نوشته اصلی از سوی
bibak
من مدتهاست که خوابیدنم با کابوس دیدن برابر شده. شاید یکی از بزرگترین لذتها برام دیدن خوابهای خوب و رویایی بود. اما الان تا حد زیادی از این خوابها هم خبری نیست. یکی از مشکلات بزرگ زندگیم شده کابوسهای بی پایان. با خودم میگم آیا کابوسی هم هست که من ندیده باشم؟! از همون لحظه اول که به خواب میرم کابوس میبینم. بسیاری از وقتها چند ثانیه بعد از خوابیدن از خواب می پرم.
حتی خوابهای خوبی که میبینم مثل قبل لذت بخش نیست و کمی رنگ کابوس هم دارد. به نظرم همین کابوسها روی زندگیم تاثیر منفی گذاشته، مثلا در روز انرژی لازم برای انجام کارهامو ندارم. قبلا که خوابهای خوب میدیدم خیلی تاثیر مثبت داشت بویژه از نظر روانی. ولی الان ...
نمیدونم این تا چه حد به از دست رفتن ایمان دینیم ربط داشته باشه. چون بعد از کنار گذاشتن اعتقادات مذهبیم زیاد وضع جالبی نداشتم و هنوز هم البته ندارم. وقتی از بچگی یسری چرندیات رو بعنوان حقیقت محض به ذهن آدم فرو میکنند و تمام زندگیت رو بر پایه اون اعتقادات بنا میکنی و بعد یهو میفهمی که واقعیت چیز دیگه ایه، خیلی میتونه عواقب ویرانگری داشته باشه.
فرنود آن یا فیزیکی است یا روانیک. بیشتر میتواند دومی باشد، بویژه اینکه میگویی تازه دست از باورهای دینی برداشتهای.
مغز یک یگان همگون (homogeneous unit) نیست و از بخشهای گوناگون و دگرستیز ساخته شده،
این دگرستیزی از همان نیمسپهرهای مغزی (brain hemispheres) آغازیده و تا دگرستیزی میان خودآگاهی و ناخودآگاهی و فرای آن میرود.
کابوس بروشنی زمانی رخ میدهد که این ناسازگاری میان بخشهای مغز از یک آستانهای بالاتر بزند و مغز در خواب این ستیزها را بریخت کابوس دریافت کند،
که بیشتر زمانها اگر در چمِ خوابتان باریک شوید نیز به گمان بالا برای خودتان معنای ویژه داشته یا نمایانگر ترسهای درونتان خواهد بود.
این کابوسها بسیار سودمند هستند، چرا که مایهی آزاد شدن ستیزها و یکسوییدن همه بخشهای با مغز با یکدیگر میشوند، گرچه کمی دردناک باشند.
کمبود انرژی و افسردگی هم بباریکی (دقیقا) ابزارهای اندیشهپروری و راهکاریابی در آدم هستند، زمانیکه افسرده میشوید مغزتان بهتر و واکافتیکتر (more analytical) کار میکند
و بی آنکه درگیر احساسی با دشواریها شوید، بدنبال راهکار میگردید. کمبود انرژی در کنار افسردگی یا رویهمرفته نداشتن انگیزه برای انجام کارهایی که
پیشتر بهتان خوشی میدادهاند نیز
برای پیشگیری از گُسارش انرژی برای چیزهای بجز راهکاریابی است: زمانیکه انرژی برای سر کار رفتن نداشته باشید، خانه مانده و به دشواریهایتان میاندیشید.
نکته برای رویارویی با همه اینها در پذیرش چند چیز است:
1- مغزتان را یگانی همگون نبینید: هر بخش از مغز یک خواستهای دارد، کارکرد خودآگاهی در واکاوی خواستههای این بخشها و یکسویاندن آنهاست.
2- افسردگی و درد را بپذیرید: پذیرش به این چم است که نکوشید با انجام کارهای گوناگون بار دردناک آنها را کم کنید، بجایش افسردگی را پذیرفته و بگذارید
سراپای شما را جاگیری کند، میبینید که در کوتاهترین زمان نه تنها دیگر دردناک نیست که افسردگیتان به یک ابزار خوشیآور اندیشیدن نیز دگریسته.
3- بدنبال خود راهکار نباشید، بدنبال دشواری باشید: از خودتان پیوسته بشیوههای جورواجور بپرسید که چه چیزی مایهی نگرانیاتان است، چه چیزی
اندیشه شما را به خود گرفته، ترسهای درونتان چه هستند (مرگ، بیکاری، بیپولی، ..)؛ دانستنِ دشواری نیمی از راهکار است:
راهکاریابی - Problem Solving - صفحه 2
سرانجام بکوشید دورای میان انگیزههای خوداگاه و ناخودآگاه، نیمسپهر چپ و راستتان را هم بکاهید.
برای کاستن دورای نیمسپهرای مغزی:
از هر دو نیمسپهر خود کار بکشید: از دستان خود به یک اندازه کار بکشید، با ورزش بیشتر
Corpus Callosum یا پینهپیکر مغزتان که شاهراه هنبازش (sharing) میان دونیمسپهر باشد بزرگ شده و توان آگاهیرسانی میان دو نیمسپهر میافزاید:
همچنین، "ناخوداگاه" در ریخت معمول توانمندی بالاتر و دسترسی بیشتری به دادهها دربرابر خودآگاهیتان دارد؛ برای همسنگیدن (توازن برقرار کردن) نخست با
کمخوابی هنگام افسردگی بیاغازید. کم خوابیدن زمانیکه افسرده هستید زمان و بُنمایههای بیشتری را به خودآگاهتان میدهد و از همینرو اندیشههای خودآگاهیاتان شانس چیرگی میابند.
درباره خودآگاهی در این جُستار نیز پیشتر چیزهایی گفتهایم: خویشتنداری (خودآگاهی، انگیزشها، ...)
در کنار آن، تنها راه برای همسنگیدن همیشگی میان خودآگاه و ناخودآگاه پیشگیری از خودفریبی است. خودفریبی ابزاری فرگشتیک است که یکی از
هنودهای کناریاش (side-effects) جدااندازی میان خودآگاه و ناخودآگاهی آدمی است. برای این من دو کتاب آپلود کردم، یکمی "The Folly of Fools - The Logic of Deceit and Self-deception in Human Life" به شما چرایی و چگونگی کارکرد خودفریبی و نمونههای زنده آن را میدهد.
دومی که «مهاد لوسیفر» یا همان The Lucifer Principle باشد، درباره چگونگی هنایش (تاثیر گذاری) دیگران در نگرش ما به خودمان میباشد.
مهادِ لوسیفر همان نیروهای ویرانگر درونیامان هستند که هنگام ناخوشنودی یا سرخوردگی مایهی بیماری یا کنارهگیری از زندگی و .. در ما میشوند؛ به سخن بهتر، همه کُنشهای ما
آنجور که سادهانگارانه برداشت میشود تنها و تنها در راستای سود خویشتن نبوده و فاکتورهای مهند و سرنوشتساز دیگری نیز آنجا هستند که مایهی انجام رفتارهای
ناسازگار و گاه خودستیزانه میشوند.
این رفتار در همه ترازها دیده میشود، در تراز یاختهها، یاختههایی که کارکرد خویش را سودمند نبینند دست به خودکشی (apoptosis) میزنند،
در تراز همبودین نیز آدمهایی که کارکرد و زندگی خود را آماجمند نبینند دچار سرخوردگی شده و به خودکشی یا کنارهگیری از دیگران میگِرایند.
اکنون زمانیکه با همه این ابزارها مغزتان را سازوبرگ دادید، میتوانید بازنگریسته و ببینید همچنان کابوس میبینید یا نه