• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    نمایش پیکها: از 1 به 6 از 6

    جُستار: داستان های پند آموز و نکته دار!!

    1. #1
      سخنور یکم
      Points: 22,727, Level: 93
      Level completed: 38%, Points required for next Level: 623
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      خنک آن روز که...
       
      خجالتی
       
      SAMKING آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      نوشته ها
      771
      جُستارها
      10
      امتیازها
      22,727
      رنک
      93
      Post Thanks / Like
      سپاس
      1,926
      از ایشان 2,157 بار در 703 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)

      داستان های پند آموز و نکته دار!!

      تو این جستار داستان های پند آموز و نکته دار رو گرداوری میکنیم:
      -------------------------------------------------------------------------------

      داستان خرس و کلاغ:

      یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
      مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
      کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
      مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
      کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !
      بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
      خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...
      مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
      یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
      خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
      اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که
      بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
      کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه
      مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!

      نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید
      Mehrbod این را پسندید.
      آمد شدن تو اندرین گیتی چیست؟
      آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!

    2. 7 کاربر برای این پست سودمند از SAMKING گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Alice (01-22-2013),Fiona (01-20-2013),iranbanoo (01-20-2013),mahtab71 (01-20-2013),Mehrbod (01-20-2013),sonixax (01-20-2013),yasy (01-20-2013)

    3. #2
      سرنویسنده دوم
      Points: 45,990, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      ضد و نقیض
       
      سر به زیر
       
      iranbanoo آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Nov 2012
      نوشته ها
      1,545
      جُستارها
      25
      امتیازها
      45,990
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      2,572
      از ایشان 3,738 بار در 1,364 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      30 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
      شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
      در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید : چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
      شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
      زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه ...
      شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!
      زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
      مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
      زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
      مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!



    4. 8 کاربر برای این پست سودمند از iranbanoo گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Angela (01-23-2013),mahtab71 (01-20-2013),Mehrbod (01-20-2013),SAMKING (01-20-2013),shahin (01-20-2013),sonixax (01-20-2013),undead_knight (01-20-2013),yasy (01-20-2013)

    5. #3
      سخنور یکم
      Points: 22,727, Level: 93
      Level completed: 38%, Points required for next Level: 623
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      آغازگر جُستار
      خنک آن روز که...
       
      خجالتی
       
      SAMKING آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      نوشته ها
      771
      جُستارها
      10
      امتیازها
      22,727
      رنک
      93
      Post Thanks / Like
      سپاس
      1,926
      از ایشان 2,157 بار در 703 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      داستان دختر و شیخ و مستها:

      یه بابایی خواست بره مسافرت، یه دختر مجردی هم داشت با خودش گفت دخترم رو میبرم نزد امین مردم شهر و میرم مسافرت و برمیگردم…
      دخترشو برد پیش شیخ و ماجرا را براش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد و رفت. شب شد و دختر دید شیخ بستر دخترو بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابه...
      دختر با زحمت تونست از دست شیخ فرار کنه، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی به تن نداشت، توی راه دید که یه عده دور آتیش جمع شدن و دارن مشروب میخورن و مست کردن، با خودش گفت اون که شیخ بود می خواست باهام اون کارو بکنه اینا که مست هستن جای خود دارن.
      ... یکی از مست ها دخترو دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه، توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و میافته، یکی از مست ها میره دختر و بغل میکنه و میاره بغل آتیش تا گرم شه، یه کم بعد که دختر بهوش میاد میبینه که سالم و گرم هست و اونا دارند کار خودشونو میکنن، اونجا بود که میگه یه پیک هم واسه من بریزین و میخوره و این شعر رو میگه :
      از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
      خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
      ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
      وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

      نکته: تنها به ظاهر افراد؛ نگاه نکن!
      Mehrbod این را پسندید.
      آمد شدن تو اندرین گیتی چیست؟
      آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!

    6. 6 کاربر برای این پست سودمند از SAMKING گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      2567 (01-23-2013),Alice (01-23-2013),Angela (01-23-2013),iranbanoo (02-20-2013),mahtab71 (01-27-2013),sonixax (01-23-2013)

    7. #4
      سخنور یکم
      Points: 22,727, Level: 93
      Level completed: 38%, Points required for next Level: 623
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      آغازگر جُستار
      خنک آن روز که...
       
      خجالتی
       
      SAMKING آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      نوشته ها
      771
      جُستارها
      10
      امتیازها
      22,727
      رنک
      93
      Post Thanks / Like
      سپاس
      1,926
      از ایشان 2,157 بار در 703 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازدهنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
      آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
      مرد حیران مانده بود که چکار کند.
      تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
      در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
      از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

      آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
      پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
      هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
      پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
      دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا
      آمد شدن تو اندرین گیتی چیست؟
      آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!

    8. 4 کاربر برای این پست سودمند از SAMKING گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      iranbanoo (02-20-2013),Mehrbod (01-26-2013),sonixax (01-26-2013),undead_knight (01-27-2013)

    9. #5
      سخنور یکم
      Points: 22,727, Level: 93
      Level completed: 38%, Points required for next Level: 623
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      آغازگر جُستار
      خنک آن روز که...
       
      خجالتی
       
      SAMKING آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      نوشته ها
      771
      جُستارها
      10
      امتیازها
      22,727
      رنک
      93
      Post Thanks / Like
      سپاس
      1,926
      از ایشان 2,157 بار در 703 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.

      فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد ...
      خواسته مرد مستجاب شد.
      فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
      خواسته زن مستجاب شد.
      فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
      مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
      فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
      فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
      فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...
      آمد شدن تو اندرین گیتی چیست؟
      آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!

    10. 4 کاربر برای این پست سودمند از SAMKING گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      iranbanoo (02-20-2013),Mehrbod (01-28-2013),sonixax (01-28-2013),undead_knight (01-29-2013)

    11. #6
      نویسنده یکم
      Points: 48,822, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 99.5%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      Empty
       
      yasy آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Nov 2012
      نوشته ها
      364
      جُستارها
      4
      امتیازها
      48,822
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      2,327
      از ایشان 1,184 بار در 344 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      5 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...

      زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
      صبح که مرد از خواب بیدار میشه
      انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...

      مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
      که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

      زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
      من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
      زود بر می گردم پیشت عشق من
      دوست دارم خیلی زیاد....

      مرد که خیلی تعجب کرده بود
      میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

      پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

      هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
      من ازدواج کردم...


      نكته:هیچی دیگه، آدم باشید:دی

    12. یک کاربر برای این پست سودمند از yasy گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      iranbanoo (02-20-2013)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •