نوشته اصلی از سوی
Dariush
در اینجا چند نیروی متضاد با هم در جنگاند که فائق آمدن بر آنها گاه بس دشوار مینماید. «نه، این یکی واقعا فرق میکند» ،تصوری که معمولا در هنگام برخورد با زنی که قدری بیش از زنانِ معمولِ جامعه مینماید و درگیرِ دگمها و خرفتیهای معمول در میان آنها نیست، اما این سادهانگاریای ندرتا عمدی و عمدتا ناخودآگاه است، برآمده از خدشهی وارد آمده از سوی هورمونها بر شکاکیتی که باید به صداقتِ فکری زنان داشت، چنانکه مواضعشان را کمتر میتوان بدون در نظرِ گرفتن شرایط تفسیر کرد. «این واقعا مرا دوست دارد و برایم همه کاری میکند» ، حماقتی که ناشی از فراموشیِ این اصل است که در زنان خبری از مرام و معرفت و لوتیگری نیست و آنها همیشه و همه جا به دنبالِ منافع شخصی/ژنتیکی/زنانهی خود هستند. «او حقیقتا تنها مرا میخواهد» خریتی ناشی از نفهمیدن و ندیدنِ خواصِِ غیروجودی (چنانکه وجودِ من نیست که مهم است، بودنِ من با اوست که مهم است)، حداقلی، موقتی و فایدهگرایانهای که زن هرگز نمیتواند آنها را برای یک لحظه هم درنظر نگیرد. «عشق ما دوطرفه است»، ای بیچارهی خاک بر سر! گذارههای نخست، از یک مردِ قرار گرفته در شرایط است، بعد از آن ، از مردیست که در حالِ تعمق است.
آنچه پیروزیِ جبههی مقابل را در این قمار سخت میکند، اندیشهی انسانِ رسالتدارِ سارتری/اگزیستانسیالیستیست ، چنانکه من معمولا خود را برای ناصادق بودن، به شدت تنبیه میکنم، بنابراین اگر بخواهم گردن خم کنم، برای همیشه از کمپِ مردانِ زنخوار خارج میشوم. اما امیر گرامی، موضوع بسیار بغرنج است؛ ما علیه سنتی که بسیار پایا، پویا و مقبول است، علیه قویترین رانههای وجودیِ خود و علیه «خودمان» گام برمیداریم! تصور انسانیست با حقیقتی در مشت که بیش و پیش از همه خودش را ویران میکند و هراسی در دل از تنهاییای که در اثرِ گشایشِ این مشت گل میکند. اینکه نهایتا این هراس پیروز میشود یا آن شرافت و صداقت، فقط یک رویداد نیست، یک نقطه عطف است.