از آنجایی که کار فلسفه اندیشه و وادار به اندیشیدن است و همینطور پیرو بحث هایی که پیرامون زنان و اندیشه ی زنان شده فکر کردم بد نباشد نوع اندیشه ی زنان را در فلسفه به بحث و بررسی بنشینیم.
در این جستار همزمان با اینکه به تاریخ فلسفه و روندی که اندیشه ی مردان به آن روح بخشیده را نگاهی بیندازیم جای خالی تفکرات زنانه و اندیشه ی انان را نیز بررسی خواهد شد.
برای مقدمه شایسته دانستم تحلیلی از خانم نوشین شاهنده که به تفکر ات زنانه در فلسفه کرده اند را آغاز گر این جستار کنم
نوشته اصلی از سوی نوشین شاهندهبه نظر می رسد كه ارتباط زنان با فلسفه ارتباطی دوگانه است. این دوگانگی را می توان از یك سو در ارتباط زنان با تاریخ و «سنت فلسفی» دانست و از سوی دیگر در ارتباط ایشان با «تفكر فلسفی». تردیدی نیست كه در فلسفه – دست كم فلسفه ی قانونی (canonical philosophy) – تعصبی مردانه وجود دارد، تعصبی كه همواره زنان را بر آن داشته است تا سنت فلسفی را همچون سنتی زن ستیز دریابند. این زن ستیزی گاه در آثار و آرای فیلسوفان بسیار صریح و آشكار است و گاه نیز اندیشه های این فیلسوفان چنان است كه دست كم می توان گفت قابلیت تفاسیر جنسیتی را داشته و بیانگر تبعیضی جنسیتی در سنت فلسفی اند. اما آنجا كه زنان را در ارتباط با تفكر فلسفی قرار می دهیم، می توانیم دریافت كه زنان همواره در سراسر عرصه ی تفكر فلسفی حضور داشته اند، آنچنان كه تكرار این پرسش كه چرا زنان اندكی در فلسفه وجود داشته اند، پرسشی درست نمی نماید. مگر تعداد مردان در این عرصه چقدر است؟ تاكنون و تا به امروز، فلسفه در نسبت با سایر علوم و معارف همواره در رده ی اقلیت قرار داشته است. بدیهی است كه زنان در سنت فلسفی از امتیازات كمتری نسبت به مردان برخوردار بوده و در ارتباطی نابرابر با آنها به سر برده اند؛ اما ویژگی «خردمندی» زنان در عرصه ی تفكر فلسفی، شاید بتواند جایگاه شایسته تری را بدانها بخشد. بخش نخست (تز)، یعنی «زنان و سنت فلسفی»، تبیین و گزارش تاریخی مختصری از مطرودسازی و حذف زنان از این كانون را به دست خواهد داد و بخش دوم (آنتی تز)، یعنی «زنان و تفكر فلسفی»، با استفاده از تفاوت بین مفاهیم «فهم» و «خرد» از دیدگاه كانت و هگل و نیز با استفاده از روش «دیالكتیك» هگلی به این استدلال می پردازد كه آیا تفكر زنانه می تواند تفكری بالذات فیلسوفانه باشد؟ تفكری كه شاید بتواند نویدبخش «یگانگی آرام و بی كم و كاستی» باشد – آنچنان كه هگل اذعان می داشت و آنگاه «جهانی بی دغدغه، بی كم و كاست و بی هیچ اختلاف درونی»، كه شاید بتواند نتیجه ی چنین تفكری باشد، حاصل شدنی؟ افزون بر این، این پرسش مطرح است كه آیا روش دیالكتیكی هگل می تواند راهی برای نفی دوآلیسم و سلسله مراتب ارزشی آن باشد كه تاكنون زنان را به حاشیه كشانده، نادیده انگاشته و حتی حذف كرده است؟ بخش پایانی (سنتز) نیز به بررسی این امر می پردازد كه چگونه شخصیت دوجنسیتی زنان و روش دیالكتیكی تفكر ایشان و در نتیجه خردمندی برآمده از آن می تواند دوپاره گی های معاصر جنسیتی را در عرصه ی اجتماع یگانه كرده و در فرایند توسعه ی پایدار جامعه عهده دار نقشی مهم باشد.
