نوشته اصلی از سوی
Mehrbod
این هم به درد نمیخورد, چنانکه ژیژیک فیلسوف در همین باره نوشته, نمیشود کسیکه از خردسالی از دیگران
زندگیش جدا شده و هیچ دوست و آشنایی و آشناییای در جهان "مدرن" ندارد را پس از اینکه به ١٨
سالگی رسید را به یکباره ول کرده و به او بگویند, «برو در اجتماع مدرن زندگی کن و اگر خوشت
آمد همانجا بمان و دیگر برنرگرد, ولی اگر خوشت نیامد دیگر برای همیشه با مایی», کار نخواهد کرد.
روشنه, این نوجوان هرگز در جامعهیِ مدرن دوام نخواهد آورد, چراکه او مهارتهایِ نیازین برای زندگی
در چنین جامعهای را ندارد. بیشمار چیزهای ریز و درشت هستند که من و شما و هرکس دیگری که در شهر
بزرگ شده از همان کودکی آموختهایم. اینکه چگونه بایستیم, چگونه حرف بزنیم, چگونه درخواست کمک
کنیم, چگونه با دیگران نشست و برخاست کنیم, چگونه با دوستان پسرمان (اگر پسر اید) در پارک کنار
هم نشسته و چند نخ سیگار یا گراس دود کنیم (و آنرا هم دست به دست کنیم), چگونه با
دوستان دخترمان (اگر دختر اید) در کافیشاپ دور هم بنشینیم و در گوش هم پچپچ کنیم و
از کیف همدیگر تعریف کنیم; چگونه با آدمهایِ بیگانه سر سخن را باز کنیم و .. و .. و..
همهیِ اینها نیازمند این میباشند که نوجوان از همان آغاز نوجوانی اینها را خُرد خُرد بیاموزد واگرنه
شوکی که به او پس یکباره آشنا شدن با اینها درون میشود, او را با بیشترین احتمال بسوی "خانه"
و جاییکه او از چند و چون چیزها سردر میاورد, یعنی خویشاوندان "آمیش" اش بازخواهد گرداند.
این خوگرفتی و همراهی با گلّه را نیچه همان «گلّهرانه = Herdentrieb» نامیده
و ازینرو, چه میشوارانه, چه آمیشوارانه, هر دو در خود این گلّهرانگی را همواره دارند.