این همه من تاحالا توضیح دادم مثل اینکه هنوز متوجه نشدید
ای بیچاره ها
عزیزم قدرت لذت داره دیگه.
اصلا تحمیل اراده لذت داره.
پریدن مثل گوسفند از روی یک نرده هم لذت داره!!
مگه چیه خب؟
حیف که انسانها لذت قدرتهای اصیل و درونی رو نمیدونن یا فراموش کردن.
درحالیکه بخش بزرگی از خوشبختی در همینه.
شما نمیتونید هیچ چیز دیگری رو جایگزین قدرتهای درونی و اصیل کنید.
ولو میلیاردها دلار ثروت داشته باشید.
بهترین اتومبیل جهان رو داشته باشید، و حتی بهترین همسر جهان رو!
یه زمانی من خیلی ضعیف تر بودم.
اون موقع حالم اصلا خوب نبود.
اما الان خیلی بهترم.
حتی موقعی که به خشم و تنفر درمیام، و فکر خون ریزی و کشتن و کشته شدن رو میکنم، بازم از اون موقع بهترم، و نمیخوام مثل گذشتهء خودم باشم.
چون الان اراده و خشم رو در وجود خودم به جریان وا میدارم.
و نهایت نیرو رو درمقابل نیروهای مخالف طبیعت، نیروهای مخالف خوشبختی، میتونم وارد کنم.
این قدرت اونقدری هست که بر خیلی چیزها تونسته غلبه کنه. نه بر همه چیز، اما بر خیلی چیزها.
مثلا بر میکروب ها!!
یه زمانی میکروب ها منو خیلی اذیت میکردن.
ولی الان به ندرت میکروبی اذیتم میکنه.
تازه من با میکروبها یجورایی میتونم دوست بشم!
یعنی چون دیگه ازشون نمیترسم، و شاید اونا هم تقصیر نداشتن، اقتضای طبیعتشون بود، و مشکل از من بود که ضعیف بودم. نمیدونم، بهرحال آدم وقتی قدرت داره و امنه، میتونه مهربان تر باشه و با بقیهء موجودات راحتتر ارتباط بگیره. نه؟
خیلی خوشم میاد وقتی مانعی در برابرم هست، چه در امور ذهنی و چه در امور جسمی، اون رو با اقتدار خورد میکنم یا کنار میزنم (بعضی وقتا نمیشه خورد کرد، ولی میشه با هوشمندی هماهنگ شد و کنار یا دور زد). خیلی حال میده!
قدرتم رو گسترش میدم.
حتی اگر این قدرت در نهایت منو بکشه.
دیگه نمیخوام یه موجود ضعیف باشم.
دیگه زندگی رو به هر قیمتی نمیخوام.
دیگه از خیلی چیزها نمیترسم.
یه زمانی از خیلی چیزها میترسیدم.
طوری که زمانی که مثلا بیمار نبودم یا مشکل برونی نبود، این ترس زندگی رو به کام من تلخ میکرد.
ترس از خیلی از چیزها.
ترس از مجروح شدن، با اتومبیل تصادف کردن، زیر آوار له شدن، دست قطع شدن، اینکه اگه میلگرد فرو بره توی شکم آدم چی میشه، یا مثلا فیلمهای جنگی قدیمی و جدید که نشون میداد آدما چطور سوراخ و تکه و پاره میشن!
میترسیدم از اینکه تضمینی نبود، و ممکن بود هر موقع هرکدام از این بلاها سرم بیاد.
و این زندگی منو تلخ میکرد. تلخ دائمی. تلخ تر از تلخ!
اما الان از اینا نمیترسم، یا خیلی کمتر میترسم.
و این بخاطر خشم، و اراده، و روبرو شدن با واقعیات، و سعی در قدرتمندتر شدن، و براستی قدرتمندتر شدن بود.
امروز مرگ برای من جز بازی با کلمات چیزی نیست.
دیگه از مرگ نمیترسم.
یه زمانی حداقل از خدای ادیان و جهنمی که برای آدمها مهیا کرده میترسیدم.
ولی الان دیگه با اون خیال هم خودم رو آزار نمیدم.
چون فهمیدم که فایده ای نداره، و لزومی نداره اینقدر خودم رو رنج بدم، حتی اگر واقعیت داشته باشه.
چون دیگه قدرت اجرای فرامین منطق در وجود خودم رو پیدا کردم. هرچند حتی منطق هم درواقع ابزاریست که باید در جهت خواسته های «خود واقعی من» بکار گرفته بشه.
اما از درد کشیدن بیهوده و بی پایان، میترسم. یعنی نمیخوام. خب نباید اینطور باشه. شاید ترسیدن واژهء خوبی نباشه، چون هر ترسی خودش رنجی افزوده ایجاد میکنه؛ شاید حتی ترس از ترس!!