الف) زنان و سنت فلسفی
بی شك سنت فلسفی، از افلاطون گرفته تا كانت و حتی پیش از افلاطون (فیثاغورس) و پس از كانت (هگل)، سنتی زن ستیز بوده است؛ زن ستیزی یی مرسوم و متداول كه همچون میراثی از پیشینیان برای آیندگان به ودیعه نهاده شده است. اگر از فلسفه ی باستان آغاز و سراسر سنت و تاریخ فلسفه را نگاهی كنیم، به طور كلی درمی یابیم كه «مردان»، «فرهنگ»، «ذهن»، و «عقل» را بر «زنان»، «طبیعت»، «جسم»، و «احساس» برتری داده شده اند. از عصر پیش سقراطی تاكنون، تفكر سلسله مراتبی (hierarchy) ارزش ها، یعنی این فرض كه تفاوت و تضاد چنین سلسله مراتبی را تبدیل به میزان و معیاری (norm) در فلسفه كرده، اساس بسیاری از تحقیقات فلسفی بوده است. برای مثال. به تصور فیثاغوریان، جهان آمیزه یی بود از اصول مرتبط با صورت متعین كه از نظر آنها خوب بود و اصول دیگری كه آنها را با صورت نداشتن یا چیزهای نامحدود، نامنظم یا بی نظم، مرتبط می دانستند و بد یا پست می شمردند. فیثاغوریان جدولی را تنظیم كرده بودند كه اساس آن بر تفاوت بین اعداد فرد و زوج مبتنی بود و یك طرف این جدول بر طرف دیگر برتری داشت و علت آن برتری هم در رابطه یی بود كه با تضاد بین صورت و بی صورتی یا همان تمایز صورت و ماده نشان داده می شد كه از اصول اولیه ی تفكر فیثاغوریان بود. این جدول حاوی ده قسم اضداد بود: فرد/ زوج، محدود/ نامحدود، واحد/ كثیر، راست/ چپ، سكون/ حركت، مستقیم/ منحنی، روشن/ تاریك، خوب/ بد، مربع/ مستطیل، و بالاخره مرد/ زن. یعنی بدین ترتیب، هر چیز خوب، خیر، پسندیده و نیكو با مردان در یك طرف قرار می گرفت و هر آنچه بد، شر و ناپسند بود با زنان در سوی دیگر. همین نگاه سلسله مراتبی و عمودی (vertical) بعدها نیز در آرای سقراط، افلاطون، ارسطو، آكویناس و... تكرار شد و در دكارت به اوج خود رسید؛ آنچنانكه تبدیل به مقیاسی (criterion) در فلسفه و در عین حال منجر به اشتقاق و دوپاره گی یی (dichotomy) در آن و در نهایت رسوب كردن تفكری از بنیان دوآلیستی در سنت و تفكر فلسفی شد؛ دوگانگی یی كه هنوز هم فلسفه از آن رهایی كامل نیافته است. بدین سان، سنت ما – چه به طور صریح و چه از طریق تصاویر و استعارات – به ما می گوید كه فلسفه فی حد ذاته و ملاك ها و معیارهایش، همچون عقلانیت و ابژكتیویته، همیشه هر آن چیزی را كه همراه با زنان و زنانگی بوده، حذف كرده و كنار گذاشته و حتی برای آنها هویتی مردانه قائل شده؛ یا دست كم، «جنسیت» را با معیارهای اصلی خود همراه ساخته است. تاكنون سنت فلسفی با استفاده از دو ابزار «انحصارطلبی/ مطرودسازی» (exclusion) و «عینی نگری/ ابژه سازی» (objectification)، در طول تاریخ به این استدلال پرداخته است كه فلسفه و فلسفه ورزی قلمرویی به تمام معنی مردانه است، قلمرویی كه زنان به واسطه ی داشتن ویژگی ها و صفاتی فرومایه و حقیرانه – كه آن ویژگی ها را نیز خود فیلسوفان مرد تعریف كرده و خاص جنس زن دانسته اند – قادر به ورود و حضور در این عرصه نیستند. اما این نكته را نیز فراموش نكنیم كه اگر مردان در طول تاریخ فلسفه را محدود كرده اند، این امر به معنای محدود بودن خود فلسفه و تفكر فلسفی نیست.
ب) زنان و تفكر فلسفی
اگر همچون كانت فلسفه را «آموختن اندیشیدن و نه آموختن اندیشه ها» بدانیم و اگر همچون هگل روش درست در تفكر فلسفی را روشی بدانیم كه حقیقت و ضدحقیقت، درست و نادرست و خوب و بد همه را در نظر بگیرد، بدین معنا می توان گفت كه زنان همواره در متن فلسفه و تفكر فلسفی حضور داشته اند. دیالكتیك «خدایگان و بنده»ی هگل به ما می آموزد كه چگونه بنده به این دلیل كه باید هم به شناسایی خدایگان و هم به شناسایی خویش پردازد و در واقع هم چشم اندازهای خدایگان و هم چشم اندازهای خودش را داشته باشد، می تواند همواره دو حوزه ی مختلف را با یكدیگر تلفیق كند. سیمون دوبووار كه برای اولین بار در كتاب جنس دوم خود، برای نشان دادن رابطه ی بین مرد و زن از دیالكتیك خدایگان و بنده ی هگل استفاده كرد، اظهار داشت كه اگرچه زن به راستی بنده ی مرد نیست، با وجود این، حدود آگاهی و بصیرت و بینش اش همواره همچون یك برده قلمداد شده و در طول تاریخ، زن نه در راستای برابری با مرد زیسته و نه برابر با او تشخیص داده و به رسمیت شناخته شده است. هر چند كه برخی استفاده از چنین مدلی را برای نشان دادن رابطه ی بین مرد و زن درست نمی دانند و معتقدند كه دیالكتیك خدایگان و بنده ی هگل، دیالكتیكی است كه فقط بین «مردان» صورت می گیرد و اساساَ «زنان» و «بردگان» را نمی توان در یك ردیف قرار داد؛ چرا كه با این كار در عمل قول به بردگی زنان را پذیرفته ایم و حال آنكه در فلسفه ی هگل «زن» و «برده» هر یك ارتباطات بسیار متفاوتی را با «زندگی»، «مرگ»، و «كار» دارند؛ با وجود این، به نظر می رسد كه زنان همواره با استفاده از تفكری دیالكتیكی كه معتقد به جمع اضداد و تلفیق چندگانگی هاست، توانسته اند زیستی خرمندانه داشته باشند، حال آنكه اغلب مردان بیش تر در عرصه ی تفكری علمی و استنتاجی باقی مانده اند. شاید بتوان این امر را با تفاوتی كه كانت و هگل میان «فاهمه» و «خرد» می گذارند و روشی را كه به ترتیب برای هر یك برمی شمرند، یعنی روش «تحلیلی» و «تركیبی» یا «دیالكتیكی»، نشان داد. موضوع فاهمه، همچنان كه كانت می گوید «گوناگونی نگرش های حسی» است، حال آنكه موضوع خرد «یگانگی و هدایت فهم به سوی وحدت بیشتر» است. فاهمه امور متكثر را شناسایی می كند اما نمی تواند وحدت و انسجامی را میان آنها قائل شود و این كار خرد است كه می تواند این تكثرات را نظم و وحدت بخشد و منسجم سازد. بدین ترتیب، اگر بپذیریم كه زنان همواره خواسته یا ناخواسته دیالكتیكی و در نتیجه خردمندانه اندیشیده اند، می توانیم گفت كه آنان به روش درست در تفكر فلسفی دست یافته و همواره فیلسوفانه اندیشیده اند. افزون بر این، به نظر می رسد كه روش دیالكتیكی هگل می تواند به حل دوآلیسم و تفكر ثنویت گرای آن منجر شود، ویژگی یی كه می توان گفت زنان بیشتر دارای آن اند. در واقع، پدیدارشناسی روح هگل، سعی در به چالش كشاندن جفت های متناقض دارد؛ یعنی همان دوآلیسمی كه بین ذهن و ماده، كلی و جزئی، تاریخ و طبیعت، سوژه و ابژه، خود و دیگری، و بالاخره مرد و زن وجود دارد. روش درست اندیشیدن فلسفی یعنی تفكر دیالكتیكی می تواند به رفع دوآلیسمی بیانجامد كه اساس فلسفه ی سنتی را شكل داده است. از همین رو است كه برخی بر این باورند كه برخورد مرد و زن نه همچون نبردی است كه بین خدایگان و بنده صورت می گیرد كه در آنجا خدایگان و بنده هر یك موجودیتی متفاوت و نابرابرند، بلكه ازدواج و وصلتی است میان مرد و زن و این وحدت و یكپارچگی بسیار دور است از جنگ میان جنس ها. این بدان معنا است كه وحدت مرد و زن در این مرحله می تواند سبب پیشرفت و توسعه ی هر چه بیشتر انسان و جامعه ی انسانی شود.
ج) ضرورت فلسفی حضور و مشاركت زنان در جامعه
فلسفه باید در خدمت دگرگون ساختن آیین كار جامعه ی بشری باشد؛ دست كم این همان چیزی است كه فیلسوف – جامعه شناسان معاصر در پی آن اند. امروزه دیگر روشن اندیشان جوامع نمی توانند از كشاكش واقعیات اجتماعی به آرامش «برج عاج» فلسفه پناه برند. فلسفه ناگزیر به ورود در جریان زندگی است و نمی تواند در عرصه ی تأملات نظری صرف باقی بماند. از آنجا كه بخشی از زندگی اندیشیده ی اجتماعی زنان متأثر از آرای فلسفی است ... تدقیق در آنها می تواند راهگشای تكوین جامعه یی انسانی مركب از زنان و مردانی باشد كه با تمرین تعمیم تجربیات جهانی به شرایط زندگی خود تا رهایی از محدودیت های ناخواسته ی تاریخی – اجتماعی گام برمی دارند و طغیان های هیجانی را با جنبشی اندیشیده به سوی برابری و آزادی انسانی به پیش می رانند. برای مثال، برخورد دیالكتیكی با شرایط زندگی در این پرتو از یك سو زنان را از یوغ اندیشه های وحدت گرا و در نتیجه وابسته ساز به مردان و نظام مردسالاری می رهاند و از طرفی با تقویت خودشناسی زنانه حضور «جنس دوم» را در عرصه ی مناسبات اجتماعی تقویت می كند. از منظری فلسفی – همچنان كه گذشت – ذهن فهیم مردانه وحدت اضداد را ناممكن می انگارد و به چندگانگی یا دست كم دوگانگی آن معتقد است. در مقابل، ذهن خردمند زنانه معتقد به یگانگی و وحدت اضداد است و می تواند چندپاره گی و گسست ها را انسجام بخشیده و آنها را تحت مقوله یی كلی وحدت و نظم بخشد. از همین رو است كه حضور فلسفی – اجتماعی زنان در عرصه های متفاوت جامعه می تواند به حل چندگانگی ها و تناقضات برآمده از نگاه یكسویه ی فاهمه ی مردانه برآید. بنابراین، در حالی كه فهم به درك حقیقت كامل نمی رسد، خرد به درك پیوند و یكسانی جدایی ها و نایكسانی ها نائل می آید. فهم وظیفه ی مهمی دارد، ولی چنین می انگارد كه همه ی حقیقت را می یابد و لذا این خودفریبی او را شایسته ی اصلاح توسط خرد می سازد. ذهن خردمند اما در این میان نمودار بازگشت برابری جنسیتی به واسطه ی ضرورت مشاركت اجتماعی زنان و مردان در نظام اجتماعی است. وحدت ناشی از این جامعیت ضدین اما در كنار تفكیك پذیری ثغور شخصیتی زنان و مردان باقی می ماند و بنابراین وجود وابسته ی زن و مرد به طور مكمل، ولی در حدودی مشخصاً كاركردی، ساخت توسعه ی اجتماعی را رقم می زند. بدین سان، شاید بتوان دریافت كه تفكر خردمندانه ی زنانه، تفكری كل نگر است كه می تواند به چندگونگی های مختلف در عرصه ی اجتماع پایان دهد و در نتیجه نویدبخش جامعه یی یكپارچه و منسجم باشد(نوشین شاهنده)