دست نوشته های مرد تنها (2) - تقدیر
Sep 24, 2007, 12:57 AM
نویسنده: aloneman
کوتاهیدهیِ داستان
سلام دوستان
من رو آرتا صدا می زنن
به پیشنهاد دوستان دست نوشته جدیدم رو تو یه جستار جدید شروع می کنم و باید بگم که هر چند بخش از داستان که گذشت من فایل PDF اون رو براتون تو همین پست آپلود می کنم
نوشتۀ جدیدم «تقدیر» سبک متفاوتی با آرتا داره
تو نوشتن آرتا کار من راحت تر بود چون محوریت داستان یه شخصیت بود و همجنس خودم بود و همسن خودم بود با حال و هوا و روحیه ای شبیه به خودم
اما توی تقدیر نه محوریت یک شخصیته خاصیه و نه هیچ کدوم از شخصیتها به من جور در میان و نه محیط داستان برام آشناست
محیط داستان الهام گرفته شده از یه نثطه تو شمال کشوره که من تو مسافرتم به اونجا دیده بودم
نکته سخت دیگه اینه که تعداد شخصیت های محوری داستان زیاده و ممکنه که خیلی کار سخت بشه
ضمناً من تصمیم دارم برای راحتی دوستان خواننده هر چند بخش یک بار کل نوشته رو تا آخرین بخش نوشته شده براتون اینجا آپ کنم فقط شما هم یه لطفی در حق من بکنین، نظرات و انتقاداتتون رو در مورد دست نوشته هام از من دریغ نکنین
ممنون
تنها همین سکوت درد مرا درک می کند *** حتی غزل خیال سرد مرا ترک می کند
دست نوشته های مرد تنها
تقدیر
بخش یکم
هنوز خیلی تا پاییز مونده بود اما گرمی هوا کم کم در حال کم شدن بود و سرما کم کم داشت خودنمایی می کرد، مه یکم صبح برگ درختا رو خیس کرده بود و سبزی اونها رو بیشتر نشون می داد. پرنده ها روی شاخ و برگا بالا پایین می رفتن و سر و صدا می کردن؛ صدای ضربه های نوکِ دارکوبی که در حال سوراخ کردن تنۀ یه درخت بود از چند متری میومد، برگهای خشک درختا زیر پاش صدا می کردن و اون رو به یاد دردهاش مینداختن، به یاد تنهاییش، به یاد غربتش.
تنها کسی که اون رو می فهمید همین سکوتش بود و آیینه ای که یادگار مادرش بود. قدم زنان لابه لای درختای جنگل می رفت تا طبق عادت همیشگیش بره و از اون بالا تو تنهایی خودش بشینه و به روستا از بالا نگاه کنه. اما امروز سنگین تر از همیشه بود، دلتنگی هاش داشت خفه اش می کرد، دلش می خواست زودتر برسه. حتی حواسش به زیبایی های طبیعتی که اطرافش بود و همیشه از دیدنش لذت می برد نبود؛ زیبایی هایی که هر روز برای دیدنشون به جنگل می اومد.
شاخۀ خشک و باریک و بلندی تو دستش بود و برۀ سفید کوچیکش رو به سمت بالای تپه می برد. صدای رودخونه ای که از بالای کوه می اومد و از چند متری مسیرش رد می شد، می اومد. تقریباً رسیده بود؛ گوشه ای از تپه ای که بالا تر از روستا بود، درست بالای سر روستا بخشی رو سراغ داشت که مثل ایوون یه خونه می تونست اونجا روی یه سنگ بشینه و از بالا به روستاشون نگاه کنه. جایی که به دنیا اومده بود و توش بزرگ شده بود، تنها جایی که تو تمام شونزده سال زندگیش دیده بود.
گلچهره تو این شونزده سال از این روستا بیرون نرفته بود، اما خیلی وقت بود که تو زادگاهش احساس تنهایی می کرد. با اینکه زیبا ترین دختر اون روستا و حتی به قول شهر رفته هاش، زیبا ترین دختر اون منطقه بود، ولی باز هم احساس تنهایی می کرد و این تنهایی امروز بیشتر از همیشه داشت بهش فشار می آورد. دیگه رسیده بود به پاتق تنهایی هاش.
- بیا شیطونک، بیا که رسیدیم ...
برۀ کوچولوش رو بغل کرد و بوسید و از تخته سنگ بالا برد، نشست بالای سنگ و بره اش رو روی پاش گذاشت. سرش رو کنار سر اون گرفت و با دستش روستا رو نشونش داد. روستایی که یه زمانی به دست جدش کربلایی اکبر آباد شده بود و به اکبر آباد معروف شده بود و کم کم که جمعیت آبادی زیادتر شده بود به روستا تبدیل شده بود. نوۀ کربلایی اکبر کربلایی مراد، بابای گلچهره بود که پشت به پشت کدخدای روستا بوده.
کربلایی مراد سی سال پیش با وجود مخالفت زیاد پدرش، با دختری که از نژاد ترکمن بود و اون خیلی وقت بود می خواستش و عاشقش بود، ازدواج کرد و بعد از یکسال درگیری، بلاخره گلبانو تو جمع خونوادۀ کربلایی مراد پذیرفته شد. مراد خیلی گلبانو رو دوست داشت و براش هر کاری می کرد، حتی مدتی بعد از زایمان دختر دوم و مردۀ گلبانو، مراد برای اینکه اون رو معالجه کنه گلبانو رو به هر دکتری برده بود.
اما آخرش گلبانو خوب نشده بود ولی مراد امیدش رو از دست نداده بود و دست به دامن امام رضا شده بود و از اون خواسته بود که زنش رو شفا بده، گلبانو بعد از هفت سال، و بعد از دو زایمان ناموفق بلاخره صاحب چهار بچۀ سالم شد که به ترتیب و یکی در میون پسر و دختر بودن که گلچهره آخرین بچه بود و تنها بچه که کاملاً شبیه مادرش بود؛ واسه همین مراد اون رو خیلی دوست داشت و خیلی هواش رو داشت. غلامرضا، راضیه و علیرضا به ترتیب اسم برادرا و خواهر گلچهره بودن که پدر گلچهره به خاطر ارادت زیادش به امام رضا، روی اونها گذاشته بود.
ولی گلچهره به خاطر شباهت زیادی که به مادرش داشت و از همون اوایل تولدش هم مشخص بود که زیبایی مادرش رو به ارث برده، باباش اسم گلچهره رو براش انتخاب کرد. علارقم مشکلات زیادی که زندگی کردن تو روستا داره، اما گلچهره تا پایان راهنمایی هیچ مشکلی تو زندگی نداشت و زندگی آروم و زیبایی رو در کنار خونواده اش داشت؛ و تو روستاشون هم محبوب ترین و معروف ترین دختر بود و خیلی از جوونهایی که تو اون روستا زندگی می کردن رویای ازدواج با اون رو داشتن، ولی مراد گفته بود که گلچهره باید راهنمایی رو تموم کنه و بعد هر وقت و با هر کی که خواست ازدواج می کنه.
گچهره با دست به برۀ کوچیکش روستای کوچیکی رو نشون می داد که حالا به آبادی هم شبیه نبود، روستایی که زمانی نزدیک به چهارصد خونه وار داشت و کم کم داشت به شهر تبدیل می شد، اما حالا به زور جمعیتش به بیست و چند خانوار می رسید. روستایی که حدود سه سال پیش، بیشتر از دو سوم جمعیتش رو توی یه سیل ناگهانی و عجیب از دست داد بود؛ انگار اون سال سیل اومده بود تا تمام مردم روستا رو با خودش ببره، آب از همه طرف به روستا حمله کرده بود و بیشتر مردم رو غافلگیر کرده بود.
بیشتر خونواده های ساکن روستا، یا کلاً تو سیل از بین رفتن یا اینکه تعداد کمی از مردها و جوون های اون خونواده زنده موندن؛ اونهایی هم که زنده موندن اکثراً بی خانمان شدن و فقط خونه های تعداد کمی از قدیمی ها که تو بخش های مرتفع تر روستا بود سالم مونده بود. بدی اون سیل این بود که از دو جهت اومده بود، هم از طرف سدی که شرق روستا بود و هم از بالای کوه و تقریباً روستا رو محاصره کرده بود و راه فرار برای مردم نذاشته بود.
اون عده از مردم باقی مونده هم اکثراً به شهر های اطراف رفتن تا برای خودشون کاری پیدا کنن و همونجا از راه کارگری امرار معاش کنن. از خونوادۀ گلچهره هم فقط خودش مونده بود و برادرش علیرضا که به خدمت رفته بود و پدرش و پسر برادر بزرگش؛ دیگه تمام اعضای اصلی خونواده اش رو تو اون سیل از دست داده بود. مادرش رو، برادر بزرگش، زن برادرش و دختر خوشگلشون رو، خواهر بزرگش و شوهر خواهرش و بچۀ شیر خواره شون عزیز ترین کسانی بودن که گلچهره تو اون سیل از دست داده بود. از فامیل هم که فقط یه عمه و شوهر عمه براش مونده بود که با پسرشون سهیل زندگی می کردن.
سهیل که اون سال شاگرد یکم دبیرستان نمونه شده بود از طرف مدرسه به اردو رفته بود، پدر و مادرش هم اون سال تابستون، برای زیارت به مشهد رفته بودن و فقط خواهراش و برادر بزرگش خونه بودن که اونها هم تو سیل مونده بودن. درسته که خونوادۀ گلچهره خیلی عضو از دست داده بود ولی خوب خیلی افراد توی روستاشون بودن که تعداد خیلی بیشتری از نزدیکانشون رو نسبت به گلچهره از دست داده بودن، حتی یه خواهر و برادر بودن که هیچ کس رو نداشتن، ولی تنهایی گلچهری دلیل دیگه ای داشت.
مراد پدر گلچهره، یک سال بعد از حادثه سیل، به بهانۀ مراقبت از نوۀ پسریش، امیر علی، یه زن بیوه و جوونی به نام خاتون خانوم که یک سال قبل از وقوع سیل شوهرش رو از دست داده بود و فقط بیست و یک سال سن داشت رو صیغه کرده بود. مراد برای توجیه کارش می گفت که نوۀ کوچیکش نیاز به یه سرپرست داره و خاتون خانوم هم چون بیوه است و کسی رو نداره، این جوری می تونست هم به یه زن بیوه کمک کنه که بتونه آبرو مندانه زندگی کنه و هم اینکه اینجوری خیالش از بابت مراقبت از بچۀ پسرش راحت می شد.
چون خونۀ خاتون خانوم تقریباً خراب شده بود و جایی رو نداشت که توش زندگی کنه، مراد خونۀ اون رو خراب کرده بود و زمینش رو آمادۀ درو و کشاورزی کرده بود و روی اون کار می کرد؛ در عوض خاتون خانوم رو تو خونۀ خودش آورده بود و عملاً دیگه خاتون زن مراد به حساب می اومد و خودش به هر دری می زد تا به عقد دائم مراد در بیاد. خاتون از گلچهره خوشش نمی اومد، چون گلچهره شبیه مادرش، یعنی زن یکم مراد بود و مراد خیلی اون رو دوست داشت؛ و چون خاتون خوب می دونست که مراد چقدر روی گلچهره حساسیت داره، هیچ وقت قصد و غرضش رو علناً نشون نمی داد؛ همیشه سعی می کرد خیلی زیرکانه گلچهره رو جوری اذیت کنه که بهانه ای دستش نده تا پیش مراد گزارش رد کنه.
گلچهره هم از اونجا که بعد از رفتن علیرضا به سربازی، تنها سنگ صبور و حامی خودش رو از دست داده بود؛ و هم چون می دید که پدرش برای برگردوندن روستا به شرایط قبلش و کمک به مردم نیازمند، چقدر زحمت می کشه و دلش نمی اومد فکر اون رو مشغول کنه همه چیز رو تو دل خودش می ریخت به این امید که شیش ماه دیگه بگذره و علیرضا از خدمت برگرده و مثل قبل حامی خواهر کوچیکش باشه. واسه همین تو این مدت خیلی تو خونه نمی موند و معمولاً به بهانۀ بازی یا تازگیها به بهانۀ شیطونک، می اومد و تنها اینجا می نشست و با خودش خلوت می کرد.
با شروع نسیم صبح مه هم دیگه داشت بار و بندیلش رو می بست، حالا دیگه خونه های روستا بهتر پیدا بودن ...
- می بینی شیطونک، همۀ خونه ها خراب شدن. اونجا یه زمانی مدرسۀ ما بود، اما الان فقط ازش چند تا دیوار نصف و نیمه مونده. اونجا رو می بینی؟ اونجا خونۀ خانوم معلم ما بود که تو خونه اش برای دخترا کلاس قرآن گذاشته بود؛ اونم الان خراب شده. حالا دیگه فقط بقالی اکبر آقا مونده و مرکز بهداشتمون و مسجد روستا، با چند تا از خونه های بالا دهی که از سیل باقی موندن. حتی خونۀ زینب اینا هم خراب شده، زینب حالا پیش خداست، پیش مامان من، پیش داداش رضا و آبجی راضیه.
گلچهره جنگل و دوست داشت چون می تونست تو تنهایی خودش با خودش حرف بزنه یا برای دلتنگی هاش گریه کنه، بدون اینکه کسی بهش بگه چرا با خودت حرف می زنی؟ یا، چرا داری گریه می کنی؟ گلچهره دلش برای داداشش تنگ شده بود و دوست داشت علیرضا زودتر برگرده، ولی علیرضا دیگه مرخصی نداشت و باید شیش ماه آخر رو به کوب خدمت می کرد، بعد بر می گشت.
- اگه علیرضا بود هیچ وقت اجازه نمی داد خاتون من رو به خاطر اینکه زیر چادرم روسری نمی پوشم دعوا کنه، آخه من که حجابم همیشه درست بوده و نذاشتم چشم نامحرم به موهام بیفته، پس چرا به من شک می کنه؟ خوب من دوست دارم تو جنگل که میام این لعنتی رو سرم نباشه ...
گلچهره رو سریش رو باز کرد و اون رو روی چوب باریکی که به سنگ تکیه داده بود آویزون کرد؛ باد موهای مشکی و لَختش رو به هوا برد، شیطونک تو بغل گلچهره جا به جا شد و روش رو به سمت اون کرد و با زبون کشید روی صورت گلچهره، صدای خندۀ بلند گلچهره تو جنگل پیچید، ولی اونقدر صداش قشنگ بود که حتی پرنده هایی که رو درخت، بالای سر گلچهره بودن...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:03.375000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_42734_0.html
Author: aloneman
last-page: 27
last-date:
-->