• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 1 از 2 12 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 14

    جُستار: داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)

      داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی

      سالهای مدیدی بود که میخواستم سكوت ازلی خود را به بهانه ای بشكنم ....
      چه بهانه ای بهتر از اینكه من تنها تا هزار سال دیگر بیشتر زنده نخواهم بود؟
      خوب میدانم که هزار سال برای بیان جفایی که از سوی رفیق قدیمم به من
      رفته هرگز کافی نیست .... البته من میتوانم همه ماجرا های بی پایان را در یك
      آن بیان کنم منتها چون شما آدمیزادگان هنوز نوعیت مغزتان حتی مادون آنالوگ
      است, مجبورم دندان به جگر پاره بفشرم و آرام آرام آنطور که بتوانید هضم کنید
      بنالم ....
      جایم بد نیست .... سایه طوبی را برسر، جویی روان از شراب در کنار و گهگاه
      پاچه طیهوری چاق ویا حوری داغ در دست دارم .........دوست قدیمی که در بالا
      به جفایش اشاره کردم کسی نیست جز خدا .......... خدایی که همه را از انس
      و جن و خود بدبختش و من مظلوم را سر کاری گذاشت که هیچ امیدی برای
      رهیدن از هزار توی تاریكش نیست ....
      بیكار بود ... حوصله دمدمی اش سر رفته بود .... بازیچه میخواست .... نوك
      انگشتش بد جوری میخارید به دنبال سوراخ جدید میگردید .... در خلقت
      قبلی اش که فرشتگان را خلق آرد، گدا بازیهاش گل کرده بود و دو تكه زیاد آمده
      از پر وپیت فرشتگان را با زحمت به پس و پیششان چسباند و سوراخشان را
      کیپ گرفت .... به همین خاطر بود که وقتی شمایان را خلقید در ابتدا خواست
      اسم بنده جدید را سوراخ بگذارد, منتها ترسید که همگان به عقده همیشه
      پنهانیش پی ببرند .... با من مشورت کرد ... سكوتی پر معنی و سوزناکی کردم
      .... من تنها کسی هستم که بعد از خلقتم سفته شده ام و هنوز که هنوز است
      میسوزم ..... سكوت کردم تا مرتكب اشتباهش شد چرا که هنوز جای حفره های
      که در میانگاهم ساخته بود بی امان میسوخت. تازه
      تازه خود خدا بیشرمانه سوزش مرا به علت آن نامید که من اهل دوزخم ......
      منی که تمام سرشتم از سبزی بهشت ساخته شده بود ..... وای که چه خدای
      فراموش کار و فرومایه ای دارید شما ....
      اولین موجودی که خدا ساخت و آدم نامیدش خنده عرش و فرش را برانگیخت
      ..... نخستین نمونه آدمیزاد چیزی نبود جز یك دونات یا سوراخكلوچه که خدا به
      عنوان شاهكار خلقت به همه نشان داد .... خدا پنداشت خلق از قلت حفره های
      مخلوق جدید به وی میخندند ..... دونات را به شهد روان تر نمود و خدایگونه
      غیبش کرد ...... مصدر آدمخوردن از همین لحظه به کتابهای لغت راه یافت .....
      نمونه ناموفق بعدی نیمكره مملو از حفره بود که بعدها آبكش لقب گرفت و آلت
      پیمانه کردن آب دریاها برای جماعت بیكارگان شد ...... خدا چند نمونه سوراخدار
      دیگر ساخت که گاه گریه و گاه خنده بهشتیان را فراهم کرد ...... من جرات به
      کار بستم و گفتم : یا خدا! تو که پدر خودت را در آوردی تا سوراخی برای آمیزش
      بیافرینی .... شمایلش را از خود کپی آن .... مگر تو خود اکمل الكاملین
      نیستی؟ ..... خدا تشری بمن زد و گفت: گه زیادی موقوف .....
      بعد با حالت قهر رفت در گوشهای خلوت از بهشت که کوتاه ترین دیوار را با
      جهنم داشت, پشت به همگان مشغول خاك بازیی کودکانه ای شد طولانی ......

      تازه داشت بهشت بیخدا نظم و سامان طبیعی میافت که خدا با سر و رویی گل

      و خاك گرفته به میان دوید و گفت:
      ساختم آنچه را که باید شما را در عقل و هوش و صداقت نمونه باشد ....
      دستش نزنید که هنوز شل است و وا میرود ....
      موجود جدید شكمبهای تو خالی بود که پنج زائده بی خاصیت به نامهای سر،
      دستان یمین ویسار و پاهای یمین و یسار به آن چسبیده بودند ...... خدا
      شكمبه گلین را از سوراخی که میان پایچه های شكمبه بود کمی باد کرد .........
      مانند کودکی که در باد کردن بادکنك افراط میكند او نیز افراط کرد و باد اضافی
      چاره ای نداشت جز خروج ...... خروج باد موجب شد سوراخهایی دردسر زا برای
      آدمیزاد بوجود آید ...... سوراخهایی که بعد ها چشم و گوش و بینی و دهان نام
      گرفت .... خدا که حوصله نداشت تا منتظر خشك شدن مخلوق جدیدش باشد
      به سرعت شكمبه را به آتشین ترین بخش جهنم برد و در کوره پخت ....... پخت
      اول موجب بروز ترکی در جلوگاه مخلوق شد ..... همچنین به علت حرارت زیاد
      شكمبه تغییر شكل داده و بعضی قسمتهای بالاتنه اش به طرزی مرموز
      ورقلمبید .... خدا که از شوق میسوخت گفت حال به این موجود روح میدمم
      ...... عرش و فرش گرد و خاك کردند که صبر آن ..... خدا از گرد و خاك
      عطسه اش گرفت و بی اختیار سر را در میان دستها پنهان کرد تا عطسه کند
      ...... همراه با عطسه او قسمتی از روح خداوندی به داخل سوراخهای مخلوق
      سفالین راه یافت و موسیقی گونه از سوراخی بنام دهان بیرون زد ...... خدا در
      عجب شد و گفت: به آلام نیامده بلبلی میكنی؟
      مخلوق شرمگینانه به سرتاپای لخت خود و اندام پر پر و پیت فرشتگان نگاهی
      کرد و با دست پس و پیش خود پوشاند و گفت: حالا خلق کردی چرا با لباس
      نیافریدی؟ پس کو پوششم تا از نگاه این فرشتگان هیز حفظ شوم؟
      خدا به اطراف نگاهی کرد از زاویه های سیاه جهنم تكه تارهای دود زده برداشت
      و به مخلوقش داد و گفت:
      خودت رو بپوشون که معصیت داره. این فرشته ها هم آدم به عمرشون ندیده اند
      .....
      آدم: اما من که آدم نیستم.
      خدا: ما کلی زحمت کشیدیم تا ساختیمت. پس چه هستی؟ شكمبه سخنگو؟
      عطسه متراکم اهورایی؟ سودای خانه گرفته در سر؟ هوای محبوس در تن؟
      مخلوق خود را در تار سیاه چادر گونه پیچاند و با غمزه گفت:
      مخلوق جدید خود را در تار سیاه چادر گونه پیچاند و با غمزه گفت: من هوا
      هستم ... با (ه) دو چشم ...... خدا خسته تر از آن بود که بخواهد بر سر نام
      چك و چانه بزند ..... زیر لب ناسزا گویان به بسترش رفت و با خرناسى رعد گونه
      به خوابى عمیق غلتید ..... خوابیدها.... من به سراغ هوا رفتم ..... خندید و
      :پرسید
      اون چیز دراز وسط پات چیه؟
      گفتم: دم
      هوا سرخورده از پاسخم رفت مشغول چریدن بهشت شد و من سرخورده تر از
      نحوه خلقت خود آرزو کردم ایكاش به جاى دم به این درازى چیزى کوتاه اما بدرد
      بخورتر خدا برایم خلق کرده بود .... به سراغ خدا رفتم ..... شهامتی شیطانگونه
      :بخرج دادم و به آرامى گفتم

      !آ خدا
      :....
      !آ خدا:
      چ چ چیه؟ مگ کورى که کپیدم؟:
      .... نمیشه دم من از جلوم دربیاد ... وقتى میشینم ناراحتم میكنه:
      حالا دیگه از خلقت ما ایراد میگیرى احمق؟ :
      من سكوت کردم ..... اخلاق گه خدا را میشناختم که هر کس را که مزاحم
      خوابش شود میفرستد به قعر جهنم ..... رفتم سروقت کتابخانه الهی که پر از
      اسرار خلقته تا بلكه خودم دردم را دوا کنم .... در میان کتب و الواح و رقعات
      بیشمار بالاخره راز پس و پیش کردن دم را آموختم گرچه همراه با عیب و ایراد
      .....
      بالاخره با گردنی افراشته رفتم سراغ هوا ...... مرا با دم جدید پسندید ..... به
      هم آویختیم و تا اینكه فرشتگان بیكار و فضول خبر به پیش خدا ببرند کار از کار
      گذشته بود ..... خدا خمیازه کشان بلند شد
      !حالا دیگه به هواى من دست درازی میكنی گه؟ :
      خدا هوا را گرفت و او را وارونه تكان تكان داد تا بلكه آب رفته رابه جوی برگرداند
      ...... اما از آنجا مكانیزم بدن هواى حامله با دیگر مخلوقات متفاوت بود هنوز خدا
      گرم نشده بود که به جای نطفه حرام خود بچه بیرون افتاد ....... عربده خدا و
      شیون طفل معصوم فضای بهشت را پر کرد ...... من که از پشت درخت طوبا
      منتظر فروکش کردن غضب الهی بودم دویدم و بچه را بغل کرده و از جلوی دید
      ناظرالنظارین گم شدم ......... خدا برسر میزد که بعد از عمری آبروداری حالا باید
      تخم حرام را بر سر سفره سخاوت خود بنشانم ....... سن و سالدارهای عرش
      خدا را به گوشه اى دنج کشیدند و گفتند حالا کاریست که شده ما شهادت
      میدهیم که نطفه این طفل معصوم از صلب الهی شما صادر گردیده .... تازه مگه
      شیطان خودش از کجا اومده؟ ... اون هم از دسته گلهای شماست ..... شما
      که هزارتا کار اشتباه دیگه هم نظیر سیل و زلزله و غیره داشید کسى مگه به
      شما خرده گرفته؟ .... این موجودات بدبخت و حقیری که گله به گله آفریده اى را
      هر چه نازل کردی، گفتند شكر! ....... حالا تو هم بیا و از خر شیطان پیاده شو
      ..... که هر چه موضوع را آش بدهی مایه آبروریزی دستگاه خلقت خودت است
      خدا نشست کنار رودى از شراب و پیاله پیاله نوشید تا آنكه همه چیز را در
      .... بیخبرى از یاد برد
      من بدبخت فارغ از تنبیه کنی خدا حالا تازه به خود آمدم و دیدم که عیالوارم .....
      از آنسو هوا چیزهای گوناگون میطلبد و از سوی دیگر طفل گوهر بلورین از چشم
      و ترکمان از حفره میانگاهی میپراکند ..... چند فرشته معصوم را با هزار وعده و
      وعید رام کرده و مقداری از پر و پیتشان را گرفته و پوشكوار به دور طفل پیچاندم
      هوا به اعتراض گفت: اونجوری بچه پاش کج میشه تازه بگذار تا دم جلویش را
      .... خوب ببینم ..... از مال تو بهتر به نظر میرسد
      البته به ما که خود کوه غیرتیم برخورد .... یك چسك گوشت آویزان آن توله از این
      دم بلند مگر میتواند بهتر باشد؟
      با گذشت زمان بچه بزرگتر میشد و هوا دیگر به دم من بدبخت محل نمیگذاشت
      که بالاخره خدا از مستی در آمد و جبرئیل را فرستاد که بیایید کارتان دارم .......
      من زن و زندگی را بر دوش نهادم و با واهمه ای بی پایان به سوی عرش
      العراشین ( همان که بعد ها شد آسمان هفتم) به راه افتادم

      هنوز به عرش العراشین نرسیده بودیم که بویى نامطبوع دماغمان را گدازاند
      ..... از جبرئیل علت را پرسیدم اظهار بى اطلاعی کرد ...... بالاخره به محل
      موعود رسیدیم ...... خدا کنار حوض کوسر (با س) نشسته بود و داشت
      پاهایش را در پاشویه میشست ..... بروی حوض دلمه های رنگارنگی دیده
      میشد ..... خوب که دقت کردم دیدم گلاب به رویتان سودا و صفراى اضافى حق
      تعالى است که حوض را به گه کشیده ..... تعداد بیشمارى ماهی زرین پولك
      بهشتى از اشمئاز و عفونت بروی آب آمده بودند ..... خدا لاغرتر از همیشه بنظر
      میرسید ..... با دیدن من تاب نیاورد و دهان به ناسزا گشود ..... رگهای پرخون
      تمام چشمان مى زده اش را قلمرو خود کرده بود ..... به اشاره جبرئیل خیل
      فرشتگان با تغارهاى مملو از آبلیموى دست افشار آمدند تا از حرارتش بكاهند
      ..... خداوند ظرف و مظروف را همراه هم غیب مینمود ...... دست اخر آروغى
      طوفانوار از دهان بیرون داد و همه را گریزاند ..... من ماندم و هوا و موجود بینامی
      .... که در بغل داشتم
      خدا: بیا جلو نامرد! خجالت میكشی؟ کلاه قرمساقی سر اربابت گذاشتی
      خجالت میكشی؟ ای موجود حقیر! تو به چه اجازه ای به خود رخصت دادی که
      برى و سر در کتابخانه ازل کنى؟ این دم سر سوراخ مسخره که از جلوگاهت
      آویزان شده حاصل آن تلاش بیهوده ات است؟ بسكه آن اوراق واقعا اوراقند و
      قدیمی خود من که کاتبشان بوده ام جرائت نزدیك شدن به آنها را نداشتم ...
      خودت را خیلی برتر حس میكنى؟ ارزش تو در نظر من دیگر از ارزش شیطانك
      زنگ زده این ساعت همیشه خراب کبریایى کمتر است ... تو هم هوس خلق
      کردن به سرت زده بود؟ بی مشورت من؟ بیار جلو آن توله را ... این شكمچه
      حرامزاده است نتیجه آن اجتهاد بیحاصلت؟ این پوست بیفایده چیست که به سر
      دمب بچه چسبیده؟
      خداوند همچنان به غرولند هزیان گونه اش ادامه میداد که ناگهان چشم می زده
      اش به سیمای هوا افتاد ..... دستی به جلوگاه صاف خود کشید و غبطه آنان
      گفت: خب خواستی به خودم بگویی تا حاجتت را رفع کنم .... رفتی با این نره
      خر خوابیدى که چى؟ آهای نگهبانان عرش بیائید و اینها را از جلوی دیدگاهم دور
      کنید .... ببریدشان به جایى که دوزخ باشد اما آتش مرئى نداشته باشد ....
      !بسوزند به آتشى که خود افروختند .... بفرستیدشان به شرزخ
      شم شیطانی به من نهیب زد که وقت سنگسری نیست ..... چاپلوسانه عرض
      کردم: خدا گه خوردم! من بدبخت مگر چه هستم؟ جز خرده ریزه ناکامیها و عقده
      های بارگاه الوهیت؟ .. بگذار تا در اینجا بمانم ... رخصت ده تا این موجودات را
      .... همینجا در مقابل جبروتت سگ آش کنم
      خدا: حالا دیگه میخواهى مخلوقات مستقیم و غیر مستقیم ما را بكشى؟ اصلا
      گه زیادى موقوف ... تمام این ماجرا نتیجه قضا و قدر برنامه ریزى شده خودمان
      است ... آن پوست نیفتاده طفل معصوم را هم با فرمانى جداگانه قانونمندش
      .... میكنم .... اینجا که شهر هرت نیست ... من همه وجودم طرح و تدبیر است
      دل خداوند از دروغ آشكاری که گفت به آشوب افتاد و دوباره شروع به بالا آوردن
      کرد ... به همراه دلمه هاى بالا آمده میشد سروشى روحانى را شنید که
      همانند فرمانى ابدى در کائنات پژواك میافت: کثافت ها ... تا ابد این زهرمارى را

      !بر همگان ممنوع میكنم ... بشكنید خم ها را و سد کنید نهرهاى مى را
      من بخوبى سنگینى نگاه شماتت بار عرش و فرش را بر گرده ام حس میكردم
      که مرا مقصر این فرمان لایتغیر الهى میدانستند ..... ایكاش مقام الوهیت بجاى
      این فرمانهاى بى برنامه قدرى به ظرفیت بی انتهای خود میافزود که با یك بار بالا
      آوردن، دنیا و آخرت را بر مخلوقاتش زهر نكند .... در غم خود بودم که دوست
      صمیمی ام ازرائیل (با الف) دلدارانه دستى به شانه ام گذاشت و نجوا کرد: زیاد
      به دل نگیر ..... دستگاه خلقت پر است از فرامین چند ماده اى معطل مانده در
      شواری نگهبان برزخ .... تبصره اى به تن این فرمان خواهند دوخت که قناسى
      .... اش را بگیرد
      من: مثلا چه تبصره اى؟
      ازرائیل: چه میدونم .... مثلا ممكنه بنویسند (شراب مطهر) بدون اشكال شرعى
      ... و عرشى است. اصطلاح علمى اش فكر کنم بشود شراب الطهور
      من: این که از نظر منطقی به هم نمیخواند ... مثل اینست که بگوییم حلال
      .حرام یا مرده زنده
      .ازرائیل: سر خود را به درد نیاور که دستگاه خلقت مملو است از این سوتى ها
      من که قدرى از سنگینى عذاب وجدان رها شده بودم به گوشه اى عزلت گزیدم
      غافل از اینكه سرنوشت هوا و طفل معصومش بنا به سنت لایتغیر قرتاس بازی
      الهی به گونه ای دیگر رقم خورده است .... راستش در همان اوایل ازل که همه
      چیز نظم و نظام درستی نداشت آدرس (شرزخ) گم شده بوده و کسی پرواى
      خبر چینی به خدا را نداشته است .... بسكه خداوند به هر چه که خلق میكند
      علاقه دارد .... درست مانند هنرمندى که نمیتواند در دل نقدی کوچك بر زپرتی
      ..... ترین و صیقل نایافته ترین آثارش را بپذیرد
      خلاصه از آنجا که کسی نشانی شرزخ را نمیدانست و حمالان سریع السیر
      ...... عرش تبعیدیان بارگاه قداست را به جایی دیگر فرستادند
      قرنها به آرامى میگذشتند ..... صدها بار عریضه و درخواست برای دیدار به مقام
      احدیت فرستادم .... هیچ جوابی نرسید ...... دلیل نامه هایم این بود که
      میخواستم از شر دم جلویم خلاص شوم ..... دیگر هوایی در کنار نداشتم تا این
      ابزار به کارم آید و کف دستهایم پینه دردناك بسته بود ..... جرات نزدیك شدن به
      کتابخانه ازل را نیز نداشتم ...... خداوند برای اینكه کسی خودسرانه به اسرار
      الهی اش دست نیابد چند تا از بهترین خدمتگزارانش را به دربانی آن در عظیم
      مهر و موم شده کتابخانه گذاشته بود .... خدمتگزارانی که نه گوش داشتند تا
      آنها را وسوسه کنم و نه مغز که خود بفكر فتح این باب بسته بیافتند ......
      موجوداتی به نام دهانچنگال که فقط راه رسم دریدن را آموخته بودند ..... بهمین
      دلیل مجبور به نامه پراکنی شدم ........ نه تنها خود خدا بی جوابم گذاشت
      بلكه به مقربینش سپرد از هر در و دروازه ای مانند گربه ای گر مرا پیش پیش
      ........ کنند
      قرنهای بی انتها به آرامی میگذشت ..... خدا بعد از وقایعی که بدنبال خلقت
      هوا و طفل معصومش گذشته بود دیگر دم و دستگاه خلق کردنش را جمع و جور
      کرده و به بیابان عدم فرستاده بود .... با شناختی که به عنوان نزدیكترین
      مونسش داشتم میدانستم زمانی خواهد رسید که از عملكرد خود پشیمان
      خواهد شد ..... اما کی؟ ... تنها نقطه امید این بود که دورا دور میشنیدم سرش

      ..... را به میان دستانش میبرد به خلسه های طولانی درمیغلتد
      اهالی فسق و فجور نیز که سایه امر و نهی آن خدا را بر سر نمیدیدند آنچه
      میخواستند میكردند الا نوشیدن آزادانه شراب ...... چون سالها بود که نهرهای
      سابقا جاری از می خشك شده بودند و جز خس و خاشاك گیاهان پژمرده
      بهشتی و یا خاکسترهای بویناك جهنمی در آنها دیده نمیشد ..... دورا دور
      میشنیدم که بهشتیان از جهنمیان راه و رسم ساختن آبی آتشین را آموخته اند
      که شباهت زیادی دارد با آنچه که سابقا در جوهای بهشت جاری بوده .....
      شراب الطهورهای دست ساز کم کم امری فراگیر شدند ...... تا آنكه معضل
      .... بزرگی خود را به نمایش گذاشت ..... کمبود خاك و کمبود تاك
      تحقیقات زیاد انجام شد ..... حتی عده ای چاپلوس مرا متهم به سرقت خاك و
      تاك کردند .... بالاخره هیات تحقیق و تفحص نتیجه اقداماتش را به درگاه کبریایی
      فرستاد ..... گویا در آخرین سطر پرونده قطور نوشته شده بود که عرشیان و
      فرشیان از خاك برای خم سازی و از تاك برای می سازی استفاده میكنند و به
      عنوان پیشنهاد هیات متذکر شده بود که مخلوقات بیش از اندازه بیكارند و
      چنانچه بصیر البصارین چشمانش را بر این کجروی ببندد نتایج سوئی در آینده به
      بار خواهد آمد ..... خلق بیكاری که عرق و شراب مینوشد دو روز دیگر هزار و یك
      خواست غیر شرعی دیگر نیز طلب میكند ....... هیات ادامه داده بود که از
      مهمترین این احتیاجات بالقوه انجام امور قبیحه بروی بعضی از اندامهای یكدیگر
      است ...... از آنجا آنچه را که باید داشته باشند ندارند دائم انگشت به دهان و
      گوش و چشم یكدیگر فرو میكنند ....... هیات پیشنهاد داده بود که یا انگشت
      همگی قطع شود و یا سوراخهای دیگری در بعضی از نقاط بدن مخلوقات تعبیه
      گردد والا با این روند دو روز دیگر بهشت شهر کوران و کران انگشت زخم خواهد
      ..... شد
      دیری نگذشت که نیمه شبی ازرائیل سراسیمه به بیغوله ام آمد ..... در آستین
      شیشه ای قرمز داشت و بی آنكه حرف بزند شروع به پرکردن جامهای زرین که
      با خود آورده بود کرد ..... میدانستم بعد از قرنها آنچه که دوست دیرینه ام را به
      سرای من کشانده باید موضوعی مهم باشد ..... منتظر ماندم تا خود به سخن
      ...... آمد
      ازرائیل: دیوونه شده. خرفش زده. میگوید همه را بكش. به صغیر و کبیر این قوم
      .الضالین رحم نكن
      من: کی رو میگی؟
      ازرائیل: زبانم لال خدا را میگم ..... بعد از اینكه هیات پرونده را به خدا داده او هم
      نه برداشته و نه گذاشته و میگوید کلیه مخلوقات باید معدوم شوند ...... جرات
      کردم و پرسیدم خداوندا! ..... اگر بنا بر معدوم شدن بود چرا خلقشان کردی؟
      ..... خدا هم طبق معمول گفت، گه زیادی موقوف! .... حالا من بدبخت که قصی
      القلب نیستم جان عده ای بیگناه را به خاطر امیال زودگذر خدا بگیرم ...... شغل
      سازمانی من نگهبانی از نهالهای نورسته گلخانه بهشت است ....... من کجا و
      قتل و کشتار خلق کجا؟
      من که دریافته بودم خداوند از درخواستهای رو به تزاید مخلوقات اقدام به این
      فرمان کرده است گفتم: ازرائیل جان این بار اگر جلویش را نگیریم دیگر کار بیخ

      ...... پیدا میكند
      ازرائیل: اصلا علت آمدن من به اینجا هم همین است ....... تو الان مورد غضب
      خداوندی ..... منتها من جرائت به خرج داده ام و آمده ام تا بلكه تو او را بسر
      عقل بیاوری ...... با هر کس از رفقای چیز فهم مشورت کردم گفتند تنها شیطان
      است که میتواند رای خدا را برگرداند ....... یكی دونفر میگفتند که چند بار دیده
      اند خداوند متعال در خواب گریه آنان اسم ترا آورده ...... گویی یعقوب دلش
      دلتنگ یوسف روی توست منتها از آنجا که غرورش اجازه نمیدهد نمیتواند آشكارا
      امیال خود را بروز دهد ..... به درد فراموشی مقطعی نیز دچار شده است ......
      .خود حكیم الحكماست منتها در علاج خود مانده است
      ساعتی به نوشیدن گذشت و خوب که سرمان به تاب افتاد ناگهان ازرائیل گریه
      آنان رقعه ای به من داد و گفت: این نامه را همینجوری برای حضرتش پست آن
      .....
      من: توش چی نوشته؟
      ازرائیل: ندونی بهتره ..... تو هم بالاخره غرورداری و ممكنه راضی به ارسالش
      نباشی ..... بیش از حد لازم توش چاپلوسی نوشته شده ..... توبه نامه توست
      ..... گهخوردن نامه است .... اگه نخوونی وجدانت راحت تره ..... امضا آن و
      بفرست ..... به خاطر کلیه مخلوقات آمده و نیامده سر از باد نخوت خالی آن و
      .......... نه نگو
      سری به تائید جنباندم و دل به دریا زده و سئوالی که مدتها در ذهن داشتم از
      ازرائیل پرسیدم ..... در جواب گفت: هوا و طفل معصومش؟ .... محلشان گرچه
      خوشایند نیست اما امن است ..... با این توبه نامه در کار آنها هم فرجی شاید
      .... حاصل بیاید
      توبه نامه زودتر از آنچه میپنداشتم نتیجه خود را داد ..... داشتم طبق معمول با
      دم پیشینم بازی خوشایندی میكردم که دیدم جبرئیل حلقه بر در میكوبد ..... در
      را باز کردم .... خلعتی مرصع به نشانه بخشش بر تنم کرد و گفت، زود باش که
      ... به دربار احدیت احضار شده ای
      سوار بر ارابه مراد به تاخت خود را به عرش العراشین رسانیم ..... هر چه
      سالمند و ریش سفید بود در یمین و یسار تخت ملكوتی حضرتش زانوی ادب زده
      بودند ...... سینه خیز آنان تا به نزدیكی تخت ملكوتی رفتم ...... خداوند متعال
      به آرامی گفت کجا بودی ای بنده کجراهم؟
      خدا مرا به نزدیك خود خواند ..... پیرتر از همیشه شده بود و در صدایش تردید و
      لرزشی بی سابقه موج میزد ....... میهمانان عظام تازه شروع به چریدن مائده
      های بهشتی کرده بودند که خدا زمزمه آنان گفت بریم در خلوتخانه دل که از
      دیدن مخلوق بی خاصیت حالم به هم میخورد ..... به خلوتخانه نرسیده بودیم
      که ناگهان گریه آنان و العفو گویان چنگ در دامن الطافش انداختم ..... من گر
      چه شیطانم اما گاه پیش میاید که دل بر عقلم غلبه میكند و آن لحظه نیز از
      همان اوقات بود ..... خدا نیز که به گریه افتاده بود خمی مملو از شراب به روی
      .میز گذاشت و گفت: بنوش که امشب شبی دیگر است
      .من: من نمیتوانم دست به حرام بزنم
      خدا: بنوش پسرك که این بفرما برای امتحان تو نیست ..... خدا تر از خدا شده
      ای؟ راستش امشب میخواهم با تو سرراست باشم ..... در بین خیل بی

      خاصیتی که در بیرون این خلوتخانه در حال چریدن است کسی نیست که بتوانم
      ! برایش درد دل کنم ..... بنوش
      با اطمینان که یافتم لبی به باده تر کرده و گوشم را به نجوای دردمندانه خدا
      .... سپردم
      خداوند با چشمان نیمه تر فرمود: بیكسم ... غریبم .... این همه موجود جور
      واجور خلق کردم منتها هیچكدامشان لایق شنیدن دردهای من نیستند .....
      اونطوری نگام نكن! ..... با اینكه خداوند متعال هستم اما منم هزار و یك درد
      بیدرمان دارم ..... مثلا میدونم الان اون لاشخورهایی که بیرون در هم میلولند
      دارند یواشكی از آستینشان همین زهرماری را که ما مینوشیم مینوشند منتها
      ..... نمیتوانم جلویشان را بگیم
      من: بدبختی اینه که ما هم داریم مخفی از چشم اونها عرقخوری میكنیم ....
      رطب خورده منع رطب کی کند؟
      خدا: د بابا، درد منم همینه! ... ارزش فرامین من در عمل تبدیل شده به پشم
      .... همه اعتراض دارند که از یكنواختی عرش حوصله مان سر رفته ..... دارم بوی
      انقلاب رو استشمام میكنم .... خوشبختانه الان تخمشان را کشیده ام و به
      علت نداشتن حزب و آلترناتیو خفقان گرفته اند .... تازگی ها خواب و خوراك ندارم
      ..... کارم شده نوشیدن درخلوت .... یك بدبختی دگر هم تازگی ها بهم رو آورده
      ... ... اعتیاد
      خداوند متعال دستهایش را سه مرتبه بهم زد و فی الفور عفریتی سیه چرده با
      بساطی مشكوك وارد مجلس شد .... بعد از رفتن عفرین مقرب خدا پارچه را که
      بروی سینی افتاده بود برداشت .... درون سینی منقلی زرین بود که زغالهای
      سیاهش با نفس گرم اهورایی ایزد متعال در دم گداخته شد .... خمیری
      کهربایی رنگ گلوله شده را بروی گرزی کوچك اما جواهر نشان قرار داد و گفت:
      !بكش که سناتوریه
      تعارف جایز نبود .... و لحظه ای نگذشت که در خلسه ای روحانی خود را به ذات
      .... احدیت نزدیكتر یافتم
      خدا: اینم از نتایج استرسی است که مخلوقات بمن تحمیل کرده اند .... شده ام
      خدای منقلی قومی در خفا زهرمار نوش! .... میدانم اگر به همین منوال پیش
      رود دو روز دیگر باید نجیب خانه هم برایشان تهیه کنم .... خانم از کجا بیارم؟
      .من: اما اینها که احساس جنسی ندارند
      خدا: ای شیطون جان! ... کجای کاری؟ ... بهم خبر رسیده اینها دارند بروی هم
      عملیاتی انجام میدهند که زبان ما که خدای متعال هستیم از گفتنش شرم دارد
      .... در دریای عمیق حكمت خود غور کردم دیدم همه این ماجراها برمیگردد به آن
      عمل شنیعی که تو بروی آن ضعیفه انجام دادی .... اسمش حوا بود؟
      .من: هوا بود .... اما خدا من واقعا از آن پیشامد متاسفم
      خدا: نمیخواهم دوباره ترا شماتت کنم .... بهر حال این واقعه ای بود که روزی
      باید اتفاق میافتاد ... از جبر الهی گریزی نیست حتی اگر خداوند قادر و مختار
      !باشی
      من: نمیشه به نحوی حافظه شون را پاك کرد؟

      ...

    2. 5 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (02-04-2012),doubt (03-17-2011),Russell (03-14-2011),sonixax (03-13-2011),undead_knight (12-05-2013)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      خدا: ربطی به حافظه و مغز ندارد .... نفس وسوسه گر در تك تك سلولهای روح
      حقیرشان جا خوش کرده است .... روی همین مساله ازرائیل را فرمان دادم تا
      .... نسل همگی را برکند

      من: ولی به هر حال خالق یكتا احتیاج به مخلوق دارد .... بی مخلوق که نمیشه
      نام خالق بر خودت بزاری .... شما هنرمندانه این همه موجود را ساخته ای و
      هنرمند بدون مخاطب یعنی پشم! .... هر هنرمندی قابلیت شنیدن نقد تند را
      هم باید داشته باشه ..... به نظر من باید نقد اینها را آانالیزه کرد .... چه باك از
      انقلابی که مایه قرص شدن پایه های تخت نظام الوهیت است؟
      چشمان همیشه بصیر خداوند به شادمانی برقی زد .... باقیمانده نخودهای
      موجود را باهم بروی گرزك فرحبخش چسباند و بعد از پكی عمیق گفت: حق با
      توست .... انقلاب احتمالی شان را به گه خواهم آراست .... در این میان شاید
      .... مجبور به دادن قربانی هم باشم
      !من: قربانی؟
      خدا: فراموش نكن که قربانی کردن یكی از سنن حسنه ما در آینده خواهد بود
      .... اصلا شاید افتخار اولین قربانی را به تو تفویض کنم .... نظرت چیست یا ذبیح
      الله؟
      من که به یكباره لقبی تازه یافته بودم نمیدانستم باید ابراز سرور کنم و یا
      اعتراض .... خداوند که غبار شك و تردید را در چهره ام دید تنه ای دوستانه به
      من زد و به همراه چشمكی گفت: جون خدا نه نگو دیگه شیطون .... البته
      قربانی شدن تو به صورت معمول نخواهد بود .... تو نه جانت بلكه آبرویت را به
      .... ظاهر قربانی خواهی کرد
      من: چگونه؟
      خدا: تو باید سردسته انقلابیون بشی .... باید عصیانگری شوی که هر روز من
      بتوانم این چرندگان احمق را بر علیه تو بسیج کنم .... باید بشوی آك و بیافتی
      .... در تنبان این اجتماع رخوت زده گناه آلود .... آرام و قرارشان را بگیر
      من: ولی اینها روزی خواهد رسید که به تو معترض شوند که چرا با قدرت بی
      پایانت خود ریشه مرا نخشكانده ای؟ جوابشان را چگونه خواهی دارد؟
      خدا: شیطان گرامی! دوست محترم! اگر من ماکرالمكارین هستم میدانم چگونه
      .... گلیم خود را از این آب بیرون بكشم
      ذات باریتعالی که دید من هنوز مردد هستم ریشخند وار سرش را جلو آورد و
      گفت: راستی هنوز میخواهی از شر آن دمب دردسر زایت راحت شوی؟ حاضرم
      .بعنوان نشان دوستی در دم قطعش کنم
      من: نمیدونم .... راستش بیشتر از اینكه این دم آب کور رنجورم کند دلواپسی از
      .... سرنوشت هوای بدبخت و نوزادش دلم را به درد آورده است
      خدا نهیبی به خادم مخصوص زد و از و خواست تا فی الفور ملك استخبارات را
      حاضر نماید .... در یك چشم به همزدن خبرائیل حاضر شد .... من و خداوند از
      چهره و اندام بی موی خبرائیل دچار حیرت شدیم .... خدا پرسید: پشم و
      پوشالت کو؟ بال و پرت کجاست؟
      چرا اینگونه نورانی شده ای؟
      .... خبرائیل: بسكه نوره بخود کشیده ام
      خداوند نهیبی زد که عرش به لرزه درآمد: گه خوردی بی اجازه من با خود آنكار را
      کرده ای .... نوره چیست؟
      خبرائیل دستمالی بدست گرفت و در حالیكه دهان کف آلود خداوند را چاپلوسانه

      پاك میكرد گفت: برای آنكه پرده از هر رازی سترده کنیم این ماده را داریم
      .... آزمایش میكنیم .... ایكاش خداوند خود امتحانی میفرمودند
      خداوند دستی به شارب مردانه اش کشید و فرمود: حالا دیگه میخواهی پرده از
      اسرار ما برگشایی؟ این گهی است که در استخبارات میخورید؟ درسته که در
      رحمت الهی بازه اما باید روزی نسبت به بودجه استفاده شده حساب پس
      .... بدیدها! ... عجیب نیست که دارم بوی انقلاب را میشنوم
      خبرائیل: قربان شما استفاده از این ماده را برای ما در مواقع تحقیق و تجسس
      .... واجب گردانید ما در دم نطفه شوم هر انقلابی را خفه میكنیم
      خدا: گفتی اسمش چیست؟
      خبرائیل: موقتا اسمش را نوره گذاشته ایم ... بسكه نورانی میكند موضع مالیده
      .... شده را ... منتها واجب است که نام نهایی اش را خود بفرمائید
      خداوند که حال و حوصله غوص به بحر تفكر را نداشت اولین کلامی که به نوك
      زبانش رسید بیان کرد: واجب؟ ........ اگر واقعا برای کارتان آنقدر که میگویی لازم
      .... و واجب باشد اسمش را واجبی گذاشتیم
      خداوند با دیدن من منتظر گویی بیاد علت فراخواندن خبرائیل افتاده باشد گفت:
      .زن و بچه این کجا هستند؟ من تو لیست مقیمان شرزخ ندیدمشان
      ..... خبرائیل به تته پته افتاد
      خبرائیل به تته پته افتاد ..... قادر متعادل نهیب زد: بنال که پرید این چهار
      !نخودی که کشیدم
      خبرائیل: به جبروت مبارکتان قسم که ما مقصر نیستیم .... دنیای دست پروده
      شما هزار و اندی بخش و دایره و قسمت و غیره و ذالك دارد .... انبوه پرونده
      های گوناگون در انبارهای پر و پیمان در حال زوال هستند ... سیستم نداریم ....
      ... آدمی که چار کلاس سوات حالیش بشه نداریم
      !خدا: گه زیادی موقوف ... لب مطلب را جان بكن بگو
      خبرائیل: در یك آلام معروض میدارم آن ساعت مبارکی که فرمان تبعید زنك و
      توله اش را به شرزخ صادر کردید ماموران هرچه گشتند اثری از نشانی محل
      .... مذکور نیافتند
      خدا: ما خودمون را پاره کرده ایم و مكانی به نام شرزخ آفریده ایم حالا میگوئید
      آدرسش را گم کرده اید؟ .... شرزخ تا آنجا که یاد دارم اقلا سیزده برابر بهشت و
      .... دو برابر دوزخ وسعت داشت
      :خبرائیل با صدایی رسا گفت
      والله من قسم جلاله میخورم که ما خودمان یك زمانی شرزخ را از کف دستمان
      بهتر میشناختیم .... منتها از بس متروکه مانده بود کسی دیگر راه آنجا را به
      خاطر ندارد .... قربان قدم کبریایی ات بروم بسكه شما این کون و مكان را بزرگ
      ... آفریدید ما حساب و کتاب از دستمان در رفته
      خدا: خوب من حالا جواب این شیطان بدبخت را چی بدهم که زن و بچه از من
      طلب میكند؟ زودباش راه حلی برای این معضل نظام پیدا آن، قبل از اینكه همین
      کیسه واجبی دست ساز خودت را تا ذره آخر به حلقت بریزم .... به تو هم
      !میگویند ملك اطلاعات و استخبارات؟
      خبرائیل: عرضم به حضور پرودگار یگانه که راستش آنزمانی که ما خودسرانه
      تصمیم به خواباندن سر و صدای مربوط به گم شدن تبعیدگاه ضعیفه و شكمچه

      اش را گرفتیم با دیگر ارکان نظام کبریایی مشاوره کردیم و خواستیم مصدع
      استراحت شما نشویم ..... قرار بر این شد به نوعی از شر آنان خلاص شویم
      ..... از آنجا که شما عصاره استحكام آلام و نادوگانگی گفتار هستید هرگز به
      مغز علیلمان خطور نكرد که ممكن است خداوند باریتعالی زیر حرف خود بزند و
      ...ابراز ندامت
      خدا: گه زیادی موقوف ... بنال ببینم با همسر محترمه این مقرب ترین مخلوقم
      چه کردید؟
      ... خبرائیل: به زباله دان انداختیمشان
      ... خداوند آهی سوزانتر از کوره های توفنده جهنم از دهان بیرون داد
      خدا: ای وای بر همگی ما! ... آنها را به زمین فرستادید؟.... آنجا که مملو است
      از بقایای بلااستفاده کارخانه آفرینش ما؟ .... ما که خود خالق همه چیز هستیم
      میخواهیم به نوعی دامن عصمتمان را از لوث اتهام خلق آن مكان نفرین شده
      دور بداریم آنوقت شما ما را درگیر این مساله کرده اید؟ ... اگر دانسته کرده اید
      .... که وای بر شما و اگر ندانسته کرده اید وای بر من
      خبرائیل: ولی فدای حكمتت بشوم ای بارلاها! .... درست است که جرات نزدیك
      شدن به زباله دان زمین را نداریم منتهاچون شما حكم ارتداد آنها را صادر ننموده
      بودید سپردیم با استفاده از رشته های هنوز نپوسیده پل مخروبه صراط طنابی
      درست کنند تا بتوان قوت و غذایی به تبعیدیان رساند ..... بادیه بادیه از مطبخ
      بندگان است که میفرستیم به داخل مزبله ..... به یقین هنوز زنده هستند چراکه
      نه تنها از محتوی بادیه خبری نیست بلكه جای دندانهای کوچك و بزرگی بروی
      قابلمه ها وجود دارد که زبانم لال چیزی نیست جز نشانه سبعیت آن موجودات
      .... مغضوب درگاه رحمانیت
      خداوند که دیگر کاملا اثرات دود و می از رخسارش رخت بربسته بود خمارانه
      .... خمیازه ای کشید
      .... خدا: من حالیم نیست .... باید به نحوی آنها را برگردانید
      خبرائیل: جسارت میكنم خدا! منتها غیر ممكن است برگرداندن آنها حتی اگر
      خود خدا هم اراده نماید .... دریچه آن مزبله همانند شیر یكطرفه است که رفت
      دارد و آمد ندارد ..... حكمتش هم اینست که آنقدر آنجا مشمئزکننده و عفونت
      بار است که کافی است چسكی از انفاس آنجا به اینسو راه بیابد تا کون و مكان
      .... زیر و زبر شود .... این هم از حكمات شما است قادر متعال
      خدا: ماموری کارآزموده در بساط نداری که برود آنها را خلاص کند؟ اینست نتیجه
      آن هم مخارج مادی و معنوی که روی دستم گذاشته اید؟ ..... آخر میشود به
      شما هم گفت سربازان گمنام خدای زمان؟! .... بابا نوزده تا نوزده تا میرن
      میشینن توی طیاره سرنوشت تا خودشون رو بكوبند به دیواره بهشت ......
      اونوقت یكمشت مفتخور دور من را گرفته اند هی شعار توخالی میدهند که حزب
      فقط حزب خدا رهبر فقط خود خدا ...... آخه گه بگیرند به اون غیرت و حمیت
      شما ..... تقصر خودم است که از روز اول شما را بی تخم آفریدم .... بشكند این
      ... یدالله بی نمكم .... فعلا برو گم شو .. ای نمك به حرام
      من که با مظلومیت ذاتی خود این گفتگوی خدا و خبرائیل را می شنیدم، خدا
      .درمانده را به گوشه ای کشیدم

      من: ربنا!... از حرص و جوش زیادی نتیجه ای حاصل نمیشود ... اگر قرار باشد
      برای اینها تخم تعبیه کنی تا شهامت بیابند باید برای بقیه هم فكری کنی تا انگ
      تبعیض بر دامن مطهرت ننشانند ..... حالا که خوب فكر میكنم در این بینهایت
      موجودات گوناگونی که آفریدی تخم دارشان تنها منم .... در شهر کورها
      یكچشمی پادشاه است ..... من خودم میرم به مزبله زمین ..... اگر قرار است تا
      بنا به سناریوی ناتماممان همگان مرا مظهر شر و نكبت و کثافت بدانند بگذار تا
      ...... برای بهانه هم که شده از نظر بصری نیز به نكبت مزبله آغشته شوم
      :خداوند که گویا به شوق آمده با دهانی تف فشان دنباله آلامم را گرفت
      آره میتونیم بگیم تو فرمان شكنی کردی و سر خود به سراغ زباله دان ملكوتی
      .... ما رفتی
      خداوند پایكوبانه عربده ای کشید و قلم و دوات خواست تا نقشه ای را که در
      ... سر میپروراند ثبت کند
      خداوند تمامی قدرت بی پایانش را بكار گرفت و کوتاهتر از آنچه میپنداشتم به
      جای طرح ونقشه، کتابی قطور در فرا رویم قرار داد که با حروفی زرکوب جلدش
      ....... (مزین شده بود (کتاب آفرینش
      خداوند متعال بادی در غبغب انداخت و گفت: اینست طرح و نقشه من برای آل
      ..... خلقت
      من: اما بهتر نبود شما قبل از انجام عمل آفرینش کلیه مخلوقات این کتاب را
      مینگاشتید؟ ... در ضمن شما که دیگر دم و دستگاه خلقتتان را نیز جمع کوری
      ..... نموده اید ..... این مجموعه دستورالعمل که دیگر دردی را دوا نمیكند
      خدا: گرچه نامم اکمل الكاملین است اما گل بی خار کجاست؟ ... بهر حال
      میتوان از این کتاب برای توجیه مختصر ناهماهنگی های جهان خلقت استفاده
      ... کرد ... راستی در مورد فرزند حوا
      من: منظورتان هوا است؟
      خدا: بلی .. همان هوایی که تو میگویی ... اگر یادت باشد لای پای آن طفل
      دمی کوچك وجود داشت
      ... من: دقیقا یادم است .... حتی هوا بمن گفت از دم من بهتر است
      خدا: بلی .. بر سر دم، پوستی بیمورد بود که در این دستورالعمل امر فرموده ام
      که پیروان مخلصم آنرا بچینند ..... راستش مدتها از آن دم کوچك خوف وافر
      داشتم .... آنرا به نوعی رقیب خود میپنداشتم ... میخواستم امر به از بیخ
      بریدنش دهم اما از آنجا که دیگر اعتماد به نفس لازمه را ندارم و میترسم دوباره
      همگان سرزنشم کنند به بریدن نیمی اش قناعت کردم .... بدینوسیله امیدوارم
      تا ابد الدهر همگان حضور مرا حتی در خصوصی ترین اعمال خویش از یاد نبرند
      ....
      من: ولی بعدها آسانی مثلا پیدا نمی شوند که بپرسند اگر پوست مورد نظر
      بیمورد و اضافه بود چرا خداوند آنرا از اول خلق کرد؟ .... اینكار مباین با حكمت
      ... حكیم الحكمایی مثل شماست
      خداوند کتاب قطور آفرینش را در هوا چرخاند و گفت: طبق این کتاب من هزار ویك
      دلیل پزشكی و غیر پزشكی برای اینكار تراشیده ام .... این تكه پوست روزی
      خواهد رسید که بود یا نبودش بشود مقیاسی برای سنجش اعتقاد خلق به
      خالق یكتا ..... شوخی نداریم که! .... برای تقرب به خدا باید قربانی داد ......

      تازه یك چسك پوست که این حرفها را ندارد یا ذبیح الله! .... تو که خود عزیزترین
      .... دارایی یعنی آبرویت را براه ما فدا کرده ای
      خداوند که به نوعی قربانی بودن مرا نیز به خاطرم آورده بود به سكوت وادارم
      کرد ..... سكوتی که رضایت به بریدن یك تكه پوست به ظاهر کوچك آغاز شد
      ..... بعدها فهمیدم که ایكاش از همان ابتدا زبان به کام نمیگرفتم و مخالفت
      ..... میكردم
      خدا: ساکتی ابلیسكم؟ .. در مورد نام ان طفل چه کنیم؟
      ... من: هر چه شما فرمان دهید
      خدا: طبق روایت مستند این کتاب ما خالق آن طفلك شده ایم ولی برای اینكه
      صداقتم را به تو نشان دهم میخواهم خودت نام دستپروده ات را انتخاب کنی ....
      زیادی فكر نكن! .... ببین که چه رابطه ای است بین تو و او ......... او چه چیز تو
      بوده است؟
      .... من: آبم .... یعنی در واقع عصاره این دمم
      خدا: همان آبم خوب است .... طبق سنت الهی خودمان اولین چیزی که به
      ذهن متباتر میشود صحیح ترین است ..... با موافقت من که مخالفت نداری؟
      خداوند متعال سكوت مرا به رضایت مطلق برداشت کرد و ادامه داد: قبل از رفتن
      به زباله گاه زمین باید شكمی از عزا در بیاوری ..... در ضمن این آخرین باری
      است که من و تو باهم ملاقات خواهیم کرد .... لذا فردا چو خواهم انداخت که تو
      سر به نافرمانی برداشته ای ........ البته برنامه ای چیده ام که بتوانی با کمك
      .... جبرئیل که محرم اسرار و پیكم است با هم خبر رد و بدل کنیم
      پس از این مكالمه، به فرمان هستی بخش عالمین بساط صفا و عیش و نوش و
      منقل و انبر دوباره براه افتاد و دمی نگذشت که در عالم بیخبری آنچنان غرق
      ... شدیم که نفهمیدیم کداممان خداست و کداممان شیطان
      چند روزی گذشت ..... من منتظر رسیدن فرمان عزیمت بودم که جبرئیل با
      ..... کیسه ای سیاه به سراپرده ام وارد شد
      .... جبرئیل: اینها را خداوند تبارك و تعالی به عنوان بدرقه برایت فرستاده است
      کیسه را باز نمودیم .... خلعت بود و تخم مرغ پخته برای سفرم و چند خرت و
      پرت دیگر .... خوب که نگاه کردم آنچه که خلعت الهی میپنداشتم چیزی نبود جز
      ردایی سرخ رنگ که نقشی از شراره های دوزخ بر آن دیده میشد ..... شاخی
      تیز و دندانهای بدلی که به نیش گرگ میمانست در میان هدیه الهی بود که به
      کار بستم .... خود را در آینه دیدم ..... از چهره خویش ترسیدم و دمی از حال
      .... رفتم که جبرئیل به حالم آورد
      جبرئیل: خداوند فرموده از آنجا که عقل خلق در چشمش است باید وقتی عازم
      سفری با این لباس از عرش خارج شوی تا فرشتگان ماهیت دوزخی ترا به خوبی
      ... ببینند
      من: ماهیت دوزخی من بدبخت؟
      جبرئیل کپی کتاب آفرینش را از زیر یكی از بالهایش بیرون آورد و بمن نشان داد و
      گفت: طبق این کتاب ذات تو از آتش دوزخ سرشته شده است ..... من که تازه

      بیاد مكالمه قبل از مستی آنشب خود با خدا افتاده بودم سكوت را بر خلف عهد
      ..... ترجیح دادم ..... ایكاش خداوند متعال نیز مانند من امانتدار عهدش میبود
      قبل از عزیمتم در یافتم که بولتن های دیوان استخبارات مملو است از بد گویی
      نسبت به من .... مرا منافق و کجراهه ای خوانده بودند که الطاف بی پایان
      خداوند را از یاد برده و قصد رفتن به مزبله زمین بدون اذن مقام معظم الوهیت را
      دارد ..... مدعی العموم برزخ نیز برایم به نمایندگی از کلیه مخلوقات در حال
      تشكیل پرونده بود ..... افرادی که ریختشان مشابه یكدیگر بود اما یونیفرم
      مشخصی نداشتند مثل سایه مرا تعقیب میكردند و قصد جانم را داشتند .... به
      جبرئیل پیغام دادم گویا اینها مساله را جدی گرفته اند ..... در جوابم خبر آورد
      برای اینكه بوی تبانی استشمام نشود خداوند یگانه خود اینگونه مقرر کرده
      است ..... صبر پیشه آن .... آبرو برایم باقی نمانده بود ..... بر سر هر منبر و
      معبری نامم به پلشتی برده میشد ..... یاران قدیم همه رو از من گردانده بودند
      .... تنها بعضی از نیمه شبها بود که شبنامه ای به خلوتگاهم میافتاد به این
      مضون که ما دلزدگان بساط الوهیت مطلقه هستیم و ایكاش تو رهبر انقلابمان
      میشدی ...... کم کم از تعداد نامه هایی که در خفا بدستم میرسید ناباورانه در
      یافتم جمع ناراضیان دستگاه الوهیت مطلقه ممكن است از مجموع مخلوقات
      عالمین بیشتر باشد ..... به عقل خود اعتماد نكرده و بواسطه جبرئیل موضوع
      رابه اطلاع خداوند رساندم .... جوابش را جبرئیل بی کم و کاست آورد که: گه
      .... زیادی موقوف .... طبق برنامه عمل شود
      به اطلاع عصیانگران رساندم ممكن است تحت شرایطی خاص زعامت قیامشان
      را بپذیرم ..... بالاخره زمان موعود عزیمت رسید .... تخم مرغهای مرحمتی را در
      انبانه ای نهاده و توشه راهم ساختمم .... ردای سرخ را در بر کرده و شاخ و
      نیش را بر سر در دهان نشاندم .... در حالیكه لعن و نفرین ماموران و مواجب
      بگیران دیوان استخبارات بدرقه راهم بود به سوی مزبله زمین براه افتادم ..... ای
      کاش پایم قلم میشد ......... علتش؟
      به فرمان حق تعالی هیچ مرکوبی اعم از چرخدار و بالدار حاضر نشد تا مرا به
      ..... دروازه برساند
      بلندگوها و پرده های نمایشگر آویخته از فلك با صدایی گوشخراش اعلامیه مقام
      معظم خداوندی را پخش میكرد مبنی براینكه ای اهالی کون و مكان! ... ببینید
      میزان آزادی اعطایی بدون حد و حصر ما را در محدوده قانون اساسی خلقت .....
      ما حتی به دوست دیرینه خود نیز آزادی داده ایم تا دشمن ما گردد .... این
      دلیلی دندان شكن و بالگداز برای معدود مخالفینی است که در خفانامه هایشان
      ما را متهم به دیكتاتوری آنهم از نوع مطلقه میكنند ...... ما در عین اجبار مطلق
      به همه مخلوقات، اختیار نسبی داده ایم تا ما را مخالفت کنند هر چند که نتیجه
      اش آتش دوزخ و یا سرمای زمهریر برای آن خاسرین باشد ..... لاکن مقام عز
      وجل ما این کاسه مملو از زهر مار غاشیه را بردبارانه سرمیكشد تا اثبات کند
      ......... حقانیت و مظلومیت خود را
      وقتی با هزارن مشقت خود را به دروازه خروجی بهشت رساندم ماموران گمرك
      که به یقین همگی از اصحاب دوزخ بودند جلویم را گرفتند و تا شرمناکترین ترین
      زوایای بدنم را با انگشتان جستجوگرشان واررسی کردند ....... آنهم مقابل

      چشم تعدادی خبرنگار دوربین بدست .... چه دردناك لحظه ای بود .... ناگهان
      یكی از گمرکچیان در حالیكه تخم مرغهای مرحمتی را در مقابل همگان گرفته
      ..... بود با تغیر گفت: رسید خرید این تخم مرغها را بده
      .... من: اینها مرحمتی دوستم است
      السارق هو سرق » گمرکچی: بنا به آیه شریفه  بیضه المرغ فی الشباب سرق
      تا رسید خرید نیاوری یا نام پیشكش کننده را نگویی اجازه « الشتر فی الپیری
      ...... نمیدهم
      من که عهدی محكم با پروردگار داشتم نتوانستم نام اهدا کننده را به زبان بیاورم
      ...... آنها نیز تخم مرغها مصادره نمودند و مرا همانند دزدی رسوا به سوی مرز
      خروجی هدایت کردند ..... کم کم علت حضور خبرنگارانی که در اطرافم بودند و
      مدام عكس میگرفتند برایم روشن میشد، اما بخود نهیب زدم که خدای متعال و
      پاپوش دوزی برای من؟ .... فكر نمیكنم! ... ماموری که بنا بود مهر خروج بر
      مدارکم بزند با سو ظنی عمیق به چهره ام نگاه کرد و بعد اینكه نامم را در
      ..... لیست ممنوع الخروجها دید با زهرخند به اتاقكی راهنمایی ام کرد
      ... مامور گمرك: به جرم سرقت تخم مرغ ممنوع الخروجید
      ... من: اما من سرقتی مرتكب نشده ام .... تخم مرغها مرحمتی است
      رئیسشان که تسبیح بزرگی در دست میچرخاند همگان او را حاجی خطاب
      ... میكردند ورقه ای جلویم گذاشت
      .... رئیس گمرك: این توبه نامه است .... امضا آن که تا رها شوی
      من که دیدم انكار بیفایده است اوراق مربوطه را امضا کردم .... البته به غیر از
      سرقت در این توبه نامه جرائم مختصر دیگری همچون لواط و اعتیاد به مواد مخدر
      ... هم نگاشته شده بود که مجبورا امضا گردید
      از دروازه بهشت تازه قدمی به بیرون نگذاشته بودم که تاریكی مطلق بهمراه
      بادی بویناك به پیشوازم آمد ...... خوف بسیار کردم و تنها دلخوشیم عهدی بود
      که با خداوند متعال بسته بودم مبنی بر بازگشت سریع به بهشت ..... رفته رفته
      ..... گندای مسیر آنچنان شدت یافت که هوش و حواسی برایم باقی نماند
      نمیدانم چه مدت سپری شد که چشمانم را باز کردم ...... خود را ناباورانه در
      دنیایی دیگر یافتم .... خورشیدی سوزان در آسمان آبی رنگ زمین را میگداخت
      .... موجوداتی که نامشان را نمیدانستم در آسمان پرواز میكردند و جانوران
      بیشماری بروی زمین در تعقیب و گریز یكدیگر بودند .... زمین به نظرم باغ
      وحشی بی حصار آمد که صاحبی نداشت ..... براه افتادم تا بلكه از سرنوشت
      آبم و هوا اثری بیابم ..... تلاشم بی نتیجه بود ..... گرسنه و تشنه و خسته به
      زیر سایه درختچه ای غلتیدم و در یك آن به خواب فرو رفتم تا اینكه با ضربه ای
      خفیف بیدار شدم ..... چشمانم را مالیدم .... نمیتوانستم باور کنم آنچه را که
      میبینم ....

    4. 4 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (02-04-2012),doubt (03-17-2011),Russell (03-16-2011),sonixax (03-15-2011)

    5. #3
      دفترچه نویس
      Points: 166,927, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Community Award
      بدون وضعیت
       
      Empty
       
      Russell آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Nov 2010
      نوشته ها
      6,147
      جُستارها
      65
      امتیازها
      166,927
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      19,613
      از ایشان 15,276 بار در 5,851 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      67 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      نمیخواستم ترتیب قسمتها رو بهم بزنم ولی، مهربد جان این داستان فوق العاده جالب رو از کجا آوردی؟
      بسی خندیدم

      "Democracy is now currently defined in Europe as a 'country run by Jews,'" Ezra Pound



    6. 2 کاربر برای این پست سودمند از Russell گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Mehrbod (03-17-2011),sonixax (03-16-2011)

    7. #4
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Russell نمایش پست ها
      نمیخواستم ترتیب قسمتها رو بهم بزنم ولی، مهربد جان این داستان فوق العاده جالب رو از کجا آوردی؟
      بسی خندیدم


      از یکی از فاروم‌های قدیمی (goftmaan.com) آرشیو کرده بودم، شوربختانه نام نویسنده داستان را نمی‌دانم!




      بخش سوم

      نمیتوانستم باور کنم آنچه را که
      میبینم .... پیرزنی خمیده قامت لخت و عور در مقابلم ایستاده بود .... خوب که
      نگاه کردم دیدم تنها لباسش برگی است که شرمگاهش را پوشانده ....
      پستانهای آویزان پیرزن مانند دو جوراب چرك و کهنه بروی شكم ورم کرده اش
      افتاده بود...
      گفتم، که هستی ای زال؟
      پیرزن: خاك عالمین برسرت که هوای خود را دیگر نمیشناسی ... منم هوا....

      باورم نمیشد که عجوزه مقابلم آن نازك بدنی باشد که خداوند در کتاب آفرینش
      به خلقتش افتخار میكرد....
      هوا: چیه؟ ... انتظار دیدن ملكه زیبایی را داشتی؟
      من: حجابت کو؟ ... چادر بافته از تارعنكبویت چه شده؟
      هوا: از سنگ و سنگستان رو بگیرم یا از خاك و خاکروبه؟ ... بغیر از جانوران
      وحشی که مصاحبی نیست تا رو بگیرم....
      من: بچه کو؟ .. آبم کجاست...
      هوا: اگر منظورت از آبم آن دیوث است که حاصل خفتن با توست نمیدانم
      کجاست ... سالها است که ترکمان کرده و گم شده ... خبر مرگش نه خرجی
      میفرستد و نه پیغام .... انگار نه انگار که مسئولیتی در قبال خانواده دارد....
      من: خانواده؟! چه خانواده ای؟
      حوا دستی به شكم برامده اش کشید و در کنارم نشست .... آشكارا از
      سنگینی بارش در عذاب بود .... بعد از آنكه مشتی خاك را مانند فوتینا به دهان
      ریخت گفت: از کجای کار بگویم؟ .. رویم سیاه است....
      بر اثر الهامی ناشناخته بخوبی دریافته بودم تورم شكم هوا چیزی جز حاملگی
      نیست و خوردن خاك برای اطفا آتش ویارش است....
      من: پدرش کیست؟
      هوا: درست نمیدانم ... یكی از پسرانم...
      درمانده شده بودم ... هوا ادامه داد: راستش ماجرا آنقدر بغرنج است که از
      گفتنش شرم دارم .... ایكاش همانموقع واسطه شده بودی و نمیگذاشتی ما را
      از بهشت برین برانند .... بعد از آنكه دو مامور قلچماغ ما را همانند آشغالی بی
      ارزش به این خاکروبه انداختند نمیدانستم چه کنم .... نه غذایی و نه لباس و
      سرپناهی .... طفلی شیرخوار که سینه خشكیده ام نمیتوانست او را سیر کند
      حیوانات اطرافم را دیدم که در حال چریدن دشت و دمن هستند .... من نیز....
      چریدم تا آنكه از مرگ نجات یافتم....
      من: اما در آن بالا میگفتند که بادیه بادیه از مائده های آسمانی است که برایتان
      فرستاده میشود...
      هوا: ما که ندیدم .... حتما خودشان میخورند و به اسم ما حساب میكنند ....
      بهرحال ایام یتیم داری با خوردن علف میگذشت تا آنكه بچه رفته رفته بزرگتر شد
      و دید حتی وحوش نیز پدری دلسوز دارند مدام سئوال میكرد که بابایم کجاست
      من که جوابی درخور نداشتم میگفتم نسل ما با همه فرق میكند و لزومی....
      به وجود پدر نیست .... چه جوابی داشتم؟ ... بگم پدر دیوث تو در آن بالا ما را از
      .. !یاد برده؟
      هوا بعد از سكوتی طولانی ادامه داد: بالاخره پسرك پا به سنین بلوغ گذاشت
      سر و سبیلی مخملین به هم زد و صدایش و بعضی از اندامش کلفت شد....
      تا اینكه نیمه شبی به سراغم آمد و اتفاق افتاد آنچه که نباید اتفاق بیافتد....
      ....
      من که شاخهای عاریتی را از یاد برده بودم بر سر خود کوفتم: ای خاك بر سرم
      .... آخه مگه پسر با مادر میخوابد؟ این بی ناموسی را به که بگویم....
      در میان هر دو دستم سوراخهایی بزرگ و پدید آمده بود که دردش با آلام دل

      سوخته ام برابری نمیكرد ..... هوا طلبكارانه صورتش را جلو آورد و با فریاد گفت:
      دیوث .. بعد از عمری یللی تللی آمده ای و از ما ایراد میگیری؟ ..... تازه قضیه به
      همین ختم نمیشود ..... حاصل آن پیوند دوقلوهایی بودند که نامشان را حابیل و
      غابیل نهادیم و این بچه ای را که در شكم دارم نمیدانم حاصل کدامشان است
      ....
      من هرچند که شیطانم و بسیاری از رموز بهشت و دوزخ را از استادم خداوند
      منان آموخته اما از هضم گفته های هوا عاجز بودم ..... هوا که سكوت مرگبار مرا
      دید گفت: ما نسلی حرام اندر حرامیم .... تنها دلم خوش است که آل گیتی بنا
      به قضا و قدر الهی میچرخد ما مقصر واقعی نیستیم....
      من: گه خوردی زنیكه .... رفتی روسپی شده ای و حالا داری توجیهش میكنی؟
      آخه من با چه رویی برگردم به عالم ملكوت، بگم پسرم هووی مذکرم شده؟...
      بگم نوه هایم هووی نخراشیده پدربزرگشان هستند؟....
      هوا: خبه خبه نمیخواد اینجوری جلوی من یكی جانماز آب بكشی! .... اولا
      روسپی هفت جد و کبادته ... دوما اگه توی دیوث و اون خدای بیغیرت به وظایف
      خودتون عمل کرده بودید ما رو چه به این سرنوشت؟ ... یه زن جوون و یك طفل
      معصوم رو در به در، توی این گهدونی انداختید و حالا طلبكار شدید؟ ........
      خواستید از اون روز ازل هزار و یك غریزه بیخودی توی وجودمون جاسازی نكنید
      انتظار داشتی در لجنزار زمین با خانواده عصمت و طهارت روبرو شوی؟...
      هوا شروع به گریه کرد و من به فكر فرورفتم که چگونه با این ننگ عظیم کنار
      بیایم .... از طرفی دلم برای هوا میسوخت میدیدنم بیراه نمیگوید و از طرفی
      دیگر پروای بخشش را نداشتم .... حس کردم سنگینی گناه تمام روسپی ها بر
      دوش اولین دیوثی است که این راه را بر آنان تحمیل کرده ..... طاقت نیاوردم و
      دلجویانه دستی به چهره خیس و پر چروك هوا کشیدم ..... ناگهان از پشت سر
      صدای زمخت و رعب کوری تمام وجودم را لرزاند.....
      صدا: حالا دیگه با ناموس مردم ور میری نسناس؟
      رویم را برگرداندم و غرق بهت شدم...............
      آنچه در مقابل دیدگانم قد برافراشته بود و ادعای ناموسش را میكرد نیمچه
      دیوی بود پر پشم و نخراشیده که مشتی علف تر و خشك را بروی شانه حمل
      میكرد ...... قبل از آنكه جوابی بدهم هوا میانه دعوای احتمالی را گرفت: این
      همان حابیل نوه و یا به زبان دیگر هووی مذکرت است....
      ناگهان اخمهای حابیل همچون غنچه ای شكافت و خود را در بغل من انداخت...
      حابیل: سالیان سال بود که میخواستم گرمی آغوش پدری را بیازمایم ... کجا
      بودی نامرد؟
      من: چه بگویم که دروغ نباشد .... مادرت گفت شما دوتائید .... برادرت
      کجاست؟
      هوا مشتی علوفه را چنگ زد و درحالیكه نشخوار میكرد گفت: اینها گرچه دوقلو
      هستند اما سرشتشان با هم نمیخواند ..... غابیل علاقه وافر به گوشت دارد و
      این یكی علفخوار است .... او پی شكار است و این بدنبال چرا ..... هنوز سرگرم
      ورانداز حابیل بودم که غابیل نیز از راه رسید .... هیكل او بزرگتر از حابیل بود و
      موهایش به سرخی میزد .... شكاری خونچكان را که بروی دوش داشت به میان
      .. انداخت و با اشاره به من، پرسید: این چه جونوریه؟

      من: من جانور نیستم ..... شیطانم و برای دیدارتان آمده ام....
      غابیل که بر خلاف حابیل از دیدن من ذوقی نكرد و با تكه سنگهای تیز مشغول
      پاره کردن رهاوردش شد ..... دقایقی نگذشت که هر سه را دیدم بر سر
      سفرهای ناهمگون نشسته اند .... حابیل تنها علف میخورد و غابیل تنها گوشت
      و مادرشان هر آنچه را که در سفره میافت .... دلم بحال مظلومیتشان کباب شد
      پرسیدم: آتش ندارید که اینجوری دارید خام خام همه چیز رو میخورید؟....
      همگی هاج و واج نگاهی به من انداختند ..... فهمیدم که هنوز آتش را کشف
      نكرده اند ... مشتی خار و خسك خشكیده را جمع کرده و با سرانگشت سوزنده
      خودم آتشی روشن کردم و راه و رسم کباب ساختن را به آنان آموختم ......
      غابیل که از خوشخدمتی من چندان شاد نگشته بود گفت: حالا که چی؟ یه
      آتیش روشن کردن یادمان دادی میخواهی تمام گناهانت را ببخشیم؟ ... آخه
      مرتیكه بیغیرت نگفتی این زن بدبخت، تو این خرابه چیكار میكنه؟ .. حقا که پدر
      دیوث من به تو رفته...
      من: من نمیخواهم بهانه بیاورم منتها مشیت خدای عز و جل اینگونه بوده است
      راستش من میخواستم به نحوی موجب بازگشت آبم و هوا بشوم منتها با...
      وضعیت بوجود آمده مشكل بتوان همدردی اهل بهشت را فراهم کرد...
      غابیل با قلدری گفت: مگر چه خطایی از ما سرزده؟
      من: همینكه با مام خود خفته اید گناهی است نابخشودنی...
      غابیل: ببین داداش .. من که غابیل باشم اهل گنده گوزی های قلمبه سلمبه
      نیستم ... ما از صبح سحر پا میشیم میریم دنبال فعلگی بلكه بتونیم شكم
      خانواده رو سیر کنیم .... تا حالا هم که هیچ قانون مدونی از عرش برامون
      نرسیده که بدونیم چی خوبه چی بد .... الحمدالله پیغمبری هم هنوز ظهور
      نكرده تا یادمون بده چی حلاله چی حروم ..... آخه الاغ! ..... من غیر از این هوا
      موجود سوراخدار که دور و برم نیست ..... والله همه جونورها هنوز وحشی
      هستند و نمیشه به مرده شون نزدیك شد ..... زنده شون که جای خود داره ....
      اینا ببین این تخم چپم که قر شده بر اثر لگد یه گرازه ...... خب برای من چاره
      ای نمیمونه .... برم یقه برادرم حابیل رو بگیرم که بیا باهم دکتر بازی کنیم؟ ....
      حالا فرضا ما خطاکار .... شماهای دیوثی که اون بالا نشستید نباید قبل از
      خلقت ما یه فكر اساسی برامون بكنید .... خوب من این دمب جلوم حتما یه
      حكمتی توش بود که انقدر سرخود نشست و برخاست میكنه....
      غابیل دنباله حرفهاش را ادامه داد: حالا ما یه مشت خاکروبه نشین طبقه سه
      شما که خودت مهندس این جور حرفایی، بگو بینم با این غریزه وحشی ما....
      امكان دیگه ای جز این بود.....
      حابیل که برخلاف برادرش با احترام صحبت میكرد گفت: پدر بزرگ گرامی! ...
      حالا فرض سرنوشت ما این نبود ...... فرض میكنیم خداوند متعالی که شما
      میگوئید ابتدا آبم را از خاك با لجن خلق کرده بود و بعدش هوا را از دنده چپ یا
      راست او خلق میكرد ...... فرض کنیم که بنا به دلایلی آبم و هوا مجبور بودند
      بهشت برین را ترك کنند ...... خوب اینها با این غریزه و احساسات باید نسلی
      تسبیح گو و رکوع سجود آن پس بیاندازند یا نه؟ .... گیرم که اینها دو فرزند پسر
      داشتند و یكی دو دختر .... خب ما نه شما که علامه دهرید و حلال و حرام
      سرتان میشود نحوه جفتگیری را طوری برایمان تشریح کنید که کی با کی

      همبستر شود تا نطفه حرام منعقد نگردد ..... نه تنها تو بلكه خداوند متعال نیز
      نمیتواند به این پارادوکس پاسخ منطقی دهد ...... ما هنوز مانند هر جانور
      دیگری روابطمان ساده است و مقید به هیچ حلال و حرامی نیستیم، در ضمن ما
      که ادعایی مبنی بر برتر بودن نسبت به دیگر موجودات نداریم......
      من که جوابی قانع کننده نداشتم مدتی سكوت کردم تا آنكه بالاخره طاقت
      نیاورده و از پسران، احوال پدر را پرسیدم ...... حابیل با چشمان نیمه تر گفت: ما
      یتیم و یتیم زاده ایم.....

      هوا گفت: اینها تازه بدنیا آمده بودند که اخلاق آبم عوض شد ..... نمیدانم از
      حسادت بود یا به علت دیگر که چشم دیدن این اطفال را نداشت ......... تن به
      کار هم که نمیداد .... روزها میرفت بروی تپه ای و به آسمان ذل میزد و که
      میكشید ....... بالاخره من اعتراض کردم که این اطفال هم پسرت هستند و هم
      برادرانت ...... خرجی بده! ..... اما او اهل کار و کاسبی نبود .... میگفت الهامات
      آسمانی بر من نازل گشته و من پیغمبر خدا هستم ...... منم میپرسیدم تو اگه
      پیغمبر بودی که وضع و حالت این نبود ....... تازه میخواهی کی رو هدایت کنی؟
      این دو سه تا آدم که ارزش این حرفا رو ندارند ....... اما به خرجش نمیرفت.....
      که نمیرفت ...... میگفت باید از اعمالمون توبه کنیم ..... شبای جمعه میرفت یه
      گوشه ای و گریه آنان فریاد العفو العفو سرمیداد ....... ظهرای جمعه هم که به
      ردیفمون میكرد و نماز جمعه داشتیم ....... این اطفال معصوم رو هم میگفت باید
      نماز بخونن .... هر چی میگفتم اینا قنداقی هستند و سرتاپاشون پر از عن و
      گهه به خرجش نمیرفت ..... ما هم برای اینكه دلش خوش بشه یك دولا و
      راست ظاهری میشدیم، اما مردیم، این آقا یه قرون خرجی بما نداد که نداد ......
      دست آخر هم گفت تا ترك دنیا نكنم به حقیقت الهی دست پیدا نمیكنم .....
      گذاشت و رفت....
      من: کجا؟
      هوا: نمیدون خبر مرگش کجا رفت ..... منتها از اونطرف رفت که شوره زاره ....
      دریاچه نمك هم داره .... اسمش فكر کنم غم ( به ضم غ) بود ...... هرچه
      التماس کردیم که اونجا که جای آدمیزاد نیست به خرجش نرفت که نرفت
      .........
      نمیدانستم چه باید بكنم ........ آرزو کردم که ایكاش جبرئیل که بنا بود به عنوان
      پیك خداوندی به سراغم بیاید زودتر در مقابلم ظاهر شود تا خود را از این نكبتگاه
      زمین برهانم ...... چند روزی در کنار هوا و مردانش بودم ...... دیگر حوصله ام
      داشت سر میرفت .... بیشتر از آنان که روابطی ساده داشتند نگاهم معطوف
      شده بود به جانوران وحشی دور و بر ..... مثلا موجودات هوشمندی دیدم که از
      درختان بالا میروند موز میخورند و رئیس و مرئوس سرشان میشود ...... بفكرم
      رسید که آنها نتیجه ترکیب خودسرانه ضایعات عالم بالا هستند که حاصلش
      بهرحال میمون مینمود ..... آیا خداوند حكیم میتوانست مدعی آفرینش موجودات
      از یاد رفته این مزبله باشد؟ ........ با همین افكار خود را سرگرم کرده بودم تا
      آنكه بالاخره در غروبی غم انگیز جبرئیل را دیدم که به سراغم میاید ......
      خوشحال و خندان به سراغش رفتم اما در چهره اش تشویشی دیدم که دلم را
      لرزاند............
      وقتی جبرئیل را در آغوش گرفتم از بوی زننده اش دریافتم او نیز از راه آبی که

      من آمده ام آمده است .... آشكارا خسته مینمود...
      گفتم: چه خبر در عرش بی شیطان؟
      ...

    8. 4 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),doubt (03-17-2011),Russell (03-17-2011),sonixax (03-17-2011)

    9. #5
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش چهارم

      گفتم: چه خبر در عرش بی شیطان؟
      جبرئيل: اخبار يكي دو تا نيست ..... عنداللزوم رقعه يوميه دستگاه احديت را
      آورده ام که نامش «کهانت» است و هیات تحریه اش منصوب ذات حقتعالی
      است ..... نسخه ای از یومیه را گرفتم و دیدم نیمی مطالبش مربوط به خائن
      بالفطره ای است که ننگ دستگاه خلقت لقب یافته .... خوب که به عكسها نگاه
      کردم خویشتن را دیدم در هنگام خروج از دروازه بهشت ..... در کنار عكس به
      عنوان توضیح نوشته بود (این عكس دزد بیت المال مومنین است که تخم
      مرغهایی را بدون اذن مقام معظم الوهیت ربوده) ..... در تمام صفحات نیز مطالب
      بیشمار دیگری نوشته شده بود از جمله مصاحبه ای با دادئیل نامی به منصبت
      غاضی القضاه اعظم مبنی بر تشكیك در ماهیت بهشتی من ..... یومیه را به
      گوشه ای انداختم ..... جبرئیل به ارامی گفت: قادر یكتا سلام و درود فرستاد ...
      گفتم: اینه سلام و درود؟ چیه این مزخرفات؟
      جبرئیل: خداوند پیغام داده که ای ذبیح الله! ... هیچگاه این ایثار تو را در استحكام
      پایه های ولایت مطلقه ام را از یاد نخواهم برد .... بعد از رفتن تو اخبار نگران
      کننده ای به سمع سمیعمان رسید که دارند توطئه میكنند برای تشكیل
      مجلسی به نام عدالتخانه .... ما که خود عدل مطلقیم در کار خلق ماندیم ....
      به پیشنهاد مستشاران دیوان استخبارات سعی کردیم که پیش دستی نموده و
      خود عدالتخانه ای راه انداختیم ..... هنوز گل و گچ ساختمان تمام نشده بود که
      در همه جا چو افتاد که این دستگاه عدل ما ویرانه ای بیش نیست ..... برای
      سرپرستی دستگاه مربوطه به بهشتیان اعتماد لازمه را نداشتم و مجبورا از
      جهنم آوردم و رسما اعلام کردیم دادئیل پشت در پشت بهشتی است و مادرش
      را خودمان ترتیبش را داده ایم .... بدبختانه از روز بعد لقب دادئیل بیچاره شد
      جهنمی مادرفلان ..... کسی از بهشت جرات همكاری با دادئیل اجنبی را نیافت
      ....
      به اجبار خداوند متعال امر نمود نفراتی از دوزخ حاضر گردند و دستگاه عدلیه را
      معاونت و مشاورت کنند .... برای بستن دهان خلق اعلام گردید اینها خبره کارند
      اعتراض شد اینها از اشقیا جهنمند چگونه بر ما بهشتیان رحم روا میدارند؟ .....
      خداوند فرمود اینها به علم خود واقفند و در مدرسه شقانی دوزخ با بزرگان ....
      تصبیح گو محشور بوده اند و به یقین مصباح راه بهشتیان خواهند بود ...
      جبرئیل لحظه ای سكوت کرد و در حالیكه مواظب اطراف بود سرش را جلو آورد و
      به آرامی گفت: راستش مشكلات عالم آبریا بیشتر از این حرفهاست به همین
      دلیل به نظر میرسد که احكام قاطعه خداوند حتی در مورد بهشت و جهنم دیگر
      کارساز نباشد ...... روی همین مطلب خداوند رحمان نام کتاب آفرینش را به
      صحیفه نورانی تغییر داده تا بتواند با برهان حكیمانه اش دهان مخالفان از هرنوع
      که باشند را ببندد .....
      جبرئیل نسخه ای از صحیفه نورانی را نشانم داد .... هر ورق ناقض اوراق
      پیشین و پسین بود و از هر سطرش میشد هزار و یك تفسیر مخالف و موافق را
      برداشت .....
      جبرئیل امان اعتراض نداد و گفت تو خود حدیث مفصل بخوان از معضلات نظام

      الهی .... بر اساس شدت مخالت مخالفان تعدادی تغییر در ماموریت تو داده
      شده ....
      من که رفته رفته در دل احساسی ناخوشایند مبنی بر بازیچه بودن را حس کرده
      بودم زبان به اعتراض گشودم ...
      گفتم: من که حاضر نیستم در این مزبله بمانم .... سرنوشت آبم و هوا نیز به
      من ارتباطی ندارد ....
      جبرئیل: صبر کن شیطان عزیر که الله مع الصابرین! .... گویا دوزاریت کج است؟!
      الان تنها ملجا و پناه دستگاه خلقت وجود تو به عنوان عاصی و دشمن است ....
      حكومت بی دشمن یعنی پشم .... حالا گیرم مقداری به ظاهر زیاده روی ....
      شده نباید که تو به دوست و یار غارت پشت کنی .... خداوند حالش خوش
      نیست .... روانش پریشان شده و یكهو دیدی همه عالمین را نابود خواهد کرد!
      ها .... بیا و مردانگی کن و نقشت را خوب بازی کن که به یقین پاداش نیكو
      خواهی یافت ..... بیا و به دل بیمار او رحم کن و ببین آیا دردی عمیقتر از
      برادرکشی متصور است یا نه .... الان خداوند نسبت به تو این احساس را دارد
      ....
      گفتم: برنامه چه تغییراتی کرده؟ ... کی باید برگردم به عالم بالا؟
      جبرئیل: برنامه تغییراتی زیاد یافته ..... اصلا خداوند داستان خلقت را به صورت
      دگرگون در صحیفه نورانی اش نگاشته است ..... طبق آخرین تفاسیر خداوند آدم
      را گل سرشته است ...
      گفتم: آدم؟ ... آدم دیگر چه گهی است؟
      جبرئیل: طبق حكمت خداوند وقتی بنا به کتمان حقایق باشد باید دروغگویی به
      اعلا درجه برسد تا خلق باور کنند آنرا ..... آدم در واقع برگرفته از نام فرزندت آبم
      است ....
      گفتم: خب باقیش؟
      جبرئیل: سرشت آدم از گل است و حوا که کمی دیرتر از او خلق گردیده در واقع
      دنده ایست از دنده های مفقوده او ....
      گفتم: اسم هوای ما را نیز عوض کردید؟
      جبرئیل: دندان به جگر بگذار ای شیطان عزیز .... در داستان تخیلی خداوند
      متعال بهشتیان با خلقت این دو موجود خاکی در ابتدا مخالفت میكنند، اما بعد از
      توضیحات خالق یكتا که گه زیادی موقوف! .. همگان سكوت اختیار کرده و به
      سجده گل پخته تنور خلقت میافتاند الا تو که شیطانی ....
      !!گفتم: من؟
      جبرئیل: بعله ... طبق تفاسیر جدید تو اصلا سرشتت از آتش است ....
      گفتم: صبر کن ببینم .... من دارم بوی توطئه استشمام میكنم ... من فكر کنم
      این یك طرح بلند مدت بوده تا شخصیت مرا به لجن بكشید ....
      جبرئیل: والله بعد از رفتن تو بود که این حقایق بر ما آشكار شد ....
      گفتم: چه حقیقتی؟ .... یادت میاید آن پیشكشی های خدا را؟ .... آن تخم
      مرغهای مرحمتی که موجب آن فضاحت شد و اینم از سرنوشت ردای مرحمتی
      که من الاغ تازه معنی یكی یكی آنها را در میابم ...... چقدر ساده دلم من ...
      جبرئیل: دندان به جگر صبر بگذار ....... تنها فرشته ای که در مقابل آدم و حوا
      کرنش نمیكند تو بودی که آنان را درخور نمیپنداشتی ...... بعد مقام احدیت

      فرمان میدهد که آدم و حوا تا قیام قیامت در بهشت بچرند و از نعمات استفاده
      برند، و تنها تبصره این فرمان حذر داشتن آنها از دسترسی به میوه ممنوعه بود
      یا غله ممنوعه که الان به خاطر نیاورم کدامش صحیح است ....
      گفتم: ما که در بهشت میوه نداریم .... غله نداریم .... آنجا همه چیز حاضر و
      آماده برایمان در طبق اخلاص قرار داده شده ....
      جبرئیل: طبق فرمایشات باریتعالی هم سیب داریم و هم گندم .... که هر دو هم
      ممنوعه اند ...
      گفتم: حالا ما شیطان و حرامزاده ..... شما که مقرب درگاه هستید مقداری تذکر
      بدهید که کمتر چرت و پرت و شعر بگوید .... این بابا فكر نمیكند دو روز دیگر
      میپرسند چرا این همه تناقض؟ .... اگر ممنوع بوده چرا در دسترس؟ ....... و اگر
      در دسترس چرا ممنوع؟ ....... اگر تواما ممنوع و در دسترس بوده چرا حس نیاز
      نسبت به آنها را در آدم و حوا گذاشته؟ ....... اینها که این حسشان را از خاله و
      عمه شان نیاورده اند ........ حس اینها حاصل دستگاه خلقت خالق یكتاست ....
      با سرنوشت این بیچارگان نمیشود که بازی کرد! ....... اینها سفال پخته ظریفی
      هستند که طاقت تلنگر دست بازیگر او را ندارند ....... حالا اگر هم برای خود
      بازیچه خلق کرده چرا پای دیگران را به میان میكشد؟ ...
      جبرئیل: شیطان عزیز حالا داری از این مخلوقات دفاع میكنی؟ ... وظیفه تو
      تاختن بر آنهاست نه پرخاش به خداوند ..... حالا کاری است که شده .....
      امیدمان تو بودی که حالا دستت از عرش کوتاه است ....... ما که یارای مخالفت
      با خدا را نداریم .... یكمشت مجیز گوی گوش به فرمانیم و نان به دریوزگی
      میخوریم ...... از گرفتن یقه من که ترا حاصلی نیست .... خداوند مانند کودکی
      است نادان که باید مدارایش نمود به امید آنكه روزی بالغ شود و حرف حساب
      حالیش شود ....
      گفتم: خب من باید چه کنم؟
      جبرئیل در پاسخ گفت: قرار بر انجام کار خاصی نیست .... همینكه سر و آله تو
      در عرش پیدا نباشد مواجب بگیران ذات اقدسش میتوانند داستانهایی در مورد
      خباثت تو به خورد بیكارگان عرش بدهند مبنی بر اینكه تو ذاتا پلیدی و برای
      گمراه کردن گلهای سرسبد آفرینش از هیچ دنائتی فروگذار نخواهی بود .......
      لازم است تا بر اثر تبلیغات شرایطی ایجاد شود که عرشیان به جای سرنوشت
      خود و تكاپو برای انقلاب بشینند و دائم در تشویش سرنوشت این مزبله نشینان
      باشند ....
      گفتم: نمیدانی این بازی مضحك تا کی ادامه خواهد داشت؟
      جبرئیل: نگران نباش! ... همینكه چند صباحی گذشت و جفتك اندازیشان فرو
      کشید به یقین خداوند متعال ترا دوباره به عرش باز خواهد گرداند .....
      جبرئیل از توبره سفرش دوربینی را بیرون کشید و ادامه داد: از آنجا که قوه تخیل
      عرشیان ناقص است مجبوریم شواهدی بصری برایشان تهیه بكنیم ..... کجا
      هستند آدم و حوا؟ .... میخواهم عكسهایی از شما بگیرم تا در آنجا مواجب
      بگیران ذات اقدسش بتوانند داستانهای پر آب و تاب تری از خباثت تو و مظلومیت
      انسان سرگشته نقل کنند ......
      گفتم: حوا در همین حوالی با دو شوهر خود زندگی میكند و در انتظار تولد

      فرزندی است که در عین حال نوه اش نیز میباشد ....
      جبرئیل: خداوند منان کاری به معقولات ندارد و من از واژه های فرزند و نوه چیزی
      نمیفهمم .... آدم کجاست؟
      گفتم: میگویند مدتهاست سر به بیابان گذاشته و بدنبال خالقش به شوره زار
      .غُم رفته است
      جبرئیل: نزدیك است؟ ... باید از تو در حالیكه او را وسوسه میكنی عكسی
      داشته باشم ....
      گفتم: نكنه انتظار داری پاشم برم غُم دنبالش .....
      جبرئیل: مگر چه اشكالی دارد ای شیطان عزیز؟ .... من هم همراهت میایم تا
      این ماموریت الهی را به انجام رسانم ..... منتها قبل از رفتم باید مطلبی را بگویم
      ..... راستش من برای اینها قابل روئیت نیستم ....
      گفتم: نامرئی هستی؟
      جبرئیل: به نوعی بلی ..... راستش تنها به این وسیله است که امكان بازگشت
      به عالم عرش را دوباره میابم ..... جسم نمیتوند از شیر یكطرفه ای که بر سر
      این مزبله قرار گرفته عبور کند ..... چیزی به لطافت و سبكی و باریكی روح لازم
      است تا از معدود منافذ نادیدنی گذشته و خود را به عالم روحانی برساند ........
      میبینی که من بر خلاف دیگر موجودات مرئی سایه ندارم .....
      خوب که دقت کردم دیدم راست میگوید و در آن غروبی که سایه هرچیز دراز
      است جبرئیل فاقد سایه میباشد ....
      گفتم: حتما باید عكسها خانوادگی باشد؟ ... جان مادرت بیا و به همین حوا و
      حابیل و غابیل رضایت بده .... من دلم بدجوری شور میزند .... راستش دل و
      جرات رفتن به غُم را ندارم ...
      جبرئیل: تشویش به دل راه مده من با توام .....
      انكارهای من به اصرارهای جبرئیل کارگر نیفتاد و شبانه به راه افتادیم ....
      نزدیكهای صبح بود که به دریاچه ای سفید و کم عمق رسیدیم ..... آمدیم تا رفع
      تشنگی کنیم اما آب شورتر از آن بود که بتوان حتی لمسش کرد ..... جبرئیل که
      از لحظه حرکت مداوما از اینجا و آنجا عكس میگرفت دوربینش را به داخل توبره
      نهاد شیشه ای کوچك بیرون آورده و مانند محققی کارآزموده مشغول نمونه
      برداری از دریاچه نمك شد .....
      جبرئیل: این آب غیر قابل شرب جالب است ..... میتوانم به عنوان سوغات هدیه
      درگاه خداوند سبحان نمایم ....
      گفتم: به چه کار خدا میاید این شورآبه؟
      جبرئیل: راستش نمیدانم ..... اما برای خداوند که دیگر دم و دستگاه آفرینشش
      را جمع کرده ارمغان خوبی است .... مثلا میتواند اینگونه آب را در نهرهای
      همیشه خشك جهنم جاری سازد ....
      نزدیكهای ظهر شده بود و آفتاب امانمان را بریده بود .... از دور تپه ای کم ارتفاع
      یافتیم که دور و برش چند درختچه نیمه خشك دیده میشد ..... خوب که نگاه
      کردیم سایه چیزی نامشخص را دیدیم که در حال دولا و راست شدن ظهرانه
      است ..... بر سرعت خود افزودیم .... ابتدا گمان بردیم کپه ای پشم و پوشال
      چرك است که بر اثر وزش باد جنبشی رکوع و سجود وار یافته است ..... وقتی

      نزدیكتر شدیم توانستیم چهره مردی میانسال را در میان انبوه ریش و پشم چرك
      و خاکستری تشخیص بدهیم ...... ناگهان برای لحظه ای من از هیبت مرد و مرد
      از دیدن من وحشت کردیم ..... مرد تكه سنگی که بر آن سجود میكرد را به
      سویم پرتاب کرد .....
      !مرد: چخ! چخ
      .گفتم: من سگ نیستم
      مرد: چه میخواهی؟ ...... چرا بی اذن و وضو وارد این مكان مقدس شده ای؟
      نزدیكتر رفتم ....... جبرئیل آسوده خاطر از دیده نشدن خوشحال و خندان
      مشغول عكسبرداری از ما بود ....
      گفتم: مرا به جا نمیاوری؟ ... من شیطانم .... پدرت ...
      نزدیكتر شدم و سعی کردم او را در آغوش بگیرم ..... پیكری استخوانی داشت و
      ناتوانتر از آن بود که بتواند در برابرم مقاومت کند اما اکراهش را به خوبی دریافتم
      ......
      بعد از اینكه آبم خودش را از دست بوسه های من خلاص کرد .... دوباره به سر
      جای اولش برگشت و در مقابل حجمی سیاهرنگ شروع به ادای کلماتی
      نامفهوم کرد ..... کلماتی که نمیدانستم فحش خواهر و مادر است یا مناجات
      عارفانه انسانی بدوی ..... به آنچه که در مقابلش به خاك افتاده بود نزدیكتر
      شدم ........ بویی نامطبوع دماغم را آزرد ....
      گفتم: این چیه که جلوش اینجوری به خاك افتاده ای پسر؟
      آبم: معبودم است ....
      جبرئیل که از نامرئی بودن خویش خوشحال به نظر میرسید لب در گوشم کرد و
      گفت: جل الخالق ... اینها فطرتا خداپرستند حتی اگر زنا زاده شیطان باشند ....
      دهان تف آلود و نفس بد بوی جبرئیل را از صورت دور کردم و کنار آبم در مقابل
      بت خود ساخته اش نشستم ....
      گفتم: چه سیاهه؟ از چی ساختیش؟
      آبم: همونطور که میبینی اینجا شوره زار لم یزرعی است که هیچ تنابنده ای
      جرات نزدیك شدن بهش رو نداره ...... یك روز که از خواب بلند شدم دیدم
      هیولایی غول پیكر داره از اینجا رد میشه .... خوب که نگاهش کردم دیدم یه بچه
      ماموت راه گم کرده است که داره با خرطومش شیپور میكشه .... من که جلال و
      جبروتش رو دیدم گفتم شاید این همون گم شده منه .... خصوصا که از دور
      شباهتی بین این خرطومك بین پاهایم و خرطوم دراز توی صورت اون جانور دیده
      بودم ..... زانو زدم و حمد و ثنا گفتم .... اونم محلم نذاشت و هی دور خودش
      میچرخید و جیغ میكشد و تاپاله تاپاله مدفوع میكرد ... یك مدت که گذشت گله
      ای ماموت عظیم الجثه بدنبالش آمدند و بردندش .... فرداش خیلی دلم گرفت
      مثل اینكه چیز مهمی رو از دست داده باشم زانوی غم تو بغل گرفتم و زار زار ....
      گریه کردم .... تنها چیزی که از اون باقی مانده بود کپه کپه مدفوعش بود که
      رفتم سروقتشون .... هنوز نرم بودند و شكل پذیر .... نشستم و برای دل خودم
      معبود گمشده ام رو ساختم ....
      گفتم: یعنی اینكه داری میپرستی مدفوعه؟
      آبم با دلیری سینه را جلو داد و گفت: بله .... اعتراض داشتی؟
      جبرئیل بر سر خود کوفت و فریادی بلند کشید .... فریادی که تنها شنونده اش

      من بودم ..
      جبرئیل: خاك توی سرم .... منو بگو که گفتم برای خداوند قادر متعال خبرخوش
      میبرم .... حالا برم چی بگم؟ ... بگم تبعیدیان مزبله زمین نشسته اند و گه و
      مدفوع میپرستند؟ .... من یكی که جرات و شهامتش را ندارم ...
      نهیبی به جبرئیل زدم و رو به آبم گفتم: حالا چه لزومی به پرستش معبود
      است؟ ... چرا تكالیفت را در مقابل مادر بدبخت به جا نیاوردی؟ ...
      آبم: مادرم؟ ...... آن روسپی با هر کس بخواب بی چشم و رو؟ .... آنقدر از رفتار
      او شرمسارم که مجبور شده ام ریاضت پیشه کرده و خود را به این غُم نفرین
      شده تبعید کنم .... مجبور شدم بزرگترین تنبیهی که برای یك مرد امكان دارد در
      حق خود به جا بیاورم ......
      آبم انبوه پشمهای میانگاهش را کناری زد و فریاد برآورد: ببین من آن دم اعطایی
      تو را نابود کرده ام .... آن روده بیرون آمده از شكم را بروی سنگی سندان گونه
      گذاشتم ...... گوشتكوب نبود و به ناچار با تكه سنگی دیگر آنقدر کوبیدم تا له
      شد .... شد مثل ناف بریده طفلی شیر خوار و بعد از چند روز افتاد ....
      من ناباورانه چشمانم را مالیدم .... جبرئیل با صدای لرزان در گوشم نجوا کرد:
      وای از این مخلوقات! ... خداوند عزوجل را هزار مرتبه شكر که اینها را تا قیام
      قیامت به عرش راه نخواهد داد .... اینا حتی به خودشون هم ترحم نمیكنند .....
      بارلاها ! ... شكرت که من از چشم این وحوش ناپیدایم ...
      گفتم: خفه شو جبرئیل! ... تو که چیزی نداری که اینا بخوان ببرن یا لهش کنند
      ....
      جبرئیل لب و لوچه را درهم کشید و دور تر از ما مشغول عكسبرداری از محیط
      .اطراف شد
      گفتم: پسر جان چرا با بدن نازنینت آن کار را کردی؟
      آبم: خیلی به بدبختی و فلاکت خودم و هوا فكر کردم .... هر چه بیشتر فكر
      کردم کمتر دلیلی برای تبعید شدنمان یافتم .... تا اینكه روزی بشدت گرم و
      آفتابی که به شدت گرسنه بودم برای فرار از واقعیتها داشتم با آن چیز بازی
      میكردم .... طبق معمول منتظر خلسه ای ناپایدار در پس عملم بودم .... اما
      گرمای سایه سوز آنروز و گرسنگی ام مزید بر علت شد و خلسه ام عمق و
      .حدت گرفت
      در عالم بیخودی خود را در حالی یافتم که دارم از سوی موجودی ناشناخته اما
      بزرگتر از هر چیز مورد مواخذه قرار میگیرم .... صدای زمخت که ارتعاشی روحانی
      داشت نهیبم زد: آن عمل شنیع را با خود و خویشانت مكن! .... از خواب و
      خلسه بیرون آمدم .... به گمانم رسید علت تبعیدمان از بهشت همان غریزه
      همخوابگی بالقوه ای بوده که در این عضو تمرکز یافته .... بنظرم رسید خالق
      یگانه از این عضو که سرکش است و با تمامی حقارتش ادعای خلق موجودات
      دیگر را دارد از روز اول متنفر بوده است .... دیده بودم که چگونه این عضو رام
      نشدنی حرمت مادرم هوا را از بین برده بود .... دیده بودم حاصل طغیان
      سیلابگونه این یاغی به ظاهر خفته را که بعد از نه ماه به صورت طفلانی خون
      آلود در دستانم آرام نمیگرفتند ....
      آبم به گریه افتاد .... چهره خود را لحظه ای در میان دستها پنهان کرد و بعد از

      لحظاتی که دستهایش را از صورت خود برداشت به ناگهان دیدم ابروهای سفید
      و بسیار بلندش جلوی چشمهایش را گرفته .... وحشت کردم .... شده بود مانند
      پیرمرد نودساله خبیثی که ابروهای خیس چشمانش پوشانده ....... آبم که در
      اثر گریه به سكسكه افتاده بود مانند کودکی بیخبر ادامه داد: الهامی ربانی بر
      من نهیب میزد که خالقت ترا به دلیل داشتن این دم از خود رانده است .... به
      خود گفتم که باید برید این اندام شیطانی را .... این مار خطرناك را نمیتوان
      کشت الا به سنگ شهامت ....
      گفتم: به سنگ حماقت ای بدبخت! ... تنها نشانه دخالت من در خلقت شما
      همان عضو بیچاره است .... تو مگر چه بدی از من دیده بودی که با یادگارم آنكار
      را کردی؟ .... خب بساطت را جمع میكردی و توی سایه میخوابیدی تا آفتاب
      مخت را نپزد ..... خواستی برگ و ریشه گیاهان را بخوری تا اسید معده ات
      سلولهای مغزت را آب نكند .... بشكند این دستی که آن عضو لذت زا را مفت و
      مسلم در میان پای شما تعبیه کرد ....
      بعد از لحظه ای سكوت سعی کردم به خود مسلط شوم ....
      گفتم: آبم جان! ... البته من قبول میكنم که شرایط زمانه طوری بوده که
      نتوانستم حق پدری را به جا بیاورم .. تو که برای خودت یك پا عارف صاحب ضمیر
      شده ای چرا محدودیتهای مرا درك نكردی، پسرم؟ ... همان خدای دیوث که
      شما را بیرون انداخت مرا هم در خانه محبوس کرده بود .... تنها کاری که از
      دستم برمیامد نوشتن یك جلد خاطرات هزار و ششصد صفحه ای بود به یاد
      ایامی که با خداوند حشر و نشر داشتم که نمیدانم سرنوشتش نسخ معدودش
      چه شد ...
      جبرئیل در حالیكه بروی کپه ای نمك نشسته بود فریاد زد: بابا کمتر به خدای
      بدبخت فحش بده .... این آفتاب به مغزش خورده و هزیان گفته و سرخود فكر
      کرده یكی دیگه در گوشش وحی تلاوت کرده آنوقت تو به خدای بیخبر از همه جا
      بد و بیراه میگى؟! ..... بابا ماهم که بهشتی و عرشی هستیم یك روز که
      بهمون غذا دیر برسه میزنه به سرمون و فكر میكنیم این لختی ناشی از کمبود
      قند مغزمون یا ربطی به حالات روحانی روزه اجباریمون داره ..... ما هم از زور
      گشنگی ادعای پیغمبری میكنیم ....
      گفتم: خفه! ..... میذاری به درد بچه برسم یا نه؟
      عزرائیل: تو به این خرس گنده که یك موی سیاه به تن نداره میگی بچه؟
      گفتم: خفه شو جبرئیل .... بذار به کار این برسم ....
      آبم: جبرئیل کیه؟ ... داری با کی حرف میزنی؟ ... اسم اون کپه نمك جبرئیله؟
      ... جبرئیل یكی از القاب معبودم است؟ ...
      آبم بی آنكه منتظر جوابم بماند توده سیاه مدفوع را رها کرد و به سوی تل
      سفید نمك شتافته و در مقابلش به خاك افتاد ....
      آبم: خالقا! ... معبودا! ... همیشه بدنبالت میگشتم .... من غرق در دریای
      نمكین تو بودم و بدنبال نمكدانی حقیر میگشتم .... ای وای که چقدر کور بودم
      من غافل که مشتی مدفوع خشكیده را خداوندگار خود ساختم ....
      آبم در مقابل تل نمك به زاری افتاده بود و مناجاتش ادامه داشت ..... من جبرئیل
      را به کناری کشیدم ....
      گفتم: جان مادرت منو از این دیوونه خونه نجات بده ..... عكساتم که گرفتی ....

      بیا برگردیم که دیگه طاقت دیدن این وضعیت رو ندارم .....
      عزرائیل: همینجوری که نمیشه دست خالی برگردم ..... باید عكس خانوادگی
      هم از همه بگیرم .... عكس رو که گرفتم تو دیگه لازم نیست بچسبی به اینا ....
      اونطرف این مزبله، جزایر خوش آب و هوایی است که کم از بهشت خودمون
      ندارند ..... وقت اومدن دیدمشون و وقت برگشتن ترا هم اونجا پیاده میكنم ....
      در ضمن اسم رسمی این موجود آدم است و چیز دیگر خطابش نكن ...
      گفتم: اسم اسمه مگه خداوند خودش با آبم موافقت نكرده بود؟
      عزرائیل: چرا .... قبلا هم که شرح دادم توی صحیفه نورانیش اینطوری نوشته
      دیگه ...
      در مقابل وسوسه جبرئیل خام شدم و به طرف آدم که در مقابل خداوندگار
      جدیدش لابه میكرد رفتم ....
      !گفتم: آدم جان
      :آدم ......
      !دوباره گفتم: آدم جانكم
      آدم: چیه؟ ... مگه نمیبینی دارم با معبودم راز و نیاز میكنم؟
      گفتم: پاشو باید بریم سراغ مادرت و برادرات ...
      آدم: منظورت زنم و پسرامه؟
      گفتم: پاشو بریم پیش اهل و عیال ... خدا آدم عزب رو دوست نداره ...
      آدم شانه ای بالا انداخت و گفت: اگر قیمه قیمه هم بشم نمیرم پیش اون زنا
      زاده های دیوث ...
      نگاهی به جبرئیل انداختم که داشت در هوا ریش خیالیش را گرو میگذاشت و از
      من میخواست که اصرار بیشتری کنم ..... به ناچار در کنار آدم نشستم و
      دستی به موهای بلندش کشیدم .... موهای رنگ آب ندیده اش مانند سیم
      :خاردار دستم را آزرد .... دل به دریا زده و گفتم
      گفتم: من به تو قول میدهم چنانچه با من بیایی ترا به وصال معبود واقعیت
      برسانم ....
      آدم: معبود واقعیم؟
      گفتم: بلی .... معبودی که نه مثل آن کپه مدفوع خشكیده ماموت بو بدهد و نه
      مثل این کپه نمك شور باشد ....
      آدم: نمیتوانی از معبودم از گمشده ام برایم بگویی؟
      گفتم: معبودت تعریف نشدنی است .... مثل عدد صفر در ریاضیات میماند ...
      نیست اما خیلی ها قسم میخورند هست .... به نقطه در هندسه میماند ...
      نیست اما میگویند هست ...

      از چهره آبم معلوم بود که از مثالهای من سر درنیاورده اما همین نفهمیدن معنا
      خود برایش به عنوان بزرگترین دلیل بر صحت گفتارم کارگر افتاد .... کیسه ای
      ساخته شده از شكمبه حیوانی مرده را آورد و مقداری نمك محرابش را در آن
      ریخت ....
      گفتم: آبم جان چرا نمك در کیسه میریزی؟ ..
      آدم: در طول راه احتیاج است عبادات پنجگانه را به جا بیاورم .... تا وقتی دستم
      را در دست معبودی که میگویی نگذاری این خدای من است .... من بی ذکر خدا
      !نتوان زیست

      جبرئیل نادیدنی از جلو و ما پدر و پسر از عقب مانند قافله ای هزار مقصد به راه
      افتادیم .... جبرئیل گفت: ازش بپرس تو این بیابون لم یزرع غُم که جای آدمیزاد
      نیست از کجا میخورده؟ ... البته آدم خطابش کنی ها ...
      گفتم: آدم! .... تو این مدت قوت و غذایت چه بوده؟
      آدم: مومن در قید و بند شكم نیست .... اگر به حقتعالی معتقد باشی این خار و
      خاشاك شتر گریز بیابان برایت از هفت پرس چلوکباب سلطانی هم لذیذتر است
      ...
      گفتم: چرا هیچوقت به سراغ زن و بچه ات نرفتی؟

      آدم: یكبار از شدت پرخوری گونهای بهاری هوای نفس بر من غلبه یافت و به
      سراغشان رفتم .... منتها از دور وضعیت شنیعی را بین هر سه دیدم که جرات
      نزدیك شدن نیافتم .... راستش ترسیدم اگر منهم قاطی آنها شوم بر تعداد
      سوراخهایم اضافه خواهد شد و یا سوراخهای موجود انبساط بیشتری خواهند
      یافت .... برگشتم و در دعاهایم مرگ و نیستی را برای آنها خواستار شدم ....
      زمانه بدی است ای شیطان .... جوونها آدم بشو نیستند که نیستند ..... بقیه
      راه طولانی به سكوت طی شد و من در فكر آن بودم که معضل بیعاری جوانان
      قدمتش گویا به قبل از خلقت میرسد ....

      بالاخره سواد مقصد از دور پیدا شد .... زانوهای آدم به لرزه افتاد ....
      آدم: اینجا که نفرینگاه آن هرزگان است ...
      گفتم: اگر رستگاری و دیدن معبودت را میخواهی باید از این جهنم مجسم به
      عشق دیدار دوست عبور کنی ....
      وقتی نزدیكتر شدیم دیدم حابیل و غابیل به گرد مادر خفته شان نشسته اند و
      زاری میكنند .... به سرعت خودمان را به آنها رساندیم ... دیدم که هوا با شكم
      قلمبه بروی بستری از یونجه خشكیده افتاده و پسران بیخبر از فن قابلگی بجای
      کمك بر سر و روی خود میزنند .... با دیدن آدم, هوا درد زایمان را لحظه ای از
      یادبرد و فریاد زد: ای بیغیرت حالا وقت برگشتنه؟ ...
      درد امانش نداد و دوباره به ناله افتاد ...

      گفتم: جبرئیل جان کاری بكن .... این زن بیچاره پیرتر از آنست که درد زایمان را
      تحمل کند ...
      عزرائیل: من همه کاری کرده ام الا قابلگی .... خودت میدانی و زن و بچه ات ...
      هرچه بود گذشت و بالاخره هوا با هزار مكافات زائید .... وقتی که شكاف میان
      دو پای بچه مانند غنچه ای نشكفته در مقابل دیدگان حابیل و غابیل قرار گرفت
      آنها با شعف بسیار شروع به جست و خیزی رقص گونه نمودند .... بر خلاف آنها
      آدم ضجه ای کشید و بر سر کوفت ....
      آدم: ای وای که بدبختی بشر تمامی ندارد ...
      جبرئیل که درتمام مدت در حال عكسبرداری از صحنه بود نزدیك گوشم زمزمه
      کرد: آفرین که ماموریت الهیت را به خوبی انجام دادی! .... با نشان دادن این
      عكس میتوان وانمود کرد که تو خود یكپا خالق شده ای و افساد میكنی در زمین
      ....

      از ناف نوزاد هنوز خون میچكید که دیدم بر سر بغل کردنش بین و برادر
      کشمكشی رخ داده است .... بچه را به بغل آدم دادم .... او با کراهت طفل را

      مانند لته ای آلوده گرفت ...
      گفتم: تو پدر بزرگش هستی .... تو شوهر ننه اش هستی ... نامش را انتخاب
      کن ...

      آدم مبهوت عرعر بی پایان نوزاد او را به سوی من پرتاب کرد ...
      آدم: نمیخواهم ببینم ریخت این روسپی بالقوه را .... اگر اسمش را از من
      میخواهی بگذار شیما که برازنده اوست ....
      مادر و دو پدر طفل, که در عین حال برادرانش نیز بودند, به اعتراض درآمدند که ما
      اسم بد بروی نوزاد خجسته امان نمیگذاریم .... جلسه خانوادگی برای اسم
      گذاری به درازا کشید و طفل معصوم در گوشه ای از گرسنگی میخروشید ....
      پستان خشكیده و آویزان حوا را امید جوشش شیری نبود ... با مشورت جبرئیل
      بادیه ای گلین برداشتم به سوی جانورانی که از درختان بالا و پائین میپردند رفتم
      ...
      سردسته شان سینه کوبان و فریاد زنان به سویم هجوم آورد که با دیدن شاخ
      بدلی من عقب نشست .... با هزار ادا و اشاره به فهماندم که به محتویات
      پستان یكی از اهالی حرمش احتیاج است .... خیلی زود منظورم را فهمیده و
      کارم را راه انداختند در دل به خود گفتم ایكاش خداوند تبارك و تعالی به جای این
      خانواده ناساز واجبی جبرائیل را به کار میگرفت و پشم و پوشال میمونها را
      میسترد و آنها را مینشاند بر قله رفیع آدمیت ....
      بعد از نوشاندن شیر به طفل, آدم گوشه ردای قرمزم را گرفت ....
      آدم: من دیگر تحمل ماندن در اینجا را ندارم .... عمل کن به قولت که گفته بودی
      مرا به وصال معبودم میرسانی ....
      درمانده از دادن پاسخ به جبرئیل نگاهی کردم .... او با بیخیالی در حال گذاشتن
      حلقه های فیلم در درون توبره اش بود و به ما کاری نداشت .... از سویی دلم به
      حال آدم میسوخت که با هزار امید و آرزو بدنبالم امده بود و از سویی دیگر به
      خودم ناسزا میگفتم که چرا خود را درگیر مسائل این مزبله کرده ام ......
      گفتم: آدم جان تو در وسط این مكافاتی که گریبانم را گرفته از من طلب چه
      میكنی؟ ... خداوند گرچه ادعایی بر خلقت این مزبله ندارد اما به یقین از دور
      الطافش شامل حالت خواهد بود اگر ...
      آدم: اگر چه؟
      گفتم: اگر قدری با مخلوقاتش یعنی خانواده ات مدارا منی ... کسی که قدر
      مخلوق را پاس ندارد چگونه میخواهد حمد خالق را بگوید؟
      آدم: من میترسم از این خانواده .... ببین آن دو نره خر را که آب از لب و لوچه
      میچكانند .... به یقین از مونث بودن طفل خوشنودند و هزار نقشه شوم در سر
      میپروند ...
      گفتم: خوب تو که این مصائب را با پوست و گوشت خود حس کرده ای، و با مام
      خود خفته ای بیا و این روابط ناهنجار را قانونمند کن ....
      آدم: آخه چطوری؟ ... منی که خودم از روز اول کثافت زده ام به هرچی قانونه؟
      اوناها .. اونم دو تا نره خر حاصل قانونشكنی من .... تازه برای پاسداشت ...
      قانون ابزار میخواهم ....
      گفتم: پلیس و کمیته چی و قاضی شرع؟

      آدم: نه ..... چند فقره خانوم تا اینها چشم به ناموس خود نداشته باشند ....
      اینطور که من دارم میبینم ما نسلی حرام اندر حرام خواهیم شد که اگر خداوند

      صد و بیست و سه هزار نبی اکرم هم برایمان بفرستد طیب و طاهر نخواهیم
      شد ....
      جبرئیل که ناظر درد دل آدم بود سری تكان داد و گفت: خداوند و خلقت مجدد؟!!
      حاشا و کلا .... امكان ندارد .... کارخانه آفرینش مدتها تعطیل است و جلوی ...
      همه عرشیان به هفت جد و آبائش قسم خورده که دیگر مرتكب خلقت جدیدی
      نشود .... به این ترتیب نمیتوان انتظار آفرینش خانوم برای نره خران آدم را داشت
      ....
      ناامید از همكاری عرش رو به آدم کرده و گفتم: به نظرم اینها همه مشیت الهی
      است که شما را به این کار وا میدارد ...
      غابیل که یا هیزی مشغول وارسی میانگاه دخترك شیرخوار بود با خوشحالی
      !گفت: و چه مشیت الهی نیكویی ...

      گفتم: خفه! .... مگر اختلاط دو بزرگتر را نمیبینی؟ ... بعله آدم جان! ... تا حدی
      که بقای نسل ایجاب کند خداوند چشم بخشش بر اعمالتان میبندد ....

      جبرئیل به تائید گفت: هو الچادرالفاحشین .... حال که داری خامش میكنی
      وعده نبوت را نیز بده تا خفه شود ....

      گفتم: آدم جان همین الان به من الهامی آسمانی رسید که تو به پیامبری این
      قوم منصوب گشتی .... بیا بعله بگو و ما را خلاص کن ...
      آدم: این وعده مرتبت نبوت که به من میدهی چه توفیری با مرتبت دیوثی دارد؟
      گفتم: ممكن است فعلا از نظر صوری یكسان باشند اما هدف مهم است ای
      !نبی الله

      میدانستم دادن القاب افراد را خام میكند .... همانطور که خداوند با خطاب کردن
      من به ذبیح الله مرا در رودروایسی قرار داده بود .... آشكارا خوشنودی زیرجلدی
      آدم را حس کردم .... او سرفه ای کرد و مانند واعظی تشنه منبر بروی تكه
      سنگی جلوس کرد تا همگان را مورد خطاب قرار دهد ...

      من بی توجه به سخنرانی و خطابه آدم با کنجكاوی از عزرائیل جویای وضعیت
      خودم شدم ....
      گفتم: خوب ... ما بالاخره این خانواده را بهم رسوندیم و از قرار معلوم ماموریت
      من فعلا در این مزبله دونی تمام شده ..... حالا چه موقع بر میگردیم به عالم
      بالا؟ .... عزرائیل با تبسمی مشكوك مرا بكناری کشید و گفت: ببین ...قبل از
      برگشتن به عرش، یه نامه ای هست که تو باید اون را امضاء کنی ....
      گفتم: نامه؟! .. چی؟ .. چه نامه ای؟ ...
      عزرائیل: برای خشنودی خداوند متعال، تو باید این توبه نامه را امضاء آنی، و
      البته بیشتر حالت فورمالیته داره ... زیاد خودتو ناراحت نكن ....

      من که اشتیاق برگشتن به بهشت و رنج ماندن در مزبله دونی زمین آزارم میداد،
      بدون معطلی و فكر، نامه را امضا کردم، و به آدم قول دادم که در سفر بعدی او را
      با خالقش آشنا خواهم آرد، و بعد از ماچ و بوسه با خانواده آدم خداحافظی
      کردیم، و باتفاق عزرائیل عازم عرش جبروت شدیم ...

      به اون بالا که رسیدیم، نامه ای را که امضاء کرده بودم باز کردم و چنین نوشته بود ....

    10. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Russell (03-17-2011),sonixax (03-17-2011)

    11. #6
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش پنجم

      نامه ای را که امضاء کرده بودم باز کردم و چنین نوشته
      بود ....
      خداوندا! بارلاها! گه خوردم ...

      خداوند متعال، همیشه گمراهان را به راه راست هدایت می نماید .... مغناطیس
      رحمت خداوند منان، زنگار تمام خاطرات گمراه کننده من شیطان را از حافظه ام
      پاک خواهد کرد .... حال من با امضای این توبه نامه، طیب و طاهر خواهم شد، و
      در خدمت پروردگار مهربان و منان دوباره به پای بوسی و خدمت مشغول خواهم
      شد ... ارادتمند شیطان ...

      در عرش جبروت، نخست مرا به سلولی بردند .... به مدت نامشخصی در آن
      سلول، میهمان سخاوت و عطوفت الهی بودم، و هر روز درس ایمان را بضرب
      تازیانه نكیر و منكر میآموختم .... پس از چندی در گوشه ای از کاسه سرم، آنجا
      که روزگاری اوهام و حقایق دروغین بستر گزیده بودند به لطف تازیانه و تجویز
      پرودگارم که حکیم الحکماست حفره ای از هوای تازه قدّوسی نشست .... به
      خوبی به یاد میاورم لحظه هایی را که خدمتگزاران مقامش، مغز علیلم را قاشق
      را در آن تعبیه کنند ..... خود « او » قاشق بیرون میکشیدند تا عشق بی زوال به
      نیز از عفونت مغزم شرمسار بودم، درست مانند دخترک تازه بالغی که رختخواب
      گرانقدر میزبانی جلیل را به اولین خون زنانگی اش آلوده است ....
      وقتی با کاسه سر دوخته شده به پیشگاه معبودم برده میشدم شوق وصلش
      مانع از آن بود که سنگینی زنجیر را بر دست و پایم حس کنم ..... نمیدانم چرا
      بزرگانی گرانقدر در تالار وحدت زای الهی در دو صف طویل به انتظار نشسته
      بودند .... به من گفته شد که به یقین بعد از من قرار است سردار شکست
      خورده لشکر ذلالت به درگاهش برای ابراز توبه وارد شود و خداوند منان
      خواسته که در حین انتظار برای آن کافر دگراندیش، دست مرحمتی به سر من
      بیمقدار کشیده باشد .... نمیدانم خواص منتظر در تالار چه در کاسه دوخته
      شده سرم و زنجیرهای وزین دور دست و پایم دیده بودند که پچ پچ کنان الله اکبر
      میگفتند و دایم بر قدرت خداوند متعال اذعان میکردند ....

      به مقابل جایگاه وحدانیت رسیدم ..... نور مطلق بود و بس .... یکی از خادمان
      دستور خاموش کردن نورافکن اصلی را صادر کرد .... همزمان با خاموش شدن
      نورافکن چهره ذات متعالش نمایان شد .... خلق مدعو در تالار جل الخالق گویان
      به سجده افتادند .... من نیز خم شدم و این تعظیم به یقین از سنگینی زنجیری
      که به گردن داشتم نبود ....
      خداوند مرا به سوی خود خواند .... دست پرعطوفتش را بر چهره ام کشید و
      مانند استاد خیاط دانه دانه بخیه های سرم را شمرد ..... آنگاه با عطوفتی
      بیمثال فرمود: مرا به یاد داری؟ ..

      گناهکارانه اقرار کردم: تنها چیزی که به یاد دارم ذات مقدس شما است و بس
      ...
      بند کیسه سخاوت خداوند به شادمانی شل شد و مشت مشت گوهر بی بدیل
      بهشتی را به سوی همگان پرتاب کرد و فرمود به جراح عمل کننده سرم بیش از
      هر کس خلعت و نعمت بدهند .... خداوند متعال بعد از فراغت از دهش
      بیشمارش با دستهای مبارکش کلید هفت سرش را بر هفت سوراخ قفلم نهاد و
      در دم از سنگینی دوست داشتنی زنجیرها رهایم کرد ..... سپس فرمود: نام تو
      از امروز شیطان نیست ..... تو مانند پسرکی ده دوازده ساله خواهی بود که از
      زندگی عادی در محیطی آکنده از ایمان لذت ببری ..... ترا به امالقرایم خواهم
      فرستاد تا در آنجا تک تک باقیمانده سلولهای مغزت به نور ایمان و قدسیت ما

      آمیخته شود .... برو که تو دیگر پاکی ....
      هنوز از حضورش دور نشده بودم که خداوند متعال برگه ای را به دستم داد ....
      بروی برگه با خطی زرین اعداد و حروفی رمز گونه نقش بسته بود ....
      گفتم: این رموز چیست خداوندا؟
      خدا: تو قبلا قلب و روحت بیمار بود ..... هذیانها گفته و نوشته و افکار خلق را
      آشفته کرده بودی ..... این رمز برای بازگشایی آن صفحه هایی است که نزد
      کفار به وبلاگ مشهور شده است .... برو به آنجا و با نوشتن رخدادهای میمون
      پیش رویت، زشتی مکتوبات گذشته را بزدا .........

      روزها گذشت و هزاران مجاهدت کردم، مع الاسف نتوانستم خزعبلات شرم کوری
      که در این صفحه پلشت منسوب به من گردیده را پاک کنم ...... ایکاش نبود
      فرمان الهی مبنی بر حرمت اسراف، تا میتوانستم صفحه های جدید بگشایم و
      از ایمانم بنویسم .... ولی چه کنم که بنا به اعتقادات راسخم مجبورم از همین
      صفحه استفاده کنم تا مبادا به گناه نابخشودنی تبذیر آلوده شوم .....
      بهشت همیشه هستند عده ای تازه وارد که غر میزدند ...

      تازه واردان: اینجا بنا بود هر روز تعطیل واقعی باشد، حال این نماز جمعه هزار
      رکعت خودش از هر کاری شاق تر است ...... حالا اگه مثل اونجا بهمون جیره
      مواجب میدادند یک حرفی .....
      مسلما این حرف و حدیثهای پنهانی به گوش سمیع خداوند میرسید .... خداوند
      متعال همیشه خنده ای نمکین میکرد و میفرمود: ولشان کنید که تازه واردند ....
      شورای نگهبان نیز کاری به کار جماعت ناخشنود نداشته و تنها به تحویل دادن
      آنها به سپاه پاسداران جهنم قناعت میکرد .... دلم گرفته بود از ناشکری
      آدمیزادگانی که بر خالق مهربان خود خرده میگیرند .... حاشا و کلا که من نیز
      مثل آنان شوم .... بیاد آوردم که خداوند به من معصومیتی کودکانه بخشیده
      است ..... برای آنکه به حق ناشناسی ابوالبشر آلوده نشوم تصمیم به سفری
      ربانی گرفتم ...

      وقتی از درگاه احدیت بیرون آمدم بدل به طفلی دوازده ساله شده بودم .... هنوز
      از دروازه های نورانی بهشت فاصله نگرفته بودم که به شک دچار شدم که آیا
      تمامی رکعتهای آخرین نمازم را به درستی خوانده ام یا نه ...... در برهوت عدم
      آبی برای وضو در کار نبود ..... تالاپ تالاپ کنان در خاک تیمم کردم و با سر و
      رویی به غبار آلوده رو به قبله حاجاتم شروع به نماز کردم ..... نمازم آنقدر
      طولانی شد که به ضعف افتادم ..... به یقین بخاطر زبان روزه ام بود .....
      راستش نذر روزه هزار ساله کرده بودم .... آخرین سجودم بر خاک منجر به
      رخوتی ملکوتی شد ..... رخوتی که کم از هشیاری نداشت .... خود را
      مسلمانی مومن یافتم که جد اندر جد مسلمان زاده است .... خود را مسلمان تر
      از هر مسلمان دیگری یافتم که افتخار شیعه بودن داشتم .....

      دلشاد به ایمانم بودم که ناگهان حس کردم ته مانده مغزم شروع به تراوش
      آیاتی زهرآگین نمود .... زهری که جای نیشتر جمجم ه عمل شده ام را به درد
      آورد .... چیزهایی موهوم به صورتی مبهم به یادم آمد .... گناهان نابخشودنی
      بیشماری که در حق خالقم و مومنین روا داشته بودم کم کم در مقابل چشمانم

      ظاهر شد .... از خوف عملم به لرزه افتادم و عرق شرم مانند گردابی سهمگین
      مرا در خود گرفت ..... مانند سرگشتگان کابوس دیده از جای برخاستم ..... همه
      جا در تاریکی گناهم غرق بود ..... مانند کودکی گمگشته بودم که در نیمه
      شبی در محله ای غریب، در کوچه ای ناشناخته از دست سگهای وحشی
      گرگپوزه میگریزد .... نه راه پیش داشتم و نه راه پس ..... بی اختیار با تضرع
      نالیدم: یا فاطمه زهرا! کمکم کن ....

      از میان ظلمت غریب کوچه بی انتها دری چوبین غژغژ کنان بروی پاشنه چرخید
      دستی لطیف و نورانی از در بیرون آمد و به آرامی مرا به سوی خود خواند ....
      ....
      صدا: بیا بره گمگشته ام ...

      وارد دالان خانه شدم ..... چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتو
      صورتش تمامی تاریکی و ترس را از دلم زدود ...
      گفتم: ای بانوی گرامی شما که هستید؟
      بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که به یاری
      فراخواندی، زهرایم.... زهرا سلام الله علیها ....
      ویرایش از سوی Mehrbod : 03-20-2011 در ساعت 01:19 AM

    12. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Russell (03-19-2011),sonixax (03-19-2011)

    13. #7
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش ششم

      وارد دالان خانه شدم ..... چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتو
      صورتش تمامی تاریکی و ترس را از دلم زدود ...
      گفتم: ای بانوی گرامی شما که هستید؟
      بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که به یاری
      فراخواندی، زهرایم.... زهرا سلام الله علیها ....

      از شادی به لرزه افتادم .... در مقابلم زنی ایستاده بود که به شهادت تاریخ
      خونبار هنوز نانوشته شیعه مظهر پاکی بود و ایمان .... گرچه در بیرون از بیت
      مطهر آنان تنها ظلمات و خوف حاکم بود اما درون خانه تنها نور بود و رایحه
      عطرهای بهشتی که همه چیز را به تسخیر درآورده بود ..... بوی لذیذترین امتعه
      از مطبخ ساده شان به مشام میرسید .... حضرت زهرا(س) با مهربانی فرمود: با
      علم غیبی که دارم بخوبی میدانم که روزه ای، اما خوردن دست پخت دختر
      پیامبر اکرم هیچ روزه ای را باطل نمیکند ....

      به زودی سفره ای سفید که همانند جانماز بود در مقابلم گسترده شد .... بعد
      از خوردن دستپخت لذیذ حضرتش که نان بود و خرما نشانی دستشویه را گرفتم
      تا از لوچی دست خرماییم خلاص شوم .... حضرتش فرمود: ما دستشویه نداریم
      .... ما اهل بیت همه از قبل از ولادت تا بعد از مرگ طیب و طاهریم ....

      در مقابل منطق مستحکم حضرت زهرا (س) بعد از لحظه ای سکوت گفتم: پس
      اگر میشود آفتابه را بدهید تا آبی بروی دستم بریزم ....
      حضرت: حاشا و کلا که در این خانه آفتابه باشد .... مگر مدفوع ما کثیف و نجس
      است که احتیاج به طهارت داشته باشیم؟ .......ما اندرون و انبرونمان طاهر
      است .... تنها توبره ای سنگ استنجاء داریم که خاندان هاشمی گهگاه برایمان
      میفرستند ..... آنهم برای مواقع اسهال حسنین (ع) است و یا وقتی که
      میهمانان سنی مذهب مثل باجناق مولای متقیان(ع) یا پدرزنهای رسول اکرم
      (ص) میآیند ....
      بالاجبار با سنگ استنجا دستهایم را پاک نمودم ..... هنگامی که از پاکیزگی خود
      اطمینان یافتم عرض کردم: قربان بروم ای مادر شیعیان! ... در آرزوی دیدن
      حسنین (ع) میسوزم .... کجایند آن دو نور چشم پیغمبر اکرم (ص)؟
      دخت گرامی خاتم الانبیا (ص) دری چوبین که در انتهای دالانی نسبتا دراز قرار
      داشت را باز نمود و حیاط را به من نشان داد ..... حیاط خانه مثل روز روشن بود

      مبهوت شدم .... مطمئن بودم که بیرون از خانه شبی قیرگون و بی پایان در ....
      جریان است .... دو کودک خردسال در میان نخلهای کوتاه و بی خرما با وقاری
      بی مثال در حال بازی بودند .... یکی از کودکان که کمی بزرگتر به نظر میرسید
      لباس سبزی به تن داشت و دیگری لباسی سرخ رنگ به تن کرده و دایم مف
      مطهرش را با آستین مطهرترش پاک میکرد .... بی اختیار خواستم به حیاط بروم
      که دست پرعطوفت فاطمه زهرا(س) مانعم شد ....
      !حضرت: کاری به عبادت آنها نداشته باش
      !(گفتم: اما آنها که در حال بازیند ای دخت گرامی خاتم الانبیا(ص
      حضرت: صورت عمل آنها برای اغیار بازی به نظر میرسد .... ما اهل بیت تمام
      حرکات و سکناتمان عبادت است .... نمازمان خوابمان بیداریمان خوردمان و حتی
      دفع مواد، چیزی جز عبادت به درگاه ذات اقدسش نیست ...

      شرمنده از عمق نادانی ام خواستم زحمت را کم کنم .... حضرت زهرا (س)
      فرمود: سنت دیرینه خانه مولای متقیان رها کردن میهمان در سیاهی شب
      نیست .... بیرون از این خانه هنوز در ذهن تو شب جریان دارد .... تا رسیدن صبح
      صادق مهمان ما هستی ....
      به مهمانخانه هدایت شدم .... تعدادی پشتی ساده در اطراف به چشم میخورد
      روی طاقچه کنار قران و مفاتیح الجنان تعداد بیشماری جانماز روی هم تلنبار ....
      شده بود .... بروی دیوار عبایی بزرگ با شکلی بدیع و نادیده به پنج میخ آویزان
      شده بود .... حضرت فاطمه زهرا (س) که گویی با علم غیبش از تعجبم آگاهی
      یافته بود در جواب سئوال ناپرسیده ام فرمود: آن جانمازها برای شبهای جمعه
      است که هیئت داریم .. آن عبای پنج سر هم به دستور پدر بزرگوارم دوخته
      شده تا گاهگاه با خانواده دردانه ترین دخترش به زیر آن رفته و خلوت کند .... ما
      همان پنج تن آل عبائیم ...

      گفتم: آن سوراخی که بروی عبا قرار دارد چیست؟
      حضرت زهرا (س) خنده ملیح و مقدسی فرمودند و گفتند: راستش حسن (ع)
      فرزند بزرگم به زبان عامه مردم، هر چندگاه بادی خارج میكند ... شاید به خاطر
      این ضعف و سستی است که همیشه رسول اکرم میفرمایند :چشمم آب
      نمیخورد که این پسر بتواند خلیفه مسلمین شود .... کسی که توان صیانت از
      بند مقعد خود را ندارد در بزرگی زیر هر صلحنامه خفت باری را به یقیین جام زهر
      نوشان امضا میکند ....

      غمی جانکاه در چهره نورانی حضرت زهرا (س) موج زد ... صلاح را در سکوت دیدم ......

      از غمی که در چهره دخت رسول اکرم(ص) دیده میشد دچار افسردگی عمیقی
      شدم .... دیدم که دلواپسی برای آینده فرزندان حتی در خانواده اولیا و اوصیا نیز
      دیده میشود .... حضرت فاطمه (س) با لحنی که گویی داشت به من دلداری
      میداد فرمود: اما قربانش بروم بر خلاف حسن (ع) پسر دیگرمان حسین بن علی
      (ع) سید الشهدا از آبروی خانواده ما حفاظت خواهد کرد ..... او داری غروری
      معصومانه است که حتی نصیحت های خیرخواهانه پدربزگ گرامی اش را نیز به
      روشی که خود صلاح میداند بکار میگیرد ..... واقعه ای را میخواهم شرح دهم تا
      موضوع برایت روشن تر شود .... راستش اسم محله ما حقانیه است .... روزی
      به اتفاق دو نفر از دیگر همبازیانش برای بازی کودکانه به محله مجاور که

      سفنانیه است رفته بود ..... عده کودکان آن محله بسیار زیاد بودند و گفته بودند
      که بروید با بچه محل های خودتان بازی کنید ...... خلاصه سید الشهدا (ع) را با
      کمال گستاخی بازی نمیدهند .... ایشان نیز با آنکه کودکی بیش نیستند
      شکایت به کسی نبردند که میدانستند علی(ع) در صورت ابراز عکس العمل به
      این واقعه عظمی ذالفقارشان را به خون بزرگ و کوچک آنان خواهد شست .....
      بالاخره با درایت ذاتی خود حسین(ع) تصمیم به آن گرفتند که بدون کمک از
      بزرگترها حتما باید نه تنها در بازی آنان شرکت کنند بلکه مایل هستند سردسته
      کودکان آن محله نیز گردند ....
      القصه سرت را درد نیاورم ای میهمان شبانه! حسین (ع) اقدام به لشکرکشی
      کودکانه به محله آنها مینمایند ..... اما متاسفانه هر یک از بچه های محله ما در
      طول راه به طمع خریدن و خوردن تنقلات و اسباب بازی های گوناگون از صف
      مبارک ایشان جدا میشوند و تنها یکی دو نفر باقی میمانند .... کودکم حسین
      (ع) که با قوه عقل سرشارش تشخیص میدهد هوا پس است میخواهد از بین
      راه برگردد که اطفال دژخیم محله سفنانیه راه را بر ایشان میبندند ..... حضرتش
      که میبیند بی یار و یاور مانده بنا به سفارش اکید آیین محمد مصطفی(ص) تقیه
      مینماید ..... به خاک افتاده و تقاضای راه برگشت میکند ..... راه به ایشان داده
      نمیشود و ایشان به ناچار در کمال ناجوانمردی کتک مفصلی میخورند و لخت و
      عور در حالیکه از فرق مبارکشان خون میچکید به خانه برمیگردند ....

      اتفاقا آنروز خاتم الانبیا (ص) نیز در خانه بودند .... گویا دوباره در حرم مبارکشان
      زنها که قریب به همه آنها سنی مذهبند طبق معمول بر سر نوبت شبانه به
      جان یکدیگر افتاده بودند و ایشان برای استراحت جایی دیگر الا این خانه را پیدا
      نکرده بودند ..... خلاصه وقتی پدر بزرگوارم نوه شان را با آن سر و صورت خونالود
      دیدند در جا حدیثی نبوی را برای ثبت در تاریخ خونبار شیعه با صدایی رسا صادر
      فرمودند که: این پسر به یقین در آینده سرور شهدای عالم خواهد شد .... در
      نبردها ملاک بردن و باختن نیست برای حق جنگیدن از اهم واجبات است ...
      آنگاه حضرتش نوه گرامی را بروی زانو نشاندند و با دستمالی حریر که رایحه
      گلمحمدی داشت خون از چهره مبارک حسین (ع) پاک نمودند و در گوشش
      همچون سروشی آسمانی نجوا نمودند: این نیز امتحان الهی برای تو بوده است
      خداوند متعال شاید میخواسته با این حادثه به تو آموخته باشد حریم هر .....
      کس حتی اگر بر مدار حق نچرخد برای وی محترم است .... ای نوه گرامی!
      کودکان محله سفنانیه مانند بزرگانشان هستند ..... تا پا بروی دمشان نگذاری با
      تو کاری ندارند .... من خون دلها خورده ام تا اینکه با هزار حیله رحمانی توانسته
      ام سکوت آنان را به این دین آسمانی جلب کنم .... حتی مجبور شده ام دوباره
      بت خانه مورد علاقه شان را مرکز عالم قرار دهم تا کسب و کار سالانه شان
      کساد نشود که البته انشاالله در بیست و چهارمین سال مبعوث شدنم که
      رسالتم را دیگر یارای مخالفت نیست قبله را به جایی مثل قم یا مشهدمقدس
      که لایقش باشد منتقل میکنم .... بنا بر این پند مرا به گوش بسپار مبادا در
      دورانی که بزرگ شده ای و سنی از تو گذشته به صورت رودررو با اینان نبرد
      کنی ..... خداوند متعال خودش خیرالماکرین است و از مکر اهل بیت ناخرسند
      نخواهد گردید .... خوف آن دارم که روزی برسد و دست زن و بچه و اهل بیتت را
      بگیری و در بیابان همه را به کشتن بدهی و خود از مقام و منسب مورد نظرت باز بمانی ....

      پیامبر اکرم بعد رو به من کرده و گفتند که ظهرانه را در خانه شما تناول خواهم
      نمود و ناهار حتما باید به عشق این نوه گرامی ام قیمه پلو باشد ..... عرض
      کردم ای پدر گرامی قیمه پلو دیگر چه طعامی است؟ ... در خانه ما که به امر
      مولای متقیان(ع) تمامی وعده های سه گانه نان و خرما است .... حضرت محمد
      مصطفی(ص) فورا حالی به حالی گردیدند و دستور ساختن این غذای مقدس به
      :صورت کوچکترین سوره قران مجیدبر ایشان فرود آمد

      الف قاف پ. اکل قیمة البادنجان فی الیوم الضرب الصدور .ذبح الفربة الگوسفند ]
      مع الذکر بسم الله. طبخ هو الخم فی الدیگ العظیم مع اللپه واللیمو و الزعفران.
      طبخ البرنج الصدری الدخانیة فی الماء الکثیرة مع الملح قلیلة. صبرالله ا لساعتة
      [(او ساعتین. هوالاصبر الصابرین.(سورة المبارکة الزعفران
      ترجمه الهی غمشه ای: [ الف قاف په. بخورید قیمه بادنجان را همانا در روز
      سینه زنی. قربانی نمائید بره ای در پیشگاهم همراه با بردن نام الله. آنگاه فرا
      رسد زمانی که آن گوشت را با لپه و لیمو و زعفران در دیگی بپزید. فراهم آوردید
      برنج صدری دودی را و طبخ نمائید آنرا در آب زیاد و نمک کم. یکی دو ساعت به
      یاد خداوند صبر را پیشه خود سازید که خداوند عزوجل صابر تر از تمامی
      [*(صبرپیشه کنندگان است.(سوره مبارکه زعفران
      حضرت زهرا(س) در ادامه فرمودند: بعله .. آنروز جای تمام مومنان دو عالم خالی
      قیمه پلو داشتیم ... از حدت رایحه بهشتی طعام آماده شده تمامی محله
      قابلمه بدست به مقابل درب پربرکت این خانه جمع شده بودند و رسم پرشکوه
      نذری دادن از همانجا آغاز گردید .... مولای متقیان که خسته و کوفته از غزوه ای
      کوچک با ته مانده کفار برگشته بودند تا نان و خرمای همیشگی شان را تناول
      فرمایند با اخم و تخم فرمودند که: این بساط تبذیر چیست که پهن کرده اید؟ ..
      مگر کاخ نشین مرفه هستید که فقر امت اسلام را از یاد برده اید؟ ... حاشا و
      کلا اگر به این غذای لایق اغنیا لب بزنم .... ابوذر غفاری نیز که در رکاب حضرتش
      بود شمشیری خون چکان را در هوا چرخاند و الله اکبر گویان بسوی دیگ حمله
      ور شد .... رسول اکرم(ص) پادرمیانی نموده و اعلام کردند، این وحی منزل
      است چاره ای جز اطاعت نیست ..... القصه آنروز مائده ای آسمانی داشتیم و
      آن از برکت سر شکافته فرزندم حسین(ع) بود ..... البته مولای متقیان(ع) همان
      نان و خرمای همیشگی را تناول فرمودند و حتی قیلوله مستحبی بعد از
      ظهرشان را به جا نیاورده و دوباره به میدان کارزار با جندالشیطان بازگشتند ...
      شنیدن واژه شیطان از زبان مبارک فاطمه (س) همان و تیر کشیدن زخمهای
      هنوز کاملا التیام نیافته سرم همان .... خود علت این درد بی حد و مرز را
      نمیشناختم .... دخت گرامی رسول اکرم(ص) که آثار الم را در چهره ام مشاهده
      فرمود دست تفقدی بر چهره ام کشید که بند بند وجودم را لرزاند ... کودکی
      بیش نبودم اما احساسی بیان نشدنی نسبت به فاطمه(س) در خود حس کردم
      سر در دامن پرعطوفتش نهادم .... رایحه عطرهایی از دامن مطهرش به ....
      مشامم خورد که حال خود را نفهمیدم و در حالیکه هنوز سر در میان دو ران
      نرمش داشتم به خواب فرو رفتم ....

      توضیح *- در مکی بودن یا مدنی بودن سوره مبارکه زعفران اختلافی عظیم بین
      شیعه و سنی است . شیعیان بنا به استنادات بی بدیل شیخین رضی(ر) و
      مرتضی(ر) معتقدند که این سوره در حین معراج رسول اکرم(ص) در هنگامی که
      بر بال جبرئیل چنگ انداخته بودند در حوالی بین النهرین جایی که بعدها به کربلا
      مشهور شده است نازل گردیده که در کنه مغز مبارک پیغمبر عظیم الشان جای
      گرفته تا در موقع مقتضی به زبان مطهرشان جاری شود ....
      حدیث متقن نبوی که دلالت بر برابری یک وعده قیمه پلو با هزارسال روزه واجبه
      دارد نیز به عنوان برهان دیگر بر اثبات ادعای شیعیان و رد دلایل سست سنیان
      کافر عنوان گردیده است ... البته سالها نحویان عرب در تلفظ صحیح حرف رمزآلود
      - پ - در ابتدای مبارکه سوره دچار اشکال عظیمه بوده اند و عدم فهم آنرا یکی
      دیگر از دلایل متقن معجزه بودن کلام الله مجید برمیشمرده اند ....
      البته عده ای دیگر از فضلا عنوان کرده اند که شاید از آنجا که این قرآن تحریف
      شده را سنی مذهبی بنام عثمان (لعنت الله علیه) که در عین حال داماد رسول
      اکرم (ص) نیز بوده گردآوری کرده است، در حین نوشتن - ب - هوای نفس
      برعثمان (ل) چیره شده دو نقطه دیگر به آن افزوده است و - پ - را اختراع نموده
      است ... برای اهل منطق طبق برهان سلبیه واضح است - پ - یکی از اجزای
      کلمه مبارکه - پروردگار- میباشد که از ازل به گوهر وجود آراسته است و چنانچه
      - پ - وجود نمیداشت نعوذبالله - پرودگار - نیز وجود نداشت چرا که - رودگار -
      باقیمانده از حذف حرف - پ - ، درهیچ قاموسی از جمله انندراج هم مندرج
      نیست و - رودگار -  قادر به خلق هیچ مخلوقی نیست مگر آنکه - پ - به آن
      چسبیده باشد ... به عنوان برهان مستحکم باید نظر قریب به اتفاق علمای
      شیعه را ابراز نمود که- ق- به قیمه و- پ- به پلو و یا حداقل به لپه خورشت در
      این سوره مبارکه اشاره میکند ....
      مع الاسف بواسطه اختلاف عظیمی که بین شیعه و سنی در این مورد است
      گاه در بعضی از چاپ های قران مجید این سوره حذف گردیده و میگردد. (تفسیر
      ((علامه طباطبایی(ر
      حضرت زهرا(س) در حالیکه سر کچل و بخیه خورده ام را نوازش میکردند زمزمه
      وار آوایی غریب را سر دادند .... در میان خواب و بیداری بودم .... نمیدانستم
      آنچه میخوانند ترانه ای است آسمانی یا دعایی زمینی ..... شاید لالایی مادرانه
      بود تا سنگینی خواب را بر تن نحیفم سبک کند ..... جامه مبارکی که به تن
      داشتند گرچه ارزانقیمت و درشت بافت بود و حکایت از پرهیز از تجمل گرایی
      ایشان داشت ولی میشد از ورای نرمای حریر گونه اش گرمای تن دختر رسول
      اکرم(ص) را حس نمود ...... گرمای تن فاطمه زهرا(س) که به یقیین از عشق
      سوزانش به پروردگار متعال ناشی میشد گونه هایم را به طرزی شرم کور سرخ
      کرده بود .... گویی من نیز با سوختنم در ایمان بیمرز زهرا (س) شریک شده
      بودم .... همانطور که سر به ران مطهرش داشتم بوسه ای به شوق وصل یار
      نثار کردم ....
      حضرت فاطمه زهرا(س) ناگهان لرزشی خفیف کردند و دامن مطهرشان را جمع و
      جور نمودند .... در حین جمع کردن دامنشان بودند که چشمان خوابناکم لحظه
      ای به جمال سفیدی ران ایشان مسخر گردید ..... به یقیین خواب بودم ولی
      قسم جلاله میخوردم که در داغی ناشی از ایمان بدن دخت گرامی خاتم الانبیا

      (ص) شریک بودم ..... مانند زائری مشتاق ضریح بوسه ای دیگر از روی دامن
      روانه ران مطهرشان کردم .... حضرت زهرا(س) استغفرالله گویان پایشان را
      طوری تکان دادند تا از سنگینی سرم خلاص شوند اما گویی مشیت الهی بر آن
      بود که پای مبارکشان خواب رفته و توان هیچ حرکتی نداشته باشند ..... سرم
      به میان رانهای مطهر فاطمه زهرا(س) افتاده بود .... گویی از دریچه ای کوچک
      تمامی عطر و آرامش بهشت به سوی صورتم وزیدن گرفته بود .... مانند تشنه
      ای بودم که بعد از روزها جستجو چشمه جوشانی را در صحرای سوزان یافته
      باشد .... آیا خداوند متعال بهشت را به سویم روانه کرده بود؟ ... خود را بیشتر
      به دروازه بسته بهشت فشردم .... حضرتش نیز با رافتی معصومانه به یاریم آمد
      و دروازه فردوس را به سویم راند .... همه جا در مهی غلیظ و نمناک غوطه ور
      بود ..... ضخامت هوای اثیری اطرافم به پرده ای از حریر خوشبو میمانست که
      بازیچه جریان هوا بود .... خوب که دقت کردم گلهای ساده قبای دختر پیامبر اکرم
      (ص) بر آن پرده نقش بسته بود ....
      دیوانه عطر دامن پر عصمت فاطمه زهرا(س) شده بودم .... حضرتش که گویی
      میخواستند مرا از سرچشمه عطوفت بی پایانش بی نصیب نگذارند کاملا سرم
      را به میان دو ران مبارکش فشرده بودند و با حرکاتی که به عبادت شبیه بود در
      رسیدن به خانه مقصود استعانتم مینموند ..... رفته رفته آوای لالایی گونه
      حضرتش بدل به دعایی ناشناخته همراه با نفس نفس زدنهایی مقطع شد ....
      درست مانند صوفیان حل شده در عشق الله(ج) من با صورت و ایشان با میانگاه
      مبارکشان به هم فشاری ملکوتی میاوردیم .... ناگهان حس کردم از ورای
      معصومیت دخت گرامی رسول اکرم(ص) چشمه ای جوشان از عسل داغ و
      شیرین بهشتی به سویم روانه است .... حمد خداوند متعال را گفته مشغول
      نوشیدن شدم ..... حضرتش نیز همراه با ناله های پر شعفشان شکر باریتعالی
      میگفتند و بخیه های هنوز التیام نیافته سرم را نوازش مینموند .....
      وقتی از خواب بیدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان
      شوره بسته ام بود .... هنوز گرم و آتشین بودم .... نمیدانستم آنچه بر من
      گذشته بود خواب بود یا بیداری .... پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با بادیه ای
      کوچک به بالینم آمد .... دستش را بروی پیشانیم گذاشت .... دستش سرد بود
      ولی کلامش گرمای خاصی داشت ...
      ویرایش از سوی Mehrbod : 03-20-2011 در ساعت 01:18 AM

    14. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Russell (03-19-2011),sonixax (03-19-2011)

    15. #8
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش هفتم

      وقتی از خواب بیدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان
      شوره بسته ام بود .... هنوز گرم و آتشین بودم .... نمیدانستم آنچه بر من
      گذشته بود خواب بود یا بیداری .... پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با بادیه ای
      کوچک به بالینم آمد .... دستش را بروی پیشانیم گذاشت .... دستش سرد بود
      ولی کلامش گرمای خاصی داشت ...

      دخترك گفت: ساعتهاست که تب داری ..... بیا از این شیر بز بخور تا جانی
      بگیری ...

      با صدایی لرزان پرسیدم: شما که هستید؟ .. بانوی گرامی کجا هستند؟ ...

      دخترك: من ام البنین هستم .... همیشه در کارهای خانه به بنت الرسول(ص)
      کمک میکنم .... ایشان در حال حاضر مشغول استحمام و انجام غسل مستحبی هستند ...
      شیر بز اگر چه گوارا مینمود اما شیرینی آنچه که در خواب یا بیداری نوشیده
      بودم هنوز در دهانم جاری بود ...... هنوز تمامی پیاله را تمام نکرده بودم که
      صدای چند مرد را از دالان خانه شنیدم که هن و هن کنان در حال زور ورزی بودند
      از ام البنین جریان را پرسیدم و ایشان گفتند: چلنگرانی هستند که تولید انگشتر میکنند ......

      مردی یاالله گویان پرده اتاق را کنار زد و گفت: آبجی بیزحمت به امیر اکرم(ع)
      بگوئید ذخیره شیشه رنگی در حال پایان است و مجبوریم از این به بعد تنها
      انگشتری بیرنگ الماس را تحویل دهیم مگر آنکه دوباره به لشکری از کاروان کفار
      فنیقی شیشه فروش حمله ای دفاعی صورت گیرد ....... در ضمن تو انبار دیگه
      جا نیست این گونی آخری رو کجا بذاریم؟ ...

      ام البنین به گوشه ای از اتاق اشاره کرد .... مرد گونی سنگینی را کشان
      کشان بداخل اتاق آورد و در کنجی نهاد ......... بعد ورقه ای از پوست آهو را به
      عنوان رسید به اثر انگشت دخترک مزین کرد و رفت ....... ام البنین که از چهره
      ام متوجه کنجکاوی بی پایانم شده بود به داخل گونی چنگی انداخت و مشتی
      انگشتر بیرون آورد و گفت: اینها مال مولای متقیان(ع) است که هر شب بین
      مستمندان مشت مشت تقسیم میفرمایند تا سخاوتمنیشان درسی برای همه تاریخ باشد ...
      از درخشش نگینها چشمانم آزرده شد .... خواستم یکی را به انگشت بکنم که
      ام البنین مانع شد و گفت: مواظب باش که نکشکنی .... اینها بایستی در نیمه
      شب تاریک بین ایتام شهر تقسم شود .... امیر مومنان (ع) اکیدا دستور داده اند
      افراد خانه از این زیور آلات استفاده نکنند ..... هنوز خیره به انگشترها و شیشه
      های سبز و قرمز و کهربایی آنها بودم که حضرت فاطمه زهرا وارد اتاق شدند ....
      لباسشان را عوض کرده بودند و هنوز موهای مبارکشان خیس بود .... با نگاهی
      که پر از عصمت و عطوفت بود به چهره ام خیره شدند و لبخند ملیحی بر لب
      نشاندند .... لبخندی که تن تبدارم را به عشق خانواده ولایت بیشتر شعله ور
      گرداند و آرزو کردم تا ابد در این بیت عظمی سکنی گزینم ...

      گویی نیروی لایزال الهی در خنده دخت گرامی پیغمبر اکرم(ص) نهفته احساس
      کردم از کسالت رهایی پیدا کرده ام ....... ام البنین از خانم خانه در حال
      پرسیدن نوع غذای شب بود که قنبر غلام با وفای مولای متقیان (ع) به همراه
      جوانی رعنا به خانه وارد شدند ..... قنبر در حالیکه همیان بزرگ مملو از آرد که
      آورده بود را به زمین میگذاشت گفت: یا بنت الرسول(ص)! .. در بازار پدر
      بزرگوارتان را دیدم و ایشان فرمودند امشب به اینجا قدم رنجه خواهند فرمود گویا
      مساله مهمی در کار است و چندین میهمان والامقام نیز خواهند آمد ..... زید بن
      محمد (ص) را نیز به همراه من روانه کرده اند تا در کارها معاونت نماید .......
      من که تازه به هویت زید بن محمد(ص) پی برده بودم از حالت خوابیده در آمده و
      به احترام نشستم .... سنگینی غمی جانکاه در چهره زید مشهود بود و
      چشمانش به رنگ قرمز در آمده بود .... حضرت زهرا (س) که متوجه این امر
      شده بودند رو به زید فرمودند: یا اخی! ... ترا چه شده که اینچنین درهمی؟ ....
      زید لحظه ای به ام البنین و قنبر نگاهی معنادار کرد ..... هر دو به اشاره فاطمه
      زهرا (س) از اتاق بیرون رفتند .... نگاه زید متوجه من بود که خواهر گرامیش
      !فرمود: این طفل را به حال خود بگذار که بیمار است .... حال بگو یا اخی
      زید بن محمد(ص) آهی بلند کشید و بغضش ترکید: از کجا بگویم خواهر گرامی؟
      چند روزی است که افکار پریشان تمامی فکرم را اشغال کرده است .... این ....
      افکار آنقدر غیر منطقی و کفرآمیز و شنیع است که یارای بازگویی برای هیچکس
      را ندارم ..... باید در دلم بریزم و صبر کنم ....

      حضرت فاطمه(س) فرمودند: خب چرا با پدرگرامیمان مشکلت را در میاننمیگذاری؟

      زید: خواهر گرامی بدبختی من آنست که پاره ای از این افکار شنیع به سلوک
      اب گرامیمان باز میگردد ... حتی شهامت بیانش برای تو که خواهر عزیزم هستی را ندارم ...

      حضرت زهرا(س) دقایقی مشغول اصرار به برادرش شد تا بلکه او را از غم
      جانکاهش برهاند .... بالاخره زید طاقت نیاورد و گفت: چند روزی است که
      دریافته ام پدر گرامیمان با نگاه خاصی به زنم مینگرد .... این نوع نگاه کردن برایم
      عجیب است .... نوعی تمایل نسبت به زنم در آن نگاه مقدس میبینم ....
      حضرت زهرا(س) لعنت بر شیطان رجیم گویان فرمودند: ای زید! ... به یقین از
      فرط بجا آوردن نمازهای شب مغزت تکان خورده است ....... مگر با قوانین خداوند
      متعال سازگار است که پدرشوهری هوس همبستری با عروسش را داشته
      باشد؟!...... من نیز میدانم رسول اکرم (ص) بنا به مصالح مسلمین مجبور
      هستند هر شب را با برخی خوبرویان اعم از پیر و جوان سپری نمایند و همیشه
      در حرمشان بر سر نوبت دعوا و مرافعه است ... اما اینکه ایشان به عروس
      خویشتن نظر خاصی داشته باشند برایم قابل قبول نیست .... نه عقل نه عرف
      و نه شرع مقدس اجازه به این همبستری نمیدهد .... حتی در میان حیوانات نیز
      این رسم شنیع وجود ندارد ....

      زید: اما خواهر گرامی به خوبی میدانی که پدرعزیزمان همیشه سوره و آیه
      ناخوانده در آستین دارند تا با آن به هر شک و شبهه ای پاسخ دهند ....
      میترسم نسبت به همسر من نیز چنین آیه ای را نیز در چنته داشته باشند ...
      حضرت زهرا: اشتباه میکنی ای برادر عزیزم! ... یعنی میگویی رسول اکرم (ص)
      میاید و مسائل مبتلا به جامعه بشری مانند برده داری و مساوات بین تمامی
      مخلوقات خداوند اعم از مرد و زن را رها کرده و مثلا در مورد روابط خاص بین تو و
      زنت و رسول اکرم(ص) آیه میاورند؟!! .... آنهم برای اینکه زبانم لال با عروس خود
      بخوابند؟! ... حاشا و کلا که حضرتش در جهت گرمی رختخواب خویش سوره
      بیاورند .... خوب است که خودت در بیت ایشانی و میبینی خانه شان از حدت
      وجود نسوان مختلف کم از گرمابه زنانه ندارد ..... برو ... برو که هنوز تزکیه ات
      کامل نیست .... مگر نمیدانی محمد مصطفی(ص) رحمة العالمین است؟ .....
      چگونه بیاید و به این عمل شنیع دست بزند؟! ... برو ای زید و به نزد قادر متعال
      طلب استغفار کن که هوالغفار و الستار ....

      زید بن محمد(ص) در حالیکه به آرامش رسیده بود با خنده گفت: راحتم کردی
      ای خواهر گرامی! .. حال بگو چه کمکی از من برای میهمانی امشب ساخته است؟ ..

      فاطمه زهرا(س) فرمودند: والله نمیدانم .... اگر بزرگان قریشند و خواص رسول
      اکرم(ص) که باید تدارک رقم به رقم غذا دید ..... خرمای نارس داریم .... دو رقم
      هم رطب سیاه و قهوه ای داریم ... برای میوه هم که خارک جلویشان میگذاریم
      اگر بیش از این تدارک ببینم مولای متقیان (ع) به سرم غرولند بفرمایند و ....
      بگویند جایز نیست در این خانه بریز و بپاش شاهانه آنهم برای یک مشت سنی
      کافر که گرد رسول اکرم حلقه زده اند ....

      زید برای کمک به قنبر و ام البنین از اتاق خارج شد .... حضرت فاطمه(س)
      دستی به پیشانیم کشید و بعد از اطمینان خاطر از قطع شدن تبم فرمود:
      نمیدانم در چهره تو چه دیده ام که افکاری تا به امروز نا آشنا به مغزم هجوم
      آورده اند ......... استغفرالله! ... نمیدانم مرا چه شده ... شاید این از اثرات کم
      بودن مولای متقیان(ع) در این خانه است .... همیشه یا در حال جهاد و غزوه اند
      و یا در حال فعلگی بروی محدود نخلستانهایی که داریم .... شبها نیز که در
      انتظار قدوم مقدسشان چشم بر هم نمیگذارم در کوچه پسکوچه ها مشغول
      دادن خرما و انگشتر به مفلوکان عالمند .... ایکاش لااقل ماهی یک بار دست
      نوازشی به سر من هم میکشیدند .... ایکاش من هم بیوه زنی یتیمدار بودم تا
      بلکه از مردانگی بی مثال ایشان در نیمه های شب بهره میبرم .... ایکاش درد
      من تنها همین بود .... به تازگیها دریافته ام این ام البنین ورپریده که به عنوان
      دختر یتیمی برای خدمت به این خانه آمده سعی در خوشخدمتی و دلربایی دارد ....

      قطره ای اشک در سه جاف چشمان زهرا(س) جمع شده بود .... از درد
      جانکاهی که در چهره دختر رسول اکرم(ص) دیدم به گریه افتادم و گفتم: شما
      که ماشاالله هنوز جوانید و آب و رنگتان فخر عالمین است ......

      هر دو به گریه افتاده بودیم ...... حضرت فاطمه(س) برای آنکه مرا مورد تفقد قرار
      دهند سرم را در سینه مبارکشان گرفته و به آرامی نوازش کردند ...... نرمی و
      گرمی سینه مطهرشان با اشکها و آب بینی ام آلوده شد ...... خواستم با
      دستهایم آلودگی را از قبایشان بزدایم ..... ناگهان همراه با حرکت دستانم بر
      ناحیه سینه ایشان حضرتش تکانی موزون خوردند و دست من تصادفا بر سینه
      مبارکش تماس پیدا آرد، و ناگهان همانجا در دم بیهوش شدم ........

      من روزی شیطان مطرود بارگاه الهی بودم ...... مرا مادری نیست و مستقیما
      توسط خداوند منان خلق شده ام .... حال بعد از آن عمل جراحی مقدس بر
      مغزم دیگر مغضوب خداوند متعال نیستم .... بدل به پسرکی یازده- دوازده ساله
      بیگناه و منزه شده که میخواستم عشق و علاقه نسبت به مادر هرگز نداشته
      ام را بیازمایم ...... آیا حضرت زهرا(س) با علم غیب مبارکشان از این درد جانکاه
      من مطلع بودند؟.... سرنوشت من در این خانه عفاف و عصمت چگونه رقم خواهد خورد؟ ..

      به خوبی میدانستم با این مغز نصفه نیمه ام جوابی برای سئوالات بیشمارم
      نخواهم یافت ..... از خود به درآمدم ..... فاطمه زهرا(س) برای نظارت بر کار قنبر
      و زید بن محمد(ص) به مطبخ رفته بودند .... صدای بازی کردن حسنین(ع) از
      حیاط بیت امیرمومنان(ع) به گوش میرسید .... این اطفال مطهر کاری جز بازی
      نداشتند؟ .... احساسات کودکانه مرا به سوی آنها میکشاند اما از آنجا که
      شنیده بودم بازی کردن ائمه هدی (ع) هم عبادت است صبر پیشه کردم .....
      برای آنکه قدری جواب محبتهای بی دریغ دخت گرامی رسول اکرم(ص) را داده
      باشم تصمیم گرفتم برای کمک به مطبخ بروم ..... هنوز وارد راهرو نشده بودم
      که ناگهان صدای جیغ بلندی را شنیدم و متعاقب آن صدای ناله و نفرینهای
      فاطمه زهرا(س) که با فریاد میفرمودند: ایشاالله ذلیل بمیری دختر! ..... ایشالله
      بچه تو دلت بمیره! .... معلوم نیست رفته کجا خیگش رو بالا آوردند حالا انداخته
      گردن مولای متقیان(ع) ....

      به درگاه مطبخ رسیدم .... دیدم فاطمه زهرا (س) کفگیر بدست بالای سر ام
      البنین ایستاده و دخترک روی زمین نشسته در حال عق زدن است .... زید میانه
      دعوا را گرفته بود و قنبر مش قاسم وار گفت: حالا خانوم چرا خونتون رو کثیف
      میکنید؟ .... یکی دو ساعت دیگه امیر المومنین(ع) از نخلستون برمیگردند و
      خودشون مساله بچه توی شکم اینرا با بلاغت حل میکنند .....

      حضرت فاطمه(س) با شنیدن کلمه بچه جری تر شده و کفگیر مطهر را بر فرق ام
      البنین کوبیدند: آخه من مگه چه بدی به تو کرده ام سلیطه که اینطور با کانون
      گرم خانوادگیم بازی میکنی؟ ... یالا راستش رو بگو پدر بچه کدوم حرامزاده ای هست؟ ...

      ام البنین: والله خانوم من که عرض کردم .... همون شبی که شما برای
      پرستاری از پیغمبر اکرم (ص) رفته بودید و من برای درست کردن سحری مولای
      متقیان(ع) اومده بودم این اتفاق افتاد .... من که نمیتونستم به علی بن ابیطالب
      (ع) نه بگم ..... خودشون هم صیغه رو قبل از عمل نزدیکی تلاوت کردند .....

      بچه توی شکمم هم طیب و طاهره ..... اسمشم میخوام بذارم ابوالفضل عباس (ع)

      فاطمه زهرا(س) کفگیر دیگری به سر ام البنین کوبیدند و با غیظ و بغض بسیار از
      مطبخ خارج شدند .... قنبر در حالیکه استفراغ ام البنین را با پارچه ای پاک میکرد
      گفت: من که بهت گفتم دم سحر دم پر و پای آقا نرو ایشون تو اون مواقع یه
      حالات دیگه ای دارن .... نگفتم نرو؟ ....

      زید به آرامی گفت: ایکاش امیرالمومنین(س) هم مثل رسول اکرم(ص) حرمسرا
      میداشتند تا کسی نتواند به ایشان خرده بگیرد ..... ابرمردی که از صبح تا عصر
      شمشیر در راه اسلام میزند و از عصر تا شب در نخلستانها فعلگی این و آن را
      میکند بالاخره وقتی به خانه بر میگردد دل ندارد که دختر جوانی به استقبالش بیاید؟ ...

      قنبر نگاهی آنچنانی به زید انداخت و گفت: حالا دیگه چون روزی سی چل نفر
      کافر میکشه باید بره سر دختر رسول اکرم(س) هوو بیاره؟!! .... بابا دستخوش!
      .... همین افکار رو داری که مردم هزار تا حرف پشت سرت در میارن .....

      زید با ناراحتی پرسید: مردم مگه چی میگن؟ ... حتما از حسادتشونه ....حسود هرگز نیاسود ...

      قنبر: حالا دهنم رو وا کنم ها! ... بابا حالا ما به کنار، همه میگن زید بچه
      خوشگله و ابنه داره ... میگن نمیتونه زنش رو ارضا کنه زنش هم به خاتم الانبیا
      (ص) نخ میده .... تو اگه عرضه داشتی زن خودت رو ضبط و ربط میکردی ....
      خون صورت زید را گرفته بود .... خواست به سوی قنبر یورش ببرد که با دیدن
      سینه سپر شده و مردانه قنبر عقب نشست .....

      ام البنین: امیدوارم قنبر وربپری! .. ایشالله در آتش جهنم کباب بشی! ... تو هم
      شایعات مردم جاهل رو تکرار میکنی؟ ... بخدا اگه رسول اکرم (ص) تا حالا یه
      ریزه بهم دست زده باشه .... تازه دست بزنه ایشون خودشون خاتم الانبیا
      هستند و اختیار جان و مال همه مسلمین رو دارن ....

      مطبخ را ترک کرده و قنبر و زید و ام البنین را به حال خود واگذاشتم .... صدای
      هق هق زهرا (س) از جایی بگوشم میخورد ..... دنباله صدا را گرفتم تا اینکه در
      انتهای میهمانخانه به در بسته ای رسیدم .... بالای در با خط کوفی نوشته بود
      [قبله] ..... در را به آرامی باز کردم .... همه جا تقریبا سیاه و تاریک بود .... تنها
      پیه سوزی کم نور در گوشه ای در حال جان کندن بود .... حضرت فاطمه(س) در
      مقابل حجمی سیاهرنگ نشسته بودند و گریه میکردند: ای الله! ... کمکم کن
      نذار اینجا بمونم تا بمیرم! ... ای الله! مهر این دختره رو از دل مولای متقیان(ع) در بیار ....

      در حالیکه چشمانم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود در کنار حضرت زهرا(س)
      نشستم .... و مشغول لمس کردن شانه های لرزانش شدم .... دلم به حال
      معصومیت ایشان میسوخت .... همانطور که در حال مالیدن شانه مقدسش
      بودم دیدم از شدت ناراحتی به سویی یله افتاد .... نمیدانستم چه کنم ....
      سرش را بروی زانویم گذاشتم .... از شدت گریه و غم به سکسکه افتاده بود ...
      پیشانی مبارکش را به جهت تبرک بوسیدم .... ناگهان دستانش را به گردنم
      آویخت و بوسه ای روحانی بر لبانم نشاند .... بوسه ای که هم مزه شوری
      اشک و هم شیرینی شهد را داشت ... گویی بدنبال گمگشته ای باشد با زبان
      مطهرش داخل دهان و گوشهایم را گشت .... مورمورم شد ..... به حالتی
      عرفانی رسیده بودم ..... این بود آنچه ائمه هدی از ملکوت میگفتند؟ .....
      همانطور که مشغول ابراز عنایت به من بودند، قسمتی از اندامم شروع به رشد
      کرد ..... آن عضو حقیر از اندامم به عنایت معجزه گر دخت گرامی رسول الله(ص)
      در مدتی کوتاه رشدی باورنکردنی یافت، آنچنان که خود نیز از بزرگیش ترسیدم
      زهرا (س) که متوجه هراسم شده بود با مهربانی نگاهی به آنجا کرد و ....
      لبخندی زد .... من بچه ای نابالغ بیش نبودم و نمیدانستم چه باید بکنم ....
      حضرتش دستم را گرفت و بروی چهره عرق کرده ام خم شد و مرا غرق بوسه
      رحمانی نمودند .... خوشحال از آنکه به این فیض عظمی رسیده ام خود را از زیر
      دست و پای مبارکش بیرون کشیدم ...... در حالیکه دست و پای خودم را جمع
      میکردم پرسیدم: یا بنت الرسول (س)! ... این چیست که در مقابلش گریه
      میکردید؟ ... اینجا تاریک است و به خوبی تشخیص نمیدهمش ....
      فاطمه زهرا در حالیکه با دستی دامن مطهرشان را راست و ریس میکردند با
      دست دیگر فتیله پیه سوز را قدری بیرون کشیدند .... آنچه در مقابلم قرار داشت
      هیبت مجسمه چوبی نیمه پوسیده ای بود که صدایی از درون آن بگوش
      میرسید .... گمان کردم مجسمه به سخن آمده است .... گوشم را به آن
      چسباندم ..... صدای خش خش درون مجسمه کهنه طنینی شگرف در مغز
      نیمه خالیم یافت .... دستی به روی پیکره چوبی کشیدم ..... مجسمه پوسیده
      بود و قسمتی از آن فرو ریخت .... با کنجکاوی بسیار پرسیدم: ترا به آبروی
      رسول اکرم(ص) بگوئید این مجسمه پوسیده و کهنه چیست که در مقابلش
      آنچنان خاضعانه لابه میکردید؟ .... حضرت زهرا (س) با حالتی روحانی و مملو از
      تقدس فرمودند: این همان الله است .... لا اله الا الله ...........

      با شنیدن نام مقدس الله برخود لرزیدم ..... فاطمه زهرا(س) که متوجه لرزشم
      شد مرا از صندوقخانه تاریک بیرون کشید و گفت: این رازی بین من و تو است
      هرگز از وجود الله در خانه ما به کسی چیزی نگو که اگر بگویی از خاسرین خواهی بود...

      من نیز به اطاعت سری تکان دادم پرسیدم: اما نمیدانم چرا الله در بیت مطهر
      شما آنهم در این صندوقخانه تاریک قرار داده شده است .... علتش را بفرمائید .....

      فاطمه زهرا در حالیکه دستم را می مالیدند گفتند: راستش از دست کفار و
      منافقین رسول الله(ص) مجبور شده اند الله را به اینجا بیاورند ...... در واقع آن روز
      پرآشوب معروف به یوم الدادگاه، که به همراه امیر المومنین(ع) برای شکستن
      بتهای رقیب به داخل کعبه رفته بودند با هزار زحمت توانستند این الله مقدس را
      به اینجا منتقل نمایند ..... هبل و لات و عزی و هزاران بت حقیر دیگر در مقابل
      پتک سنگین پدر بزرگوارم و ذوالفقار آخته شوی مهربانم در کمتر از نیم روز بدل
      به تلی از خاک و خاکستر شدند تا حقانیت الله بر همگان روشن شود .....
      گفتم: اما یا بنت الرسول(ص)! ... الله که نادیدنی است و مانند هیچ بتی نیست ....

      دخت گرامی خاتم الانبیا مانند نوزادی گرسنه که به سینه مادر دست یافته
      باشد شروع به مکیدن انگشت بیلاخم نمودند و همراه با خنده ای ملیح
      فرمودند: الله فعلا از سر اجبار نادیدنی است .... از وقتی که این بت بزرگوار دچار
      موریانه شدند پدر برنامه برملا ساختن الله را ناچارا به فراموشی سپردند .... الله
      جد اندر جد بت مورد توجه خاندان بنی هاشم بوده است .... فزونی کراماتش بر
      همگان روشن است .... منتها بنا به مصالح قومی و قبیله ای که مبتلابه جامعه
      بدویمان است دیگر بزرگان قریش از شناسایی قدرت بی مثال الله در مقابل هبل و لات سر باز زده اند ....

      گفتم: یعنی میفرمائید این الله، همان الله معروف بسم الله است؟
      حضرت زهرا: بلی ... حالا که انقدر جویای مساله هستی برایت جریان را میگویم
      روزی رسول اکرم که مثل همه مردان چند سال ازدواج کرده از دیدن خدیجه ....
      کبری(س) دیگر بیزار بوده اند و جایی برای گریز نداشته اند بالاجبار به درون خانه
      کعبه پناه میبرند ..... همانطور که واضح و مبرهن است کلید دار کعبه فامیلمان
      ابوطالب بوده است ..... پدر بزرگوارم(ص) همانطور که در تنهایی خویشتن غوطه
      ور بوده اند به بتهای عظیم الجثه پیرامونشان نگاهی میکنند ..... همانطور که
      گفته ام خاندان ما جد اندر جد علاقه خاصی به الله داشته ولیکن خاندان خدیجه
      کبری(س) بت دیگری را بزرگ میداشته اند .... پدربزرگوارم که از مال دنیا بی
      بهره بوده و به اصطلاح داماد سرخانه آن پیرزن بوده است برای آنکه حداقل در
      امور ماوراطبیعه بر همسر خود برتری بجویند به ذهنشان میرسد که بگویند الله از همه بزرگتر است .....

      من انگشتان قرمز شده ام را از میان لبهای خواهنده و مطهر زهرا(س) بیرون
      کشیدم و گفتم: همان عبارت معروف «الله اکبر»؟ ..

      بنت الرسول دوباره انگشتم را مانند پستانکی خوشگوار به دهان گذاشتند و
      فرمودند: بلی ... محمد مصطفی(ص) ناگهان از کعبه بیرون پریده و با صدایی
      بلند بر سر چارسوق بزرگ فریاد برآوردند الله اکبر! ..... فریاد زدن این
      نغمه توحیدی همان و مخالفت تمامی اهل قریش همان .... اما پدر بزرگوارم یک
      قدم پا پس نگذاشته و همچنان بر بزرگتر بودن الله ابرام ورزیدند .... کار به
      شکایت و قاضی کشید ..... قرار شد اندازه بتها را بگیرند و ببیند که کدامیک
      بزرگتر است ..... راستش از آنجا که علم هندسه در میان این بیابان نشینان یک
      لا قبا هنوز ناشناخته بود متخصصین امر را از سرزمین رومیان و از سرزمین
      مجوسان آوردیم ...... اندازه گرفتند و گفتند که بلی الله به یقیین به اندازه نیم
      بند انگشت از هبل بزرگتر است و هبل خود نیم چارک از لات بزرگتر و لات هم هماندازه منات ......
      بزرگان قریش همگی ادعا کردند که در این شاخی که به سر الله موجود است
      تقلب صورت گرفته و اگر بواسطه نفوذی که کلیددار کعبه دارد به صورت پنهانی
      آنرا تعبیه نمیکردند به یقین نه تنها از هبل کوچکتر بود حتی از لات و منات نیز
      کوچکتر بود ..... اصلا در بتهای عرب وجود شاخ مذموم است و شما آشکارا
      سنت شکنی کرده اید و جر زده اید ...... اکابر قریش اصرار کردند که بایستی
      شاخ الله مورد کارشناسی نجاران خبره قرار بگیرد و شایسته است که بریده
      شود ..... رسول اکرم زیر بار نرفته و گفتند ما در عرب دادگاه استیناف نداریم و
      بایستی به حکم اولیه متخصصان و قاضی گردن نهاده شود، تازه شغل شاخبری
      نه در عرب مرسوم است و نه در عجم ...... خلاصه صحنه دادگاه بدل به
      آشوبخانه ای شد که هیچکس حرف دیگری را قبول نمیکرد ...... در همین احوال
      بود که پدربزرگوارم(ص) به همراه علی بن ابی طالب(ع) که کودکی همسن
      خودت بود به داخل کعبه رفتند و برای پایان دادن به قائله شروع به شکستن
      همه بتها الا الله کردند ..... از آنروز همین کلمه الله اکبر و لا اله الا الله شعار
      جاودانه همه مومنین گردید ....

      گفتم: بانوی گرامی بفرمائید چرا این الله را به اینجا آورده اید؟ .... رقبای دیگر که
      به دست توانای رسول اکرم(ص) نابود شده است ....

      حضرت زهرا: خود نیز درست نمیدانم ..... پدربزرگوارم گویا تلاش بسیار دارند تا
      افکار منور روحانیشان را با واقعیات جسمانی جامعه فعلی تطبیق بدهند تا بلکه
      بتوانند پیام رسالتشان را به نوعی به مردم جاهل و ظاهربین تفهیم کنند .......
      ایشان چگونه میتوانند الله موریانه زده و پوسیده را به عنوان تنها خدای قابل
      پرستش به مردم عرضه کنند، در حالیکه تنها جای سالم این الله همان شاخ
      بحث انگیزش است و بس ..... رسول اکرم(ص) سالها قبل تصمیم داشتند که
      بدهند به رومیان یا مجوسان یک الله نپوسیدنی از جنس مفرغ با شاخ طلایی
      بریزند، منتها مساله حمل و نقل و هزینه های مختلف ایشان را از این امر
      منصرف گردانید ...... حالا هم به خاطر خوف از حرف مردم ناپرهیزگار میترسیم
      که الله را در ملا عام به نمایش بگذاریم و منتظریم تا ببینیم پیغمبر اکرم(ص) با
      حکمت و بلاغتشان چه کیدی میاندیشند .....

      انگشتم را با زحمت بسیار از میان لبهای مکنده و پرهوس حضرت زهرا(س)
      بیرون کشیدم .... انگشتم متورم، پیر و خونمرده شده بود ..... حضرتش با نوعی
      حجب دخترانه فرمودند: راستش نمیدانم مرا چه میشود ..... در همین مدت
      کوتاهی که به این بیت آمده ای حس میکنم نیروی الهی قدرتمندی تمامی
      جسم و روحم را به حرکت درآورده و بعضی از نقاط حساس بدنم دچار خارش
      غریبی شده است .... تنها دلخوشیم اینست که ما از خاندان عصمت و طهارتیم
      و با انجام هیچ عملی غبار گناه بر دامن عفیفمان نمی نشیند .....


      صدای همهمه مردانی بزرگوار از بیرون به گوش رسید ..... حضرت زهرا خاک بر
      سرم گویان چادر مبارکشان را به سرکرده و به پیشواز میهمانان رفتند ...... من
      نیز از مهمانخانه خارج شده و به دالان رفتم ...... قبل از هر کس چشمم به
      جمال بیمثال رسول اکرم(ص) روشن شد ..... بدنبال ایشان ابوبکر در حالیکه
      دخترکی عروسک بدست را به بغل داشتند وارد شد .... در پس آنان عمر خطاب
      و عثمان و ابی لهب و طلحه و زبیر و ابوسفیان و تنی چند ریش سفید یا ریش
      سیاه وارد شده و با هدایت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند ...

    16. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Russell (03-20-2011),sonixax (03-20-2011)

    17. #9
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش هشتم


      ...در پس آنان عمر خطاب و عثمان و ابی لهب و طلحه و زبیر و ابوسفیان و تنی چند ریش سفید یا ریش
      سیاه وارد شده و با هدایت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند ......

      حضرت خاتم الانبیا(ص) در بالای مجلس جلوس فرموده و بقیه یاران و نزدیکان نیز
      یک به یک در گرد اتاق جای گرفتند ..... با ورود قنبر که سینی چای و قهوه را
      حمل مینمود گل از گل چهره خسته رسول اکرم(ص) شکفته شد و همگان به
      تبعیت حضرتش خنده ای بر لب نشاندند ...... رحمة العالمین(ص) پیاله قهوه را
      برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن میمانست فرمودند: نوه هایم
      کجایند؟ ... حسنم کو؟ ... حسینم کجاست؟

      رحمة العالمین(ص) پیاله قهوه را برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن
      میمانست فرمودند: نوه هایم کجایند؟ ... حسنم کو؟ .... حسینم کجاست؟ ...
      معاویه فرزند تازه جوان ابوسفیان به حیاط رفته مانند برادری بزرگوار حسنین(ع)
      را به مهمانخانه آورد .... دو طفل بعد بوسیدن دست پدربزرگ جلیل القدرشان در
      گوشه ای کز کرده و نشستند .... رسول اکرم(ص) علت گوشه نشینی را از
      دوطفل جویا شدند ..... حسین (ع) اجازه صحبت به حسن(ع) نداده و خود
      فرمودند: جد گرامی! چگونه بیائیم داخل جمعی که همه یا سنی مذهبند یا از
      !ناکثینند یا از مارقین؟ ...

      جمع از سخنان کودکانه حسین (ع) به خنده افتاد طوری که ابو لهب از شدت
      خنده در بغل ملجم بن مراد غلتید ..... پیامبر اکرم(ص) با همان لبخند ملیح
      همیشگی اشان رو به جمع فرمودند: بر مزاح اطفال حرجی نیست ..... قبل از
      ایکه وارد بحث و شور و مشورت امشب شویم بهتر است چیزی تناول کنیم که
      خوردن شام قبل از غروب کامل از سجایای مومنین حقیقی است ....
      قنبر در حال پهن کردن سفره بود که پیامبر اکرم چشمش به من افتاده و
      پرسیدند: تو که هستی ای پسرک بخیه بر سر؟ ...

      خواستم خود را معرفی کرده و بگویم شیطانم، و از لطف خداوند منان به راه
      راست هدایت شده ام، اما قنبر امان نداده و گفت: دخترتون فاطمه زهرا بهش
      پناه داده ... یتیمه و بیکس ....

      قنبر به سرعت سینی مملو از نان خانه پخت و خرما را به میان سفره پهن شده
      گذاشت .... پیامبر اکرم(ص) که گویی انتظار مائده دیگری را داشتند ابروان
      مبارکشان را در هم کشیدند و مرشد گونه از عمر بن خطاب(ل) پرسیدند: ای
      عمر! ... امروز چه روزی است؟ ..

      عمر(ل) گفت : یا پیامبر! ... امروز جمعه است و شب شنبه .... فردا هم روز تعطیل میباشد ...

      پیامبر اکرم(ص) در حالیکه با پشت دست مبارکشان نان بیات و خرمای نیمه
      خشکیده را از جلوی خود میرانندند فرمودند: بخدا درب بهشت بروی مومنین
      گشوده نخواهد شد مگر آنکه در شب مقدس شنبه دو کار انجام دهند ..... اول
      خوردن نان و کباب کوبیده و دوم جماع با دختری باکره ....

      بیرون آمدن حدیث نبوی از دهان مطهر پیغمبر اکرم(ص) همان و تائید جمع همان
      ابوبکر(ل) قنبر را بسوی خود خواند و فرمان خرید کباب را داد ...... قنبر گفت: ....
      ای یار غار رسول اکرم(ص)! ... میدانم که کبابی سر سوق که صاحبش
      مسلمانی پاک سرشت بوده دکانش را بسته و در خانه دق مرگ شده است،
      علتش هم آنست که مسلمین قناعت پیشه اند و با نان و خرما میسازند و
      خوردن کباب را کار سلاطین و کفار میدانند ...... باقی کباب فروشان بازار همه
      هنوز اسلام نیاورده و کافرند .... حکم چیست؟

      همه جمع که میدانستند منبع صدور حکم چیزی جز دهان مبارک محمد مصطفی
      (ص) نیست چشمها را به حضرتش دوختند .... رسول اکرم هنوز دهان به صدور
      حدیث نبوی دیگری نکرده بودند که نوایی آسمانی از شکم مبارک گرسنه شان
      به گوشش رسید ..... بعد از فروکش کردن قار و قور معده فرمودند: مگر
      نشنیده اید که حتی خوردن گوشت میت در مواقع ضرورت اشکال ندارد؟ ... ما نیز
      در شرایط اضطرار هستیم ..... برو قنبر کباب را از هرجا که میخواهی بخر، اما به
      ما بگو از دکان مسلمان خریده ام تا گناهی به پایمان نوشته نشود ..... خودم هم
      در روز جزا بخاطر این دروغ مصلحت آمیز شفاعتت میکنم ....
      قنبر: اما یا خاتم الانبیا(ص)! میگویند در کبابی غیرمسلمان خوک و سگ را پشت
      به قبله مسلمین که قدس شریف باشد ذبح میکنند ....

      رسول اکرم با طمانینه فرمودند: برو ای قنبر و زیاده حرف نزن .... چرا به دیگران
      تهمت میزنی؟ ... چرا بروی فرمان من سایه شک و تردید را می افکنی؟ ... ما از
      تو کباب کوبیده خواسته ایم نه نظر .... برو که سیر کردن جمعی مومن در شب
      شنبه برابر است با تصاحب نیمی از حوض کوثر .... راجع به قبله مسلمین هم
      بعدا فکری میکنم .....

      قنبر: پول را چه کنم؟ .. اینها که به بهشت برین ما اعتقاد ندارند تا مثل دیگر
      کاسبها با وعده خانه ای در بهشت پرداخت را انجام بدهم ....
      عمر بن خطاب با چشمانی خون گرفته در حالیکه قبضه شمیرش را میفشرد
      گفت: بگو به حساب مخصوص من بنویسد ....

      قنبر که دیگر تعلل را بی فایده میدانست سینی و سفره را برداشته و عازم بازار
      گردید ..... ابوسفیان که روبروی محمد(ص) نشسته بود گفت: یا پیامبر! ..
      موضوع بحث امشب ما چیست؟ ... این مجمع، باید تشخیص چه مصلحتی را
      بدهد؟

      پیامبر با لحنی که به وحی آسمانی میمانست فرمودند: دیشب جبرئیل بر من
      نازل شد ..... این بار به جای آوردن سوره و آیه برای من پیامی از جانب الله آورده
      بود ..... الله قصد آنرا دارند که برای همیشه جامه جسمانی را ترک نمایند و از
      مقابل دیدگان بی بصیرت محو شوند .... البته از آنجا که در دل مومنین خانه
      خواهند گزید حضورشان برای همه قابل درک است ....

      حمزه (ع) در حالیکه گوش و دماغش را میخاراند گفت: منظور چیست یا رسول
      الله؟! ..یعنی دیگر چشممان به جمال الله روشن نخواهد شد؟! .. ما که فقط به
      سالی یکبار دیدن هیبتشان دلشاد بودیم ....

      محمد مصطفی(ص) سری به تائید تکان داده و فرمودند: باور این مطلب برای
      خودم هم ثقیل بود .... بعد که جبرئیل مثالی از دین عیسی آورد قانع شدم .....
      مگر ما چه چیزمان از دین نصارا کمتر است که خدای آنان نادیدنی است و حتی
      پیامبرشان در موقع مرگ نامرئی میشود .....

      ابی لهب با لحنی طعنه دار گفت: یا رسول اکرم! ... قصد جسارت ندارم .... اما
      این امر بخاطر آن شایعه نیست که الله در حال پوسیدن و موریانه خور شدن
      است و عنقریب خودبخود محو میشوند؟
      حضرت محمد(ص) آزرده از سئوال، مشغول تفکر برای پاسخی دندان شکن

      بودند که بوی خوش کباب همه بیت مطهر را آکنده کرد ...... با وارد شدن قنبر به
      میهمانخانه همگی صلواتی بلند ختم کردند و نان و خرمای حقیر را به گوشه ای
      از سفره رانده و تا زانو بداخل سفره پیشروی کردند ..... سینی سنگین کباب و
      پیاز و گوجه و ریحان در مقابل رسول اکرم(ص) قرار گرفت ..... ایشان با دقتی
      بیمثال مشغول تقسیم شدند ..... قنبر خود تقسیم نوشابه زمزم را بر عهده
      گرفت و فس فس گشودن بطری ها بدل به موسیقی خوشگوار این مجلس
      روحانی شد .... حضرت محمد(ص) چهار سیخ کباب برای خود منظور فرموده
      بودند و سهم بقیه سه سیخ بود بعلاوه گوجه .... فاطمه زهرا(س) با چادری یک
      چشمی وارد مهمانخانه شدند و مستقیما وظیفه تقسیم برای حسنین(ع) را بر
      عهده گرفتند ...

      بخاطر آنکه فرزندان مولای متقیان را دارای تربیت مناسب کرده باشند یک سیخ
      کباب را از طول دو کپه کرده و هر نیمه را به یکی از اطفال دادند تا هم درس
      مساوات آموخته باشند و هم درس قناعت ....

      هنوز کسی دست به طعام نبرده بود که مولای متقیان با سر و رویی خاک آلوده
      ناشی از جهاد و فعلگی به خانه باز گشتند ..... میهمانان خواستند که به احترام
      ایشان برخیزند که با نوکرتم چاکرتم علی(ع) همه به نیم خیز قناعت نمودند .....
      مولای متقیان(ع) از رایحه کباب و سفره رنگین پهن شده تعجب کردند و
      خواستند دهان به شماتت باز نمایند که دیدند حضرت زهرا(س) دارد با ایما و
      اشاره میگوید که این ضیافت دستور رسول اکرم بوده است ..... علی بن
      ابیطالب بیل و ذوالفقارشان را به گوشه ای انداخته و با دلخوری پشت به همگان
      رو به دیوار نشستند و در دستمالی کوچک قدری نان خشکیده و خرمای
      پادرختی ریخته و حسابشان را از حساب دیگران جدا نمودند .....
      حضرت محمد(ص) برای اینکه جو سنگین حاکم بر مجلس را بشکنند به ابوبکر
      که بچه به بغل در کنارش نشسته بود رو کرده و پرسید: این طفل معصوم
      کیست؟ ... چرا با خود به اینجا آورده ای؟ ...
      ابوبكر: این دخترک عایشه است .... امشب در خانه محفلی زنانه بر پا بود و
      همه از دستش عاصی هستند .... از آنجا که این کودک قدری لجباز و بهانه گیر
      است اهل بیت گفتند به نزد رسول اکرم(ص) ببرش تا بلکه اگر صلاح دانستند
      دعایی بخوانند تا دارای خصایل نیکو شود ...

      محمد مصطفی(ص) دخترک را گرفته و بر دامن خود نشاند ... دخترک خنده ای
      کرد ... دندانهای شیری جلویش ریخته بود ... پیامبر با عطوفتی رحمانی مقداری
      نان و کباب را در میان پنجه چلاند و آغشته به آب گوجه کرده و به دهان طفل
      گذاشت ... در موقع گذاشتن لقمه، دهان طفل باز تر از حد معمول بوده و
      انگشتان مبارک رسول الله را با لثه هایش گاز میگیرد ..... رسول اکرم ناگهان
      دچار مورموری خفیف شده و پرسیدند: یا ابوبکر صدیق! ... این دخترک چند سالش است؟ ...

      ابوبكر: کنیز شماست و هفت سال دارد ...

      جمال بیمثال محمد مصطفی(ص) به حالتی روحانی دگرگون شده و فرمودند:
      پس دیگه وقت شوهرشه .. نه؟

      ابوبکر که چاره ای جز تائید نداشت سرش را جنباند .... حضرت محمد(ص) سر
      در گوش عایشه نهاده و چیزی را زمزمه فرمودند ..... عایشه که قلقلکش شده
      بود خنده ای پرنمک نمود که میتوانست به تائید هر سخنی نیز تعبیر شود ....
      خنده طفل همان و برخاستن به یکباره رسول اکرم(ص) همان .... سکوتی
      سنگین بر جمع حاکم شد .... پیغمبر بعد از صاف کردن سینه فرمودند: همانا که
      من لحظه ای پیش خطبه عقد را بین خود و عایشه جاری ساختم و ایشان نیز با
      خنده پاسخ مثبت فرمودند ... ابوبکر صدیق هم که میدانیم راضی به این وصلت
      فرخنده است .... برای لحظه ای به اتاق مجاور میرویم و باز میگردیم .... مبادا
      !که به کباب من دست بزنیدها

      رسول اکرم در حالیکه نوعروسشان را به بغل داشتند از مهمانخانه خارج شدند
      فاطمه زهرا(س) به سرعت مرا به سوی خود فراخوانده و کاسه ای کوچک از ....
      چربی ماسیده بدستم داده و فرمودند: برو بدنبال پدر بزرگوارم! ... به یقین این
      روغن بکارشان میاید ....

      من به گمان آنکه پیامبر برای تعویض کهنه و جلوگیری از عرقسوز شدن پاهای
      طفل به این روغن احتیاج دارند با سرعت به اتاق مجاور رفتم .... از آنچه که دیدم
      !ناگهان در دل با صدای بلند فریاد زدم: الله اکبر

      وقتی وارد اتاق شدم حضرت ختمی مرتبت(ص) را دیدم که در گوشه ای به
      حالت سجده بر زمین افتاده اند و به نظر میرسید که با صدایی نامفهوم با معبود
      خود در حال راز و نیاز هستند ..... قدری جلوتر رفتم تا بلکه از ادعیه پر شور و
      شوق نبوی من ر ه گم کرده نیز فیضی برده باشم .... وقتی به کنار حضرتش
      رسیدم دیدم آنچه را که جانماز پنداشته بودم چیزی نیست جز اندام نحیف
      عایشه که مانند بچه آهویی صید شده نگاهش را برای یافتن ملجا و فریادرس به
      هر سویی میدواند ..... حضرت محمد(ص) که با مهربانی ذاتی خود متوجه
      هراس طفل معصوم شده بودند لحظه ای با عنایات قادر متعال بر نفس اماره لجام
      زده و سعی در خنداندن عایشه نمودند ..... عروسک بچه را که آنسوتر افتاده
      بود به دستش دادند و قبای او را بالا زده و با دهان مبارک و خیسشان بروی
      شکم دخترک گوزیدند .... عایشه که گویی به یمن الطاف بی پایان نبوی ترسش
      فروریخته بود قهقه ای شیرین نمود ....

      پیامبر اکرم(ص) محسور خنده نمکین و لثه های صورتی رنگ دخترک شده بودند
      و به مالش و لیسش همسر گرامی خود جهد فراوانی مینمودند آنچنان که عرق
      از چهره مبارکشان بر رخ یار جاری بود .... ناگهان دانه ای عرق بداخل چشمان
      عایشه افتاد .... حضرتش دامنه بوسه های ملکوتی خود را توسعه داده و
      چشمان و صورت محبوب را آکنده از عطوفت نبوی کردند ..... بعد بسم الله
      الرحمن الرحیم تخم چشم حسود بترکد گویان لباس از تن دخترک به در آورده و او
      را عریان در میان دو دست مبارک خویش غرق بوسه کردند ..... حضرت محمد
      (ص) سعی می نمود که عروسک را با طمانینه از دست دخترک دربیاورند اما
      طفل راضی به این امر نبود .... حضرت خاتم الانبیا(ص) صورت مبارکشان را در
      اختیار طفل گذارده بودند و عایشه خشنود از لعبتک جدید شروع به چنگمالی و
      وارسی چهره نبوی نمود .... بر پوست صورت مبارک مانند تنبكی مینواخت، و با
      شادی کودکانه اش با آن بازی میكرد .....

      در اثر بازی دخترک و عون الهی، حالت مبارک ارشد النبیا(ص) لحظه به لحظه
      تغییر می یافت و حالی به حالی و احساسی دیگر به ایشان دست میداد ........
      من نیز برای آنکه شاهد این واقعه معجزه گونه باشم، همچنان که پیاله کوچک
      روغن را در دست داشتم به ایشان نزدیکتر شده و برای دیدن ماوقع گردن
      کشیدم ..... رسول اکرم(ص) که متوجه حضور من شده بودند با مهربانی خاص
      خویشتن نهیب زدند: توله سگ بخیه بر سر، اینجا چی میخوایی؟

      پیاله روغن را بالاتر آورده و گفتم: روغن ضد عرقسوز آورده ام برای بچه ....
      حضرت خاتم الانبیا(ص) که با پنجه های مبارکشان در اندام دخترک در حال
      تجسس بودند با صدایی هیجان زده فرمودند: خیله خب! ... روغنو بیارجلو! ...
      بچه داره هلاک میشه ....

      پیاله روغن را جلو بردم و ایشان چنگی به روغن زده و اندام عریان دخترک را
      چرب نمودند ..... بعد با اشاره به من فهماندند که گم شوم .... هنوز از مقامش
      فاصله نگرفته بودم که دیدم ایشان با حرکتی دخترک نیمه جان را با دست
      مبارکشان بالا و پائین میبرند و سینه های همسرشان را که تنها پوستی
      کشیده بر استخوان بود را میمکیدند ..... بعد از آنکه بالاخره امر مقدسشان
      انجام یافت دخترک را مانند انار آب لمبوی مکیده شده به گوشه ای انداخته و ذکر
      کنان به کنجی از اتاق خزیدند ..... حضرتش به آرامی بال زیلوی مندرس اتاق را
      بالا زده و بر غبار نشسته بروی کف زمین تالاپ تالاپ کنان مشغول فریضه ای
      مقدس شدند و با دلی پاک و بی آلایش فرمودند: تیمم میکنم بدل الغسل
      الجنابت قربة الی الله! ..... رسول اکرم(ص) بعد از فراغت از فریضه واجب با
      دهانی که آشکارا گرسنه مینمود اتاق را ترک گفته تا به میهمانخانه و باقیمانده
      کباب کوبیده شان برگردند ....

      من نمیتوانستم دخترک معصوم را به همان حالت رها کنم ..... سعی کردم
      بلندش کنم اما گویی در تمامی بدن او استخوانی نیست تا به کمک آن قامتش
      راست شود .... داشتم کشان کشان پیکر نیمه جانش را به سوی در اتاق
      میکشیدم که ناگهان فریادی بلند از مهمانخانه بگوش رسید .... آنچه تمام کائنات
      را میلرزاند کلام مبارک رسول اکرم(ص) بود که با قاطعیت بسیار فحش خوار و
      مادر را به جان کسی کشیده بود .... هراسان شدم. جنازه نیمه جان عایشه را
      رها کرده و به سوی مهمانخانه دویدم ....

      وقتی وارد میهمانخانه شدم حضرت ختمی مرتبت(ص) را دیدم که در محاصره
      عده ای از یاران خود در حال فریاد و عربده ربانی بودند و دایم ابی لهب را مفتخر
      به فحش و صب مینمودند ..... ابی لهب با چهره ای مملو از گناه در گوشه ای
      ایستاده و ملجم بن مراد را سنگر خود ساخته بود ..... حسنین(ع) بعلت صغر
      سن خود را داخل ماجرا نکرده و مانند یتیمان بی پناه در گوشه ای نشسته
      بودند و گریه مینمودند ..... حضرت علی(ع) در حالیکه داشتند با مصقلی فولادین
      ذوالفقار مبارکشان را صیقل میدادند به ابی لهب نزدیک شده و فرمودند: حالا
      دیگه بدون اذن رسول اکرم به کباب ایشون دست درازی میکنی؟ ...
      کلام نافذ مولای متقیان مانند بنزین روی آتش، موجب فزونی خروش خاتم الانبیا
      (ص) گردید: پدر سگ! ... یک دقیقه برای امر واجب از اتاق بیرون رفتم و توی
      نمک ناشناس به کبابهای من دست درازی کردی؟ .. آنهم هر سه سیخ؟ ..
      لااقل نون چربش را برایم به عنوان نمونه باقی میذاشتی ... بشکنه دست کجت
      !..... بریده باد دستت ..... تبت یدا ابی لهب .....

      مولای متقیان که از کار صیقل دادن ذوالفقار خلاص شده بودند با چشمانی
      تشنه خون به سوی ابی لهب حمله کرده و با صدای بلند کلام وحی گونه محمد

      !مصطفی(ص) را تکرار کردند: تبت یدا ابی لهب ...

      عمر و عثمان و ابوبکر و چند نفر دیگر بدور خاتم الانبیا(ص) حلقه زده بودند و هر
      یک با گفتن چیزی سعی در آرام کردن ایشان را داشتند ..... ابوسفیان و معاویه
      و حمزه به دست و پای امیر اکرم(ع) افتاده و میکوشیدند تا به هر نحوی که
      شده ذوالفقار بران را از دست ایشان بدر آورند .... در حین همین کشمکش بود
      که دست معاویه با تیزی ذوالفقار آشنا گشته و خون سرتا پایش را فرا گرفت ....
      بالاخره حمزه سید الشهدا با جهد فراوان ذوالفقار را از دست علی (ع) گرفت ....
      ایشان به ناچار بیل فعلگی اشان که در گوشه اتاق افتاده بود را برداشته و به
      سوی خصم اسلام و مسلمین یورش بردند .... از آنجا که ابی لهب در پشت
      عده ای پنهان شده بود علی(ع) به ناچار بیل را مانند نیزه ای جنگی به سوی
      ابی لهب خیانت پیشه انداختند اما از قضای روزگار بیل به ملجم بن مراد که او
      نیز از میانجیان بود اصابت نموده و فرق او را شکافته و به زمین افکند .....
      علی بن ابی طالب(ع) به ناچار با دست خالی به صیانت از دین مبین اسلام اقدام
      فرموده و گریبان ابی لهب را گرقته و چهار انگشت دست راست آن ملعون را
      جویدند و دانه دانه انگشتان را در مقابل قدوم حضرت محمد(ص) تف فرمودند .....
      حضرت ختمی مرتبت(ص) همانطور که در محاصره اصحاب سنی خود بودند از
      شدت هیجان و غیض تاب نیاورده و در حالیکه از دهان مبارکشان کف فراوان
      میجوشید بروی زمین افتادند ..... عثمان چاقوی از جیب در آورده و بدور پدر زن
      غش کرده خود کشید .... عده ای از یاران میگفتند به یقین بازهم جبرائیل بر
      رسول اکرم(ص) برای نزول آیات قران فرود آمده است و عده ای معتقد بودند
      ایشان دچار همان مرض صرع همیشگی شده اند، اما ابوسفیان قسم جلاله
      میخورد که این ضعف به یقیین ناشی از گرسنگی و حصرت کبابهای کوبیده است ....

      بالاخره با عون و مسئلت حضار پیکر نیمه جان و کاملا ضعیف شده رسول خدا
      (ص) در گوشه ای لای پتو پیچیده شد و زید و قنبر برای خرید مجدد کباب روانه
      بازار شدند .... ابی لهب در حالیکه هنوز از دست بدون پنجه اش خون فوران میزد
      با کمک ملجم بن مراد زخم خورده با خفت و خواری از خانه عفاف و عصمت
      بیرون رفتند .... حضرت زهرا(س) با کاسه ای از شیر بز وارد شدند و سعی
      کردند آنرا به حلقوم مبارک پدر بزرگوارشان سرازیر کنند .... عمر بن خطاب در
      حالیکه با تاثر بسیار سرش را تکان میداد گفت: خانم چیکار میکنی؟ .... ایشان
      که بچه شیرخوار نیستند که میخواهید با جرعه ای شیر سر و ته قضیه را بهم
      بیاورید .... فعلا زمزمی خنک به ایشان بنوشانید تا کباب برسد ...
      عثمان با تالم فراوان بطری زمزم را به دهان مبارک ختمی مرتبت (ص) گذاشت

      حضرتش گویی به آب کوثر دست یافته باشند تمای بطری را لاجرعه فرو ....
      بردند .... بالاخره قنبر و زید با دست پر برگشتند و زید مانند مادری مهربان نان و
      کباب و گوجه و ریحان و پیاز را لقمه لقمه جوید و حاصل نرم شده اش را به آرامی
      بدهان رسول اکرم گذاشت ..... اشرف الانبیا(ص) رفته رفته جانی تازه گرفتند و
      آروغ زنان برخاستند .... ابوبکر صدیق (لعنت الله علیه) خشنود از سرحالی داماد
      خویشتن گفت: به یمن بهبودی ایشان باید فریضه نماز شکر را به جای بیاوریم
      ....
      در دم جانمازهای تلنبار شده بروی طاقچه بین حضار تقسیم شد .... همگان
      مدعی به داشتن وضو بودند و کسی برای وضو از میهمانخانه بیرون نرفت، حتی
      معاویه مجروح ..... همه چشمها معطوف به ختمی مرتبت بود که ایشان
      پیشنمازی جماعت را بر عهده بگیرند .... خاتم الانبیا(ص) در حالیکه مقعد مبارک
      را میخاراندند رو به ابوبکر فرمودند: امروز حال و حوصله آنرا ندارم که در مقابل
      شما نماز کنم ........ یا ابابکر الصدیق! ... خودت پیشنماز باش که از همه مسن
      تری و شایسته تری ....

      ابوبکر(ل) من و من کنان بهانه آورد .... نوبت به عمر(ل) و عثمان(ل) و علی (ع)
      رسید که هرکدام بهانه آورده و صیانت خویش را بر امامت نمازگزاران ترجیح دادند
      دیگر حضار هم راضی به امر امامت جماعت نشدند ..... قنبر قدمی جلو ....
      ذاشته و سعدی افشار گونه گفت: فضولی میکنم یا پیامبر! میگم زید پسرتون رو
      بذارید جلو به عنوان امام .... ایشون بهرحال تجربه دارند ....

      زید در حالیکه میکوشید عصبانیت خود را بروز ندهد گفت: ایشالله قنبر از اینی که
      هستی روسیاهتر بشی! .. چرا به من تهمت میزنی؟
      سکوتی سنگین بر محیط حاکم شده بود. کسی را یارای امام جماعت شدن
      نبود .... بالاخره علی (ع) با نبوغ ذاتی خود گفتند: چطوره که مثل زورخونه به
      صورت دایره دربیائیم ....

      رسول اکرم(ص) فرمودند: احسنت بر تو ای وصی من که ثمره هر روز زورخانه
      رفتنت به صورت این پیشنهاد عالمانه مجلسمان را رونق بخشید .... اما باز هم
      مشکل میاندار خواهیم داشت ... کسی حاضر به ایثار است تا میاندار شود؟
      جماعت مسلمین مانند قبرستان کفار ساکت بود .... ابوسفیان چشمش به من
      که در گوشه ای ناظر وقایع ایستاده بودم افتاد و گفت: یا رسول الله! این پسرک
      بخیه بر سر را میاندار و امام کنیم .... به یقین با کراهتی که از سر و روی او
      میریزد کسی دست به سوی او دراز نخواهد کرد ....
      رسول اکرم مرا به نزد خود فراخوانده و پرسیدند: یا پسرک! آیا تا به حال محتلم
      شده ای؟

      خواستم بگویم که من شیطانی به راه راست هدایت شده هستم و به نیروی
      لایزال خداوند به صورت کودکی یازده دوازده ساله درآمده ام و معنی احتلام را
      نمیدانم اما علی(ع) مهلتم نداد و مرا به میان اتاق و مقابل جانماز پهن شده
      انداخت .... خود را رو به در صندوقخانه ای که مخفی گاه الله بود یافتم .... همان
      صندوقخانه ای که بالای آن بروی لوحی کوچک با خط کوفی کج و معوج نوشته
      [بودند [قبله ....

      همه حضار از کوچک و بزرگ مانند مراسم شنای زورخانه گرداگرد من
      جانمازهایشان را پهن کرده و به من اقتدا نمودند در حالیکه خود به سوی در
      صندوقخانه اقتدا کرده بودم .... بعد از مراسم پرشکوه نماز جماعت همگی
      طاعات و عبادات قبول باشد گویان دست نفرات مجاور خود را فشردند ...
      بلافاصله چند تشکچی مانند منبر بروی هم قرار گرفته و حضرت ختمی مرتبت
      (ص) برای موعظه بروی آن جلوس فرمودند ..... هنوز ایشان شروع به سخنرانی
      نفرموده بودند که حضرت علی(ع) ملتمسانه گفتند: ایکاش قبل از موعظه
      مجلس را با خواندن روضه مزین و متبرک میفرمودید ....


      دیگران نیز گرچه همگی مشتی کافر و مارق و ناکس بودند به یاری ملای
      متقیان(ع) آمده و بر روضه خواندن خاتم الانبیا(ص) اصرار ورزیدند ..... عثمان
      حتی پا فراتر گذاشت و گفت: یا ابوالقاسم(ص)! امروز فرخنده زاد روز شماست
      به میمنت اینروز خجسته حضار را به روضه رضوان خود دعوت نمائید ....
      حضرتش که هنوز خستگی ناشی از مجاهدت بروی عایشه و غزوه کباب
      کوبیده*(به پاورقی مراجعه کنید) را بر چهره مبارک داشتند در مقابل ابرام اهل
      مجلس تسلیم شدند و بعد از آنکه استکانی چای را با خرمای متبرک نوشیدند با
      لحنی که دیدگان هر کسی را بدل به چشمه میکند شروع به روضه خوانی
      :نمودند

      {این روضه با ملودی سوزناک دوطفلان مسلم خوانده شود }
      نمیدونم مسلمونا از کجا شروع کنم بیان این مصیبت رو .... نمیدونم چطور بگم
      این درد جانفرسا رو ....... برات بگم از مظلومیت بچه یتیم ... برات بگم از درد
      بیدرمون بیکسی و غریبی میون یه مشت کافر حربی .... میخوام
      مسلمونا بگم از پیغمبرتون، زمانی که هنوز یتیم سیزده چارده ساله بیشتر
      نبود ... هنوز پشت لبهاش سبیل سبز نشده بود پیغمبرتون .... یتیم بود
      پیغمبرتون .... وای که مادرش رو تو کودکی از دست داده بود این ذریه ابراهیم
      وای که پدرش رو ندیده بود این نوجوان تا درس مرد بودن رو ازش یاد بگیره ....
      وای که سرپرستی بجز عموش نداشت این نوجوان ... وای که کمكی بجز ....
      عموش نداشت این نوجوون .... بسفارش عموش ابوطالب جزو خدمه قافله در
      اومده بود ..... کی مسلمونا! .... سالها توی کاروانهای مکه به شام رفت و
      اومد داشت این نوجوون .... شتربان کاروان های قهوه بود این جوون ... کی
      !مسلمونا ....

      مسلمونا ... چی بگم که پیغمبرتون بارها از دست کارونسالارها و اشرار کتك
      خورده بود .... چی بگم از دست این اشراری که دیگه کار نبود که با این
      پیغمبرتون نكنند، ای مسلمونا! ....... وای چه بگویم از احوالات اون تشنه لب در
      اون صحرای برهوت؟ .... چه بگویم از غرقه به خون شنهای داغ اون بیابونها؟
      چطوری بگم از چاک چاک شدن بدن مطهرش؟ ... مسل مونا! ... ....
      چطو بگم از درد پیغمبرتون که زینبی** (به پاورقی مراجعه کنید) بالا سرش
      نبوده تا پرستاریش کنه؟ ...... وای از اون قصاوتها .... وای بر اونهایی که دل بچه
      یتیم رو شكستند ..... بمیرم برای بیکسی تو ای مظلوم! همه بگید یا
      مظلوم!........... اللهم صل علا محمد و آل محمد .... اینشالا اجر
      اشکهایی که ریختید تو ورقه اعمالتون با خط طلا ثبت بشه ..... ایشالله همتون
      تو بهشت رضوان با اون مظلوم محشور بشید .....
      روضه پیامبر اکرم(ص) به اتمام رسیده بود اما همه حضار مانند ابر بهاری در حال
      گریستن بودند .... حضرت ختمی مرتبت(ص) خشنود از اشکی که از مجلس
      گرفته رو به زینب که در راهرو با چشمانی اشکبار ایستاده بود کرده و دستور
      آوردن چای را دادند .....
      پانویس:
      به نظر علمای شیعه غزوه [کباب الکوبیده] از کوچکترین غزوات رسول الله(ص) *
      بوده و طی آن ابی لهب با دندان مبارک امیر المومنین(ع) به جزای اعمال سوء

      خود رسیده است ..... البته سنیان(ل) نیز طبق معمول روایت شیعیان را قبول
      نداشته و معتقدند که نام غزوه [ چلوکباب الکوبیده] بوده است و تا همین چند
      سال پیش علمای جامعة الازهر در قاهره خوردن کباب کوبیده را برای سنیان
      جایز نمیشمردند ...... البته فرقه زیدیه روایتهای دیگری را از این واقعه تاریخی
      ذکر میکنند و معتقدند برای بار دوم تنها زید بوده است که برای خرید عازم بازار
      شده است و با کباب برگ به نزد رسول اکرم(ص) بازگشته است و این امر را
      دلیل حقانیت مذهب خود میشمارند ..... البته در این میان فرقه زیدیه توجه
      نکرده اند که اصولا این زید همان زید پسر امام ششم مورد نظر آنها نیست و
      خلط الزیدن کرده اند ...

      فرقه ضاله بهایی روایت دیگری از این واقعه دارد و خرید را به امر رسول الله
      میداند اما امربر را روح اقدس حضرت باب(ل) دانسته که قبل از انعقاد نطفه
      متولد شده بوده است .... این فرقه استعمار ساخته جسارت را به اعلا درجه
      رسانده و مدعی شده است که کباب خریداری شده از نوع چنچه بوده است
      علاقمندان برای مطالعه عمیقتر در مورد این مساله میتوانند به کتاب ارزنده .....
      [ وحی و سیخ و منقل] استاد جعفر شحیدی چاپ دانشگاه علامه طباطبایی
      مراجعه نمایند ...

      این زینب به گفته اکثر علمای شیعه زینب کبرا نوه پیامبر اکرم نمیباشد بلکه **
      زینب همسر زیباروی زیدبن محمد(ص) است که پیامبر اکرم(ص) دل در گروی
      عشق آسمانیش داشت ...
      همراه با آمدن چای داغ و شکر پنیر شیرین توسط فاطمه زهرا(س) و ام البنین
      مجلس دوباره رونق یافته و کدورت روضه چند دقیقه قبل از دل همه زدوده شد
      محمد مصطفی(ص) بعد از فراغت از نوشیدن چای سرفه ای کرده و گفتند: ...

    18. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Russell (03-25-2011),sonixax (03-23-2011)

    19. #10
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      بخش نهم

      و اما علت جمع کردن شما در این خانه عفاف و عصمت تنها سورچرانی نیست
      بلکه مصالح اسلام و مسلمین در کار است .... خداوند متعال به من فرمان داده
      که در مسایل مهمه شورا براه انداخته و بعد از شنیدن نظر اکثریت همه را به
      تبعیت از فرمان تغییرناپذیر الهی تشویق نمایم ...... ولاکن موضوع امشب اعلام
      اراده الله(ج) است مبنی بر غیبت کامله ..... حضرت حقتعالی مایلند که دیگر
      مقابل چشمان آلوده و تزکیه نشده ما نباشند .... بنا بر این فردا من در نماز
      -عبادی و دشمن شکن شنبه همگان را به این امر مهم بشارت خواهند سیاسی داد ....

      ابوبکر صدیق(ل) با نگرانی گفت: جواب عامه مردم را چه بدهیم؟ همه دلمان
      قرص بود که همه بتها شکسته شده، الله بدون رقیب است و سالی یکبار در
      ایام حج سیاحان و زوار بیشماری برای مراسم پر احتشام به مکه مشرف میشوند .....

      ابوسفیان در تائید ادامه داد: بلی یا رسول الله(ص)! .. اگر ما اکابر قریش فتیله
      جنگ را پائین کشیدیم و صلح کردیم تنها بخاطر قول موثق شما بود که حفظ
      منافعمان را تضمیین کرده بودید حالا ما با چه ترفندی مردم را به مکه دعوت
      کنیم؟ .... دلشان به کدام آثار باستانیمان خوش باشد؟ ... بلاده الجدیده را هم
      با تمامی خانه های عفافش که خراب کردید و آب توبه بر سر کسبه محترمه
      محبت ریختید .... لااقل بگذارید تجار بازار و اشراف و نجبای بینوا رزق و روزی مختصری داشته باشند ....

      علی(ع) به پشتیبانی از پسر عم خود گفت: آقایان بجای اینکه تنها به منافع
      فردی و طبقاتی خود فکر کنند بهتر است به عدالت و برابری بیاندیشند ....
      بگذارید لااقل برای مدتی محدود هم که شده الگویی برای عدالت اجتماعی
      ساخته باشیم .... اگر در زمان حکومت رسول اکرم(ص) هم از عدالت اجتماعی
      و مساوات خبری نباشد دو روز دیگر تنها لعن و نفرین است که نصیبمان شده و
      همه خواهند گفت باید کثافت زد به این دینی که فاصله طبقاتی را نتوانست از بین ببرد ....

      عمربن الخطاب(ل) به میان کلام مولای متقیان پریده و گفت: ای آقا! شما
      هم که کشتید ما را با این افکار انقلابیتون! .. شما اگه بیل زنید در خونه خودتون
      رو بیل بزنید ... ایناهاش این قنبر بدبخت که غلام خونه زاد اینجاست رو ببینید ...
      این بیچاره میدونه معنی مرخصی چیه؟! .. پیرمرد شده اما هنوز چشمش به
      جمال زنی که مال خودش باشد روشن نشده .... این همه تو خونه شما جون
      کنده ... کهنه ها و نجاست حسنین(ع) و لته حیض فاطمه زهرا(س) رو شسته،
      با سبد میره خرید، با شمشیر میره غزوه، وقتی بلال مریضه با عمامه میره بالای
      مناره اذون میگه، شراب خرمای رسول الله(ص) رو هم درست میکنه ........ اما
      آخرش چی؟ دریغ از یک ذره مواجب .... دریغ از یک حقوق بخور نمیر ..... دریغ از
      حق بازنشستگی .... بیا جلو ببینم قنبر! ... بگو ببینم تو این خونه که صاحبش
      مدعی مساوات و عدالته تو هنوز پسری یا مرد هم شده ای؟ .. اصلا رنگ چیز زنها رو دیدی؟

      عرق شرم تمام چهره سیاه و ساکت قنبر را پوشانده بود ...

      عثمان(ل) که در کنار عمر(ل) نشسته بود تنه ای به او زد و گفت: چه سئوالاتی
      میکنی ها! .. اقلا از حضور نبی اکرم(ص) شرم کن .... اگر غریبه بودی فکر
      میکردیم داری به حضرت محمد(ص) طعنه میزنی و قصدت مقایسه کردن تعداد
      زنهای ایشون با رختخواب سرد و خالی قنبره ...

      طلحه و زبیر در این میان به پشتیبانی مولای متقیان(ع) در آمده و هر یک چیزی
      گفتند .... ارشد الانبیا(ص)که دیدند شیرازه مجلس عنقریب از هم گسیخته
      خواهد شد با فریادی بلند گفتند: میذارید ببینم دارم چه گهی میخورم یا نه؟! ...
      موضوع بحث امشب الله هست نه قنبر .... دندم نرم فردا یه کنیزی چیزی بهش
      میدم تا دو روز دیگه پشت سرمون صفحه نذارن و بگن بیعدالت بوده این فلان
      فلان ... خودم هم خطبه عقدش رو تلاوت میکنم ...

      عمر(ل) با پوزخند گفت: حالا دیگه؟! حالا که مردانگی این بدبخت دیگه از کار
      !افتاده میخواهید جلوی کنیز از شدت تحقیر روسیاهتر هم بشه؟ ...

      محمد مصطفی(ص) چشم غره ای رفت و عمر ملعون را وادار به سکوت نمود
      ابوبکر صدیق(ل) بزرگتری کرده و گفت: خب میفرمودید یا رسول الله(ص)! .. ....
      چکار کنیم؟... از فردا به مومنین چه بگوئیم؟ .. زبانم لال نمیشود که اعلام مرگ
      خدا را نمود ... بگوئیم بر سر الله چه آمده؟ ...

      ابوسفیان گفت: من نمیدانم چه راه حلی برگزیده اید .. بودن یا نبودن الله
      فی النفسه چندان مهم نیست اما ترا بخدا به مرکزیت مکه تعدی نکنید که اکابر
      قریش باز هم سلاح برمیدارند و منهم مجبور میشوم بزنم زیر قرارداد صلحم با
      شما ..... بیا و مردونگی کن و این آب باریک رو بر ما نبند ....

      محمد (ص) با لحنی وحی گونه فرمودند: الله مانند آب است برای ماهی که بدون
      آن زنده نیست اما خود آنرا نمی بیند .... الله بزرگتر از آنست که ما بتوانیم
      تمامی آنرا با این چشمان حقیر ببینیم .... الله همه جا هست و هیچ جای
      بخصوصی ندارد .... شما از بابت منافعتان خاطر جمع باشید که الکاسب حبیب الله ....


      بعد اتمام فرمایشات رسول اکرم(ص) همگان راضی به نظر میرسیدند و کم کم
      عازم رفتن شدند ... حضرت ختمی مرتبت(ص) دست ابوبکر را گرفته و فرمودند:
      کجا میخوای بری ای پدر گرامی نوعروسم؟ .... بمان که کاری خصوصی با تو دارم ای یار غارم ...

      به غیر ابوبکر همگی خداحافظی کرده و از خانه عفاف و عصمت بیرون رفتند ....
      حضرت علی(ع) نیز مشغول پوشیدن گونی مندرسی که به لباس شباهتی
      نداشت شدند .... قنبر همیانی چرمی را پر از خرما و نان خشک و انگشتر کرده
      و دم در منتظر ارباب والامقام خود ایستاد ..... محمد (ص) در حالیکه خمیازه
      میکشید رو به پسر عموی گرامی فرمودند: یا علی(ع)! ... یک امشبی را در
      خانه بمان ... بخدا انقدر که تو هر شب بین بیوه زنان انگشتر تقسیم کرده ای
      دیگر راضی نمیشوند دویاره شوهر اختیار کنند ... نکند دستی هم به
      سروگوششان میکشی و ما خبر نداریم؟

      علی بن ابیطالب(ع) با شرمندگی فرمودند: اختیار دارید یا رسول الله(ص)! ...
      من از خواب و خوراکم میزنم تا عدالت اسلام را بر همگان ثابت کنم و آنوقت شما
      !مرا به زنبارگی متهم میکنید؟

      علی(ع) با حالتی قهر گونه به همراه قنبر از خانه خارج شدند .... فاطمه زهرا
      (س) حسنین(ع) را که در گوشه ای از اتاق به خواب رفته بودند به روی زمین
      کشیده و به اتاقی دیگر بردند .... به منهم گفتند که جایم را در اتاق پسران
      انداخته اند و بروم بخوابم .... وقتی از اتاق خارج شدم دیدم ابوبکر(ل) و محمد
      (ص) دستهای یکدیگر را با حالتی غیر عادی گرفته اند و با چشمانی نیمه خمار به یکدیگر خیره شده اند ....

      وقتی به اتاق حسنین(ع) میرفتم در اتاق فاطمه زهرا(س) را نیمه باز یافتم ....
      سرک کشیدم و دیدم حضرتش با مهربانی خاصی نامادری خردسال خویش را در
      آغوش گرفته و قصد خواب دارند .... به اتاق حسنین(ع) وارد شدم .... بوی
      شاش و گازهای غریبی تمام اتاق را پر کرده بود .... جایم را میان دو برادر
      انداخته بودند ... خود را در میان آنها انداخته و با خستگی خمیازه ای کشیدم ....
      حسین(ع) خرخری گوشنواز میفرمود و به ناچار از حضرتش روی گردانده و رو به
      حسن(ع) خوابیدم ...... مانند اولین سه قلوی بهم چسبیده در تاریخ بشریت
      شده بودیم .... به قضای آسمانی تن داده و بخواب عمیقی فرو رفتم ........
      پس از مدتی بیدار شدم ..... سکوتی ملکوتی همه خانه عفاف و عصمت را پر
      کرده بود، سکوتی که به مناجات شبانه عرفای عظام شبیه بود ..... نمیدانستم
      به کجا بروم ..... میدانستم مولای متقیان(ع) و قنبر برای انجام خیرات و مبرات
      نان خشک و انگشتری در کوچه پس کوچه های شهر در حال گردشند .....
      ایکاش با آنها رفته بودم .... در اتاق دیگر فاطمه زهرا(س) آغوش خالی از گرمای
      شوهر را به نامادری خردسالش سپرده بود ..... ام البنین مانند کلفتی همیشه
      حاضر و آماده جایش را در آشپزخانه انداخته بود و با عشوه خرناس میکشید ....
      میخواستم در کنار دخترک برای خود جا بازکنم که صدایی از مهمانخانه به گوشم
      رسید .... فکر کردم به یقین نبی اکرم(ص) در حال انجام فریضه نماز شب
      هستند ..... قید همبستری با ام البنین را زده و برای اینکه در این شب روحانی
      فیضی برده باشم به مهمانخانه رفتم ..... در را کمی باز کردم .... اتاق نیمه
      تاریک بود. حضرت ختمی(ص) مرتبت را دیدم که در مقابل الله چهار زانو نشسته
      و در حالت خلسه و روحانی خاصی قرار دارد ....... ابوبكر صدیق (ل) نیز با سكوت
      در کنار حضرتش نشسته بود ......

      خاتم المرسلین (ص) زمزمه آنان میگفت راستش چند روزی است که جبرئیل بر
      من نازل نشده .... از بس درگیر مسایل بیهوده مردم و اهل بیتم هستم دیگر
      فرصت خلوت کردن و غور در خود را ندارم ..... رفته رفته سیاهی چشمان
      حضرتش به سفیدی کامل تبدیل و تف مقدسشان بی اختیار از دهان همچون
      غنچه شان سرازیر شده و با کلامی که طنینی ملکوتی داشت فرمودند: که ....
      دارم مانند پرنده ای سبکبال در آسمانها سیر میکنم .... این جبرئیل است که با
      بالهای مقدسش به پریدنم کمک میکند یا تو ای ابوبکر الصدیق؟ .... که به آسمان
      اول رسیدم ..... وه که چه آبی رنگ است این آسمان .... عمیقتر از دریاهاست
      اینجا! ..... دارم وارد آسمان دوم میشوم .... سبزیش به بهشت برین میماند ....
      که! که چه هوایی دارد .... دارم وارد آسمان سوم میشوم .... اینجا زرد است ...
      به رنگ لیموی باغهای عطرآگین دمشق میماند ..... اینجا نارنجی است ....
      سرزمین خورشید است؟ ... ایکاش مانند شمعی حقیر میسوختم و خلاص
      میشدم ..... عنقریب به آسمان چهارم و پنجم میرسم .... سرخی اش به غروب
      دریای احمر میماند .... از دور آسمان ارغوانی ششم را میبینم ..... سدرة المنتها
      چه زیبا با نسیم الهی در حرکت است ..... زیرش علی را میبینم که در کنار
      حوضی بزرگ حال دادن یا گرفتن انگشتر است .... ذره ای دیگر مانده تا به
      آسمان هفتم برسم ..... اینجا همه جا سیاه است ..... هیهات که از سیاهی
      بالاتر نیست ...... اینجای غریب کجاست؟ .... این سنگ چیست که بر آن فرود
      آمده ام؟ ... چرا در بیت المقدسم؟ ... چرا در کنار دیوار یهودیانم؟ ... به کجا عروجم داده ای؟

      محمد مصطفی (ص) نفس نفس زنان با حالتی هراسان از خواب و خلسه بیرون
      آمد و گفت: امشب شب قدر، شب عروجم بود ... به جایی رفتم که از بیان آن
      عاجزم .... تجربه معراج را با تمام وجودم دریافتم .... ابوبکر در حالیکه قوز کرده
      نشسته بود، و روی به حضرت ختمی مرتبت(ص) کرد
      و گفت: مرا نیز قدری در آن تجربه شیرین سهیم کن یا رسول الله(ص)! .....

      از مهمانخانه و مراسم ربانی که در جریان بود فاصله گرفته و تمامی طول راهرو
      را با شادمانی پیمودم .... خشنود بودم از آنکه خداوند عز وجل به من این فرصت
      مغتنم را عنایت کرده تا از نزدیک در جریان پیدایش و بسط اسلام ناب محمدی
      باشم .... آری .... منی که روزگاری شیطانی گمراه بوده ام بعد از آن طبابت و
      عمل جراحی معجزه آسا بدل به پسرکی یازده دوازده ساله معصوم شده بودم
      .... خداوندا! هر چه شکر درگاهت را بگویم کم گفته ام ....

      در همین خیالات بودم که به آشپزخانه رسیدم .... ام البنین در پتوی مندرس به
      خوابی معصومانه فرو رفته بود .... برای احتراز از گناه از رفتن به اتاق حسنین(ع)
      خوف داشتم .... از طرف دیگر نمیخواستم مزاحم خواب بزرگ بانوی اسلام زهرا
      (س) شوم .... به ناچار در کنار ام البنین جایی برای خود گشودم .... ایشان
      خوابالوده بوده و با چشمان بسته و آغوش باز مرا به خود پذیرفت .... زیر لحاف
      گرمای خاصی داشت ....... برای اینکه به فیض بیشتری نایل شوم خود را بیشتر
      به ام البنین فشردم .... ایشان نیز که گویا از عزلت شبانه به تنگ آمده بود مرا
      به خود فشرد ...

      من هرگز مادر به خود ندیده ام و مستقیما توسط خداوند متعال خلق شده ام ....
      عشق داشتن مادر مرا به ام البنین نزدیکتر میکرد .... ایشان گویا به علت
      خوابآلودگی دچار سوءتفاهم شده و احساسات پاک مرا حمل بر تمایلات
      جسمانی نمودند .... دستش را بسوی من دراز میكرد و بدنبال چیزی میگشت
      در مخمصه عجیبی گرفتار شده بودم ..... از یکسو عشق مادری و از سوی ...
      دیگر فوران احساسات نوجوانی دامنم را گرفته بود ..... خود را تسلیم مشیت
      الهی کرده و آرزو نمودم ایکاش فرویدی از غیب میرسید و به تحلیل احساسات و
      اعمالم میپرداخت ..... انتظار از غیب بیهوده بود و آنچه به دادم رسید لبهای
      گوشتالود ام البنین بود که لبهایم را مانند باقلوای شیرین بدرون خود کشید ....
      نمیدانستم چکار کنم .... ندانمکاری و دستپاچگی ام آتش ام البنین را هر دم فروزانتر میکرد .....

      دختر جوان در حالیکه یا مولا یا مولا میگفت مرا سخت در آغوش میکشید و به
      زیر لحاف می خزید ...... به خودم قبولاندم که آنچه ما در حال انجامش هستیم
      مشیت الهی است ..... حس انجام گناه را به زودی در لذتی ربانی از یاد بردم
      شعله ام البنین در زمانی کوتاه به تمامی وجودم سرایت کرد .... مانند دو .....
      طره آتش شده بودیم که بی اختیار به دور هم میچرخیدیم و هر دم بیشتر زبانه
      میکشیدیم ..... بعد از فعل و انفعالات بسیار بالاخره ام البنین با نفس نفس
      زدنهای ممتدی که به رعشه صرعیان میمانست کمی آرام گرفته و تازه چشمان
      خود را باز کرد ..... ناگهان گویی شیطانی رجیم را از خود براند مرا به گوشه ای
      پرتاب کرد ..... من مبهوت بودم ..... ام البنین در حالیکه چادر بر سر میکشید
      گفت: خجالت نمیکشی؟ ..... اینجا خانه عفاف و عصمت
      است و امیدوارم که با جای دیگر عوضی نگرفته باشی! .....

      مانند گناهکاری که امید بخشش ندارد گفتم: ببخشید ..... بدنبال جایی برای
      خوابیدن میگشتم که مشیت الهی موجب بروز این امر شد ....

      ام البنین که کاملا به خود آمده بود با پرخاش گفت: الهی بمیری پسرک بخیه بر
      سر که دامن مطهرم رو آلوده کردی ..... حالا اگه بچه توی شکمم ناقص بشه
      جواب مولای متقیان رو چی بدم؟ ... اگه نوزاد مثلا با دست چلاق یا دست بریده
      بدنیا بیاد چطور خبر را به فاتح خیبر(ع) اعلام نمایم .... بگم پسرت عبا س دست
      نداره؟ .. برو از من دور شو که نمیخواهم چهره ات را دیگر ببینم ....

      مانند بچه یتیمی که مادرش را از دست داده از مطبخ بیرون آمدم و مانند
      سگهای ولگرد در گوشه ای از دالان طویل و تاریک خانه دراز کشیدم .... هنوز
      مشغول شماتت خود بودم و خوابم نبرده بود که سروصدایی از بیرون خانه
      بگوش رسیده و متعاقب آن در خانه باز شد .... مولای متقیان در حالیکه به قنبر
      تکیه داده بود تلوتلوخوران وارد راهرو شدند ..... بلافاصله پیه سوزها روشن شدند
      و غوغایی در خانه به پا شد ..... پیامبر اکرم(ص) و ابوبکر نیز با زیر شلواری از
      میهمانخانه بیرون آمدند .....

      مولای متقیان(ع) قنبر را که همچنان تلوتلو میزد به میهمانخانه هدایت کرد .....
      حضرت فاطمه زهرا(س) مشغول درست کردن چای و آبلیمو شده و زیر لبی
      فرمودند: بازم این قنبر مست ومدهوش از الواطی برگشته ..... لااقل میخواستی
      یه امشب که مهمان بزرگوار تو خونه داریم دندون رو جیگر بذاری و نجاست نخوری .....

      قنبر گفت: خانوم به قران امشب قضیه فرق میکنه .... یکی دو پیک بیشتر بالا
      ننداخته بودم و هنوز با مولا یکی دوتاخونه رو نچرخید ه بودیم که تو کوچه به
      مقابل خانه ملجم بن مراد اینا رسیدیم .... اون نابکار که کله اش تو همین غزوه
      کباب الکوبیده سر شبی شکافته و کهنه پیچ شده بود دم درشون نشسته بود
      با بجا آوردن مولای متقیان بلند شد و شمیرش رو کشید و مشتی ناسزای .....
      ناموسی نثار حضرتش کرد ..... مولا هم که شوخی موخی سرش نمیشه .....
      فحش طرف هم ناموسی بود و غیر قابل گذشت ..... حالا من یه گونی نون
      خشک و خرما دستمه مثل بید میلرزیدم اما مولا که همبونه انگشترا دستشون
      بود مثل کوه احد سینه رو سپر کردند ...... ملجم بن مراد عربده ای کشید که
      تمام محله مرادیه ریختند بیرون ...... هی بد دهنی کرد و گفتش مگه من چه
      هیزم تری بهت فروخته بودم که بجای ابی لهب سر من رو شکستی؟ .... اصلا
      نصفه شبی به چه نیتی میری سروقت بیوه های جوون و خوشگل؟ ..... مولا هم
      که از این وصله ها بهش نمیچسبه دیگه طاقت نیاورده و با همون همبونه
      انگشترا کوبید تو سر ملجم بن مراد ملعون ......

      خانوم سرتون رو درد نیارم خون بود که از فرق شکافته اون ملعون فوواره میزد
      همه ایل و تبارشم بیرون ریخته بودند ..... سراغ منم اومدند که به خاطر ......
      رنگ سیاه خودم و سیاهی شب فرار کردم اما مولا با شجاعت تمام به کوچیک و
      بزرگشون رحم نکردند و همه رو مشتمال حسابی دادند ..... الحمدالله ذوالفقار
      همراهشون نبود وگرنه از اون محله یکی همه زنده نمیموند ..... یکمرتبه زن
      ملجم ن مراد شیون کرد که ای اهالی محله مرادیه! .. شوورم رو کشت این
      مرتیكه! .. بچه هام رو یتیم کرد این نامرد! ..... راستم میگفت ضعیفه ... نعش
      مرتیکه تو کوچه افتاده بود و بچه ها دورش گریه میکردند ..... پسرکوچیکه
      ملجم بن مراد شروع کرد به لگد زدن به پای مبارک مولا که چرا بابام رو کشتی؟
      خودم میکشمت ای نامرد! ... مولا هم یه لگد جانانه زد تخت سینه پسره که ...
      بهش ابن ملجم مرادی میگن ... اونم مثه عن دماغ چسبید رو دیوار اونور کوچه ...
      خلاصه همه اهل محله شون ریختند سر آقا و بعدش با هر زحمتی بود خودمون
      رو به اینجا کشیدیم ....

      حضرت فاطمه زهرا(س) چای و آبلیموی هشیار کننده را به شوی گرامی خود
      نوشانده و او را به اتاق خود بردند .... ابوبکر که کاملا خواب از سرش پریده بود رو
      به خاتم الانبیا(ص) کرده و رخصت رفتن به خانه خود را خواست و گفت: ایل و تبار
      آن مرحوم با این غوغایی که در آنطرف شهر به پا شده میترسم گزندی به خانه ام برسانند ....

      حضرت محمد مصطفی(ص) علیرغم میل باطنی اشان اجازه بازگشت را به یار
      غار خویشتن دادند .... بازهم تنهاتر از همیشه در دالان تاریک این خانه عفاف و

      عصمت باقی مانده بودم .... من شیطانی به راه راست هدایت شده ام و در دنیا
      یاوری نداشتم و برای یافتن ملجا و پناهگاه در مقابل ذات احدیت دعا میکردم .....
      ناگهان حس کردم دعایم مستجاب شده است ..... رویم را گرداندم و سایه
      رسول الله(ص) را دیدم که از میهمانخانه بیرون آمده و با اشاره تفقدآمیزی مرا به
      سوی خود میخوانند: بیا اینجا ای پسرک بخیه بر سر ..... بیا در پناه من باش .....

      بسم الله الرحمن الرحیم گویان به سوی ایشان و مهمانخانه شتافتم .....
      وقتی به مهمانخانه رسیدم دچار هیجان و ترس شده بودم ..... پیامبر اکرم(ص)
      همچون پدری مهربان مرا به سویی هدایت کرده و فرمودند: خوابت میاید پسرک بخیه برسرم؟

      بی آنکه منتظر جواب بمانند مرا به سوی رختخواب مطهر خود برده و سرم را به
      روی زانوان نازنینشان نهادند ..... عطر گل محمدی که بر چهره افشانده بودند و
      روغن زیتونی که به موهای بلندشان زده بودند تمام منخرینم را پر کرده بود .....
      حضرتش با چشمانی زیبا که به چشم معصومترین آهوان بهشتی میمانست به
      من خیره شدند ..... گویی اولین بار است که چشمشان به من افتاده ناگهان مرا
      به سختی در آغوش خود فشردند ..... نفسم گرفته بود اما ناراحت نبودم .....
      بوی باغهای پر نعمت بهشتی از میان موهای سفید و سیاه سینه آن حضرت
      متصاعد بود .... سرشان را پائین آورده و به گونه ام بوسه ای پدرانه نواختند،
      بوسه ای که تابحال از تجربه آن محروم بودم ..... دیدم همراه با هق هق آرام
      رسول الله(ص) اشک آغشته به سرمه بروی گونه هایشان میلغزد ..... با صدایی
      آرام که طنینی از لالایی های پرعطوفت داشت در گوشم نجوا کردند: بخواب
      پسرکم .... انشاالله که خوابهای خوب در انتظارت باشد، پدری مهربان را در
      خواب ببینی که هر روز به بازارت برده و زیباترین لباسها را برایت بخرد .... بخواب
      پسرکم! انشاالله در خواب مادر مهربانت را ببینی که لذیذترین امتعه را برایت
      !تهیه میکند و قصه های زیبا به سمعت میرساند .... بخواب پسرکم
      من نیز ناگهان مانند پیغمبر اکرم(ص) به گریه افتادم .... دیدم او نیز همانند من
      یتیمی است که هرگز رنگ عطوفت مادر و صلابت پدر را ندیده است .... خود را
      بیشتر به او فشردم و با زمزه ای خفیف گفتم: پدر جان!

      حضرتش فرمودند: آرام باش و بخواب پسرک بیگناهم .... بیم هیچ کس و هیچ
      چیزی را بدل راه مده که پدر در کنارت است .... بگذار دور از هیاهوی دیگران
      باشیم .... بگذار تا آنها ندانند من پسرکی بیگناه دارم .... بگذار مرا ابتر بخوانند
      بگذار در پشت سرم بگویند فلانی حرمسرایی آکنده از زنان ریز و درشت دارد ...
      اما پسری ندارد .... بگذار سنگینی تحقیرشانشانه هایم را خرد کند .... بر آنان
      حرجی نیست .... آنها جاهلند و نمیدانند من پسرک بیگناهم را در آغوش
      کشیده ام ... بگذار آنها ....

      دنباله کلام دردمند پیامبر اکرم را دیگر نمیتوانستم بشنوم ... دلم بحال ایشان
      میسوخت ... غریبی و یتیمی خود را فراموش کرده بودم .... ایشان از من
      دردمندتر ومحتاجتر به محبت بودند ... من تنها غم گذشته را داشتم ... غم
      نداشتن پدر و مادر .... اما ایشان علاوه بر غمهای من درد بی پسری و کور بودن
      اجاق را در دل تلنبار کرده و پروای بازگو کردنش را برای کسی نداشتند .... وا
      اسفا که در این جامع ه نیمه بدوی، داشتن دختر موجب روشنی هیچ اجاقی
      نمیشود .... مگر میشود ارزش یک پسر که نام خانواده را جاودانه میکند با
      چندین دختر مقایسه کرد؟ ... دخترانی که در نهایت نصیب دیگران میشوند ....
      حضرتش شمعی بودند که در خفا مسوختند و دم برنمیاوردند ....

      در همین افکار بودم که دیدم ایشان سرم را بروی نازبالش گذاشته و مشغول
      پاک کردن اشکهای مطهرشان شدند ..... بعد سرمه دانی از شال مبارک بیرون
      آورده و چشمان زیبایشان را آرایش کردند .... سپس گویی در حال شرفیابی به
      حضور بزرگواری بخشنده باشند با طمانینه خاصی در صندوقخانه ای که الله در آن
      جای گرفته بود را گشودند ..... تمام وجودشان از مملو از خوفی ربانی شده و میلرزیدند ....

      همانطور که خود را به بت چوبین و پر هیبت میمالیدند نیازمندانه فرمودند: ای
      الله! ای وجود بی بدیلی که از همه بتها و از تمامی اله ها بزرگتری! ... ای که
      شاخت زیباترین و قدرتمندترین آذین ممکن و مایه رشک هر بتی است! کمکم
      کن .... مرا دریاب ... یا الله ادررکنی! .. به من همه چیز داده ای .... مکنت. ثروت.
      باغهای انگور و خرما. مزارع بیشمار. شتران سرخ موی. امتی مطیع و منقاد.
      غزواتی پر فتوح. جهادهایی پر غنیمت. حرمی مملو از زیبارویان ... یا الله! .. ترا
      به شاخ تیز و برنده ات آخرین حاجتم را روا کن .... به من پسری عنایت فرما که
      در موقع مرگ همه چیز را به او بسپارم و آسوده خاطر بمیرم .... میترسم آنچه
      تابحال به عرق جبین و خون دل ساخته ام در میان کشمکش مشتی میراث خوار
      کفتار صفت لوث شود .... یا الله! ... تابحال چندین پسر به من بخشیده ای اما هر
      کدام یا در شکم مادر مرده اند یا آنکه بعد از چندی به بیماری و قضای الهی
      داغشان بر دلم مانده است .... میدانم که اگر زبان به کام داشتی میفرمودی
      پس زید چیست؟ .. آری ای الله .... او پسر من است .... رسوم اجدادی عرب و
      عرف جامعه ما هیچ تفاوتی بین پسرخوانده و پسری که پاره تن باشد نمیگذارد
      نشانه اش هم همین که عروس پسرم مانند دخترانم بر من محرم است ... ....
      اما ای الله! .. ای که سرور همه بتها و اله ها هستی ... بیا و نعمت را بر من
      تمام کن و پسری به من بیچاره و ابتر عنایت بفرما ....

      پیامبر اکرم(ص) در مقابل الله با خشوع تمام سجده کنان گریه میکردند .... من
      نمیدانستم چه کنم ... از من چه ساخته بود؟ .. من تنها شیطانی به راه راست
      هدایت شده و بی قدرت بودم ...

      در همین احوال بودیم که صدای تق تق آهسته کوبه خانه به گوش رسید ....

      پیامبر اکرم سراسیمه در صندوقخانه را بسته و چندین کتاب و دفتر را از
      کیسه ای چرمین شبیه کیف مدرسه بچه ها بیرون آورده و در اطرافشان پخش
      کردند .... باز هم صدای تق تق خفیف به گوش رسید ... من از جایم برخاستم و
      ترسیدم شاید اقوام ملجم بن مرادند که به خونخواهی آمده اند ... پیامبر اکرم
      (ص) کتابی قطور را بدست گرفته و با واهمه ای مقدس فرمودند: آنچه که فکر
      میکنی نیست .... برو پسرکم در خانه را بگشا ....

      به فرمان رسول اکرم(ص) فرمان نهاده و بعد از طی کردن دالان دراز و تاریک در
      خانه را ترس و لرز گشودم .... نسیم سحر و بانگ اذانی که از دور دست میامد
      بدرون دالان ریخت .... در نیمرنگ صبح کاذب اندام فرتوت پیرمردی ژولیده را دیدم
      که از پشت عینکی کلفت چشمان ورقلمبیده اش را به من دوخته بود .... پیرمرد
      پیش دستی کرده و پرسید: که هستی ای پسرک بخیه بر سر زشترو؟ .. مگر

      قنبر مرده که تو در را باز میکنی؟ ممد کجاست؟ ..

      خواستم بگویم که ما در این خانه عفاف و عصمت ممد نداریم، اما پیرمرد
      مهلتم نداده و تنه ای به من زد و داخل خانه شد و یکراست به طرف مهمانخانه
      رفت .... بوی نان فطیر تمام فضا را به یکباره اشغال کرد .... من نیز بدنبال
      پیرمرد روان شده و بداخل مهمانخانه رفتم .... پیامبر اکرم(ص) که مانند محصلی
      مجرم که درسش را حاضر نکرده سرشان را پائین انداخته بودند با دلهره بسیار
      سلامی نصفه نیمه نصار قدوم پیرمرد منحوس کردند .... پیرمرد فتیله پیه سوز را
      بالاتر آورده و طلبکارانه به پیامبر اکرم خیره شد .... در پرتو نور پیه سوز من تازه
      توانستم چهره او را به خوبی ببینم .... پیرمردی بود که قدمت و سنش شاید به
      هزار سال میرسید .... ریشهای زبر و مجعد عنابی رنگ داشت و تعداد چروکهای
      چهره اش غیر قابل شمارش مینمود .... کلاه کوچکی به اندازه کف دست بر سر
      کم مویش داشت و دو باریکه موی فِرخوده بلند از دو شقیقه اش تا به پائین
      گردن فروافتاده بود .... چشمانش از آنچه قبلا دیده بودم ورقلمبیده و دریده تر
      بود* (به تبصره مراجعه کنید) ....

      پیرمرد کتابی بسیار قدیمی را همچون شیئی قیمتی با لئامت و خساست تمام
      در بغل میفشرد ..... که بر جلد کهنه اش شمعدان هفت سر مطلایی نقش بسته
      بود .... من بلاتکلیف بودم و نمیدانستم چه کنم ... به آرامی به گوشه ای رفته و
      پرسیدم: شما که هستید ای آقای محترم که پیامبر اکرم در مقابل قدومتان سر
      خشیت فرو آورده است؟

      پیرمرد سرفه ای کرده و با کراهت گفت: که به تو اجازه صحبت داده؟ .. نامم را
      برای چه میخواهی ای پسرک بی ادب؟

      پیامبر اکرم همچنانکه سرشان پائین و معطوف به کتابها و دفترها بود گفتند: زبان
      به کام بگیر ای پسرک خیره سر! .. ایشان حضرت زبرائیل حکیم، معلم و سرور تمامی ما میباشند ...

      * تقریبا در تمامی کتب شیعی که در عصر حاضر در مطبعه [حوضه المیه غم**]
      چاپ میگردند آمده است که برای آنکه چهره این شخص را به خوبی تجسم
      نمائید کافی است که عکسی از محمد جواد لاریجانی(البته قدری پر چین و
      چروکتر) یا پدر مرحومش را ببینید تا تجسمتان کامل شود ... البته در صورت
      نبودن عکس افراد مذکور تصویر خاخام اعظم کنیسه بیت المقدس اشغالی نیز
      مقصود را برآورده میسازد ...

      ** این حوض که آنرا حوضه خطاب میکنند مملو از اشک و خون دل مردمان متالم و غمزده است ...
      خداوندا! بارلاها! این حوض را برای ابد خشک و متولی اش را نابود بفرما! ... آمین یا رب العالمین ..

    20. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (07-16-2012),Russell (03-26-2011),sonixax (03-26-2011)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. سایت زندیق در دسترس نیست!
      از سوی Agnostic در تالار گفتگوی آزاد
      پاسخ: 7
      واپسین پیک: 07-20-2012, 07:28 AM
    2. ایران بستری مناسب برای فعالیت کلاهبرداران
      از سوی sonixax در تالار سیاست و اقتصاد
      پاسخ: 4
      واپسین پیک: 11-08-2010, 08:19 PM

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •