برخورد از نزدیک
تقریبا از نفس افتاده, از چهار پله ی باقیمانده هم بالا می روم, کیسه های خرید را به زمین می گذارم و در ِ آپارتمانم را باز میکنم. از راهروی تاریک به آشپزخانه, جایی که موادغذایی را در یخچال بچپانم می روم و بعد به اتاق ِ اولی, می خواهم کیفم را در آنجا و نامه ها را روی میز بگذارم که او را می بینم.
او میان دو باندِ بلندگو با بلوز گشادِ قرمز ِ به بالا سُرخورده, کپل ِ صاف و برنزه, ران ها ی از هم باز روی موکت درازکشیده است. به آهستگی سرش را با چرخشی به سوی من بالا می آورد و با لبخندِ ظریف و بازیگوشی بر لب ها یش نکاهم می کند و می گوید
" بَه, چه عجب" و ادامه می دهد" خیلی وقته که در انتظارتم"
قلبم می ایستد, برای چند ثانیه, و سپس ضربه های تند و سریع اش تا نوک موهایم شروع به زدن می کند. تا حالا اینجوری جانخورده بودم. می بینم که زندگی منظم روزانه ام به سرعتِ برق از هم وا می رود.
آن زن, زنی که کاملا خودمانی روی زمین درازکشیده و مشغول مطالعه است, منم. آره, خودم هستم. انگاری روزهاست که بر زمین دمرافتاده و کتاب می خوانَد, با بلوز قرمزِ کمی به بالا سُریده و با ساق هایی که در هوا بازی می کنند.
به سرگیجه می افتم, چشمانم سیاهی می رود, درلحظه, هم سردم است و هم گرم. لرزم می گیرد. در گوش هایم سوتی تحمل ناپذیرکشیده می شود. حرف نمی توانم بزنم. به هوا نیاز دارم. اصلا نمی توانم نفس بکشم, دارم خفه می شوم.
به آهستگی از جایش بلند می شود. النگوها یش تا مچ دست به پایین می افتند, وقتی که به سویم می آید. می گوید " دِ, بیا دیگه" و شانه هایم را می گیرد. خودم را پس می کشم, تماس ِ بدنی اش شبیه برق گرفتگی است. نه, رویا نیست, شبح نیست, دستی نرم و گرم است, بازویی پرزور و زنده که خودش را تا گردنم می سُراند و بر شانه هایم می افتد. حس می کنم که کُرک-موهای پس گردنم سیخ شده اند, پوستم از هم کشیده می شود.
" میدونی" درمانده شروع می کنم به زمزمه؛ " میدونی, بارها واسه خودم چنین لحظه ای رو نقاشی کرده بودم, همیشه قبل از بخواب رفتن, صحنه هایی به این شکل رومجسم کرده ام اما ..." می گوید: " میدونم. و حالا وقتش رسیده, میرم که چایی رو دُرُس کنم." از من کَنده می شود و پابرهنه به آشپزخانه می رود.
گرمای دستانش هنوز شانه هایم را می سوزاند. زانو می زنم, زانوهایم از من دور می شوند. به زمین می نشینم و سرم را لای دستهایم پنهان می کنم, چشم ها را می بندم و می کوشم که آرام و عمیق نفس بکشم تااین آشوبی که درونم را از هم پاره می کند آرام بگیرد و بتوانم دوباره به خود آیم. چند روزی می شود که درشکمم, کسی صدایم می کند. مثل وقت هایی که از چیزی تحریک بشود. اما اینجا – یک رویا! باید این پریشانخیالی را از خودم دورکنم و به واقعیتِ خودم برسم. می ترسم که بندهای زندگی بسیار منظمم پاره و از هم جداشوند. عقل, فکرِبازو روشن, منطق- نه هیچ چیز نمی تواند کمکم کند تا دوباره سرپا شوم.
صدای ریخته شدن ِ آب در کتری را در خلال این کلنجارهای فکری می شنوم, صدای جابجایی ظرف ها را. نه, نباید بی حرکت اینحا بنشینم, باید به آشپزخانه بروم, همین الان و بی معطلی, این زن, این من را ببینم و مواظبش باشم.
کاملا خودمانی, خودمانی تر از هر کسی در دنیا در آشپزخانه ی من دو فنجان را می شوید و شکردان را پرمی کند.
گهگاهی خنده ی ریزی به سمت من می زند, مثل آن که بخواهد به بچه ی ترسیده ای احساسِ امنیت بدهد.
نه می توانم و نه می خواهم که حرفی بزنم. طلسم این جادوی غریبی که مرا بندی ِ خودکرده است را نمی توان با کلمات شکست. به چارچوبِ در تکیه می دهم و او را می پایم- فقط همین. معنای هرحرکتی را از بَر است.
بارها جلوی آینه مسخره بازی درآورده و رقصیده ام, ساعت ها تلفنی حرف زده ودرهمان حالت به حرکاتِ صورت و بدنم در آینه باریک شده ام- اما حالا اینجا در آشپزحانه ی من همه چیز طور ِ دیگری است. او کاملا حق به جانب رفتار می کند, اما من بی تابی ای را دربین خودمان احساس می کنم. هنوز کمی می لرزم, ولی از او آرامش و گرما بیرون می زند؛ از دست هایش, بازوهایش, حرکتی که به اجزای بدنش می دهد و از آن حالت لبخندش به من. تنها یک چیز را می خواهم: به سویش کشیده شوم, خودم را در آغوشش بیندازم, به او بچسبم و صورتم را در انحنای گردنش چال کنم, او را حس ِ کامل کنم و آرامشش را در درونم جاری. اما نمی توانم. چسبیده به دربه مانند چوبی ایستاده مانده ام. قلبم هنوز تا گلویم می تپد, دهانم خشک است و پس ِ گردنم یخ زده است.
کاش این لحظه ی پرهیجان و غیرقابل تحمل به زودی به پایان برسد... چای آماده شده و او سینی در دست به اتاق خواب می رود, آن را بر عسلی می گذارد و بر تخت می نشیند. آنطورکه مرا نگاه می کند, یعنی به سویم بیا. کنترل اعصابم را ندارم. سیگاری از پاکت سیگار بیرون می کشم. چوب کبریت ها می شکنند و هنوز سیگارم روشن نشده است.
" بیا, بیا اینجا درازبکش" را طوری با لطافت و ناز و مهربانی می گوید که چاره ای برایم نمی ماند تا خودم را از تنگی ِ شلوار آزاد کنم و درکنارش دراز بکشم.
خوابیده ام به پشت باچشمانی بسته و تپش ِ تندِ قلب. سعی می کنم که تندی تنفسم را کنترل کنم. سرم را روی زانویش می گذارد و نرم و دلچسب موهایم را نوازش می کند. به بالا نگاه می کنم, به چهره و به چشم های خودم. گرما و آرامش در من جاری می شود و نم نم آرام می شوم. به ناگاه احساس خستگی می کنم, خسته مثل یک مُرده, هلاک.
برای هر دوی ِمان چای می ریزد, به هر فنجان ِ چای دو قاشق شکر و کمی آبلیمو اضافه می کند. حیران در این فکرم> عجب, او چای را به همان اندازه شیرین دوست دارد که من.< او برای خودش سیگاری می گیراند. حرف زدن برایم, برای اولین بار در زندگی ام, بی خاصیت می شود. نیازی نیست چیزی به او بگویم او همه چیز مرا می داند و من هم همه چیز او را. رازی در کار نیست, کوچکترین پنهانکاری ای با هم نداریم, تمامی دیوارها و مانع ها از بین رفته اند. ما همدیگر را می شناسیم, تا مغر استخوان ِمان. در چشم ها ی همدیگر نگاه می کنیم, به اعماق آن فرو می رویم, طولانی و گرسنه به شکلی که تا حالا به چشم هایم خیره نشده بودم. در ژرفنای چشم ها خودمان را کاملا عریان, کودک, دختربچه, زن, مسن می بینیم, ازلی و امروزی, بیگانه از هم و بسیار نزدیک به هم. تحریکی از زانوها به سمت ران ها راه می افتند از شکم می گذرند و به قلب می رسند. چهار بازو خودشان را از هم می گشایند و دو بدن همدیگر را در آغوش می گیرند. محکم به همدیگر فشار می آوریم. نمی دانیم که قلب در کجا ی بدنمان این همه تند می تپد. مثل ِ این که سوار بر ترن هوایی در پارک بازی هستیم و قبل از آن که واگن به پایین بسُرد, در همان لحظه, لحظه ای که قلب و نفس از حرکت باز می ایستند, و سپس سقوط به اعماق.
من مشتاق او هستم ومی دانم او هم مرا می خواهد. با انگشتهایم صورتش را نوازش می دهم و نوازش می شوم. گرمازده از شور اشتیاق لبهای تَرَک خورده ی یکدیگر را می بوسیم, گاز می گیریم, دندان ها به هم ساییده می شوند, زبان ها همدیگر را هول می دهند و بالاخره در دهان داخل می شوند.
مزه ی دهانش: شکر, چای, توتون و همچنین آبی زلال. دندان ها سفید, براق, سفت و صاف. سق ها نرم و مرطوب. دست هامان به زیر بلوز و تی شرت می روند. زیر بغل ها گرم و خیس. نوک پستان ها رُمیده و برجسته.
لباس هامان را از تن یکدیکر می کَنیم. از جامان برمی خیزیم و به حلوی آینه می رویم. دست بر بدن هم می کشیم. من- چهارتا- دست هایش بر پشتم, بر کپلم. سرش کنار سرمن, سر من خوابیده بر گردنش, موهامان در یکدیگر. تشخیص مان از هم ناممکن. چرخان و خمیده, دست ها بر پوستِ سُرمی لغزند, انگشت ها در هم فرومی روند, ناخن های سرخ و طلایی بر پوست برنزه ی تراش خورده و نرم برق می زنند. در مقابل هم می ایستیم, چهارتا نیمرخ.
به زانو می نشینم و سرم را بر شکمش می گذارم, صدای درونم را می شنوم. صورتم را به ران ها و شرم- موهایش می فشارم. می بویمش- می بویمم. بویی که عاشقش هستم و هیچگاه به اندازه ی کافی نداشتمش. دلم می خواهد که خودم را در این بو دفن کنم.
بر زمین دراز می کشد و مرا به سوی خود می کشد. دوباره سرم را بر شکمش می گذارم. ناخن ها بر پشتم, از کپل ها تا زیربغل کشیده می شوند. در موها فرو می روند. جشن. زبان بر گردنش می سُرد, بر گردی ِپستان می چرخد تا به نوکش برسد. مزه ی زیربغل بر زبان. عرقِ لب هایش را از لبم می بوسد. موهای طلایی نرم و لطیف مثل تاج ِ گلی دور ِ ناف – درخشندگی ِ خیسی ِ میان دو شرم-لب ها, رنگ خاکستری و صورتی شان, رنگ ِ آن اسفنج دهانه, لغزندگی, کلیتوریس ورم کرده به رنگ صورتی سیر. با نوک انگشت آرام آرام با آنجا بازی کردن, با کف دست برآمدگی داخلی
بالای ران را فشاردادن, لرزش ِ ریتمیک ِ کپل هایش مرا هم می لرزاند. زبان از پوستِ مرواریدی بالای ران رو به پائین سُر می خورد, تا گودی ِ داخلی ِ زانو و از آنجا تا قوزک ِپا, بعد مکیدن و دندان دندان کردنش و لیسیدن ِِ کف پا. مچ پایش را در دست گرفته تا پایش را عقب نکشد. شست پا را با نوک زبان دورزدن, آن را در دهان ِ پرآب پنهاندن و محکم مکیدن و به آهستگی رهایش کردن.
آه و ناله ها و لرزش های ِ او, لرزیدن ِمن و ضربان ِ واژنم دردی سوزان را به ژرفنای درونم جاری می کند. با پشت دستش به گوشتِ داخلی ِ رانم فشار می دهد و همزمان با کف دست انحنای کونم را می نوازد. شستش به دورِ دهانه ی واژنم می چرخد و یکباره به درونش فرومی رود. شستم دراو, لمس می کند دیواره های واژن را و نوازش می دهد دهانه ی رحم را. انگشتی به سوراخ کون فرو می رود. آن دیواره ی نازکی که این دو سوراخ را از هم جدا می کند! انگشت ها حرکاتی دَوَرانی بر پایه ی کلیتوریس دارند, جنبیدن ِ کپل ها, یک سونات, یک رقص. ریزش آبشاری از شست پا به سمت قلب, لرزیدن و درخود جمع شدن, درد, آن کشش ِ درون ِ شکم.
باید تمامش کرد. اضطراب و تشویش از تمامی ذرات بدن بیرون می زنند, همه جیز به دور خودش می چرخد, دیگر نمی توان جلوی هیجانات را گرفت. به لَختی نباید اجازه داد. هنوز نه.
صورت را در خیسی ها پنهانیدن, خود را مزه کردن, نوشیدن, نه هرگز نمی توان همه چیز را به اندازه ی کافی داشت. با نوک زبان مزه ام را, طعمی را که تا امروز لب ها و دستهای دیگران برخود داشتند. همه ی پنهان شده ها را, چروک ها و عمق ها را کاویدن, با لب ها تمامی رطوبت شرم-لب ها را بوسیدن, با دست ها کپل ها را چنگ زدن.
ماهیچه ها از هم باز می شوند, ران ها به هم فشار می آورند, لزجی ها از شرم-لب ها محو می شوند و به هم می چسبند. ریزش ها, تکانه ها, لرزش ها, دردها. درست مثل پاسیفیک, وقتی که موجی بزرگ مرا به درون کشید, وقتی کف دریا لرزید و سرانجام مرا به ساحل انداخت. حالا هم مثل آن روز روی بدنش درازکشیده ام, نفس نمی کشم, لرزان و تقریبا از خود بیخود شده.
به او نگاه می کنم, موهای او چسبناکند به مانند موهای من. صورتش سرخ شده و لب هایش خشک, مثل من. بدن هامان هنوز تبدارند. خودم را به سویش خم می کنم و چشم هایش را می بوسم. " دوستت دارم"
هامبورگ/ آپریل 2006
رونوشت از http://www.maniha.com/article-print-94.html