سالهای مدیدی بود که میخواستم سكوت ازلی خود را به بهانه ای بشكنم ....
چه بهانه ای بهتر از اینكه من تنها تا هزار سال دیگر بیشتر زنده نخواهم بود؟
خوب میدانم که هزار سال برای بیان جفایی که از سوی رفیق قدیمم به من
رفته هرگز کافی نیست .... البته من میتوانم همه ماجرا های بی پایان را در یك
آن بیان کنم منتها چون شما آدمیزادگان هنوز نوعیت مغزتان حتی مادون آنالوگ
است, مجبورم دندان به جگر پاره بفشرم و آرام آرام آنطور که بتوانید هضم کنید
بنالم ....
جایم بد نیست .... سایه طوبی را برسر، جویی روان از شراب در کنار و گهگاه
پاچه طیهوری چاق ویا حوری داغ در دست دارم .........دوست قدیمی که در بالا
به جفایش اشاره کردم کسی نیست جز خدا .......... خدایی که همه را از انس
و جن و خود بدبختش و من مظلوم را سر کاری گذاشت که هیچ امیدی برای
رهیدن از هزار توی تاریكش نیست ....
بیكار بود ... حوصله دمدمی اش سر رفته بود .... بازیچه میخواست .... نوك
انگشتش بد جوری میخارید به دنبال سوراخ جدید میگردید .... در خلقت
قبلی اش که فرشتگان را خلق آرد، گدا بازیهاش گل کرده بود و دو تكه زیاد آمده
از پر وپیت فرشتگان را با زحمت به پس و پیششان چسباند و سوراخشان را
کیپ گرفت .... به همین خاطر بود که وقتی شمایان را خلقید در ابتدا خواست
اسم بنده جدید را سوراخ بگذارد, منتها ترسید که همگان به عقده همیشه
پنهانیش پی ببرند .... با من مشورت کرد ... سكوتی پر معنی و سوزناکی کردم
.... من تنها کسی هستم که بعد از خلقتم سفته شده ام و هنوز که هنوز است
میسوزم ..... سكوت کردم تا مرتكب اشتباهش شد چرا که هنوز جای حفره های
که در میانگاهم ساخته بود بی امان میسوخت. تازه
تازه خود خدا بیشرمانه سوزش مرا به علت آن نامید که من اهل دوزخم ......
منی که تمام سرشتم از سبزی بهشت ساخته شده بود ..... وای که چه خدای
فراموش کار و فرومایه ای دارید شما ....
اولین موجودی که خدا ساخت و آدم نامیدش خنده عرش و فرش را برانگیخت
..... نخستین نمونه آدمیزاد چیزی نبود جز یك دونات یا سوراخكلوچه که خدا به
عنوان شاهكار خلقت به همه نشان داد .... خدا پنداشت خلق از قلت حفره های
مخلوق جدید به وی میخندند ..... دونات را به شهد روان تر نمود و خدایگونه
غیبش کرد ...... مصدر آدمخوردن از همین لحظه به کتابهای لغت راه یافت .....
نمونه ناموفق بعدی نیمكره مملو از حفره بود که بعدها آبكش لقب گرفت و آلت
پیمانه کردن آب دریاها برای جماعت بیكارگان شد ...... خدا چند نمونه سوراخدار
دیگر ساخت که گاه گریه و گاه خنده بهشتیان را فراهم کرد ...... من جرات به
کار بستم و گفتم : یا خدا! تو که پدر خودت را در آوردی تا سوراخی برای آمیزش
بیافرینی .... شمایلش را از خود کپی آن .... مگر تو خود اکمل الكاملین
نیستی؟ ..... خدا تشری بمن زد و گفت: گه زیادی موقوف .....
بعد با حالت قهر رفت در گوشهای خلوت از بهشت که کوتاه ترین دیوار را با
جهنم داشت, پشت به همگان مشغول خاك بازیی کودکانه ای شد طولانی ......
تازه داشت بهشت بیخدا نظم و سامان طبیعی میافت که خدا با سر و رویی گل
و خاك گرفته به میان دوید و گفت:
ساختم آنچه را که باید شما را در عقل و هوش و صداقت نمونه باشد ....
دستش نزنید که هنوز شل است و وا میرود ....
موجود جدید شكمبهای تو خالی بود که پنج زائده بی خاصیت به نامهای سر،
دستان یمین ویسار و پاهای یمین و یسار به آن چسبیده بودند ...... خدا
شكمبه گلین را از سوراخی که میان پایچه های شكمبه بود کمی باد کرد .........
مانند کودکی که در باد کردن بادکنك افراط میكند او نیز افراط کرد و باد اضافی
چاره ای نداشت جز خروج ...... خروج باد موجب شد سوراخهایی دردسر زا برای
آدمیزاد بوجود آید ...... سوراخهایی که بعد ها چشم و گوش و بینی و دهان نام
گرفت .... خدا که حوصله نداشت تا منتظر خشك شدن مخلوق جدیدش باشد
به سرعت شكمبه را به آتشین ترین بخش جهنم برد و در کوره پخت ....... پخت
اول موجب بروز ترکی در جلوگاه مخلوق شد ..... همچنین به علت حرارت زیاد
شكمبه تغییر شكل داده و بعضی قسمتهای بالاتنه اش به طرزی مرموز
ورقلمبید .... خدا که از شوق میسوخت گفت حال به این موجود روح میدمم
...... عرش و فرش گرد و خاك کردند که صبر آن ..... خدا از گرد و خاك
عطسه اش گرفت و بی اختیار سر را در میان دستها پنهان کرد تا عطسه کند
...... همراه با عطسه او قسمتی از روح خداوندی به داخل سوراخهای مخلوق
سفالین راه یافت و موسیقی گونه از سوراخی بنام دهان بیرون زد ...... خدا در
عجب شد و گفت: به آلام نیامده بلبلی میكنی؟
مخلوق شرمگینانه به سرتاپای لخت خود و اندام پر پر و پیت فرشتگان نگاهی
کرد و با دست پس و پیش خود پوشاند و گفت: حالا خلق کردی چرا با لباس
نیافریدی؟ پس کو پوششم تا از نگاه این فرشتگان هیز حفظ شوم؟
خدا به اطراف نگاهی کرد از زاویه های سیاه جهنم تكه تارهای دود زده برداشت
و به مخلوقش داد و گفت:
خودت رو بپوشون که معصیت داره. این فرشته ها هم آدم به عمرشون ندیده اند
.....
آدم: اما من که آدم نیستم.
خدا: ما کلی زحمت کشیدیم تا ساختیمت. پس چه هستی؟ شكمبه سخنگو؟
عطسه متراکم اهورایی؟ سودای خانه گرفته در سر؟ هوای محبوس در تن؟
مخلوق خود را در تار سیاه چادر گونه پیچاند و با غمزه گفت:
مخلوق جدید خود را در تار سیاه چادر گونه پیچاند و با غمزه گفت: من هوا
هستم ... با (ه) دو چشم ...... خدا خسته تر از آن بود که بخواهد بر سر نام
چك و چانه بزند ..... زیر لب ناسزا گویان به بسترش رفت و با خرناسى رعد گونه
به خوابى عمیق غلتید ..... خوابیدها.... من به سراغ هوا رفتم ..... خندید و
:پرسید
اون چیز دراز وسط پات چیه؟
گفتم: دم
هوا سرخورده از پاسخم رفت مشغول چریدن بهشت شد و من سرخورده تر از
نحوه خلقت خود آرزو کردم ایكاش به جاى دم به این درازى چیزى کوتاه اما بدرد
بخورتر خدا برایم خلق کرده بود .... به سراغ خدا رفتم ..... شهامتی شیطانگونه
:بخرج دادم و به آرامى گفتم
!آ خدا
:....
!آ خدا:
چ چ چیه؟ مگ کورى که کپیدم؟:
.... نمیشه دم من از جلوم دربیاد ... وقتى میشینم ناراحتم میكنه:
حالا دیگه از خلقت ما ایراد میگیرى احمق؟ :
من سكوت کردم ..... اخلاق گه خدا را میشناختم که هر کس را که مزاحم
خوابش شود میفرستد به قعر جهنم ..... رفتم سروقت کتابخانه الهی که پر از
اسرار خلقته تا بلكه خودم دردم را دوا کنم .... در میان کتب و الواح و رقعات
بیشمار بالاخره راز پس و پیش کردن دم را آموختم گرچه همراه با عیب و ایراد
.....
بالاخره با گردنی افراشته رفتم سراغ هوا ...... مرا با دم جدید پسندید ..... به
هم آویختیم و تا اینكه فرشتگان بیكار و فضول خبر به پیش خدا ببرند کار از کار
گذشته بود ..... خدا خمیازه کشان بلند شد
!حالا دیگه به هواى من دست درازی میكنی گه؟ :
خدا هوا را گرفت و او را وارونه تكان تكان داد تا بلكه آب رفته رابه جوی برگرداند
...... اما از آنجا مكانیزم بدن هواى حامله با دیگر مخلوقات متفاوت بود هنوز خدا
گرم نشده بود که به جای نطفه حرام خود بچه بیرون افتاد ....... عربده خدا و
شیون طفل معصوم فضای بهشت را پر کرد ...... من که از پشت درخت طوبا
منتظر فروکش کردن غضب الهی بودم دویدم و بچه را بغل کرده و از جلوی دید
ناظرالنظارین گم شدم ......... خدا برسر میزد که بعد از عمری آبروداری حالا باید
تخم حرام را بر سر سفره سخاوت خود بنشانم ....... سن و سالدارهای عرش
خدا را به گوشه اى دنج کشیدند و گفتند حالا کاریست که شده ما شهادت
میدهیم که نطفه این طفل معصوم از صلب الهی شما صادر گردیده .... تازه مگه
شیطان خودش از کجا اومده؟ ... اون هم از دسته گلهای شماست ..... شما
که هزارتا کار اشتباه دیگه هم نظیر سیل و زلزله و غیره داشید کسى مگه به
شما خرده گرفته؟ .... این موجودات بدبخت و حقیری که گله به گله آفریده اى را
هر چه نازل کردی، گفتند شكر! ....... حالا تو هم بیا و از خر شیطان پیاده شو
..... که هر چه موضوع را آش بدهی مایه آبروریزی دستگاه خلقت خودت است
خدا نشست کنار رودى از شراب و پیاله پیاله نوشید تا آنكه همه چیز را در
.... بیخبرى از یاد برد
من بدبخت فارغ از تنبیه کنی خدا حالا تازه به خود آمدم و دیدم که عیالوارم .....
از آنسو هوا چیزهای گوناگون میطلبد و از سوی دیگر طفل گوهر بلورین از چشم
و ترکمان از حفره میانگاهی میپراکند ..... چند فرشته معصوم را با هزار وعده و
وعید رام کرده و مقداری از پر و پیتشان را گرفته و پوشكوار به دور طفل پیچاندم
هوا به اعتراض گفت: اونجوری بچه پاش کج میشه تازه بگذار تا دم جلویش را
.... خوب ببینم ..... از مال تو بهتر به نظر میرسد
البته به ما که خود کوه غیرتیم برخورد .... یك چسك گوشت آویزان آن توله از این
دم بلند مگر میتواند بهتر باشد؟
با گذشت زمان بچه بزرگتر میشد و هوا دیگر به دم من بدبخت محل نمیگذاشت
که بالاخره خدا از مستی در آمد و جبرئیل را فرستاد که بیایید کارتان دارم .......
من زن و زندگی را بر دوش نهادم و با واهمه ای بی پایان به سوی عرش
العراشین ( همان که بعد ها شد آسمان هفتم) به راه افتادم
هنوز به عرش العراشین نرسیده بودیم که بویى نامطبوع دماغمان را گدازاند
..... از جبرئیل علت را پرسیدم اظهار بى اطلاعی کرد ...... بالاخره به محل
موعود رسیدیم ...... خدا کنار حوض کوسر (با س) نشسته بود و داشت
پاهایش را در پاشویه میشست ..... بروی حوض دلمه های رنگارنگی دیده
میشد ..... خوب که دقت کردم دیدم گلاب به رویتان سودا و صفراى اضافى حق
تعالى است که حوض را به گه کشیده ..... تعداد بیشمارى ماهی زرین پولك
بهشتى از اشمئاز و عفونت بروی آب آمده بودند ..... خدا لاغرتر از همیشه بنظر
میرسید ..... با دیدن من تاب نیاورد و دهان به ناسزا گشود ..... رگهای پرخون
تمام چشمان مى زده اش را قلمرو خود کرده بود ..... به اشاره جبرئیل خیل
فرشتگان با تغارهاى مملو از آبلیموى دست افشار آمدند تا از حرارتش بكاهند
..... خداوند ظرف و مظروف را همراه هم غیب مینمود ...... دست اخر آروغى
طوفانوار از دهان بیرون داد و همه را گریزاند ..... من ماندم و هوا و موجود بینامی
.... که در بغل داشتم
خدا: بیا جلو نامرد! خجالت میكشی؟ کلاه قرمساقی سر اربابت گذاشتی
خجالت میكشی؟ ای موجود حقیر! تو به چه اجازه ای به خود رخصت دادی که
برى و سر در کتابخانه ازل کنى؟ این دم سر سوراخ مسخره که از جلوگاهت
آویزان شده حاصل آن تلاش بیهوده ات است؟ بسكه آن اوراق واقعا اوراقند و
قدیمی خود من که کاتبشان بوده ام جرائت نزدیك شدن به آنها را نداشتم ...
خودت را خیلی برتر حس میكنى؟ ارزش تو در نظر من دیگر از ارزش شیطانك
زنگ زده این ساعت همیشه خراب کبریایى کمتر است ... تو هم هوس خلق
کردن به سرت زده بود؟ بی مشورت من؟ بیار جلو آن توله را ... این شكمچه
حرامزاده است نتیجه آن اجتهاد بیحاصلت؟ این پوست بیفایده چیست که به سر
دمب بچه چسبیده؟
خداوند همچنان به غرولند هزیان گونه اش ادامه میداد که ناگهان چشم می زده
اش به سیمای هوا افتاد ..... دستی به جلوگاه صاف خود کشید و غبطه آنان
گفت: خب خواستی به خودم بگویی تا حاجتت را رفع کنم .... رفتی با این نره
خر خوابیدى که چى؟ آهای نگهبانان عرش بیائید و اینها را از جلوی دیدگاهم دور
کنید .... ببریدشان به جایى که دوزخ باشد اما آتش مرئى نداشته باشد ....
!بسوزند به آتشى که خود افروختند .... بفرستیدشان به شرزخ
شم شیطانی به من نهیب زد که وقت سنگسری نیست ..... چاپلوسانه عرض
کردم: خدا گه خوردم! من بدبخت مگر چه هستم؟ جز خرده ریزه ناکامیها و عقده
های بارگاه الوهیت؟ .. بگذار تا در اینجا بمانم ... رخصت ده تا این موجودات را
.... همینجا در مقابل جبروتت سگ آش کنم
خدا: حالا دیگه میخواهى مخلوقات مستقیم و غیر مستقیم ما را بكشى؟ اصلا
گه زیادى موقوف ... تمام این ماجرا نتیجه قضا و قدر برنامه ریزى شده خودمان
است ... آن پوست نیفتاده طفل معصوم را هم با فرمانى جداگانه قانونمندش
.... میكنم .... اینجا که شهر هرت نیست ... من همه وجودم طرح و تدبیر است
دل خداوند از دروغ آشكاری که گفت به آشوب افتاد و دوباره شروع به بالا آوردن
کرد ... به همراه دلمه هاى بالا آمده میشد سروشى روحانى را شنید که
همانند فرمانى ابدى در کائنات پژواك میافت: کثافت ها ... تا ابد این زهرمارى را
!بر همگان ممنوع میكنم ... بشكنید خم ها را و سد کنید نهرهاى مى را
من بخوبى سنگینى نگاه شماتت بار عرش و فرش را بر گرده ام حس میكردم
که مرا مقصر این فرمان لایتغیر الهى میدانستند ..... ایكاش مقام الوهیت بجاى
این فرمانهاى بى برنامه قدرى به ظرفیت بی انتهای خود میافزود که با یك بار بالا
آوردن، دنیا و آخرت را بر مخلوقاتش زهر نكند .... در غم خود بودم که دوست
صمیمی ام ازرائیل (با الف) دلدارانه دستى به شانه ام گذاشت و نجوا کرد: زیاد
به دل نگیر ..... دستگاه خلقت پر است از فرامین چند ماده اى معطل مانده در
شواری نگهبان برزخ .... تبصره اى به تن این فرمان خواهند دوخت که قناسى
.... اش را بگیرد
من: مثلا چه تبصره اى؟
ازرائیل: چه میدونم .... مثلا ممكنه بنویسند (شراب مطهر) بدون اشكال شرعى
... و عرشى است. اصطلاح علمى اش فكر کنم بشود شراب الطهور
من: این که از نظر منطقی به هم نمیخواند ... مثل اینست که بگوییم حلال
.حرام یا مرده زنده
.ازرائیل: سر خود را به درد نیاور که دستگاه خلقت مملو است از این سوتى ها
من که قدرى از سنگینى عذاب وجدان رها شده بودم به گوشه اى عزلت گزیدم
غافل از اینكه سرنوشت هوا و طفل معصومش بنا به سنت لایتغیر قرتاس بازی
الهی به گونه ای دیگر رقم خورده است .... راستش در همان اوایل ازل که همه
چیز نظم و نظام درستی نداشت آدرس (شرزخ) گم شده بوده و کسی پرواى
خبر چینی به خدا را نداشته است .... بسكه خداوند به هر چه که خلق میكند
علاقه دارد .... درست مانند هنرمندى که نمیتواند در دل نقدی کوچك بر زپرتی
..... ترین و صیقل نایافته ترین آثارش را بپذیرد
خلاصه از آنجا که کسی نشانی شرزخ را نمیدانست و حمالان سریع السیر
...... عرش تبعیدیان بارگاه قداست را به جایی دیگر فرستادند
قرنها به آرامى میگذشتند ..... صدها بار عریضه و درخواست برای دیدار به مقام
احدیت فرستادم .... هیچ جوابی نرسید ...... دلیل نامه هایم این بود که
میخواستم از شر دم جلویم خلاص شوم ..... دیگر هوایی در کنار نداشتم تا این
ابزار به کارم آید و کف دستهایم پینه دردناك بسته بود ..... جرات نزدیك شدن به
کتابخانه ازل را نیز نداشتم ...... خداوند برای اینكه کسی خودسرانه به اسرار
الهی اش دست نیابد چند تا از بهترین خدمتگزارانش را به دربانی آن در عظیم
مهر و موم شده کتابخانه گذاشته بود .... خدمتگزارانی که نه گوش داشتند تا
آنها را وسوسه کنم و نه مغز که خود بفكر فتح این باب بسته بیافتند ......
موجوداتی به نام دهانچنگال که فقط راه رسم دریدن را آموخته بودند ..... بهمین
دلیل مجبور به نامه پراکنی شدم ........ نه تنها خود خدا بی جوابم گذاشت
بلكه به مقربینش سپرد از هر در و دروازه ای مانند گربه ای گر مرا پیش پیش
........ کنند
قرنهای بی انتها به آرامی میگذشت ..... خدا بعد از وقایعی که بدنبال خلقت
هوا و طفل معصومش گذشته بود دیگر دم و دستگاه خلق کردنش را جمع و جور
کرده و به بیابان عدم فرستاده بود .... با شناختی که به عنوان نزدیكترین
مونسش داشتم میدانستم زمانی خواهد رسید که از عملكرد خود پشیمان
خواهد شد ..... اما کی؟ ... تنها نقطه امید این بود که دورا دور میشنیدم سرش
..... را به میان دستانش میبرد به خلسه های طولانی درمیغلتد
اهالی فسق و فجور نیز که سایه امر و نهی آن خدا را بر سر نمیدیدند آنچه
میخواستند میكردند الا نوشیدن آزادانه شراب ...... چون سالها بود که نهرهای
سابقا جاری از می خشك شده بودند و جز خس و خاشاك گیاهان پژمرده
بهشتی و یا خاکسترهای بویناك جهنمی در آنها دیده نمیشد ..... دورا دور
میشنیدم که بهشتیان از جهنمیان راه و رسم ساختن آبی آتشین را آموخته اند
که شباهت زیادی دارد با آنچه که سابقا در جوهای بهشت جاری بوده .....
شراب الطهورهای دست ساز کم کم امری فراگیر شدند ...... تا آنكه معضل
.... بزرگی خود را به نمایش گذاشت ..... کمبود خاك و کمبود تاك
تحقیقات زیاد انجام شد ..... حتی عده ای چاپلوس مرا متهم به سرقت خاك و
تاك کردند .... بالاخره هیات تحقیق و تفحص نتیجه اقداماتش را به درگاه کبریایی
فرستاد ..... گویا در آخرین سطر پرونده قطور نوشته شده بود که عرشیان و
فرشیان از خاك برای خم سازی و از تاك برای می سازی استفاده میكنند و به
عنوان پیشنهاد هیات متذکر شده بود که مخلوقات بیش از اندازه بیكارند و
چنانچه بصیر البصارین چشمانش را بر این کجروی ببندد نتایج سوئی در آینده به
بار خواهد آمد ..... خلق بیكاری که عرق و شراب مینوشد دو روز دیگر هزار و یك
خواست غیر شرعی دیگر نیز طلب میكند ....... هیات ادامه داده بود که از
مهمترین این احتیاجات بالقوه انجام امور قبیحه بروی بعضی از اندامهای یكدیگر
است ...... از آنجا آنچه را که باید داشته باشند ندارند دائم انگشت به دهان و
گوش و چشم یكدیگر فرو میكنند ....... هیات پیشنهاد داده بود که یا انگشت
همگی قطع شود و یا سوراخهای دیگری در بعضی از نقاط بدن مخلوقات تعبیه
گردد والا با این روند دو روز دیگر بهشت شهر کوران و کران انگشت زخم خواهد
..... شد
دیری نگذشت که نیمه شبی ازرائیل سراسیمه به بیغوله ام آمد ..... در آستین
شیشه ای قرمز داشت و بی آنكه حرف بزند شروع به پرکردن جامهای زرین که
با خود آورده بود کرد ..... میدانستم بعد از قرنها آنچه که دوست دیرینه ام را به
سرای من کشانده باید موضوعی مهم باشد ..... منتظر ماندم تا خود به سخن
...... آمد
ازرائیل: دیوونه شده. خرفش زده. میگوید همه را بكش. به صغیر و کبیر این قوم
.الضالین رحم نكن
من: کی رو میگی؟
ازرائیل: زبانم لال خدا را میگم ..... بعد از اینكه هیات پرونده را به خدا داده او هم
نه برداشته و نه گذاشته و میگوید کلیه مخلوقات باید معدوم شوند ...... جرات
کردم و پرسیدم خداوندا! ..... اگر بنا بر معدوم شدن بود چرا خلقشان کردی؟
..... خدا هم طبق معمول گفت، گه زیادی موقوف! .... حالا من بدبخت که قصی
القلب نیستم جان عده ای بیگناه را به خاطر امیال زودگذر خدا بگیرم ...... شغل
سازمانی من نگهبانی از نهالهای نورسته گلخانه بهشت است ....... من کجا و
قتل و کشتار خلق کجا؟
من که دریافته بودم خداوند از درخواستهای رو به تزاید مخلوقات اقدام به این
فرمان کرده است گفتم: ازرائیل جان این بار اگر جلویش را نگیریم دیگر کار بیخ
...... پیدا میكند
ازرائیل: اصلا علت آمدن من به اینجا هم همین است ....... تو الان مورد غضب
خداوندی ..... منتها من جرائت به خرج داده ام و آمده ام تا بلكه تو او را بسر
عقل بیاوری ...... با هر کس از رفقای چیز فهم مشورت کردم گفتند تنها شیطان
است که میتواند رای خدا را برگرداند ....... یكی دونفر میگفتند که چند بار دیده
اند خداوند متعال در خواب گریه آنان اسم ترا آورده ...... گویی یعقوب دلش
دلتنگ یوسف روی توست منتها از آنجا که غرورش اجازه نمیدهد نمیتواند آشكارا
امیال خود را بروز دهد ..... به درد فراموشی مقطعی نیز دچار شده است ......
.خود حكیم الحكماست منتها در علاج خود مانده است
ساعتی به نوشیدن گذشت و خوب که سرمان به تاب افتاد ناگهان ازرائیل گریه
آنان رقعه ای به من داد و گفت: این نامه را همینجوری برای حضرتش پست آن
.....
من: توش چی نوشته؟
ازرائیل: ندونی بهتره ..... تو هم بالاخره غرورداری و ممكنه راضی به ارسالش
نباشی ..... بیش از حد لازم توش چاپلوسی نوشته شده ..... توبه نامه توست
..... گهخوردن نامه است .... اگه نخوونی وجدانت راحت تره ..... امضا آن و
بفرست ..... به خاطر کلیه مخلوقات آمده و نیامده سر از باد نخوت خالی آن و
.......... نه نگو
سری به تائید جنباندم و دل به دریا زده و سئوالی که مدتها در ذهن داشتم از
ازرائیل پرسیدم ..... در جواب گفت: هوا و طفل معصومش؟ .... محلشان گرچه
خوشایند نیست اما امن است ..... با این توبه نامه در کار آنها هم فرجی شاید
.... حاصل بیاید
توبه نامه زودتر از آنچه میپنداشتم نتیجه خود را داد ..... داشتم طبق معمول با
دم پیشینم بازی خوشایندی میكردم که دیدم جبرئیل حلقه بر در میكوبد ..... در
را باز کردم .... خلعتی مرصع به نشانه بخشش بر تنم کرد و گفت، زود باش که
... به دربار احدیت احضار شده ای
سوار بر ارابه مراد به تاخت خود را به عرش العراشین رسانیم ..... هر چه
سالمند و ریش سفید بود در یمین و یسار تخت ملكوتی حضرتش زانوی ادب زده
بودند ...... سینه خیز آنان تا به نزدیكی تخت ملكوتی رفتم ...... خداوند متعال
به آرامی گفت کجا بودی ای بنده کجراهم؟
خدا مرا به نزدیك خود خواند ..... پیرتر از همیشه شده بود و در صدایش تردید و
لرزشی بی سابقه موج میزد ....... میهمانان عظام تازه شروع به چریدن مائده
های بهشتی کرده بودند که خدا زمزمه آنان گفت بریم در خلوتخانه دل که از
دیدن مخلوق بی خاصیت حالم به هم میخورد ..... به خلوتخانه نرسیده بودیم
که ناگهان گریه آنان و العفو گویان چنگ در دامن الطافش انداختم ..... من گر
چه شیطانم اما گاه پیش میاید که دل بر عقلم غلبه میكند و آن لحظه نیز از
همان اوقات بود ..... خدا نیز که به گریه افتاده بود خمی مملو از شراب به روی
.میز گذاشت و گفت: بنوش که امشب شبی دیگر است
.من: من نمیتوانم دست به حرام بزنم
خدا: بنوش پسرك که این بفرما برای امتحان تو نیست ..... خدا تر از خدا شده
ای؟ راستش امشب میخواهم با تو سرراست باشم ..... در بین خیل بی
خاصیتی که در بیرون این خلوتخانه در حال چریدن است کسی نیست که بتوانم
! برایش درد دل کنم ..... بنوش
با اطمینان که یافتم لبی به باده تر کرده و گوشم را به نجوای دردمندانه خدا
.... سپردم
خداوند با چشمان نیمه تر فرمود: بیكسم ... غریبم .... این همه موجود جور
واجور خلق کردم منتها هیچكدامشان لایق شنیدن دردهای من نیستند .....
اونطوری نگام نكن! ..... با اینكه خداوند متعال هستم اما منم هزار و یك درد
بیدرمان دارم ..... مثلا میدونم الان اون لاشخورهایی که بیرون در هم میلولند
دارند یواشكی از آستینشان همین زهرماری را که ما مینوشیم مینوشند منتها
..... نمیتوانم جلویشان را بگیم
من: بدبختی اینه که ما هم داریم مخفی از چشم اونها عرقخوری میكنیم ....
رطب خورده منع رطب کی کند؟
خدا: د بابا، درد منم همینه! ... ارزش فرامین من در عمل تبدیل شده به پشم
.... همه اعتراض دارند که از یكنواختی عرش حوصله مان سر رفته ..... دارم بوی
انقلاب رو استشمام میكنم .... خوشبختانه الان تخمشان را کشیده ام و به
علت نداشتن حزب و آلترناتیو خفقان گرفته اند .... تازگی ها خواب و خوراك ندارم
..... کارم شده نوشیدن درخلوت .... یك بدبختی دگر هم تازگی ها بهم رو آورده
... ... اعتیاد
خداوند متعال دستهایش را سه مرتبه بهم زد و فی الفور عفریتی سیه چرده با
بساطی مشكوك وارد مجلس شد .... بعد از رفتن عفرین مقرب خدا پارچه را که
بروی سینی افتاده بود برداشت .... درون سینی منقلی زرین بود که زغالهای
سیاهش با نفس گرم اهورایی ایزد متعال در دم گداخته شد .... خمیری
کهربایی رنگ گلوله شده را بروی گرزی کوچك اما جواهر نشان قرار داد و گفت:
!بكش که سناتوریه
تعارف جایز نبود .... و لحظه ای نگذشت که در خلسه ای روحانی خود را به ذات
.... احدیت نزدیكتر یافتم
خدا: اینم از نتایج استرسی است که مخلوقات بمن تحمیل کرده اند .... شده ام
خدای منقلی قومی در خفا زهرمار نوش! .... میدانم اگر به همین منوال پیش
رود دو روز دیگر باید نجیب خانه هم برایشان تهیه کنم .... خانم از کجا بیارم؟
.من: اما اینها که احساس جنسی ندارند
خدا: ای شیطون جان! ... کجای کاری؟ ... بهم خبر رسیده اینها دارند بروی هم
عملیاتی انجام میدهند که زبان ما که خدای متعال هستیم از گفتنش شرم دارد
.... در دریای عمیق حكمت خود غور کردم دیدم همه این ماجراها برمیگردد به آن
عمل شنیعی که تو بروی آن ضعیفه انجام دادی .... اسمش حوا بود؟
.من: هوا بود .... اما خدا من واقعا از آن پیشامد متاسفم
خدا: نمیخواهم دوباره ترا شماتت کنم .... بهر حال این واقعه ای بود که روزی
باید اتفاق میافتاد ... از جبر الهی گریزی نیست حتی اگر خداوند قادر و مختار
!باشی
من: نمیشه به نحوی حافظه شون را پاك کرد؟
...