر میشد. اگه بابام دیگه زنگ نزنه چی؟ اگه من تنها بمونم چی؟ تنهای تنها.توی این شب زمستونی. توی این همه برف. و می ترسیدم. و می خواستم گریه کنم.
      - بابای من...کجایی؟
      گریه کردم. صورتمو چسبوندم به پیرهن بابام. و گریه کردم. تا وقتی که چراغ موبیلم روشن شد. پیام داشتم.
      - خوب بخوابی عزیزم. شب بخیر. بوس.
      لبامو گذاشتم روی صفحه موبیل.
      - مرسی بابایی. شب بخیر.
      ----------




      شرح عکسها: ترس
      ----------
      - بابایی.
      - بله عزیزم.
      - دیشب چطور بود؟
      بابام، دی وی دی ماشینو روشن میکنه. صدای یه خانم غمگین، که به ایرانی شعر میگه، توی ماشین می پیچه.
      - دیشب؟
      - اوهوم.
      بابام، اخم میکنه.
      - هیچی. معمولی.
      من، گوشیمو در میارم. و از درختای دو طرف جاده عکس میگیرم.
      - میشه این سی دی رو عوض کنین؟
      بابام، چیزی نمی گه. سی دی رو عوض میکنه. حالا، صدای یه آقای غمگین، که به ایرانی آواز میخونه، توی ماشین می پیچه.
      - ناراحتی بابایی؟
      بابام، نگام میکنه.
      - نه عزیزم. فکر میکنم.
      گوشیمو می گیرم طرفش. ازش عکس میگیرم.
      - یه لبخند بزن بابایی. فکر نکن.
      بعد، دوباره از درختا عکس میگیرم.
      - می خوای یه جایی بایستم. عکس بگیری؟
      - نه بابایی. تموم شد.
      گوشیمو می بندم. زل میزنم به صورت بابام.
      - شیوا.
      - بله بابا.
      - حالت خوبه؟
      - بله بابا.
      - چیزی می خوای بگی؟
      - بله بابا.
      - بگو عزیزم.
      - اول شما بگین.
      - چی بگم؟
      - زنگ زدین به مامان؟
      بابام، صدای سی دی رو کم میکنه.
      - آره. فروشنده آپارتمانت 30 میلیون تومن بیشتر میخواد.
      - بابام، اخم میکنه.
      - مسخره.
      پارسال که به ایران رفتم، بابام، پول فرستاد برای مامان و یه آپارتمان برام خرید.
      - یعنی چی بابایی؟
      - یعنی اینکه، حالا باید سند اپارتمان به اسم تو بشه. ولی آقای فروشنده میگه که وکیل ایشون توی قیمت اشتباه کرده بوده و ما باید بیشتر پول بدیم. وگرنه نمی فروشه.
      - بابایی.
      - هوم.
      - من که نمی خوام برم ایران زندگی کنم. از اول هم گفتم که خونه نمی خوام.
      - نه عزیزم. براش میفرستم. مهم نیست.
      - آخه شما ناراحتین.
      - من از کارش ناراحتم. عزیزم. ببین اون سی دی انیگما رو پیدا میکنی.
      خم می شم به طرف داشبورد و به سی دی ها نگاه میکنم. یه سی دی برمیدارم و توی دی وی دی میذارم.
      - این دیپ فورسته بابایی.
      - اوکی. خوبه.
      - حالا من باید به ایران برم؟
      - نه عزیزم. به مامانت گفتم سند رو فعلن به اسم خودش بزنه.
      - آهان.
      صدای موزیک توی ماشین می پیچه. من، تکیه میدم به صندلی و به آسمون نگاه میکنم. صدای زمزمه بابامو می شنوم. نگاش میکنم. زل زده به جاده و انگار داره با خودش حرف میزنه.
      - ایران که بودم، هیچوقت فکر نمی کردم، که یه روز به اینجا بیام. هیچوقت. یهو، همه چیز عوض شد.یه روز، تصمیم گرفتم که برم. و حالا سالهای سال هست که دارم میرم. از آشنا دور شدم و توی این دنیای بزرگ، گم شدم. از کودکیم دور شدم. از پدرم دور شدم. از همه چیز دور شدم...
      صدای بابام میلرزه. دستمو می برم جلو. روی بازوش میذارم.
      - بابایی.
      بابام، به خودش میاد. نگام میکنه.
      - شیوا. شیوای من. اگه یه روز ، احساس کردی توی این دنیا گم شدی. یادت باشه، یه خونه کوچیک، توی سرزمین خودت داری. یه روز. که تنهای تنها بودی. ..
      دلم میلرزه. کلمه های بابام، مثل سوزن، توی قلبم می شینن.
      - شما همیشه هستین . من تنها نمی مونم.
      بابام، آه میکشه.
      - آره عزیزم. من همیشه توی اون خونه هستم. نترس.
      ---------


















      شرح عکسها: اینا همون عکسهایی هست که از توی ماشین و با موبیل گرفتم. برای همین زیاد خوب نیستن.
      ---------
      بچه که بودم، با بابام می رفتیم به جنگل بزرگی که نزدیک خونمون بود. بابام می نشست روی یه نیمکت و به دریاچه وسط جنگل نگاه میکرد. من، به اردکها نون میدادم. بعد، توی جنگل قدم میزدیم. و من، تند تند از بابام سوال میکردم. راجب به حیوناتی که فکر میکردم توی اون جنگل هستن. راجب به درختها. راجب به هر چیزی که اونجا میدیدم. اونقدر این گردش عصرانه، برام جالب بود، که هفته ای چند بار، بابامو مجبور میکردم به جنگل بریم. از همون موقع بود، که عاشق جنگل شدم.
      - بابایی.
      - هان.
      - ببین. اینجا رو ببین.
      بابام نگاه میکرد به جایی که با انگشت نشون میدادم.
      - این جای پای یه فیله.
      بابام می نشست و به برگها و شاخه های کوچیک درختها روی زمین نگاه میکرد.
      - آره. فکر می کنم یه فیل کوچولو از اینجا رد شده.
      - بریم پیداش کنیم.
      - بریم.
      بعد میرفتیم و لابلای درختهای جنگل، بچه فیل رو صدا می زدیم.
      یه روز، بابام یهو ایستاد. وسط جنگل. به اطرافش نگاه کرد.
      - شیوا. فکر کنم که گم شدیم.
      من، نگاه کردم به صورت بابام. بعد، نگاه کردم به اطرافم که فقط درخت بود.
      - تو راهو بلدی؟ من میترسم.
      دست بابامو گرفتم. به یه طرف اشاره کردم.
      - من راهو بلدم. نترس بابایی.
      فکر میکردم دارم بابامو که گم شده و خیلی ترسیده بود، نجات میدم. وقتی از جنگل بیرون اومدیم، بابام خم شد و بغلم کرد. بعد شروع کرد منو بوسیدن.
      - خوب شد که تو نجاتم دادی.
      من، تا چند روز برای مامیتا تعریف میکردم، که چطوری بابام توی جنگل گم شده بود. و خیلی ترسیده بود. و من نجاتش دادم.
      - بابای من. حالا کجا گم شدی؟
      توی اطاقم، دراز کشیدم. و به حرفای بابام فکر میکنم. چرا حرف زدن، اینقدر براش سخت بود؟ چرا همه چیز یهو عوض شد؟ چرا رفت؟ چرا دور شد؟ چرا پیدا نکرد؟ چرا گم شد؟
      - بابای من. چطوری نجاتت بدم؟
      ----------












      شرح عکسها: جنگل من
      ----------
      بابام، یهو می پره روی من. وحشی و سریع. من توی بغلش، جمع میشم. یه دستشو میذاره زیر گردنم و سرمو محکم میگیره. با یه دست دیگه، بلوزمو بالا میزنه. دهنشو، مثل یه ببر گرسنه، باز میکنه. پستونامو گاز میگیره. من، درد میکشم. چشامو می بندم و لبامو به هم فشار میدم. بابام با سرعت و بی نفس، شورتمو در میاره. بعد، پاهامو بالا میبره. من حرکت نمی کنم. نمی تونم تکون بخورم. با چشمای بسته، دستشو حس میکنم که حالا روی کوسمه. تنم، از لذت و درد میلرزه. لبامو گاز میگیرم. مزه خون، توی دهنم میاد. بابام، کیرشو در میاره. بعد، با تمام قدرت، میکونه توی کوسم. نفسم بند میاد. می سوزم. چشامو باز میکنم.
      - آخ...
      خواب میدیدم. دوباره چشامو می بندم. چند لحظه، همونطور بی حرکت می مونم. بعد، دستمو، آروم میذارم روی کوسم، که داغ و خیسه. شورتمو در میارم. مچاله میکنم و می ذارم زیر تخت. احساس تشنگی میکنم. می شینم. لیوان آب رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. آب می خورم. دوباره دراز میکشم. توی تاریکی، دست میکشم به پستونام. با سر انگشتام، جای دندونای بابامو، احساس میکنم.
      - خواب بودم؟ یا بیدار؟
      ----------





      ----------
      صبح، خیلی دیر بیدار میشم. سرم درد میکنه. بی حوصله و عصبی هستم. زیر دوش، نمی تونم فکر کنم. از حموم که بیرون میام، صدای زنگ تلفن، توی سرم میکوبه. گوشی رو بر میدارم. صدای زنانه، میلرزه. ایرانیه:
      - الو...سلام...آقای مدیری تشریف دارن؟
      - سلام خانوم. نیستن ایشون. عصر میان.
      - عصر؟ باشه. چه ساعتی زنگ بزنم؟
      - 3 به بعد. ببخشین. شما؟
      - من... شیوا هستم. ..شیوا.
      --------

      ***

      shiva_modiri
      Mar 13 - 2008 - 08:37 PM
      پیک 20













      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    3. #13
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #11

      ***

      shiva_modiri
      Mar 13 - 2008 - 08:46 PM
      پیک 21















      ***

      shiva_modiri
      Mar 13 - 2008 - 08:49 PM
      پیک 22

      قسمت هجدهم: بهار شیوا



      - زیباترین بهار دنیا، بهار شیراز بود. و بابات، بیست سال پیش، در یک بهار شیرازی، عاشق شد. 18 ساله بود. با چند تا از دوستاش رفته بودن شیراز. یه روز ظهر، توی یه پارک، یه دختر بلند بالا، با موهای کوتاه دید. با هم حرف زدن. و عاشق شدن. وقتی به تهران برگشت، همه فامیل، فهمیدن که بابات، عاشق شده. اون آدم شلوغ، که سر به سر همه میذاشت، یهو ساکت شد. فقط با من حرف میزد. شب و روز، می رفتیم ته باغ بزرگمون، زیر درختا می نشستیم، و بابات، از چشماش میگفت. از خنده هاش میگفت. از دستاش میگفت. تمام فکرش اون دختره بود. خیلی از دخترای فامیل، باباتو میخواستن. خیلی هاشون ، پیش من گریه میکردن و براش نامه می نوشتن. اما اون، هیچ کس رو نمی دید. شاعر شده بود. هر روز، روی یکی از درختای باغ، یه قلب تیر خورده حک میکرد. چه کشید برادرم.
      عمه م ساکت شد. نمی تونست ادامه بده. اشک، توی چشماش جمع شده بود.
      - ناراحت شدی عمه جون؟
      عمه م پا شد. رفت توی یه اطاق دیگه. بعد، با یه آلبوم عکس برگشت. آلبوم رو باز کرد.
      - می بینی شیوا جون. این منم. کنار بابات.
      من، با شوق به عکسها نگاه میکردم. عکسهایی که هیچوقت ندیده بودم. بابام، هیچوقت گذشته شو به من نشون نمی داد. وقتی برای اولین بار به ایران رفتم. از هر کسی که بابامو می شناخت، خواستم که از بابام بگه. در ایران، برای اولین بار، کودکی و جوانی بابامو دیدم. اونجا بود که فهمیدم، چرا بابام، هیچوقت از گذشته چیزی نمی گفت.و چرا هیچوقت نمی خندید. بابام، در یک روز بهاری، تباه شده بود. و تمام سالهای بعد از اون روز، فقط و فقط، تکرار دردی بودن، که توی دلش نشسته بود.
      - می بینی شیوا.
      می دیدم. و توی همه عکسها، بابام، سیاه پوشیده بود. لاغر و بلند بود. و موهای پریشونش روی شونه هاش ریخته بود. نگاهش، غم بود.
      - بعد چی شد عمه جون؟
      - آقا جون چیزی نمی دونست. کسی جرات نمی کرد بهش بگه.فکر کردیم یه چند وقت که بگذره، شاید عشق بابات کمتر بشه. یک سال گذشت. اما عشق بابات کمتر نشد. آخرین بار که به شیراز رفت، وقتی برگشت، حالش خیلی بد بود. پریشون و دیوونه شده بود. فهمیدم که دختره قراره از ایران بره. بابات رفت و به آقا جون گفت. می خواست با دختره بره خارج. اون موقع هیچکس راضی نبود. چه برسه به آقا جون، که بابات عزیز دردونش بود. یه مصیبتی راه افتاد. بابات، لج کرد. و رفت با مامان تو ازدواج کرد. حرف، حرف خودش بود.
      - آره. الانم همینطوره.
      - باور می کنی شیوا جون. باور می کنی که من حاضرم تموم زندگیمو بدم. حاضرم نصف عمرمو بدم. به شرطی که دل بابات آروم بگیره؟
      باور می کردم. اما می دونستم، دل بابام، آروم نمی گرفت.
      - بابات رفت. دیگه با هیچکس حرف نمی زد. یه سال بعد، از مامانت طلاق گرفت. اون موقع تو تازه به دنیا اومده بودی. چند ماه بعد، مامانتو توی خیابون می بینه که تو هم توی بغلش بودی. بخاطر تو، دوباره با مامانت ازدواج کرد. چند سال بعد هم، که از ایران رفت. از هیچکس خداحافظی نکرد. از هیچکس.
      - حتی از شما؟ حتی از بابای بزرگ؟
      - از هیچکس شیوا جون. دل شکسته بود. و دل همه رو شکوند. آقا جون، چشمش به در موند و مرد. بلا بود. عشق بابات، بلا بود.
      - دختره چی عمه؟ اسمش چی بود؟
      - اسم؟ نه. بابات نگفت. حتی به من.
      ---------
      - من...شیوا هستم...شیوا.
      - همین؟ چیز دیگه ای نگفت؟
      - نه بابایی. نگفت.
      بابام، برای بار دهمه که ازم سوال میکنه. وقتی برای اولین بار، اسم خانومه رو شنید، رنگش پرید. پیشونیش عرق کرد. و روی پله ها نشست.
      - شیوا؟
      - بله بابایی.
      - شیوای چی؟
      - فقط شیوا.
      بابام، همونطور روی پله ها نشسته و زل زده به روبروش.
      - من بهشون گفتم بعد از ساعت 3 شما خونه هستین. زنگ میزنه.
      اینا رو میگم که بابام آروم بگیره. اما بابام، حواسش یه جای دیگه س. پا میشه. و از پله ها بالا میره.
      - قهوه نمی خواین بابایی؟ بابا...
      هیچی نمیگه. میره توی اطاقش. برمیگردم و به تلفن نگاه میکنم. این زن، که بابامو به هم ریخته کیه؟ بابام، که همیشه سخت و محکمه. بابام، که هیچوقت رنگش نمی پره. چی شد که اسم این زن، زانوهاشو سست کرد؟ شیوا....شیوا....خدای من. نه. باور نمی کنم. می دوم و پله هارو با عجله بالا میرم. در اطاق بابامو می زنم.
      - بابایی....اجازه...
      صدایی نمیاد. در اطاقو باز میکنم. بابام، خشکش زده روبروی تلفن و تکون نمی خوره.
      - بابا...
      حتی سرشو تکون نمی ده.
      - چی شده بابایی؟
      می دونم که جواب نمی ده.
      - این خانم کی هست؟ چرا ناراحتین؟
      بابام، سرشو بلند میکنه. وحشت میکنم. انگار ، تمام غمهای دنیا، توی چشماشه. انگار میخواد منفجر بشه. پا می شه. از کنارم میگذره. از اطاق خارج میشه. میره به طرف حموم. من، دنبالش میرم. بابام، میره توی حموم. در حموم رو می بنده. صدای دوش رو می شنوم. حتمن گریه میکنه. کاری که من زیر دوش میکنم.
      برمیگردم پایین. می ایستم روبروی تلفن.
      - زنگ بزن. خواهش میکنم شیوا. زنگ بزن.
      ----------
      - خدا خواست که تو اومدی.
      - یعنی چی عمه جون.
      عمه م پا شد. دوباره رفت توی همون اطاق و با یه صندوق کوچیک برگشت. صندوق رو باز کرد. از لابلای یه مقدار کاغذ، یه پاکت نامه بیرون اورد. پاکت رو باز کرد.
      - این نامه و عکسو، بابات، بعد فوت آقاجون برام فرستاد.
      به عکسی که توی دست عمه بود، نگاه کردم. من بودم. توی 13 سالگی. بابام، منو برده بود به موزه جنگ. تمام اون روز، بابام، برام از جنگ گفته بود. و توی هواپیماهای جنگی، و کنار تانکها، ازم عکس گرفته بود.
      - بابات نوشته بود، اگه هنوز زنده هستم، به عشق این دخترک هستم. دنیای من، و ثروت من، این بچه هست. و هیچ چیز دیگه ای نمی خوام. نمیدونی شیوا. اما بابات از ارث آقا جون، هیچ چیز نخواست. توی همین نامه نوشته بود که هیچی نمی خواد. آقا جون، نصف ثروتشو برای اون گذاشته. اما تا حالا، بابات نه حاضره حرفشو بزنه. نه تصمیمی می گیره.
      - یعنی چی عمه جون؟
      - یعنی اینکه حالا که تو بزرگ شدی و همه میدونن بابات چقدر تو رو دوست داره، حتمن میتونی باهاش حرف بزنی. اگه خودش هنوز هم چیزی نمی خواد، اجازه بده ارث آقا جون به تو برسه.
      - من به بابام چی بگم؟
      عمه م سعی کرد طوری که من بفهمم برام توضیح بده. اما نفهمیدم. روزهای بعد، بقیه عمه ها، سعی کردن بهم بفهمونن که ارث بابای بزرگ، حق من هست و هر طور شده باید بابامو راضی کنم که تصمیم بگیره. من، تنها امید اونها شده بودم و تنها کسی بودم که باید این مشکل فامیلی رو،حل میکرد. بابام، هر شب بهم زنگ میزد. و یه شب که خونه مامانم بودم، بهش گفتم که عمه هام همه ناراحت هستن و از من خواستن که باهاش حرف بزنم. بابام، هیچی نگفت. بعد، با مامانم حرف زد. و چند روز بعد، مامان گفت، که بابات قراره پول بفرسته، برات یه خونه بخرم. راجب به چیزایی که عمه هات گفتن، باهاش حرف نزن. این چیزا به تو مربوط نیستن.
      اما من، وقتی به هلند برگشتم، باهاش حرف زدم. شاید به این دلیل که بعد از سفرم، خیلی چیزها راجبش فهمیده بودم، و این احساس رو پیدا کرده بودم که خیلی چیزها به من مربوط هستن. گذشته بابام، چیزی بود که به زندگی من ، در حالا و در آینده، مربوط بود. می دونستم که بابام، آدم خیلی مغروری هست.و می دونستم که صحبت راجب به گذشته بابام، به غرورش مربوط می شد. غرور بابام، اونقدر خطرناک بود که هیچکس نمی تونست بهش نزدیک بشه. حتی من، که اگر زنده بود، به خاطر من بود.
      - بابایی. من الان خیلی چیزا می دونم.
      - خوبه. برای همین فرستادمت ایران.
      - اما من دوست دارم شما بهم بگین.
      - بپرس دخترم. میگم.
      - چرا به ایران سفر نمی کنین؟ همه دوست دارن شما رو ببینن.
      - میرم. یه روز حتمن میرم.
      - همه ازم خواستن که باهاتون حرف بزنم. راجب به ارث.
      - عجب.
      - یعنی چی؟
      - میدونی دختر. اونجا یه باغ هست، که همه کودکی من توشه. زیر هر درختش، یه خاطره دارم. من از همه چیز گذشتم. هر چیز که آقام برام گذاشته بود، به اونها بخشیدم. اما این باغ رو دوست دارم. نمی خوام تیکه تیکه بشه. نمی خوام شوهر عمه های احمقت توش آپارتمان بسازن. می فهمی؟ خواهران عزیزم، نگران من و تو نیستن. صبر می کنم. هر وقت پول داشتم، سهمشون رو می خرم. اونجا، اون باغ، توی هر گوشه ش، آقام هست. اگر اونجا نباشه، آقام هم نیست. می فهمی؟ من هم نیستم. تو هم نیستی.
      - بابایی.
      - بله.
      - چقدر بابای بزرگو دوست داشتین؟
      - زیاد. خیلی زیاد. پدرم بود. آقام بود.
      - پس چرا باهاش قهر کردین؟ چرا اون همه سال باهاش حرف نزدین؟
      - چیزهایی هست دخترم. چیزهایی که حتی از من و تو، دشمن میسازن.
      - چی بابا؟ چی مثلن؟
      - عشق دخترم. عشق.
      ---------
      - شری.
      - هان.
      - یه اتفاق بدی داره میوفته.
      - یعنی چی؟
      - امروز یه خانم زنگ زد و بابامو خواست.
      - خوب.
      - حدس بزن اسمش چی بود؟
      - شارون؟
      - نه شری. اسمش شیوا بود. شیوا.
      - اوه... خدا... چه جالب.
      سرمو می گیرم به طرف بالا. بابام هنوز توی حمومه. از پله ها بالا میرم.
      - اصلن جالب نیست شری.
      - ناراحتی اسمش مثل تو هست؟
      - نه شری.
      به در حموم نگاه میکنم. میرم به طرف اطاق خودم.
      - نه شری...بابام وقتی اسمشو شنید حالش بد شد.
      صدای خنده بلند شری توی گوشم می پیچه.
      - حتمن یکی از معشوقه های قبلیشه.
      می شینم روی تخت.
      - نه. این فرق میکنه. بابام دوست دختر ایرانی نداره.
      - خوب. چی فکر میکنی؟
      - نمی دونم. تو کی میای؟
      - به بابات گفتی؟
      - نه هنوز. بهش میگم.
      - حالا که حالش خوب نیست.
      - نمی دونم. شری. بهت زنگ میزنم.
      - اوکی.
      - بای.
      گوشی رو می بندم. فکر میکنم. به زنی که احساس میکنم با همه زنهای دیگه فرق داره. شیوا...شیوا...یعنی ممکنه؟ بعد از این همه سال؟ خدا....با من چکار میکونی؟ شیوا هستم...شیوا... این شیوا که یهو پیدا شده بود کی بود؟ پس من کی هستم؟
      فکر میکنم. و فکر میکنم. و می لرزم.خودشه. حتمن خودشه. اگر نه، بابام تنش نمی لرزید. اگر نه ،بابام مثل دیوونه ها به تلفن زل نمی زد. اگر نه، زیر دوش گریه نمی کرد. خودشه. فکر میکنم و گوشه اطاقم، روی زمین مچاله میشم. من اگه شیوا شدم، بخاطر اون بود. من اگه هستم، بخاطر اون بود. همه چیز بخاطر اون بود. موهای کوتاهم که بابام خیلی دوست داشت. اسمم. وقتی صدام میزد. وقتی بغلم میکرد. وقتی فشارم میداد. وقتی توی بغل زنها، شیوا شیوا میکرد. خدا...خدا...نمی خوام گریه کنم. نه.بسه. نمی خوام.
      من شیوا هستم. من. شیوای بابام من هستم. من، که همه این سالها پیشش بودم. من، که اگه زنده بود، بخاطر من زنده بود. من، که تمام عشقش بودم. نه.
      - به دل من هم نگاه کن.
      توی خودم جمع میشم. زانوهامو بغل میکنم.
      - من....شیوا من هستم. نگاه من، دل هر مرد رو می لرزونه. من...خاطره نیستم بابایی. من....عشق تو هستم. من...اسم نیستم. زنده ام. چشم هستم. لب هستم. گرما و آتیش هستم. من...شیوا من هستم.برای من باید بلرزی. از من بترس بابایی.
      صدای زنگ تلفن، توی تموم خونه می پیچه. از جام می پرم. میدوم به طرف اطاق بابام. دم در اطاق می ایستم. بابام، گوشی رو چسبونده به گوشش. صداش میلرزه.
      - شیوا....باور نمی کنم....شیوا...
      سرشو بالا می گیره. به من نگاه میکنه. زل می زنم توی چشماش. مثل یه دشمن.
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. #14
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #12

      ***

      shiva_modiri
      Mar 24 - 2008 - 10:33 PM
      پیک 23

      قسمت نوزدهم: شیوای مقدس

      - شیوا...
      بابام، لابلای درختا، قدم میزنه و هی سرشو میچرخونه. به اطرافش نگاه میکنه. داد میزنه.
      - شیوا...
      من، از دور می بینمش. پشت سرش هستم.
      - من اینجام بابایی...
      بابام، صدامو نمی شنوه. سعی میکنم قدمهامو تندتر کنم. نمی تونم. پاهام به زمین چسبیدن.
      - من اینجام بابایی...
      بابام، همینطور لابلای درختا میگرده. بعد، می ایسته. از دور ، سایه یه زن رو می بینم که بهش نزدیک میشه. بعد، میره توی بغل بابام. پاهامو از زمین جدا میکنم. میرم به طرفشون. حالا، توی چند قدمیشون هستم. صورت زن رو نمی بینم. سرشو گذاشته روی سینه بابام. موهای کوتاه و مشکیش زیر نور ماه برق میزنن.بابام، زیر گوشش حرف میزنه.
      - شیوا...باور نمی کنم...شیوا...
      بعد، دستاشو حلقه میکنه دور کمر زنه. حالا ، می بینم که هر دو، لخت مادر زاد هستن و هیکل زن، هیکل 18 سالگی منه. با همون خال پشت گردن، که کنار شونه چپمه. روی برگها، دراز میکشن.
      - باور نمی کنم...شیوا...
      صورت بابامو می بینم. زیر نور ماه،شکسته و غمگینه. توی همدیگه می پیچن. آه و ناله میکنن. من، به اطرافم نگاه میکنم. فقط درخت و برگ می بینم. و تاریکی. و حالا، بالای سرشون هستم. صورت زنه، چسبیده به سینه بابام. فقط گردنشو می بینم. می شینم کنارشون. می بینم که با برگ و خاک مخلوط میشن. و من، تنها می مونم. تنهای تنها می مونم. و بعد، سکوت میاد. و بعد، تمام دنیا، از هوا خالی میشه.
      و بعد، با احساس خفگی، از خواب می پرم. می شینم. چند بار نفس عمیق می کشم. شوک کابوسی که دیدم، هنوز توی مغزمه. چراغ خوابو روشن میکنم. صورتمو میذارم توی دستام و چند لحظه همونجور می مونم. بعد، به ساعت نگاه میکنم. چهار صبحه. به تختخوابم نگاه میکنم. می ترسم بخوابم. پا میشم. میرم پایین. روی مبل، توی پذیرایی دراز میکشم. زل میزنم به صفحه خاموش تلویزیون. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم.
      - شیوا.
      تکون نمی خورم.
      - من اینجام بابایی.
      بابام، بالای سرم ایستاده.
      - خواب دیدی عزیزم؟
      - آره خواب دیدم.
      بابام، می شینه کنارم. سرمو بلند میکنه و روی پاش میذاره.
      - خواب بد دیدی؟
      - آره. خواب بد دیدم.
      بابام، دستشو میذاره روی سرم.
      - فردا میری کالج؟
      - نه بابایی. هنوز خوب نشدم.
      بابام، دستشو میذاره روی پیشونیم.
      - فردا با هم بریم بیرون. خوبه؟
      - آره. خیلی خوبه.
      بابام، دستشو میذاره روی صورتم.
      - نمی خوای بخابی؟
      صورتمو فشار میدم به دستش.
      - نه بابایی.
      - اوکی.
      - بابایی.
      - هوم..
      - اسم منو شما گذاشتین؟
      - آره. من گذاشتم.
      - بابایی.
      - هوم.
      - نگفتین این خانومه کی بود؟
      - میخای بدونی؟
      - میخام بدونم.
      - فردا بهت میگم. اوکی.
      - اوکی بابام.
      بابام، سرشو خم میکنه. لباشو میذاره روی پلکای بستم.
      - شیوا..
      - ها..
      - نترس عزیزم..
      - نمی ترسم.
      ----------
      عشق من، در بهار 14 سالگی شروع شد. برای تعطیلات بهاری، قرار بود دو هفته به سفر بریم.بابام، مثل همیشه دوست داشت به فرانسه بره. من میخاستم به اسپانیا بریم. و بعد، به اسپانیا رفتیم.
      هر روز، کنار ساحلی زیبا، در یک شهر کوهستانی، تمام فکر من، جواب دادن به سوالهایی بودن،که توی ذهنم می چرخیدن. قرار بود توی این دو هفته، راجب به نقشه های آینده م فکر کنم. چند ماه بعد، باید رشته درسیمو انتخاب میکردم. بابام دوست داشت که من وکیل بشم. با منتورم توی مدرسه حرف زده بود و اون هم همین ایده رو داشت. خود من هم دوست داشتم وکالت بخونم. و برای همین به این زیاد فکر نمی کردم. توی سرم، چیز دیگه ای بود. یه سوال که نمی خواستم بهش فکر کنم. اما باید بهش فکر میکردم و به بابام جواب میدادم.
      - شیوا..
      - بله بابایی.
      - فرض کن که یهو یه اتفاقی بیفته.
      - یعنی چی بابایی؟
      - یعنی یه اتفاق بد بیفته و من دیگه نباشم.
      - چطوری نباشین؟
      - برای همیشه نباشم.
      - چرا این حرفو میزنی بابایی؟
      - خوب. این اتفاق ممکنه هر لحظه بیفته.
      - نه.
      - فرض میکنیم عزیزم.
      - نمی خام.
      - بهش فکر کن.
      - نمی خام.
      بابام،دستشو میندازه دور گردنم. سرمو می چسبونه به سینه ش. زل میزنه به دورها. به انور دریا. به کوهها.
      - اما من بهش فکر میکنم.
      - با سر انگشتاش، گردنمو نوازش میکنه.
      - یه دوست خیلی خوب دارم. که باهاش صحبت کردم. برای خودم مثل پدر بود. زنش هم مهربونه. البته خیلی مسن هستن. یکی دیگه هست، که یه خانم تنهاس. فرانسویه. غیر از اینا، مامانت هست. خوب فکر کن عزیزم. باید بهم جواب بدی.
      - باید جواب بدم؟
      - آره عزیزم. باید جواب بدی. من باید کارهای قانونیشو انجام بدم.
      - باشه بابایی. جواب میدم.
      و حالا، من، نشسته بودم. و زل زده بودم به دریا. به اونور دریا. و فکر میکردم. به بابام. و به اتفاقی که ممکن بود براش بیفته. و به آینده خودم. بعد از اون اتفاق. و همه این کارها که بابام میکرد، تا زندگی من و آینده من، به خطر نیفته.
      - بابای من...
      و فکر میکردم. و هر چی بیشتر فکر میکردم، احساس میکردم، عشق و علاقه ای که بهش دارم، رنگ و احساسش ، لحظه به لحظه عوض میشه.
      - عشق من...
      و توی دلم، چیزی گرم، راه افتاده بود. و دست میکشیدم به روی شکمم. و چیزی جدید، احساس میکردم. چیزی که با بوی بهار، با بوی دریا، و با کلمه های بابام، قاطی میشد و توی دلم می رفت. و یهو، همه چیز برام جدید و زیبا شده بود. و شاد بودم.
      - من عاشق شدم..
      - اوه....خدا...
      - من عاشقم....
      - عشق...
      و عصر اون روز، وقتی از کنار دریا برگشتم، برای اولین بار، با دیدن بابام، احساس لرزش کردم. و اون جریان گرم، توی دلم راه افتاد.
      - بابایی.
      - هوم.
      - من فکر کردم.
      - خوب؟
      - اون آقا و خانم مسن... نمی خام.
      - خوب؟
      - اون خانم فرانسوی. .. نمی خام.
      - خوب؟
      - مامانم. .. نمی خام.
      بابام، با تعجب نگام کرد.
      - اگه من نباشم؟
      خودمو چسبوندم بهش. نشستم روی پاش. سرمو گذاشتم روی سینه ش.
      - نمی خام بابایی. هیچی نمی خام.
      ----------












      شرح عکسها: اسپانیا
      ----------
      - شیوا.
      - بله بابایی.
      - تو رانندگی کن.
      - کجا برم؟
      - برو گالری.
      گالری بابام، توی مرکز شهره. توی یه خیابون که بیشتر گالریها و جواهر فروشیهای شهر، اونجا هستن. توی راه، بابام ساکته. من هم چیزی نمی گم. 20 دقیقه بعد، می رسیم. نزدیک ظهره و روزهای دوشنبه، مرکز شهر، توی این وقت روز، خلوته. بابام، صبر میکنه تا من ماشینو خاموش کنم. و بعد، پیاده میشه. راه میوفته به طرف گالری. اونجا، دم در می ایسته و منتظر من می مونه. همکار بابام، حالا اومده دم در و به من نگاه میکنه. یه آقای هلندی مسن، که قبلن معلم بوده و متخصص آنتیکه.
      - های بن.
      - های شیوا.
      بابام، دست میکشه به قالیهایی که روی دیوار نصب شدن و همینطور جلو میره. می رسیم به ته گالری. بابام، برای خودش قهوه می ریزه و با بن حرف میزنه. من، نگاه میکنم به چیزهای جدیدی که توی گالری گذاشتن. فکر میکنم خیلی وقته اینجا نیومدم. زل میزنم به یه گوزن فلزی و طلایی رنگ.
      - قشنگه؟آره؟
      بن میگه. بابام، قهوشو تموم کرده و به طرف من میاد.
      - بریم عزیزم.
      من از بن خداحافظی میکنم.
      - آره. قشنگه. اما فلزیه. بای.
      بابام می خنده.
      - اگه وقت کردی بیا چندتا عکس از اینا بگیر.
      راه می افتیم. بابام، سویچو از دستم میگیره.
      - من رانندگی میکنم. ریسکش کمتره.
      بعد، ماشینو روشن میکنه. راه میوفتیم. به طرف خارج شهر.
      - نمی خای اخماتو باز کنی؟
      فکر میکنم از همون موقع که از خونه بیرون اومدیم، اخمام توی همه.
      - کجا میریم؟
      بابام رادیوی ماشینو روشن میکنه.
      - بذار ببینم. شاید توی اخبار بگن چرا روابط شما با ما تیره شده.
      به بابام نگاه میکنم. سر حاله. تعجب میکنم.
      - خیلی خوشحالین آقای بابایی.
      بابام می خنده. من به تابلوهای توی جاده نگاه میکنم.
      - نگفتین کجا میریم.
      بابام، صدای رادیو رو کم میکنه.
      - میریم وسایل عید بخریم.
      هر سال، برای شب عید، بابام، چند تا از دوستاشو دعوت میکنه.
      - می شه از شارون هم دعوت کنم؟
      بابام نگام میکنه.
      - آره عزیزم.
      - می شه یه هفته پیش من بمونه؟
      - آره عزیزم.
      به ساعتم نگاه میکنم. نیم ساعت دیگه باید توی راه باشیم.
      -بابایی.
      - بله.
      - قرار بود راجب به اون خانومه بگین.
      بابام، با تعجب نگام میکنه.
      - کدوم خانومه؟
      - همون که دیروز زنگ زد.
      - کی بود؟
      زل میزنم به بابام.
      - همون دیگه. شیوا..
      - شیوا؟
      داره سربه سرم میذاره.
      - بابای بد.
      - آهان.
      - بگین دیگه.
      - چی بگم؟
      - راجب به اون خانومه دیگه.
      - خانومه؟ کدوم؟
      جیغ می کشم.
      - بابایی...
      - اوکی. حالا بگم؟
      - همین حالا.
      ---------
      دانیل، اولین بود. تا قبل از اون، با هیچ پسری دوست نشدم. قلب من، برای همه، یه سرزمین ممنوع بود. دانیل، مدتها بعد از اون رابطه کوتاه ، بهم زنگ میزد و نامه میداد.و اون موقع بود که احساس کردم ، چیزی در من هست که هیچکس نمی تونه بفهمه. چیزی که به هیچکس نمی تونستم بگم. مثل یه بیماری که همه رو می ترسونه. یا مثل یه کابوس که نمی شه تعریف کرد.
      - دانی. من نمی تونم.
      - من میخوامت. دوستت دارم.
      - نه. به من نزدیک نشو.
      - چرا؟
      من عاشق یکی دیگه هستم.
      - باور نمی کنم.
      - باور کن. خواهش میکنم.
      - پس چرا با من خوابیدی؟
      - نمی دونم. زیاد سوال نکن.
      - همین؟
      - بفهم دانی. بفهم لطفن.
      - نمی فهمم. اصلن نمی فهمم.
      - فراموش کن. من هم نمی فهمم.
      - سعی میکنم. باشه.
      - سعی کن. خداحافظ.
      - خداحافظ.
      و بعد از اون، جنگ من با خودم شروع شد. جنگ فهمیدن. به همه میگفتم که دوست پسر دارم. برای اینکه کسی بهم نزدیک نشه. اما دوست پسر من، اسم نداشت. نمی تونستم باهاش حرفای عاشقانه بزنم. نمی تونستم به دوستام نشونش بدم. دوست پسر من، برای همه، یه آدم نامریی بود.فقط توی دنیای خودم بود. دنیای کوچکی که از همه جدا بود. اونقدر که توی سال اول کالج، منزوی شدم.
      شارون، نجات دهنده من بود.با اینکه هیچ شباهت فکری نداشتیم.اما هرچی بیشتر به همدیگه نزدیک شدیم، شباهتها هم بیشتر شدن. اونقدر که بعضی وقتا، من، شارون بودم. و شارون، شیوا بود. و حتی موقعی که شارون، به بابام نزدیک شد، احساس ترس نکردم. چون فکر میکردم همه چیز توی کنترل خودم هست. شارون، تنها کسی بود، که می تونست، دوست پسر نامریی منو، به دنیای واقعی بیاره. شارون، تنها شاهد عشق من بود. و هر وقت به بابام نگاه میکرد، با چشمای من نگاه میکرد. و هر وقت توی بغل بابام میرفت، با احساس من میرفت. مثلث من و بابام و شارون، اونقدر کامل بود، که جایی برای هیچکس نبود.
      - شری. یه اتفاق بدی داره میوفته.
      اتفاق بد، زنی بود که بعد از سالها، پیدا شده بود. و همه دنیای من، به هم ریخته بود. می دونستم که دنیای بابام، و دنیای شارون هم ، با این اتفاق خراب میشن.حالا ، به همه اتفاقهای کوچیک و بزرگ زندگیم فکر میکردم. از اون لحظه ای که اولین احساس عاشقانه من شروع شد. و همه کلمه های بابام. و همه کارهای بابام. و همه فکرهایی که تا الان کرده بودم. و حتی یه لحظه هم نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم، که همه این سالها، فقط خیال و آرزو بودن.
      - شری. تو که شاهد هستی. تو که میدونی.
      شارون، شاهد من بود. و همه اون کلمه ها که توی این سالهای گذشته، از بابام شنیده بودم. و همه اون نگاه ها. و هنوز، انگشتای بابامو ، روی تنم احساس میکردم. و هنوز دستاشو دور کمرم احساس میکردم. و هنوز، گرمای لباشو روی گردنم احساس میکردم. نه. دنیای بابام، مال من بود. شیوا، فقط من هستم. نمی ذارم. نباید میذاشتم. همه گذشته من، همه آینده من، نباید خراب میشد. نباید به دست زنی میوفتاد که هیچوقت نبود.
      - نه. نمی خام.
      - شیوا..
      - نه...
      چشامو که باز میکنم هنوز توی سیاهی هستم. بعد، یواش یواش، سایه بابامو می بینم که زل زده توی صورتم. به خودم میام.
      - چت شد یهو؟
      - چم شد؟
      حالم، یهو بد شده بود. بابام، کنار جاده پارک کرده بود. صندلیم رو خابونده بود به طرف عقب و منو بهوش اورده بود.
      - کم خوابیدم بابایی.
      بابام، نگران نگام میکنه.
      - الان بهتری؟ هان؟
      صندلی رو می کشونم جلو. می شینم.
      - بهترم. آره. یهو سرم گیج رفت.
      بابام، دوباره می شینه پشت رل. ماشینو روشن میکونه.
      - اگه بدونم توی کله تو چی میگذره؟
      عصبانیه. اخماش توی همه.
      - چکار میکنی؟ ها؟
      - هیچی بابایی. چیکار میکونم؟
      - فرض کن یهو توی خیابون از حال بری. یهو پشت رل بیهوش بشی.
      - نمی شم بابایی. مواظبم.
      نگاه میکونم به صورت بابام. ناراحته. وقتی عصبانی میشه، باید یه کاری بکونه تا آروم بشه. منتظر می مونم.
      - گواهینامتو می گیرم. اوکی؟
      - اوکی بابایی.
      - وقتی حالت خوب شد، بهت پس میدم.
      - اوکی.
      دیگه چیزی نمی گه. همینطور زل زده به جاده. و اخم کرده. فکر میکنم.
      - شیوای احمق. حالا وقت بیهوشی بود؟
      سعی میکنم خودمو سرحال نشون بدم.
      - آقای بابایی. فردا روز عیده. اخم نکن.
      - اوکی عزیزم.
      - داشتین می گفتین.
      - چی می گفتم؟
      - راجب به اون خانومه.
      - کدوم خانومه؟
      - خانوم شیوا.
      بابام، سرشو برمیگردونه طرف من. آه میکشه. صداش زخمیه.
      - نه. خانوم شیوا نه.
      - پس چی بابایی؟
      - شیوای مقدس. شیوای مقدس.
      --------

      ***

      shiva_modiri
      Mar 28 - 2008 - 07:08 PM
      پیک 24

      قسمت بیستم: شیوای مقدس 2

      عشق، یه پسر جوون بود. با نگاهی سبز. که توی یه عصر بهاری، دلم رو برد.چشمم که توی چشمش افتاد، یهو احساس کردم، همه دنیا ساکت شد. برگها از حرکت ایستادن. باد از حرکت ایستاد. گنجشکها از بال زدن ایستادن. همه چیز ایستاد. فقط، صدای قلب من بود. که هر لحظه، شدیدتر می شد. زانوهام میلرزیدن. نشستم روی نیمکت.نگاه کردم به دستام. انگشتام می لرزیدن. با دوستم میترا بودم. توی پارک شهر.بهار شیراز بود.
      - چت شد یهو شیوا؟
      - هیچی نگو.
      - چرا رنگت پریده؟
      - هیچی نگو. داره میاد.
      میترا به روبرو نگاه کرد.
      - کیه این؟ می شناسیش؟
      - نه. نه بخدا.
      و جوان چشم سبز، حالا ایستاده بود روبروی ما. مثل کسی که سالها آشنا بود. آروم و کلمه به کلمه حرف میزد. من، می لرزیدم. و هیچ نمی شنیدم. تا اینکه رفت. یهو غیب شد. وقتی به خودم اومدم، میترا، برای چندمین بار، حرفاشو تکرار کرد.
      - دوباره بگو میترا. من حواسم نبود.
      - چند بار بگم؟
      - بگو.
      - گفت که فردا عصر ، بازم میاد . هتلشون اون طرف پارکه. دوست داره دوباره تو رو ببینه.
      اون شب، تا صبح، خواب به چشمم نیومد. روز بعد، لحظه هارو می شمردم. تا عصر. دوباره با میترا رفتیم. همونجا، روی همون نیمکت نشستیم. و اومد. این بار، کنارم نشست.
      روز سوم، توی پارک قدم زدیم.
      روز چهارم، دستمو گرفت.
      روز پنجم، زل زد توی چشمام.
      روز ششم، منو بوسید.
      و روز هفتم، رفت.
      کار من، اشک و آه شد. هر روز صبح، زنگ میزدم به تهران. و هر شب، اون زنگ میزد به شیراز. چه لذتی داشت عاشقی. چه لذتی داشت اشک. اون نیمکت سبز، توی پارک شهر، شده بود محل زیارت من. هفته ای چند بار میرفتم، و روی همون نیمکت زار میزدم. بی قرار شده بودم. عاشق شده بودم.
      چند ماه بعد، دوباره به شیراز اومد. عشق کامل شد. سه روز و سه شب، خلوت کردیم. توی خونه میترا. پدرم، تا بهار سال بعد، بی خبر موند. و خبر که به پدرم رسید، هر کار که می تونست، از نصیحت و محبت ، تا فریاد و تهدید، انجام داد. همه کاری کرد. اما کوتاه نیومد. عشق من، عشق ناممکن بود.
      پدرم، فرستاد سراغ عموم، که ساکن انگلیس بود. و در یک روز زمستانی، همه چیزو ازم گرفتن. عشقم رو گرفتن. نیمکتم رو گرفتن. جوونیم رو گرفتن. همه چیزمو گرفتن.
      سال اول، هیچ تماسی با ایران نداشتم. نمی تونستم. فقط پدر و مادرم زنگ میزدن.
      سال دوم، خبر ازدواجشو شنیدم. دلم شکست.
      سال سوم، 12 ماه سکوت کردم.
      سال چهارم، دیوونه شدم.
      سال پنجم، عقلم برگشت. و پیر شدم.
      سال ششم، پدر و مادرم به انگلیس اومدن. برای دیدن دختری که در هیجده سالگی مرده بود. دختری که بدست خودشون کشته بودن. من ، اونها رو نبخشیدم. غم من بزرگ بود. اونقدر بزرگ بود، که هیچکس رو نبخشیدم. و سالهای سال، دل شکسته، و تشنه، انتظار کشیدم. انتظار اون لحظه ای که بتونم ببخشم. چون، فقط در اون لحظه بود که دلم آروم میگرفت. تا چند ماه قبل، که به ایران برگشتم. پدرم سخت بیمار بود، روزهای آخر زندگیش بود. و بخشش منو می خواست.
      اون روز، کنار تختخواب پدرم، انتظار تموم شد. پدرم رو بخشیدم. و دو ماه بعد، که پدرم مرد، همه رو بخشیدم. حتی عشق. که سالها پیش، با نگاهی سبز، توی یه عصر بهاری، دلم رو برد. و با بی رحمی، همه زندگی رو ازم گرفت. و سعی کردم پیداش کنم. و بهش بگم، که اونو بخشیدم. شاید، اون هم دل شکسته بود. شاید اون هم، آروم میگرفت.
      ---------
      - شری...
      - هان؟
      - چی فکر میکنی؟
      شارون، ایستاده روبروی کمد، و به لباسهام نگاه میکنه.
      - تو چقدر پالتوی سیاه میخری؟
      من، دراز کشیدم روی تخت، و به مونیتور کامپیوترم نگاه میکنم. شارون، برمیگرده و کنارم دراز میکشه. نگاه میکنه به مونیتور.
      - من که نمی تونم اینا رو بخونم.
      انگشتمو میذارم روی کلمه ها و حرکت میدم.
      - شیوای مقدس...
      - شیوای مقدس؟
      من، نگاه میکنم به ساعت. نزدیک 10 شبه. بابام هنوز نیومده. از خرید عید که برگشتیم، بابام رفت گالری. من اومدم خونه، زنگ زدم به شارون، و تا چند ساعت بعد، که شارون پیداش بشه، ده صفحه کاغذ خط خطی کردم، تا بتونم ماجرای شیوا رو بنویسم. همه اون چیزهایی که بابام، از زبون شیوا گفت. شیوای مقدس.
      - آره. شیوای مقدس.
      - یعنی چی؟
      - یعنی اینکه، شیوا قدرت بخشیدن داشت. و کسی که این قدرت رو داره، مقدس هست.
      - اینا رو بابات گفته؟
      - اوهوم.
      - حالا قراره چه اتفاقی بیوفته؟
      - نمی دونم شری.
      - الان این شیوای مقدس کجاست؟
      فایل عکسهامو توی کامپیوتر باز میکنم.
      - اینا رو ببین شری.
      شارون، به عکسها نگاه میکنه. من، به پشت دراز میکشم، و زل میزنم به سقف.
      - نمی دونم شری. گیج شدم. از یه طرف خوشحالم که به بابام زنگ زده. از یه طرف میترسم.
      شارون برمیگرده به طرف من.
      - از چی میترسی شیوا؟ از چی؟
      چشامو می بندم.
      - از دشمنی شری. من نمی خام دشمن بابام بشم.
      شارون، دستاشو میذاره زیر سرش. به سقف نگاه میکنه.
      - شیوا. وقتی برای اولین بار فهمیدم که عاشق بابات هستی، خیلی فکر کردم. من هنوز تو رو نمی فهمم. تو داری از بین میری . چیزی که تو میخای، اصلن نمی شه. عزیزم. قبول کن. نمی شه.
      صدای شارون، ازم دور میشه. سعی میکنم چشامو باز کنم. نمی تونم. پلکام سنگین شدن. یهو، احساس میکنم تنم سبک شده. توی هوا هستم. بعد، آروم میام پایین. بابام، دستاشو از هم باز میکنه. منو از هوا میگیره. گرمای انگشتاشو، روی تن لختم احساس میکنم. صورتمو می چسبونم به صورتش.
      - بابایی...
      - جونم..
      - من نمی خام دشمنت بشم.
      بابام، کف دستشو میذاره روی کمرم.
      - تو دشمن عزیز من هستی.
      نگاه می کنم توی صورتش. بابام، لباشو میذاره روی لبهای من.
      حالا، خودمو می بینم که لخت، روی برگها دراز کشیدم. و گلهای چند رنگ، روی پستونام هستن. و روی شکمم هستن. و روی پاهام هستن. بابام، دست میکشه روی شکمم.
      - باور نمی کنم شیوا...باور نمی کنم.
      من، دستشو میگیرم. آروم می برم به طرف کوسم.
      - باور کن بابایی. باور کن.
      حالا، کف دست بابام، روی کوسمه. می سوزم. و گلهای چند رنگ، شعله میگیرن. و آتش می بینم. همه جا.
      می دونم که خواب دیدم. چشامو باز نمی کنم. فکر میکنم توی چند هفته گذشته، تقریبن هر چند شب، اینطور خوابی دیدم. یهو، یادم میاد که شارون کنارم بود. چشامو آروم باز میکنم. توی تاریکی هستم. دست میبرم و چراغو روشن میکنم.شارون نیست. لحاف رو کنار میزنم و توی تخت می شینم. به ساعت نگاه میکنم. یازده و نیم. فکر میکنم، وقتی شارون حرف میزد، از خستگی خوابم برده. اون هم، سرمو گذاشته روی بالش، روم لحاف کشیده، کامپیوترو خاموش کرده، و رفته پایین. احساس خجالت میکنم.حالا شاید، دراز کشیده روبروی تلویزیون. شاید بابام اومده باشه. شاید با هم توی آشپزخونه باشن. شاید هم، توی اطاق خواب بابام باشن.
      دوباره دراز میکشم.چراغو خاموش میکنم. چشامو می بندم.
      - شب خوش بابایی. شب خوش شری.
      و توی فکرم، شارون رو می بینم، که لخت مادر زاد، روی کیر بابام، بالا و پایین میره.
      - شب خوش. دشمنان عزیز من. شب خوش.
      --------
      - شیوا.
      - بله.
      - دیشب چطور بود؟ خوش گذشت؟
      عینک آفتابیم رو از روی میز کنار استخر برداشتم و روی چشمم گذاشتم. همه جا، رنگ نارنجی گرفت. بعد، به کریستل نگاه کردم. که روی شکم دراز کشیده بود و کمرش زیر آفتاب برق میزد.
      - خوب بود.
      کریستل، سرشو بالا گرفت. خندید.
      - همین؟
      نمی خواستم راجب به شب گذشته حرف بزنم. تجربه اولین سکس من، با دانیل، تجربه ای بود که برای فهمیدنش، وقت میخاستم. و ایجاد رابطه، چیزی بود که نمی خاستم.
      - من میترسم خانم کریستل.
      کریستل، نشست. من هم نشستم. عینکمو برداشتم. همه جا، رنگ یه ظهر تابستونی گرفت.به تصویر آسمون توی استخر نگاه کردم.
      - حیف که ما توی هلند نمی تونیم استخرخونگی داشته باشیم.
      - آره حیف. از چی میترسی شیوا؟
      کریستل، منتظر جوابم نموند. کرم ضد آفتاب رو برداشت و به بازوهاش کرم مالید.
      - فکر می کنم ترستو می شناسم.
      بعد، به پاهاش کرم مالید.
      - میدونی شیوا. من می فهمم که چرا از دانی فاصله میگیری. بابات هم همین ترسو داره. شاید من، تنها کسی باشم که بیشترین رازهای باباتو میدونه. فقط من میدونم که بخاطر تو از چه چیزهایی گذشت.
      کریستل ، سعی میکرد ناراحتیشو پنهون کنه. من، غم رو توی صداش میدیدم.
      - همیشه میترسه. یه ترس بزرگ، توی دلش هست. می ترسه تو رو از دست بده. برای همین، حاضره همه چیزو از دست بده. تو هم همین ترسو داری؟
      به کریستل نگاه میکردم. و احساس گناه داشتم. در اون لحظه فکر میکردم، من، موجب ناراحتی و غم کریستل هستم. و همه زنهایی که نمی شناختم. اما بابام، بخاطر من، ازشون دور شده بود.
      - بابام شما رو خیلی دوست داره خانم کریستل.
      کریستل، لبخند زد. بعد، چند لحظه توی صورتم نگاه کرد.
      - شیوا. چیزی که میخام بهت بگم، بین خودمون هست. اوکی؟
      - اوکی.
      - بابات، یه ترس بزرگتر داره. میدونی چیه؟
      - نه.
      کریستل، سرشو اورد جلو و صداشو آهسته کرد.
      - بابات، از تو میترسه. و من حالا می فهمم چرا.
      من هم، صدامو آهسته کردم.
      - چرا خانم کریستل؟
      - برای اینکه تو مثل خودشی. بیرحم و باهوشی.
      کریستل، برگشت و دوباره دراز کشید. توی آخرین کلمه هاش، احساس دشمنی میدیدم.
      - شما از من بدتون میاد؟
      کریستل، یهو بلند شد. توی جاش نشست. دستاشو دراز کرد و دور گردنم انداخت.
      - اوه...خدای من...
      سرمو چسبوند به پستونهای داغش که بوی کرم ضد آفتاب میدادن.
      - شیوا...شیوا...تو دشمن عزیز من هستی...
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. #15
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #13

      ***

      shiva_modiri
      Apr 03 - 2008 - 08:54 PM
      پیک 25

      قسمت بیست و یکم: ترانه های تنهایی

      صبح روز عید، با صدای شارون، از خواب می پرم.
      - تو بیداری شری؟
      شارون، دستشو میذاره روی سینه م.
      - آره عزیزم.
      چشامو باز میکنم. به طرف پنجره نگاه میکنم. برگهای سبز درختهای کاج، بی حرکت هستن.
      - هوا چطوره شری؟
      - هوا خوبه. پاشو.
      پا می شم. توی رختخواب می شینم.
      - دیشب کجا بودی؟ جنده؟
      شارون پا میشه. میره و روبروی پنجره می ایسته.
      - دیشب باهاش حرف زدم.
      نگاهم، روی کمر شارون می مونه.
      - با کی؟ بابام؟
      شارون برمیگرده. نگام می کنه.
      - اوهوم.
      زل می زنم توی چشمای شارون. و اخم میکنم.
      - پس حرف هم زدین.
      - آره.
      - راجب به چی؟
      - خیلی چیزا.
      احساس بدی میکنم. فکر میکنم، شارونی که روبروم ایستاده، یه آدم دیگه هست. نگاهش، کلماتش، هیچکدوم برام آشنا نیستن. از رختخواب بیرون میام. سعی میکنم به شارون نگاه نکنم. راه میوفتم به طرف در اطاق.
      - من میرم دوش بگیرم.
      شارون، هیچی نمی گه. نمی خوام چیزی بگه. به سرعت به طرف حموم میرم.
      - حرف. حرف. حرف.
      خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم. از شنیدن خسته شدم. همینطور زیر دوش می ایستم و میذارم گرمای آب، توی تمام بدنم راه بیوفته. دست میکشم به سرم. دست میکشم به گردنم. دست میکشم به پستونام. به شکمم. به رونهام. و دلم میخاد ، جریان گرم آب، هر چی که توی فکرم هست، بشوره و ببره. احساس میکنم، همه چیز، و همه آدمهای دور و برم، دارن عوض میشن. همه دارن روبروی من می ایستن. همه دارن دشمن میشن. دشمنایی که دوست دارم. دشمنایی که بدون اونها نمی تونم زندگی کنم. دشمنایی که هر روز، برای بودنشون زندگی میکنم. اونها دشمن من بودن؟ یا من دشمن اونها؟ دوش رو می بندم. می ایستم و به قطره های آب نگاه میکنم که از بدنم چکه میکنن. بعد، خودمو خشک میکونم و از حموم بیرون میام. میرم به طرف اطاقم. شارون نیست. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون، ایستاده روبروی میز و به هفت سین نگاه میکنه.
      - عصبانی هستی شیوا؟
      در یخچال رو باز میکنم. و زل میزنم به داخل یخچال.
      - آره. عصبانی ام.
      شارون میاد کنارم. به داخل یخچال نگاه میکونه. پاکت شیر کاکاوو رو برمیداره. در یخچال رو می بنده. من از جام تکون نمی خورم.
      - برات بریزم؟
      من، برمیگردم و می شینم روی مبل. به ناخونای پام نگاه میکنم.
      - آره. لطفن.
      زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. شارون، با دو تا لیوان شیر کاکاوو میاد طرفم. می شینه. لیوانا رو میذاره روی میز. به ناخونای پام نگاه میکونه.
      - میخای لاک بزنی؟
      - آره. نه.
      شارون، لیوانشو از روی میز برمیداره.
      - لوس.
      من، لیوانمو از روی میز برمیدارم. زل میزنم توی لیوان.
      - فکر میکردم فقط بلدی کوس بدی.
      پا میشم. شارون، سر جاش خشکش زده. میدونم کلماتم براش سخت هستن. میدونم که با این کلمات، دلش رو سوزوندم. راه میوفتم به طرف بالا. احساس غم میکنم. عصبانی هستم. و فکر میکنم باید با همه بجنگم. روی آخرین پله می ایستم. برمیگردم و به پایین نگاه میکنم. شارون، همونطور نشسته و زل زده به روبروش.
      - شری...
      شارون، سرشو بالا میگیره. از همون بالا، می تونم چشمای خیسشو ببینم. جیغ میکشم.
      - از همتون بدم میاد.
      میرم به طرف اطاقم.
      ---------






      ---------
      - طوری زندگی کن که ارزش دشمن داشته باشی.
      - یعنی چی بابایی؟
      - یعنی دشمنان خوب داشته باش.
      - شما که میگین با همه دوست باشیم.
      - نه. هیچوقت نمیشه با همه دوست باشیم.
      زمستان بود. و من 18 ساله بودم. بابام از یه سفر چند روزه برگشته بود. و از همه دنیا عصبانی بود. برای همین، از دشمناش میگفت.تا قبل از اون، هیچ وقت فکر نمی کردم ، بابام، دشمن داشته باشه. هیچوقت فکر نمی کردم، کسی بتونه از بابام بدش بیاد. اما بابام، دشمن داشت. کسانی بودن که ازش بدشون میومد. و هر سال که بزرگتر میشدم، می فهمیدم که زندگی، فقط لحظه های زیبا و دوست داشتنی نیست. زندگی، مثل یه گل زیبا بود که خارهای سمی داشت.
      - چشماتو خوب باز کن.
      بابام ساکت شد. زل زد به شعله های بخاری. میدونستم عاشق زمستان و برف هست.
      - بابایی. بریم شهر.
      - الان؟
      پا شدم.
      - خیلی وقته شهر رو ندیدی. بریم. کار دارم.
      بابام پا شد. رفت کنار پنجره ایستاد. نگاه کرد به برفهایی که روی درختای کاج نشسته بودن.
      - زود آماده شو.
      و رفت بیرون. من اماده بودم. پالتومو پوشیدم و پشت سرش رفتم. بابام، داشت یه گلوله برفی درست میکرد. بعد گلوله برف رو محکم زد به یکی از درختای کاج. برفها توی هوا پخش شدن. بابام خندید. دوباره یه گلوله برف درست کرد. زد به یه کاج دیگه. و دوباره خندید. مثل پسربچه ها شده بود. من ساکت ایستاده بودم و نگاش میکردم. فکر میکردم چطور میشه کسی با این پسربچه دشمن باشه. چطور ممکنه کسی ازش بدش بیاد؟
      - بریم بابایی؟
      نشستیم توی ماشین. بابام، صبر کرد تا دستاش گرم بشن. بعد، ماشینو روشن کرد.
      - نگفتی چکار داری؟ حتمن باز میخای لباس بخری؟
      - لطفن غر نزنین. هر جا که رفتم باید بیاین. اگرنه دیگه نمیبرمتون شهر.
      بابام، اخم کرد.
      - اوکی. برام قهوه میخری؟
      - اوکی.
      به شهر که رسیدیم، بابامو بردم به یه کافه و براش سفارش یه قهوه مخصوص دادم. بابام، فنجون قهوه رو برد جلوی دماغش و بو کرد. قهوه تازه بود .
      - قهوه آسیاب شده ؟
      - بله.
      - تو چیزی نمی خوری؟
      - من آب سفارش دادم.
      گارسون دوباره اومد سر میزمون. لیوان آب رو گذاشت روی میز. و به بابام نگاه کرد.بابام، اشاره کرد به فنجون قهوه.
      - خیلی خوبه.مرسی.
      گارسون رفت. بابام، از پشت سر نگاش کرد.
      من، نگاه کردم به دور و برم. فضای قدیمی کافه، پر از همهمه آدمها، و بوی سیگار و قهوه بود.
      - یه فنجون دیگه میخاین ،بابایی؟
      بابام، فنجون قهوه رو نزدیک کرد به لبهاش. نگام کرد. ابروهاشو بالا انداخت.
      - نه. مرسی.
      بعد،فنجون خالی رو گذاشت روی میز.به ساعتش نگاه کرد.
      - بریم عزیزم؟
      پا شدیم. از کافه بیرون رفتیم. هوای بیرون، بوی برف میداد. دستمو، حلقه کردم توی بازوی بابام. رفتیم به طرف دوگلاس که فروشگاه عطر بود. خانم فروشنده، با دیدن ما، جلو اومد. سلام کرد. بابام، نشست روی یکی از صندلیهای وسط فروشگاه و به اطرافش نگاه کرد.
      - پولای منو اینجوری خرج میکونی؟
      یه ادکلن مردانه از خانم فروشنده گرفتم و به طرف بابام رفتم.
      - این جدیده بابایی. میخام برای شما بگیرم.
      بابام، شیشه عطر رو گرفت و بو کرد.
      - خوبه.
      - اینو با پول خودم میگیرم.آقای بابایی.
      بابام پا شد. خندید.
      - پس دو تا بخر.
      شیشه عطر رو از دستش گرفتم. خانم فروشنده، یه شیشه جدید توی پاکت گذاشت. بعد، یه اسپری زنونه توی پاکت گذاشت.
      - برای شما که مشتری خوب ما هستین.
      پاکت رو گرفتم و بیرون اومدیم. فکر کردم این اولین چیزی بود که با پول خودم برای بابام میگرفتم.
      - هفته قبل اولین بورس درسی رو گرفتم.
      - و همشو خرج کردی.
      - غر نزنین آقای بابایی.
      رسیده بودیم کنار ماشین. بابام، در ماشینو باز کرد و نشست. من هم نشستم.
      - باید یاد بگیری بچه. پول، یکی از دشمنان خوب ماست.
      بعد ماشینو روشن کرد.
      - باید دو تا لیست درست کنی. یکی برای دشمنای خوب. یکی برای دشمنای بد.
      شیشه عطر رو از توی پاکت در اوردم و درشو باز کردم.
      - برای دوستام چی؟
      بابام، نگام کرد.
      - همون دوتا که گفتم.
      شیشه عطر رو بردم طرف گردن بابام. فشار دادم. بوی عطر توی ماشین پخش شد.
      - اوکی.
      - اسم این خانم فروشنده رو بذار توی لیست دشمنان بد. چون با یه لبخند و یه اسپری مجانی، غارتت میکنه.
      اسپری رو از توی پاکت در اوردم و نگاش کردم. با صدای بلند خندیدم.
      - اسم شما چی؟
      بابام، هیچی نگفت. یهو، از سوالی که کرده بودم پشیمون شدم.
      - بابایی...سوری...
      بابام، جواب نداد.
      - اسم شما رو میذارم توی لیست دوستام.
      بابام، آه کشید.
      - الان زوده عزیزم. الان فقط این دوتا لیست که گفتم. برای لیست دوستان باید صبر کنی.
      و بعد، تا وقتی به خونه برسیم، فکر کردم به همه دوستانی که داشتم. و همه کسانی که می شناختم. همه آدمهایی که حالا یا دشمن خوب بودن، یا دشمن بد. نه. نمی تونستم. فکر کردم، بابام، حتمن از دست همه چیز عصبانیه. اگر نه، آدمها فقط دشمن خوب یا بد نبودن. فکر کردم.
      - نه. من سه تا لیست میسازم.
      ----------






      ----------
      - شارون کجاست؟
      - برگشت خونه شون.
      بابام، میره به طرف بالا.
      - مگه قرار نبود بمونه؟
      من، نشستم روبروی تلویزیون و تند تند کانالها رو عوض میکنم.
      - با هم دعوامون شد.
      بابام، می ایسته.
      - عجب؟ با مهمونت دعوا کردی؟
      از پله ها بالا میره.
      - من سرم شلوغه. یه ساعت دیگه میام پایین.
      بعد، میره توی اطاق کارش. من، نگاه میکنم به تلفنم. از ظهر که شارون رفت، تا حالا، صد بار به صفحه تلفن نگاه کردم. نه. خبری نیست.
      - شارون لعنتی.
      پا میشم. میرم توی اطاق خودم. می شینم روبروی پنجره . و یهو احساس میکنم سالهاست که شارون رو ندیدم. از اون لحظه که سرش جیغ کشیدم، تا وقتی که رفت، حتی یه کلمه حرف نزد. شاید می ترسید که اگه چیزی بگه، به گریه بیوفته. بارها، من و شارون، با هم دعوامون شده بود. هر بار، یا من به گریه افتاده بودم، یا اون.و بعد، تموم شده بود. اما این دفعه، شارون، هیچ چیزی نگفت. آروم اومد توی اطاقم و ساکشو بست. بعد، همونطور آروم رفت.
      - شری...شری...شری...
      پنجره رو باز میکنم. میذارم هوای خنک بهاری، روی صورتم بشینه. فکر میکنم حالا شارون هم، روبروی پنجره اطاقش نشسته و زل زده به تلفن. چی گفتم؟ چرا عصبانی شدم؟ چرا رفتی شری؟
      - از همتون بدم میاد...
      توی اون لحظه، یه احساس بد، یه احساسی که هیچوقت نداشتم، به سراغم اومده بود. احساس میکردم کوچیک شدم. فکر میکردم ، شارون و بابام، حق نداشتن راجب به همه چیز، با هم حرف بزنن.
      - از همتون بدم میاد...
      پا میشم و دفترچمو از توی کمد در میارم. به لیست اسمها نگاه میکنم. اسم همه آدمهایی که توی زندگیم بودن. اسم شارون رو، از توی لیست دوستام خط میزنم. بعد، اضافه میکنم توی لیست دشمنان خوب. بعد، اسم بابامو خط میزنم. اسمشو مینویسم زیر اسم شارون. حالا، توی لیست دوستام، هیچ اسمی نیست.
      - برای دوستان باید صبر کنم.
      بابام، راست میگفت. من، حالا هم که بیست ساله بودم، نمی تونستم با کسی دوست بشم. شارون، تنها کسی بود که رازهای منو می شناخت. تنها کسی بود که می تونست منو تحمل کنه. و حالا، تحمل شارون، تموم شده بود.
      و دلم میخاد، بهم زنگ بزنه. بهم بگه که از من بدش میاد. بهم بگه که من، یه آدم احساساتی، عصبانی و احمق شدم. و حقم هست که توی تنهایی بمیرم.
      - شری. دشمن خوب من. خواهر عزیزم.
      دراز میکشم روی تخت. و آماده مردن میشم.
      چشامو می بندم. یه نفس عمیق می کشم. و می میرم.
      --------
      - شیوا.
      - هان؟
      - میخامت شیوا.
      اوایل دوستیمون بود. یه روز شنبه، از صبح توی مغازه ها چرخیده بودیم. و عصر، هر کدوم، با چند تا ساک دستی لباس، برگشته بودیم خونمون. ایستادیم روبروی آینه، توی اطاقم، و لباسهایی که خریده بودیم، یکی یکی امتحان کردیم.
      برای همدیگه ادا در می اوردیم و زیباییهای دخترانمون رو به هم نشون میدادیم.
      - شیوا...
      - هان؟
      شارون، پشت سرم ایستاده بود. توی آینه، دستاشو میدیدم که از پشت، دور کمرم حلقه کرد.
      - میخامت شیوا.
      من، توی آینه، زل زدم به چشمای شارون. گرمای پستوناش رو، روی کمر لختم، احساس میکردم.
      - دیوونه...
      صدام میلرزید. شارون، دستاشو برد پایین. گذاشت روی کوسم. من، توی آینه، خودمو میدیدم. ایستاده بودم. و شارون، فقط، دو تا دست بود، که همه جای هیکلم رو لمس میکرد. احساس قدرت و زیبایی میکردم. لذت میبردم. و هر چی بیشتر تسلیم میشدم، احساس قدرتم بیشتر میشد. شارون، اومد و روبروم ایستاد. زل زد توی چشمام.
      - دوستت دارم شیوا.
      نفسم کند شده بود. چشامو بستم. خودمو ول کردم توی بغل شارون. لبهای شارون، روی لبام بودن. من، تسلیم اتفاقی بودم که گیجم کرده بود. اتفاقی که در اون لحظه، یه شکل پنهانی از وجودم رو، بهم نشون میداد.
      - خوبه...خوشم میاد...
      و دراز کشیدم روی تخت. سر شارون رو چسبوندم به پستونام.
      - نجاتم بده شری.
      و شارون، با همه گرما و عشق، منو کشف میکرد. و من، توی بغل شارون، لحظه به لحظه، پیدا میشدم.
      - میخای بکونمت شیوا؟
      - آره... منو بکون...
      شارون، پستونامو می خورد و کوسشو به کوسم میمالید.
      - کوسم داغ شده...شری...
      شارون، کوسشو محکم می کوبید به کوسم.
      - وای...خدا...
      و شارون. توی من می پیچید. و من. توی شارون می پیچیدم.و بعد، چشمای هر دومون، پر از اشک شد. و هر دو، کنار هم، با چشمای خیس، زل زدیم به سقف.
      - شیوا...
      - هان؟
      - فکرشو میکردی؟
      - نه.
      - با هم دوستیم؟
      - آره.
      شارون، دستمو گرفت و روی سینه ش گذاشت.
      - شیوا.
      - هان؟
      - من میدونم که یه روز عاشقت میشم.
      سرمو چرخوندم به طرف شارون. خندیدم.
      - هم جنده ای. هم دیوونه.
      شارون، با کف دست، اشکاشو پاک کرد.
      - اونوقت ، نباید ازم جدا بشی.
      - آره؟
      - آره. اونوقت می میرم.
      - شری احمق. راست میگی؟
      - آره. می میرم.
      --------
      - شیوا...
      صدای بابام، از پایین میاد. پا میشم. میرم پایین. بابام، توی آشپزخونه ایستاده و قهوه درست میکنه.
      - چیزی خوردی؟
      - نه بابایی. نمی خام.
      بابام، فنجون قهوشو برمیداره و نگام میکنه.
      - حالا چرا دعواتون شد؟ میشه بپرسم؟
      - هیچی بابایی. همینطوری.
      بابام، میره و روی مبل می شینه. تلویزیونو روشن میکنه. من، میرم و روبروش می شینم.
      - کسی زنگ نزد؟
      - نه بابایی.
      بابام، به برنامه اخبار نگاه میکنه.
      - مامانت دقیقن کی میاد؟
      - هشت آپریل بابایی.
      بابام، سرشو تکون میده. فکر میکنم این روزها اونقدر درگیر بودم که اصلن نمی تونستم به مامانم فکر کنم.
      - تو برو فرودگاه. اوکی؟
      - شما نمی یاین؟
      - نه عزیزم. کارام زیاده.
      - با ماشین برم؟
      بابام نگام میکنه. می خنده.
      - نه عزیزم. با ترن میری.
      من، اخم میکنم.
      - گواهینامم رو کی پس میدین؟
      بابام، دوباره زل میزنه به صفحه تلویزیون.
      - هر وقت خوب خوب شدی.
      - سه ساعت با ترن برم؟ تنهایی؟
      - با شارون برو. حوصلت سر نمیره.
      پا میشم. میرم بطرف بابام. خم میشم و صورتشو میبوسم.
      - شب بخیر بابایی.
      بابام، نگام میکنه.
      - تا اون موقع حتمن با شارون آشتی کردین. آره؟
      راه میوفتم به طرف بالا.
      - آره بابایی. آره.
      میرم توی اطاقم. به صفحه تلفن نگاه میکنم. نه. خبری نیست.کمد لباسامو باز میکنم. و لباسهای فردا رو انتخاب میکنم. بعد، میرم و به سرعت دوش میگیرم. برمیگردم توی اطاق. نه. خبری نیست. ساعت نزدیک ده شبه. کامپیوترمو روشن میکنم. ایمیلهامو چک میکنم. دو تا از ایمیلها رو پرینت میکنم تا بعدن جواب بدم. بعد، میرم سراغ داستانم. آخرین قسمتو میخونم. و فکر میکنم به شارون.
      - شری...شری...تو نمی تونی از من جدا بشی.
      و بعد، به همه آدمهایی فکر میکنم که داستانمو می خونن. همه آدمهایی که شارون رو می شناسن.
      - باید هر چی راجب به من میگن برام ترجمه کنی.
      سی دی عکسهای شارون رو توی کامپیوتر میذارم. به عکساش نگاه میکنم. به چشماش که بیگناه هستن. به خنده زیبای شارون نگاه میکنم.
      - این عکسا چیه شری؟ اینا که همه لختن.
      - پس چی؟
      - یه سری عکس نرمال بفرست. اوکی؟
      و بعد، دوباره احساس میکنم، سالهای سال هست که شارون نیست. و زندگی من، بدون اون، خالی هست.و زندگی بابام، بدون اون، خالی هست.و فکر میکنم، به بابام، و میدونم، با اینکه سعی میکونه خودشو بی تفاوت نشون بده. اما حتمن ناراحته. حتمن امیدواره که من و شارون، هر چه زودتر آشتی کنیم. حتمن دلش برای شارون تنگ میشه. و فکر میکنم، حتمن چیزهایی هست که من نمی تونم ببینم. یا نمی خام ببینم. چیزهایی که می تونن زندگیمو عوض کنن. چیزهایی که فقط با وجود شارون، اتفاق میوفتن.
      - تا کی میخای بنویسی؟
      - تا یه اتفاق بزرگ شری.
      - یه اتفاق بزرگ. چی مثلن؟
      - مثلن تولد. مرگ.تنهایی مثلن.
      - من کدومم شیوا؟ کدوم اتفاق؟
      - انتخاب کن عزیزم.
      - باشه. انتخاب میکنم.
      - این انتخاب سختی هست شری.
      - باشه. من می میرم.
      ----------

      ***

      shiva_modiri
      Apr 12 - 2008 - 05:42 AM
      پیک 26

      قسمت بیست و دوم: ترانه های تنهایی2



      - سر درد دارم. همیشه.
      آقای دکتر، توی کامپیوترش، تیپ میکنه.
      - هنوز اون قرصای خواب رو استفاده میکنی؟
      - نه. استفاده نمی کنم.
      آقای دکتر، از جاش بلند میشه. میاد و روی صندلی کنار من می شینه. من، آستین پیرهنمو بالا میزنم. آقای دکتر، دستگاه فشار خون رو دور بازوم می بنده.
      - خوابت چطوره؟
      - خوابم خوب نیست.
      - می فرستمت پیش متخصص. برای آزمایش خون.
      - اوکی.
      - برای خوابت میتونم قرص بدم.
      - نه. مرسی.
      آقای دکتر، برمیگرده و سرجاش می شینه. زل میزنه توی صورتم.
      - بابات چطوره؟ همون کار همیشگی؟
      - بله.
      - خودت چی؟ درس؟ کار؟
      - کارآموزی میرم. راضی نیستم. یه مقدار استرسم برای همین هست.
      آقای دکتر، تکیه میده به صندلیش و خودشو تکون میده.
      - اینکه جالب نیست.
      - بله. اما تموم میشه.
      آقای دکتر، نامه متخصص رو توی پاکت میذاره. نامه رو میگیرم. پا میشم. تا دم در همراهم میاد.
      - بیشتر مواظب خودت باش.
      - بله. مرسی.
      با آقای دکتر خداحافظی میکنم. بیرون، یه بارون ریز میباره. چترمو باز میکنم. میرم و توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. به ساعتم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. به محل کارآموزیم فکر میکنم. و حالم بد میشه. مسوول کارآموزیم یه خانم جوان و بدجنسه.. و من، هر روز باید بهانه گیریها و کارهای احمقانه شو تحمل کنم.
      سوار اتوبوی میشم. فکر میکنم توی روز آخر، حتمن یه چیزی بهش میگم. که هیچوقت یادش نره. بعد، به حرفای بابام فکر میکنم. توی مغزم دنبال کلمه هایی میگردم که توی این موقع بهم آرامش بدن.
      - بزرگ باش. قوی باش.
      و فکر میکنم. که یه روز، اونقدر بزرگ میشم. و اونقدر قوی میشم. که از هیچکس نترسم. و هیچکس نتونه آزارم بده. هیچکس نتونه روزهامو جهنمی کنه. هیچکس نتونه با رفتنش، غمگینم کنه. وبه شارون فکر میکنم. و غم، توی دلم می شینه.
      - اونوقت تنها می مونی. تنهای تنها.
      برای هر چیزی قیمتی هست. بابام میگه. این قانون زندگیه. برای قوی شدن، باید تنهایی رو تحمل کنی. برای بیرحم شدن، باید تنهای تنها بمونی.
      کنار ایستگاه قطار، از اتوبوس پیاده میشم.
      - دیگه به هیچکس فکر نمی کنم. به هیچ چیز.
      --------
      - تو تنها هستی.
      - نه. من تنها نیستم.
      16 ساله بودم. و هر روز، که از مدرسه برمیگشتم تا وقتی که بابام به خونه بیاد. تنها بودم. موزیک گوش میدادم و تنها بودم. به دوستام زنگ میزدم و تنها بودم. با صدای بلند کتاب میخوندم و تنها بودم. و یه روز، وقتی روبروی آینه اطاقم ایستاده بودم، خودمو دیدم. زل زدم به خودم. و شیوای توی آینه، زل زد به من.بهش اخم کردم. بهش خندیدم. چشامو بستم و باز کردم. اما شیوای توی آینه، همینطور نگام میکرد. رفتم جلو. صورتمو چسبوندم به آینه.
      - به من نگاه کن.
      برگشتم عقب. شیوای توی آینه، دکمه های پیرهنشو باز کرد. من، سرمو انداختم پایین.
      - نگاه کن.
      می ترسیدم نگاه کنم. دامنشو میدیدم که جلوی پاش افتاده بود.
      - نگاه کن.
      سرمو آروم بالا بردم. شیوا، لخت مادرزاد روبروم ایستاده بود.
      - بیا اینجا.
      رفتم جلو. دستامو آروم گذاشتم روی پستوناش.
      - لمسشون کن شیوا.
      پستونای گرد و سفتشو لمس میکردم. توی سرم، یه چیزی می چرخید که نمی فهمیدم. گرمای خون، از گردنم تا پایین می رفت. عرق کرده بودم. می ترسیدم.
      - نترس. نترس شیوا.
      برگشتم عقب. شیوای توی آینه چشماشو بسته بود. و با کوسش بازی میکرد. تنم می لرزید.
      - بیا...نترس...
      رفتم و جلوی آینه نشستم. پاهامو از هم باز کردم. قلبم تند تند میزد. لبام خشک شده بودن. شیوای توی آینه، دستاشو دراز کرد. گذاشت روی کوسم.
      - بخواب عزیزم...بخواب...
      دراز کشیدم. چشمامو بستم.
      شیوای توی آینه، کنارم خوابید.
      - تو تنها هستی.
      - نه. من تنها نیستم.
      --------
      - بابایی...من اومدم.
      بابام، از توی آشپزخونه جواب میده.از راهرو میگذرم. میرم توی آشپزخونه. بابامو می بوسم.
      - دیر اومدی. کجا بودی؟
      ساک خریدمو میذارم روی میز.
      - ببینین چی خریدم.
      بسته های کوچک میوه و شکلات رو از ساک در میارم.
      بابام می خنده.
      - اینجور چیزارم بلدی بخری؟
      - اینارو برای شما خریدم.
      بابام یه بسته شکلات رو برمیداره و باز میکنه.
      - ببر بذار روی میز. ساندرا اینجاست.
      - ساندرا؟
      بابام صداشو آهسته میکنه.
      - آره. چند روزی اینجا میمونه.
      - مگه تنهاس؟
      - آره...برو..
      اخمام میرن توی هم. بابام مشغول کارش میشه. با قدمهای سنگین وارد پذیرایی میشم. ساندرا، با دیدن من، بلند میشه. بغلم میکنه و صورتمو میبوسه.
      - خیلی وقته ندیدمت.
      می شینم روبروش و نگاش میکنم. چشماش سرخن. و لبخند مصنوعیش تلخ و غمگینه.
      - بابات میگفت میری کارآموزی.
      - بله.
      - شنیدم مامانت بزودی میاد.
      - بله.
      - برات خوشحالم.
      - مرسی.
      پا میشم.
      - من میرم لباسامو عوض کنم.
      از پذیرایی خارج میشم. میرم توی آشپزخونه.
      - چرا به من نگفتین بابایی؟
      عصبانی هستم. بابام، دستاشو خشک میکنه.
      - بعدن عزیزم. بعدن.
      میرم به اطاق خودم. می شینم روی تخت. و به شیوای توی آینه نگاه میکنم.
      - تو تنها هستی.
      - نه. نه. من تنها نیستم.
      تنها بودم.سالهای سال تنها بودم. از روزی که به دنیا اومدم. از روزی که خودمو شناختم. فکر میکنم. از همون موقع ، از همون لحظه ای که احساس کردم ، چیزی توی دلم هست، که با همه چیز فرق داره. چیزی که نمیشه نشون داد. چیزی که نمیشه گفت. تنها شدم. از دنیای آدمها جدا شدم. آدمها منو نمی فهمیدن. من، آدمها رو نمی فهمیدم. جدا شدم. و تنها شدم. و هر روز، و هر سال، دنیای من،توی تنهایی، شکل گرفت و با خودم بزرگ شد. دنیایی که فقط مال من بود. دنیایی که فقط من و بابام، حق داشتیم توش باشیم. شارون، تنها کسی بود که پا به دنیای من گذاشت. شارون، تنها کسی بود، که فکر نمیکردم مثل زنهای دیگه، بین من و بابام قرار بگیره. و اون موقع که فهمیدم، میتونه با بابام راجب به همه چیز حرف بزنه، ترسیدم.
      - شارون لعنتی...چرا؟
      حالا که شارون نبود، دنیای من به دست زنهایی می افتاد که دشمن من بودن. زنهایی که همه بابام رو، ازم میگرفتن.
      - بابای لعنتی...چرا؟
      همه این سالها، هیچوقت از ته دل نخندیدم. هیچوقت شاد نبودم. هیچوقت 16 ساله نبودم. 17 ساله نبودم. 18 ساله نبودم. 19 ساله نبودم. و همیشه ترسیدم. از صدای هر زن پشت تلفن، ترسیدم. از دوستای بابام ترسیدم. از دوستای خودم ترسیدم. از کریستل ترسیدم. از شیوای مقدس ترسیدم. از شارون ترسیدم. و حالا از ساندرا می ترسم.
      - نه. من تنها نیستم.
      پا میشم. و توی آینه به خودم نگاه میکنم. یه شلوار مشکی با یه پیراهن سفید یقه دار می پوشم. موهامو روی شونه هام پخش میکنم. دگمه پیرهنمو، تا روی خط سینه هام، باز میکنم. به ساندرا فکر میکنم. که همیشه دامن میپوشه، تا پاهای کشیده و بلندش، به چشم بیان. به هیکل سکسی ساندرا فکر میکنم. به چهره مهربان و جذابش فکر میکنم. و چشمهایی که بیگناه و زیبا هستن.
      - نه. من از همه زنهای بابام زیباترم.
      شلوارمو در میارم. یه دامن مشکی کوتاه می پوشم. بعد، زل میزنم به شیوای توی آینه. چراغ اطاقو خاموش میکنم. چند لحظه صبر میکنم. و چراغو روشن میکنم. حالا، یه برق سبز، توی چشمام میدرخشه.
      - سانی. بابام مال تو نیست.
      -------
      - بابایی.
      - بله.
      - واقعن نمی خاین اونو ببینین؟
      - نه.
      - چرا؟
      توی ماشین بودیم. از خرید عید برمیگشتیم. و بابام، از شیوای مقدس میگفت.
      - من دیگه اون جوون 18 ساله نیستم. تا قبل از تلفن شیوا، من حق زندگی نداشتم. حالا اجازه دارم زندگی کنم. میدونی. من و شیوا، زندگی رو از هم گرفتیم. حالا اون منو بخشیده. من هم باید ببخشم. شاید یه آرزوی بزرگ من، دیدن اون بود. اما حالا دیگه نیست.
      - چه سخت.
      بابام سرشو تکون میده.
      - نه. دیگه سخت نیست. هر سوالی ، یه روز حل میشه. من و شیوا، نباید به همدیگه می رسیدیم. حالا فهمیدیم. خیلی سال گذشت تا بفهمیم. خیلی رنج لازم بود تا بفهمیم. اگه من به دیدنش برم ،همه این سالها برای هیچ بوده. می فهمی؟
      - من فکر میکردم حالا که پیداتون کرده، شاید...
      - آره. میدونم. اما راستشو بخای ، کاشکی پیدام نمی کرد. کاشکی بهم زنگ نمی زد. درسته که منو بخشید. اما یه چیزو ازم گرفت. یه چیزی که برای من، عزیز و زیبا بود. شیوا منو پیدا کرد تا همینو ازم بگیره. میدونی چرا؟
      - نه. نمیدونم.
      - من با ازدواجم یه چیزو ازش گرفتم. عشق. و اون هم با تلفنش تلافی کرد.
      - یعنی چی بابایی؟
      - یعنی شیوای 18 ساله منو ازم گرفت. عشق منو ازم پس گرفت.
      بابام، ساکت شد. بعد، کنار جاده ایستاد. نفس کشید. چند بار. نفس عمیق. بعد به من نگاه کرد.
      - زن. زن. غرور یه زن، خیلی خطرناکه. دیر فهمیدم.
      من، ساکت به بابام نگاه میکردم. بابام ماشینو روشن کرد.
      - زن؟
      - زن عاشق. زن تنها.
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. #16
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #14

      ***

      shiva_modiri
      Apr 17 - 2008 - 02:40 AM
      پیک 27

      قسمت بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3



      - من عاشق هستم. و تنها هستم.
      شیوای توی آینه، دستاشو میاره جلو. میذاره روی صورتم.
      - تو تنها نیستی شیوا.
      - چرا. من تنها هستم.
      دراز میکشم روی تخت. سرمو می چرخونم به طرف ساعت. نزدیک 11 شبه. به بابام و ساندرا فکر میکنم. تمام یک ساعتی که پایین نشسته بودم، احساس میکردم نباید اونجا باشم. نشسته بودم کنار ساندرا. روبروی بابام. و یهو، احساس حماقت کردم.
      - من یه دختربچه حسود، لوس و خودخواه هستم.
      پا میشم. دامن مشکی و پیراهن سفیدم رو در میارم. دوباره میوفتم روی تخت. دست میکشم به هیکل لختم. شیوای توی آینه، کنار گوشم، زمزمه میکنه.
      - تو زیبا، خطرناک و مغرور هستی.
      - نه. من تنها هستم.
      حالا، نزدیک دو هفته هست که از شارون بی خبرم. و هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. با اینکه یه چیزی توی وجودم بهم میگه که این بار، نباید منتظر بمونم. شارون، بهم زنگ نمی زنه. شارون، یهو ، دم در پیداش نمی شه. یهو، توی خیابون از پشت بغلم نمی کنه. نه. این بار، هیچکدوم از اینها اتفاق نمی افته.
      می دونستم که ناراحتش کردم. قبل از اون هم، بارها، دعوامون شده بود. اما این بار، چیزی بود که نمی فهمیدم. و هر چی بود، حتمن حرفهایی بودن که اون شب، شارون و بابام، با هم زده بودن.
      - شری...خواهش میکنم.
      چند بار، فکر کردم بهش زنگ بزنم. اما هر بار، یه چیزی جلومو میگیره. غرورم نبود. از این نمی ترسم که بهم جواب نده. میدونم که برای شارون، حاضرم این غرور لعنتی رو فراموش کنم. اما یه چیز دیگه هست. یه چیزی که فکر میکنم باید بهش اجازه بدم، که اتفاق بیوفته.
      احساس خستگی میکنم. خسته ام.
      - خدای من....خدا...
      - شیوا...
      یهو، به خودم میام. صدای ساندرا، از پشت در اطاق میاد. یه لحظه فکر میکنم که جواب ندم.
      - شیوا.
      - بله.
      - اجازه هست بیام تو؟
      پا میشم.
      - یه لحظه. بله.
      با سرعت، شلوار و تی شرت خونگیمو می پوشم. در اطاق رو باز میکنم. ساندرا، با هیکل بلند، و صورت مهربانش، روبروم ظاهر میشه.
      - میدونستم که بیداری.
      وارد اطاق میشه. وسط اطاق می ایسته.من، اشاره میکنم به صندلی کنار پنجره. ساندرا، می شینه روی لبه تخت.
      - همینجا خوبه.
      من، همونجور ایستادم و نگاش میکنم. ساندرا، سرشو می چرخونه و به اطاق نگاه می کنه.
      - بشین عزیزم.
      من، میرم و روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
      - من هم، یه وقت همینطور اطاقی داشتم.
      من، سرمو می چرخونم دور اطاق. لبخند می زنم.
      - شیوا.
      - بله.
      - امشب خیلی زیبا شده بودی.
      نگاه میکنم توی صورت ساندرا. زیر لب زمزمه میکنم.
      - مرسی.
      ساندرا، پا میشه. فکر میکنم اگه سرشو خم نکنه، شاید سرش به سقف بخوره. زل میزنم به ساقهای زیبا و کشیده پاهاش.
      - شما ورزش میکونین؟
      - آره. هر روز.
      - من هم ورزش میکردم. هر روز.
      ساندرا، به طرف من میاد. نگاه میکنه به قفسه کوچیک بالای میز کارم.
      - حالا چی؟ چرا ورزش نمی کنی؟
      من، پا میشم و کنارش می ایستم.
      - دیگه حوصله ندارم.
      ساندرا، به کتابای توی قفسه نگاه میکنه.
      - میشه اون کتابو ببینم؟
      کتابی که میخاد، از توی قفسه برمیدارم و به دستش میدم. ساندرا، زل میزنه به جلد کتاب.
      - شیطان؟
      بعد، نگام میکونه. برمیگرده و دوباره می شینه روی لبه تخت. کتاب رو ورق میزنه.
      - خسته هستی شیوا؟
      - بله. خستمه.
      ساندرا، سرشو بالا میگیره.
      - اما بمونین. الان نمی خابم.
      ساندرا لبخند میزنه.
      - شیوا.
      - بله.
      - ناراحت نمیشی اگه چند روز پیشتون بمونم؟
      می شینم روی صندلیم. ساندرا، نگام میکونه.
      - نه. اول ناراحت بودم. اما حالا نیستم.
      ساندرا، دوباره کتابو ورق میزنه.
      - یهو اومدم. لازم بود بیام.
      - بله.
      ساندرا، کتابو میذاره روی تخت.
      - تا حالا با هم حرف نزدیم.
      - نه.
      - دوست داری با هم حرف بزنیم؟
      - بله. خوبه.
      ساندرا، دست می کشه روی تخت.
      - بیا اینجا. بیا پیش من.
      پا میشم. میرم و کنارش می شینم. کتاب شیطان وسطمونه.
      - خیلی عجیبه. چرا ما تا حالا با هم حرف نزدیم؟
      من، جواب نمیدم. توی فکرم، ساندرا رو می بینم که از حموم بیرون میاد. و میره توی اطاق ممنوع. دوباره حالم بد میشه.
      - چرا مارتین نیومده؟
      - مارتین اینجا نیست. یه ماهه رفته امریکا.
      - اوه. من فکر کردم دعواتون شده. سوری.
      ساندرا، کتاب رو برمیداره.
      - نه. دعوامون نشده. من چند روز دیگه میرم. دوست داشتم این روزهای آخر با تو باشم.
      زل میزنم توی صورت ساندرا. زنی که برای اولین بار، توی اطاقم اومده بود. زنی که برای اولین بار، باهام حرف میزد. زنی که اصلن نمی شناختم.
      - با من؟
      - آره. با تو.
      --------
      - شری.
      - هان.
      - یه سوال ازت میکنم. باید راستشو بگی.
      - اوکی.
      - اگه جای من بودی، چی کار میکردی؟
      شارون، قوطی کولا رو برد طرف دهنش. بعد، سر کشید. توی حیاط کالج نشسته بودیم. من، نگاه کردم به دخترا و پسرایی که روی سبزه ها ، کنار هم دراز کشیده بودن. یا دور هم نشسته بودن و بلند بلند می خندیدن.
      - راستی راستی بگم؟
      سرمو چرخوندم به طرف شارون.
      - آره. راست بگو.
      - یعنی چی اگه جای تو بودم؟
      - جواب بده دیگه.
      میدونستم که شارون، نمی تونه خودشو به جای من بذاره. میدونستم که اگه به جای من بود، شاید خیلی کارها می تونست بکونه که من نمی تونستم بکونم. فکر می کردم چه سوال احمقانه ای ازش کردم.
      - نمی خاد شری. یه حرف دیگه بزنیم.
      شارون، قوطی کولا رو توی دستش فشار داد و کج کرد. بعد، یه نفس پر صدا کشید.
      - آخ...راحتم کردی...
      من، به سرتاپای شارون نگاه کردم.
      - شری.
      - ها...
      - مواظب باش. داری چاق میشی.
      شارون، جیغ کشید. چند تا از بچه ها، نگاه کردن به طرف ما و خندیدن. شارون، پا شد. دستاشو از هم باز کرد. دور خودش چرخید. بعد، داد کشید.
      - بچه ها...من چاقم؟
      بعد، روی نیمکت ایستاد و کونشو چرخوند. چند تا از پسرها براش سوت کشیدن و کف زدن. شارون، نشست. صورتش از خنده و هیجان، سرخ شده بود.
      - می بینی؟
      خنده م گرفته بود.میدونستم شارون، خیلی به کلمه چاق حساس هست. و حالا، تا چند روز، هر کاری میکونه، تا بهم ثابت کنه که چاق نیست.
      - آره دیدم. اما چاق شدی.
      شارون، سرشو اورد کنار گوشم.
      - من اگه جای بابات بودم، میدونستم چکار کنم.
      - آره؟ میدونستی؟
      - آره. میرفتم زن می گرفتم. اونوقت تو اونقد غصه میخوردی تا بترکی.
      هر دو، افتادیم روی سبزه ها و با صدای بلند خندیدیم.
      - یه فکر دیگه بکون شری.
      بعد، دهنمو گذاشتم کنار گوشش.
      - بابام.هیچوقت. هیچوقت. زن نمی گیره.
      شارون نشست. زل زد توی چشمام.
      - شیوا.
      - ها...
      - اینقدر مطمین نباش.
      نشستم. فکر میکردم شارون اینو گفت تا تلافی کنه.
      - شری . اینقدر احمق نشو. من نمی خاستم ناراحتت کنم.
      شارون، از روی شلوار دست کشید به پاهاش.
      - راست میگی. دارم چاق میشم.
      - پس مواظب باش.
      شارون، پا شد. من هم پا شدم. راه افتادیم به طرف کلاس.
      - شیوا.
      - هوم.
      - من اگه جای تو بودم، بهش میگفتم.
      یهو، سر جام ایستادم. توی راهرو بودیم.
      - نه. نه. اصلن.
      شارون، دستمو گرفت و کشوند به طرف کلاس.
      - نه؟ پس برو بمیر.
      ---------
      - ساندرا؟
      - بله؟
      - میشه یه سوال بکنم؟
      - بله عزیزم.
      - مارتین رو دوست دارین؟
      ساندرا، یه نفس عمیق میکشه. بعد، گردنشو صاف بالا میگیره.فکر میکنم، شاید از موقعی که توی اطاقم اومد، منتظر این سوال بوده.
      - آره. دوستش دارم.
      دلم میخاد ، سوالی که سالها توی دلم بود، یهو به زبون بیارم. حالا که ساندرا، توی اطاقم بود. حالا که می تونستم سوال کنم. فکر میکنم، شاید توی زندگی همه آدمها، چیزهایی هستن که نمیشه فهمید. ساندرا، همیشه توی نظرم، زنی مهربان، با شخصیت و خوب بود. . وحالا که می شنیدم شوهرش رو دوست داره، چیزی که توی 16 سالگی دیده بودم، مرتب توی ذهنم، تکرار میشد. چرا؟
      - اون هم شما رو دوست داره؟
      ساندرا، نگاه میکنه به کتاب شیطان که هنوز توی دستشه.
      - آره. خیلی.
      بعد، کتاب رو میذاره روی تخت. به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
      - وای...ساعت 1 شده. من برم دیگه.
      من، یهو، دستمو میذارم روی دستش.
      - نه. بمونین.
      برای یه لحظه، دستم، روی دستش میمونه. ساندرا، دستمو می گیره، و فشار میده.
      - باشه. نیم ساعت. تو باید بخابی.
      - من شبا دیر میخابم.
      - آره. میدونم.
      بلند میشم. میرم به طرف قفسه کتابام. کتاب شیطان رو توی قفسه میذارم. بعد، برمیگردم و روبروی ساندرا می ایستم. زنی که نمی شناختم. اما از موقعی که به اطاقم اومده بود و با هم حرف زده بودیم، می تونستم بفهمم که خیلی چیزها ازم میدونه.
      - حتمن بابام بهتون گفته.
      - آره.
      - و حتمن برای همین اومدین که با من باشین.
      صدام میلرزه. احساس میکنم دارم عصبانی میشم. چرا؟ چرا زنی که نمی شناختم باید خیلی چیزها ازم بدونه؟
      - چرا؟
      ساندرا، پا میشه. میاد به طرفم. دستاشو از هم باز میکنه.یهو، توی بغلش، گم میشم.
      - شیوا...شیوا...
      من، خشکم زده. نمی تونم تکون بخورم. صدای آروم ساندرا، از دورها، توی گوشم می شینه.
      - چیزهای زیادی هست که باید بدونی.
      - آره. باید.
      - من باید بهت بگم.
      - آره. باید.
      ---------

      ***

      shiva_modiri
      Apr 21 - 2008 - 03:26 AM
      پیک 28

      قسمت بیست و چهارم: زن کامل




      --------
      - من میدونم که تو کامل هستی.
      - من کامل نیستم.
      - چرا. هستی. تو دختر من هستی.
      دستامو، انداختم دور گردن بابام. سرمو، فشار دادم به سینه ش.بوی عطرشو، با یه نفس عمیق، فرو بردم. و چشامو بستم. هر وقت، از چیزی میترسیدم، هر وقت، احساس تنهایی میکردم، فقط کافی بود که سرمو روی سینه ش بذارم. چشمامو ببندم. و صبر کنم تا بابام، منو توی بغلش فشار بده. اونوقت، ترس میرفت. تنهایی میرفت. و من، کامل میشدم.
      - بابایی.
      - جونم.
      - خیلی دوستت دارم.
      بابام، سرمو بلند کرد. گوشه لبمو بوسید. و منو محکم چسبوند به خودش. چند لحظه، همونطور، ساکت و بی حرکت بودیم.
      - شیوا.
      - هوم.
      - پا شو. میخام باهات حرف بزنم.
      - نه. نمی خام.
      بابام، منو آروم از خودش جدا کرد. پا شدم. نشستم روبروش. توی اطاق کار بابام بودیم. و عصر یه روز بهاری بود.
      - کتاب جدید چی خوندی؟
      خودمو توی مبل ول کردم.
      - یه کتاب هست، در باره شیطان. دارم اونو میخونم.
      بابام، از توی کشوی میز، یه کلید برداشت.بعد، پا شد، و کمد دیواری اطاق رو باز کرد.
      - اوکی. وضع مخارجت چطوره؟
      - خوبه.
      - به غذا و خوابت بیشتر توجه کن.
      - بله. اوکی.
      بابام، یه پوشه از توی کمد در اورد، و نشست پشت میز کارش.
      - یه قهوه بهم میدی؟
      پا شدم. رفتم پایین و با یه فنجون قهوه برگشتم. بابام، فنجون قهوه رو گرفت و شروع کرد به مزه کردن. من، دوباره لم دادم توی مبل و منتظر موندم. میدونستم حالا حرفای اصلی رو میزنه.
      - شیوا.
      - بله.
      - تنها هستی؟
      ساکت بودم. نمی خاستم بگم که تنها هستم.
      - احساس تنهایی میکنی؟
      - نه بابایی.
      بابام، یه ورقه از توی پوشه در اورد. دستشو دراز کرد به طرف من. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. یه جدول بود از تمام روزهای یک ماه گذشته، که جلوی هر روز، یه عدد گذاشته بود.
      - می بینی؟ توی یه ماه گذشته، من و تو کمتر از سه ساعت با هم حرف زدیم.
      برگه رو گذاشتم روی میز. تعجب نمی کردم. بابام دقیق و منظم بود.
      - من که هر روز تا ساعت 5 کاراموزی هستم. ساعت 6 خونه هستم. بعدش که شما همیشه دیر میاین.
      - شیوا.
      - بله بابایی.
      - من میدونم که شبها تا دیر وقت بیدار میمونی. میدونم که کم حرف شدی. میدونم که تنها دوستت شارون هست و با اون هم رابطت کم شده. میدونم که داری منزوی میشی. چرا؟
      من، ساکت نگاه میکردم به بابام. دلم میخواست می تونستم جواب ندم. چون میدونستم که هر جوابی بدم، دروغ هست. و بابام، به راحتی می فهمید.
      - نمیدونم بابایی.
      بابام، با ناراحتی نگام میکرد.
      - میدونی عزیزم. مطمینم که میدونی. اما نمی خای بهم بگی.
      - نه. اینطور نیست.
      - چرا. همینطوره. من واقعن از خودم مایوس میشم.
      حالا، ناراحتی بابام، از توی چشماش و از توی صداش بیرون می اومد و به من میرسید. احساس گناه میکردم.
      - من همیشه سعی کردم که از تو یه آدم قوی و مستقل بسازم. اما حالا...
      بابام پا شد. اومد و کنارم روی مبل نشست.
      - چی شده شیوا؟ از چی فرار میکنی؟
      بعد، زل زد توی چشمام.
      - نکنه به من اعتماد نمی کنی؟
      صدام، از دور میومد. مال خودم نبود.
      - نه. اینطور نیست.
      بابام، دست کشید به صورتم. انگشتاشو از کنار چشمم حرکت داد و اومد پایین. تا پشت گردنم. سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم. یه لحظه احساس کردم، چیزی توی دلم میخاد حرف بزنه. چیزی قوی، مستقل و شجاع میخاست تمام درد و رنجی که سالها توی دلم بود، بدون ترس و دلهره، بیرون بریزه. چیزی که شیوای کامل بود. سرمو بالا گرفتم. زل زدم توی چشمای بابام. و لحظه ها، سنگین و سخت گذشتن. و من، لرزش دست بابام رو، پشت گردنم احساس کردم.
      و همه حرف دلم، توی نگاهم بود.
      - من میدونم که تو کامل هستی.
      - من کامل نیستم.
      - چرا. هستی. تو دختر من هستی.
      ----------











      ----------
      ساندرا، دوم آوریل اومد. و فردا، که ششم آوریل بود، باید میرفت. شب اول، وقتی که از پیشم رفت، تا نزدیک صبح بیدار موندم و فکر کردم. هنوز، هیچ احساسی بهش نداشتم. نمی دونستم که باید ازش خوشم بیاد یا بدم بیاد. فقط می دونستم که دیگه ازش نمی ترسم. ساندرا و مارتین، عاشق هم بودن. تنها چیزی که فکرمو آزار میداد، تصویر زنی بود که از حموم بیرون می اومد، و به اطاق ممنوع میرفت. فکر میکردم، امشب، حتمن ازش سوال میکنم. و حالا، توی اطاقم، روی تخت نشستم و به شیوای توی آینه نگاه میکنم. و منتظر ساندرا هستم.
      - چیزهایی هست که باید بدونی.
      و فکر میکنم. به چیزهای زیادی که باید بدونم. چرا؟ چرا فکر میکنم که باید همه چیزو بدونم؟ و به حرفهای بابام فکر میکنم، که اگه قرار بود همه آدمها، همه چیزهارو بدونن، زندگی یه جهنم میشد. چرا بدونم؟ به من چه که ساندرا از حموم بیرون اومد و به اطاق ممنوع رفت؟ به من چه که بابام، با زن رفیقش می خوابید؟ به من چه که بابام و شارون، می تونن راجب به خیلی چیزها، با هم حرف بزنن؟ به من چه؟
      - شیوا...
      پا میشم. در اطاقو باز میکنم. ساندرا، می یاد تو. مثل شب اول، میره و سط اطاق می ایسته. بعد، روی لبه تخت می شینه.
      - چکار میکردی؟
      من، می شینم روی صندلی کنار پنجره و نگاش میکنم.
      - اینترنت.
      اشاره میکنم به کامپیوتر.
      - مزاحم کارت نیستم؟
      - نه. کاری نمی کردم.
      ساندرا، پاهاشو روی هم میندازه. گردنشو بالا میگیره. و به اطراف اطاق نگاه میکنه.
      - خوب. حرف بزنیم؟
      من، پا می شم و میرم روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
      - ساندرا.
      - بله.
      - فکر میکنین من حتمن باید بدونم؟
      ساندرا، سرشو تکون میده.
      - بله. چیزهایی هست که باید بهت بگم.
      فکر میکنم به همه سوالهایی که توی ذهنم بودن. همه چیزهایی که تا چند لحظه پیش می خواستم بدونم.اما حالا، یه چیزی توی درونم، نمی خاست.
      - اگه راجب به شما و بابام هست، نمی خام بدونم.
      ساندرا، آه میکشه. و دوباره گردنشو بالا میگیره.
      - نه. راجب به من و تو هست.
      بعد، دستشو آروم میزنه به تخت.
      - شیوا. بیا اینجا. بیا کنار من.
      پا میشم. می رم و کنارش می شینم. توی صداش، چیزی احساس میکنم که همه دوری و فاصله رو از بین میبره. احساس میکنم این زن، ساندرا، به من خیلی نزدیکه. احساس میکنم در نگاه و رفتار این زن، چیزی هست که حتی وقتی که میخام ازش دور بشم، جلومو میگیره. آرومم میکنه. یهو احساس میکنم که میخام بغلش کنم.
      - ساندرا. من این روزها حالم خوب نیست. زود عصبانی میشم.
      ساندرا، دستشو میذاره روی دستم.
      - میدونم شیوا. میدونم.
      گرمای دستش، آرومم میکنه.
      - من گوش میدم. بگین.
      ---------









      ---------
      - شری.
      - هوم.
      - فکر میکنی که خوشبخت هستی؟
      شارون، پاهاشو گذاشت روی نرده چوبی. خودشو کشوند بالا. و روی نرده نشست. من، نگاه میکردم به اسبهایی که اونطرف نرده ها ایستاده بودن.
      - من خوشبختم.
      نگاه کردم به شارون. موهای طلاییش زیر آفتاب میدرخشید. و توی صورت گرد و سفیدش، آرامش و شادی بود.
      - آره؟
      شارون، زل زد به دورها.
      - آره. هستم.
      بعد از روی نرده ها پرید پایین. ایستاد کنار من. برای اسبها سوت کشید.
      - من همه چی دارم شیوا.
      خندیدم.
      - منظورت اینه که بابات همه چی داره؟
      شارون نگام کرد. با اخم.
      - چرا اینجوری میکنی؟
      بعد، نشست روی زمین. پاهاشو دراز کرد و چکمه اسب سواری شو از پاش در اورد.
      - میدونی چه نقشه ای دارم؟
      نشستم کنارش. پاهامو دراز کردم. سرمو تکیه دادم به نرده چوبی. چشامو بستم. هوای خنک بهاری با بوی سبزه ها و صدای پرنده ها بهم احساس راحتی میداد.
      - چه نقشه ای داری؟
      - اینجارو میکنم پرورشگاه اسب. از گاو و گوسفند بدم میاد. فقط اسب.
      بعد، دستشو دراز کرد. به طرف دورها. آخر مزرعه.
      - اونجا رو می بینی. کمپینگ می سازم. برای شهریها. با رستوران و دیسکو.
      شارون، چکمه هاشو کوبید به هم.
      - البته باید خیلی صبر کنم تا بابام راضی بشه. اصلن اجازه نمیده.
      نگاه میکنم به آخر مزرعه. به ردیف درختهای سبز و اسمون صاف.
      - واقعن خری. بابات حق داره.
      شارون، دراز کشید. سرشو گذاشت روی پاهام.
      - تو هم مثل بابام خری.
      بعد، خندید.
      - تو چی شیوا؟ خوشبختی؟ ها؟
      من، ساکت بودم. می دونستم این سوالی که از شارون کردم، سوالی بود که از خودم کرده بودم. و در اون لحظه، هنوز نمی دونستم. یا فکر میکردم که هنوز نمی تونم به این سوال جواب بدم. شارون، دهنشو باز کرد و از روی شلوار، بالای کوسمو گاز گرفت.
      - خوشبختی؟ ها؟
      بعد، تی شرتمو بالا زد.سرشو گذاشت روی شکم لختم. نوک زبونش، توی نافم بود. چشمامو بستم. هوای خنک، روی شکمم می نشست. سرم، پر از بوی سبزه ها شده بود. پر از بوی اسب.
      - خوشبختی شیوا؟ ها؟
      سر شارون رو گرفتم. چسبوندم به پستونام. شارون، از روی شلوار، کوسمو می مالید. نفس نفس میزد. من، به خوشبختی فکر میکردم. بابام میگفت، خوشبختی توی اندازه قرار نمی گیره. توی زمان و مکان نیست. یه لحظه هست. فقط یه لحظه. همون لحظه ای که احساس میکنی به بالاترین نقطه شادی و آرامش رسیدی، در اون لحظه، خوشبخت هستی. و من، در اون لحظه، زیر آسمون آبی، و روی زمینی که تا دورها، سبز بود. و توی بغل شارون، احساس خوشبختی میکردم. و بعد، یهو دلم لرزید.
      - نه. من بیشتر از اینها میخام.
      شارون، صورتشو چسبوند به صورتم.
      - من با تو خوشبختم شیوا.
      احساساتی شده بود. دستمو انداختم دور گردنش.
      - دروغ میگی جنده.
      شارون، همونطور بی حرکت موند. بعد، سرشو به عقب برد. زل زد توی چشمام.
      - شیوا. من میخام با تو باشم.
      من، صورتمو چرخوندم به طرف دورها.
      - نمی شه شری. اصلن نمی شه.
      شارون، خودشو انداخت روی سبزه ها.
      - واقعن نمی شه؟
      - نه شری. من اصلن نمیدونم چی میخام.
      شارون، دوباره سرشو چسبوند به سینه م.
      - اما من میدونم چی میخام.
      من، دست گذاشتم روی سرش.
      - بریم توی اصطبل شری. بریم.
      --------









      --------
      - من خوشبخت نیستم.
      ساندرا، آه میکشه. بعد، نگاه میکنه به طرف پنجره.
      - عجیبه. من همیشه فکر میکردم شما خیلی خوشبخت هستین.
      ساندرا،سرشو برمیگردونه. نگام میکنه. روی لباش یه لبخند تلخ می بینم.
      - من باید خوشبخت میشدم شیوا. همه چیز خوب پیش میرفت. همه چیز خوب بود.... ببینم، فکر میکنی من چند سالمه؟
      نگاه میکنم به سرتاپای ساندرا. می خندم.
      - فکر میکنم...سی؟ بیست و نه؟
      ساندرا می خنده. گردنشو بالا میگیره.
      - واو...من الان سی و پنج سالمه... میشه کفشامو در بیارم؟
      - آره. راحت باش سانی.
      نگاه میکنم توی صورتش. ساندرا کفشاشو در میاره. خودشو میکشونه وسط تخت.
      - نمی خام ناراحتت کنم.
      - سانی... بگین لطفن. من ناراحت نمی شم.
      ساندرا، پاهاشو دراز میکنه. من می شینم روبروش.
      - میشه بهتون بگم سانی؟
      - آره عزیزم.
      ساندرا، دستاشو توی هم میکنه و میذاره زیر چونه ش.
      - دلم میخاد زمان برگرده. من هم برگردم به همون اطاق خودم. توی خونه بابام. تو خیلی خوشبختی شیوا.
      من، نگاه میکنم به پنجره. و به تاریکی شب.
      - آره. من خیلی خوشبختم.
      بعد، سرمو برمیگردونم طرف ساندرا. دستامو توی هم میکنم و میذارم زیر چونه م.
      - سانی...بگو..
      - من و مارتین، از بچگی با هم بزرگ شدیم. خانواده هامون سالهای سال با هم آشنا بودن. اولین احساس عاشقانه ای که پیدا کردم، برای مارتین بود. مثل هم بودیم. رفتارمون، اخلاقمون، علاقه هامون، حتی قد و شکلمون. خیلی جاها فکر میکردن خواهر و برادر هستیم.درسامون هم یکی بود. همیشه با هم بودیم. و عشقمون، روز به روز بیشتر میشد. درسمون که تموم شد، هر دو با هم،شروع به کار کردیم.تصمیم گرفتیم یه خونه با هم بخریم و بعد ازدواج کنیم.وقتی که 27 ساله شدم، ازدواج کردیم.خوشبخت بودم شیوا. همه چیز داشتم. یه مرد خوب که دوستم داشت. یه خونه زیبا. سلامتی. زیبایی. کار خوب. سالها، من و مارتین، برای این زندگی ، کار کرده بودیم. همه چیز، خوب پیش میرفت. همه چیز. تا اون اتفاق...
      ساندرا، آه میکشه. چشماشو روی هم میذاره. و همونطور بی حرکت، ساکت می مونه.
      - سانی. یه نوشیدنی میخاین؟
      ساندرا، چشماشو باز میکنه.
      - نه عزیزم. نه.
      بعد، زل میزنه به روبرو.
      - سه سال. سه سال زیباترین لحظه های زندگیم رو تجربه کردم. سالهای سال، من و مارتین، برای خوشبخت کردن همدیگه، حرف زدیم. نقشه کشیدیم. اما فقط سه سال. بعد، اون اتفاق اومد.
      مارتین، بخاطر کارش، سفرهای زیادی میکرد. توی یکی از همین سفرها، وقتی با ماشین به یه منطقه نفتی میرفتن، ماشینشون می افته توی دره. مارتین، قوی و سالم بود. زنده موند. چند بار، روش عمل جراحی انجام دادن. و تا چند ماه نمی تونست از جاش تکون بخوره. تمام این ماهها، من شب و روز بالای سرش بودم. تا اینکه کاملن خوب شد. کاملن؟ هه؟ اونوقت، حقیقت تلخ خودشو نشون داد. مارتین، زندگیش رو به دست اورد. اما یه چیزی رو از دست داد. که زندگی هر دومون رو تلخ کرد. شبهای دراز، ساعتها، توی آغوشش می گرفتم. همه زنانگیمو بکار میبردم. اما مارتین، مرده بود. شبهای دراز، لخت، توی آغوش هم می خوابیدیم و گریه میکردیم. مارتین، افسرده و تلخ شد. من، دلسرد و غمگین شدم. می فهمی؟ نه؟
      سرمو تکون میدم. می فهمم. و می تونستم ساندرا و مارتین رو توی خیالم ببینم. می تونستم ساندرا رو ببینم، که با پاهای بلند، و اندام زیباش، لخت مادرزاد، دراز کشیده. و مارتین، با درد و حسرت بهش نگاه میکنه.
      - یعنی هیچ راهی برای درمانش نبود؟
      - نه عزیزم. عضو مردانه مارتین، مرده بود. بدون حس. بدون حرکت. و بعد، بقیه چیزها هم شروع به مردن کردن. از همدیگه فرار میکردیم. دیگه کنار هم نمی خابیدیم. مارتین، بیشتر روزها، یه گوشه می نشست و از خونه بیرون نمی رفت. وقتی به من نگاه میکرد، به گریه می افتاد. دستامو میگرفت و ازم خواهش میکرد جدا بشم. من، هنوز مقاومت میکردم. نمی خاستم عشقی که داشتم بمیره. امیدوار بودم. نه تنها به جدایی فکر نمی کردم، حتی به هیچ مرد دیگه ای هم فکر نمی کردم. برای همین، تماسها و رابطه م رو با دوستان و آشناهای مرد قطع کردم. به جز یه نفر. یه مرد.
      - بابای من.
      - بابات، از دوستای قدیمی مارتین بود. توی اون روزهای تلخ، تنها کسی بود که هر وقت به دیدن مارتین میومد، بهش آرامش میداد. همون موقع بود که من به بابات نزدیک شدم.
      ساندرا، ساکت میشه. دوباره گلوشو صاف میکنه، و زل میزنه توی صورت من. میدونم که باید یه چیزی بگم.
      - سانی. چرا اینارو به من میگی؟
      ساندرا، نگاهشو به اطراف اطاق میچرخونه.
      - برای اینکه تو باید بدونی.
      پا میشم. می رم و کنار پنجره می ایستم. به شاخه های درخت کاج نگاه میکنم که توی تاریکی تکون میخورن. فکر میکنم، چرا ساندرا، باید اینا رو بهم بگه؟ چرا فکر میکنه که من باید بدونم؟
      - سانی. من میدونم که شما و بابام با هم رابطه دارین.
      نگاش میکنم.
      - من دیدم که شما از حموم بیرون اومدین و به اطاق ممنوع رفتین.
      میرم و کنارش می شینم.
      - من به اندازه کافی میدونم.
      ساندرا، آه میکشه.
      - نه عزیزم. تو به اندازه کافی نمیدونی. برای همینه که من باید بهت بگم.
      - باید؟ سانی... من همیشه از این موضوع ناراحت بودم. اما حالا دیگه نیستم. حالا می فهمم. حالا دیگه برای من تموم شده.
      ساندرا، دستاشو میاره جلو. دستامو میگیره.
      - شیوا. عزیزم. من باید بهت بگم. گوش بده. امشب، برای من خیلی مهمه. برای مارتین. برای بابات. برای تو. گوش بده.
      دستامو آروم از توی دستهای ساندرا بیرون میکشم. با تعجب زل میزنم توی چشمهاش که حالا پر از خواهش و غم هستن. صدام به لرزه می افته. می ترسم.
      - چی مهمه سانی؟ چیه؟
      ساندرا، بغض میکنه.
      - تصمیم شیوا. تصمیم تو.
      -------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. #17
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #15

      ***

      shiva_modiri
      Apr 25 - 2008 - 04:00 AM
      پیک 29

      قسمت بیست و پنجم: زن کامل 2



      ساندرا، وسط تخت دراز کشیده بود. لخت مادرزاد. و به سقف اطاق نگاه میکرد. نور ماه از پنجره می گذشت و روی هیکلش می افتاد. در سایه و روشن نور ماه، گردن کشیده و پستانهای گرد و بزرگ ساندرا، زیباتر شده بودن.
      خط نور، از شکم صاف و سفیدش میگذشت و تا روی کوسش دیده میشد. رانهای سفت و ساقهای بلند پاهاش، روی زمینه آبی تخت، مجسمه ای از مرمر بود. ساندرا، زنانگی کامل بود. زیبا و خواستنی. آرام و شهوت انگیز. ساده و پر شکوه.
      - من میدونم که تو کامل هستی.
      صدای بابام، از توی تاریکی می اومد. بعد، هیکل لختش زیر نور ماه پیدا شد. و به ساندرا که رسید، کاملتر شد. حالا بابام، بالای سر ساندرا نشسته بود. ساندرا، نگاهش رو از روی سقف گرفت. به اونطرف اطاق نگاه کرد. مارتین از طرف چپ اطاق وارد شد و کنار تخت زانو زد. ساندرا، دستاشو به دو طرف باز کرد. بابام، کنارش دراز کشید. مارتین، سرشو گذاشت روی تخت. حالا،چشمهای هر سه بسته بود.
      - نه. من کامل نیستم.
      ساندرا می گفت. و قطره های اشکهاش، زیر نور ماه، می درخشید.
      مارتین، دست کشید روی گردن ساندرا. بابام، نوک انگشتاشو گذاشت روی لبهاش. و دست هر دو مرد، کنار هم، روی هیکلش کشیده می شد. ساندرا، پیچ و تاب میخورد. پاهاشو از هم باز کرد. نور ماه،حالا وسط کوسش بود. گردن ساندرا کشیده تر می شد. هیکلش به هر دو طرف می چرخید. مارتین، سرشو بلند کرد. بابام، نشست. ساندرا، پاهاشو از هم باز کرد. بابام، وسط پاهاش بود. کیرش، توی سایه و روشن اطاق، بزرگتر شده بود. ساندرا، سرشو بالا گرفت. چشماشو باز کرد. نگاه کرد به بابام. بعد، با دو دست، سر مارتین رو گرفت. چسبوند به گردنش. بابام، کیرشو گذاشت روی کوس ساندرا. سرشو بالا گرفت. به طرف سقف. ساندرا، آه کشید. و بعد، اطاق از نور ماه خالی شد.
      صدای خفه مارتین از توی تاریکی می اومد.
      - تو کامل هستی سانی. تو کامل هستی.
      --------



      --------
      خواب نبودم. چشمامو بسته بودم، و سعی میکردم به هیچی فکر نکنم. اما تصویر لخت ساندرا، توی تاریکی ذهنم می چرخید. فکر میکردم سرنوشت من، به شکل عجیبی، با سرنوشت همه زنهایی که توی زندگی بابام می اومدن و میرفتن، وصل می شد. هر کدوم چیزی وارد زندگی من میکردن و چیزی از زندگیم میگرفتن.فکر میکردم ،شاید بابام، برای همین به دنیا اومده بود. که فقط در زندگی این زنها وارد بشه. و بتونه یه جای خالی توی زندگیشون رو پر کنه. و زندگیشون رو کامل کنه. و بابام، هم میدونست. و این کار رو، با قیمت رنج و تنهایی خودش انجام میداد. فکر میکردم و نمی خاستم سرنوشت من، مثل بابام، فقط پر کردن یه جای خالی در زندگی آدمها باشه. من، طاقت و توانایی نداشتم. من نمی تونستم از خودم بگذرم. حالا می فهمیدم چرا بابام، نمی خاست شیوای مقدس رو ببینه. چرا نخاست با کریستل ازدواج کنه. چرا از مامانم جدا شده. چرا بین من و خودش یه دیوار بلند کشیده. حالا می فهمیدم. بابام، نمی خاست برای یه نفر باشه. نمی خاست یه زندگی باشه. و من، با وحشت، به خودم فکر میکنم. به خودم که شکل زنانه بابام بودم. و میدونستم که سرنوشت من هم ،هیچ فرقی با سرنوشت بابام نداشت.
      - کامل یعنی چی بابایی؟
      بابام، دستشو بالا می بره. تا بالای سرش.
      - یعنی به اینجا برسی. بالای بالا.
      - تا کجا؟
      - تا جایی که بفهمی دیگه نمی تونی به پایین نگاه کنی.
      من کجا بودم ؟ به شیوای چند سال قبل فکر میکنم. به دخترک شادی که مهربان بود. انسانها رو دوست داشت. پرنده ها رو دوست داشت. درختها رو دوست داشت. و همه زندگیش، و همه دنیاش، خودش بود.و بابایی که فقط برای خودش بود. و هر سال که گذشت، توی دنیایی که براش بزرگتر میشد، کوچیک شد. اونقدر کوچیک شد که همه فراموشش کردن. همه ازش خواستن که بفهمه. که گوش بده. که تصمیم بگیره. و هیچکس نخاست به اون گوش بده. چرا؟
      شاید درست حرف نزدم؟ شاید داد نزدم؟ شاید شارون حق داشت که میگفت، باید بهش بگم. فکر میکنم که سالها گذشتن و توی این سالها، من فقط از بابام دور شدم. هر بار یکی بین ما بود. که باید به خاطرش می فهمیدم. و کنار می کشیدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز توی دست من نیست. وسط چند تا آدم بزرگ می چرخم ،و از این طرف به او ن طرف می افتم.
      - شری. شری لعنتی.
      حالا هفته سوم هست. فکر میکنم، شارون هم حتمن شبها دراز می کشه و به من فکر میکنه. بعد بهم فحش میده. بعد حتمن گریه میکنه.
      - خواهر من. شری.
      پا میشم. و توی اطاق، دور خودم می چرخم. بعد، یه آلبوم عکس از توی کمدم در میارم . می شینم پشت میز کارم. آلبوم عکسهای بچگی. دلم برای خودم تنگ شده. برای بچگیم. به عکس یه دختر 12 ساله نگاه میکنم، که زل زده به روبروش. سعی میکنم نگاهشو بفهمم.
      - من، یه دختر بچه بودم.
      شیوای توی عکس، دخترک 12 ساله ای بود که تنها بود. اما غمگین نبود. هنوز، درد رو نمی شناخت. هنوز، عاشق نبود. هنوز بد نبود. هنوز گریه نمی کرد. شبها، سر ساعت 8 می خوابید. قرص خواب نمی خورد. دفتر خاطرات نداشت. ساده بود. احمق بود. فکر نمی کرد.
      - خوب بودم من.
      شیوای توی عکس ،کنار باباش ایستاده بود. باباش دست گذاشته بود روی شونه هاش. شیوا ،لاغر و خجالتی بود. با پستونایی که هنوز دیده نمی شدن. با موهای بلند. با یه صورت کوچیک. با چشمهایی که هیچ چیز توشون نبود. کنار مردی که فقط باباش بود. هنوز مرد رو نمی فهمید. هنوز زن رو نمی فهمید. احساس رو نمی فهمید. لرزش رو نمی فهمید. لذت رو نمی فهمید. هنوز، هیچ چیز فهمیده نمی شد.
      - من بیگناه بودم.
      شیوای توی عکس، چشماشو بسته بود. خوابیده بود. همه دنیا خوابیده بود. همه چیز آروم بود. هنوز کابوس نبود. هنوز ترس نبود. هنوز، هیچ چیز به شیوا مربوط نبود. هیچ چیز گناه شیوا نبود. هنوز، هیچ چیز نبود که باید می دونست. هیچ چیز نبود که باید می شنید. هیچ چیز نبود که باید تصمیم میگرفت. همه چیز خوب بود.
      - خوشبخت بودم من.
      فکر میکنم .باید بزرگ میشدم. باید بالا میرفتم. اونقدر بالا می رفتم که دیگه نتونم به پایین نگاه کنم. حالا می فهمیدم. حالا، اگه به پایین نگاه میکردم ،می افتادم. نابود می شدم. و هر تصمیمی که میگرفتم، یا منو به بالا میبرد. یا به پایین میانداخت.
      - تصمیم. تصمیم شیوا.
      فکر میکنم. به ساندرا. به بابام. به مارتین. به شیوا. به تصمیمی که باید بگیرم. آلبوم رو ،توی کمد میذارم. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شب هست. در اطاقمو باز میکنم، و به راهروی ساکت نگاه میکنم. میدونم که بیدار هستن. میدونم که امشب ،هیچکدوم نمی تونن بخابن. راه می افتم به طرف اطاق خواب بابام. حالا میدونم. تصمیم گرفتم.
      ---------











      ---------
      - شری.
      - هوم.
      - من آدم بدی هستم؟
      - نه عزیزم.
      - پس چی؟
      شارون، کمد لباساشو خالی کرده بود ، و ریخته بود وسط اطاق. نشسته بودیم و سط لباسها، شیشه های عطر. لوازم آرایشی و همه چیزایی که شارون، سالی چند بار وسط اطاق می ریخت.
      - شیوا. میخای تاپها رو جدا کنی؟
      - نه. من عطرها رو جدا میکنم.
      شارون، یه کارتن خالی برداشت و گذاشت کنار من.
      - بریزشون اینجا لطفن.
      بعد، یه پلاستیک بزرگ سفید برداشت. تاپهاشو یکی یکی نگاه میکرد و هر کدومو نمی خاست میگذاشت توی پلاستیک.
      - فکر میکونی اینا به دردشون میخورن؟
      نگاه میکنم به لباسهای شارون. میخندم.
      - نمیدونم. اما فکر نمیکنم این لباسها به درد خانومهای افریقایی بخوره.
      شارون ،با نا امیدی به اطراف اطاق نگاه کرد.
      - اینجوری فکر میکنی؟ پس من با اینا چکار کنم؟
      کارتن عطرها رو هول دادم به طرف شارون.
      - یه مقدرا کمتر لباس بخر.
      شارون یه جعبه دیگه برداشت.
      - اوکی...اوکی.. کفشارو بریز اینجا لطفن.
      جعبه رو گرفتم و کفشای اضافی شارون رو یکی یکی توی جعبه گذاشتم.
      - شیوا..
      - ها...
      - تو بعضی وقتا خیلی بد هستی.
      نگاه کردم به شارون. تازه از سفر برگشته بود. و پوست سفیدش برنزه شده بود.
      - آره؟ کدوم وقتا؟
      شارون لباشو جمع کرد. با ناراحتی نگاه کرد به تپه کوچیک لباسها، و دستاشو به هوا برد.
      - میگم مامانم جداشون کنه. حوصله ندارم.
      من پا شدم.
      - بریم بیرون شری.
      شارون پا شد. رفتیم پایین. شارون دو تا شیشه نوشیدنی برداشت. رفتیم و روبروی مزرعه نشستیم. هوا آفتابی بود. گرم نبود. باد توی برگها می پیچید، و همه جا، سبز و روشن بود.
      - چه هوایی. چرا اینقدر عصبی هستی شری؟
      شارون ، بطری نوشیدنی رو سر کشید. با اخم زل زد به دورها.
      - هر وقت از مسافرت برمیگردم اینجوری میشم. باید همه چیزو از اول شروع کنم. عصبی میشم.
      بعد زل زد به من. با اخم.
      - اون شب یادته شیوا؟ وقتی پیش بابات بودم؟
      یادم بود. شارون از پیش بابام برگشته بود. و می لرزید.
      - اون شب که برای بار اول پیش بابام رفتی؟
      - آره.
      فردای اون شب. من عصبانی بودم. با شارون حرف نمی زدم. ازش بهانه میگرفتم. دلم میخاست به گریه ش بندازم.
      - فردای اون شب خیلی بد بودی.
      - آره. یادمه.
      - اونطور وقتا دلم میخاد خفه ت کنم.
      نگاه کردم به آسمون که آبی بود و تکه های سفید ابر.
      - شری.
      - هوم.
      - بابامو دوست داری؟
      شارون دست کشید به پاهای لختش که برنزه شده بودن. به من نگاه کرد. . بعد، سرشوبه سرعت بالا گرفت.
      - نه. من تو رو دوست دارم.
      - شروع نکن شری.
      شارون، دستاشو برد بالا و گذاشت پشت گردنش. سرشو خم کرد به عقب. چشماشو بست.
      - من یه تصمیم مهم گرفتم.
      من پاهامو دراز کردم. چشمامو بستم.
      - خوب. بگو.
      صدای آروم شارون، با خش خش برگها قاطی میشد و کنار گوشم می نشست.
      - توی سفر هر روز به تو فکر میکردم. هر روز. اونوقت یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم. اما بهت نمی گم. به هیچکس نمی گم.
      چشمامو باز کردم. نمی خاستم حرفای شارون رو جدی بگیرم.
      - تو نمی تونی تصمیم بگیری.
      شارون ،چشماشو باز کرد.
      - می تونم. و گرفتم.
      ----------






      ----------
      تصمیم. من، تصمیم گرفته بودم. و حالا، پشت در اطاق خواب بابام بودم. یه لحظه صبر میکنم. بعد با نوک انگشت، آروم میزنم به در.
      - بیا تو.
      در اطاق رو باز میکنم. توی نور چراغ خواب، بابامو می بینم که روی تخت دراز کشیده. دستاشو زیر سرش گذاشته و زل زده به سقف. میرم تو. در اطاق رو، پشت سرم می بندم. بابام، همینطور زل زده به سقف. میرم و روی لبه تخت می شینم. بابام، تکون نمی خوره. حتی سرشو برنمی گردونه. نگاه میکنم توی صورتش. فکر میکنم سالهاست که قیافشو ندیدم. توی پیشونیش اخم نشسته. و موهای کنار گوشش سفید شدن. زیر نور چراغ خواب لاغرتر شده ،و مثل آدمای مریض و خسته به نظر میاد. دلم میخاد دستمو جلو ببرم و روی پیشونیش بذارم. نمی تونم. سرمو می چرخونم و به اطراف اطاق نگاه میکنم. یهو، یه آرامش عجیب احساس میکنم. شاید به خاطر فضای اطاق بود. میدونستم که بابام، برای هر متر این اطاق نقشه می کشید. و سالی یک بار همه چیزشو عوض میکرد. اما این احساس آرامش، از یه جای دیگه می اومد. فکر میکردم یه چیز نامریی، یه چیز جادویی، توی این اطاق هست، که حالا، یواش یواش ، توی وجود من وارد می شه. زیر پوستم احساسی گرم به جریان میوفته. از پشت گردنم شروع میشه، و میره پایین. تنم به لرزه میوفته.
      - بابایی.
      یهو، تمام اطاق روشن میشه. به خودم میام. بابام ،حالا نشسته و با یکی از دگمه های کنار تحت، نور اطاقو تنظیم میکنه.
      - داشت خوابم میبرد.
      بابام آروم میخنده.
      - بیا. بشین اینجا.
      می رم بالای تخت. می شینم روبروی بابام.
      - ساندرا با من حرف زد.
      بابام نگام میکنه.
      - خوب؟
      نگاهم رو میندازم روی یه تابلوی بزرگ که روبرومه.
      - من خیلی فکر کردم بابایی.
      - آفرین. می تونی تصمیم بگیری؟
      نگاه میکنم به بابام.
      - آره. می تونم. و گرفتم.
      ----------

      ***

      shiva_modiri
      May 01 - 2008 - 12:48 AM
      پیک 30

      قسمت بیست و ششم: زن کامل 3



      زمستان نوزده سالگی بود. شب بود. و من ایستاده بودم روبروی پنجره اطاقم ،و به جنگل پشت پنجره، نگاه میکردم. نور ماه ،روی برفها می درخشید. و باد سرد، از پنجره اطاق میگذشت، و روی صورتم می نشست. ایستاده بودم و تنم می لرزید. سرما نبود. چیزی بود که می فهمیدم. منتظر بودم. منتظر چیزی که از پشت درختها بیرون بیاد. از پنجره باز اطاق بگذره و آرومم کنه. ایستاده بودم . منتظر. و هیچ چیز نبود.
      - دیوونه احمق.
      پنجره رو بستم. رفتم و روبروی آینه ایستادم. به خودم نگاه کردم. دست کشیدم به صورتم. دست کشیدم به پستونام. دست کشیدم به شکمم. خودمو چسبوندم به آینه.
      - بغلم کن.
      خودمو بغل کردم.
      - فشارم بده. محکم.
      سرمو، روی شونه های خودم گذاشتم.
      - شیوای بدبخت.
      توی بغل خودم گریه کردم. زانو زدم جلوی آینه ،و با صدای بلند گریه کردم. توی دلم چیزی می سوخت. احساس میکردم، تنهاترین آدم روی زمین هستم.
      - کاشکی نبودم.
      توی آینه به خودم نگاه می کردم. و دلم می سوخت.دلم برای خودم می سوخت. برای دختری که خوب بود. و زیبا بود. و عاشق بود. برای دختری که بدبخت بود. و تنها بود. و عشق نداشت. برای دختری که در 19 سالگی تلخ و افسرده بود.
      - چکار کنم؟
      چشمامو بستم. و منتظر موندم. فکر میکردم ،چیزی توی دلم، یا توی فکرم، باید بهم جواب می داد. یه جواب که آرومم می کرد. فکر میکردم، دیگه نمی تونم خودمو تحمل کنم. دیگه نمی تونم بابامو تحمل کنم. فکر میکردم هر چی بزرگتر می شم، و هر چی زمان میگذره، فهمیدن خودم ،برام مشکل تر میشه. احساس من، با خودم بزرگ می شد و جدی تر می شد. و توی همه لحظه های زندگیم ،وارد می شد. و من تنهای تنها، باید تحمل میکردم. باید می فهمیدم و باید تصمیم می گرفتم.
      - چکار کنم؟
      فکر میکردم، باید یه تصمیم بگیرم. اما نمی تونستم. و منتظر بودم. منتظر چیزی که نمی دونستم چی هست. اما میدونستم که اگه بیاد، حتمن می فهمم. اونوقت می تونستم تصمیم بگیرم. یه تصمیم ،که همه زندگیمو عوض کنه.
      - باید تصمیم بگیرم.
      دراز کشیدم. روبروی آینه. زل زدم به گوشه سقف، وسعی کردم فکرمو آروم کنم.
      - راست بگو شیوا. راست.
      خودم، جلوی چشمم بودم. به سرتاپای خودم نگاه میکردم، و سعی میکردم خودم رو، در بهترین شکل ببینم. و در بدترین شکل ببینم. و فکر میکردم، به همه چیزایی که می خواستم. و همه چیزایی که نمی خواستم.
      - بعد از این دیگه گریه نمی کنی. اوکی؟
      به خودم قول دادم که دیگه گریه نکنم.
      - این سرنوشت تو هست شیوا. خودت باش. خودت بمون.
      به خودم قول دادم که خودم باشم. خودم بمونم.
      - خوب باش. عاشق باش.
      - عاشق بمون شیوا.
      و بعد، چیزی که نمی دونستم چی هست، توی تمام اطاق پر شد. و من، فهمیدم. و لحظه به لحظه، چیزی که می فهمیدم توی فکرم و توی دلم وارد می شد. و من سبک شدم. و نشستم روبروی آینه. داشتم می خندیدم.
      - می فهمم. من می فهمم.
      و چیزی که می فهمیدم ،احساس خوبی بود، که یهو، همه تلخی های توی دلم رو از بین می برد. و همه تاریکی های فکرم روشن می شد. و همه چیز کامل می شد. بلند شدم. ایستادم روبروی آینه. چرخیدم. رفتم و به آینه چسبیدم.
      - دوستت دارم شیوا...
      و خودمو بغل کردم. محکم.
      - چرا زودتر نفهمیدم.
      شاد بودم. احساس خوشبختی میکردم. احساس میکردم سخت ترین رازهای زندگی رو کشف کردم. دنیای من، از تاریکی بیرون می اومد. سکوت من، می شکست. تنهایی من، تموم می شد.
      لبامو چسبوندم به آینه. چشمامو بستم.
      - بوسم کن شیوا. بوسم کن.
      دستهای شیوا دور کمرم بود.
      - امشب یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم.
      صدای قلبمو می شنیدم. تنم می لرزید.
      - میخام بنویسم شیوا. می نویسم.
      ----------

      ---------
      - بابایی...
      - هوم...
      - چرا من باید تصمیم بگیرم؟
      بابام، همونطور که نشسته، دستشو دراز میکونه. میرم و کنارش تکیه میدم. سرمو میذارم روی بازوش.
      - برای اینکه مسیله تو هم هست. نمی خام یه روزی برسه، که فکر کنی بهت دروغ گفتم. خیلی چیزا توی زندگی من هست که لازم نیست بدونی. خیلی چیزای دیگه هست که باید بدونی.
      من، زل زدم به تابلوی روبرو. نقاشی یه بیابون هست. یه بیابون خالی.
      - اگه من بگم نه چی؟
      بابام نگاه میکنه توی صورتم.
      - اگه بگی نه، انجام نمیدم.
      - بابایی...
      - هوم...
      - من می فهمم که این مسیله ،برای ساندرا و مارتین خیلی مهم هست. و حتی می فهممم که چرا میخان شما این کارو بکونین. اما بعدش چی؟
      بابام، نگاه میکونه به طرف نگاه من. به تابلوی بیابون خیره میشه.
      - بعدش؟ نمی دونم. من میدونم که مارتین و ساندرا ،حقشون هست که خوشبخت باشن.و این کاری هست که من و تو می تونیم براشون انجام بدیم. همین.
      بابام آه می کشه.
      - خیلی چیزا توی زندگی هست که باید فهمید. دونستن کافی نیست. مثل این بیابون که من دوست دارم. مثل جنگل که تو دوست داری. می فهمی؟
      - آره.
      - برای همینه که تصمیم تو مهم هست. اینطوری می فهمم که دارم کار خوبی میکنم.
      سرمو فشار میدم به سینه بابام. می خندم.
      - شما که نمی دونین تصمیم من چی هست. شاید بگم نه.
      بابام لباشو میذاره روی سرم.
      - خوب. حالا بگو.
      پا می شم.می شینم روبروی بابام.
      - من هنوز سوال دارم بابایی. شرط هم دارم.
      بابام چشماشو ریز میکونه.
      - اینارو بذار برای فردا. فقط بگو آره یا نه.
      پا می شم. از روی تخت میام پایین. می ایستم روبروی بابام، که منتظر نگام میکونه.
      - آره بابایی.
      بابام چیزی نمی گه. دوباره دراز میکشه و دستاشو زیر سرش میذاره. زل میزنه به تابلوی بیابون.
      - فقط یه سوال بابایی. اگر نه خوابم نمی بره.
      - اوکی. بگو.
      کلمه ها با سختی از دهنم بیرون میان.
      - این بچه که برای ساندرا می سازین... قراره بدونه که شما باباش هستین؟
      بابام، با صدای خسته جواب میده.
      - نه عزیزم. امیدوارم. نمی دونم.
      بابام، همینطور زل زده به تابلوی روبروش. من، از اطاق بیرون میام. توی راهرو، نگاه میکنم به اطاق ساندرا. چراغ اطاقش روشنه. راه می افتم به طرف اطاق خودم.
      - خدایا...دختر نباشه... خواهش میکنم.
      ---------

      ---------
      - عشق معجزه زندگی هست. چیزی که زندگی رو ابدی میکنه. غیر ممکن رو ممکن میکنه. و همه بدیها، رو خوب میکنه. عشق زیباترین هدیه خدا به آدمهاست.
      پادر، با هیجان سرشو تکون میداد. بعد دستشو بالا برد. کف دستشو گذاشت روی قلبش.
      - همه چیز اینجاست شیوا. همه چیز از اینجا شروع میشه.
      من ساکت نگاه میکردم به دستهای پادر، و سعی میکردم حرفاشو بفهمم.
      - حتی عشق ممنوع؟
      پادر دستاشو توی هم کرد. چند لحظه، زل زد به فنجون قهوه ش که روی میز بود. بعد ،سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
      - دخترم. من میدونم که قلب پاکی داری. میدونم که واقعن عاشق هستی. اما جواب این سوال رو نمی دونم. روزی میرسه که باید تصمیم بگیری. امیدوارم در اون روز، خدا کنارت ایستاده باشه.اون روز، روز سختی هست.
      پادر، سرشو روی سینه ش خم کرد. انگار چیزی سنگین، روی شونه هاش بود. رنگ صورتش، پریده بود. و دستاش می لرزیدن.
      - پادر...
      - چیزی نیست دخترم.
      پادر، سرشو بلند کرد. حالا غم و درد رو، به راحتی توی چشمهاش می دیدم.
      - همه ما، اون روز رو می بینیم. روزی که مثل هیچ روزی نیست. روزی که سالها طول میکشه. فشار و درد این روز، از تو یه آدم دیگه می سازه. و یا برای همیشه نابودت میکنه. می فهمی.
      - بله. می فهمم.
      ساکت شدیم. در اون لحظه، احساس میکردم، فشار و درد اون روز، روی سر هر دومون ایستاده بود. می دونستم که چنین روزی در زندگی من هم هست. و حالا با حرفهای پادر، ترس من، از اون روز بیشتر شده بود.
      - شما اون روز رو دیدین.
      پادر زل زد توی چشمهای من.
      - بله. من دیدم.
      - وخدا کنارتون بود.
      پادر، آه کشید.
      - نه. کنارم نبود.
      ---------
      -


      --------
      مامانم از تهران زنگ میزنه. هشتم آوریل، ساعت 6 صبح اینجاست.
      - چرا تنها میای؟
      - بابایی وقت نداره. من ساعت 9 فرودگاه هستم.
      - باشه عزیزم. قربونت برم.
      - اوکی مامانی. خداحافظ.
      گوشی رو میذارم . تازه رسیدم خونه. بسته نامه های رسیده رو نگاه میکنم. نامه آزمایشگاه رو تا میکنم و میذارم توی جیبم. نمی خام بابام نامه رو ببینه. بسته نامه هارو میذارم روی میز آشپزخونه و به اطاقم میرم. نامه رو باز میکنم. آزمایش خون ،هیچی نشون نمیده. همه چیز خوبه. کمد لباسامو باز میکنم، و برای فرودگاه ،یه پالتوی بنفش انتخاب میکنم. بعد، می شینم روی تخت و یه نفس راحت میکشم. به دیشب فکر میکنم. به حرفهای خودم و بابام. ساندرا، امروز صبح رفت. موقع خداحافظی محکم بغلم کرد.
      - همیشه به یادت هستم شیوا.
      - من هم همینطور. برام نامه بدین.
      - حتمن. حتمن عزیزم.
      تلفن دوباره زنگ میزنه. گوشی رو برمیدارم.
      - الو...
      صدایی نمی یاد. فکر میکنم مامانم باشه. داد میزنم.
      - الو...مامانی...
      صدایی نمیاد. به صفحه تلفن نگاه می کنم. هیچ شماره ای نیست.
      - الو...
      صدای نمی یاد.چند لحظه ساکت، گوشی رو نگه میدارم. بعد تماس قطع میشه. حالا صدای بوق می یاد. گوشی رو میذارم سر جاش. به فرودگاه فکر میکنم.
      - لطفن گریه نکن مامانی.
      مامانمو می بینم، که بغلم میکنه و با صدای بلند گریه میکنه. بعد اشکاش، قاطی ریمل چشماش میشن و همه جای پالتوم لکه های سیاه میگیره. پا می شم. و یه پالتوی سیاه انتخاب میکنم.
      - نه این خوب نیست.
      فکر میکنم برای فرودگاه، همون پالتوی بنفش رو می پوشم. باید یه فکر دیگه ای بکنم. مامانم برای هر چیزی گریه میکنه. واشکاش تند و تند سرازیر میشن. مثل شارون. شارون؟
      - شری. من اصلن نمی تونم گریه کنم.
      - تو سنگدلی شیوا.
      یهو، سرمو برمی گردونم. زل میزنم به تلفن.
      - وای خدا...
      و بعد، یه غم سنگین توی دلم می شینه.گلوم می سوزه. به خودم توی آینه نگاه می کنم. شیوای توی آینه، گریه می کنه.
      - وای...شری...
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. #18
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #16

      ***

      shiva_modiri
      May 11 - 2008 - 01:48 AM
      پیک 31

      Quoting: rashid10604

      ***

      shiva_modiri
      May 11 - 2008 - 01:59 AM
      پیک 32

      سلام دوستان عزیزم.
      میدونم که این بار خیلی دیر کردم. امیدوارم منو ببخشین. مامان من بعد از 2 سال به هلند اومدن و خیلی از وقت من مال ایشون هست. بازم منو ببخشین. همیشه خوب و زیبا باشین.






      قسمت بیست و هفتم: اریک یانسن

      صبح، با صدای پرنده ها، از خواب می پرم. از توی رختخوابم، به پنجره نگاه میکنم. باد خنک، با بوی چمن وارد اطاق میشه. بین خواب و بیداری هستم. و از فکر اینکه امروز تعطیل هستم، احساس راحتی میکنم. چند لحظه، نگاهم از پشت پنجره، روی آسمون می مونه. بعد، نگاه میکنم، به شاخه های پر از گل درختی که روبروی پنجره اطاقمه. فکر میکنم ،همه چیز داره دوباره زنده میشه. . احساس زندگی میکنم. احساس بهار میکنم. چیزی توی درونم حس میکنم که می شناسم. چیزی مثل یه خواهش. مثل خواهش خاک،و درخت ،و پرنده ،و هوا، چشمامو می بندم، و سعی میکنم به یکی فکر کنم. یکی که الان باید کنارم بود.و توی این صبح بهاری ، آرومم میکرد.
      - شیوای من..
      و صدایی توی گوشم می پیچه. صدایی که نمی دونم مال کیه. یه صدا که کنار گوشم زمزمه می کنه.
      - شیوا...
      و لباشو روی گردنم احساس میکنم. و نفس گرمشو روی گونه هام احساس میکنم.
      - بغلم کن. بوسم کن.
      و با چشمهای بسته. لباشو روی لبهام احساس میکنم. دستامو دور گردنش حلقه میکنم. و فشار هیکلشو روی تنم حس میکنم.
      - لختم کن. لختم کن.
      لحاف رو کنار میزنم. دست می کشم روی تن لختم. نوک پستونامو لای انگشتام میگیرم. فشارشو ن میدم.
      - پستونامو بخور.
      پستونای سفتمو فشار میدم به صورتش. تمام تنم توی رختخواب موج میزنه.
      - کوسمو بخور.
      دست میذارم روی کوسم که حالا ورم کرده و داغ شده. لباشو روی کوسم حس میکنم.سرشو توی دستام می گیرم. زبون خیس و داغش رو توی کوسم میکنه .پاهامو باز میکنم.
      - طاقت ندارم. بکون منو. منو بکون.
      و بعد، تمام خواهش تنم، با صدای آه و ناله هام بیرون میزنه.
      - کیرتو بکون توی کوسم.
      یهو، پر میشم.از جا کنده میشم. دست میکشم روی لبه های کوسم. با نوک انگشت کیرشو لمس میکنم.خودمو آروم تکون میدم. با یه آهنگ که فقط توی گوش خودم می شنوم. لذت و آرامش یه صبح بهاری توی وجودمه. نفس نفس میزنم.
      - آرومم کن.
      و همه چیز، توی یه آرامش عجیب ،اتفاق میوفته. به اوج میرسم. خیس میشم. کف دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای مرطوب کوسم، از سر انگشتام رد میشه و به مغزم میرسه.
      - بهم احساس زندگی بده.
      و مثل خاک و درخت و پرنده و هوا، احساس زندگی میکنم.
      - منو زنده کن.
      ----------





      ---------
      - شیوا.
      - بله مامانی.
      - چی دوست داری برات درست کنم؟
      سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم به مامانم. که توی آشپزخونه ایستاده، و داره شیشه های ادویه رو پر میکنه. کتابم رو میذارم روی میز. تلویزیون رو خاموش میکنم. پا می شم و میرم کنار مامانم می ایستم. توی آشپزخونه، پر شده از بوی ادویه هایی که مامانم از ایران اورده.
      - مامانی.
      - جونم.
      - یه غذایی هست که بابایی خیلی دوست داره.
      - آره. میدونم.
      - پس همونو درست کنین.
      مامانم سرشو برمیگردونه طرف من.
      - اما تو که خورش نمی خوری.
      من در یخچال رو باز میکنم. یه قوطی نوشابه در میارم و میذارم جلوی دست مامانم.
      - اینو بخور مامانی. انرژیه.
      مامانم ،قوطی نوشابه رو برمیداره و نگاه میکنه.بعد، از توی فریز یه بسته گوشت درمیاره. برای خورش بابایی.
      - برای تو کتلت درست میکنم.
      - اوکی. خوبه.
      می شینم پشت میز آشپزخونه. و به مامانم نگاه میکنم. فکر میکنم از دوسال قبل که توی ایران دیدمش، خیلی فرق کرده. حالا کمتر حرف میزنه. لاغر و بی حوصله به نظر میاد.
      - مامانی.
      - جان.
      - خیلی وقته همدیگرو ندیدیم.
      مامانم، یه لحظه دست از کار میکشه. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
      - آره. خیلی وقته.
      فکر میکنم، سالهاست که من و مامانم، همدیگرو ندیدیم. همه اون سالهایی، که من، توی تنهایی کنار بابام بزرگ شدم. همه اون سالهایی، که مامیتا، ازم نگهداری میکرد.سالها، گذشته بودن، و بین من و مامانم، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هیچ چیزی نبود ،که بتونم به یاد بیارم. مامانم، هیچ چیز از زندگی من نمی دونست. بارها، فکر کرده بودم ، شاید اگه مامانم پیشم مونده بود، زندگیم یه شکل دیگه داشت. و همیشه احساس میکردم، یه جایی توی زندگیم خالی بود. من باید بدون مامانم بزرگ میشدم. چون بابام مغرور بود. چون مامانم خودخواه بود. و حالا فکر میکنم ،شاید مامانم داره می فهمه. می فهمه که یه دره عمیق، بین ما ایجاد شده. شاید برای همین هست که غمگینه. شاید الان داره می فهمه که چقدر از هم دور هستیم.
      - شیوا.
      - هوم.
      - سوغاتیهای دوستت رو دادی؟
      نگاه میکنم توی صورت مامانم. صورتشو برمیگردونه، و با سبزیها ور میره. میدونم که از نگاهم فرار میکنه. می دونم که میخاد حرف رو عوض کنه.
      - نه هنوز. بهش میدم.
      سوغاتیهای دوستم، چند بسته سوهان و کشک هستن که مامانم برای شارون آورده بود.
      - هنوز ندادی بهش؟ کی میاد من ببینمش؟
      - الان مسافرته مامانی. اتفاقن خیلی دوست داره شما رو ببینه.
      پا میشم. مامانم، نگاهم میکنه.
      - من میرم توی اطاقم مامانی. درس دارم.
      مامانم، همینطور نگاهم میکنه. بعد، یهو دستاشو از هم باز میکنه. میرم جلو. بغلش میکنم.
      - الهی قربونت بشم دخترم.
      دستای مامانم، توی هوا هستن. می ترسه خرده های سبزی که روی دستاش هست، به لباسم بچسبه. کاشکی به لباسم فکر نمی کرد. کاشکی، محکم بغلم میکرد.از بغلش بیرون میام. نگاش نمی کنم. از آشپزخونه بیرون میرم. مامانم گریه میکنه. میدونم.
      ----------







      ----------
      17 ساله بودم. و عصر یه روز بهاری بود. بابام، توی باغچه پشت خونه، ایستاده بود، و به گلها نگاه میکرد. من از پنجره اطاقم بهش نگاه میکردم. جلوی یکی یکی بوته ها می ایستاد و نگاهشون میکرد. از تماشای گلها، لذت می برد. کنار بعضی از بوته ها بیشتر می ایستاد و انگار باهاشون حرف میزد. بعضی ها رو بو میکرد. و بعضی ها رو با سر انگشتاش آروم لمس میکرد.
      - بابایی.
      بابام ،سرشو بالا گرفت. به من نگاه کرد. من روی نوک پاهام ایستادم . طوری که تا پایین کمرم توی قاب پنجره بود.
      - موهاتو کوتاه کردی؟
      خندیدم. دست کشیدم به گردنم. وقتی موهامو کوتاه میکردم، بابام بیشتر از همیشه نگام میکرد.
      - خوشگل شدم بابایی؟
      بابام گردنشو پایین گرفت.
      - تو همیشه خوشگلی.
      عاشق خودم بودم. و موقعی که بابام از زیباییم تعریف میکرد، بیشتر از همیشه، به خودم توجه میکردم. نگاه بابام، با نگاه بقیه فرق میکرد. همیشه فکر میکردم، اگه بابام منو زیبا ببینه، اونوقت حتمن زیبا هستم. شاید برای این بودکه بابام زیبایی رو می شناخت. به چیزهایی نگاه میکرد که خودم کمتر می دیدم. و توی هر چیزی، دنبال زیبایی بود.
      - هی شیوا. این خال زیر گردنتو دیدی؟
      - آره. دیدم.
      - مواظب مژه هات باش.
      - اوه.
      - میدونی چشمات کنار دریا چه رنگی میشن؟
      میدونستم که به همه زنهای توی زندگیش، با همین دقت نگاه می کرد. چیزهایی توی اونها کشف میکرد که حتی خودشون نمی دیدین. این جادوی بابام بود. بابام ،کاشف زیبایی های پنهان بود.
      - بابایی.
      بابام، دوباره سرشو بالا گرفت. دستامو از هم باز کردم.
      - می تونی منو بگیری؟
      بابام خندید. چیزی نگفت.
      دلم میخواست ،می تونستم از توی پنجره، به پایین بپرم. توی بغل بابام بیفتم. باهاش عشقبازی کنم. تمام وجودم، توی اون عصر بهاری، پر از خواهش بود. دستامو از هم باز کرده بودم، و به بابام نگاه میکردم. می فهمید. همه چیز رو می فهمید. سرشو برگردوند و زل زد به گلها. من از کنار پنجره برگشتم. خودمو انداختم روی تخت. گلبرگهای صورتی، از پنجره می گذشتن و توی اطاق می چرخیدن. دست کشیدم به گلبرگهایی که حالا، روی گردنم بودن. دست کشیدم به هیکل نیمه لختم. پاهامو به هم چسبوندم. رونامو به هم مالیدم. بوی بهار، توی سرم پیچیده بود. مست بودم. سرتاپا شهوت و هیجان بودم. شورتمو از زیر دامن کوتاهم در اوردم. پاهامو از هم باز کردم. دستامو از هم باز کردم. چشمامو بستم.
      - بیا...بیا منو کشف کن. بیا...
      ---------

      ---------
      - های...
      - های..
      - ممکن هست یه سوال از شما بکنم؟
      - بله. حتمن.
      توی محل کارآموزی هستم. نزدیک عصر شده، و من خسته و بی حوصله ام. با خودم فکر میکنم ،چه کار احمقانه ای کردم. بهتر بود بهش میگفتم ،که من اینجا کارآموز هستم و نمی تونم به سوالش جواب بدم. توی صورتش نگاه میکنم و حواسم اصلن بهش نیست. یهو به خودم میام. توی صندلیم جابجا میشم.
      - بفرمایید بشینین.
      آقایی که حالا روبروم نشسته، یه مرد شیک پوش هست با موهای مشکی. و حدس میزنم بالای سی سال هست. با لبخند نگام میکنه. من، گلومو صاف میکنم. دستمو می برم جلو. بهش دست میدم.
      - من شیوا مدیری هستم.
      - خوشبختم.
      - بفرمایید. سوالتون چی هست؟
      کراواتشو صاف میکنه. پاهاشو روی هم میندازه. و آروم حرف میزنه.
      - من مدتی هست که به اداره شما میام. میدونم که کارآموز هستین. و سوال من یه سوال شخصی هست.
      من دوباره توی صندلیم جابجا میشم.
      - شخصی؟ اوه...اوکی...
      آقای شیک پوش، از جیب بغل کتش یه کارت کوچیک در میاره . به طرف من می گیره. کارت رو از دستش میگیرم وسریع نگاه میکنم.
      - من مدتهاست دنبال یه پرسنل مثل شما میگردم.
      دوباره به کارت نگاه میکنم.
      - مثل من؟ چطور؟
      بعد، زل میزنم توی چشمهاش. اونقدر که شروع میکنه به پلک زدن. توی دلم میخندم.
      - رییس شرکت شما از دوستان من هست. شما رو پیشنهاد کرد.
      کارت رو میذارم روی میز.
      - اما من نمی تونم تمام وقت کار کنم.
      بعد دوباره زل میزنم توی چشمهاش.
      - تمام وقت لازم نیست. من بهتون حقوق کامل میدم.
      شروع میکنه به پلک زدن.
      - خانم مدیری. شما، دقیقن همونی هستین که من احتیاج دارم.
      بعد پا میشه. من هم پا می شم. و بهش دست میدم.
      - لطفن راجبش فکر کنین. به من خبر بدین.
      - بله. فکر میکنم. اوکی.
      دستمو فشار میده. بعد برمیگرده و از اطاق خارج میشه. از پشت سر نگاش میکنم. بعد می شینم. کارت رو از روی میز برمیدارم.این بار، با دقت نگاه میکنم.
      - ...اریک یانسن...

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #19
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #17

      ***

      shiva_modiri
      May 16 - 2008 - 09:21 PM
      پیک 33

      قسمت بیست و هشتم: اریک یانسن 2






      ---------
      - بابا یی...
      - هوم...
      - من هیچوقت از پیش شما نمی رم.
      بابام، عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت. گذاشت کنارش. کتابی که می خوند، بست و روی سینه ش گذاشت. بعد، زل زد به دریا.
      - نمی ری؟
      من، دستامو گذاشتم زیر سرم و از پشت عینک آفتابی نگاه کردم به آسمون.
      - نه. اصلن نمی رم.
      بابام، برگشت و روی شکمش خوابید. دستشو اورد جلو و عینکمو برداشت. نگاه کرد توی چشمام.
      - یه روز باید بری. و میری.
      شانزده ساله بودم. و هیچ وقت فکر نمی کردم، روزی از بابام جدا می شم. به خاطر هیچ چیز. به خاطر هیچ کس.
      - اما من نمی خام برم.
      بابام پا شد. و نشست. دست کشید به پاهاش که شنی شده بودن. دوباره نگاه کرد به دریا. تابستان بود و توی هلند بودیم. کنار یه ساحل کوچیک، که پشتش جنگل بود. بابام، همیشه یه گوشه خلوت پیدا می کرد. از ساحلهای شلوغ خوشش نمی اومد. و من می دیدم، که ساعتها، آروم و بدون حرکت، دراز می کشید و به دریا نگاه می کرد. شنا نمی کرد. فوتبال بازی نمی کرد. با صدای بلند نمی خندید. به زنها نگاه نمی کرد. فقط به دریا نگاه می کرد. و من فکر می کردم. اگه نباشم، اونوقت بابام، تنهای تنها، کنار دریا دراز می کشید. و با هیچکس حرف نمی زد.
      - من تنهاتون نمی ذارم.
      بابام دراز کشید. عینکشو گذاشت روی چشماش. کتابشو برداشت.
      - نمی خای شنا کنی؟ پوستت خشک شده.
      من، روغن ضد آفتاب رو برداشتم و به طرف بابام گرفتم. بابام، دستشو دراز کرد. شیشه روغن رو از دستم گرفت. برگشتم و روی شکمم خوابیدم. همیشه، بیشترین لذتی که از کنار دریا می بردم همین موقع بود. وقتی که دستای بابام ، روی کمرم بالا و پایین می رفت. چشمامو بستم. و توی دلم یه چیزی شروع به حرکت کرد.
      - پایین تر بابایی.
      انگشتای بابام، پایین می رفتن. تا کنار خط شورتم. و بعد دوباره بالا می اومدن. تا روی گردنم. خودمو شل می کردم. نفس هام تند می شد.
      - پاهام بابایی.
      و کف دست بابام، روغن نرم و خنک رو به پاهام می مالید. و هر بار که دستش به وسط پاهام می رسید، یهو تنم می لرزید. و دلم می خواست، ساعتها، همونطور دراز بکشم. با چشمهای بسته. و زیر دست بابام، نرم بشم.و بلرزم.
      - به چی فکر می کنی شیوا؟
      چشمامو باز کردم.
      - بابایی.
      - هوم.
      - امروز به مامانی فکر می کردم.
      بابام دستاشو با حوله پاک کرد. من برگشتم. زل زدم به آسمون.
      - دلت براش تنگ شده؟
      - نه.
      - پس چرا بهش فکر می کردی؟
      - نمی دونم.
      بابام دراز کشید. زل زد به دریا.
      - من مادرت هستم. دخترم.
      ----------



      ----------
      - شیوا..
      سرمو بالا می گیرم. به در اطاق نگاه می کنم. مامانم ،کنار در باز اطاق ایستاده ، و بهم نگاه می کنه.
      - بیا بشین مامانی.
      مامانم میاد و روی تخت می شینه.
      - درس می خونی؟
      - آره. امتحان دارم.
      مامانم ، به عکسای بالای میز کارم نگاه می کنه.
      - اون حتمن شارونه؟
      نکاه می کنم به عکسی که مامانم اشاره می کنه. من و شارون هستیم. شب تولدم.
      - آره. جشن تولدم بود.
      فکر می کنم، آلبوم های عکسمو از کمد بیرون بیارم تا مامانم ببینه. اما پشیمون می شم. مامانم توی هیچکدوم از عکسها نیست.
      - شیوا.
      - بله مامانی.
      - من با شما خیلی فرق دارم. حتمن می فهمی که دنیای من ، با دنیای بابات، از زمین تا آسمون مختلف هستن.زندگی من خیلی کوچیکه. تو بهتر بود کنار بابات باشی.
      نگاه می کنم توی صورت مامانم. فکر می کنم از موقعی که اومده، منتظر فرصتی بوده که باهام حرف بزنه. از پشت کلمه هاش ناراحتی و غم رو می بینم.
      - چی میخای بگی مامانی؟
      مامانم آه می کشه. دستاشو به هم می ماله.
      - من همیشه به فکر خوشبختی تو بودم.
      سرموبرمی گردونم. به آسمون پشت پنجره نگاه می کنم.
      - شما خودخواه هستین مامانی.
      مامانم چیزی نمی گه. چند لحظه ساکت می مونیم. دوباره نگاه می کنم توی صورت مامانم.
      - چرا به خاطر من نموندین؟
      مامانم زل می زنه به گوشه سقف.
      - تو خیلی چیزا رو نمی دونی. خیلی چیزا یادت نیست. من تقصیری نداشتم عزیزم. باید می رفتم. بابات نمی خاست با من زندگی کنه. چرا همش فکر می کنی من فقط مقصر هستم؟
      - من اینارو مید ونم مامانی. اما چرا توی هلند نموندین؟ برای اینکه فامیلیتون برای شما مهمتر بود. و می خواین پیش اونا باشین.
      عصبانی هستم. تند حرف می زنم. مامانم پاهاشو روی هم میندازه. و بعد اشکاش بی صدا سرازیر می شن.
      - اینارو بابات بهت گفته؟
      دوباره سرمو بر می گردونم به طرف پنجره.
      - نه. خودم می دونم. شما هم می دونین. اما برای من دیگه تموم شده. شما چرا حرفشو می زنین؟
      پا می شم. می رم کنار مامانم می شینم.
      - مامانی.
      مامانم، اشکاشو پاک می کنه. نگام می کنه.
      - همه چیزت مثل بابات شده. یه ذره رحم نداری.
      - مامان.
      سرمو می برم جلو. دستامو میندازم دور گردنش.
      - من می بخشمت مامانی..
      صورتشو می بوسم.
      - اما فراموش نمی کنم. هیچ وقت...
      ----------



      ----------
      18 ساله بودم. مدتها از اتفاقی که توی مارسی افتاده بود می گذشت. اما بابام ، هنوز ازم فرار میکرد. صبحهای زود می رفت و تا نصفه های شب به خونه نمی اومد. و من، هر روز که از کالج برمیگشتم، تنهای تنها بودم. هنوز با شری دوست نشده بودم. وبا دوستای دیگه ای که داشتم ، بیرون از کالج، هیچ رابطه ای نداشتم. کالج که تعطیل می شد، طوری به طرف خونه می رفتم که انگار به طرف جهنم می رم. توی خونه، ساعتها دور خودم می چرخیدم. موزیک گوش میدادم. زنگ میزدم به همکلاسیهام. تلویزیون می دیدم. و همه چیز تکراری شده بود. بعضی وقتا دراز می کشیدم و سعی میکردم به چیزایی فکر کنم که تا اون موقع بهشون فکر نکرده بودم. و این تنها چیزی بود که توی اون لحظه ها آرومم میکرد. مثل کسی بودم که توی یه جزیره دور دست ولش کرده باشن. هیچ کسی به سراغم نمی اومد. هیچ کسی نمی دونست که من، دارم به تنهاترین آدم روی زمین تبدیل می شم.
      اما اون روز، با روزهای دیگه فرق میکرد. پامو که توی خونه گذاشتم، بابامو احساس کردم. در خونه رو بستم و تکیه دادم به در. یه نفس عمیق کشیدم. بوی عطر بابامو که توی راهرو پخش شده بود ، فرو بردم. خوشحال بودم. با قدمهای آروم به طبقه بالا رفتم. جلوی آینه بزرگ توی راهرو به خودم نگاه کردم. رفتم توی اطاقم. لباسامو عوض کردم . بعد به طرف اطاق کار بابام رفتم. اونجا نبود.به طرف اطاق خواب بابام رفتم. فکر میکردم توی اون موقع روز، نباید توی اطاق خواب باشه. اما اونجا بود. با لباساش روی تخت افتاده بود. سرشو به بالش فشار میداد.و تنش می لرزید. ایستادم و نگاش کردم. حتمن سر و صدا کرده. حتمن با کسی بحث کرده. بابام رو دیده بودم. وقتی که عصبانی می شد، وقتی که صداش بالا می رفت . وقتی که بعدش سردرد می گرفت. طوری که تنش به لرزه می افتاد.
      - بابایی.
      می لرزیدم. زانوهام سست شده بودن. بابام سرش توی بالش بود. رفتم جلو. دست گذاشتم روی سرش. داغ بود. سرشو تکون داد. حالا صورتشو می دیدم. دندوناشو به هم فشار میداد. درد توی تمام صورتش پیدا بود.
      - بابایی. زنگ بزنم آمبولانس؟ هان؟
      بابام، چشماشو باز کرد. چشمای سبزش، حالا خاکستری و قرمز بودن.
      - هیچی نیست. هیچی نیست.
      توی فکرم، صحنه های اون شب مارسی می چرخیدن. بابام مثل جن زده ها نگام میکرد. صداش مال خودش نبود. اصلن بابای من نبود.
      - چیکار کنم بابایی؟
      بابام، یهو چنگ زد توی بازوم.
      - نگام نکن. چشماتو ببند.
      چشمامو بستم. بابام، بازومو ول کرد. صدای نفسهای عمیقشو می شنیدم. فکر میکردم حمله عصبی پیدا کرده. چی شده بود؟ چه چیزی بابامو اینطور کرده بود؟ چه کنم حالا؟
      خم شدم روی بابام.کنارش روی تخت دراز کشیدم. سرمو گذاشتم روی گردنش.
      - بابایی. بابا جونم.
      نفسهای بابام آرومتر شده بودن. حالا آه می کشید.دست بابام رو گرفتم و دور گردنم انداختم.سرشو چسبوندم به سینه هام.
      - آروم باش. بابایی.
      نفس گرم بابام، روی سینه م می نشست. لباش چسبیده بودن به وسط پستونام. سرشو فشار دادم به پستونام. احساس میکردم که بابام توی بغلم اروم گرفته. سرشو آروم نوازش می کردم. کمرشو نوازش میکردم.احساس میکردم از بابام بزرگتر شدم. تمام هیکلش توی بغلم بود.بی صدا باهاش حرف میزدم.
      - آروم باش. پسرم.
      - آروم بگیر. عشق من.
      - آروم...
      و بعد هیکلمو بالا کشوندم. حالا نوک پستونم از روی پیرهن، توی دهنش بود. خودمو فشار دادم بهش. دستای بابام، روی کمرم محکم شدن. پاهامو انداختم دور کمرش. دست گذاشتم روی چشماش.
      - منو بکش بابایی.
      بابام اروم نفس می کشید.با چشمهای بسته. بی حرکت. محکمتر فشارش دادم به خودم.
      - فقط آروم باش. آروم بگیر بابام.
      و در اون لحظه، احساسهای مختلف، توی دلم می چرخیدن. احساسهایی قوی و زیبا ، که بزرگتر از همه چیز بودن. اونقدر که نه من، و نه بابام، وجود نداشتیم. من، شیوا نبودم. بابام، بابام نبود. زن و مرد بودیم. مادر و پسر بودیم. عاشق و معشوق بودیم. و ساکت و بی حرکت، توی آغوش همدیگه، تسلیم بودیم.
      - دوستت دارم.
      و لبهای داغم روی پلکهای بسته بابام می نشست. و روی پیشونیش می نشست. و روی گونه هاش می نشست. و روی لباش می نشست.و دستهای محکم بابام، کمرم رو فشار میداد. و انگشتای داغش، توی تنم فرو می رفت. می لرزیدم. جون میدادم. می مردم. و بابام، زنده می شد.
      - عشق من.
      - آروم....
      - من همیشه کنارت هستم...
      - آروم بگیر...
      ---------





      ---------
      - شری...شری لعنتی...
      زل زدم به صفحه موبیلم ،و به عکس شارون نگاه میکنم. از همون موقع که مامانم از اطاقم رفت، هیچ کار دیگه ای نتونستم بکنم. همینطور دراز کشیدم و به صفحه تلفن نگاه میکنم.
      - اینقدر احمق نباش شیوا.
      فکر میکنم، حالا بیشتر از یک ماه هست، که شارون رو ندیدم. به همه روزها و لحظه هایی فکر میکنم، که با بودن شارون، می تونستن یه طور دیگه ای باشن. به روزایی فکر میکنم، که حتی یه لحظه هم به شارون فکر نکرده بودم. با مغزم فکر میکنم. با احساسم فکر میکنم.فکر کردن به شارون اذیتم میکنه. سعی میکنم به چیزهای دیگه فکر کنم. به مامانم. به جاهایی که قراره ببرمش. به لباسای جدیدی که میخام بخرم. به عکسهایی که میخام بگیرم. به اریک یانسن.
      - اریک یانسن؟
      چرا باید به اریک یانسن فکر کنم؟ اما بهش فکر میکنم. به لحظه هایی که شروع میکرد به پلک زدن. خنده م میگیره. توی کالج با شارون همین کارو میکردیم. اونقدر زل میزدیم توی چشمهای معلمهای مرد که به پلک زدن میوفتادن. از اینکار لذت می بردیم. احساس قدرت می کردیم. همه مردها همینطورن. شارون میگفت. مخصوصن وقتی سنشون بالا هست. اما اریک یانسن فقط پلک نمی زد. چرا اینقدر اصرار می کرد؟ چرا حاضره بهم حقوق کامل بده؟ چرا به من احتیاج داره؟ چرا دارم بهش فکر میکنم؟ آهان. نمی خام به شارون فکر کنم. اما هر چی بیشتر به اریک یانسن فکر میکنم، بیشتر به یاد شارون میوفتم. یادم میاد که بهش قول دادم زودتر جواب بدم. باید با بابام حرف بزنم. یه حس درونی بهم میگه که توی این مرد، چیزی هست. یه چیزی که نمی فهمم. شاید توی برخوردش بود. شاید توی اصراری که بهم میکرد. اریک یانسن. اریک یانسن. فکر میکنم سالهاست که ان آدمو می شناسم. نگاهش. کلماتش. قیافه ش. حتی بوی عطرش.
      - شری...شری لعنتی..
      فکر میکنم اگه شری کنارم بود، می تونستیم ساعتها راجب به اریک یانسن حرف بزنیم. شری، عاشق مردهایی مثل اریک یانسن بود. مردهایی مثل بابام. آهان. فهمیدم. مثل بابام. اریک یانسن، منو به یاد بابام میندازه. برای همینه که احساس میکنم می شناسمش. همین. فقط همین.
      - زنگ بزن دیگه...
      چی بگم؟ به شارون چی بگم؟ازش بپرسم چرا این مدت بهم زنگ نزده؟ من چرا زنگ نزدم؟ بهش بگم همه چیزو فراموش کنیم؟ ازش معذرت بخوام؟ بهش بگم که همیشه به فکرش بودم؟ چرا چیزی بگم؟
      به یاد روزی می افتم که شارون بهم زنگ زده بود. و هیچ چیزی نگفته بود.
      - شری...شری ناز من...
      فکر می کنم، بعد از این، دیگه نمی ذارم از دستم ناراحت بشه. نمی ذارم قهر بکنه. من می تونم بدون شری زندگی کنم. شری هم می تونه بدون من زندگی کنه. اینو توی این مدت، هر دومون فهمیدیم. اما هیچکدوم نمی تونستیم همدیگه رو فراموش کنیم. چیزهایی توی زندگی ما بودن، که فقط با ما شکل می گرفتن. چیزهایی که می فهمیدیم. چیزهایی که حس می کردیم. چیزهایی که می تونستیم به همدیگه بدیم. چیزهایی، مثل ساده ترین کلمه هایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی، مثل پنهان ترین رازهایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی مثل یه زخم، که خوب می شد. اما نشانه زشتش برای همیشه باقی می موند. حتی اگه من و شارون برای همیشه از هم دور می موندیم.
      فکر می کنم، و هر چی بیشتر فکر می کنم، درد و سوزش زخمی رو احساس می کنم، که سالهای دوری من و مامانم ، روی روحم گذاشته بود. زخمی که برای همیشه می موند. و حالا داشتم می فهمیدم. حالا نگاه شارون رو می فهمیدم. حالا چیزی که توی دلش شکسته بود، و اون روز نتونستم ببینم، می فهمیدم. من، مادر شارون بودم. و شارون، مادر من بود. و من ،دختر شارون بودم. و شارون، دختر من بود. و ما ، با همه خوبیها و بدیها، زیباییها و زشتیها، دوستیها و دشمنی ها، باید کنار همدیگه می موندیم. باید برای همدیگه می موندیم. چه دختری هستم من؟ چه مادری هستم من؟
      - بیا شری... بیا توی بغلم...
      و صاف می شینم روی تخت. یه نفس عمیق می کشم. و دگمه تلفن رو فشار میدم.
      - شیوا...وای...خدا..
      و من، با ترس و هیجان، می لرزم.
      - بیا شری...بیا..دخترم.
      -------

      ***

      shiva_modiri
      Jun 02 - 2008 - 04:47 AM
      پیک 34

      قسمت بیست و نهم: اریک یانسن 3



      - شیوا...
      - هوم؟
      - لاغر شدی.
      شارون، روبروم نشسته. با چشمهایی که می درخشن. با نگاهی که نمی شناسم.با آرامشی که تا حالا ندیدم.
      - چی می خوری شیوا؟
      توی رستوران همیشگی قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم، شارون اونجا بود. پشت یه میز توی تراس نشسته بود. منو که دید، پا شد. آروم بغلم کرد. صورتمو بوسید. انگار هیچوقت با هم قهر نبودیم.
      - شری...
      - هوم؟
      - من همیشه بهت فکر میکردم.
      شارون، منوی رستوران رو به طرفم میگیره.
      - من یه توستی میخورم. تو چی؟
      منو رو از دستش میگیرم. نگاش میکنم.شارون، جدی نگاهم میکنه.
      - حرفشو نزنیم شیوا.
      بعد، از کیفش یه پاکت سیگار در میاره.من، با تعجب زل میزنم به دستاش. شارون، یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
      - شری...باور نمی کنم.
      شارون، زل میزنه توی صورتم. به سیگارش پک می زنه. چشماشو ریز میکنه و شونه هاشو بالا میندازه.
      - هیچی نگو. اوکی؟
      من، تکیه میدم به صندلیم. دستامو دور سینه م حلقه میکنم. نگاه می کنم به صورت شارون. نگاه میکنم به حلقه های دود، که از بین لباش بیرون میان. زل میزنم توی چشماش. و شارون، زل میزنه توی چشمام.و ساکت و بی حرکت. همینطور زل میزنیم توی چشمای همدیگه. احساس میکنم حتی نفس هم نمی کشیم.
      - شیوا...
      شارون، یهو پا میشه. با قدمهای سریع راه میوفته به طرف دستشویی رستوران. من، به دنبالش میرم. پشت سرش وارد دستشویی می شم. شارون، می ایسته و سط سالن. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
      - شیوا..
      خودشو میندازه توی بغلم. بغضش می شکنه.
      - نمی دونی چی کشیدم...
      محکم بغلش میکنم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده. نمی تونم حرف بزنم. صدای گریه شارون، توی سالن می پیچه.
      - نمی دونی...
      اشکاش، گردنمو خیس می کنه. فشارش میدم به خودم. می بوسمش.
      - می دونم شری. می دونم.
      شارون، از ته دل می ناله.
      - نمی دونی...نه...نمی دونی...
      ----------





      ----------
      اریک یانسن، روبروم ایستاده بود. و پلکهاشو تند تند به هم میزد. جایی بودیم بین دیوارهای بلند. همه جا دیوار بود. و آسمون. من، عقب عقب رفتم. کمرم به یه دیوار خورد. ایستادم. اریک یانسن اومد جلو. چسبید بهم.
      - من به شما احتیاج دارم.
      سرشو گذاشت روی گردنم. دستامو گرفت و چسبوند به دیوار. من، هیچ کاری نمی کردم. روی سطح دیوار خوابیده بودم. با دستای باز. با پاهای باز . پستونای لختمو می دیدم که حالا توی دستای اریک یانسن بودن. پستونامو محکم فشار میداد. درد داشتم. اما هیچ نمی گفتم. نمی تونستم. فقط نگاه میکردم. اریک یانسن ، دهنشو باز کرد. پستونام توی دهنش بودن. شکمم توی دهنش بود. کوسم توی دهنش بود. من نگاه میکردم. و اریک یانسن کوسمو می خورد.
      - من به شما احتیاج دارم.
      و همه جا دیوار بود. من به آسمون بالای دیوارها نگاه میکردم. با دستهای باز. با پاهای باز. و هیچ حرکتی نمی کردم. و هیچ چیز نمی گفتم. من، چسبیده بودم به دیوار. اریک یانسن،کمرمو محکم گرفت. هیکلمو چرخوند. سرشو گذاشت روی کمرم. من فقط نگاه میکردم. با دستاش کونمو می مالید. کونمو می خورد.
      - من به شما احتیاج دارم.
      من هیچی نمی گفتم. آسمون رفته بود. حالا کیر اریک یانسن توی نگاهم بود. من چسبیده بودم به دیوار. با دستهای باز. با پاهای باز. با دهان باز. اریک یانسن کیرشو گذاشت توی دهنم. من می دیدم. و هیچ کاری نمی کردم. کیرش لبامو از هم باز میکرد. توی دهنم می رفت. بیرون می اومد.
      - من به شما احتیاج دارم.
      من بودم. و همه جا دیوار بود. و من چسبیده بودم به دیوار. و دستهای اریک یانسن کوسمو باز میکرد. من نگاه میکردم. و هیچ کاری نمی کردم. و کیر اریک یانسن توی کوسم بود. و با هر فشار که به خودش میداد دیوار پشت سرم عقب می رفت. گم می شد. و من نگاه میکردم. دیوارها می رفتن. و کیر اریک یانسن محکم توی کوسم می رفت. و من با دستهای باز و با پاهای باز و با دهان باز. توی آسمون بودم. و درد و لذتی که نمی شناختم توی وجودم بود.
      - وای...خدا...
      از خواب که می پرم، توی تاریکی اطاق ، به دیوار روبروم نگاه می کنم. احساس لرزش می کنم.
      - چرا؟ چرا؟
      دستامو تکون میدم. پاهامو تکون میدم. می تونم حرکت کنم.صدای اریک یانسن هنوز توی گوشم می پیچه.
      - من به شما احتیاج دارم.
      فکر میکنم مدتها هست که خواب ندیدم. و حالا، اریک یانسن توی خوابم اومده بود. مردی که نمی شناختم. مردی که فقط چند دقیقه کوتاه با من حرف زده بود.
      - یعنی چی؟
      فکر می کنم و توی رختخابم می شینم. به ساعت کنار تخت نگاه می کنم. نزدیک شش صبحه. پا می شم. پرده اطاق رو کنار می زنم. صبح مرطوب ، با صدای پرنده ها ،وارد اطاقم میشه. احساس خوبی دارم. سر حال هستم. راه میوفتم به طرف حموم. زیر دوش ، دستامو بالا و پایین می کنم. به تنم نگاه می کنم.
      - چقدر وحشی بود.
      خنده م میگیره. فکر میکنم امروز، حتمن به اریک یانسن زنگ می زنم. باید بفهمم چرا به من احتیاج داره. چرا به خوابم اومده. چی میخاد از من. نکنه فکرای بد توی سرشه؟ نکنه...
      - اریک یانسن...بیچارت میکنم.
      ---------





      ---------
      - مامانی...
      - بله.
      - این شارون هست.
      مامانم، دستشو دراز میکنه به طرف شارون. می خنده. شارون به ایرانی سلام میکنه.
      - سلام. مادر شیوا.
      مامانم، دوباره می خنده.
      - چه با مزه.
      هر دو شون به هم نگاه میکنن. و می شینن. من می شینم روبروشون.
      - چه دختر نازیه.
      - آره. خیلی نازه.
      مامانم، نگاه میکنه به شارون.
      - بهش بگو من خیلی خوشحالم که با شیوا هستی.
      من، می خندم. شارون، نگاه میکنه به من و می خنده.
      - ترجمه کن دیگه.
      - مامانم میگه خیلی ناز هستی.
      شارون نگاه میکنه به مامانم. سرشو تکون میده به طرف پایین.
      - مرسی.
      من، پا می شم. هنوز با لباسهای بیرون هستم. احساس خستگی میکنم. عصر که از محل کارم برگشتم،شارون توی ایستگاه ترن منتظرم ایستاده بود.
      - ما میریم بالا مامانی.
      به شارون نگاه میکنم. پا می شه.
      - شام چی می خورین عزیزم؟
      - هر چی مامانی. شارون همه چی میخوره.
      راه می افتیم به طرف اطاقم. شارون، می ایسته و به دور و بر اطاق نگاه میکنه.
      - فرقی نکرده.
      من، نگاه میکنم به شارون.شلوارمو در میارم.
      - دیوونه. انگار 2 سال اینجا نبودی.
      شارون می شینه روی تخت. به من نگاه میکنه. من، پیرهنمو در میارم. دستامو میزنم به کمرم و به شارون نگاه میکنم.
      - من چی؟ فرق کردم؟
      شارون، سرتاپامو نگاه میکنه.
      - لاغر شدی.
      - آره؟
      شلوار خونگیمو از توی کمد بیرون میارم.
      - شیوا؟
      - هوم.
      - نپوش.
      برمیگردم و به شارون نگاه میکنم.
      - اوکی.
      - خیلی وقته ندیدمت.
      - اوکی. اما بهم دست نزن.
      شارون ، تکیه میده به دستاش.
      - میشه سیگار بکشم؟
      من، پنجره اطاق رو باز میکنم.
      - بیا اینجا بشین.
      شارون، پا میشه. میاد و کنار پنجره می شینه. پاکت سیگارشو از کیفش در میاره. و یه سیگار روشن میکنه. من، از توی کمد ، بسته های کشک و سوهان رو در میارم. میذارم روی میز.
      - اینا رو مامانم برای تو اورده.
      شارون، با خوشحالی پا میشه. پارسال که از ایران اومدم براش کشک و سوهان اورده بودم. خیلی خوشش اومده بود.
      - وای...خدا...همش برای منه.
      من، می خندم. شارون یه جعبه سوهان باز میکنه.
      - باید مامانتو ببوسم.
      من، شلوارمو می پوشم. می شینم روبروی شارون، و نگاهش میکنم.
      - شری.
      - هوم.
      - دیشب خواب اریک یانسن رو دیدم.
      شارون، سرشو بالا میگیره. جدی میشه.
      - اریک یانسن؟
      - آره. اریک یانسن. توی محل کارم دیدمش.
      شارون، اخماشو توی هم میکنه.
      - خوب؟
      - خوب.
      و بعد، همه چیز رو برای شارون تعریف میکنم. از همون لحظه که اریک یانسن، روبروی میز کارم ظاهر شد. تا صحنه های خوابی که دیشب دیده بودم. و تلفنی که امروز صبح بهش زدم.
      - نه شیوا...نه...
      شارون، دستامو میگیره و فشار میده.
      - نکن شیوا. نه.
      ---------





      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #20
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #18

      ***

      shiva_modiri
      Jun 10 - 2008 - 05:18 AM
      پیک 35

      قسمت سی ام: سکوت





      - اینجاست. این محل کار من هست.
      وسط جنگل هستیم. من از توی ماشین ، به محل کار اریک یانسن نگاه میکنم. یه ساختمون خیلی بزرگ سفید ،و سط درختهای بلند.
      - طبقه پایین کارگاهه. قسمت اداری طبقه بالا ست.
      اریک یانسن ،صبر میکنه تا من از ماشین پیاده بشم. بعد ،پیاده میشه و به طرفم میاد. اشاره میکنه به ساختمون و هر دو راه می افتیم.
      - خیلی لطف کردین که اومدین.
      چیزی نمی گم. دیروز با اریک یانسن قرار گذاشتیم که محل کارشو ببینم. و امروز عصر اومد سراغم.
      - مواظب گوشتون باشین.
      اریک یانسن، در ساختمون رو باز میکنه و به داخل می ریم. حالا روبروم یه سالن خیلی بزرگ هست. با دستگاههای مختلف، که کنار هر کدومشون، چند تا آدم ایستادن و کار میکنن. سر و صدای دستگاهها، یهو توی سرم می پیچه. با چشمام دنبال راه طبقه دوم میگردم. اریک یانسن، اشاره میکنه به طرف راست سالن. من، دنبالش می رم. توی طبقه دوم سروصدا یهو قطع میشه.از یه راهرو کوچیک میگذریم، و بعد وارد سالن می شیم. دو طرف سالن، اطاقهای کار هستن. ته سالن، اطاق اریک یانسن هست. به طرف اطاقش میریم.
      - چی میل دارین؟
      من روی یه صندلی نزدیک در اطاق می شینم.
      - هیچی. فقط آب.
      اریک یانسن، کتش رو در میاره و آویزون میکنه. بعد، از توی یخچال کوچیک گوشه اطاق ،یه بطری آب در میاره و با یه لیوان، روی میز جلوی من میذاره. می شینه روبروم.
      - خوشحالم که اومدین.
      من، توی لیوان آب می ریزم. لیوان رو بلند میکنم و توی هوا نگه میدارم. زل میزنم به اریک یانسن. لبخند میزنم. پلکهای اریک یانسن می لرزن.
      - اگه موافق باشین چند روز دیگه کنتراکت رو تهیه می کنم.
      من لیوان آب رو می برم به طرف دهنم.
      - من باید با پدرم صحبت کنم.
      اریک یانسن بلند میشه.
      - اوکی. می خواین اطاق کارتون رو ببینین؟
      پا می شم. اریک یانسن، صبر میکنه تا من از اطاق خارج بشم. بعد کنارم راه میوفته. نزدیک یکی از اطاقها می ا یسته و در اطاق رو باز میکنه. یه اطاق سفید هست، با یه میز کنار یه پنجره بزرگ. من به طرف پنجره میرم. به بیرون نگاه میکنم. همه جا درخت هست. برمیگردم و به میز نگاه میکنم .اشاره میکنم به کامپیوتر روی میز.
      - من زیاد نمی تونم با کامپیوتر کار کنم.
      اریک یانسن، دستاشو دور سینه ش حلقه میکنه.
      - اشکالی نیست. کار شما بیشتر با تلفنه.
      بعد به طرف در اطاق نگاه میکنه.
      - می خواین قسمتهای دیگه رو ببینین؟
      از اطاق خارج می شیم.از راهرو میگذریم و به طرف طبقه پایین می ریم.
      - میخام بهتون قسمت تولیدات رو نشون بدم. کارهایی که می سازیم اونجا هستن.
      به طرف چپ سالن می ریم. از یه در بزرگ رد می شیم. و وارد قسمت تولیدات می شیم. توی سالن، انواع مختلف میز و صندلی، قفسه های چوبی ،و تولیدهای دیگه، کنار هم چیده شدن.
      - مشتریهای ما بیشتر اداره ها هستن. الان یه سفارش جدید داریم که تولید دیوار هست.
      یهو می ایستم.
      - دیوار؟
      اریک یانسن می ایسته و نگام میکنه.
      - بله. دیوارهای چوبی. برای ساختن اطاقهای اداری.
      احساس میکنم زانوهام دارن می لرزن. به دور و برم نگاه میکنم. اریک یانسن، اشاره میکنه به ته سالن. من با قدمهای سنگین، کنارش حرکت می کنم. و بعد، می ایستم. دور خودم می چرخم. همه جا دیوار هست.
      - ...خدای من.
      من هستم. و اریک یانسن. وسط دیوارهای بلند.
      --------





      --------
      - آرشیتکت داخلی؟
      - بله بابایی.
      بابام، پیراهنی که انتخاب کرده، از دست دختر فروشنده میگیره. پارچه پیرهنو لمس میکنه.
      - سایز مدیوم دارین؟
      دختر فروشنده لبخند میزنه.
      - الان نداریم. می تونم براتون سفارش بدم.
      بابام پیرهنو به طرف من میگیره.
      - خوبه؟
      من به پیراهن نگاه میکنم.
      - آره. بهتون میاد.
      بابام به دختر فروشنده نگاه میکنه.
      - لطفن.
      بعد شماره تلفنشو میده. و پیرهن رو، برای هفته بعد سفارش میده.از فروشگاه بیرون می یایم.روز شنبه هست. و توی مرکز فروش شهر هستیم.
      - ببین چی به نظرت میرسه برای مامانت بخریم.
      من دستامو میندازم دور بازوی بابام و به ویترین مغازه ها نگاه میکنم.
      - چی مثلن؟
      بابام، کنار یه فروشگاه کفش می ایسته و به کفشها نگاه میکنه.
      - یه کفش مثلن.
      داخل فروشگاه می شیم. بابام می شینه روی اولین مبلی که می بینه. من روبروش می شینم. فروشنده بهمون نزدیک میشه. بابامو می شناسه. با هم حرف میزنن. من فکر میکنم، نباید طوری نشون بدم، که به این کار جدید علاقه دارم. نمی دونم چرا اینطور فکر میکنم. احساس میکنم، دارم چیزی رو از بابام پنهون میکنم.
      - خوب. محلش چطوره؟
      نگاه میکنم به جعبه های کفش، که جلوی پای بابام هستن. نمی خام توی چشماش نگاه کنم.
      - اون قهوه ایه قشنگه بابایی.
      - آره؟
      - بله. محل کارش خوبه.
      - کالج چی؟ اونا موافقن اونجا بری کارآموزی؟
      - بله بابایی. مشکلی نیست.
      بابام، پا میشه. کفش قهوه ای رو امتحان میکنه.
      - خوبه.
      - موافقین بابایی؟
      بابام نگاه میکنه به من.
      - باید بیشتر حرف بزنیم.
      بابام ،کفش ها رو در میاره و توی جعبه میذاره. سالهاست که برای خریدن لباس، من باید همراهش باشم. هر لباسی که میخره، نظر منو می پرسه. اما امروز، حواس من همه ش پیش اریک یانسن و دیوارهای بلند هست. مثل همیشه نیستم. نمی دونم. و اگه اینطور ادامه بدم، بابام حتمن می فهمه.
      - اوکی. بریم یه جایی بشینیم.
      - شلوار چی بابایی؟
      - نه. شلوار نمی خام.
      - فقط همین؟
      - آره. خوبه.
      بابام، پول کفش رو میده. از فروشگاه بیرون می یایم. و به یه روستوران میریم. بابام ،صبر میکنه تا قهوه شو بیارن. بعد آروم فنجون قهوه رو به هم میزنه.
      - خوب. حالا از اول بگو.
      من، لیوان نوشابه رو، از روی میز برمیدارم. سعی میکنم عادی باشم.
      - جای خوبی هست. از اینجا که هستم بهتره. با ماشین ربع ساعت فاصله هست. وسط جنگله. کار من، تماس با مشتریها هست.
      بابام، فنجون قهوه رو نزدیک لباش می بره.
      - چی یاد می گیری؟
      - بازار یابی. پیدا کردن مشتری. فکر میکنم برای بعدهای خودم خوب باشه.
      دلم میخاد بابام زود موافقت کنه. نمی خام زیاد سوال کنه.نمی خام اسم اریک یانسن، روی زبونم بیاد.
      - اوکی. اگه اینطور فکر میکنی، من حرفی ندارم.
      لیوان نوشابه رو میذارم روی میز.
      - اوکی بابایی. پس من از هفته جدید شروع میکنم.
      بابام فنجون قهوه شو میذاره روی میز.
      - به این زودی؟
      - بله بابایی. رییس اونجا خیلی اصرار میکنه.
      یهو، دلم می ریزه. شیوای احمق. چیزی که ازش می ترسیدم، اتفاق می افته. چرا اینقدر احمق شدم؟ سعی میکنم خودمو نبازم. بابام کافیه زل بزنه توی چشمام، تا همه چیزو بفهمه. وای...
      - چرا؟ مگه تو رو می شناسه؟
      - نه بابایی. کسی رو برای اینکار ندارن انگار.
      بابام، زل نمی زنه توی چشمام. خیالم راحت میشه.
      - اوکی. فقط مواظب باش. اونجا محل کار دایمی تو نیست.زیاد به آدمهای اونجا نزدیک نشو.
      - میدونم بابایی. اینا رو میدونم.
      بابام پا میشه.
      - حالا بریم، یه چیزی برای مامانت بخریم.
      --------






      --------
      - شیوا؟
      - بله مامانی.
      - امسال میای ایران؟
      - نمی دونم. معلوم نیست.
      مامانم داره چمدوناشو می بنده. دور و بر اطاق، پر از چیزهایی هست که خریده. نزدیک نصف شبه و من احساس خستگی میکنم.
      - مامانی؟
      - جونم.
      - بهتون خوش گذشت اینجا؟
      مامانم دست از کار میکشه. پاهاشو دراز میکنه و به من نگاه میکنه.
      - آره. آره عزیزم.
      فکر میکنم، توی تمام مدتی که مامانم اینجا بود ،هیچ وقت با هم جدی حرف نزدیم. شاید، حرفی برای همدیگه نداشتیم. شاید مامانم راست میگفت ،که دنیای ما، با هم فرق میکنه. حالا فکر میکردم، حتی دنیای من و بابام هم، داره از هم فاصله میگیره. من دیگه دختر کوچولوی بابام نبودم. من دیگه با رویای بابام نمی خابیدم. من حالا به اریک یانسن فکر میکردم. تمام وقت.
      - مامانی.
      - جونم.
      - من میدونم که شما مقصر نبودی. میدونم که منو دوست داری. تو مامان من هستی.
      مامانم نگاهم میکنه. احساساتی میشه. بعد اشکاش سرازیر میشن. میرم کنارش. بغلش میکنم.
      - مامان نازم.
      مامانم فقط گریه میکنه. من سرمو میذارم روی پاهاش. چشمامو می بندم.مامانم دست میذاره روی سرم.
      - زود بیا ایران. قول بده.
      من ،جواب نمیدم. خسته هستم. نمی تونم چشمامو باز کنم. احساس میکنم دارم بی حس میشم. توی سرم، همه چیز می چرخه. خودمو، توی یه تونل دراز می بینم.و تونل، با من حرکت میکنه. می ترسم. توی تاریکی هستم. و خودمو می بینم با یه پیراهن سفید و چین دار. که توی هشت سالگی پوشیده بودم. از دور، صدای مامانم میاد. به پشت سرم نکاه میکنم. مامانم ته تونل ایستاده. فقط یه سایه هست. من حرکت میکنم، و ازش دور میشم. تنهای تنها هستم. و خودمو می بینم. که لخت مادرزاد هستم. توی بغل خرس بزرگ و سفیدم. و همه جا، تاریکی هست. دهنمو باز میکنم. می خام داد بزنم. نمی تونم. توی تاریکی، چشمای بابام می درخشن. من، با لباس شنا هستم. پاهامو، حلقه میکنم دور کمر بابام، و گریه میکنم. بابام، سرشو میذاره روی سینه من. اشکاش، سینه مو خیس میکنه. و من، با وحشتی که نمی شناسم، توی تونل حرکت میکنم. تنها هستم ،و دانیل، لباشو روی لبام میذاره. من، می شینم روی پاهای دانیل. و درد، توی تمام وجودم هست. و احساس سرما میکنم. تنها. تنهای تنها. پادر، دستای بزرگشو روی سرم میذاره. و صورت سنگیش، توی تاریکی میدرخشه. و من، توی تونل دراز و سیاه حرکت میکنم ،و احساس میکنم ،پاهام روی هوا هستن. و دستهای شارون رو احساس میکنم، که دستامو میگیرن، و به جلو میکشن. توی شارون می پیچم. بغلش میکنم و می لرزم، و به جلو میرم. و یه نقطه روشن. یه نقطه نور، جلوی چشمم باز میشه. به آخر تونل می رسم. نقطه روشن ، بزرگتر میشه. حالا، سایه مردی رو می بینم که جلوی در تونل ایستاده. بابامه. احساس میکنم نفسم برمیگرده. نفس میکشم. به طرف سایه حرکت میکنم. سایه بابام، شکل میگیره. نزدیک میشم. و تاریکی تموم میشه. توی روشنایی می ایستم. وحشت می کنم. سایه کامل می شه. اریک یانسن.
      - شیوا...
      صدای بابام از دور میاد.
      - شیوا...
      صدای بابام نزدیک میشه. چشمامو باز میکنم .هنوز گیج هستم. صورت بابام، بالای سرم شکل میگیره. سرمو می چرخونم. مامانم، هنوز گریه میکنه. بابام، زیر بغلمو میگیره. بعد، آروم بلندم میکنه. تکیه میدم سر جام. و نگاهشون میکنم.
      - همیشه اینجوری میشه؟
      مامانم می پرسه. بابام نگاهش میکنه. چیزی نمی گه. همونطور که نشسته، خم میشه و سرشو توی دستاش میگیره.
      - فردا با هم میریم بیمارستان.
      من به سختی حرف میزنم.
      - چیزیم نیست بابایی.
      بابام برمیگرده و نگاهم میکنه. عصبانیه.
      - همین که گفتم.
      پا میشه. اشاره میکنه به مامانم. کنار در اطاق، آروم با هم حرف میزنن. من فکر میکنم به کابوسی که دیدم. فکر میکنم به تونل دراز و تاریک. فکر میکنم به اریک یانسن.
      -------







      -------
      - شری...
      - هان..
      - امشب می تونی بیای پیش من؟
      شارون مکث میکنه. از پشت تلفن، می شنوم که مامانشو صدا میکنه. من کنار پنجره اطاقم می ایستم و به گلهای توی باغ نگاه میکنم.
      - چی شد؟
      - چیزی شده؟
      - بابام داره میره آلمان. تا فردا عصر.
      - اوکی . باشه.
      - دیر نیای شری.
      - اوکی.
      گوشی رو می بندم. بعد ، دوربینمو برمیدارم ،و از کنار پنجره، چند تا عکس از گلها می گیرم. برای بابام. به بابام فکر میکنم و سعی میکنم عکسهای بهتری بگیرم. فکر میکنم از دیشب که حالم بد شد، تا امروز صبح که به بیمارستان رفتیم ، حتی یه ساعت هم نخوابیده بود. وقتی، زیر دستگاه دراز کشیده بودم، تا از سرم عکس بگیرن، توی نگاهش غم دنیا رو می دیدم.
      - هیچی نیست بابایی. باور کن.
      - میدونم عزیزم. می دونم.
      از کنار پنجره میگذرم. میرم پایین. بابام ، آماده رفتن میشه. نشسته توی پذیرایی، و با مامانم حرف میزنه. از همون بالای پله ها، دوربینمو تنظیم میکنم . ازشون عکس میگیرم. بابام، نگاهم میکنه و لبخند میزنه. مامانم، خودشو مرتب میکنه. میرم روبروشون می ایستم و ازشون چند تا عکس میگیرم.
      - چی شد؟ شری می یاد پیشتون؟
      - بله بابایی.
      - اوکی.
      بابام پا میشه.
      - من باید زودتر برم. چند جا قرار دارم.
      مامانم پا میشه. تا کنار در، همراه بابام می ریم. بابام، با مامانم دست میده. منو بغل میکنه و می بوسه.
      - هر موقع لازم بود، میتونی به من زنگ بزنی.
      - باشه بابایی.
      بابام سوار ماشین میشه. دست تکون میده و راه میوفته. من، صبر میکنم تا ماشین از پیچ خیابون میگذره. برمیگردم توی خونه، و جلوی تلویزیون می شینم. به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم.
      - همیشه اینطور میشی شیوا.
      - چطور مامانی؟
      - مثل دیشب دیگه. چرا بیهوش میشی؟
      نگاه میکنم به مامانم. صفحه دوربین رو نشونش میدم. عکسی که از بالای پله ها گرفتم.
      - خوب شده؟ نه؟
      مامانم ، به صفحه دوربین نگاه میکنه. بعد دوباره نگاه میکنه به من.
      - چیزی نیست مامانی.
      مامانم، پاهاشو دراز میکنه روی مبل. نگاه میکنه به صفحه تلویزیون.
      - بابات خیلی ناراحته. یعنی چیزیت نیست؟
      - نه مامانی. چیزیم نیست.
      پا می شم.
      - مامانی. شری که اومد بفرستش بالا.
      راه میوفتم به طرف اطاقم. فکر میکنم به آزمایش های قبلی که دادم. هیچ چیزی نشون نمیدن. چیزیم نیست. چرا یهو بیهوش می شم؟ چرا یهو کابوس می بینم؟ هیچیم نیست؟
      توی اطاقم،می شینم روی تخت و زل می زنم به شیوای توی آینه. به موهاش نگاه میکنم، که تازه رنگ شدن و حالا رنگ کارامل گرفتن. به چشماش نگاه میکنم، که گود افتادن. به صورتش نگاه میکنم که رنگش پریده.
      - نباید فکر کنم. نباید.
      و فکر میکنم. دراز میکشم روی تخت ، و فکر میکنم. به شیوا. به بابای شیوا. به مامان شیوا. به شارون شیوا. و فکر میکنم. به خودم.
      - شیوا...شیوا...
      و چشمامو می بندم.
      - شارون لعنتی...بیا...
      برمیگردم. روی شکمم می خوابم. سرمو فشار میدم توی دستام. توی تاریکی فکرم، یه نقطه روشن میشه. اریک یانسن. شکل میگیره. میاد جلو. دستاشو از هم باز میکنه. من، میرم توی بغلش. اریک یانسن، دستاشو دور کمرم حلقه میکنه. من، سرمو روی سینه ش میذارم.
      - دارم عاشقت میشم.
      من میگم. اریک یانسن، هیچی نمیگه. سرمو از روی سینه ش بلند میکنه. لباشو روی لبام میذاره. من میلرزم. نفس نفس میزنم.
      - باور نمی کنم. چرا؟
      اریک یانسن، بالای سرم می شینه و نگاهم میکنه. من دستامو دراز میکنم. صورتشو می گیرم.
      - حرف بزن. اریک یانسن.
      حرف نمی زنه. سرشو میاره پایین. سینه مو میبوسه. من، پاهامو میندازم دور کمرش. اریک یانسن، لباشو روی گردنم میذاره.
      - بگو منو دوست داری.
      اریک یانسن، سرشو بالا میگیره.می شینه وسط پاهام. توی چشمام نگاه میکنه. پلک نمی زنه. من، دستشو میگیرم. میذارم روی قلبم.
      - من به تو احتیاج دارم.
      اریک یانسن، به لبهام نگاه میکنه. دستش بالا میاد. تا روی لبام. خم میشه روی من. سینه لختشو روی سینه م میذاره. فشارم میده به خودش.
      - چی میخای از من؟
      دستامو، دور گردنش حلقه میکنم. تنم به لرزه میفته. لبهای اریک یانسن، روی لبمه. می سوزم. توی بغلش گم میشم. بی حس میشم. چشمامو می بندم.
      - شیوا...
      چشمامو آروم باز میکنم. شارون، بالای سرم نشسته.
      - شیوا...
      چشمامو می بندم. دستامو باز میکنم.
      ----------

      ***

      shiva_modiri
      Jun 24 - 2008 - 04:15 AM
      پیک 36

      قسمت سی و یکم: سکوت 2

      - شیوا...
      - ها...
      - بیدار شو...چشماتو باز کن شیوا...
      چشمامو باز می کنم. به سقف بالای سرم نگاه میکنم. بعد، سرمو برمیگردونم به طرف بابام.
      - بابایی...
      بابام، خم میشه و صورتمو می بوسه. حرف نمی زنه. چشمامو می بندم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. توی دو هفته، اندازه ده سال پیر شده. لباش از هم باز نمی شن. دستاش می لرزن. کمرش خم شده. بابام، نابود شده.
      - بابایی..
      - جونم.
      - من که قرار نیست بمیرم.
      بابام، انگشتشو میذاره روی لبم. من، چشمامو باز میکنم.
      - چرا اینجوری شدی بابایی؟
      بابام، با تلخی لبخند میزنه.
      - برات کامپیوترتو اوردم.
      بعد، پا میشه. از روی میز کنار پنجره، لپ تاپمو برمیداره. میاره و روی میز کوچک کنار تخت میذاره.
      - یادت باشه. روزی یه ساعت.
      - اوکی بابایی. مرسی.
      بابام، دست میکشه روی سرم. با موهام بازی میکنه.
      - بابایی...
      - هوم...
      - دیشب خواب شما رو دیدم.
      - آره؟
      - اره. من هم بودم.
      - خوب؟
      - خواب دیدم....یه جایی هستیم....من...با شما...و صبح زود بود. همه جا درخت و مه. و هر دومون، خوشحال بودیم. خیلی خوشحال بودیم.
      بابام، سرشو آروم تکون میده.
      - خوبه.خیلی خوبه.
      بعد، پا میشه.
      - من یه ساعت دیگه برمیگردم.
      من، نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. ساعت 11 صبحه.
      - اوکی بابایی.
      بابام، صورتمو می بوسه. بعد بالای سرم می ایسته و نگاهم میکنه.
      - خداحافظ.
      و به سرعت از اطاق خارج میشه. من، نگاه میکنم به در اطاق که پشت سرش بسته میشه.
      - خداحافظ بابایی.
      بعد لپ تاپ رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. میذارم توی بغلم. روشنش میکنم.صبر میکنم و یه نفس عمیق می کشم. چند هفته هست که چیزی ننوشتم. نباید بنویسم. به صفحه کامپیوتر نگاه می کنم. آخرین قسمت داستانمو می خونم. به پیامهایی که گذاشتن نگاه میکنم. کاشکی چیزی نمی گفتم. چرا باید همه بدونن که حالم خوب نیست؟ حال من هیچوقت خوب نیست. هیچوقت آرامش ندارم. فکر میکنم، سرنوشت من و بابام، همیشه این بوده و هست. چرا؟ و به خواب دیشب فکر میکنم. به جایی که سبز بود. به جایی که مه و رویا بود. آرامش و شادی بود. کجا بود؟
      چشمامو به هم فشار میدم. گرمای اشک رو بین پلکهام احساس میکنم. گریه میکنم. آروم گریه میکنم. قیافه بابام رو تجسم میکنم. و گریه میکنم. احساس ضعف و غم میکنم..
      - شیوا...
      سرمو بلند میکنم. به در اطاق نگاه میکنم. شارون، از لای در نگاهم میکنه. وارد اطاق میشه.
      - بیدار شدی؟
      اشکامو پاک میکنم. شارون، به کامپیوتر توی بغلم نگاه میکنه. جلوتر میاد. خم میشه و صورتمو می بوسه.
      - گریه میکردی؟
      کامپیوتر رو از روی زانوهام برمیداره. میذاره روی میز کنار تخت. روی لبه تخت می شینه.
      - چیزی خوردی؟
      من نگاهش می کنم. چیزی نمی گم. شارون پا میشه. میره به طرف یخچال . بعد با یه لیوان آب پرتقال برمیگرده.
      - اول یه چیزی بخور. بعد گریه کن.
      لیوان آب پرتقال رو به طرف دهنم میگیره.
      - بابامو دیدی؟
      شارون، لیوان رو به دستم میده.
      - آره. دیدم. دیروز دیدمش.
      لیوان رو میذارم روی میز.
      - شری. بابام داره نابود میشه.
      شارون، زل میزنه توی چشمای من.
      - چکار کنم؟ بگو عزیزم.
      التماس میکنم.
      - باهاش حرف بزن. شری. تنهاش نذار.
      --------

      یک روز بعد از رفتن مامانم، بستری شدم.
      - خطری در بین نیست. اما برای آزمایشهای بیشتر و کنترل باید بستری بشین.
      فکر میکردم دکتر بیمارستان داره شوخی میکنه.
      - بستری بشم؟ حتمن باید بستری بشم؟
      - بله. حتمن باید بستری بشین.
      ترسیده بودم. نمی خاستم باور کنم. حتی بابام وقتی شنید نمی خاست باور کنه. چند دقیقه تلفنی با دکتر بیمارستان حرف زد. و بعد، دیدم که تمام صورتش لرزید.
      - چیزی نیست عزیزم. برای کنترل هست.
      - من که چیزیم نیست بابایی.
      بابام پا شد. در اطاق کارشو بست.
      - میدونم عزیزم. نذار مامانت بفهمه. بیخود نگران میشه.
      مامانم، دو روز بعد به ایران برمیگشت.
      - می ترسم بابایی.
      بابام بغلم کرد. محکم فشارم داد.
      - نترس. از هیچی نترس.
      اما من می ترسیدم. و می دونستم که بابام هم می ترسید.
      - چند وقت بابایی؟ نگفتن؟
      بابام نشست پشت میز کارش. سعی میکرد خودشو آروم نشون بده.
      - چند هفته. چیزی نیست عزیزم. باور کن.
      - باشه. باور می کنم.
      و فردای روزی که مامانم رفت، چمدونمو بستم. بابام، ایستاده بود کنار در اطاق و نگاهم میکرد.
      - به محل کارت خبر دادی؟
      نشستم روی تخت و به بابام نگاه کردم.
      - یه مسواک نو بهم میدین؟
      بابام از کنار در اطاق رفت. من زل زدم به چمدون کوچیکی که روبروم روی تخت بود. فقط بابام می دونست. و شارون. به هیچکس نگفته بودم. به اریک یانسن گفته بودم که هفته های آخر اقامت مامانم هست و الان نمی تونم کارمو شروع کنم. اما حالا فکر میکردم باید بهش بگم .نمی دونستم چرا.اما فکر میکردم اریک یانسن باید بدونه که من دارم بستری میشم.
      - نه. این خیلی احمقانه س.
      اریک یانسن، دوست من نبود. منو نمی شناخت. هیچ چیزی بین ما نبود. حتی نمی دونستم که بهم فکر میکنه یا نه. من هم، توی یک هفته گذشته، حتی یه لحظه ، بهش فکر نکرده بودم.
      - فکر می کنین باید خبر بدم؟
      بابام، حالا با یه مسواک نو، کنار در اطاق ایستاده بود. من، پا شدم. مسواک رو از دستش گرفتم. گذاشتم روی لباسام. توی چمدون.
      - چیزی یادم نرفته؟
      بابام، به دور و بر اطاقم نگاه کرد.
      - فکر میکنم بهتره خبر بدی.
      من، به چمدونم نگاه کردم.
      - باشه. بعدن زنگ میزنم.
      بعد، در چمدونو بستم.
      - قول دادین هر روز بیاین پیشم.
      بابام، داخل اطاق شد. کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت.
      - زیاد فکر نکن. اوکی؟
      من، چیزی نگفتم. سرمو گذاشتم روی شونه بابام.
      - خوب میشم بابایی؟
      بابام، پیشونیمو بوسید. دستشو گذاشت روی سرم.
      - خوب میشی. خوب.
      اولین بار، هیجده ساله بودم. عصر بود. و تنها بودم. توی اطاق خودم روی تخت دراز کشیده بودم و با یکی از دوستام چت میکردم. برام یه آهنگ جدید گذاشته بود. من، سرمو گذاشته بودم روی دستام و زل زده بودم به صفحه کامپیوتر. بعد، یهو، صفحه کامپیوتر محو شد. تمام اطاقم محو شد. خودمو دیدم، که توی برف بودم. تنهای تنها. همه جا برف بود. و من، با یه لباس بلند. وسط برفها ایستاده بودم. سردم بود. دانه های برف روی بازوها و کمر لختم می نشستن. به اطرافم نگاه میکردم. همه جا سفید بود. نمی تونستم تکون بخورم. پاهام، تا زانو توی برف بود. من، می لرزیدم. و صدام در نمی اومد. بعد، از دور یه درخت دیدم.ی درخت سبز، که آروم، از توی برفها در می اومد و قد می کشید. من میخاستم به طرف درخت برم. نمی تونستم. توی برفها، دست و پا میزدم. پیراهن بلندم، خیس و سنگین شده بود. و من، یواش یواش فرو می رفتم. و بعد، نفسم گرفت. برف، توی چشمام بود. برف، توی دهنم بود. برف، توی تنم بود. و سفیدی، سیاه شد.
      - شیوا...
      - هوم...
      - من همه زندگیمو میدم.
      - میدونم بابایی.
      بابام، سفت بغلم کرد.
      - من جونمو میدم.
      دستامو انداختم دور کمر بابام.
      - خوب میشم بابایی. خوب.
      ----------

      - هنوز نگفتن چیت هست؟
      شارون، توی کیفش دنبال چیزی میگرده. بعد، سرشو بلند میکنه و به من نگاه میکنه.
      - ها؟ نگفتن؟
      من، ملافه رو می کشونم تا زیر گردنم.
      - حوصله م دیگه تموم شده شری.
      شارون، تلفنشو از توی کیفش در میاره. میگیره به طرف من.
      - نگاه کن. برای تو گرفتم.
      تلفن شارون رو می گیرم. و به عکسهایی که گرفته نگاه میکنم.
      - وای....چه نازه...
      - تازه به دنیا اومده. میخام تو براش اسم بذاری.
      به اسب کوچیک توی عکس نگاه میکنم. یه اسب سفید با یال کم موی قهوه ای.
      - من اسمشو بذارم؟
      شارون می خنده.
      - آره. هنوز براش شناسنامه درست نکردیم.
      من میخندم.
      - الان باید بگم؟
      شارون تلفن رو از دستم میگیره.
      - زود یه اسم واسش پیدا کن.
      دستمو میذارم روی پای شارون.
      - مرسی شری.
      شارون، دستشو میذاره روی دست من.
      - میدونی که من زود گریه م میگیره.
      اشاره میکنم به لپ تاپ روی میز.
      - عکسارو بذار توی کامپیوتر شری. باید خوب نگاهشون کنم.
      شارون دستمو فشار میده.
      - باید زود از این بیمارستان لعنتی بیای بیرون. قول بده شیوا.
      من چشمامو می بندم.
      - یه چیزی هست شری. من نمی دونم چیه. یه چیزی توی سرمه. وقتی میاد، همه چیز میره. دیگه من نیستم. می ترسم شری... می ترسم...
      صدای هق هق خودمو می شنوم. ملافه رو می کشونم روی صورتم. شارون، دستاش رو میذاره روی شونه هام. تکونم میده. ملافه رو از روی صورتم برمیداره.
      - هیچی نیست شیوا... تو سالمی... تو هیچیت نیست.
      من، اشکامو با گوشه ملافه پاک میکنم. می شینم . آه می کشم. و به چشمهای خیس شارون نگاه میکنم.
      - یه چیزی هست شری.
      شارون، دستامو محکم فشار میده.
      - چی عزیزم؟ چی؟
      چشمامو می بندم. پلکامو به هم فشار میدم.
      - سیاهی شری. سکوت...
      ---------

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. پاسخ: 22
      واپسین پیک: 11-24-2011, 01:00 PM
    2. موضوع یارانه ها و بنزین
      از سوی kourosh_bikhoda در تالار سیاست و اقتصاد
      پاسخ: 19
      واپسین پیک: 11-08-2010, 04:39 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •