• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    نمایش پیکها: از 1 به 2 از 2

    جُستار: نسک‌های «سلمان رشدی»

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)

      نسک‌های «سلمان رشدی»

      شرم


      سلمان رشدی
      ترزبانش: مهدی سحابی




      ۱

      گریز از میهن

      فصل اول:
      بالابر

      در شهر دورافتاده مرزی "کاف" که اگر از بالا دیده می شد بیش از هر چیز به یک دمبل بیقواره می مانست، زمانی سه خواهر دوست داشتنی و مهربان زندگی می کردند. اسمهایشان... اسم های واقعی شان هیچوقت به کار برده نمی شد، درست مثل آن ظرف های چینی عالی که بعد از شب فاجعه مشترکشان در گنجه ای در بسته گذاشته شد و حتی جایش کم کم از یاد رفت، بطوری که سرویس هزار پارچه چینی ساخت کارخانه گرادنر روسیه تزاری بصورت افسانه ای خانوادگی درآمد که دیگر باورشان نمیشد واقعیتی داشته باشد...
      بیش از این حاشیه نمی روم و می گویم که نام خانوادگی سه خواهر " شکیل" بود و همه آنها را ( به ترتیب سن) " چانی" و " مانی" و " بانی" می نامیدند.
      و روزی از روزها پدرشان مرد.
      آقای شکیل پیر، که زنش هجده سال پیشتر مرده بود، عادت داشت شهری را که در آن زندگی می کرد " جهنم دره " بنامد. در آخرین هذیان پیش از مرگ به پرگوئی بی پایان و اغلب نامفهومی افتاد که خدمتکاران خانه از لابلای آن گهگاه دشنامها و حرفهای رکیک و نفرین هائی آنچنان شنیع را می شنیدند که هوای دور و بر تخت پیرمرد را به جوشش در می آورد. در این وراجی نهائی، پیرمرد تنهای تلخکام، نفرتی را که همواره از شهر زادگاهش داشت بارها و بارها تکرار می کرد، گاه نفرین می کرد که اجنه به جان شهر بیفتند و انبوه درهم برهم خانه های توسری خورده تاپاله رنگ پیرامون بازار را خراب کنند، گاه با کلمات مرگ آلودش آرزو می کرد محله پادگان با ساختمان های سفید بیروح نخوت آلودش نیست و نابود بشود.
      همین دو بخش بود که به دو گوی شباهت داشت و شهر را به شکل دمبل در می آورد: شهر کهنه و پادگان، که در اولی مردمان بومی استعمار زده می نشستند و در دومی استعمارگران بیگانه، یا انگریزی ها، یا سروران انگلیسی.
      شکیل پیر از این هر دو دنیا نفرت داشت و از سالها پیش خودش را در خانه بلند غول آسای دژمانندش زندانی کرده بود که پنجره اش رو به حیاطی تاریک و چاه مانند باز میشد. خانه در کنار میدان بزرگی قرار داشت و از بازار و پادگان به یک فاصله بود. آقای شکیل که در بستر مرگ افتاده بود، از یکی از معدود پنجره های رو به بیرون می توانست گنبد ساختمان بزرگ هتلی را ببیند که به سبک نئوکلاسیک اروپائی بنا شده بود و چون سرابی از دل خیابانهای محله ستوه آور پادگان قد می کشید و در داخلش تف دانهائی طلائی بود و میمونهای دست آموزی با اونیفورم های یراق دار و کلاه پیشخدمتی و ارکستر بزرگی که هر شب در تالار گچ بری شده و آکنده از گیاهان شگرف، رزهای زرد و ماگنولیاهای سفید و نخل های سبز و لاجوردی سر به سقف کشیده، آهنگهای رقص می نواخت. و این هتل " فلاشمن" بود که گنبد بزرگ طلائی اش همان زمان هم ترک داشت، با این همه همچنان می درخشید و سرفرازانه دوره کوتاه و زودگذر افتخارش را به رخ می کشید.
      هر شب در زیر آن گنبد، افسران چکمه پوش انگریزی و آقایان کراوات سفید و خانم های موفرفری و چشم گرسنه گردهم می آمدند، از خانه هایشان به آنجا می رفتند تا با هم برقصند و خیال کنند آدمهائی پررنگ و جلا هستند، حال آنکه در واقع همه سفید بودند، یا شاید هم خاکستری، و این ناشی از اثر مخرب گرمای سخت منطقه بر پوست ظریفشان بود که به هوای ابری عادت داشت، و همچنین به این خاطر که در گرمترین و نامساعدترین ساعتهای وسط روز هم شراب بورگوندی می خوردند و هیچ اعتنائی به کبد خودشان نداشتند. پیرمرد صدای موسیقی سروران امپریالیست را می شنید که از هتل به گوش می رسید و آکنده از شادمانی بود، و به صدای بلند و رسا آن هتل آرزوئی را نفرین کرد.
      فریاد زد:" پنجره را ببند که مجبور نباشم دم مرگی این زر زر را بشنوم"
      و بعد از آنکه " حشمت بیبی" خدمتکار پیر، پنجره را بست، کمی آرام گرفت و با آخرین رمقی که برایش مانده بود سیل ناسزاهای هذیان آمیزش را به طرف دیگری روانه کرد.
      حشمت بیبی از اتاق بیرون دوید و جیغ زنان سه دختر پیرمرد را صدا زد: " زود باشید بیایید که پدر جی تان دارد جانش را تسلیم شیطان می کند"
      آقای شکیل دست از سر دنیای بیرون برداشته بود و داشت خودش را نفرین می کرد، آخرین دشنامهای دم مرگش خطاب به خودش بود. حشمت بیتابانه داد می زد:" خدا می داند چه اش شده، اما هرچه هست وضعش خراب است"
      پیرمرد زن مرده بچه هایش را با کمک دایه های پارسی و مسیحی بزرگ کرده بود، با تربیت اخلاقی پولادینی که عمدتا مسلمانی بود، هر چند که چانی اغلب می گفت که خشکی پدرش بیشتر از اثر آفتاب بوده است. سه دختر تا روز مرگ پدرشان در اندرونی آن خانه دخمه آسا زندانی بودند، هیچ آموزشی ندیده بودند و سرگرمی شان این بود که زبانهای تازه ای برای گفتگو با یکدیگر بسازند یا در باره چگونگی تن مرد خیال پردازی کنند.
      در سالهای پیش از بلوغ، اندام های آمیزشی شگرفی را پیش خودشان مجسم می کردند، مثل دو فرورفتگی روی سینه مرد که برآمدگی سینه خودشان در آن چفت می شد، چون همانطور که بعدها شگفت زده به یاد می آوردند، خیال می کردند که " بارآوری باید از راه سینه انجام بشود". این عزلت بی پایان پیوندی را میان سه خواهر بوجود آورد که هرگز شکسته نشد. شبها پشت کرکره پنجره ای می نشستند، گنبد طلائی هتل بزرگ را نگاه می کردند و تنشان را به آهنگ موسیقی اسرارآمیز رقص تکان می دادند...
      و گفته می شود که در ساعتهای رخوت آلود بعد از ظهر همدیگر را به آرامی نوازش می کردند و شبها دست به کار افسونی نهانی می شدند تا پدرشان هر چه زودتر بمیرد. اما می دانیم که بدگویان هرچه دلشان بخواهد می گویند، به ویژه درباره زنان زیبائی که پنهان از چشم هیز مردها زندگی می کنند. آنچه تقریبا مسلم است، این است که در همین سالها و مدتها پیش از قضیه رسوائی بچه، سه خواهر باکره با همه اشتیاق انتزاعی شان به بچه دار شدن پیمانی نهانی بستند که همواره همبسته بمانند و پیوند دوران جوانی شان را حتی پس از مادر شدن حفظ کنند: یعنی که تصمیم گرفتند در بچه داری با هم شریک باشند. گفته می شود که این پیمان نامه را با مخلوطی از خونشان امضا کردند و سپس آنرا سوزاندند و خاکستر کردند تا فقط در خاطره های خودشان باقی بماند، اما تکذیب یا تائید این داستان احمقانه از من ساخته نیست.
      هرچه بود، به مدت بیست سال فقط یک بچه داشتند که اسمش " عمر خیام" بود.

      این ماجرا در قرن چهاردهم اتفاق افتاد، البته چهاردهم هجری . خیال نکنید که این نوع داستانها همیشه مال زمانهای خیلی خیلی دور است، رمان را نمیشود به راحتی شیر هموژنیزه کرد، و تاریخ آن طرفها تا همین چند سال پیش با هزار و سیصد شروع می شد...
      وقتی حشمت بیبی گفت که پیرمرد دارد می میرد، سه خواهر روشن ترین پیرهنی را که داشتند پوشیدند و به دیدن پدرشان رفتند. دیدند که دچار شرمی خفه کننده است و با غصه و ناله از خدا می خواهد که او را برای همیشه به گوشه برهوتی از جهنم، به جای دور افتاده ای در مرز دوزخ تبعید کند. بعد ساکت شد، و چانی دختر بزرگ تر تنها چیزی را که در آن لحظه برای هر سه شان اهمیت داشت به شتاب پرسید: " پدر، حالا دیگر ما خیلی پولدار می شویم، مگر نه؟"
      پیرمرد پا به مرگ با دشنامی گفت: " سلیطه ها، خیال کرده اید"
      در صبحی که پیرمرد بد دهن مرد، روشن شد که ثروت خانواده شکیل آن دریای بیکرانی نیست که همه خیال می کردند، بلکه حفره ای عظیم و خالی است. آفتاب سوزان بی کفایتی اقتصادی او آن دریاهای پول نقد را خشک کرده بود ( بی کفایتی ای که توانسته بود به مدت چند ده سال آن را در پس ظاهر پر هیبت پدرانه و بداخلاقی و نخوتی پنهان بدارد که زهرآگین ترین مرده ریگی بود که برای دخترهایش هم گذاشت)
      در نتیجه، چانی و مانی و بانی سراسر چله عزاداری را به تسویه حساب با طلبکارانی پرداختند که در زنده بودن پدرشان هرگز جرات پافشاری نداشتند اما دیگر حاضر نبودند حتی یک لحظه برای گرفتن طلبشان ( و بهره مرکب آن) صبر کنند. سه دختر از کنج عزلتی که عمری را در آن به سر برده بودند بیرون آمدند و چهره هایشان آکنده از انزجاری مودبانه در برابر کرکسهائی بود که به لاشه آینده نانگری پدرشان هجوم می آورند؛ و چون با این اعتقاد بزرگ شده بودند که هرگز نباید درباره پول و یک موضوع دیگر با غریبه ها حرف زد، اسنادی را که رباخواران طلبکار نشانشان می دادند نخوانده امضا کردند و آنچه را هم که برایشان مانده بود به باد دادند.
      در نتیجه، املاک پهناور دور و بر شهر کاف، که تقریبا هشتاد و پنج درصد زمین های خوب و حاصلخیز آن منطقه بسیار خشک و سترون را تشکیل می داد، از دستشان رفت.
      سه خواهر ماندند و همان خانه عظیم بی در و پیکر که از زمین تا سقف آکنده از اثاثه و خرد و ریز بود و چند خدمتکاری در آن می پلکیدند، خدمتکارانی که نرفتنشان نه چندان از سر وفاداری که به خاطر ترسی بود که هر زندانی ابدی از دنیای بیرون حس می کند. و همانطور که شاید رسم همه کسانی باشد که تربیتی اشرافی داشته اند، سه خواهر با فهمیدن این که آهی در بساطشان نمانده است تصمیم گرفتند میهمانی بزرگی بر پا کنند.
      در سالهای بعد، سرگذشت آن شب معروف را بارها برای هم تعریف می کردند و در این حال لحنشان حالت شادمانی ساده ای بخود می گرفت و این توهم را درشان بوجود می آورد که هنوز جوانند. اول چانی شکیل شروع می کرد که روی یک صندلی راحتی چوبی کنار دو خواهرش نشسته بود و می گفت: " کارتهای دعوت را دادم در محله پادگان چاپ کردند"
      با یادآوری ماجرای قدیمی شادمانه گلخنده می زد و بعد می گفت: " آن هم چه کارتهائی، با حروف برجسته طلائی روی کاغذی به سفتی چوب. هر کدام از آن کارت ها مثل تفی بود که آدم توی چشم سرنوشت بیندازد"
      مانی در دنباله حرفش می گفت: " همین طور توی چشمهای بسته پدر مرده مان، برای او حکم زشت ترین و بیشرمانه ترین کارها را داشت. به او نشان می داد که نتوانسته اراده اش را به ما تحمیل کند"
      بانی می گفت: " همان طور که تنگدستی ما هم ناتوانی اش را در زمینه دیگری نشان داد"
      در آغاز به نظرشان می رسید که شرمندگی دم مرگ پدرشان از آنجا می آمد که می دانست به زودی ورشکسته خواهند شد، اما بعدها احتمالات دیگری را هم پیش کشیدند. چانی گفت: " شاید هم در آن دم مرگ می دید که در آینده چه خبرها می شود"
      خواهرانش گفتند: " خوب شد، پس او هم با همان غصه ای مرد که ما را دچارش کرد"
      خبر آفتابی شدن خواهران شکیل به سرعت در شهر پیچید. و در آن شبی که از مدتها پیش همه منتظرش بودند خانه کهنه شان به اشغال فوجی از نوازندگان درآمد که نوای " دامبیر" های سه سیم و " ساراندا" های هفت سیم و نی لبک ها و دنبک هایشان از بیست سال پیش در آن خانه زهدزده شنیده نشده بود؛ لشکری از نانوا و قناد و آشپز، با ابزارهای پخت وارد خانه شدند.
      هر چه خوردنی بود از دکانهای شهر بیرون کشیدند و آنها را در خیمه عظیم رنگارنگ شامیانه ای چیدند که وسط حیاط برپا شده بود و آینه دوزی هایش شکوه تدارکات مهمانی را باز می تاباند. اما بزودی روشن شد که نخوت سه خواهر، که پدرشان آن را تا مغز استخوان آنان نفوذ داده بود، در انتخاب مهمانان آن شب اثری قطعی گذاشته است. پیش از آن هم، به خیلی از مردمان سرشناس کاف بشدت برخورده بود که سه خواهر نامدار، آنان را قابل همنشینی ندانسته و کارتهای زرکوبی را که در همه شهر حرفش بود برای آنان نفرستاده بودند. اما بعد روشن شد که گناه سه خواهر نه فقط قصور که تقصیر هم هست، چون بزرگترین اهانت را به مردمان شهر روا داشته بودند: کارتهای دعوتشان نه فقط به خانه برگزیدگان محلی فرستاده نشد، بلکه از محله انگریزی ها و سالن های رقص خارجی های رقصنده سر درآورد. خانه ای که درش آن همه سالها به روی مردمان محلی بسته مانده بود، همچنان برای همه بجز عده ای انگشت شمار بسته ماند؛ اما بعد از ساعت کوکتل هتل فلاشمن، انبوهی از خارجیان اونیفورم پوش و لباس رقص به تن کرده به دیدن سه خواهر رفتند. امپریالیست ها!- آقایان خاکستری پوست و خانمهای دستکش به دستشان!- با سر و صدا و چهره های خندان و چاپلوس وارد خیمه آینه آذین شدند.
      چانی، مادر پیر، می گفت: " الکل هم بود" و با یادآوری این خاطره رسوائی آمیز دستهایش را شادمانه به هم می کوبید. اما یادآوری هایشان همواره در این نقطه می ایستاد، و لحن هر سه شان به نحو غریبی گنگ می شد؛ در نتیجه من نمی توانم انبوه شاخ و برگ شگرفی را که در دل تاریک این همه سالها درباره آن شب بر سر زبانها افتاده است به کناری بزنم و به حقیقت برسم.
      آیا راست است که معدود مهمانان غیر سفید پوست آن شب- زمیندارهای محلی و خانمهایشان، که زمانی ثروتشان در مقایسه با کرورهای خانواده شکیل هیچ بود- با هم در گوشه ای جمع شده بودند و با خشم و ناباوری جفتک انداختن انگلیسی ها را تماشا می کردند؟ آیا راست است که همه شان بعد از چند لحظه با هم بیرون رفتند و سه خواهر را با مقامات مستعمراتی تنها گذاشتند، بی آنکه به نان و نمکشان لب زده باشند؟
      تا چه اندازه حقیقت دارد که سه خواهر، با چشمان رخشنده از هیجان، در سکوتی پروقار به سراغ تک تک افسران می رفتند و حالتشان چنان بود که انگار آنان را سبک و سنگین می کردند، انگار برافراشتگی سبیلهای موم زده و صلابت آرواره هایشان را می سنجیدند. و بعد ( باز بنا به آنچه بر سر زبانهاست) سه خواهر همزمان دستهایشان را به هم کوبیدند و به نوازندگان دستور دادند موسیقی رقص غربی بزنند، موسیقی ای که چون به زور از سازهای حیرت زده آن نوازندگان محلی بیرون می زد حالتی سخت شیطانی می یافت.
      گویا در سرتاسر شب رقص ادامه داشت. همین رسوائی می توانست برای بی آبرو کردن سه دختر تازه یتیم کافی باشد، اما از این بدتر هم در راه بود. کمی پس از پایان مهمانی، بعد از آنکه نوازندگان خشمگین رفتند و کوهی از غذای لب نزده جلو سگهای ولگرد ریخته شد- چون نخوت سه خواهر اجازه نمی داد که خوراک همگنانشان میان بینوایان پخش شود- در کوچه و بازار کاف چو افتاد که یکی از سه خواهر برمامگو در همان شب جنون امیز آبستن شده است.
      بیشرم. بیشرم! بی آبرو!
      اما به فرض این هم که خواهران شکیل به شدت دچار شرمندگی بوده باشند، از ظاهرشان چیزی بر نمی آمد. برعکس، حشمت بیبی را که هنوز بینشان مانده بود به کاف فرستادند تا چیره دست ترین صنعتگر شهر به اسم " میستری یعقوب بلوچ" را به کار بگیرد و درشت ترین قفل و زنجیر ساخت خارجی را که در مغازه آهن آلات " ماشاء الله" بافت می شد بخرد. این قفل و زنجیر آنچنان بزرگ و سنگین بود که حشمت بیبی برای بردنش قاطری کرایه کرد. صاحب چارپا پرسید: " خانمهایت دیگر این قفل را می خواهند چکار؟ کاری که نباید میشد شده! " که حشمت در جوابش چشمی دراند و گفت :" الهی که نوه هایت روی قبر..."
      میستری یعقوب صنعتگر آنچنان تحت تاثیر آرامش خشونت آمیز عجوزه ماقبل تاریخی قرار گرفت که با میل سفارش او را پذیرفت و بی آنکه لب از لب باز کند دست به کار شد. به دستور او در بیرون از ساختمان بالابری را ساخت که سه آدم بزرگ در آن جا می گرفتند و به کمک موتور و چند قرقره می توانست چیزها را بالا و پائین ببرد. حشمت بیبی تاکید داشت که دستگاه به نحوی ساخته شود که لازم نباشد ساکنان خانه برای به کار انداختنش سرشان را از پنجره بیرون بیاورند و حتی انگشت کوچکشان هم نباید دیده می شد. بعد به شمردن جزئیات عجیبی پرداخت که باید برای ایمنی آن دستگاه شگرف ساخته می شد. گفت: " یک فنری درش کار بگذار که از داخل خانه بشود به کارش انداخت و با کشیدنش کف دستگاه باز بشود. بعد اینجا و آنجا و آنجا صفحه هائی مخفی کار بگذار که ازشان خنجرهای تیزتیزی به درازی هجده بندانگشت بیرون بزند. برای اینکه کسی مزاحم خانم هایم نشود"
      به این ترتیب، در آن بالابر اسرار وحشتناکی نهفته بود. میستری یعقوب بی آن که حتی یک بار نگاهش به یکی از سه خواهر بیفتد کارش را به پایان رساند، اما سه چهار هفته بعد در حالی که در شکم خودش چنگ میزد و خون بالا می آورد و در جوی خاک آلودی به خودش می پیچید مرد و شایع شد که سه خواهر بیشرم به او زهر خورانده اند تا راز آن آخرین و اسرارآمیزترین کارش را به گور ببرد. اما برای رعایت انصاف باید گفت که تحقیقات پزشکی این شایعه را نفی می کرد. یعقوب بلوچ از مدتها پیش دچار درد پراکنده ای در ناحیه آپاندیس بود و تقریبا شکی نیست که به مرگ طبیعی مرد، و دل پیچه دم مرگش نه ناشی از زهر اسرارآمیز سه خواهر متهم به آدمکشی که پیامد طبیعی و شناخته شده ورم صفاق یا چیزی شبیه به این بوده است.
      سرانجام روزی رسید که سه خدمتکار مرد خواهران شکیل، درهای سنگین چوبی و برنجی خانه را بستند. درست پیش از آن که درهای عظیم عزلت به روی سه خواهر بسته شود تا به مدتی بیش از نیم قرن بسته بماند، دسته ای از فضولهای شهر که در آن بیرون جمع شده بودند چرخی دستی را دیدند که قفل بی اندازه بزرگ انزوای سه خواهر روی آن برق می زد. و پس از بسته شدن درها، صدای قفل بزرگ و چرخیدن کلید در آن، از آغاز دوره پرده نشینی شگرف سه زن رسوا و همچنین خدمتکارانشان خبر داد.
      بعدها روشن شد که حشمت بیبی در آخرین باری که به شهر رفت، پاکت های دربسته ای را به فروشگاههای عمده و موسسات خدماتی شهر تسلیم کرد که حاوی سفارش های دقیق و مفصل بود؛ به طوری که پس از آن در روز و ساعت معینی، زن رختشو یا خیاط یا کفشدوزی که از پیش انتخاب شده

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Anarchy (07-15-2012),Russell (07-15-2012),sonixax (07-15-2012)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 156,618, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Community Award
      بدون وضعیت
       
      Empty
       
      Russell آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Nov 2010
      نوشته ها
      6,147
      جُستارها
      65
      امتیازها
      156,618
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      19,613
      از ایشان 15,276 بار در 5,851 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      67 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      میگم نسخه pdf رو نداری مهربد جان؟

      "Democracy is now currently defined in Europe as a 'country run by Jews,'" Ezra Pound



    4. 2 کاربر برای این پست سودمند از Russell گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Anarchy (07-15-2012),sonixax (07-15-2012)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •