• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 2 از 2 نخستیننخستین 12
    نمایش پیکها: از 11 به 14 از 14

    جُستار: داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی

    1. #11
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش دهم

      من شيطاني براه راست هدايت شده ام و از همه بيشتر قدر هدايت را ميدانم
      .... به مجرد اينکه از دهان مبارک رسول الله(ص) عنوان زبرائيل حکيم را شنيدم
      ... بي اختيار دچار خضوع شده و نفسم را در سينه حفظ کردم
      پيرمرد در گوشه اي نشسته و مانند معلمي طلبکار تکاليف، به چهره دستپاچه

      پيامبر اکرم(ص) خيره شد .... باورم نميشد که پيامبري که هر نفس و آروغ
      مبارکش تعبير به آيه يا حديثي تکليف آور براي بشريت ميشود در مقابل اين حجم
      چروکيده اينگونه ساکت و مرتعش شده باشد .... پيرمرد بالاخره طاقت نياورد و
      گفت: حالا ديگه براي فرار از دست من از خونه ات فرار ميکني؟ .. چيه؟ ..
      .. تکاليفي را که بهت محول کرد ه بودم انجام ندادي؟
      خاتم الانبيا(ص) با صداي مملو از خجالت فرمودند: معلم گرامي! .. به وصيت
      شما عمل کردم و ديشب موضوع الله را با جميع اصحابم در ميان گذاشتم ... مرا
      ببخشيد که گرفتاريهايم زياد بود و فرصت نکردم سوره هاي مرحمتي را حاضر
      ... کرده و براي کاتبان وحي قرائت کنم
      پيامبر اکرم(ص) دوباره کتاب و دفتر و دستک مقابلشان را به هم زدند تا وانمود
      کنند دانش آموزي کوشا هستند .... پيرمرد کتاب قطوري را که به همراه آورده بود
      مقابل خود گشود و مانند معلمي که قصد گفتن دشوار ترين ديکته ها را دارد
      نيشخندي زهراگين بر لب نشاند .... پيامبر اکرم(ص) خاضعانه گفتند: اي مولايم!
      .. راستش امروز براي امتحان آمادگي ندارم ... ديشب غزوه اي سهمگين به
      ... صورت ناخواسته رخ داد و از مرور تکاليف غافل ماندم
      زبرائيل: دوباره سر خودي مرتکب غزوه و جهاد شدي؟ اينبار سر چي بود؟
      شکمت؟ زير شکمت؟
      پيامبر: خير اي معلم کبير! .. سر مصالح اسلام و مسلمين بود ... به ساحت
      ... نبوت من بي حرمتي شده بود
      زبرائيل: ممد! .. مثل اينکه امر نبوت براي خودت هم مشتبه شده؟ .. خبرش
      را سر شب برايم آورده اند ... ما هزاران حيله متوصل شده ايم تا ترا در مقابل
      مردم الرحمن الراحمين جلوه دهيم ... آنوقت تو سر دو سيخ کبا ب کوبيده صحابه
      .. !خود را ناقص ميکني؟
      ... پيامبر: سه سيخ بود اي زبرائيل حکيم
      زبرائيل: تعداد سيخ مهم نيست ... انگشتان دست او مهم است که علي آنها را
      جويده ... بدبختانه در مقابل جمع مرتکب اين امر شده ايد و چاره اي نيست جز
      توجيه آن ... بنا داشتم مجازات سارق را در اين دين جديد قدري انساني تر کنم
      تا بلکه آبروداري شود ... اما چاره اي نيست جز تنفيذ مجازاتهاي جاهلي رسوم
      متعفن حجاز .... بنويس ممد! .. مجازات سارق را قطع چهار انگشت بنويس
      .. ... علي انگشتان کدام دست ابي لهب را خورد؟
      ... پيامبر: نخورد ... تفش کرد .... فکر کنم دست راست اون دزد بود
      زبرائيل: بنويس دست راست سارق بايد به اندازه چهار انگشت بريده شود ...
      ولي جان هر کس که دوست داري قدري خودت و شکم و زيرشکمت را نگهدار
      که از بس برمبناي اشتباهات تو احکام غير مشروع جاهليت را گردن نهادم از
      موسي(ص) خجالت ميکشم ... منهم آدمم ... چرا رسالت سنگيني را که به
      دوش داريم فراموش ميکني ممد؟ ... تو حاصل عمر مني و همه چيزم را بخاطر
      پرورش تو به خطر انداخته ام .... ميداني که اگر سنيان دين يهود از ماجرا
      ... خبر شوند چه به روزگارمان مياورند؟
      پيامبر(ص) ساکت بودند .... من طاقت نياورده و طوريکه خشم زبرائيل حکيم را
      موجب نشوم گفتم: سني هاي دين يهود؟! .. سر در نمياورم مگر دين يهود هم

      شيعه و سني دارد؟! .. اينجا که بايد قلب جهان اسلام باشد ... من ره گم کرده
      ... را راهنمايي کنيد
      پيرمرد به من خيره شد .... نگاهش گرماي آتش جهنم را برايم تداعي کرد ....
      خود را در پشت پيامبر اکرم(ص) پنهان کردم .... ايشان مانند پدري مهربان که
      براي حفظ فرزند، ناخودآگاه دل به هر درياي پر هولي ميزند مرا در پناه گرفته و
      ... فرمودند: جسارت اين پسرک بخيه به سر را به من ببخشيد اي معلم بزرگوار
      پيرمرد لا اله الا يهوه گويان سعي در فرونشاندن آتش غضب خود نمود و بعد از
      لختي رو به محمد مصطفي(ص) گفت: ايکاش ميتوانستم درد بي درمان
      بي پسري ترا درمان کنم .... اما چه کنم که پيرم و از قوه باه محروم ... آقاي
      محترم که بنا است خاتم الانبيا باشيد! .. باز هم يه پسر يتيم ديدي و فيلت ياد
      هندستون کرد؟ ... مگر چندين بار سر اين مساله به روش باليني دردت را التيام
      نبخشيده ام و نگفته ام هر يتيمی پسر تو نيست .... چرا نميخواهي درک کني
      که يکي از خصوصيات انبيا عظام نداشتن فرزند پسر لايق است .... همه پيغمبر
      اکرم موسي(ص) را ميشناسند اما آيا کسي اسم پسرش را ميداند؟ ...
      عيساي بدبخت که جاي خود دارد .... باکره از دنيا رفت .... از سلمان فارسي
      خودمان هم شنيده ام پسر زرتشت مالي نبوده ... چشمانت را باز کن ممد!
      ... نداشتن پسر تنها براي افراد عادي ننگ است .... تو ناسلامتي پيغمبري .....
      متاسفانه تو هنوز خود و رسالتت را باور نکرده اي ..... بشکند اين دستم که ترا
      انتخاب کرد ..... ايکاش وقتم را براي تعليم و تعلم تو تلف نکرده بودم .... اصلا
      امروز اين دفتر و دستک را کنار بگذار .... گفتن خاطرات گذشته موجب تنبه ذهن
      ميشود .... اين سحرگاه خجسته روز شنبه را روز يادآوري اعمال گذشته فرض
      .... کن .... بگو رسالت تو چيست و براي چه برگزيده شده اي
      پيامبر اکرم با دستمالي عرق شرم را از جبين مطهرشان زدوده و شروع به
      صحبت کردند: چطور ميتوانم از خاطر ببرم الطاف بي پايان شما را اي زبرائيل
      حکيم؟ ... تمامي ماجرا در مقابل چشمانم است .... آن قافله سالار خاطي مرا
      به قوادي بيرحم در ساحل مديترانه فروخت ... نوجوان بودم و در اسارت زنجير
      ..... دور از کاشانه و قبيله ام هر روز با اميد مرگ از خواب برميخاستم و هر شب
      را نا اميد و بي پناه به خواب و کابوس ميگريختم .... هزاران آافر و بي دين را از
      هر تباري ديدم ..... هرکدام به زباني ناشناخته برايم خاطره و قصه اي از سرزمين
      و دين خود ميگفتند .... مدتها گذشت و دو سه بار فرار ناموفقم عرصه نگهباني
      قواد اعظم را بر من تنگتر کرد .... با زنجيري به تخت بسته شده بودم و عملا
      زنداني بودم .... در نااميدي مطلق هر روز از الله و هر بت ديگر که به ذهنم
      ميرسيد مرگم را طلب ميکردم تا اينکه در سالي که درست به خاطر ندارم، در
      ايام عيد خجسته عيد يهوديان کسي به خيمه ام وارد شد و معجزه گونه، قفل
      زنجيرم را گشود .... دستم را گرفت و بعد از پرداخت کيسه اي مملو از شِکِل
      مسين آزاديم را خريد .... آن نجات دهنده تو بودي اي زبرائيل حکيم .... باز هم
      ... بگويم اي معلم بزرگوار؟ ... تا اينجا که گفتم براي تحقيرم کافي نبود؟
      پيرمرد گفت: نچ ... هنوز کافي نيست ... بازهم بگو .... ذهن تو هنوز احتياج به
      .. تنبيه دارد
      محمد مصطفي(ص) ميخواستند دنباله خاطرات گذشته را بگيرند .... سر و
      صدايي از دالان خانه به گوش رسيد که طي آن معلوم شد فاطمه(س) قصد دارد

      عايشه را به مستراح ببرد ... زبرائيل حکيم دستي به ريش زبرش کشد و
      پرسيد: ممد! .. سروصداي بچه به گوشم ميرسد ... فاطي اينا که بچه
      .. !کوچيک نداشتند ... موضوع چيه؟
      نبي اکرم(ص) فرمودند: نخير يا استاد گرانقدر ... صدايي که شنيديد متعلق به
      همسرم عايشه است .... او همسر شرعيم ميباشد .... متاسفانه حرف تو
      .... حرف آمد و نتوانستم زودتر به محضرتان گزارش کنم
      پيرمرد با لحني واخورده ناليد: اي بابا! .. تا ازت غافل شدم بازهم رفتي زن
      گرفتي؟ .. بسٌه ديگه تو ما رو کشتي از بس زن گرفتي ... مطمئنم که حساب
      تعدادشون از دست خودت هم در رفته ... حالا کي هست؟
      ... پيامبر: دخت گرامي ابوبکر الصديق است
      پيرمرد گفت: نميدانم چه رمز و راز ناگفته اي بين تو و آن ملعون است اما هزار
      دفعه گفتم از او حذر کن .... وقتي با او مواجه ميشوم به ياد دون ترين سنيان
      دين مقدس يهود ميافتم .... آنها نيز در اطراف کليم الله(ص) مثل کرکس
      ميچرخيدند و مانند بلبل مجيز ميگفتند اما به مجرد رحلت آن پيامبر معصوم مانند
      گرگهاي گرسنه دين پاک يهود را به انحراف کشاندند و شيعيان واقعي موسي
      (ص) و اميرالمومنين هارون(ع) را به انزوا و سکوت بيست و پنج ساله کشاندند
      ..... اين ابوبکر را که ميبينم ناخودآگاه تنم ميلرزد ..... حالا عروس خانوم چند
      سالشه؟ .. اميدورام آبروريزي نکرده باشي و از نه ساله جوانتر نگرفته باشي که
      .. تتمه آبرويمان نيز بر باد خواهد شد .... عروس چند سال دارد؟
      محمد مصطفي(ص) با تته پته فرمودند: همسرم بالغ هست و با رضايت پدرش
      ... ازدواج انجام يافته
      !زبرائيل: از سن و سالش بگو و طفره مرو اي محمد
      پيامبر: به يقيين يکي دو سال ديگر نه ساله است .... بالغ و خونديده است ...
      ... همين ديشت خونش را خودم مشاهده کردم
      پيرمرد دقايقي با انگشتان چروکيده اش حساب و کتابي کرده و فرياد زد: هفت
      سالشه؟! .. بابا مصبت رو شکر .... يکمرتبه برو قنداقي بگير و خلاصمون کن ....
      ... حتم دارم اون خون رو هم که ميگي بعد از انجام جماع ديده اي
      پيرمرد طاقت نياورده و کتاب مقدس قطوري را که به همراه آورده بود بر سر
      محمد مصطفي(ص) کوفت .... پيامبر اکرم مانند متعلمي بزهکار دم فرو نياورد ...
      زبرائيل حکيم با کلامي که زبري کاغذ سنباده را داشت ادامه داد: بابا اگه بنا بود
      هر مردي چند تا زن بگيره طبيعت ابزارش رو در اختيارش ميگذاشت و ده تا آلت
      تناسلي قلچماق بهش عنايت ميکرد .... اگه ميبيني تنها يک آلت در آنجا آويزونه
      نشانه آنست که بايد زياده طلب نباشي و به يك اکتفا کني .... اينهم از ديگر
      رسوم جاهلان حجاز است که در نسوج مغزت جاي گرفته است .... واي بر من
      ..... که سوداي پيروزي نهايي بر سنيان يهود را در سر ميپروراندم
      واي بر من که ميخواستم از طريق آئيني جديد همگي بت پرستان و سنيان
      يهودي را به يکجا از بين برده و پرچم پرعدالت مذهب حقه شيعه هارونيه را بر
      فراز قله رفيع انسانيت به اهتزاز در بياورم ..... مگر قرار نبود به آرامي و کياست
      رسوم زشت جاهليت را به نفع قوانين مترقي شيعه مذهب هاروني(ع) مصادره

      کنيم .... ببين وضع فعليمان را .... نه تنها نتوانسته اي آنها را تغيير بدهي بلکه
      خود نيز به رنگ آنان آلوده شده اي .... بابا ما در شيعه هارونيه خودمان سنت
      پسنديده صيغه را داريم .... برو خروار خروار زن و دختر از بالغ و نابالغ و سيده و
      يائسه بگير .... از شير مادر حلالترت باد آن صيغه ها .... با اين اوصاف تو مدام
      همسر دائمي اختيار ميکني؟ ... خدا را صد هزار مرتبه شکر که اجاقت کور
      است و داراي پسر نميشوي والا با اين تعداد زوجه حتما در آينده لشکري از
      ميراثخواران قلدر بدنبال تابوتت روان ميکردي .. آنوقت چه کسي ميتوانست
      ...جواب لشگر سلم و تور ترا بدهد
      نصايح و صحبتهاي زبرائيل حکيم بي پايان به نظر ميرسيد ... من براي اينکه
      مقداري از بار شماتت به حضرت رسول اکرم (ص) را سبکتر کنم زور زده و بادي
      از خود سوا کردم .... ناگهان گويي دستگاه خلقت خداوند متعال دچار سکته اي
      ناگهاني شده باشد زمان و مکان متوقف شد .... زبرائيل حکيم با چهره اي زبر و
      ... دژم به طرف من برگشه و سيلي محکمي به گوشم زد
      من شيطاني هستم که با اعجاز قادر متعال طي جراحي سختي بيشتر مغزم را
      تقديم ذات احديت کرده ام ..... وقتي سيلي را دريافت کردم حدس زدم که
      باقيمانده مغزم در کاسه نيمه خالي جمجمه تلقٌي گفت و جابجا شد .... گيج و
      خسته و خابالوده بودم .... سحر شده بود و هنوز چشم برهم نگذاشته بودم ....
      به گوشه اي از مهمانخانه رفته و مانند بيکس ترين يتيمها دراز کشيدم ..... خواب
      تمامي چشمانم را پر کرده بود ..... اما سوراخ گوشهايم مانند دروازه اي دشمن
      نديده همچنان چارتاق باز بود ...... از آنسوي مهمانخانه بده بستان معلم و
      متعلم را ميشنيدم .... فحواي سخنان زبرائيل حکيم بر آن دلالت داشت که او
      .... همچنان مترصد است پيامبر آکرم(ص) را به راه راست تر هدايت کند
      زبرائيل: ممد! در مورد اين ازدواج بعدا به حسابت ميرسم ... خلط مبحث شد
      و داشت يادم ميرفت که تو در حال مکاشفه در احوالات سابقت بودي .... يالا
      ادامه بده ... تا آنجا گفتي که قل و زنجير از دست و پاي هرزه ات گشودم ....
      ادامه بده تا بلکه در سايه يادآوري گذشته ات، آينده بهتري نصيب همگي شود
      ....
      پيامبر اکرم(ص) سينه مبارکشان را با سرفه اي صاف کرده و بروي تشک جابجا
      ... شدند
      پيامبر اکرم(ص) گويي در مقابل قادر متعال مجبور به اقرار شده باشند به صورت
      بريده بريده شروع به صحبت کردند: بلي اي زبرائيل حکيم! اين تو بودي که زنجير
      اسارت را از دست و پايم باز کردي و به من طعم آزادي را چشاندي .... مرا به
      خانه خود که متصل به کنيسه اي قديمي بود بردي و مانند پرستاري مهربان به
      التيام روح درمانده ام پرداختي .... همان روحي که بر اثر آن شغلي تحميلي
      مانند تاولي رسيده بود و تنها محتاج به نيشتر طبيبي حاذق بود تا بترکد ....اي
      زبرائيل حکيم! .. تو بر جراحات و چرک روح من رو ترش نکردي .... تنها کار من در
      آن مدت استراحت بود و قدم زدن در باغ سرسبزي که درختان گوناگوني در آن به
      ميوه نشسته بودند .... درختاني که از گوشه و کنار جهان گردآمده بودند،
      گنجينه کتابهاي آن کنيسه نيز مانند همان باغ پر برکت بود .... هزاران کتاب به
      شکل طومار و گل نبشته و پوست حيوانات مخطوط بروي هم تلنبار شده بود ....
      از اينکه ميتوانستم به چند زبان صحبت کنم خشنود بودي و آنرا حمل بر نبوغم
      ... !ميکردي ..... اي معلم بزرگ

      پيامبر ادامه داد: آري تو اي معلم رئوف! تو به من آموختي که احتياجي به آشکار
      کردن نبوغم نيست .... برايم مثال آورديد در مورد بينايي که همگان را به نابينا
      بودن خود متقاعد کرده .... وي داراي سلاحي است که هر رزم آور زره پوشي
      غبطه آنرا ميخورد .... آن به ظاهر کور ميتواند توانائي ساده خود را که از ديگران
      مخفي مانده بشکل معجزه اي آسماني جلوه دهد، معجزه اي که در دم هزاران
      نفر را به سجده مياندازد ..... زبانهاي عبري و پارسي و سرياني و رومي و عربي
      را با کمک ديگر اساتيد آن کنيسه به من بصورت اصولي آموختيد، گرچه بر صرف
      و نحو هر کدام احاطه يافتم اما بنا به توصيه اکيد شما هرگز داشتن سواد را با
      کسي در ميان نگذاشتم .... اي استاد معظم! دو سال گذشت تا اينکه بالاخره
      شما قصد خود را از نجات من برملا کرديد .... ايام عيد پسه بود و من مانند ديگر
      .... ساکنان آن دير کهن سرگرم انجام فرايض بودم
      پيامبر ادامه داد: نيمه شبي که ماه از شدت بزرگي نيمي از آسمان را پر کرده
      بود و نورش مانند خورشيد چشمان را مي آزرد مرا به زير سايه درخت سدري
      کشانديد و مهر از سينه مملو از اسرار خود گشوديد ..... از انحراف بزرگي که
      بعد از مرگ کليم الله(ص) در دين مبين يهود بروز کرده بود گفتيد .... از تاريخ
      خونبار شيعيان يهودي گفتيد که تا به حال با وجود استحقاق ذاتي، هميشه از
      سرير قدرت دور بوده اند و امامان معصوم آنان يک به يک با جبر و دسيسه حکام
      جور به سکوت ابدي مبتلا شده اند .... امامان معصومي که با وجود علم غيب
      خيلي از آنان به صورتي فجيع بدست همسران خود با خوردن انگورهاي آغشته
      به زهرمار به شهادت رسيده بودند .... همسران خيانت پيشه اي که همگي
      دختران همان حکمرانان غاصب بوده اند .... به من گفتيد هر مذهبي هر چقدر
      هم که محق باشد تا به قدرت و حکومت نرسد کامل نيست و سياست و ديانت
      .... در مذهب حقه هارونيه عين يکديگرند
      پيامبر ادامه داد: يا زبرائيل! .. به من گفتيد آنقدر مذهب ضاله تسنن دين مبين
      يهود را به انحراف کشيده که ديگر نميتوان اميدي به اصلاحش از درون داشت
      .... وظيفه من آن بود که با حمايت فکر شما و دوستان جليل القدرتان آئيني برپا
      کنم که ابتدا بت پرستان حجاز را که هر کدام به زير علم بتي سينه ميزنند را به
      دسته اي يکتا پرست بدل کنم و آنگاه که با کمک آئين جديد نسل سنيان
      برداشته و پايه هاي قدرت آن دين حنيف محکم شد با ترفندي نه چندان مشکل
      پرده ها را کنار زده و ماهيت اصلي مذهب مبين خود را بر ملا کرده و شريعت
      ... مقدس يهوه را بر جان و مال مردم مستولي کنيم
      يا زبرائيل عزيز! وقتي از شما پرسيدم چرا مرا که گذشته اي ننگين دارم را براي
      نبوت انتخاب کرده ايد در جواب فرموديد به هم کيشان خود اعتماد نداريد و کسي
      را ميخواهيد که ذهنش آلوده به انحرافات سني مذهبان نباشد .... کسي را
      ميخواهيد که پلهاي پشت سرش خراب شده و نتواند پيمان خود را بگسلد ....
      اي استاد گرامي! .. من اقرار ميکنم گاه به گاه آن پيمان را شکستم اما شهادت
      ميدهم که شما آن شمشير تهديد کننده آويخته بر سرم را هرگز فرو نياوريد و تا
      امروز آنچه در آن خيمه سبز بر من گذشته و شغل شنيعم براي ديگران در خفا
      .... مانده است

      پيامبر ادامه داد: بالاخره بشارت سفر بزرگ را برايم آورديد .... توشه راه نداشتيم
      .... در بازار شام به حجره اي رفتيم که دوست باوفاي شما عسگرلاد عزيز در آن
      به کسب و کار حلال مشغول بود ... ايشان بعد از شنيدن عزم جزم شما
      مقداري پول در اختيارمان گذاشته و قول داد تا به آخر اين راه دشوار هميارمان
      باشد .... متاسفانه حکام جور ايشان را ظاهرا به جرم فروختن پنير حاصله از
      شير خر و روغن آغشته به جنازه موش دستگير کردند .... تنها ما بوديم که بر
      خلاف همه اهل شهر ميگفتيم اين انگ تنها سرپوشي بر قصد اصلي آن عمله
      جور است .... شما در خفا به عسگرلاد پيغام داديد که تقيه يکي از اصول اوليه
      مذهب ما است و شناعت و حقارتي در آن نيست ..... عسگرلاد نيز به وظيفه
      خطير خود عمل کرد و گ ه خورم نامه غليظ حکومت جور را امضا کرده و بيرون آمد
      .... او به رياست اتحاديه مرکزي تجار نايل آمد و بعدها چه کمکهاي ارزنده اي که
      .... از او بما نرسيد
      پيامبر ادامه داد: به همراه کارواني که براي تشرف به حج راهي حجاز بود خود را
      به مکه رسانديم .... وقتي به مکه رسيديم همه خويشانم مرا شناختند ....
      اخباري ضد و نقيض به گوش آنها رسيده بود .... تو مانند پيري وارسته شهادت
      دادي من در قافله بازرگانان به تجارت مشغول بوده ام و بري از آن صفات شنيعم
      .... مرا در ميان ايل و تبارم گذاشتي تا آنان را به محسنات خود جذب کرده و
      دامن خود را از شايعات بزدايم .... اي استاد! ... از من به ظاهر دوري جسته و
      به گوشه اي خزيده و در نزديکی کوه حرا به تنهايي عزلت گزيدي .... تنها
      دلخوشي من آن بود که تنها هفته اي يکبار در نيمه هاي شب به خدمتت برسم و
      از ذخاير بي پايان علومت فيض ببرم .... براي اينکه به شايعه امردي من پايان
      داده شود از دوست گراميت عسگرلاد تاجر درهم و دينار گرفتي و به من دادي تا
      با دست پر به خواستگاري دختري آبرودار بروم .... متاسفانه هر دري را که زدم
      بسته يافتم و حتي فقيرترين خانواده ها هم مرا به دامادي نپذيرفتند ..... دختران
      کور، دختران کچل، دختران ترشيده محبوس در خمره زمان هريک به بهانه اي مرا
      از خود راندند ..... در شهري که پسرانش در سن هجده سالگي ترشيده و به
      .... پايان خط رسيده فرض ميشوند من يگانه بيست وچهارساله عزب بودم
      براي حل مساله ازدواجم بازهم به آن تاجر متعهد يعني عسگرلاد پيغام
      فرستادي و کمک خواستي .... او به نداي رحماني شما لبيک گفته و با بکاربردن
      کيدي شرعي بر سر معامله اي، پيرزن تاجره اي را به خود مقروض گرداند .....
      شرط بخشش قروض تاجره پير آن شد که مرا به دامادي قبول کند .... آن تاجره
      که خديجه ميناميدندش چهل و چند سال داشت .... در جامعه اي بدوي که
      دخترانش از نه سالگي به خانه بخت رفته، در ده-يازده سالگي نخستين فرزند
      خود را ميزايند و در دهه سوم زندگاني نوه هاي خود را به آغوش ميکشند زن
      چهل و چند ساله پيرزني پيمانه به سر رسيده بيش نيست .... با اين وصفيات
      بازهم خديجه پير از من کراهت داشت .... بالاخره عسگرلاد تهديد به اجرا
      گذاشتن چک و سفته هايش کرد و مامور جلب به خانه خديجه فرستاد .... اقدام
      نهايي او اثرش را بخشيد و من با جهيزيه اي که سند بخشش قروض خديجه بود
      مانند دامادي سفيداقبال به خانه بخت رفتم .... خديجه سفيدمويي درشت
      هيکل بود که بنا بر همين اوصاف سن وسال و اندام لقب خديجه کبرا يافته بود
      .... همو اولين زنی بود که با زنانگي مردگونه ا ش راه مرد بودن را به من آموخت
      ...

      دلگرم به خاتمه شايعات پشت سرم شده و تجارت را شروع کردم .... تمامي
      موفقيتم را مرهون حمايت اتحاديه مرکزي تجار و رئيس گرانقدرش بودم که
      فرصت عرض اندام به من عنايت کرده بود ... هر کدام از اين جريان نصيبي
      ميبرديم .... سود مادي تعلق به آنان داشت و اجر معنوي کار به من ميرسيد ....
      به لطف اين وقايع کم کم نامم از محمد امرد به محمد امين تغيير يافته و
      .... مي توانستم با گردني افراخته در بازار شهر قدم بزنم
      .... محمد مصطفي(ص) از سخن بازمانده و به آرامي شروع به گريه کردند
      هنوز سحر بود و تا رسيدن صبح خيلی مانده بود .... وه که چه با طمانينه
      .... ميگذرد زمان در اين خانه عفاف و عصمت
      من شيطانی به راه راست هدايت شده بودم که بنا به حکمت الهی به خانه
      عفاف و عصمت راه يافته و سعادت آشنايی با اهل بيت عصمت و طهارت را يافته
      بودم .... با اينکه بدل به پسرکی يازده – دوازده ساله شده بودم اما نميتوانستم
      به خود اجازه دهم اين فرصت مغتنم را به خواب غفلت سپری کنم .... خواستم
      از جا برخيزم بيشتر به فيض سخنان گهربار معلم و متعلم برسم که با نگاه
      خشن زبرائيل روبرو شدم ..... بناچار همانطور که در گوشه مهمانخانه دراز
      ..... کشيده بودم به ادامه مکالمات پيامبر اکرم(ص) و زبرائيل حکيم ادامه دادم
      محمد مصطفی(ص) هنوز در حال گريه دستمال ابريشمی را که از زبرائيل گرفته
      بودند به سر و صورت خيسشان ميماليد .... زبرائيل که به ترحم آمده بود گفت:
      ممد! .. ديگر بس است ... فکر ميکنم به اندازه کافی برايت تنبه حاصل شده
      ... است
      پيامبر اکرم(ص) مف مطهرش را بالا کشيده و در حاليکه اسير سکسکه بعد از
      گريه بودند فرمودند: نه ای معلم بزرگوار .... بگذار حالا که سينه پر دردم را
      شکافتی با ابراز خاطرات گذشته قدری ازدردهای هميشه پنهانم سبک شوم
      .... بگذار تا بگويم از آلام بی پايانی که تا عمق نسوجم رخنه کرده و اميد به
      خلاصی از آنها را ندارم .... بلی داشتم ميگفتم که بنا به مساعدت دوستان و
      شرکاء ميتوانستم با سربلندی در بازار و شهر قدم بزنم ... اما مساله اي ديگر
      .... گريبانم را گرفت
      پيامبر ادامه داد: سالی که همه شهر مکه به قحطی تخم سوسمار* (به تبصره
      توجه آنيد) گرفتار شده بود به دلگرمی سردابه های پر از نعمت عسگرلاد يهودی
      در شام، معامله ای کلان با ابوجهل صورت دادم .... قرار بر آن گرديد که شانه های
      تخم سوسمار در صندوقهای ملخ نمک سود شده قرار داده و به مکه حمل شود
      .... در راه حراميان به کاروان حمله ميکنند و همه چيز غارت ميشود .... ماه
      مبارک رمضان بود و قيمت ارزاق عمومی به عادت همه ساله سر به فلک
      گذاشته بود .... ابوجهل که پيش از رسيدن جنسها را با قيمتی گزاف پيش
      فروش کرده بود بهانه مرا نپذيرفت و گفت مايه سرشکستگی اش شده ام ....
      پولش را بازپس دادم اما او کينه عميقی از من به دل گرفته بود .... با کمک
      اعوان و انصارش در شهر شايع کرد که محمد امين حرامزاده است ... ای زبرائيل
      حکيم! درست است که پدر بزرگوارم عبدالله يکسال و اندی قبل از تولد من به
      رحمت ايزدی شتافته بود اما هيچکس تا به آنروز در حلالزادگی من شک و
      شبهه نيافريده بود .... کم کم پچ پچ ها درشهر بالا گرفته و خود را در جهنمی

      يافتم که هيچکس يارای نجاتم را نداشت ... ايکاش مادر گراميم آمنه زنده بود تا
      .... به همگان ثابت کند من حلالزاده ام
      پيامبر ادامه داد: عموی بزرگوارم عبيدالله روزی در مراسم قسم رسمی
      شرکت کرده و در حاليکه دستش را بروی حجرالاسود گذاشته بود هفتاد بار
      سوگند خورد که من فرزند برادر کوچکترش عبدالله هستم و تنها اختلافم با ديگر
      اطفال طولانيتر بودن مدت دوران جنينی ام در شکم مادر بوده است ... او به همه
      گفت من چهارده ماهه بدنيا آمده ام ... پسرهمسايه سابقمان که در حجره خودم
      کار ميکرد نيز حاضر به شهادت شد و گفت خودش جماع پدر و مادرم را از لای
      حصيرها ديده است ... همگان هنوز در شک و ترديد بودند که باز تو به ياريم
      آمدی ای زبرائيل عليم! .. تو گفتی يکی از صفات انبيا و مردان برگ تاريخ
      خارق العاده بودن نحوه تولد و کودکيشان است و من قبل از تولد به صفت برازنده
      صبر موصوف بوده ام .... گفتی به هيچ پيامبری وصله ناجور حرامزادگی نميچسبد
      ... عيسی(ع) را مثال آوردی که بر سر نام پدرش مناقشه ای بی پايان در جريان
      بوده و همگی شباهت بی اندازه اش را با يعقوب نجار ناديده انگاشته و بر
      آسمانی بودن نطفه اش متفق القول بوده اند ... بنا به عنايات بی پايان تو استاد،
      حربه حرامزاده قلمداد کردن من بدل به نردبانی برای صعودم شد ... از آنروز در
      ... دل قسم ياد کردم تا روزی به خدمت ابوجهل و ديگر شايعه پراکنان برسم
      با به صدا در آمدن کوبه در پيامبر اکرم ساکت شد ... من برای خود شيرينی به
      سرعت برخاسته و با کسب اجازه از بزرگترها در خانه را باز کردم ... بيرون از
      خانه صبح شده بود و زيد بن محمد قابلمه در دست در کوچه ايستاده بود ....
      وقتی وارد دالان شد به يکباره بوی لذيذ حليم مملو از روغن و دارچين همه خانه
      را پر کرد .... حرت علی(ع) در حاليکه هنوز خوابالود و شورت به پا بود از اتاقش
      بيرون آمد ... با ديدن زيد و شنيدن بوی خوش حليم داغ فريادی کشيد و گفت:
      ... حاشا و کلا که در خانه من صبحانه اشرافی صرف شود
      زيد برای گريز از خشم اميرالمومنين(ع) به سرعت به مهمانخانه شتافت ...
      علی (ع) که متوجه فرا رسيدن صبح شده بود دامنه داد بيدادش را به حضرت
      زهرا(س) و گفت: فاطی ! .. زن! .. پاشو که کله ظهره .... بازم که منو بيدار
      ... نکردی و نماز صبحم قضا شد
      من تازه به ياد طاعات و عبادات واجبه افتاده و برايم اين سئوال پيش آمد در اين
      بيت مطهری که پيغمبر و چند تا امام در آن شب را به صبح آورده اند چرا کسی
      برای انجام فريضه صبحگاهی برنخاسته است؟

      ---------------------------------------------
      متاسفانه عده ای نادان با سوسمار خور قلمداد کردن اعراب به صورت غير *
      مستقيم قصد اسائه ادب به ساحت مقدس رسول الله(ص) را دارند ... بهتر
      است در مورد اين حيوان مفيد توضيحاتی داده شود ... طبق تحقيقات حوزوی
      علمای اعلام و نيز پيشرفتهای جديده علوم بشری معلوم شده که اصولا
      سوسمار به دلايل ذيل حلال و پاک است:

      ١- پيامبر اکرم در حديث صحيفه نبوی خوردن گوشت سوسمار را با شرکت در ضيافت الله در جنت خلد يکسان دانسته اند ...
      ٢- سوسمار مانند پستانداران حلال گوشت خون جهنده دارد ...
      ٣ - سوسمار مانند پرندگان حلال گوشت تخم ميگذارد به اين گندگی! ...
      ۴- سوسمار مانند ماهيان حلال گوشت فلس دارد اين هوا! ..
      ۵- نوعی از سوسماران که به تمساح معروفند هميشه با چشم گريان و اشک آلود مشغول
      حمد و عبادت خداوند متعالند ...
      ۶- برخلاف خوک و سگ، ما آيه و حديثی که ... دلالت بر حرام بودن سوسمار باشد در دست نداريم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Anarchy (07-15-2012),sonixax (07-15-2012)

    3. #12
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش یازدهم

      بزودي پرسش بي پاسخم در مورد فريضه نماز در اين خانه عفاف و عصمت بدل
      به تعجبي شگرف شد ... حسنين(ع) را ديدم که با چشماني قي کرده به
      سوداي بوي خوش حليم قاشق بدست از اتاقشان بيرون آمدند ... شلوار مطهر
      حسن(ع) منقش به شاش ديشبش بود و فاطمه زهرا(س) فريادي بلند به سر
      ام البنين کشيد و گفت: شلوار خشک بده بچه که سرما نخوره! بعدش هم ... دوشک بچه رو بنداز تو آفتاب

      ام البنين که او نيز تازه از خواب بيدار شده بود مانند هر باردار سنگيني کاهلانه از
      جا برخاسته و در حاليکه در گنجه بدنبال شلوار خشک ميگشت زير لب غرولندي
      بي پايان را شروع کرد: بچه!؟ خرس گنده هشت سالشه هنوز تو تنبونش
      ترکمون ميزنه! بايد گريه آرد به اون امتي که امامش اين باشه ... خدا يه جو
      شانس بده ... بين بچه عقدي و بچه صيغه اي بايد اينهمه تفاوت باشه؟ .. اين
      طفل معصوم که تو شکممه آدم نيست؟ .. کسي پيدا نشد بپرسه زن! .. ويار
      چي داري ... امروز هم حتما داغ حليم به دلم خواهد موند ... اميدوارم اين
      مسائل روي سلامتي بچه ام تاثير منفي نذاره ... خدايا يك پسر سالم و
      دست دار بهم بده تا اسمش رو بذارم ابوالفضل و پوز اين خانوم لگوري(س) رو
      بزنم ... حالا اين زنيکه(س) به کنار اون علي(ع) نبايد پشتيبانم باشه؟ .. من خر
      رو بگو که گول التماساشو خوردم و گوهر عفتم رو مفت و مجاني در اختيارش
      گذاشتم ... حالا خوبه امروز شنبه ست و لازم نيست برم تو مطبخ ... خدايا
      شکرت که اين شنبه رو به ما کلفتهاي بدبخت عنايت کردي تا مجبور نباشيم
      آتيش روشن کنيم و غذا بپزيم ... اميدوارم اين رسم پسنديده که پيغمبر براي ما
      ... (به ارمغان آورده عوض نشه*(به تبصره توجه آنيد
      ام البنين را با دردهايش تنها گذاشته و به مهمانخانه رفتم ... حالا نماز و وضو به
      کنار کسي پيدا نميشود که به اين بيت مطهر بگويد صبحها بايد آبي به صورت
      زد؟ .. همگي از پيغمبر و امام و معصوم و مرشد گوش تا گوش با چشمان قي
      کرده بدور سفره حليم نشسته بودند ... حسن(ع) گرچه شلوارش را عوض کرده
      بود اما بوي به جامانده از مجاهدت ديشبش شامه همگي را ميگداخت ... پيامبر
      اکرم(ص) نوه مشمئزکننده را از خود راند و عايشه را بروي زانوي خود گذاشت
      ... رحمة العالمين(ص) در حاليکه ميکوشيدند خشتک خونالود دخترک را با شال
      سبز از ديد ديگران مخفي نگه دارند با مهرباني خاصي حليم شيرين را به دهان
      عايشه خود ميگذاشتند ... بين حسن(ع) و حسين(ع) بر سر شکردان نبردي
      آغاز شده بود که تنها اخم مشکل گشاي علي(ع) بود که أنها را بر جايشان
      نشاند ... رادمرد بزرگ اسلام(ع) گرچه بر سر سفره حاضر بود اما دست خود را
      به معصيت تبذير آلوده نکرده و تنها با نان خشکيده و آب چاهي که به يققين خود
      ... ايشان حفر کرده اند سد جوع نمود
      زبرائيل که در بالاي مجلس در کنار رسول الله(ص) نشسته بود مانند هر کِنِس از
      کنيسه گريخته، خسيسي و لئامت هميشگي اش را از ياد برده و تا پوزه بداخل
      کاسه حليم فرورفته بود ... دو طره باريک موهاي آويخته از گيجگاه پيرمرد که بايد

      نشاني از حلم و علم دين مبين يهود باشند بدل شدند به دو زبان اضافي که
      ميخواستند تا آخرين ذره حليم مجاني را بليسند .... من در تعجب بودم که چرا
      علي(ع) و فاطمه(س) بر سر سفره نشسته اند اما وجود زبرائيل حکيم را ناديده
      ميانگارند ... با ترس و لرز از ام البنين ماجرا را پرسيدم و او در جواب گفت: وا!! ..
      ... !حالا ديگه مولاي متقيان (ع) همين يه کارش مونده بره به جهودا سلام کنه؟
      گفتم: مگر ايشان مورد احترام و تکريم رسول اکرم(ص) نيستند؟
      ام البنين: اين که نشد دليل .. يه مشت سني از کافر بدتر هم مورد عنايت
      پيغمبرند حالا ميگي ايشون برن به سنيٌا سلام کنن؟! .. هر چيزي جاي خودش
      رو داره ... آب امير المومنين با جهودا هم تو يه جوب نميره ... مگه نميدوني رسم
      جهودا اينه که تو نون فطيرشون خون بچه اي که اسمش علي هست رو بريزند؟
      نادم از پرسشم در گوشه اي نشستم و کوشيدم تا به تجزيه و تحليل قضايا
      ... بپردازم ... اما هر چه بيشنر انديشيدم کمتر فهميدم
      رسول اکرم(ص) که کاملا سير شده بودند آروغي معطر زده و گفتند: بجنبيد که
      ... ساعاتي ديگر بايد برويم و نماز دشمن شکن شنبه را به جا بياوريم
      حسن(ع) براي اينکه شاهکار ديشبش را از ياد همگان ببرد خودشيريني کرده و
      گفت: اي پدربزرگ گرامي! مگر نگفته بوديد امروز صورتگري اهل کاشغر ميايد تا
      ... اهل بيت را به تصوير بکشد
      با شنيدن واژه صورتگر سگرمه هاي علي(ع) در هم رفته و غريدند: زبان به کام
      بگير بچه شاشو! .. مگر نميداني در دين حنيف ما نگارش تصوير چهره ها حرام و
      مذموم است؟ .. در حاليکه بيشتر امت ما در حال مردن از گرسنگي هستند ما را
      .. چه به تجملات طاغوتي مانند انداختن عکس؟
      محمد مصطفي(ص) در حاليکه به جاي تسبيح زبرجدشان با لب هاي عايشه
      بازي ميکردند با طمائنيه فرمودند: درست ميگويي اي پسر عم عزيزم ... اما هر
      قانون لايتغير الهي نيز ميتواند بنا به مصالح اسلام و مسلمين اندک تغييري کند
      ... راستش به من خبر رسيده که در نواحي دور دست از زشتي صورت ما
      ميگويند و آنرا دليل ناپيامبري ما ميدانند ... گفتم صورتگري از کاشغر که در شام
      نگارخانه دارد به اينجا اعزام شود تا فقط يکبار براي ثبت در تاريخ** (تبصره) از
      ... چهره هاي ما تصاويري درخور تهيه نمايد
      فاطمه زهرا(س) در حاليکه به ابروهاي زبر و برنداشته اش دست ميکشيد گفت:
      ... خاک عالم! اقلا زودتر ميگفتيد تا بچه ها رو ميبرديم سلموني
      پيامبر اکرم(ص) گفتند: هراس بدل راه مده که خداوند يار ماست ... تا آنجا که
      بخاطر دارم صورتگر کاشغري در فن رتوش استاد است ... راستي فاطي جان!
      پريروز براق را به اينجا فرستادم .. اميدوارم در کاه و يونجه اش سستي نکرده
      باشيد ... راستش ميخواهم يکي از تصاوير در حالي باشد که سوار بر آن اسب
      ... باوفايم و به سوي عرش کبريايي ميشتابم
      فاطمه زهرا(س) نگاهي به قنبر انداخت ... قنبر که آشکارا خمار مينمود به
      سختي لب سياهش را از هم گشود: يا رشول الله! همون روژي که براق رو
      فرشتاديد برديمش تو طويله پيش اشد .. اولش ترشيديم اشد اشبه رو بخوره ..
      اما الحمد الله شير با وفاي علي عليه شلام شکمش شير شير بود .. اينم فک
      کنم اژ انفاش قدشي مولاش که اشد هم ديگه لب به گوشت نميژنه .. حيوون

      ژبون بشته درشته شيره اما به کاه و يونژه مختشري قانعه .. تو اين خونه همه .. (اژ تبژير بيژارند*** (تبصره
      علي(ع) لوله قهوه اي رنگي را به قنبر داد و غلام سيه چرده را به اتاق مجاور
      فرستاد تا بلکه از خماري درآمده و بيش از اين آبروريزي نکند ... زبرائيل حکيم که
      تازه از ليسيدن کاسه حليمش خلاص شده بود گفت: اين اسد هنوز زنده است؟
      -------------------------------------

      * خوانندگان گرامي متوجه باشند که اين ماجرا متعلق است به زماني که هنوز
      اسلام حقيقي جا نيافتاده و قبله و قانون مسلمين از کافران جهود اقتباس
      ميشده است ... اميدواريم که عمري باقي باشد و بتوانيم علت جدايي دين
      حنيف اسلام از فرقه ضاله يهود را بصورت کامل تبيين کنيم ... براي اطلاع بيشتر
      :به سوره بقره آيات ١۴۴ و ١۴۵ مراجعه آنيد
      نگاه هاى انتظارآميز تو را براى تعيين قبله نهايى م ىبينيم! اآنون تو را به سوى
      قبله اى آه از آن خشنود باشى، باز مى گردانيم. پس روى خود را به سوى
      مسجد الحرام آن! و هر جا باشيد، روى خود را به سوى آن بگردانيد! و آسانى
      آه آتاب آسمانى به آنها داده شده، بخوبى مى دانند اين فرمان حقى است آه
      از ناحيه پروردگارشان صادر شده; و در آتابهاى خود خوانده اند آه پيغمبر اسلام،
      (به سوى دو قبله، نماز مى خواند. و خداوند از اعمال آنها غافل نيست! ( 144
      سوگند آه اگر براى اهل آتاب، هرگونه آيه بياورى، از قبله تو پيروى نخواهند
      آرد; و تو نيز، هي چگاه از قبله آنان، پيروى نخواهى نمود. آنها نبايد تصور آنند آه
      بار ديگر، تغيير قبله امكا نپذير است! و حتى هيچ يك از آنها، پيروى از قبله ديگرى
      نخواهد آرد! و اگر تو، پس از اين آگاهى، متابعت هوسهاى آنها آنى، مسلما از
      (ستمگران خواهى بود! ( 145
      ... منظور همان تاريخ خونبار شيعه است**
      علماي شيعه براي آنکه اثبات نمايند حرف ز سه نقطه (که عجم ژ ***
      ميخوانددنش) ريشه در فرهنگ غني و خونبار شيعه دارد و حرفي کاملا مقدس
      است و متعلق به اهل بيت از اين روايت صحيحه بهره برده و اثبات نموده اند که
      حرف ز سه نقطه (ژ) که به جاي زه(ز) و سه(س) مينشيند از ابتکارات
      اميرالمونين و غلام با وفايش قنبر است ... به زبان آوردن اين حرف مقدس موجب
      سعادت دنيوي و اجورات اخروي است به دليل همين صواب است که بعضي
      علماي عظام شيعه مانند همين رهبر فرزانه(مد)خودمان هيچگاه از منقل منفک
      نميشوند تا بتوانند ژ را با قرائت بهتري تلفظ نمايند ... اژرتون با شيدالشهدا و
      شاقي کوشر


      متعاقب سئوال زبرائيل حکيم، سکوتي سنگين مهمانخانه را در بر گرفت ... من
      که شيطاني به راه راست هدايت شده ام هنوز نابالغم و از خيلي چيزها سر در

      نمياورم ... از ام البنين علت اين سکوت را پرسيدم ... او آستينم را گرفته و بدنبال
      خودش از مهمانخانه بيرون کشيده و در حاليکه هراسناک به نظر ميرسيد گفت:
      اسد همان شيري است آه سلمان فارسي به عنوان پيشکشي براي مولاي
      ... متقيان(ع) آورده است
      سلمان فارسي روزگاري دوست صميمي زبرائيل بوده و اصلا خود زبرائيل حکيم
      او را به رسول الله(ص) معرفي کرده .... منتها چندي است که بين زبرائيل و
      سلمان فارسي اختلافي پيش آمده که هيچکس دليلش را بدرستي نميداند ...
      فقط همين را ميدانيم که حضرت محمد(ص) بنا به حرفهاي زبرائيل دستور معدوم
      کردن اسد را صادر کرد ه و امر فرموده بودند که در گوشتي که به خورد اسد
      ميدهند سم بريزند ... خوشبختانه در اين بيت مطهر به امر اميرالمومنين(ع) از
      اسراف و تبذير خبري نبوده و اسد بالاجبار وجيتارين (علفخوار) شده است ....
      گوشت مرحمتي را زيد خودش با دست خود جلوي اسد گذاشت .... اما شير
      غرشي سهمناک کرده و به نشخوار پوست هندوانه هاي خرد شده جلويش
      قناعت ميکند ... زيد خبر اين معجزه را به نزد پيامبر اکرم(ص) ميبرد ... پيامبر
      (ص) هم آن معجزه را به حساب کرامات خود ميگذارد و ميگويد براي بستن دهان
      ... زبرائيل به دروغ بگويند اسد سقط شد ه است
      هنوز در راهرو بوديم که ديدم زبرائيل حکيم با صورتي برافروخته از مهمانخانه
      بيرون آمد ... پيامبر اکرم(ص) نيز مانند محتاجي گردن کج، بدنبال پيرمرد بيرون
      آمده فرمودند: بخدا غلط آردم اي معلم گرامي! .. تو هميشه با ديده اغماض بر
      گناهانم خط عفو کشيده اي ... ميدانستم که بخاطر دشمني هاي سلمان چشم
      ديدنش را نداريد و به روح کليم الله(ص) قسم که فرمان قتل اسد را صادر کردم ..
      اما چکار کنم که مشيت آسماني آن بود که از مرگ نجات يابد .. وقتي زيد برايم
      خبر آورد که اسد علفخوار شده ديدم زنده بودن شيري که علف ميخورد به يقيين
      براي هديه کننده اش که سلمان باشد بسي دردناکتر است تا آنکه زبان بسته را
      ... بکشيم
      زبرائيل حکيم لحظه اي درنگ کرد و با لبخندي موذيانه گفت: شايد تو راست
      بگويي اي شاگردکم! حال که اينطور است بايد بدهيم شير علفخوار را در شهر
      بگردانند تا مايه خفت سلمان شود .... برويد اسد را بياوريد و به محل برگزاري
      ... نماز شنبه ببريد تا خلق ببينند و بر سلمان بخندند
      قنبر در حاليکه دودي کهربايي از منخرينش بيرون ميداد از اتاقي بيرون پريد و با
      لحني که نشاني از خماري نداشت گفت: دست به اسد بدبخت نزنيد که جون
      ... نداره حرکت کنه
      زبرائيل با چهره اي که حاکي از عدم اعتمادش بود راه طويله را در پيش گرفت ...
      همگان از کوچک و بزرگ بدنبال پيرمرد براه افتاديم ... بعد از عبور از حياطي که
      به باغ رضوان ميمانست به اتاقي رسيديم که از درون آن صداي بغ بغوي کبوتر به
      گوش ميرسيد ... علي(ع) به يکباره ايستاد و در اتاقک را باز کرد ... تعداد
      بيشماري کفتر در ميان هم ميلوليدند ... اميرالمومنين(ع) فريادي کشيدند و
      گفتند: اي حسين پدر سوخته! مگه نگفته بودم کفتر بازي موقوف .. تا کي
      .. ميخوايي خفت و خواري را نصيب اين بيت مطهر کني؟

      رادمرد بزرگ اسلام(ع) امان نداده و با حرکتي سريعتر از پلنگ، گريبان حسين(ع)
      را گرفت ... حسن(ع) گرچه در جرم برادر دخيل نبود اما به عنوان اولين واکنش
      شلوارش را خيس کرده و از جمع فاصله گرفت ... اميرالمومنين(ع) کمربند چرمي
      را از کمر باز کرده و به جان حسين(ع) افتاد ... زهرا(س) در حاليکه به صورت
      ... خودش ميزد گفت: الان بچه رو ناقص ميکنه
      حضرت محمد(ص) در موضوع دخالت کرده و براي اينکه به قائله خاتمه دهند
      فرمودند: ولش کن طفل معصوم رو ... همين کارها رو ميکنيد که يه مشت بچه
      عقده اي و ترسو تحويل جامعه ميديد ... بچه اي که براي پناه دادن چند کفتر زبون
      بسه مورد مواخذه قرار ميگير به يقين در بزرگسالي مجبور خواهد شد براي
      گرفتن جرعه اي آب رکاب هر شمر ذالجوشني را مثل سگ بليسد .. طبيعت
      بچه ها قانونگريزي و عدم اطاعت بزرگترهاست .. اصلا اين کفترها همش مال
      .. خود منه و در اينجا به امانت گذاشته ام
      دستان کوبنده علي(ع) در هوا خشکيد ... حسين(ع) در حاليکه تنبانش بر اثر
      ضربات کمربند شرحه شرحه شده بود گريه کنان در گوشه اي نشست ...
      زبرائيل حکيم به عنوان پشتيباني از شاگرد گراميش گفت: بلي ... اصولا تمامي
      پيامبران اولوالعزم صاحب کتاب کفتر باز بوده اند ... مگر ميشود به غير از شاه پر
      کفتر از چيزي ديگر به عنوان قلم براي نگارش استفاده کرد؟ .. خب حالا ديگه
      اجازه ميديد بريم اسد رو ببينيم؟
      همگي دوباره براه افتاديم تا اينکه بالاخره به طويله رسيديم ... در ابتداي ورودي
      مشتي بز و بزغاله در گوشه اي آرميده بودند که با عصاي زبرائيل حکيم پراکنده
      شدند ... براق، اسب عزيز رسول الله(ص) با ديدن صاحب خواست شيهه اي
      جانانه بکشد اما صدايي ضعيف از او به گوش رسيد ... پيامبر اکرم فرمودند: قنبر!
      اين اسب ناخوشه؟
      قنبر چاپلوسانه جواب داد: نخير قربان قدوم مبارکتان! .. به امر اميرالمومنين در
      ... روز ه مستحبي است
      محمد مصطفي(ص) مشتي کاه از کاهدان برداشته و به مقابل دهان براق
      ... گرفت ... علي(ع) گفت: آقا ولش کنيد تا خرخره سحري خورده
      حضرت محمد(ص) با اخمي که تابحال سابقه نداشته دامادش را وادار به سکوت
      کردند ... براق مانند قحطح ي زده ها شروع به خوردن کاه نمود و ملچ و ملوچش
      سر به آسمان گذاشت ... پيامبر اکرم(ص) با پوزخند گفتند: اين زبون بسته
      سحري خورده؟! .. اين بيچاره جون نداره نفس بکشه .. درسته من در احکامم
      ... !!در مورد صفت قناعت و عدم اسراف زياد گفته ام اما گدابازي هم حدي داره
      رحمة العالمين(ص) هنوز مشغول دادن علف به اسب نازنينش بودند که زبرائيل
      حکيم سراغ اسد را گرفت .... قنبر همه را به ته طويله راهنمايي کرد ... آنچه که
      در نيم تاريک طويله هويدا شد دل هر کسي را ريش ميکرد ... موجودي که اسد
      ميناميدندش مشتي استخوان بود که پوستي مانند پتوي کهنه برويش کشيده
      باشند ... شير چهار دست و پايش رو به آسمان کرده و عاجز از پراکندن خيل
      مگسهايي بود که سر و صورت و دهانش را آماج سماجت خود کرده بودند ....
      تنها نشانه حيات اسد بالا و پائين رفتن جائي از اندامش بود که روزگاري شکم
      ناميده ميشد .... زبرائيل حکيم دستمالش را در آورده و در حاليکه اشک از

      ... چشمانش ميسترد با ترحم بسيار دستي به سر کچل اسد کشيد
      جايي که روزگاري يال پرهيبتي رعب و وحشت را به دل هر بيننده اي ميانداخته
      حال مانند کف دست بيمو شده بود .... زبرائيل با لحني مملو از بغض گفت: لا
      اله الا يهوه! .. سالها بود که چنين شير رقت باري نديده بودم ... تنها ايام جوانيم
      بود که در کابلستان با شير پيري بنام مرجان برخوردم در قفسي اسير بود ... اما
      نه ... اين اسد بيچاره از آن مرجان کابلي نگونبخت تر است ... قصد آن داشتم
      که سلمان را به اين وسيله خفت دهم اما ميبينم ننگ اين وضعيت بيشتر به
      ... علي برميگردد که آشغال گوشت را نيز از اين حيوان مفلوک دريغ کرده است
      علي(ع) به اعتراض گفت: بخدا اگه بخاطر پسرعموم نبود همينجا حسابت رو
      کف دستت ميذاشتم اي جهود نزولخور ... در مملکتي که نون خشک گير بيوه
      زنها و يتيمهاش نمياد دادن آشغال گوشت به يک حيوان بي خاصيت معصيت
      ... عظماست
      پيرمرد لئيم با صدايي که از شدت عصبانيت به زوزه ميمانست گفت: مصيبت
      عظمي؟!! حالا که دهانم را باز کردي بگذار بگويم مصيبت عظمي چيست ...
      مصيبت عظمي آنست که در ميان نخلستان غنيمتي مخفيانه موستان درست
      کرده و شراب حاصله را قاچاقي فروخته و عوايدش را صرف خانوم بازي نيمه
      ... شبها ميکني ... خبرش در همه جا پيچيده
      علي(ع) طاقت نياورده و رو به قنبر گفت: بپر برو اون ذوالفقارم رو بيار تا حساب
      ... اينو برم
      قنبر اين پا و آن پا کرده و پرسيد: کدومش رو بيارم قربان؟ .. ذوالفقار دو سر يا
      .. ذوالفقار سه سر رو؟
      حضرت محمد(ص) بازوي پرتوان علي(ع) را گرفته و گفت: هيچکدام اي قنبر ...
      برو دلوي آب خنک بياور که همه احتياج به تمدد اعصاب دارند ... حساب مرا نيز
      بکنيد که من پيغمبر اين امت بيچاره ام ... تو اي زبرائيل حکيم معلم من، و تو اي
      علي داماد من هستي ... الان که دين مبينمان در محاصره کفر و الحاد است
      بيش از هميشه به وحدت کلمه محتاجيم .... مسائل جزئي را ميتوان با سعه
      .... صدر حل کرد
      رسول اکرم هنوز در خيال ادامه دادن موعظه اش بود که ام البنين خبر آورد که
      ........ نقاش کاشغري آمده و سراغ رسول الله را ميگيرد
      پيامبر اکرم(ص) با شانه چوبي مشغول مرتب کردن ريش مبارکشان شده و
      فرمودند: تعجيل کنيد که اين صورتگر دستمزدش را ساعتي ميگيرد .... قنبر! فورا
      اسب عزيزم براق را به حياط بياور و زيني مرصع بر آن بگذار .... فاطي! تو هم
      بچه ها را لباس مناسب بپوشان .... سبز را بر تن حسنم و سرخ را بر تن
      ... حسينم کن ... علي! ذوالفقارت را بياور تا تيزي اش در خاطر تاريخ بماند
      همگي از طويله بيرون آمديم .... صورتگر کاشغري و شاگردش که نوجواني
      خوبرو بود در حال پهن کردن سه پايه و بوم و رنگ بودند و با ديدن رسول اکرم
      (ص) سلام عرض نمودند .... صورتگر در حاليکه تعظيم کرده بود با لهجه
      ناآشنايي گفت: مرا عسگرلاد که از تجار محترم شام است به خدمتتان
      فرستاده اند .... اهل کاشغر در غرب چينم و سالهاست در خطه شامات نگارخانه

      دارم .... اين نوجوان يتيم هم شاگردم است و نامش خمي ن هندي است .... چند
      سال پيش که براي تجديد ديدار اهل و عيال عازم سفر به کاشغر بودم او را در
      يکي از معابد هندوان ديدم ... ارباب ده شان او را وقف بتخانه کرده بود و پسرک
      بينوا در خمي شکسته ميزيست ... دلم به رحم آمده، با مشتي درهم و دينار او
      ... را خريده و به شامات بردمش
      پيامبر اکرم با ترحم رو به خمين هندي کرده و گفتند: تو نيز مانند من يتيمي؟
      خمين هندي سرش را به زير انداخته و گفت: بلي يا رسول الله ... لاکن پدرم را
      ... ارباب ده کشت تا با مادرم وصلت کند
      صورتگر کاشغري براي خودشيريني گفت: اي محمد مصطفي! .. خمين هندي
      گر چه در صرف و نحو عرب داراي اشکالات اساسي است اما اشعار عرفاني را
      به زبان مجوسان ميسرايد و طي آن از مدرسه و بتخانه و تبخال بالاي لب يار
      ... ميگويد
      پيامبر اکرم دستي به سر و گوش پسرک کشيد و گفت بعد از اتمام کار به
      ... نزدش بيايد و شبي را مهمانش باشد
      قنبر که در طويله مشغول زور ورزي با براق بود و با نفسي بريده گفت: يا نبي
      اکرم! .. اين زبون بسته جون نداره حرکت کنه ... ميترسم به غضب الهي دچار
      ... شوم والا با اردنگ وادار به حرکتش ميکردم
      رحمة العالمين (ص) زيد را به کمک قنبر فرستاد و رو به فاطمه(س) فرمودند: چرا
      ... اينجا ايستاده اي؟ برو خودت را آماده کن
      زهرا(س) با اشاره به ابروهايش که از سبيل اميرالمومنين(ع) کلفت تر بود کرده
      و گفت: با اين چشم و ابرو؟! .. با اين موهايي که مانند پشم آلوده شتر در هم
      پيچيده؟ .. تقاضا ميکنم مرا از بودن در تصوير معاف بفرمائيد که براي نسوان
      ... ننگي بالاتر از نشان دادن چهره آرايش نکرده نيست
      مولاي متقيان(َع) در حاليکه کچلي سرشان را به زير چفيه سبز مخفي ميکرد رو
      به همسرش غريد: حرف زيادي موقوف ضعيفه! .. حالا ديگه مونده صنار سه
      شاهي رو که از راه غزوه و عملگي در نخلستانها بدست ميارم بدم براي
      سرخاب سفيداب خانوم ... امت ما در زير خط فقرند و رنگ عدالت اجتماعي قول
      ... داده شده توسط رسول اکرم(ص) را نديده اند
      زهرا (س) با جيغ و داد گفتند: خبه خبه! .. خوبه همه ميدونند کيسه کيسه
      سرخاب و سفيد رو ميبري بين بيوه هاي خوشگل پخش ميکني ... من اگر بميرم
      ... هم با اين شکل و قيافه نميرم جلوي عکاس
      دخت گرامي رسول اکرم(ص) گريه کنان به گوشه اي از حياط رفت ... زبرائيل
      حکيم حضرت ختمي مرتبت(ص) را به کناري کشيد و گفت: راستش بنظرم براي
      ختم اين موضوع بهتر است اصلا بيائيم و نشان دادن موي زن را براي هميشه
      حرام کنيم ... خواصي که بر حرام کردن مترتب است از حلال بودنش بيشتر
      ميباشد ... و اما دلايل حجاب از نظر شرع مقدس به شرح ذيل است ای شاگرد
      :باوفايم
      ... الف) در دين مبين يهود نشاندادن موي زن گناه کبيره است---
      ب) دو سال است که رود نيل طغياني پر برکت کرده و در نتيجه محصول پنبه ---

      زيادي برداشت شده. عسگرلاد يهودي و شرکاء که انحصار پنبه را در اختيار
      داردند پيغام داده اند براي پنبه و پارچه حاصله فکري کنيد که عنقريب ورشکست
      خواهيم شد و از کمک مالي عذر خواهيم خواست ... اگر حجاب اجباري شود
      پارچه چادري حاصل از آن پنبه ها براحتي بفروش رفته و منافعش نصيب همه
      .خواهد شد
      ج) شما که ماشالله تعداد زيادي زن در حرم داريد به يقيين از خريد البسه ---
      رنگارنگ براي آنان عاجز شده ايد ... با چادري کردن آنها در هزينه ها شخصی اتان
      ... نيز صرفه جويي خواهد شد
      د) زبانم لال در صورت شکست در امر رسالت ميتوانيد خود را در چادر پيچيده ---
      .و بگريزيد
      ه) تصور کنيد که خديجه با آن چهره چروکيده و پير محصور در چادر است ... ---
      اگر چهره اش زير چادر پنهان باشد چه کسي ميتواند شما را مسخره کند براي
      به همسري گزيدن آن پيرزن؟
      پيامبر اکرم که از دلايل محکمه پسند زبرائيل حکيم، خصوصا آخرين دليل
      متقنش، خرسند شده بودند در دم فرمان الهي حفظ حجاب را بر عموم مسلمين
      و غير مسلمين صادر فرمودند و گفتند: اين فرمان الهي محدود به زمان و مکان
      نبوده و مانند نظارت استصوابي از ابتداي خلقت و در تمام مراحل تکويني و
      توشيحي، چه در حال و چه در آينده نافذ خواهد بود .... بعدا در موقع مقتضي
      ... آيات مناسبش را به کاتبان وحي ديکته خواهم کرد
      زهرا(س) کمي خوشحال شد اما بعد از لحظه اي تفکر گفت: خاک عالم برسرم!
      حالا چادر از کجا گير بيارم؟
      حضرت علي(ع) با اخم گفت: حالا يه مکافات جديد سر چادر خانوم شروع شد
      ... از همين امروزه که بهانه کرپ دوشين سه اسبه يا کودري خالدار رو بگير و
      روزگارم رو سياه کنه ... يآ خدا! .. يه چاه عميق بهم عنايت کن تا از دست اين
      زن برم عقده هاي دلم رو توش بريزم ... خدايا! .. يه شمشير تيز به فرقم نازل کن
      ... تا از دست اين زن راحت بشم
      محمد مصطفي(ص) که ديدند عنقريب دوباره بين زن و شوهر شکرآب خواهد
      شد في الفور کرباسي که مقداري خارک خشکيده برويش در معرض آفتاب قرار
      ... گرفته بود را برداشته و بعد از تکاندن به سر زهرا(س) کشيدند
      ام البنين با لب و لوچه اي ورچيده و بغض کرده گفت: من چي؟ من بدبخت جزو
      زنها به حساب نميام؟ اين موي روي سرم با زهار شتر يکسانه؟
      رسول اکرم که ديگر پارچه اي در مقابل چشمشان نميديدند فرمودند: تو فعلا
      کنيزي ... بر کنيزان حرجي نيست چنانچه حجاب نداشته باشند ... آهاي
      .. قنبر! .. پس اين براق چي شد؟
      قنبر و زيد نفس نفس زنان از طويله بيرون آمدند .... قنبر زودتر به حرف آمده و
      گفت: يا رسول الله! .. اين اسب به کار امروز کفاف نميده ... زبون بسته جون
      .... نداره ... از بس سنگينه نميشه به زور آوردش
      نقاش کاشغري بعد از اينکه فهميد براق براي تصويرگري آماده نيست رو به
      رسول اکرم(ص) گفت: شما ناراحت نباشيد ممد آقا ... خودم بعدا تو نگارخونه
      ... افکتش رو اسپشال ميکنم

      علي(ع) يقه نقاش کاشغري را گرفته و غريد: ممد آقا کيه؟ .. حالا به نبي اکرم
      (ص) جسارت ميکني ديوث؟ .. قنبر! .. بپر ذوالفقارم رو بيار تا احترام به
      ... بزرگتر رو حاليش کنم
      زبرائيل حکيم با عصايش جلوي حرکت قنبر را گرفت و محمد مصطفي(ص) نيز
      کوشيدند تا دامادشان را از خر شيطان پياده نمايند .... بعد از اينکه قائله خوابيد
      بنا به دستور صورتگر کاشغري، همه در گوشه اي رديف شدند .... زبرائيل حکيم
      از ملحق شدن به ديگران طفره رفت و رو به پيامبر اکرم (ص) گفت: از من مخواه
      ... که در اين تصاوير باشم که روح کليم الله(ص) از اين اعمال بيزار است
      پيامبر(ص) و زبرائيل مشغول صحبت بودند که به پيشنهاد حسنين(ع)، بنا شد
      اسد نيز در يکي از تصاوير گنجانده شود .... همه مردان به داخل طويله رفته و
      .... جنازه نيمه مرده اسد را بيرون آوردند
      شير بيچاره که گويي سالها از نعمت آفتاب محروم بوده باشد ابرو در هم کشيد
      و خميازه اي پرملاط سر داد و ثابت شد که محض نمونه حتي يک دندان نيز در
      دهان شير بيچاره نمانده .... قنبر در حاليکه با پارچه اي سر کچل و پر زخم اسد
      را تميز ميکرد گفت: اين بيچاره رو اولين بار که ديدم سلمان تازه از دشت ارژن
      ولايت فارس آورده بودش .... اون موقع ها با يه نعره ش دل مسلمون و کافر هري
      ميريخت ... روسياهي من و ناتواني اين شير مايه خفت اسلامه ... يا
      .... اميرالمومنين! .. اجازه بديد ماها عکس شما رو آلوده نکنيم
      علي بن ابيطالب غريد و گفت: خفه! ... اين نقاشه مگه نميگه خيلي ماهره؟ ..
      دندش نرم ترو جوون و سفيد بکشه و اين اسد بيچاره رو شير ژيان ... نقاش
      .. باشي! .. بلدي يا با ذوالفقار يادت بدم؟
      نقاش کاشغري گردن باريکتر از مويش را در مقابل هيبت بزرگمرد اسلام(ع) به
      تائيد تکان داد ... علي(ع) در وسط نشسته و حسنين(ع) مانند دو پروانه در
      گردش نشستند .... قنبر تبرزيني به دست گرفت و در گوشه اي که نقاش گفته
      بود ايستاد و جنازه نيمه جان اسد را مانند رخت چرک به جلوي صحنه آوردند ....
      نقاش کاشغري با سرعت و مهارت بي مانند مشغول به کار شد و هنوز دقايقي
      .... نگذشته بود که کار تمام شده و در معرض ديد همگان قرار گرفت
      تصوير شماره ١]: علي(ع) و پسرانش .. قنبر و اسد براي حفظ مصالح اسلام ]
      .رتوش شده اند
      فرياد احسنت پيامبر اکرم(ص) و ساير حضار به هوا خاست .... قنبر گريه کنان به
      سجده افتاده بود و آرزو ميکرد که ايکاش مادرش زنده بود و روسفيدي او را ميديد
      ... حتي اسد نيز از چهره پر هيبت خود شاد شده و مانند محتضري که آخرين
      .... رمقش را صرف خنديدن ميکند لثه هاي بي دندانش را به رخ همگان کشيد
      بنا به دستور نقاش پيامبر در گوشه اي ايستادند و آماده شدند .... زبرائيل امان
      نداده و توراتي که در دست داشت را به حضرت ختمي مرتبت داده و به
      نقاش گفت: ايشون رو مهربون و متشخص ميکشي ها ... در ضمن يه کاري کن
      ... که انگشت آقا و کتاب مقدسشون واضح بيافته
      علي (ع) دخالت کرده و گفت: اين تورات چيه دادي دست پيغمبر؟ .. ما خودمون

      ... قران داريم اين هوا
      پيامبر فرمودند: چاره اي نيست يا علي ... قران فعلا نيمه تمامه و اديت نهايي
      نشده ... ميگي بريم اون جزوه هاي پراکنده و ورق پاره ها رو از زير دست عثمان و
      معاويه بيرون بکشيم؟ .. با اون برگه هاي متفرق نميشه هيچ امتي رو متحد کرد
      ... تازه اون اوراق که هيبت اين کتاب رو ندارند ... جناب نقاشباشي! .. نميشه
      شما اين تورات رو يه جوري قران جلوه بديد؟
      نقاش کاشغري سري به تائيد جنباند و شروع به کار کرد و بعد از لحظاتي تصوير
      .. پيامبر اکرم آماده شد
      تصوير شماره ٢]: رسول اکرم(ص) با انگشت مطهرشان امت اسلام را نشانه ]
      .گرفته اند
      همگي به حسن سليقه نقاش در انتخاب رنگ عبا و جهت انگشت احسنت
      گفته و بنا شد تصوير سوم با شرکت زهرا(س) کشيده شود ... دخت گرامي
      رسول اکرم(ص) بهانه آورده و گفتند: اگر زنده زنده خاکم کنيد هم حاضر نيستم
      چادري از جنس کرباس به سرم بکشم ... اگه کرپ ژرژه بود ميام تو عکس، اگه
      ... نبود نميام
      التماس پيامبر اکرم(ص) و پرخاش علي(ع) و گريه و فغان اطفال معصوم(ع) بي
      فايده بود و فاطمه زهرا(س) حاضر به همکاري نشد و بالاخره وقتي ديد همگان
      اصرار دارند با بغضي ترکيده به اتاقشان رفته و گريه مظلومانه سردادند ....
      خمين هندي رو به استادش کرده و گفت: ولاکن اين الوان خشک خواهند گرديد
      .... چنانچه به فوريت مورد استفاده قرار نگيرند
      نقاش کاشغري رو به پيامبر(ص) کرده و گفت: چکار کنيم. ديگر تصويرگري بس
      است؟ رنگها را بريزيم دور؟
      مولاي متقيان به خروش آمده و گفت: بخدا با ذوالفقارم چهار شقه ات خواهم کرد
      اگر بار ديگر صحبت اسراف و تبذير و دورانداختن در اين خانه مقدس را بر زبان
      بياوري .... امت اسلام در فقر فاقه بسر ميبره و تو ميخواهي رنگ ها را دور
      بريزي؟ .. آهاي زيد! بيا ببينم ... اين کرباس رو ميکشي رو سرت و صاف
      ميشيني اينجا .... تا کار استاد تموم نشده ميشي فاطمه زهرا(س) ... اين
      دستمال رو هم بکش رو صورتت که نامحرم نبيندت .... آي ام البنين اونجوري
      اونجا وايسادي چيکار اين تورات رو ميگيري بالا سر پيغمبر .... بعد هم که کار
      تموم شد ميري دستتو آب ميکشي ها! .. شکمت رو هم بده تو که بعدا پشت
      سرمون صفحه نذارن .... آقاي نقاش! شما هم که کارت رو بلدي؟ تورات بي
      تورات .. قران ميکشي و جلدشم اين دفعه قهوه اي ميکني ... اوکي؟
      نقاش کاشغري سري تکان داده و با سرعت شروع به کشيدن تصوير اهل بيت
      (سلام الله عليه اجمعين) نمود و هنوز ساعتي به ظهر مانده بود که کارش به
      .اتمام رسيد

      تصوير شماره ٣]: محمد(ص) و خانواده محترم ... ام البنين حامله نيز در تصوير ]
      .ديده ميشوند




      برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 01.jpg
دیدن: 431
حجم: 38.1 کیلو بایت

      برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 02.jpg
دیدن: 628
حجم: 45.9 کیلو بایت

      برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 03.jpg
دیدن: 1267
حجم: 41.6 کیلو بایت

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Anarchy (07-15-2012),sonixax (07-15-2012)

    5. #13
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش دوازدهم

      من بدل به شيطانکي شده بودم که حاذق ترين جراحان به امر الهي افکار
      عفونت زده سابقم را به همراه بيشتر مخم بيرون کشيده و بجاي آن انفاس پاک
      رباني را تعبيه کرده بود ... من به طفلي پاک نهاد ميمانستم که گرچه هنوز بلوغ
      را کاملا درک نکرده اما دلش براي انجام عبادات واجب و مستحبي ميطپيد ....
      ... من مانند همه مومنان پاکنهاد عاشق نماز دشمن شکن شنبه بودم
      عمليات تصويربرداري از اهل بيت مطهر به اتمام رسيده بود .... رسول الله(ص)
      کيسه اي مملو از دراهم غنيمتي از کفار را به آن نقاش کاشغري عنايت کرده و
      دستي به سر و گوش خمين نوجوان کشيده و گفتند که آن هنديزاده يتيم
      ... طرفهاي غروب به بيت مطهرشان برود تا عميقا مورد تفقد قرار گيرد
      بعد از رفتن نقاش و شاگردش، نبي اکرم(ص) نگاهي به آسمان و موقعيت
      خورشيد انداختند و با اطمينان از نزديکي ظهر فرمودند: تعجيل کنيد که خلايق
      هميشه در صحنه حتما در مصلاي نماز شنبه منتظرند و عنقريب است که زير
      .... زباني فحش نصيبمان کنند

      ام البنين و زيد بن محمد مشغول گرفتن غبار از عبا و عمامه رسول اکرم شدند و
      حضرت فاطمه(س) برس بر گيوه پدر مهربانشان سائيدند .... زبرائيل حکيم مانند
      پدري مشوش که پسرش را روانه کنکور ميکند آخرين يادآوريها را به زير گوش
      محمد مصطفي(ص) زمزمه کرد: ممد! .. اميدوارم امروز بتواني در مورد لن تراني
      بودن الله همگان را اقناع کني ... بگو او هست اما هيچ جا نيست ... بگو او
      نيست اما همه جا هست ... اگر گفتند هذيان مگو ... اگر گفتند اين الله ناديدني
      تو چه فرقي با يهوه ناديدني جهودان دارد؟ .. بگو من آگاهم از آنچه که شما آگاه
      نيستيد ... به ضرب منطق رباني که عبوديت را بر عقلانيت مرجح ميداند خلايق
      پرسنده را منکوب کن ... به امتت بگو پرسش کردن گاه به معناي کفر است و
      شک کردن گاه به معناي زندقه .... حساب کافر و زنديق هم که در آيات و روايات
      .... معلوم است؛ شمشير در اين دنيا و آتش در آن دنيا
      زبرائيل خطاب به پيامبر ادامه داد: اگر امام شنبه بايد حتما اسلح ه بدست، ايراد
      خطبه کند دليل بزرگش اينست گاه که عوام الناس منطق مستحکم او را سست
      يافتند با همان شمشير کجي اعتقادات آنان را در دم راست کند .... ممد! آنچه
      که بايد گفته شود زياد است و من براي راحتي تو خلاصه آنچه را که بايد در
      خطبه ها بگويي با خطوط ريز بر قبضه شمشيري که بدست خواهي گرفت
      نوشته ام .... گرچه انجام اينکارها در حين امتحان تقلب است اما شادباش از
      اينکه تو امتحانت را به پيشگاه يهوه لن تراني مدتهاست با نمره خوب گذرانده اي
      .... در بين راه تا مصلي نحوه بيان خطبه ها را يادت خواهم داد تا کسي بر تو
      خرده نگيرد .... خوشبختانه هفته قبل محراب مصلي را يک متر به داخل زمين
      فرو برديم و پيش نماز ديگر از رسيدن انگشت غير به ماتحت در حين انجام
      سجده راحت خيال خواهد شد .... واي بر اين قومي که از رساندن انگشت به
      پيش نماز خود ابا ندارند .... اين امت تو مرا به ياد قوم بني اسرائيل مياندازد که
      کرامت پيغمبرشان را پاس نداشتند .... اگر نافرماني امت يکي از علايم بزرگي
      پيامبران علي العزم باشد تو نيز مانند کليم الله(ص) از اکابر انبياء محسوب ... ميشوي

      پيامبر اکرم(ص) مشغول انجام عمل مستحبي خلال دندان و زدن عطر به سر و
      روي خود شد ه بودند ... ناگهان مانند آنکه چيزي را به خاطر آورده باشند بي
      حرکت ايستادند و رو به معلم گرانقدرشان فرمودند: يا زبرائيل حکيم! .. اي آنکه
      هرچه دارم از کف با درايت توست! .. ميدانم که وقت تنگ است اما ميخواهم
      ... سئوالي را که مانند خوره به افکارم چنگ انداخته برايتان مطرح کنم
      چشمان پرعطوفت زبرائيل از آنسوي شيشه قطور عينک کهنه اش به استقبال
      ... دل دردمند شاگرد آمد: بگو ممد جان ... درد دلت را بريز رو دايره
      حضرت محمد(ص) فرمودند: هميشه در حين ايراد خطبه و موعظه هايم به اين
      مطلب فکر ميکنم که چگونه ميتوان ديگران را ترغيب به انجام کاري کرد که خود
      کمتر به آن التفات دارم؟... به زبان ساده تر چگونه ميتوان با دست آلوده به
      ديگران درس طهارت داد؟
      زبرائيل حکيم لبخندي چروک آور بر چهره نشاند و گفت: ممد! .. آنچه مهم است
      نيت و نتيجه عمل است نه روش و ابزار ... اين امر نقطه مشترک سه پديده
      ... سياست، دين و کسب وکار است
      پيامبر اکرم(ص) که گويي به آرامش رسيده باشند گفتند: راحتم کردي اي استاد
      ازل! ... به اين ترتيب من پيامبر امتی هستم که خود مرتکب گناه و منکرات شده
      اما از دهان، امر به معروف را فرو ميريزد .... خود دختران زيباروی بيشماري را در
      بر کشيده ام اما همه را به تقوای نفس فراميخوانم ... در صلح ها و جنگها و
      دوستی هايم خدعه و کيد مکارانه بکار ميبرم اما درس جوانمردی و صداقت را بر
      مريدانم فرو ميخوانم .... اموال بسيار را به دوستان و آشنايانم ميبخشم اما
      همگان را به قناعت تشويق ميکنم .... ميگويم همه انسانها در مقابل خالق
      .... ناديدني يکسان و برابرند اما بردگی را با فرامينم تائيد ميکنم
      ميگويم در پذيرش دين، اجبار و اکراهی در کار نيست اما گردن نفی کنندگان
      دينم را يا با شمشير ميزنم و يا جزيه و خراج سنگين بر آنان قرار ميدهم ....
      ميگويم علم را بياموزيد حتی اگر در چين باشد، اما تشنه رسيدن به کتابخانه
      های اسکندريه و اهوازم تا در آنها آب و آتش بياندازم ...... ادعاي يگانگي و
      پاره ناپذيري حبل الله را دارم اما ميدانم بعد از مرگم اين ريسمان پوسيده بدل به
      هفتاد و دو رشته ناهمگون خواهد شد .... از استحکام ابدی احکام دينی و تغيير
      ناپذيری سنتهای الهی ميگويم اما کتابم مملو از آيات ناسخ و منسوخ است ....
      تشکر فراوان از شما دارم اي معلم گرانقدر! ... اينها تماما از انفاس شماست که
      ... ميتوانم بين گفتارم و عملم جدايی بياندازم اما دچار عذاب وجدان نشوم
      زبرائيل حکيم در حاليکه دالان را طي ميکرد تا به در خانه برسد با ملايمت گفت:
      اي پيامبر! .. يگانگي گفتار و عمل در حوزه اخلاق ميگنجد نه در حيطه دين ...
      حساب اخلاقيات از حساب اديان، حداقل در موقع پيدايش و بسط، جداست .....
      چرا از ميان آن صد و بيست و چهار هزار پيغمبر تنها نام معدودي براي خلايق
      آشکار است؟ ... تقريبا همه آن پيامبران فراموش شده در شيوه نبوت دچار
      اشتباه شده اند .... آنان زياده از حد بر اخلاقيات پافشاري کرده اند و به همين

      .... دليل نه تنها دينشان بلکه خودشان نيز از خاطر مردم رفته اند
      پيامبر اکرم(ص) در حاليکه سراسر گوش بود بدون گفتن خداحافظي از در خانه
      بيرون رفت .... علي(ع) و پسرانش نيز از براي اينکه از قافله نبوت عقب نمانند
      بدنبال نبي اکرم(ص) شتافتند ... زيد در حاليکه عايشه را در بغل ميفشرد
      خداحافظي کرده و از خانه بيرون شد .... قنبر بقچه مملو از حصير و سجاده و
      جانماز اميرالمومنين و پسرانش را در بغل گرفته بسوي مصلي شتافت .... من
      نيز خواستم به جمع صلوة گذاران بپيوندم که ناگهان بازوان ناتوانم را در ميان
      پنجه هاي مهربان زهرا(س) يافتم .... حضرتش در حاليکه ديگران را بدرقه ميکرد
      روبه به من فرمود: کجا؟.. تو که هنوز نابالغي و نماز شنبه برايت واجب نيست
      ...
      گفتم: خود شما چرا نميرويد اي بزرگ بانوي اسلام؟
      فاطمه(س) خنده مليحي فرموده و گفتند: براي زنان هميشه بهانه اي پيدا
      ميشود تا از کردن کاري که راضي به انجامش نباشند طفره روند ... اگر بيش از
      ... اين جواب ميخواهي بدنبالم به آن اتاق بيا
      بعد از رفتن همگان، آرامش عميقي بر خانه عفاف و عصمت حکمفرما شده بود
      .... ام البنين در حياط، کنار حوض نشسته بود و تلاش ميکرد ته مانده خشکيده
      حليم را از ظروف صبحانه بزدايد .... من در دالان ايستاده بودم و هنوز در ترديد
      رفتن يا نرفتن بدرون اتاق بودم که بزرگ بانوي اسلام(س) مرا بداخل کشاندند
      .... اتاق هنوز بهم ريخته و تشک و لحافي که شب قبل زهرا(س) و علي(ع)
      بروي آن خفته بودند پهن بود .... آنجا که حدس زدم گودي سر حضرت امير(ع)
      است مملو از شوره سر و موهاي ريخته شده بود .... ذوالفقار سه سر مولاي
      متقيان(ع) با زنجيري نه چندان کلفت به ديوار آويخته شده بود .... به شمشير
      نزديک شده و دستي به غلاف چرمينش کشيدم .... ناگهان هولي عظيم به دلم
      رخنه کرد و مانند عقرب زده ها دستم را پس کشيدم .... حضرت زهرا(س) گفت:
      اين شمشير قديمي مرحمتي از سلمان فارسي است که دست ساخت
      چلنگري افسانه اي بنام کاوه آهنگر ميباشد ..... نيمي از فتوحات در جهادها و
      غزوات اوليه اسلام به وسيله اين ذوالفقار سه سر صورت گرفته ..... از وقتي که
      ميانه سلمان فارسي با پدر بزرگوارم و زبرائيل حکيم بهم خورده علي آقا(ع)
      .... از ذوالفقار دوسر اهدايي زبرائيل استفاده ميکند
      من که هنوز شيطانکي نابالغ بودم و از وقايع صدر اسلام بيخبر، از فاطمه(س)
      پرسيدم: اي بانوي گرامي! .. خبر از علت بروز کدورت في مابين سلمان و
      .. زبرائيل داريد؟
      زهرا(س) در حاليکه مشغول جمع و جور کردن اتاق بود گفت: داستان درازي
      است و مجال براي گفتنش نيست .... پس از آن سكوتي سنگين بر اطاق سايه
      انداخت .... من آنقدر به غور در رخصت ايشان مشغول بودم که حساب زمان و
      مکان را از ياد بردم .... نميدانم زمان چگونه سپري شد که ناگهان از دوردستَ
      بانگ اذان بلال حبشي را شنيدم که مومنين را به نماز دشمن کوب شنبه دعوت
      ميکند .... بانگ پرشور اذان بلال و تکبير مومنين در حال نوازش پرده هاي گوشم
      ... بود
      مانند موجودي بي مغز، تهي و پوک در گوشه اي نشسته بودم .... گرچه علتش

      را نميدانستم اما غم و ناراحتي عظيمي بر من مستولي شد ..... حضرت زهرا
      (س) که متوجه ناراحتي ام شد ه بود به نزديکم آمد .... خودم را جمع و جور کردم
      ..... دست مهربان بانوي بزرگ اسلام(س) را بر سر کچل بخيه خورده خود حس
      کردم ... حضرتش با طمانينه گفت: چرا در همي؟ ..... بلند شو آبي به صورتت
      .... بزن تا بگويم اين ام البنين ذليل مرده خوراکي برايمان مهيا کند
      از اتاق بيرون آمدم و ام البنين را در مطبخ ديدم ..... در گوشه اي از حياط در سايه
      درخت خرمايي پر برگ نشستم .... هنوز از دور دست صداي تکبير مومنين نماز
      خوان بگوش ميرسيد، گويي با هر تکبير قصد تصديق گفتار پيغمبر اکرم(ص) را
      .... داشته باشند
      ام البنين به فرمان زهرا(س) از اتاقک کفترها با کاسه اي مملو از تخم هاي کوچک
      بيرون آمد و غرولند کنان دوباره به مطبخ رفت ..... صداي تق تق شکستن تخمها
      توجهم را جلب کرد .... به مطبخ رفتم .... ديدم در تابه اي از شب يلدا سياهتر
      مقداري روغن ريخته و مشغول شکستن تخمها است .... تمامي تخم کفترها
      سه زرده بودند و همين امر بخاطرم آورد که در چه خانه مقدسي بسر ميبرم ....
      بعد از اتمام پخت و پز، محتوي تابه را بروي ناني خالي کرده و با لوله کردن نان و
      محتوياتش، بزرگترين لقمه عالم را در مقابلم گرفت و گفت: بخور که همه اينا
      ... براي اونه که قوي بشي
      هنوز يکي دو گاز به لقم ه پيچم نزده بودم که صداي آرام کوبه در خانه بگوش
      رسيد .... ام البنين بي آنکه منتظر دستور خانم خانه بماند لچکي به سر کشيد و
      در را باز کرد .... عمر خطاب جواب سلام دخترک را هنوز نداده، خود را بدرون
      خانه انداخت و گفت: دختر رسول اکرم هستش؟
      ام البنين خواست جوابي بدهد که زهرا(س) سرش را از اتاقش بيرون آورده و
      فرمود: چکار داري؟ .. مگه نماز وحدت بخش شنبه را ترک کرده اي که در اين
      ساعت مقدس به اينجا آمده اي؟ .. اگر براي مشورت در مورد امور مسلمين
      آمده اي بايد بگويم مولاي متقيان هنوز در نمازند و شما هم بهتر است برويد به
      .... مصلي
      عمر خطاب(ل) مقداري پول سياه به کف ام البنين ريخت و گفت: ميري محله
      جودا دکون العازر بقال نيم من نخود سياه مرغوب ميخري .... اگر ديدي هنوز از
      نماز شنبه برنگشته همانجا ميايستي تا برگردد .... دست خالي برنگردي که
      مياندازمت لاي همين در لق خانه و چنان فشارت ميدهم که بچه ات مانند ريق از
      ..... دلت بيرون بزند
      ام البنين پول سياه را قاپيده و جان خود و جنينش را برداشته و بدنبال نخودسياه
      روانه گرديد ... عمر که گمان ميکرد خانه خالي است رو به زهرا(س) گفت: بيا
      اي مه پيکرم که ديشب از شوق ديدار تو مزه کبابها و نان چربش را نفهميدم ....
      بيا اي آرام جانم که به عصمت دامن پاکت قسم ديشب تا به صبح چشم برهم
      نگذاشته ام .... مگر من چه از آن عثمان کمتر داشتم که افتخار دامادي پدر
      ... اکرمت را پيدا کرد؟ ... بيا اي فاطي نازنينم
      حضرت زهرا(س) با پرخاشگري خاصي که تنها از زنان قاعده مند ديده ميشود
      فرمود: برو اي سگ پليد .... من با خود و خدايم عهد کرده ام تا هرگز روي خوش

      به تو نشان ندهم .... من نيز مانند هر زني داراي عزت نفس هستم .... برو اي
      عمر و مرا به حال خود بگذار! .... عمر خطاب(ل) ملتمسانه گفت: اي فخر بانوان
      جهان! ... زري جان! .. ايکاش از ريختن آبروي تو خوف به دل راه نميدادم ....
      ايکاش شهامت آنرا داشتم تا تو را از شوهرت خواستگاري کنم و کلبه حقيرم را
      به نور وجود تو روشني بخشم .... در خود ميسوزم اما کسي نيست اطفايم
      نمايد .... فاطي جون! حال که براي درد دل کردن به خدمتت رسيده ام بيا و جفا
      بر من روا مدار .... حال که خانه خلوت است و از غير خالي، بيا و در رحمتت را بر
      ... من گداي محبت بگشا
      عمر(ل) همچنان که با گفتار فريبنده اش دل زهرا(س) را نرم ميکرد به او نزديک
      شده و به نوازش گونه هاي از شرم سرخ شد ه دخت پيامبر اکرم پرداخت ....
      زهرا(س) مانند زني که سالها رختخوابش گرماي شوهر را نديده، در مقابل کلام
      رخوت آور عمر(ل) مقاومت ميكرد و اخمها را در هم نمود .... عمر(ل) بوسه اي به
      ميان دو ابروي اخمو زهرا(س) گذاشته و مانند تازه دامادي آه عروسش را بغل
      کرده باشد بازوانش را بدور دخت پيامبر حلقه زده بود آه ناگهان صدايي در خانه
      ... آمد
      لقمه نان و تخم مرغ کفتر برايم از يخهاي زمهرير سردتر شده بود .... لقمه را به
      کناري افکنده و با سرعت به طرف در دويدم .... ام البنين بود ... عمر ملعون
      دستپاچه دخت پيامبر را رها آرد و در حال ترک خانه شد .... دخت گرامي پيامبر
      اکرم(س)(ص) براي بدرق ه او تا دم در خانه رفت .... عمر(ل) در هنگام خروج
      دستي به لنگه لق در خانه زد و گفت: اين لنگه در خطرناکه اگه بيافته رو کسي
      حکما از سنگيني زيرش خواهد مرد .... به علي آقا بگو از خرج انگشتر بدلي و
      نون خشک براي فقرا کم کنه و بده لولاي لق اين در رو تعمير بکنند ..... خوف آنرا
      دارم که اين در بيافته رو کسي و بکشدش .... بعدش هم يه مشت تاريخ نويس
      ...بي مسئوليت بگند اين کار کار عمر بوده .... حالا از ما گفتن زري جون
      بعد از رفتن عمر(ل) حضرت زهرا در لق خانه را با مشقت تمام بست و در حاليکه
      بروي شکمش دستي ميکشيد ... من که به مطبخ گريخته بودم خود را به کوچه
      علي چپ زده و لقمه سرد را بدست گرفته و بيرون آمدم .... چند دقيقه بعد
      دوباره کوبه خانه به صدا در آمد .... مطمئن بودم که در هيچ کاروانسرايي نيز به
      اين زيادي باز و بسته نميشود ..... پيشدستي کرده و در را گشودم .... علي(ع)
      هنوز وارد خانه نشده ناهار را طلب کرد .... با کمي تاخير حسنين(ع) شيون
      کنان وارد خانه شدند .... همزمان با اخم پر گره مولاي متقيان(ع) گريه دو برادر
      بدل به موس موسي زوزه گونه شد .... زهرا(س) پرسيد: چه شده که اين
      اطفال بيگناه بدينگونه فغان ميکنند؟
      علي(َع) به همسرش نزديک شد و گفت: همش تقصير پدرت(ص) که با رفتارش
      اين بچه ها(ع) رو لوس و ننر کرده .... نماز دشمن شکن شنبه تازه تموم شده
      بود که بابات(ص) گفت خيلي وقته کباب نخورده و بريم کبابي ... يکي(ل) گفت
      يا رسول الله همين ديشب نبود که کباب تناول کرديد؟ .. حضرتش(ص) فرمودند
      که حکمتي الهي در کار است و فضولي موقوف ... بعد ايشان به همراه يک
      مشت بادنجان دور قاب چين سني و مارق و ناکث به راسته کباب فروشان بازار
      رفتند .... اين نق نقوها(ع) هم حالا گريه ميکنند که چرا اجازه نداده ام براي

      خوردن کباب پدربزرگشان را همراهي کنند .... خصوصا اين حسين نق نقو (ع)
      که ديگر شورش را در آورده و شمشير چوبينش را بر من کشيد .... نميدانم اين
      خوي درنده و ملعونيت را از چه کسي به ارث برده .... اصلا با حسن(ع) قابل
      ... مقايسه نيست
      زهرا(س) براي اينکه حرف در حرف آورده و مجادله به جاهاي باريکتر کشيده
      نشود گفت: بچه ها روي کلام بزرگترها نبايد سخني گفت ..... برويد در اتاق که
      .... ميخواهم خوشمزه ترين نان و خرماي تاريخ را برايتان بياورم
      حضرت علي(ع) در حاليکه بداخل اتاق ميرفت گفت: حالا ديگه نميخواد اسراف
      .... کني! همون نون و خرماي معمولي هم از سرمون زياده
      فاطمه(س) مشغول تهيه نان و خرما بود که قنبر به خانه بازگشت .... بوي کباب
      و ريحان و پيازي که از دهانش ساطع ميشد فيل حسنين(ع) را به ياد هندوستان
      انداخته و مانند آنکه خبر ارتحال والدينشان را شنيده باشند شيوني و فغاني
      تاريخي را سر دادند ...... کفر علي(ع) بالا آمده و کمر بند چرمين از کمر گشوده
      و کوچک و بزرگ را به زير ضربات مبارک خود گرفتند .... دست آخر قنبر را در سه
      گوش اتاق به دام انداخته و له و لورده اش کردند .... پيرمرد سياه تر از هميشه،
      در حاليکه ميکوشيد نفس آکنده از بوي کبابش موجب خشم بيشتر مولاي
      متقيان نگردد با تضرع گفت: گه خوردم! امر امر پيغمبر بود و گفتم اگر اطاعت
      نکنم سرنوشتم به آتش دوزخ خواهد افتاد .. در ضمن ايشان براي نشان دادن
      عطوفت و بخشندگي خود و دين مبينشان هميشه عده اي پاپتي و بدبخت مثل
      من را به همراه خود به دکاکين مختلفه برده و سير مينمايند .... اي امير مومنان!
      بخدا من نيز تنها وظيفه سياهي لشگر بودنم را به جا آورده و نان و خرماي اين
      بيت مطهر را از هزار پرس چلوکباب سلطاني لذيذتر و پر برکت تر ميدانم .... اصلا
      اجازه بدهيد همينجا در حضورتان آنچه را که خورده ام را بالا بياورم تا بيگناهيم را
      .... اثبات کنم
      قنبر انگشت سياهش را به درون حلق چپانده و مشغول کاري شد که
      اشمئازش آتش خشم اميرالمومنين(ع) را شعله ورتر کرد .... دستان مردانه و
      شيرافکن ابرمرد تاريخ خونبار شيعه قنبر بينوا را مانند قاب دستمالي سياه و
      چروکيده بلند کرده و به ديوار مقابل کوبيد .... زوزه پيرمرد سيه بخت سياهپوست
      بعد از صداي چرق بلندي ساکت شد .... حسنين(ع) ماستهايشان را کيسه
      فرموده و به همراه مام گرانقدرشان مشغول جمع و جور کردن نعش نيمه جان
      قنبر شدند .... زهرا(ع) به آرامي گفت: اي شوي پاکنهاد! .. ايکاش قدري از
      مروت و مردانگي ات را به اهالي خانه نشان ميدادي ... ببين چه بر سر اين
      بيچاره آورده اي .... اين فلکزده تا دوباره براه بيافتد زمان بسيار لازم است .... حالا
      ميخواهي بار شبانه نان خشک و انگشتر بر بر کول چه کسي بگذاري؟ .. پدرم
      بنا به تجارب نگفتني تلخ خود خروج اين دو پسر دردانه را بعد از غروب آفتاب
      .... اکيدا منع کرده اند والا ميگفتم ترا در انجام فرايض نيمه شبت معاونت کنند
      علي(ع) کمبر بند مبارکش را به کمر بسته و فرمود: نگران نباش ... اين پسرک
      کچل بخيه بر سر را به همراه خواهم برد .... ضعيفه! ديگر بيش از اين از من زبان
      مگير و برو بساط ضيافت نان و خرماي ما را فراهم کن که سخت گرسنه ايم
      همانطور که ميدانيد من شيطاني به راه راست هدايت شده ام که منقاش

      طبيب الاطبا بيشترک مغز سابقا گمراهم را با لطفي بيکران بيرون آورده است ....
      بعد از آن جراحي خارق العاده من به شيطانکي يازده دوازده ساله معصوم بدل
      شدم و يقيين دارم از نظر حدت ايمانم مورد رشک تمامي فرشتگان عابد الهي
      .... هستم
      ابرمرد تاريخ اسلام(ع) بعد از خوردن نان و خرمايي مختصر، مانند هر مرد پر
      تلاشي که شش روز هفته را مثل سگ جان ميکند و بعدازظهرهاي روز تعطيل را
      به خواب ميگذراند به متکاي نه چندان نرمشان پناه بردند .... بجاي خروپف
      معمولي که دلالت بر غفلت دارد، خر و پفي عجيب از مولاي متقيان(ع) منتشر
      ميگشت که در آن ميشد به خوبي طنيني از الحان دعاگونه بهشتيان را شنيد
      .... حسنين(ع) که هنوز از خوردن اجباري نان و خرما پکر بودند در گوشه اي از
      حياط خانه بگونه اي که صدايشان مزاحم خواب پدر بزرگوارشان نشود مشغول
      بازي بودند و خيل مورچه هاي اسبي را به نيابت از لشکر کفار به آتش
      ميکشيدند ...... قنبر که ساعتي پيش له و لورده شده بود در داخل طويله
      مقداري از کاه و پيزر خشکيده براق را قرض کرده و اندام دردمندش را به ميان آن
      انداخته و در دل با صدايي ناشنيدني از درد ميناليد .... دلم به حال پيرمرد سياه
      .... ميسوخت ..... به کنارش رفتم
      مانند مرد ه بيکسي که از سياهي اعماق قبر فاتحه خواني را ديده و به عشقش
      جاني تازه گرفته، اندام خرد شده اش را جا بجا کرد و گفت: بازم محبت تو اي
      پسرک غريبه بخيه بر سر .... يک عمر بدبختي کشيدم و نوکري درگاه اينا رو
      کردم اينم سرنوشتم .... تنها دلم خوشه که با اون تصوير جوان و سفيدي که
      نقاش کاشغري ازم کشيده نامم در تاريخ به نيکي برده بشه .... راستش من با
      اينکه تو مرکز ام القراي اسلام سعادت نوکري اهل بيت نصيبم شده چندان به
      اون دنيا اعتقاد ندارم .... خدايي که تو اين دنيا بنده هاش رو فراموش کرده حق
      حساب و کتاب کشيدن از اونا رو نداره .... کلمه عدالت لقلقه دهن اينا و
      خداشونه اما ما که تابحال رنگش رو نديديم .... مگه من چه هيزم تري به خدا
      فروخته بودم که با اين رنگ سياه آفريدتم؟ ... مگه من چه بدي در حق کسي
      کرد ه بودم که بايد به عنوان حاصل تجاوز نيمه شب ارباب به کنيز سياهي متولد
      بشم .... همين حمزه(ع) که آنتوني کوئينه برادر ناتنی منه .... منتها مادرش هم
      .... سفيده و هم عقدي
      من با بهت پرسيدم: قنبر! اگر برادر ناتني حمزه(ع) باشي به معني اينه که
      .... عموي رسول الله(ص) هستي
      قنبر گفت: بعله ... البته اگر مادرم کنيز نبود و رنگم سياه نبود! .. نيمي از
      سياهان و رنگين پوستان برده و کنيز از تخم و ترکه اينها هستند اما هيچکدام از
      ما را لايق خويشاوندي خود نميدانند .... اين خاندان هم مثل بقيه هستند ....
      فقط تفاوتشون با بقيه قريش اينه که خودشون رو تافته جدابافته و موحد ذاتي
      ميدونند .... حتي اجدادشون رو هم که روزي هزار بار جلوي هر بت و نابتي دولا
      و راست ميشده رو به ضرب تحريف ميگن مسلمون بوده .... وقتي به مساله
      حقوق ماها کنيز زاده هاي بدبخت ميرسه زرتي ميگن عرف جامعه چنينه و چنانه
      .... اينا به هر کنيزي که دلشون خواست دست درازي ميکنند .... بچه بدنيا
      اومده هم بالاجبار برده است .... اي فلان تو مرامت خداوند! ... تو که صد و

      بيست و چهار هزار پيغمبر فرستادي، دستت چلاق بود براي يکدفعه هم که
      شده يک نفر سياه بدبخت به عنوان پيغمبر خودت انتخاب کني تا اين رسم
      ... !شنيع براي هميشه از تاريخ بشريت محو بشه؟
      قنبر با آه و ناله بسوي آسمان ادامه داد: اينه عدالت آق خدا؟ اينه حکمتت؟ ما
      برده ها شديم وجه المصالحه آقايان با خداي خودشون ... بادي خارج ميكنند و
      نمازشان باطل ميشود بايد غلامي را طعام دهند ... اي گند بزنه به اين دين
      مبينتان که طعام من مساوي است با باد مخرج يکنفر مومن که از فرط پرخوري
      در هنگام رکوع و سجود باد در آرده .... ايکاش نجاست ميكرد تا مجبور ميشد
      بجاي يک غلام ده غلام را طعام دهد ..... سيري و آزادي ما مرتبط شده به
      سولاخ حضرات و مومنين و ميزان ترشحات زنانه مومنات ... سيری و آزاد شدن
      ما مرتبط شده با گناه کردن آن مخلوق ديوث و بخشيدن آن خالق بي حكمت ....
      آ خداي بيهمه چيز! حالا ما سياها به کنار ... نميشد يک دفعه يک زن رو به
      عنوان پيغمبر براي تربيت آدما بفرستي؟ .. مگه همش نميگند مرد از دامن زن به
      .. عرش ميره؟
      سعي کردم با تسلي دادن قنبر دهان کفرگوي او را به هم آورم، اما پيرمرد بينوا
      با گريه اي از مرکب سياهتر ادامه داد: يک عمر نوکري و بردگي بکن اينم مزد
      دستم .... به همون خداوند جاکشي که اينا مدعيش هستند قسم درسته که با
      رسول اکرم(ص) رفته بوديم دکون کبابي اما ماها فقط سياهي لشکر بوديم ....
      ببيين يه خرده نون چرب و دو سيخ گوجه و يه سر پياز ببين چه به روزم آورده ....
      اينا همش تظاهر بود تا پيغمبر بگه ماهم بعله طرفدار ضعفا هستيم .... هر روز
      هزار تا آيه و سوره و حرف و حديث مياري خب يه دفعه هم بگو بردگي حرامه و
      شر رو بکن ..... همش آيه مياره در مورد جماع کردن و نکردن و قهر و آشتي در
      حرم بي در و پيکرش .... اين مولاي ما هم که از اون بدتر ... اي فلان به لاي اون
      لقمه نون و خرمايي که جلوي مردم ميخوري علي!(ع) .... ايکاش ستاره هاي
      شب زبون باز ميکردند و ميگفتند تو شبها و نيمه شبها مشغول چه اعمال
      شنيعي هستي .... اي پسرک بخيه برسر! .. از ما گفتن .... اگر امشب با
      اميرالمومنين(ع) رفتي بيرون حواست رو جمع کن ... فکر کن چشمات کورن ....
      فکر کن گوشات کرن .... فکر کن تتمه مخت رو هم تو جمجمه نداري .... توبره
      انگشتر و نون خشک رو مياندازي رو کولت و با دو ذرع فاصله از حضرتش راه
      !ميري ... صم البکم
      قنبر از شدت ضعف و درد از حال رفت و ساکت شد .... من مطمئن بودم
      حرفهاي کفرآميز اين نوکر باوفاي خاندان نبوت و امامت تنها هذياني است که بي
      اختيار از ذهن تبدارش تراوش کرده .... براي آنکه سردش نشود مقداري کاه
      خشکيده را برويش ريختم و از طويله بيرون آمدم .... خواستم به سوي حسنين
      (ع) رفته و در بازي آنان شرکت نمايم که با اخم و تخم آنها مواجه شدم .... به
      دالان رفته و مانند سگي لنگ زانو در بغل گرفتم و در چرت فرورفتم .... ساعتي
      به غروب مانده بود که به همراه ضربه لگد پرعطوفت مولاي متقيان(ع) از چرت
      بيرون آمدم .... حضرتش دو کيس ه کهنه جلويم انداخت و فرمود: تو يکيش نون
      خشک ميريزي و تو يکي ديگه ش انگشتر .... يه لقمه نون و خارک هم بخور که
      .... تو راه گشنه ات نشه

      توبره بر دوش بدنبال اميرالمونين(ع) از خانه بيرون آمدم .... اين اولين باري بود
      که پا از آن خانه عفاف و عصمت بيرون ميگذاشتم .... تنها دو سه روز قبل بود که
      از دست اوهام گرگ گونه ام يا زهرا گفته و به دخت پيامبر اکرم(س)(ص) متوسل
      شده بودم اما بنظرم ميرسيد که سالهاست با اين خانواده مطهر محشور شده ام
      ....
      حضرت علي(ع) خود را در گوني پاره و مندرسي پيچيده بودند، بگونه اي که
      هيچکس گمان نميبرد اين هيکل گوني پيچ همان ابر مرد بزرگ تاريخ خونبار شيعه
      است .... به خود گفتم که چقدر ايشان عزت نفس و بزرگي روح دارند که
      نميخواهند بخشش و دهش خود را به رخ ديگران بکشند* (به پاورقي مراجعه
      آنيد) ..... هوا کاملا تاريک شده بود هيچ رهگذري در کوچه پس کوچه ها به
      چشم نميخورد .... تنها از طرف محله جهودها صداي ملايم تار و تنبکي
      طرب انگيز به گوش ميرسيد .... حضرتش لحظه اي ايستادند و قبضه ذوالفقار و
      کمربند پرهيبت خود را در ميان پنجه هاي مردانه فشردند .... گمان بردم عنقريب
      است که به سوي آن محله يورش برده و کوچک و بزرگشان را ادب نمايند ....
      ايشان کمربند از کمر گشوده و به همراه ذوالفقار به من دادند .... جل الخالق! ..
      آيا اميرالمومنين ميخواستند با دست خالي آنان را ادب نمايند؟ .. هنوز براي
      پرسشم پاسخي نيافته بودم که ديدم ايشان در کنار ديواري نشسته و شر شر
      ادرار مي فرمايند .... بعد از انجام عمل واجبه استبراء سر آلت مطهرشان را با
      کلوخي پاک کرده و کلوخ آلوده را بداخل حياط همان ديوار شاش آلود انداختند ....
      صداي آخي پر ملاط از درون حياط به گوش رسيد .... صدا آشنا بود ... حضرتش
      پا به گريز گذاشته و من نيز با عجله بدنبال ايشان گريختم .... دل به دريا زده و
      ... پرسيدم: آيا اين خانه ابوسفيان و آن صداي پر درد از آن معاويه نبود؟
      اميرالمومنين در حال بستن کمربندشان فرمودند: اينها مشتي ضد مذهب
      غيرانقلابي هستند که منافقانه خود را در کسوت مومنين جاي داده اند ....
      ايکاش که قدرت داشتم بجاي آن کلوخ آلوده نيمي از کوه احد را کنده و
      برسرشان بکوبم .... تو اي پسرک بخيه برسر! .. تو از قنبر باهوشتر بنظر
      ميرسي که توانستي صداي معاويه ملعون را تشخيص دهي ... اميدوارم زبانت
      قرص و محکم باشد و از آنچه ميبيني و ميشنوي براي ديگران خبرسازي نکني
      .... به تائيد فرمايشات مولاي متقيان(ع) سري جنباندم و بدنبال ايشان خود را به
      .... دل تاريک کوچه ها انداختم
      -------------------
      :پاورقي
      با آنکه حتي شيطان رجيم نيز بر عزت نفس مولاي متقيان(ع) صحه ميگذارد، *
      مع الاسف عده اي جفاکار و نادان مدعي هستند علي بن ابيطالب(ع) فقط بخاطر
      پنهانکاري اعمال شنيعش خود را گوني پيچ مينموده است .... آن بي مروتان
      ميپرسند که مگر حضرت علي(ع) چه کار خلافي انجام ميداده که مجبور بوده
      صورت خود را بپوشاند؟ .. در جواب بايد گفت درست است که سارقين و
      تجاوزکاران هميشه با ماسک و پوشش به اعمال خلاف ارتکاب ميورزيده اند اما
      هرماسک بر چهره اي که دزد نيست .... همانطور که هر مکتب رفته اي باسواد
      نيست و هر چلاقی رهبر فرزانه ... اصولا هر چيزي ميتواند خلاف خودش باشد
      ... علامه تباتبائي در متن و استاد متهري در حاشيه کتاب مشهورشان [اصول

      تلسفه و روش کيالکتيک] به لحاظ فلسفي دوگانگي همه يگانگان و يگانگي هر
      چندگانه اي را با براهين مستدل اثبات کرده اند .... بنابراين ١- علي(ع) ديوث
      نبوده بلکه مظهر عدالت اجتماعي شيعه ميباشند ... ٢- ايشان تنها نيمه شبها
      براي امر خير از خانه خارج ميشده اند ... ٣- علي، علي است همانطور که
      ... فاطمه فاطمه است
      چشمانم جز سياهي چيزي نميديد و اگر نبود آن رايحه و بوي عرق مردانه
      مولاي متقيان(ع) که مرا بدنبال خود ميکشيد، به يقيين براي ابد گم ميشدم ....
      سطح کوچه مملو از پستي بلندي بود و نميدانستم قدم بعديم در کجا فرو ميايد
      .... همين امر موجب شده بود راه رفتن خشک و خالي ام بدل به عملي دلهره آور
      شود .... شهامت بخرج داده و پرسيدم: اي امير مومنان! چرا سطح کوچه ها
      بدينگونه گود و تلمب است؟
      شيرمرد بيشه توحيد فرمودند: همش تقصير بلديه است و شهردار دزدش .... از
      بيت المال کلي پول گرفته بود تا خاک حاصل از کندن خندق را از شهر بيرون ببرد
      اما طبق معمول همه بلديه هاي تاريخ، دزدي در کار کرده و خاک ها را بر سطح
      کوچه و پسکوچه ها پخش کرده .... خدا از سرش نگذره آن نابکار دزد .... پدرش
      کرباس فروشي بيش نبوده و به يمن نزديکي با رسول اکرم(ص) به مقام
      شهرداري ميرسد .... خدا را شکر که شهرمان در صحراي سوزان عربستان واقع
      شده والا کافي بود بارانکي ببارد تا سيل گل آلود تمام ام القراي اسلام را نابود
      نمايد .... اگر ميخواهي بپرسي چرا رسول اکرم(ص) آن نابکار را عزل نميکند
      بخاطر وجوهاتي است که در خفا به حرمش ميرسد، هم نقدي و هم جنسي
      .... ديگر از من زبان مگير اي پسرک بخيه برسر که داريم به اولين مقصد
      .... ميرسيم
      ساکت شدم و کورمال کور مال راهم را ادامه دادم .... ناگهان به اندام کوه آساي
      اميرالمومنين(ع) برخوردم .... فهميدم که به مقصد رسيده ايم .... بيغوله اي گلين
      که خراب تر از هر خرابه اي بود در مقابلمان قرار داشت .... کورسويي خفيف از
      درز در شکسته بيرون ميريخت ... حضرت علي(ع) سرفه خفيفي کرد ....
      چاپلوسانه دستمالم را به سويشان گرفتم .... اخمي فرمودند که فهميدم
      منظورشان اينست که گه زيادي موقوف! ... در شکسته به آرامي باز شد و تازه
      معناي آن سرفه مقدس را فهميدم .... موجودي چادر پيچ ما را بداخل خانه
      هدايت کرد .... در اتاقکي بي فرش و مفرش دو کودک يتيم بروي مقوا خوابيده
      بودند ... دنده هايشان از زير پوست بيرون زده و شکمهايشان متورم بود ....
      حضرتش کوله نان خشک را از من گرفته و با دستان سخاوتمندشان مقداري نان
      خشک و خارک پلاسيده پادرختي را به طرف اطفال پرتاب کردند .... کودکان
      مانند آنکه بهترين خواب عالم را ديده باشند با شوقي بسيار بطرف نانخشکها
      هجوم بردند .... حضرت علي(ع) سرخوش از شادي ايتام، رو به موجود
      سياهپوش فرمود: آبجي چه خبر؟
      صداي لطيف زني از لاي چادر سياه بگوش رسد: خبرا پيش شماس علي آقا
      (ع)! .. سايه تون سنگين شده و ما رو از ياد برديد ... حالا بفرمائيد تو اون اتاق تا
      يه چايي و آب داغي بيارم خدمتتون ... بميرم براتون که از بس براي اسلام و
      ... مسلمين شب و روز مجاهدت ميکنيد فکر سلامتي خودتون نيستيد
      مولاي متقيان(ع) انگشتري با نگين قرمز را از توبره انگشترها برداشته و به

      اتفاق مادر بچه يتيمها بداخل اتاق رفتند ... من سرگرم نظاره يتيمچه ها شدم که
      مانند جوجه هاي بيگناه مشغول ورچيدن خرده هاي نانخشک پراکنده در اتاق
      گرديده و از آنچه برسر مادرشان ميرفت بي اطلاع بودند ... دقايقي سپري شد و
      اميرالمومنين(ع) در حال سفت کردن کمربند مبارکشان از اتاق بيرون آمدند ...
      لپ هاي مطهرشان گلگون بود، چفيفه شان جابجا شده و کچل ي فرق مبارکشان
      خانه پر حزن بيوه زن را روشني بخشيده بود ..... در حال بيرون آمدن از خانه
      بوديم که يکي از اطفال نان خشک بيشتري را طلب کرد .... علي(ع) لگدي
      پرعطوفت به تخت سينه طفل نواخت و فرمود: اسراف و تبذير و پرمصرفي در
      دين مبين ما جايي ندارد .... به آنچه که خداوند منان برايت به عنوان روزي قرار
      ....... (داده مشکور باش و بيش از آن مخواه* (پاورقي را نگاه آنيد
      حضرت علي(ع) براي آنکه استواري خود را در امر تعليم و تربيت به عنوان
      وديعه اي پر ارزش براي تاريخ خونبار شيعه بيادگار بگذارند به طرف بيوه زن و
      اطفالش رفته و همگي را با طپانچه مطهرش نواخت .... بعد از آنکه همگي با
      گفتن گه خورديم يا ابوتراب(ع)! به آموختن درس انسانيت و ايمان اذعان کردند،
      .... مولاي متقيان و من از بيغوله آنان بيرون شديم
      چند کوچه آنطرفتر به مقابل خانه اي رسيديم که از قبلي آبادتر مينمود ....
      حضرتش هنوز حلقه بدر نکوفته بود که زني برقع بر سر در را گشود و ما را بدرون
      خانه راهنمايي کرد .... پسرکي ده دوازده ساله در حاليکه برادر چند ماهه
      کوچکش را در بغل داشت بسوي امير اکرم(ع) آمده و سلام عرض نمود ....
      حضرت علي(ع) گوگولي مگولي گويان با لپ بچه شش ماهه بازي کرد و قربان
      صدقه بچه رفت .... شباهتي عجيب بين چهره آن طفل معصوم و چهره مولاي
      متقيان(ع) يافتم ... زن برقع بر سر، من و دو فرزندش را بدرون اتاقي راند و خود
      بهمراه علي(ع) به اتاقي ديگر رفتند .... از برادر بزرگتر پرسيدم: چند وقت است
      که به مصيبت يتيمي گرفتار آمده ايد؟
      در پاسخ گفت: يکسالي ميشود که پدر نازنينم در حين جهاد عليه کفار در رکاب
      اميرالمونين شهيد شده است .... زخم شمشيري دوزبانه بر قفايش نشسته
      بود .... بدخواهان گفتند کار کار مولاي متقيان است که ميخواسته به همسر
      گرانقدر آن شهيد حنيف دست بيابد .... اما مادر بزرگوارم گفت بدخواهان
      ميخواسته اند تا با اين تهمت ها اميرالمومنين را به بي تقوايي متهم کنند ... پدرم
      مانند هر سپاهي رزمنده اي مدتهاي مديد از کاشانه دور بود و به خانه نميامد ...
      پدرم مطمئن بود که علي(ع) گاه به گاه به ما سرميزند و مدام ميگفت نبايد سنگر
      اسلام را در مقابل کفار خالي گذاشت .... وقتي شهيد شد شش ماهي بود که
      ... به خانه برنگشته بود و نميدانست مادرم سه ماهه حامله است
      پسرک ميخواست از بزرگواري و شجاعت پدرش بيشتر سخن بگويد که نوايي
      روحاني را از اتاق مجاور شنيدم .... بنظر ميرسيد فرشته اي با صداي نازک خود
      در صدد برانگيختن کائنات است .... لحظه اي نگذشت که صداي بشکن و بالا
      بنداز و ني ناش ناش مولاي متقيان نيز بگوشم رسيد ... بي اختيار بلند شده و به
      کنار اتاقشان رفتم .... پسرک يتيم که از جايش تکان نخورده بود گفت: آنها به
      يقين در حال سماع روحاني هستند .... ماها هنوز نابالغيم معني اين عبادات را
      ... !نميفهميم .... بيا بشين اي پسرک بخيه برسر

      من بي اعتنا به خواست پسرک يتيم خواستم که از آن سماع عارفانه فيض ببرم
      .... در اتاق را کمي بازکردم ... ديدم مولاي متقيان و بيوه زن محتاج راهنمايي،
      مانند عرفاي مغروق در بحر بيکران حضرت حق، به نيايشي پر برکت مشغولند
      .... خوب که نگاه کردم دو نفر کور را ديدم که در گوشه اتاق نشسته اند و به
      آرامي تنبور و دف ميزنند .... اميرالمومنين(ع) در دستي جام مملو از عقل سرخ
      را گرفته بود و در دست ديگر زلف پرشکن يار مومنه را .... هر دو سرشار از باده
      توحيد همراه با نواي دل انگيزي که گويي از عالم غيب نازل ميشد، به رقصي
      عرفاني مشغول بودند .... ناگهان علي(ع) که پره هاي بيني اش از هيجان مانند
      توسني غران به جنبش افتاده بود عنان از کف داده و نقش زمين شد .... مومنه
      براي آنکه مولا را به هوش آورد جامي از عشق الهي سرخ رنگ را بروي پشم
      سينه علي(ع) ريخته و با زباني سرخي اش به ياقوت مذاب ميمانست مشغول
      .... ليسدن و چشيدن آن درياي بيکران حلم و حکمت گرديد
      نوازندگان نابينا که به چشم دل از سماع هر دو نفر آگاه بودند بر شدت ضربات
      خود افزودند .... مومنه بيتاب شده بود .... خود را در مقابل حضرت حق و حجتش
      به خاک انداخت و ملتمسانه فيض را خواستار گرديد .... استغاثه هاي پرتمناي
      زن، و پنجه هاي بي آرامش نوازندگان محيطي کاملا روحاني را بوجود آورده بود.
      مطمئن بودم تمامي ملايک عرش و فرشتگان الهي در اين ضيافت الله به صورتي
      .... نامحسوس شريکند، همانگونه که من شريک بودم
      متوجه تنبان و خشتک خودم شدم که چيزي در ميانه اش در حال متورم شدن
      بود .... شکر الهي بجا آوردم و اين بزرگ شدن را نشانه را ناشي از الطاف
      حضرت باريتعالي دانستم .... ناگهان حس کردم نکند که شيطان به زير جلدم
      رفته و ميخواهد فريبم دهد .... در گوشه اي نشسته و سعي نمودم آن مار
      عاصي از خواب برخاسته را با دستانم خفه کنم .... بعد از زور ورزي بسيار
      تلاشم فايده بخشيد و آن مار سرکش از مجاهدت من و دستانم آرام شد و
      .... خفت ... دوباره به درون اتاق نگاه کردم .... آرامشي روحاني برقرار شده بود
      مطربان حرم حق درهم و ديناري از مولاي متقيان(ع) ستانده و از خانه بيرون
      رفتند ... حضرتش نيز بعد از مدتي از اتاق خارج شد .... مومنه با عشوه اي الهي
      بوسه اي بر دست و ريش مبارک اميرالمومنين نشانده و با اشاره به يتيمانش
      خرجي خواست .... علي بن ابيطالب هنوز شروع به سخن اندر فوايد قناعت
      نکرده بود که بيوه زن گفت: خبه! خبه! .. اين حرفا رو بذار وقتي که ميري بالا
      منبر ... اين بچه هاي يتيم نون ميخوان و شکم هيچ کس با موعظه پر نميشه ...
      من هيچوقت نگفتم اون فاطي(س) رو ول کن بيا منو بگير ... فقط مردونگي
      داشته باش و مسئوليت اين بچه کوچيکه رو که خودت پس انداختي بپذير ... در
      ضمن از اين انگشترهاي بدلي رو براي من نيار که ميدونم ارزشي ندارند ... نگين
      پادشاهي رو بده به اونا که محتاجشند ... من خرجي خودم و اين دو تا يتيم رو
      ... ميخوام
      مولاي متقيان(ع) براي اينکه دهان خستگي ناشناس زن را ببندد با اکراه تمام از
      همياني را که به کمر داشت درهم و ديناري درآورده و به زن داد ... زن راضي
      ... نبود و گفت: اينا که خرج مطربا هم نميشه

      علي(ع) در حاليکه سر کيسه را بيشتر شل ميکرد فرمود: بخاطر همين اعمالتان
      ... است که خداوند متعال بيشتر جهنم را به نسوان متعلق ساخته است
      بعد از آنکه از خانه بيرون آمديم دوباره در سياهي هاي کوچه ها افتاديم ... علي
      (ع) از جيب مبارکشان تخمه آدو و مغز گردو و کنجد بو داده درآورده و ميخوردند
      .... پرسيدم: يا مولا! آيا گرسنه ايد؟
      ايشان با لحني پر نهيب فرمودند: از بس در راه اسلام و مسلمين جان ميکنم و
      شمشير صد تا يه غاز ميزنم طبيب گفته که بعنوان دارو بايد از مغوز مقوي بخورم
      ... تا کمرم سف ت شود
      ميخواستم بگويم که چه داروي خوشبويي را تناول ميفرمائيد و با دواهاي بعد از
      جراحي من کلي توفير دارند که ناگهان مولا(ع) در مقابل خانه اي ايستاد و در را
      کوفت .... در خانه بروي پاشنه چرخيد و زني چادر بسر سراسيمه سرش را
      بيرون آورده و رو به مولا گفت: از اينجا دور شو علي آقا(ع) که شويم بازگشته
      ... است و ميترسم بي آبرويي شود
      علي(ع) فرمود: شويت؟ او که در غزوه اي کشته شده بود ... البته شايعه
      اسارتش را نيز شنيده بوديم .... هنوز کلام مولاي متقيان به آخر نرسيده بود که
      ناگهان در خانه چارتاق باز شد و مردي با هيبتي غول گونه شمشيرش را به زير
      گلوي مولا آورد و غريد: خوب به چنگم افتادي اي نامرد!(ع) ... دست به
      ... ذوالفقارت نبر که لمس شمشير همان و بريدن شاهرگت همان
      مرد غول پيکر به آرامي ذوالفقار را از کمر مولا(ع) جدا کرده و با شمشير تهديد
      کننده اش شيرمرد بيشه توحيد(ع) و مرا بداخل خانه هدايت نمود .... در
      روشنايي کمرنگ پيه سوز، چهره مملو از زخمهاي هنوزالتيام نيافته مرد نظرم را
      جلب نمود ... بروي پيشاني اش کلمه [اسير] به خط کوفي کج و معوجي داغ
      .... شده بود .... نميدانستم چه کنم

      يا الرحمن الراحمين! اين چه وضعيتي بود که گريبانمان را گرفته بود؟

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Anarchy (07-15-2012),sonixax (07-15-2012)

    7. #14
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش سیزدهم

      مولاي متقيان(ع) مانند بيد در معرض باد ميلرزيد .... مرد عظيم الجثه شمشير
      تيزش را در هوا تکان داده و با اشاره به شکم بالا آمده همسرش رو به علي(ع)
      غريد: اي نامرد(ع)! اينگونه از ناموس شهدا و اسرا حفاظت ميکنند؟ ... اينست
      ... پاداش دلاوريهايم در عرصه هاي جهاد و نبرد؟
      من که لرزش بي امان امامم را ميديدم طاقت نياورده و به ميان پريدم .... کيسه
      نانخشکه را به سوي آن ديو بي شاخ و دم پرتاب کرده و گفتم: به مولايم چرا
      جسارت ميکني؟ .. اصلا تو که هستي که جرائت ميکني فخر عالمين و سرور
      ... کائنات، علي بن ابيطالب(ع) را با صداي بلند مورد خطاب قرار دهي؟
      غولمرد نگاهي به کوچکي جثه و سر بخيه خورده کچلم انداخت و گفت: برو کنار
      عن دماغ! ... کيسه سنگين مملو از انگشتر را مانند گرز گران بدور سر چرخانده
      و بسوي آن بي ادب عظيم الجثه پرتاب کردم و گفتم: مگر از روي نعش من رد
      شوي تا بتواني به مولايم دست بيابي .... نامت چيست اي گنده بگ جسور؟
      .... مرد عظيم الجثه که از ديدن اصرار حقيرانه من به خنده افتاده بود گفت: نامم
      را براي چه ميخواهي نجاست چشم و ابرو دار؟ ..... اگر دانستن نامم دردي از تو ........
      دوا ميکند بايد بگويم نامم اشتر است، مالک اشتر

      ----------------

      خوانندگاني که مايلند از از درياي بيکران انديشه مولاي متقيان(ع) مستفيض *
      شوند بهتر است به کتاب [نحجولملاقه] مراجعه نمايند .... اين کتاب را نويسنده
      .... پرهيزگارش با امداد الهي بعد از مرگ خود تاليف و تنظيم نموده است

      نميدانم چرا با شنيدن نام آن مرد عظيم الجثه ناگهان اميرالمومنين(ع) شروع به
      گريه کرده و در گوشه اي بروي زمين نشستند ..... مالک اشتر که حقارت
      خصمش را دريافته بود، شمشير بران را به گوشه اي انداخت و تکه دستمالي
      برداشته و به علي(ع) داد .... مولاي متقيان چهره گريانش را در دستمال پنهان
      ... کرده و گفت: اشتباه آردم اي مالک اشتر! العفو العفو
      مالک نيز در گوشه اي نشست و گفت: امروز عصر وقتي به شهر بازگشتم ديدم
      اهالي با چشم ديگري به من مينگرند ..... کسي براي فشردن دستم نزديکم
      نيامد و هيچکس به من تهنيت آزاديم را نگفت .... وقتي به خانه رسيدم اين
      ضعيفه را ديدم که با شکم ورقلمبيده در مقابل آينه نشسته و سرخاب و
      سفيداب ميکند .... دنيا دور سرم چرخيد ... ضعيفه بجاي خوشامدگويي به تته
      پته افتاد و شکمش را از من پنهان کرد .... از مني که شرعا شويش هستم رو
      گرفت ... يازده ماه تمام اسير کافران حرامي بودم، هزاران زخم کاري به بدنم
      فرود آوردند، با آهن سرخ کلمه اسير را بر پيشاني ام حک کردند، مانند بردگان به
      بيگاريم واداشتند، صبح تا شب ناسزا بارم کردند و شب تا به صبح مانند سگي
      وامانده آزارم دادند، زير آن همه خواري و خفت خرد نشدم، اما با ديدن شکم .... برآمده زنم متلاشي شدم

      مالك اشتر ادامه داد: بعد از تلاش بسيار موفق شدم با رندي خاصي خود را از
      آن اردوگاه جهنمي مخصوص اسرا رهايي بخشم .... دلم خوش بود که همسر
      زيبارويم در انتظار بازگشتم لحظه شماري ميکند ... زهي خيال باطل ... بي آنکه
      تهديدش کنم خودش مقر آمد ... ميشنوي اي علي؟ .. خود ضعيفه گفت که يک
      هفته بعد از رسيدن خبر مفقودآلاثر شدنم با بقچه اي رطب مضافتي به نزدش
      آمده اي و قسم جلاله خورده اي که شهيد شده ام ... تو سردار آن غزوه محکوم
      به شکست بودي اي پسر ابيطالب! .. و تو بودي که به دروغ خبر مرگم را آوردي
      .... من ديگر توان بازگويي را ندارم .... اي ضعيفه شکم پر! .. خودت بگو داستان ... را

      زن مالک بيش از پيش خود را در چادر ضخيمش پيچيده و با صدايي لرزان گفت:
      خداوندا .. من روسياه رو ببخش .... بعله ايشون با اون جعبه خرما اومدن
      خواستگاري ... لباس سياه تنم بود ... گفتم اينجوري که بده ... اون بدبخت تازه
      شهيد شده و عده ام به سر نيومده .... اما ايشون گفتند که من امامم و نايب
      پيغمبر. قوانين شرعي براي عوامه و ماها جزو خواصيم .... همونجا خودشون
      خطبه صيغه رو جاري کردند و گفتند پاشو لباس سياهت رو دربيار که شگون
      نداره .... منم ديدم چاره اي جز اطاعت امر اميرالمومنين(ع) رو ندارم ... خلاصه
      همونشب تا نصفه شب اينجا بودند و هزار رقم حرفهاي خوب خوب زدند .... از
      شيريني عسلها و از نورانيت غرفه هاي بهشت تعريف کردند .... بعدش هم شد
      آنچه که نبايد ميشد ... حالا هم که خاک عالم برسرم شده ... شورم برگشته و
      من رسوا هم با خيگ بالا اومد ه اينجا نشسته ام .... ايکاش تو دين مبين اسلام

      خودکشي گناه کبيره نبود تا ميرفتم از دکان روح الله در سر کوچه يه کاسه زهر ....
      ماري چيزي ميخريدم و تا ته سر ميکشيدم
      زن به گريه افتاده و مشغول زدودن اشکها با چادرش شد .... مالک سري تکان
      داده و کلاه جنگي اش را بالاتر گذاشته و گفت: بيا اينم از جهاد ما .... رفتيم في
      سبيل الله جهاد کنيم به نامردي فرستادنمون جلوي خيل دشمن حالا هم بايد
      کلاه بيغيرتي سر خودمون بذاريم .... وقتي تو محاصره خصم بودم يه نامرد پيدا
      نشد که بياد کمکم .... اي پسر ابوطالب! .. حالا که خوب فکر ميکنم ميبينم تمام
      اون قضايا توطئه بوده تا سرم رو به سنگ بکوبي و اين ضعيفه رو تصاحب کني ...
      !(چرا ساکتي ... تو که خطبه خوان مبرزي بودي نامرد(ع
      مولاي متقيان با شرمندگي تمام عرق از پيشاني و اشک از چشم سترده و
      گفت: ببخش مرا اي مالک اشتر .... قول ميدهم جبران کنم .... بگذار حکومت
      بدستم بيافتد آنگاه ترا حکمران بهترين منطقه خواهم کرد .... در مورد بچه توي
      شکم زنت نيز نگران مباش که ميگوييم در اين خانه نيز مانند خانه مريم عذرا(ع)
      معجزه رخ داده است .... منطقي باش اي مالک! ... اگر مرا بکشي چيزي
      نصيبت نخواهد شد اما اگر زنده ام بگذاري تا قيام قيامت سپاسگذارت خواهم ... ماند

      مالک بعد از لحظه اي تفکر سري تکان داده و گفت: مردي در هم شکسته ام ....
      آنچه دارم تنها داغ اسارت بر پيشاني است و همسري حامله از غير و مشتي
      خاطرات کشنده از دوران اسارت .... من بيچاره تر از هر بيچاره اي هستم ....
      بدبختانه قتل نفس آنهم قتل مولا در دين مبين اسلام جايز نيست و چاره اي
      .... ندارم جز قبول پيشنهادت يا علي بن ابيطالب
      با بدرقه مالک و همسرش از خانه بيرون آمديم .... نيمه هاي شب شده بود ....
      کيسه هاي نان خشک و انگشتري در خانه مالک اشتر باقيمانده بود .... علي(ع)
      مانند مرده اي که جان تازه اي به چنگ آورده باشد به تندي براه افتاد .... پرسيدم:
      کجا ميرويد يا مولا؟

      فرمودند: گه زيادي مخور و بدنبالم بيا .... نميدانم اين از نحوست قدم تو بود که
      امشب اين ماجرا بر من اتفاق افتاد يا از نفرينهاي آن فاطي (س) .... نه
      انگشتري در بساط داريم و نه نان خشکي که به بهانه اش به خانه اي رفته و
      انفاق کنيم ..... آه ای خدای منان! اين چه شب پر ادباری است امشب ....
      شهر پر از بيوه زن چشم براه است و ما ناتوان از کمک به آنان ..... عيش
      مقدسمان منقض گرديد امشب .... بدنبالم بيا اي پسرک بخيه بر سر ...... بايد
      .......... برويم به نخلستان فدک تا بلکه درآنجا عقده از دل بازگشايم
      کوچه هاي آن شهر مقدس تاريکتر از هر بوف آبادي در زير قدوم مبارک مولاي
      متقيان(ع) ميلرزيد ..... من که بار نان خشک و هميان انگشتري را از کف داده
      بودم مانند پرند هاي سبکبال بدنبال مولايم روان بودم ..... ناگهان از دل تاريکي
      !عربده اي مستانه به گوش رسيد که گفت: بايست اي نابکار
      ايستاديم ..... مرداني مسلح در مقابلمان ايستاده بودند که سبيلهايشان از بنا
      گوش در رفته بود .... بزودي رايحه شراب الطور مولا(ع) در ميان عفونت نفس

      ممزوج به عرق سگي راهبندان گم شد .... شير شرزه عالم توحيد(ع)
      ذوالفقارش را بيرون کشيده و خود به پيشواز جمع آنان شتافت: حالا ديگه راه بر
      علي بن ابيطالب ميبنديد اي حرامزادگان؟ ... بايد آثافت زد به سپاهي که
      .... سپهسالارش را نشناسد
      رئيس اشرار با ديدن هيبت مولاي متقيان و ذوالفقار برانش ناگهان به خاک مذلت
      افتاده و گفت: يا مولا! اشتباه کرديم .... گمان برديم که غريبه اي ره گم کرده
      است و خواستيم خراجي درخور از او بستانيم تا سر برج در مقابل شما روسياه
      نباشيم منتها از بس شما خود را در گوني زهد و تقوا پيچيده ايد قادر به تشخيص
      ... !شما نبوديم .... ما همگي در راه منويات شما بسيج هستيم اي مولا
      سرکرده باجگيران بعد از زدن بوسه بر قدوم علي(ع) برخاست و براي زدون غبار
      تکدر به همراه زيردستانش شروع به شعار دادن نمود: [ حزب فقط حزب الله رهبر
      [فقط اسدالله
      اميرالمومنين(ع) همگي را به سکوت فراخواند و با تغيّر گفت: من با اين
      شعارها خر نميشم .... مقاديري که دفعه قبل برايمان آورده بودي بسيار کمتر از
      هميشه بود ... به اين فکر افتاده ام تا براي سامان بخشيدن گذرگاه ها دسته اي
      .... ديگر از پاسداران را بسيج کنيم
      سرکرده گفت: قربان قبضه شمشيرت بروم يا مولا! .. راستش اين مردم و اين
      رهگذران آهي در بساط ندارند تا سهم امام را از آنان بستانيم .... چندين و چند
      سال جهاد و جنگ رمغ از اقتصاد اينان برگرفته است .... من از ته جيب خالي اين
      مومنان با خبرم که حتي در زير برق شمشير نيز پشيزي ندارند تا جان و
      ناموسشان را نجات بخشند ..... اخيرا هم که خودتان مستحضريد دسته دسته
      دختر بالغ و نابالغشان را ميبرند در مناطق شمالي شبه جزيره در مناطقي
      مشرف به خليج المجوس به محتشمين صاحب مال ميفروشند .... ايکاش بجاي
      آنکه ما را شب و نيمه شب سر گردنه و کوچه به کار بگماريد اصلا سهم امام را
      قانونمند مينموديد تا عوام الناس خود با طيب خاطر جزيه مسلماني و خراج
      شيعه بودنشان را تقديم مينمودند، ما هم ديگر شرمنده زن و بچه نبوديم و نان
      حلال بر سر سفره شان ميبرديم .... به حقانيت مذهب شيعه قسم که هيچکدام
      از ما جرات ندارد تا حتي در خانه بگويد عضوي از اعضاي سپاه پاسداران
      .... شماست بس که کريه است نام آنان در مقابل مردم
      علي(ع) غريد: حالا ديگر به سپاه پاسداران ما توهين ميکني؟
      سرکرده با سري فرو افکنده گفت: به خدا از روي حسن نيت سخن گفتم ...
      شما اگر وقت داشتيد روي مبحث سهم امام فکر کنيد که به يقيين بي دردسر
      .... تر است
      علي (ع) سري تکان داده و به اتفاق از جمع باجگيران دور شديم ..... بعد از
      دقايقي راهپيماي به نخلستاني وسيع رسيدم که حتي با وجود تاريکي ميشد
      عظمتش را دريافت .... مدتي در ميان نخلها راهپيمايي ميکرديم که از دور
      کورسويي را ديديم .... مولاي متقيان(ع) بر شتابش افزود و من نيز دوان دوان به
      آنسو روان گرديدم .... ناگهان نخلستان به پايان رسيد و خود را در موستاني
      .... سبز و خرم يافتيم

      نوري که ما را به سوي خود کشانده بود از لاي درزهاي خيمه اي نه چندان بزرگ
      بيرون ريخته بود .... علي(ع) زنگوله اي که از گوشه اي آويزان بود را به صدا
      درآورد .... بعد از لحظاتي مردي نيمه لخت شمشير بدست و ناسزا گويان از
      خيمه بيرون آمد و با ديدن مولا شمشيرش را به کناري انداخت .... مولاي متقيان
      (ع) جلوتر رفته و دست آن مرد را بوسيد .... مبهوت بودم .... آيا به ديدار چه
      والامقامي مشرف شده بوديم که فخر عالمين(ع) آنچنان در مقابلش خضوع به
      ... خرج ميداد؟
      بر اثر نوري که از درون خيمه ساطع بود تازه فهميدم ما به موستاني رسيده ايم
      که با تردستي بسيار در ميان نخلستان ساخته شده است و به يقيين از چشم
      اغيار پنهان ميباشد .... مرد خيمه نشين ما را بداخل هدايت کرد .... چهره مرد به
      نقوش سنگي حک شده بر ديوارهاي تخت جمشيد ميمانست .... ريش
      فرفري اش تا به زير گلو پائين آمده بود و موهاي بلند معوجش بروي شانه ها
      ريخته شده بود .... نميدانم چه رمزي در کار بود که علي(ع) رفتاري آنچنان
      خاضعانه در پيش گرفته بود .... مرد چهره سنگي ساغري بلورين بدست مولا(ع)
      داد و از قرابه اي پوشال پيچ مايعي سرخرنگ را سرازير گردانيد و گفت: چهره ات
      در هم است ...... به يقين دردي به دل داري که در اين نيمه شب اينجا آمده اي
      .... !.... بنوش اي علي
      علي بن ابيطالب(ع) تشنه تر از هر وامانده اي در صحراي کربلا، جامش را بالا
      آورده و رو به مرد چهره سنگي گفت: مينوشم به اميد سلامتي و کاميابي شما!
      .. اي آنکه فعلا از جور زمانه خود را در اين خمخانه عشق محبوس کرده اي ...
      مينوشم به اميد روزي که بازو در بازو سرفرازانه در شهر گام بزنيم و خلق اول و
      آخر مانند گله شيعياني پاکنهاد بدنبالمان باشند .... مينوشم به اميد آنروزي که
      دامن دين مبين اسلام از تلوث دست زبرائيل يهودي خلاص شود .... مينوشم به
      .......... !سلامتي تو اي سلمان فارسي
      من شيطاني پاکنهادم که بنا به مرحمت باريتعالي شفا يافته ام و مانند پسرکي
      ...... و نابالغ و بيگناه همنشين نبي(ص) و ولي(ع) گشته ام .... ادامه داستان
      مولاي متقيان(ع) بعد از نوشيدن جرعه اي از آن آب آتشين قاشقي ماست و
      خيار به دهان گذاشت .... آشکارا معلوم بود ماست و خيار از فروفشاندن آتش
      درون مولاي متقيان(ع) عاجز است .... سلمان جرعه اي ديگر براي حضرتش(ع)
      ريخت و مانند ساقي دلسوزي گفت: امشب درهم تر از هميش ه ميبينمت .....
      ترا چه شده که ابروانت مانند گرهي کور پيشاني مبارکت را آذين بسته است؟
      رادمرد بزرگ اسلام(ع) خاموش و زار و نزار به عمود خيمه تکيه داده و از خود
      بيخود شدند ... گمان بردم ايشان بر اثر خستگي ناشي از مجاهدت هاي روزانه
      و صد البته شبانه، به قصد استراحت يله شده اند .... اما خوب که نگاه کردم
      ديدم ميکوشند چشمان پر اشکشان را از ديگراني که من و سلمان باشيم
      مخفي نمايند .... سلمان فتيله پيه سوز را پائين تر داده و دستي بر شانه علي
      (ع) زد و به آرامي گفت: دردت را بگو اي علي! ... بيرون بريز آنچه را که مانند
      .... خوره جانت را ميخورد .... من مثل هميشه محرم رازهاي توام

      من نيز چاپلوسانه دستمالي تميز به سوي مولايم(ع) گرفتم .... علي(ع) فيني
      اساسي در دستمال نموده و ناگهان مانند آتشفشاني هميشه خاموش که
      محتاج زلزله اي خفيف براي فوران بوده، ترکيد .... من و سلمان نيز از مويه مولا
      (ع) به گريه افتاديم .... کلام مولا(ع) مانند چشمه اي گرم و رخوت آور به آرامي از
      ميان لبان مبارکش جريان يافت: چه بگويم اي سلمان؟ .. از کجا بگويم اي
      سلمان؟ .. از لحظه تولدم بگويم؟ .. از آن روزي که مامم دچار درد زايمان شده
      بود؟ .. از آن روزي که پدرم در را بروي مادر در شرف زائيدنم بسته بود و مام بي
      پناهم مجبور شد در کوي و برزن مکه بدنبال پناهگاهي بگردد تا بارش را به زمين
      بگذارد؟ ... بلي من قبل از تولدم به ناهودگي دنيا و انسانهايش پي بردم ... پدرم
      به مادرم انگ خيانت زده بود و اگر نبود شغل کليد داري بتخانه کعبه، گردن مادرم
      ... را در همان هفته هاي اول حاملگي اش زده بود
      علي ادامه داد: سلمان خودت ميداني که يکي از شرايط لازم براي شغل کليد
      داري آلوده نبودن دست کليد دار به خون است ... پدرم شغلش را دوست
      ميداشت و صبر پيشه کرد .... حيات من و مادرم مرهون رسمي جاهلي بود که
      اين روزها هر روزه با همين ذوالفقارم در صدد نابود کردنش ميباشم .... اين
      دوگانگي يکي از دردهايم است .... هنوز گفته ها دارم از دل ريشم اي سلمان!
      .. بلي مادرم در شرف زايش به هر آشنا و غريبه اي که رو زد با دشنام و غيض
      رانده شد ... يکي از غلامان پدرم که از همه سفيدتر بود به بهانه تميز کردن
      داخل کعبه دسته کليد پدرم را گرفته و با مشتي برده و غلام بدبخت به صورت
      تصنعي در حال گردگيري بت ها بود .... پدرم چشم ديدن آن غلام سبزه رو را
      نداشت و بعدها فهميدم بر سر بارداري مادرم به وي مشکوک بوده است ....
      القصه غلام مورد بحث ديگران را پي نخود سياه فرستاده و مادر بي پناهم را
      .... بداخل بتکده آورد .... همانجا بود که من متولد شدم
      علي ادامه داد: هيچ تنابنده اي نبود تا ولادتم را خجسته بدارد الا مشتي بت
      بزرگ و کوچک .... هيچ پشتيباني نبود تا بانگ اذان در گوشم نجوا کند الا بتهايي
      که بعد ها مجبور شدم در کمال قصاوت تبر بر اندامشان فرو د آورم .. اينهم رنجي
      ديگر در حيات پر محنت من اي سلمان فارسي! .... پدرم در مقابل کار انجام
      شده قرار گرفته بود و کاري از دستش بر نميامد الا پذيرفتن ظاهري مادرم و
      نوزادش .... نوزادي سبزه رو که هيچ شباهتي به سفيدي برادر بزرگترش عقيل
      نداشت .... سالها گذشت و هيچکس از خواري و خفتي که درون آن خانه به من
      و مادرم روا ميشد آگاه نبود .... بيچاره آن برده سياه که که نمکش ميناميدند بر
      اثر خوردن شيره زهرآگين خرماي اهدايي پدرم بدرود زندگاني گفت .... مرگ
      نمک حقيرتر از حيات نکبتبارش بود و هيچکس به پدرم گمان سوء نبرد .... مانند
      غريبه يتيمي برسر سفره ابوطالب مينشستم و خورش نا ن خشکيده ام غيض و
      .... چشم غره بود
      علي ادامه داد: تنها دلخوشيم به پسرعمويم(ص) بود که به تازگي از شامات
      برگشته بود و او نيز با نگاه سرد آشنا و غريبه روبرو بود .... در خلوت و جلوت به
      امردي متهمش ميکردند و زن به او نميدادند .... بالاخره با توسل به آشناياني که
      داشت پيرزني يائسه او را به اجبار به شوهري انتخاب کرد تا بلکه اتهام مرد
      نبودنش از اذهان پاک گردد .... من و او مانند هم بوديم، او به اجبار زنش را

      تحمل ميکرد و من به اجبار حضور ابيطالب را .... زن سالخورده اش بچه دار
      نميشد و روزي محمد(ص) به خانه ما آمد و مرا از پدرم طلب کرد .... پدري که تا
      آنروز مرا مانند حيواني گر و خنازيري از خود ميراند ناگهان گفت طاقت دوري روي
      سبزه ام را ندارم .... محمد(ص) بيشتر اصرار کرد تا آنکه بالاخره کيسه هاي
      مرحمتي خديجه کار را تسهيل نموده و من به دينار و درهمي سياه به محمد
      (ص) فروخته شدم .... روزهاي اول با من مهربان بود .... هميشه ميگفت درد
      يتيمي و سنگيني انگ حرامزادگي را بهتر از هر کس ديگري ميداند .... شدم
      همدم تنهايي پسرعمم(ص) که عاطل و باطل در خانه بزرگ خديجه ميگشت و
      شبها مجبور بود پاسخگوي هوسهاي آن پيرزن باشد، والا سرکوفت مخنث بودن
      را بايد متحمل ميشد .... مانند دو اسير بوديم که با غل و زنجيري نامرئي به
      يکديگر گره خوره بوديم .... محمد(ص) در بيرون از خانه باد به غبغب ميانداخت و
      شبها در زير لحاف ميگريست ..... بالاخره به همت محمد و آن پيرزن دختري بدنيا
      آمد که نامش زهرا(س) گذاشته شد .... سر خديجه به نوزادش گرم شد ه بود و
      بالاخره در مقابل لابه هاي محمد(ص) نرم شده و به او رخصت خلوت گزيدن داد
      .... خوي متعالي محمد(ص) تغيير کرده بود .... بر خلاف دوران اوليه ديگر
      پسرعموي خردسالش نبودم .... بدل به شاگرد بچه اي شده بودم که ميبايد
      فرمانش را ببرم و رختش را بشويم و شبها که از تاريکي و تنهايي ميترسيد
      .... تسلايش دهم
      شير شرزه عالم توحيد(ع) ساکت شد و صورت خيسش را پاک نمود .... سلمان
      برخاست و تکه حصيري را که بر کف گوشه اي از خيمه افتاده بود کنار زد ....
      سوراخي نمودار شد که به مدخل سردابه اي تاريک ميمانست .... سلمان
      پيه سوزي بدستم داد و گفت: اي پسرک بخيه بر سر! .. امشب مولايمان(ع)
      حالي ديگر دارد .... برو و آبي آتشين بياور که عرفا فارس ضرب المثلي دارند که
      معني عربي اش [النار علاج النار] ميباشد ... ما که خود سالها به گرماي آتش
      سوزنده معابدمان خو کرده بوديم، درد دل نهفته در سينه علي(ع) را بسي
      سوزنده تر از آن آتشگاه ها يافتيم .... برو و قرابه اي شراب کهنه بياور که گمانم
      ... اين شبها مانند شبهاي مبارک قدر، طولاني و بي پايان است
      به درون زير زمين رفتم .... خنکاي سردابه مانند نکهت بهشتي به پيشوازم آمد
      .... دالاني در مقابلم قرار گرفته بود .... چند قدم که رفتم خود را بر سر
      چهارراهي ديدم که هر راهش به انباري مملو از بشکه و چليک و خمره هاي
      متورم ختم ميشد .... به نظرم رسيد خوب است که هيچکس از آنچه در زير
      زمين فراخ مخفي شده، خبر ندارد و الا اگر هر کس از اهالي شهر به زير خانه
      خود نقبي بزند بيگمان از اين خوان سرخ رنگ بي نصيب نخواهد ماند، بسکه
      ... عظيم و گسترده بود آن خمخانه مقدس
      وقتي با قرابه اي کهنه بازگشتم حضرت علي(ع) به سويم يورش آورده و بي آنکه
      محتاج ساغر باشد موم سر شيشه را با دندان کند و با عطشي باورنکردني
      شروع به نوشيدن نمود .... سلمان با اشاره به من فهماند که مولا(ع) را به حال
      خود بگذارم ... بالاخره سيري در رسيد و مولاي متقيان(ع) قرابه خالي را به
      گوشه اي افکند .... قرابه هزار تکه شد و هر تکه اش مانند دُري پرقيمت محفل

      بي رونقمان را آذين بست .... مولا(ع) بي آنکه مزه اي به دهان مطهرش بگذارد
      .... طوري نشست که فهميديم قصد ادامه درد دلش را دارد
      اميرالمومنين(ع) سبيل مردانه آغشته به باده اش را با سرآستين قبايش پاک
      کرد، همان قباي زهد و تقواي ساخته شده از گوني مندرس که شهره خاص و
      عام بود .... مولا (ع) دردمندانه فرمود: بلي داشتم درددل ميکردم .... تا آنجا
      گفتم که بر اثر استعمال زياده از حد کتاب مقدس کينه زبرائيل و آئين نکبتبارشان
      را به دل گرفتم و با خود عهد کردم در فرصت مقتضي جوابشان را بدهم ... وقتي
      به بيت مطهر رسول اکرم(ص) برگشتم ايشان با مجاهدت بسيار به گوهر
      گرانبهاي درونم دست يافتند و بوسيله همان مکتوبات مقدس بود که خواندن و
      .... نوشتن يادم دادند
      هنوز دهساله نشده بودم که نيمه شبي مخفيانه به اتفاق پسر عمم(ص) به
      منزل زبرائيل رفتيم .... پيرمرد لئيم به محمد مصطفي(ص) بشارت داد که بزودي
      به مقام منيع نبوت مفتخر ميشود .... بعد بروي کاغذي نشاني غاري را داد که
      در کوهي مشرف به شهر قرار داشت .... محمد(ص) پرسيد که چه سري در آن
      است که در غاري تاريک که از چشم خلق پنهان است بايد تاج نبوت بر سر
      بگذارم؟ ... چرا اين غار هولناک را براي من برگزيده ايد؟ ... زبرائيل گفت که اين
      شيوه انبيا عظام است که آيه توحيد گويان از کوه بر گمراهان فرو آيند و انذارشان
      دهند .... از هيچ پيغمبري پذيرفته نيست که مثلا بعد از اجابت مزاج صبحگاهي و
      خوردن چاشتي پرملاط اعلام نبوت کنند، به يقين آن آيات رحماني را همگان
      ..... ناشي از آکندگي شکم خواهند پنداشت
      گرچه دلايل زبرائيل سست و بي پايه بود اما رسول اکرم(ص) به فرمان معلمش
      گردن نهاد .... شب بعد بي قوت و غذا به راه افتاديم و هنوز خيلي به صبح ماند ه
      بود که به مقصد رسيديم .... کوه سرد بود و ميبايست ساعاتي صبر کنيم تا در
      موقع برآمدن آفتاب عالمتاب محمد(ص) طوري بر ستيغ کوه قرار گيرد که انوار
      خورشيد مانند هاله اي مقدس تمام اندامش را در بر بگيرد .... غار هراس* (به
      پاورقي مراجعه آنيد) تاريک بود .... طنين نفسهايمان مانند نفير ارواح خبيثه دل
      سياه غار را به لرزه آورده بود .... جرئت رفتن بدورن آن تاريکخانه را نداشتيم و به
      ناچار بر سر سنگي در دهانه غار نشستيم .... دندانهاي مبارک محمد مصطفي
      (ص) و زانوان من ميلرزيدند و هيچکدام نميدانستيم آن لرزشها از ترس است يا .... از سرما
      محمد(ص) مهربانانه مرا در بر گرفت .... هردو قدري گرم شديم .... دستهاي
      مبارک پسر عمم(ص) گياه خشكيده اي را از جيب مبارآش بيرون آورد ..... و با
      صدايي لرزان فرمودند که علي آيا بالغ شده اي؟ ... گفتم کودکي بيش نيستم و
      معني بلوغ را نميدانم .... گفتند آيا غير از بول از آن لوله چيزي بيرون آمده است؟
      ... گفتم يا پسر عم گرامي(ص) خجالتم مده که چندي پيشتر در نيمه هاي
      شب خود را آلوده يافتم و شما به يقيين علم غيب ميدانيد که از آنچه ديگران
      بيخبرند باخبريد .... محمد مصطفي(ص) لبخند مليحي فرمود، گرچه همه جا
      سياه و تاريک بود اما برق سفيد دندان مبارکشان به خوبي رويت ميشد ....
      ايشان سپس به لوله آردن آن گياه غريب در برگ نازآي پرداختند و بصورت لوله
      .... مانند آنرا در دهان گذارده و آتش زدند

      برق آتش و بوي فرح بخش آن گياه آه دود آن از دهان مبارك پسر عم گرامي
      (ص) خارج ميشد، فضاي ملكوتي دهانه غار را دلنشين ميكرد .... سپس
      همچنان آه در حال دود آردن آن معجون بودند، ناگهان دستم را گرفتند و
      فرمودند که اي علي اگر ميخواهي اولين مومن واقعي دين حنيفم باشي، دمي
      بر اين گياه بزن ... جرات ابراز احساسم را نداشتم و چون فرمان، فرمان محمد
      مصطفي(ص) بود اطاعت کردم ..... در يك کلام، پس از پك زدن بر آن معجون و و
      آمي دود و سرفه، حالت عجيبي بمن چيره گشت ... انگار آه در حال رفت آمد
      به عالم نبوي بودم، و پسر عم گرامي (ص) نيز به رعشه اي روحاني دچار گشته
      و مدام ميفرمودند، آوازي بخوان! .. اقراء .. اقراء! .. با حيرت گفتم چه بخوانم در
      اين حالت که هوش و حواسم در آسمانهاست؟ ... فرمودند پس نقراء نقراء**
      ...... ((پاورقي
      بعدها دريافتم همين اقراء و نقراء گفتن هاي رسول اکرم(ص) چگونه موجب
      تحکيم دين مبين اسلام گرديد *** (پاورقي) ..... بعد از دود آردن آن گياه
      ملكوتي، مدتها بهمديگر خيره شديم و با حالتي بر اختيار بهمديگر مي خنديديم
      .... خنده اي بدون آنترل آه پاياني نداشت ..... من در آنشب به تجربه اي خوش
      دست يافتم بي آنکه بدانم بعدها همين تجربه چه مشکلاتي برايم ايجاد ميکند
      ....
      علي(ع) ساکت شد .... من با دهاني نيمه باز منتظر ادامه کلام گهربار مولايم
      .... بودم

      ---------------------------

      :پاورقي
      متاسفانه طبق تحاريفي که مشتي عالم نماي سني مذهب و يهودي زاده به *
      دين مبين شيعه رسوخ داده اند نام شريف غار هراس به غار حرا تبديل شده
      .... است
      ... يعني نخوان نخوان **
      يکي از شباهات اساسي بين امام راحل(ره) و نبي اکرم(ص) تبحر در علم صرف
      ... و نحو و عربي است که هر دو مغلوط و تفسير ناپذيرند
      چوپاني راه گمکرده که نيمه هاي شب از آن حوالي عبور ميکرده بعدها قسم ***
      جلاله خورده با دوچشمان خود ديده است که در آن شب تاريک شخصي مانند
      جبرئيل بر محمد(ص) نازل شده و آيه شريفه اقراء را به رسول الله (ص) مياموخته ....

      من شيطاني مطهرم که مرحمت الهي شاملم شده و هنوز مخچه ام در کاسه
      لق سر باقي مانده و به ميمنت اين واقعه از هر پلشتي و گناه بري هستم ....
      روح کودکانه ام مانند صفحه سفيدي است که سياهي گناه آنرا نيالوده و به
      همين علت با سلسله معصومين(ع) همنشين گرديده ام .... نميدانم چگونه
      حمد پروردگار مهربان را گويم که الطافش موجب آن شده که در حساس ترين
      لحظات تاريخ نبوت و رسالت و امامت در ميان جمعي حضور بيابم که سر تا به
      پايشان عصمت و عفت متراکم است و علم و حلم متناهي .... خداوندگارا
      !سپاسگزارم

      سلمان فارسي متکايي به مولاي متقيان(ع) تعارف کرد و گفت: پاسي از نيمه
      شب گذشته است .... اگر ميخواهي ماجراي شب بعثت را ادامه دهي قدري لم
      ... بده تا بيش از اين خسته نشوي
      مولي الموحدين(ع) به متکاي مملو از پوشال و پوست درخت خرما تکيه داد ....
      هاله اي مقدس تمام پيشاني و چهره اش در بر گرفته بود خوب که دقت کردم آن
      انوار مقدس ناشي از شرابي يافتم که پيشتر به وجود مبارکش وارد شده بود و
      حال مانند دانه هاي الماس پيشاني و رخسار گر گرفته اش را مزين کرد ه بود ....
      دستمالي نداشتم و چاپلوسانه تکه اي از تميزترين قسمت جامه ام پاره کرده و
      به سوي مولا(ع) گرفتم .... سرورم(ع) وقتي آن پارچه را گرفت با نگاه لوچ از باده
      آسماني اش از من تشکر کرد ..... سلمان فارسي چون ديد سکوت اميرالمونين
      (ع) بيش از پيش طول کشيده کاسه اي گلين را مملو از قرمه اي معطر کرده و
      جلوي ميهمان عظيم الشان نهاد .... علي(ع) انگشت انگشت از آن مائده خورد و
      :هنگامي که آثار سيري از چهره اش هويدا شد شروع به صحبت کرد
      صبح صادق دميده بود .... پيامبر اکرم(ص) از شدت خوابالودگي و لذات روحاني :
      شب قبل تلو تلو ميخوردند .... از آنجا که نميتوانستيم بگوئيم از ورود به غار
      هراس خوفناک بوده و شب را در بيرون از آن غار مقدس سگ لرز زده ايم به
      خاتم الانبيا(ص) پيشنهاد کردم حال که دستور اکيد زبرائيل را زير پا گذاشته ايم
      حداقل براي تظاهر هم که شده تا دهانه غار رفته و تارهاي تنيده شده توسط
      عنکبوتان شب زي* (به پاورقي مراجعه آنيد) را پاره کنيم و بگوئيم جبرئيل در آنجا
      ......... بر پيغمبر(ص) نازل شده است
      بعد از گرد گيري و تارزدايي غار به سوي شهر خفته در کفر و جهل سرازير
      شديم .... محمد مصطفي(ص) به زباني ناآشنا که به يقين در شامات آموخته
      بود بي انقطاع آيه وحدت و رسالت بر لب ميراند .... خيل سکنه شهر که
      مشغول بدبختي هاي روزمره خود بودند او را ديوانه اي مجنون پنداشتند که هذيان
      ميگويد .... اما پيامبر اکرم(ص) به تمسخر آن غوغا سالاران وقعي ننهاد و بر
      فريادهاي انذار دهنده خود افزودند .... ناگهان از اينسو و آنسوي جمعيت تعدادي
      پير و جوان لباس شخصي** (پاورقي) بر سر و روي کوبان و گريه کنان به سوي
      محمد(ص) هجوم آوردند و گفتند به يقين ايشان پيغمبرند ..... مردم ديگر که
      شور و حال آن افراد را ديده بودند دست از خنده و استهزا برداشته و کنجکاوانه
      سکوت کردند .... جمع تازه مومن شده مانند پروانه، شمع وجود رسول الله(ص)
      را در برگرفتند و همگي متفق القول شدند او همان کسي است که در اناجيل
      ...... اربعه وعده داده شده و در کتب روحاني مژده ظهورش را داده اند
      من(ع) نيز تحت تاثير جو حاکم قرار گرفته و گريه کنان به دامن مطهر پسر عمم
      (ص) چنگ زدم .... جمع حمايتگر، محمد(ص) را با سلام و صلوات تا در خان ه
      خديجه رساندند و براي آنکه احترام به نبي الله(ص) را به تمام و کمال گذاشته
      باشند خود نيز وارد دالان خانه شدند .... خيل مردمان کنجکاو در پشت در بسته
      ماندند و تنها شعارهاي کوبنده داخل خانه را ميشنيدند .... از دري که به دالان

      باز ميشد چهره خندان زبرائيل پيدا شد. پيرمرد لئيم با تکان دادن عصاي لرزانش
      بر شدت و حدت شعارهاي جمع حمايتگر افزود .... دالان خانه خديجه مانند تنور
      افروخته اي شده بود که شعارهاي جمع، هر دم بيش از پيش به حرارتش ميافزود
      ..... پيامبر اکرم(ص) به زبرائيل نزديک شد و خواست دست معلم بزرگوارش را
      ببوسد که پيرمرد با ايما و اشاره فهماند که زمان و مکان براي آن کار مناسب
      ..... نيست
      خديجه کبري(س) که با چهره اي خواب الوده و لباس خوابي حرير و تن نما از
      اتاقش بيرون آمده بود مبهوت اوضاع درهم خانه بود ..... کسي به او فهماند
      همه اين غوغا ناشي از بمقام رسالت نايل شدن شوي آن بانوي بزرگوار است
      ..... آن بانوي حميده(س) ابتدا خنده اي نمود و به کنيزان فرمان داد شربتي
      درست کنند و دسته بي علم و کتل را سيرآب و ساکت کنند ..... هنوز شربت
      نرسيده بود که زمزمه اي در ميان جمع حمايتگر پيدا شد .... زبرائيل براي آنکه
      جوابي در خور به آن دسته داده باشد سرفه اي مخصوص و معنادار کرد ...... در
      اتاقي که پيشتر زبرائيل از آن بيرون آمده بود باز شد و پيرمردي با کيسه اي
      چرمين بيرون آمد ..... محمد مصطفي(ص) گرچه خوابالوده و خسته بود اما به
      مجرد ديدن آن مهمان سالخورده به سوي او رفته و بوسه اي بر نگين انگشترش
      زد .... پيرمرد با صدايي که خس خسش بيش از صوتش بود مقام جديد محمد
      مصطفي(ص) را به وي تبريک گفته و به سوي جمع رفت .... کيسه چرمين را
      .... بالا گرفت و با نشان دادنش همگان را ساکت کرد
      جوانکي سفيد پوش که همگان ساعدعسگرش ميناميدند به سوي پيرمرد رفته
      و گفت: سلام اي عسگرلاد بزرگوار! ... سلام اي پدربزرگ مهربان که کيس ه
      امدادت از راه دور به ياري ما آمده .... ما به آنچه که شما و زبرائيل حکيم
      فرموديد عمل کرده و پيشواز شايسته اي از آقا به عمل آورديم .... اين نوه
      بيمقدار به نمايندگي از جمع عرض ميدارد که حال نوبت شماست که به قول
      خود وفا نموده و بچه ها را شاد کنيد ..... بخدا همه زن و بچه دارند و در اين
      .... وانفساي بيکاري اميدشان به امداد شماست
      عسگرلاد يهودي کيسه چرمين امداد را به زبرائيل داد و گفت: ما و صنف
      معتبرمان با عرق جبين اين پولهاي تماما حلال را بدست آورده و ميخواهيم در راه
      حق استفاده کنيم .... نحوه تقسيمش هم طبق فتاواي علامه زبرائيل حکيم
      است .... زبرائيل کيسه را گرفت ...... سنگيني کيسه بيش از توان پيرمرد بود و
      بر زمين افتاد .... سکه هاي نقره و مس بر زمين ريخته شد ..... جمع حمايتگر که
      تا دقايقي قبل منسجم و مستحکم به نظر ميرسد از هم پاشيده شد و هر يک
      براي آنکه پشيز بيشتري را تصاحب کند به رقابت پرداختند و به لباسهاي
      شخصي يکديگر چنگ زدند ..... عسگرلاد و زبرائيل و محمد(ص) که شاهد آن
      کشمکش بودند با نگراني نسبت به آينده به يكديگر نگاهي کردند و به داخل
      اتاق رفتند .... وقتي به درون اتاق رسيديم پيامبر اکرم(ص) ديگر طاقت نياورده و
      ..... دستان زبرائيل را غرق بوسه ساختند
      عسگرلاد در حاليکه عرقچين کوچک کف سرش را جابجا ميکرد بدره اي به سوي
      نبي اکرم(ص) گرفت و گفت: اين بدره زر براي مخارج اوليه است ..... ترتيبي
      داده ايم که خمسي از صندوقهاي امداد مستقر در کنار دخل بازاريان برج به برج

      به بيت شما ارسال شود .... اميد آنکه اين وجوهات مثمر ثمر باشد .... در مورد
      شخصي پوشاني که در بيرون بسيج شده اند نگران رفتار فعليشان نباشيد و
      بدانيد با تربيت درست هميشه يار و ياور شما خواهند بود ..... اين افراد تا
      موقعي که شما فرمانبردار دستورات زبرائيل حکيم هستيد به عنوان عامه مردم
      ..... در مواقع مقتضي به بيرون خواهند ريخت تا دشمنان را منکوب کنند
      زبرائيل حکيم دستي به شانه محمد(ص) کشيد و گفت: اين ابتداي کار است
      اي شاگرد! ... اين راه بسي دراز و پرمخاطره است ..... به اميد روزي که پرده ها
      ..... فرو افتد و دين مبين شيعه*** در سراسر جهان حاکم شود
      علي(ع) لحظه اي سکوت کرده به سلمان فارسي خيره شد ..... سلمان گفت:
      يا مولا! .. بارها آن ماجرا را از زبان خودت شنيده ام و اگر صد بار ديگر بشنوم
      خسته نميشوم ..... به خانه ات برگرد که عنقريب سحر است و وقت عبادت
      صبحگاهي ...... مولي الموحدين(ع) گفت: نه بگذار بيشتر خاطراتم را مرور کنم
      ....... بگذار بگويم که چگونه آن دين جديد چگونه مشمول الطاف الهي گرديد و تو
      .... در ديار ما ظاهر شدي
      مولا(ع) رو به من کرده و فرمودند: اي پسرک بخيه به سر! .. تو خواب نداري که
      اينطور اينجا نشسته و به حرفهاي ما گوش ميکني؟ .. راه سردابه را نيز که بلد
      .... شده اي ... برو و ابريقي گلين از آن آب آتشين بياور که از سرما لرزم گرفته
      براي اجراي امر مولاي متقيان(ع) با سرعت به زيرزمين رفته و دمي بعد با شراب
      برگشتم ... مولا(ع) بي آنکه منتظر برگشتن من باشند شروع به صحبت کرده .... بودند

      --------------------------------------------------------

      اين عنکبوتان شب زي نوع حشره هستند که روزها ميخوابند و شبها هر سردر *
      .... غاري را که بيابند با سرعت تارشان را بي هيچ معجزه اي ميتنند

      لباس شخصي قومي را گويند که البسه خود را شخصا دوخته و در **
      .... پوشيدنش از غير کمک نميجويند

      ميدانيد که دين يهود نيز شيعه و سني دارد و شيعه اي که منظور زبرائيل ***
      است با شيعه اثني عشري که جن و انس به آن معتقدند متفاوت ميباشد ....
      .... در خاطرات گذشته تلويحا به اين مساله اشاره شد و در مومنانه هاي بعدي مساله را به تمام و کمال خواهيم شکافت.



      پایان.









      پینوشت:
      شوربختانه این واپسین بخشی است که از این نویسنده بسیار آتاو (بااستعداد) و بی‌نام و نشان در دست است.
      اگر کسی از خوانندگان دسترسی به بخشی پستر از اینجا را داشت بمهر به من بگوید.

      با سپاس از نویسنده شیطان بزرگ، برای آفریدن این اثر باارزش و تاریخی که هر بار (که کم هم نبوده) آنرا خواندم از خنده به خود پیچیدم!
      ویرایش از سوی Mehrbod : 07-15-2012 در ساعت 02:09 PM

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Anarchy (07-15-2012),sonixax (07-15-2012)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. سایت زندیق در دسترس نیست!
      از سوی Agnostic در تالار گفتگوی آزاد
      پاسخ: 7
      واپسین پیک: 07-20-2012, 07:28 AM
    2. ایران بستری مناسب برای فعالیت کلاهبرداران
      از سوی sonixax در تالار سیاست و اقتصاد
      پاسخ: 4
      واپسین پیک: 11-08-2010, 08:19 PM

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •