• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 10

    جُستار: سالگرد هموندی !

    Hybrid View

    1. #1
      سخنور یکم
      Points: 17,184, Level: 83
      Level completed: 67%, Points required for next Level: 166
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      !More Extreme
       
      Empty
       
      Rationalist آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      ماندگاه
      اتاق قرمزم!
      نوشته ها
      632
      جُستارها
      16
      امتیازها
      17,184
      رنک
      83
      Post Thanks / Like
      سپاس
      586
      از ایشان 1,202 بار در 511 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      13 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی سارا نمایش پست ها
      هنوز هم همان سخنان را ابراز می کنم و همچنان همان آرزو را دارم! چرا که تنهایی بسیاربسیار سخت است! در حقیقت هیچ چیزی در عالم به سختی تنهایی نیست! همان داستایوفسکی بزرگ می گوید دلم می خواهد دستکم یک نفر را پیدا کنم که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف می زنم!!! و خب وقتی دغدغه هایتان شبیه اطرافیانتان نباشد خودبخود تنهایی رخ می دهد دیگر و اینکه مجبورید بازی کنید و خودتان را کتمان کنید !! هر روز مجبورید خودِ واقعی اتان را پشت لبخندهای تصنعی و حرفهای پوچ و بی سر وته پنهان کنید تا وقتی که با خود تنها می شوید و آنگاهست که سیل اشک جاری می شود... سخت است خیلی خیلی سخت این عذاب ِ تنهایی... همین مولانا جلال الدین پر شور که سر حلقه ی رندان خرابات و سلطان عرفا بود و با وجود آنکه اینهمه عارف و خراباتی دور و برش بودند جانش بسته به جانِ شمس بود چرا؟ چون شمس او را می فهمید و می توانست با شمس همانطور حرف بزند که با خودش !!! یعنی در همان سکوت هم شمس او را در می یافت!! و حتی ابولحسن خرقانی که وی را عرفایی چون مولانا و عطار و قشیری قطب عرفان نامیده اند ، روزی به ابوسعید ابولخیر گفت سی سال تنهایی کشیدم تا خدا تو را برایم فرستاد و من از تنهایی در آمدم!!! خرقانی که در خانقاهش کم عارف و درویش نداشت... هیچ چیزی در عالم بهتر از دمی بودن با کسی که شما را کامل ادراک می کند نیست و بله اگر من هم چنین موهبتی داشتم هرگز آرزومند و خواهان دغدغه های معمولی نمی شدم و البته شما که مدام به جنسیتم طعنه می زنید خب آنرا هم مزید بر علت بدانید :)
      دقیقا اهمیت موضوع همین جاست...
      چیزی که من پیش تر به برخی از دوستان چه در همین انجمن و چه خارج از آن، با صدایی زمخت گوشتزد می کردم، و اکنون نیز خسته نمی شوم تا برای شما هم تکرار کنم که دغدغه هایی پیرامون حقیقت، عقلانیت، منشا هستی و توضیح جهان، معنای زندگی، اخلاق، هنر و... از جنس چیزی که دستکم من تاکنون فلسفی می بینم، و پرداختن به آنها در روش های نظری و عملی فلسفی، دغدغه هایی هستند فراتر از شغل و رشته تخصصی و روابط اجتماعی و... و حتی زمانیکه براستی تلاش کنیم با جدیت به آنها بپردازیم، به گونه ای طغیان وار به هر جنبه‌ی دیگر از زیستن طبیعی ما نفوذ می کنند. تا جاییکه مفاهیمی همچون فرهنگ، اجتماع، خانواده،‌ اخلاق حاکم و حتی غرایزی چون نیروی جنسی و خوردن و خوابیدن تا حتی میل طبیعی به زنده بودن را هم اساسا دگرگون می کنند!
      به همین خاطر گله‌ی شما از "تنهایی" برایم بی معناست...
      این مباحث چیزی نیستند که همچون بسیاری از شاخه های دانشگاهی به عنوان علاقه ای خارجی دنبال کنید و در آن راستا شغلی مناسب بیابید و یا از روی فراغت
      حال و رفاه زندگی، خودتان را درگیرشان کنید. من در بسیاری از موارد که در رابطه با این مباحث با افرادی فرهیخته و یا با برخی اساتید فلسفه به گفتگو می نشینم، حیرت می کنم که این افراد به گونه ای به این مباحث می پردازند، که گویا دارند فعالیتی فرعی در اوقات فراغت خود یا جهت امرار معاش زندگی شان انجام می دهند!

      ولی چیزی که من در این مباحث در طی چندین سال درگیرشان بوده ام، دغدغه هایی درونی بوده اند... چونان که بیان داشتم به همه‌ی سطوح و جنبه های زندگی ام راه یافته اند و به طور ساختاری جنبه های مختلف زندگی/مرگ را متحول کرده اند.
      و به همین خاطر وقتی می نویسم "گفتگوی فلسفی" معنای بسیار خاصی را در نظر دارم که چه بسا با آنچه در نظر بسیاری از نام آوران فلسفه می باشد نیز ممکن است متفاوت باشد. یکی از جنبه های گفتگوی فلسفی که از آن صحبت می کنم، نفوذ خطرناک و غیرقابل کنترل اهمیت و پرداختن من به آن دغدغه ها در بستر ارتباطی گفتگو به طرف مقابل می باشد. طرف مقابل ممکن است براستی چنین اهمیتی برای این دغدغه ها قایل نباشد و به جدیت و حیاتی بودن این دغدغه ها
      در من بخندد، اما هنگامی که آن بستر ارتباطی خطرناک شکل می گیرد، همچون ویروسی مسری و کشنده ممکن است عواقبی مهلک در شخصیت و زندگی فرد مورد گفتگو بر جای گذارد.
      در همین راستا می باشد که من با نیتی دوستانه از افراد می خواهم اگر براستی با چنین دغدغه هایی در درون خود درگیر نیستند، با این مباحث خطرناک قصد بازی
      نداشته باشند و از آن بدتر، با من به گفتگو ننشینند.

      و امیدوارم باور کنید که من آنچنان پست و حقیر نیستم که در اختفای دنیای مجازی، بی مسئولانه پشت کیبوردی بنشینم و بخواهم عقده های جنسی ام را با تحقیر جنسیت خانم ها ارضاء کرده باشم و به احساسات کسی هم اهمیتی نداده باشم. همه چیز در اهمیت حیاتی و درونی آن دغدغه ها و معنای بسیار ویژه ای که گفتگو در راستای آنها برایم پیدا کرده، تاثیر پذیرفته است. در این معنای ویژه‌، گفتگوی فلسفی تلاشی است مرگ آور و جنون وار، در راستای پرداختن به آن دغدغه ها. در این نوع گفتگو، یک بستر مشترکی به وجود می آید که من با طرف مقابل خود، دغدغه هایی مشترک داریم و در راستای پرداختن به آنها با یکدیگر یکی می شویم...
      پس لازم است اطمینان حاصل کنم که آیا طرف مقابلم براستی با چنین دغدغه هایی روبه‌روی من نشسته؟ یا با انگیزه یا هدفی دیگر؟ به اقتضای ویژگی های
      آن گفتگو و احترام بسیار ویژه ای که برای طرف مقابل قائل هستم، به بی رحمانه ترین شکل با او به دشمنی برمی خیزم و از هر ضعف او، مهلک ترین ضربه ها را وارد می کنم... در صورت نیاز برای ناراحت کردن وی، از هیچ تلاشی دریغ نخواهم ورزید... و اگر طرف مقابلم خانم باشد، فرصت های ضربه زدن و ایجاد تنفر برای من بیشتر! چنانچه پذیرای چنین دشمنی متقابلی از سوی طرف مقابل خود نیز هستم...

      این ها را نگاشتم، زیرا در جملاتتان رگه هایی از تردید دیدم و خواستم گوشتزد کرده باشم که اگر براستی چنین دغدغه هایی در اعماق وجودتان در جوشش
      نیست، این مباحث خطرناک را رها کنید یا دستکم در مورد آنها با من به گفتگو ننشینید.
      ...و به این موجودات دوپا بگو: آن اراده‌ای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!

    2. یک کاربر برای این پست سودمند از Rationalist گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      سارا (08-13-2016)

    3. #2
      سخنور یکم
      Points: 18,513, Level: 86
      Level completed: 33%, Points required for next Level: 337
      Overall activity: 6.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      بدون وضعیت
       
      کنجکاو
       
      سارا آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jun 2015
      ماندگاه
      زیر آسمان خدا
      نوشته ها
      695
      جُستارها
      19
      امتیازها
      18,513
      رنک
      86
      Post Thanks / Like
      سپاس
      288
      از ایشان 325 بار در 277 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      14 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Rationalist نمایش پست ها
      دقیقا اهمیت موضوع همین جاست... چیزی که من پیش تر به برخی از دوستان چه در همین انجمن و چه خارج از آن، با صدایی زمخت گوشتزد می کردم، و اکنون نیز خسته نمی شوم تا برای شما هم تکرار کنم که دغدغه هایی پیرامون حقیقت، عقلانیت، منشا هستی و توضیح جهان، معنای زندگی، اخلاق، هنر و... از جنس چیزی که دستکم من تاکنون فلسفی می بینم، و پرداختن به آنها در روش های نظری و عملی فلسفی، دغدغه هایی هستند فراتر از شغل و رشته تخصصی و روابط اجتماعی و... و حتی زمانیکه براستی تلاش کنیم با جدیت به آنها بپردازیم، به گونه ای طغیان وار به هر جنبه‌ی دیگر از زیستن طبیعی ما نفوذ می کنند. تا جاییکه مفاهیمی همچون فرهنگ، اجتماع، خانواده،‌ اخلاق حاکم و حتی غرایزی چون نیروی جنسی و خوردن و خوابیدن تا حتی میل طبیعی به زنده بودن را هم اساسا دگرگون می کنند! به همین خاطر گله‌ی شما از "تنهایی" برایم بی معناست... این مباحث چیزی نیستند که همچون بسیاری از شاخه های دانشگاهی به عنوان علاقه ای خارجی دنبال کنید و در آن راستا شغلی مناسب بیابید و یا از روی فراغت حال و رفاه زندگی، خودتان را درگیرشان کنید. من در بسیاری از موارد که در رابطه با این مباحث با افرادی فرهیخته و یا با برخی اساتید فلسفه به گفتگو می نشینم، حیرت می کنم که این افراد به گونه ای به این مباحث می پردازند، که گویا دارند فعالیتی فرعی در اوقات فراغت خود یا جهت امرار معاش زندگی شان انجام می دهند! ولی چیزی که من در این مباحث در طی چندین سال درگیرشان بوده ام، دغدغه هایی درونی بوده اند... چونان که بیان داشتم به همه‌ی سطوح و جنبه های زندگی ام راه یافته اند و به طور ساختاری جنبه های مختلف زندگی/مرگ را متحول کرده اند. و به همین خاطر وقتی می نویسم "گفتگوی فلسفی" معنای بسیار خاصی را در نظر دارم که چه بسا با آنچه در نظر بسیاری از نام آوران فلسفه می باشد نیز ممکن است متفاوت باشد. یکی از جنبه های گفتگوی فلسفی که از آن صحبت می کنم، نفوذ خطرناک و غیرقابل کنترل اهمیت و پرداختن من به آن دغدغه ها در بستر ارتباطی گفتگو به طرف مقابل می باشد. طرف مقابل ممکن است براستی چنین اهمیتی برای این دغدغه ها قایل نباشد و به جدیت و حیاتی بودن این دغدغه ها در من بخندد، اما هنگامی که آن بستر ارتباطی خطرناک شکل می گیرد، همچون ویروسی مسری و کشنده ممکن است عواقبی مهلک در شخصیت و زندگی فرد مورد گفتگو بر جای گذارد. در همین راستا می باشد که من با نیتی دوستانه از افراد می خواهم اگر براستی با چنین دغدغه هایی در درون خود درگیر نیستند، با این مباحث خطرناک قصد بازی نداشته باشند و از آن بدتر، با من به گفتگو ننشینند. و امیدوارم باور کنید که من آنچنان پست و حقیر نیستم که در اختفای دنیای مجازی، بی مسئولانه پشت کیبوردی بنشینم و بخواهم عقده های جنسی ام را با تحقیر جنسیت خانم ها ارضاء کرده باشم و به احساسات کسی هم اهمیتی نداده باشم. همه چیز در اهمیت حیاتی و درونی آن دغدغه ها و معنای بسیار ویژه ای که گفتگو در راستای آنها برایم پیدا کرده، تاثیر پذیرفته است. در این معنای ویژه‌، گفتگوی فلسفی تلاشی است مرگ آور و جنون وار، در راستای پرداختن به آن دغدغه ها. در این نوع گفتگو، یک بستر مشترکی به وجود می آید که من با طرف مقابل خود، دغدغه هایی مشترک داریم و در راستای پرداختن به آنها با یکدیگر یکی می شویم... پس لازم است اطمینان حاصل کنم که آیا طرف مقابلم براستی با چنین دغدغه هایی روبه‌روی من نشسته؟ یا با انگیزه یا هدفی دیگر؟ به اقتضای ویژگی های آن گفتگو و احترام بسیار ویژه ای که برای طرف مقابل قائل هستم، به بی رحمانه ترین شکل با او به دشمنی برمی خیزم و از هر ضعف او، مهلک ترین ضربه ها را وارد می کنم... در صورت نیاز برای ناراحت کردن وی، از هیچ تلاشی دریغ نخواهم ورزید... و اگر طرف مقابلم خانم باشد، فرصت های ضربه زدن و ایجاد تنفر برای من بیشتر! چنانچه پذیرای چنین دشمنی متقابلی از سوی طرف مقابل خود نیز هستم... این ها را نگاشتم، زیرا در جملاتتان رگه هایی از تردید دیدم و خواستم گوشتزد کرده باشم که اگر براستی چنین دغدغه هایی در اعماق وجودتان در جوشش نیست، این مباحث خطرناک را رها کنید یا دستکم در مورد آنها با من به گفتگو ننشینید.
      پاسختان را با ابیاتی از آخرین غزل حضرت مولانا که در آخرین لحظات عمرش خطاب به پسرش سلطان ولد گفته است می دهم: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن............... ترک من خراب شب گرد مبتلا کن...........ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها..............خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن.........از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی............. بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.................................. پسر مولانا هم عارف بود در همان زمانِ پدرش هم عارف بود و محبوب پدرش و شمس تبریز بود اما مولانا در این شعر او را از این راهِ عشق و جنون بر حذر می دارد که : از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی................... بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ....ولی در حقیقت دارد پسرش را ترغیب می کند به این راه!! اما پس چرا اینگونه؟ این شیوه ی خراباتیان هست وقتی چیزی را از جان دوستتر دارند بیشتر از آن می نالند و گله می کنند عشق را بلا می نامند ولی بعد می گویند : بلا من گفتم آن بالا به من ده!! چون دستِ خودشان نبود که عاشق شوند! آنها به دنبال ِ عشق نرفتند بلکه عشق آنها را اسیر ِ خود کرد! بقول شمس مغربی : هر زمان گویم که بگریزم ز عشق ......عشق پیش از من به منزل می رسدعشق آن ها را اسیر کرد ولی آنها خود به اختیار خویش بنده ی عشق شدند! بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم! و خب با این مقدمه ای که آوردم امیدوارم متوجه شده باشید منظور بنده از "دغدغه"در همان نخستین پیکم در این جستار چه بوده؟ "عشق" و اینکه همچنان هم خواهم نالید! چرا که اول عشق مرا اسیر خود کرد! یعنی ازوقتی که یادم می آید! خودم را اسیر عشق یافتم! اینکه اولین شعرهایی که از بر کردم اشعار حافظ بودند آنهم در 4 یا 5 سالگی ام بود و پیش از آن هیچ شعری از بر نبودم!! در حالی که همسالانم سالها پیش از من تمام شعرهای کودکانه را از بر بودند!! ولی من وقتی تنها یکبار اشعار عرافانه ی حافظ را شنیدم در همان یکبار شنیدن تمامشان را از بر شدم چراکه از جنس "عشق" بود! و اولین آهنگی که دلِ بی دست و پایم را به آتش کشید آهنگ عارفانه ای بود که شعرش از مولانا بود و خواننده اش یکی از اساتید بزرگ موسیقی سنتی ایران! آنهم در سن 5 سالگی!!! پس همانطور که دیده می شود من خودم به اختیار خودم این دغدغه را اختیار نکردم و این او بود که مرا اسیر کرده بود... و خب تنهایی برایم هم عذاب آور است..... خوش بحال شما اگر تنهایی برایتان سخت نیست ولی همانطور که پیشتر گفتم عرفای بزرگی چون مولانا و خرقانی از تنهایی چه ناله ها که نکرده اند و در عین حال تنهاییشان را به تمام دنیا هم نفروخته اند! باده ی تلخ غمت هر که نوشد......... کنج غم را کی به شادی می فروشد ......... و بنده ام تنهایی برایم سخت است ولی خب بقول مولانا آنچه جگرسوزه بود باز جگر سازه شود! در حقیقت شبیه ققنوس شده ام که از آتش می سوزد و دوباره متولد می شود. و خب این تنهایی هم برایم همان آتش است که برای ققنوس است! و در حال حاضر مشغولِ سوختن در آن هستم از اینرو برایم سخت رنج آور است هر چند امید به تولد دوباره از آن به من جان تازه ای می بخشد! و دیگر اینکه شما برداشتهای عجیبی از نوشته ی بنده کرده اید. اینکه بنده از سر فراغت و برای امرار معاش آمده ام و این رشته را می خوانم! نخست آنکه رشته ی من فلسفه نیست هر چند با آن بی ارتباط هم نیست و دیگر اینکه خودم را کشتم تا توانستم همین رشته را در دانشگاه دنبال کنم چرا؟ به خاطر همان دغدغه ام! و گرنه اگر به دنبال امرار معاش و چیزهای مادی بودم این رشته ی اولم خیلی خیلی بهتر در این زمینه ها پاسخ می دهد! و اینکه دوست داشتم با نگاه آکادمیک آشنا شوم پیشتر هرچه که خوانده بودم با نگاه سرگشته ی خودم بود و هیچ ترتیبی در نبود اما اکنون..... نمی دانم چه بگویم.... اما این را هم بگویم که خوب می دانم که علم عشق در دفتر نباشد... از همان ابتدا هم می دانستم که علم عشق را در آکادمیا و مدرسه و دانشگاه و هر آنچه که به کتاب مربوط است نمی توان یافت .. ولی نمی دانم چرا بازهم به سمت همانها رفتم!نمی دانم شاید برای آنکه دلم می خواست محیطی که در آن هستم برایم قابل قبولتر و دلپذیرتر گردد! و گرنه : ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم ............شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
      ویرایش از سوی سارا : 08-12-2016 در ساعت 10:24 PM






    4. یک کاربر برای این پست سودمند از سارا گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Rationalist (08-13-2016)

    5. #3
      سخنور یکم
      Points: 17,184, Level: 83
      Level completed: 67%, Points required for next Level: 166
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      !More Extreme
       
      Empty
       
      Rationalist آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      ماندگاه
      اتاق قرمزم!
      نوشته ها
      632
      جُستارها
      16
      امتیازها
      17,184
      رنک
      83
      Post Thanks / Like
      سپاس
      586
      از ایشان 1,202 بار در 511 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      13 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی سارا نمایش پست ها
      پاسختان را با ابیاتی از آخرین غزل حضرت مولانا که در آخرین لحظات عمرش خطاب به پسرش سلطان ولد گفته است می دهم: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن............... ترک من خراب شب گرد مبتلا کن...........ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها..............خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن.........از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی............. بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.................................. پسر مولانا هم عارف بود در همان زمانِ پدرش هم عارف بود و محبوب پدرش و شمس تبریز بود اما مولانا در این شعر او را از این راهِ عشق و جنون بر حذر می دارد که : از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی................... بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ....ولی در حقیقت دارد پسرش را ترغیب می کند به این راه!! اما پس چرا اینگونه؟ این شیوه ی خراباتیان هست وقتی چیزی را از جان دوستتر دارند بیشتر از آن می نالند و گله می کنند عشق را بلا می نامند ولی بعد می گویند : بلا من گفتم آن بالا به من ده!! چون دستِ خودشان نبود که عاشق شوند! آنها به دنبال ِ عشق نرفتند بلکه عشق آنها را اسیر ِ خود کرد! بقول شمس مغربی : هر زمان گویم که بگریزم ز عشق ......عشق پیش از من به منزل می رسدعشق آن ها را اسیر کرد ولی آنها خود به اختیار خویش بنده ی عشق شدند! بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم! و خب با این مقدمه ای که آوردم امیدوارم متوجه شده باشید منظور بنده از "دغدغه"در همان نخستین پیکم در این جستار چه بوده؟ "عشق" و اینکه همچنان هم خواهم نالید! چرا که اول عشق مرا اسیر خود کرد! یعنی ازوقتی که یادم می آید! خودم را اسیر عشق یافتم! اینکه اولین شعرهایی که از بر کردم اشعار حافظ بودند آنهم در 4 یا 5 سالگی ام بود و پیش از آن هیچ شعری از بر نبودم!! در حالی که همسالانم سالها پیش از من تمام شعرهای کودکانه را از بر بودند!! ولی من وقتی تنها یکبار اشعار عرافانه ی حافظ را شنیدم در همان یکبار شنیدن تمامشان را از بر شدم چراکه از جنس "عشق" بود! و اولین آهنگی که دلِ بی دست و پایم را به آتش کشید آهنگ عارفانه ای بود که شعرش از مولانا بود و خواننده اش یکی از اساتید بزرگ موسیقی سنتی ایران! آنهم در سن 5 سالگی!!! پس همانطور که دیده می شود من خودم به اختیار خودم این دغدغه را اختیار نکردم و این او بود که مرا اسیر کرده بود... و خب تنهایی برایم هم عذاب آور است..... خوش بحال شما اگر تنهایی برایتان سخت نیست ولی همانطور که پیشتر گفتم عرفای بزرگی چون مولانا و خرقانی از تنهایی چه ناله ها که نکرده اند و در عین حال تنهاییشان را به تمام دنیا هم نفروخته اند! باده ی تلخ غمت هر که نوشد......... کنج غم را کی به شادی می فروشد ......... و بنده ام تنهایی برایم سخت است ولی خب بقول مولانا آنچه جگرسوزه بود باز جگر سازه شود! در حقیقت شبیه ققنوس شده ام که از آتش می سوزد و دوباره متولد می شود. و خب این تنهایی هم برایم همان آتش است که برای ققنوس است! و در حال حاضر مشغولِ سوختن در آن هستم از اینرو برایم سخت رنج آور است هر چند امید به تولد دوباره از آن به من جان تازه ای می بخشد! و دیگر اینکه شما برداشتهای عجیبی از نوشته ی بنده کرده اید. اینکه بنده از سر فراغت و برای امرار معاش آمده ام و این رشته را می خوانم! نخست آنکه رشته ی من فلسفه نیست هر چند با آن بی ارتباط هم نیست و دیگر اینکه خودم را کشتم تا توانستم همین رشته را در دانشگاه دنبال کنم چرا؟ به خاطر همان دغدغه ام! و گرنه اگر به دنبال امرار معاش و چیزهای مادی بودم این رشته ی اولم خیلی خیلی بهتر در این زمینه ها پاسخ می دهد! و اینکه دوست داشتم با نگاه آکادمیک آشنا شوم پیشتر هرچه که خوانده بودم با نگاه سرگشته ی خودم بود و هیچ ترتیبی در نبود اما اکنون..... نمی دانم چه بگویم.... اما این را هم بگویم که خوب می دانم که علم عشق در دفتر نباشد... از همان ابتدا هم می دانستم که علم عشق را در آکادمیا و مدرسه و دانشگاه و هر آنچه که به کتاب مربوط است نمی توان یافت .. ولی نمی دانم چرا بازهم به سمت همانها رفتم!نمی دانم شاید برای آنکه دلم می خواست محیطی که در آن هستم برایم قابل قبولتر و دلپذیرتر گردد! و گرنه : ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم ............شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
      نخست اینکه، من نگفتم رشته شما فلسفه است و یا برای امرار معاش به این مباحث می پردازید. فقط به طور کلی تلاش کردم تا با زبانی ساده، معنا و رویکردم را در گفتگو در این مباحث، و آنچه گفتگوی فلسفی خواندمش بیان کرده باشم. حال اگر در این راستا مایل به ادامه‌ی گفتگو با من هستید، پیشنهاد می کنم پیش از اینکه
      بخواهید در گفتگو از عشق و شعر، شاعران یا عرفا در بیان دیدگاه یا احساستان بهره گیرید، نخست با ساده ترین و سرراست ترین واژه ها، معنای عشق، ارزش و جایگاه شعر و شاعری و عرفان را آنطور که مدنظرتان است، تبیین فرمایید. به ویژه، در انتظار پاسختان به نخستین نقدهای پیشینم در مورد جایگاه شاعری و عرفا هستم.

      در ادامه اگر در عملٍ به گفتگو نمایان شود که دغدغه‌ی شما از جنس آن دغدغه هاییست که من تلاش کردم توضیح دهم، به طور مفصل می توانیم به چیستی "تنهایی"، جایگاه و عمل کردن به آن بپردازیم. چرا که تجربه، درک و دیدگاهم در این مورد هم متفاوت با شماست!
      ____________________________________

      پ.ن: لازم است بیان کنم که تعریف و دیدگاه من از "فلسفه" و "فیلسوف" نسبت به آنچه که در آن مقاله‌‌ام خواندید، تاکنون بسیار دگرگون شده است.
      چنانچه مفاهمی چون دین، عرفان و شهود هم در آن، تحت یک سیستم فلسفی قابل پرداختن و تبیین هستند.
      ...و به این موجودات دوپا بگو: آن اراده‌ای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!

    6. #4
      سخنور یکم
      Points: 18,513, Level: 86
      Level completed: 33%, Points required for next Level: 337
      Overall activity: 6.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      بدون وضعیت
       
      کنجکاو
       
      سارا آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jun 2015
      ماندگاه
      زیر آسمان خدا
      نوشته ها
      695
      جُستارها
      19
      امتیازها
      18,513
      رنک
      86
      Post Thanks / Like
      سپاس
      288
      از ایشان 325 بار در 277 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      14 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Rationalist نمایش پست ها
      نخست اینکه، من نگفتم رشته شما فلسفه است و یا برای امرار معاش به این مباحث می پردازید. فقط به طور کلی تلاش کردم تا با زبانی ساده، معنا و رویکردم را در گفتگو در این مباحث، و آنچه گفتگوی فلسفی خواندمش بیان کرده باشم. حال اگر در این راستا مایل به ادامه‌ی گفتگو با من هستید، پیشنهاد می کنم پیش از اینکه
      بخواهید در گفتگو از عشق و شعر، شاعران یا عرفا در بیان دیدگاه یا احساستان بهره گیرید، نخست با ساده ترین و سرراست ترین واژه ها، معنای عشق، ارزش و جایگاه شعر و شاعری و عرفان را آنطور که مدنظرتان است، تبیین فرمایید. به ویژه، در انتظار پاسختان به نخستین نقدهای پیشینم در مورد جایگاه شاعری و عرفا هستم.

      در ادامه اگر در عملٍ به گفتگو نمایان شود که دغدغه‌ی شما از جنس آن دغدغه هاییست که من تلاش کردم توضیح دهم، به طور مفصل می توانیم به چیستی "تنهایی"، جایگاه و عمل کردن به آن بپردازیم. چرا که تجربه، درک و دیدگاهم در این مورد هم متفاوت با شماست!
      ____________________________________

      پ.ن: لازم است بیان کنم که تعریف و دیدگاه من از "فلسفه" و "فیلسوف" نسبت به آنچه که در آن مقاله‌‌ام خواندید، تاکنون بسیار دگرگون شده است.
      چنانچه مفاهمی چون دین، عرفان و شهود هم در آن، تحت یک سیستم فلسفی قابل پرداختن و تبیین هستند.

      تعریف سر راست و ساده از عشق و شعر و شاعر و عارف..... بنظرتان این کار شدنی است؟ شما که به دنبال یک گفتگوی فلسفی هستید حتما نیک می دانید که بعضی از مفاهیم را نمی توان با بطور کامل تعریف کرد! افلاطون در رساله هایش مدام می کوشید که همین کار را انجام دهد . وی در رساله ی لاخس کوشید تا تعریف ِ شجاعت را پیدا کند و در رساله ی جمهوری تلاش کرد تا تعریف عدالت را دریابد! در حقیقت افلاطون گمان می کرد که کشف کردن ِ تعاریف نیز جز اهداف ِ اصلی فلسفه است! اما اینجا یک پرسش پیش می آید که آیا تعاریف کشف می شوند یا ساخته می شوند و آیا برای هر مفهومی یک تعریف راستین وجود دارد؟



      و خب هنگامی که خواستم همان واژگانی را که از بنده خواسته بودید تا تعریف کنم را تعریف کنم! در همان ابتدا متوقف شدم که چه نوع تعریفی را می توان از این واژگان ارائه داد؟ آیا قراردادی هستند یا نه گزارشی؟!



      برای نمونه همین "عشق" تعریفش قراردادی هست یا گزارشی؟ وقتی نیک به اطراف بنگریم هر احساس و کشش تند و آتشین و البته مثبت به یک فرد یا یک چیز را عشق می نامند!! و آیا این همان "عشق" است؟ اگر شما بتوانید هستی را تعریف کنید منهم می توانم عشق را برایتان تعریف کنم! چون من هستیِ هستی را در گروی عشق می بینم! و در حقیقت عشق را اصل و اصیل می دانم و هستی را زاده ی عشق.


      در نگاه ساده و کلی یا بهتر است بگویم که از دید همگان، عشق از دل بر می خیزد و متولد می شود و هرکس که دل دارد پس توانِ عشق ورزیدن دارد و.... در حالیکه اگر به دنبال ِ عشق و حقیقت عشق برویم می بینیم که ابتدا عشق بوده و بعد دل! بقول ابوسعید ابالخیر:
      سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند


      یک قطره از آن چکید و نامش دل شد



      پس عشق آفریننده ی دل است و نه دل !


      من حقیقت هستی را همان عشق می دانم .. اما در مورد شعر .. بنده در همین تارنما هم به آن پرداخته ام. برای نمونه:
      https://www.daftarche.com/%DA%AF%D9%...html#post84008

      وقتی شعور در آدمی به بالاترین حد خود می رسد شعر متولد می گردد! یا به عبارت دیگر وقتی که واژگان در کنار یکدیگر به بالاترین چم می رسند آنگاه چامه متولد می گردد!
      در انتظار پاسختان به نخستین نقدهای پیشینم در مورد جایگاه شاعری و عرفا هستم.

      بنده که پاسخ شما را در جستار ِ عرفان داده ام! نمی دانم منظورتان از نقدهای پیشین چیست؟!!






    7. یک کاربر برای این پست سودمند از سارا گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Rationalist (08-14-2016)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. پاسخ: 32
      واپسین پیک: 09-16-2014, 01:31 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •