"_________حماقت_________"
Oct 02, 2008, 10:33 AM

نویسنده: GolesOrkh_rOz



فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/...XyZxdW90Ow.pdf

اندازه: 45.29KB


کوتاهیده‌یِ داستان

بخش یکم:

دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم در واقع میتونم بگم داشتم دیوونه می شدم.هرروز تو خونمون یه دسته سرویس چینی میشکست یا باز از یه گوشه ی بدن نازنین مادرم خون میومد.تا اونجایی که یادم میاد روزی نبود که با خنده رفته باشم مدرسه یا روزی نبود که سر امتحانات تن و بدنم نلرزه.همیشه به امید اینکه توی خونه آرامش باشه خونه رو ترک می کردم اما وقتی برمی گشتم هرچی امید داشتم دود هوا میشد....


پدرم یکی از پولدارترین و زنبازترین مردهای اون موقع بود.خوشگلیش همیشه همه جا سر زبونا بود.قد بلند و چشمای درشتو جذابی داشت.همیشم با کت شلوارهای براقی که میپوشید چشم هر زنی رو میتونستیی دنبالش ببینی.قمار باز ماهر و به قول خودمون مخ زن قابلی به حساب میومد...!

مادرم وقتی ۱۵ سالش بود به اجبار و البته به خاطر ویژگی های "خوب" بابام که اون موقع ۴۶ سالش بوده با اون ازدواج می کنه.خیلی ها حتی نزدیکترین دوستان مادرم به خاطر حسادت اینکه چطوری بابامو بدست آورده حتی توی جشن عروسیشم شرکت نکردن.مادرم اون موقع به عشق لباس عروس و اینکه یه مردی بالا سرشه با عشق ازدواج میکنه اما نمیدونه که سرنوشت چیز دیگه ای واسش رقم خواهد زد.خوشگلی مادرم باعث شده بود تا باور کنه که پدرم عاشقش شده.صورت گونه ای و چشمای درشت قهوه ای مادرم با اون بینی قلمی و لبهای گوشتی و سرخش چشم هر مردی رو به خودش میگرفت اما مثل اینکه سرنوشت واقعا قصد نابودی مادرم رو داشته..

ما یه خانواده ی ۶ نفره بودیم.من (رومینا) که آخرین عضو این خانوادم و خواهرم(رویا) که یکمین دختر بود.۲تا پسر تخصو شیطون(کامیار) و (کوشیار) که بیشتر اون موقع ها با کوشیار بودم به خاطر تفاوت سنی کمی با هم داشتیم.

اون موقع ها وقتی کوشیار واسه گرفتن خوراکی هام سرم کلاه میذاشتو به جای دادن پول کتاباشو بهم قالب میکرد معنی زور یا تجاوز به حق کسی رو نمیتونستم درک کنم اما الان که شاید همه چی زیرورو شده به خوبی میفهمم.....


مرسی ازهمراهی همتون



بخش دوم :
توی مدرسه اوضام زیاد خوب نبود.دختر تنبلی نبودم اما خرخونم نبودم.بیشتر مشکلم توی ریاضی بود.کوشیار خدایی مخ بود.هر وقت مشکل داشتم به مامان می گفت من بهش درس می دم تو به من پول بده.از همون بچگی پولکی و شیطون بود.من بچه ی آرومی بودم.همیشه توی یه گوشه ی خونه ساعت که به ۷ اینا میرسید چه مهمون داشتیم چه نه من از خواب بیهوش می شدم.چه خوشخال بودم چه ناراحت یا چه گریه می کردم کسی صدایی از من نمیشنید.فقط زمانایی که کوشیار بلا سم میاورد دیگه مامان به دادم میرسید.یادم میاد یه روز که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم خونه باز خرکری بازی کردو منو روی تیرآهنای ساختمونی که داشتن میساختن هول داد.زانوم خیلی زخم شده بود.بدشم رفتع بود خونه که مامان بیا رومینا پاش گیر کرد به تیرآهنا و افتاده زمین.آخر سرم معلوم شد توی یه فیلم این صحنه رو دیده بوده می خواسته ببینه واقعا چجوریه و ابله تر از من گیر نیاورده بود!!!مامانم تنبیهش کرده بودو تا یه ماه بهش پول توجیبی نمیداد که هی راه میرفت میگفت نازنازی نمیری از این همه خراش!!!

کامیار و رویام بیشتر موقع هام باهم بودن.من زیاد نمیدیدمشون.حتی وقتی کامی میخواست واسه درس بره ایتالیا ناراحت نشدم که هیچ خوشحالم شدم چون هروقت با دوست دختراش دعوا میکرد دقودلیش سر من خالی میشد!!کامی که رفت رویام تنها شد و افتاد به جون منو کوشیار.همیشه به مامان می گفتم که رویا آدم حسودی مامان می گفت بچه برو به درسات برس.اون موقع ها موهام تا کمرم بلند بود.یه روز که داشتم شونشون میکردم رویا گفت اینا چیه از سرت آویزونن منم که همیشه ی خدا لالمونی داشتم چیزی نگفتم.منو برد سلمونیو موهای منو ۱ سانتی زدن.حرفی نمیتونستن بزم چون توی شک بودم. تا خونه گوله اشکی بود که میریختم.حتی مامانم بهش چیزی نگفت چون دختر بزرگ خونه بود و هرکاری میکرد مامان قبول داشت که کاراش درسته حتی اگه اشتباه بود.قیافم بد نشده بود اما من عاشق موهام بودم.حتی یه بارم لباسای کوشیارو داده بود به کلفت نوکر که اون صداش درومده بود که باعث شد از بابا یه کتک حسابی بخوره.هر وقت کتک می خورد خیلی ناراحت میشدم چون بابا با حرس میزدش.کوشیار و بابا اصلا باهم نمیساختن.یعنی هیچ کس نمی ساخت اما کوشیار رعایتم نمیکرد.اگه روزی توی خونه دعوا نمیشد واقعا جای تعجب داشت.هرروز یکی به یه بهانه ای نقو نوق میکرد و خونه میشد میدونه جنگ.همه چی دیگه عادی شده بود.کتک و فحش کاری و خوردشدنو شکستن.تا اینکه کامی خبر از خودش داد و کوشیار یه تصمیمی گرفت که گفتنش به بابا از کوه کندن سختر بود.....!

مرسی از همتون

خیلی دوستون داررررررررررررررررررم!!!


بخش دوم :
توی مدرسه اوضام زیاد خوب نبود.دختر تنبلی نبودم اما خرخونم نبودم.بیشتر مشکلم توی ریاضی بود.کوشیار خدایی مخ بود.هر وقت مشکل داشتم به مامان می گفت من بهش درس می دم تو به من پول بده.از همون بچگی پولکی و شیطون بود.من بچه ی آرومی بودم.همیشه توی یه گوشه ی خونه ساعت که به ۷ اینا میرسید چه مهمون داشتیم چه نه من از خواب بیهوش می شدم.چه خوشخال بودم چه ناراحت یا چه گریه می کردم کسی صدایی از من نمیشنید.فقط زمانایی که کوشیار بلا سم میاورد دیگه مامان به دادم میرسید.یادم میاد یه روز که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم خونه باز خرکری بازی کردو منو روی تیرآهنای ساختمونی که داشتن میساختن هول داد.زانوم خیلی زخم شده بود.بدشم رفتع بود خونه که مامان بیا رومینا پاش گیر کرد به تیرآهنا و افتاده زمین.آخر سرم معلوم شد توی یه فیلم این صحنه رو دیده بوده می خواسته ببینه واقعا چجوریه و ابله تر از من گیر نیاورده بود!!!مامانم تنبیهش کرده بودو تا یه ماه بهش پول توجیبی نمیداد که هی راه میرفت میگفت نازنازی نمیری از این همه خراش!!!

کامیار و رویام بیشتر موقع هام باهم بودن.من زیاد نمیدیدمشون.حتی وقتی کامی میخواست واسه درس بره ایتالیا ناراحت نشدم که هیچ خوشحالم شدم چون هروقت با دوست دختراش دعوا میکرد دقودلیش سر من خالی میشد!!کامی که رفت رویام تنها شد و افتاد به جون منو کوشیار.همیشه به مامان می گفتم که رویا آدم حسودی مامان می گفت بچه برو به درسات برس.اون موقع ها موهام تا کمرم بلند بود.یه روز که داشتم شونشون میکردم رویا گفت اینا چیه از سرت آویزونن منم که همیشه ی خدا لالمونی داشتم چیزی نگفتم.منو برد سلمونیو موهای منو ۱ سانتی زدن.حرفی نمیتونستن بزم چون توی شک بودم. تا خونه گوله اشکی بود که میریختم.حتی مامانم بهش چیزی نگفت چون دختر بزرگ خونه بود و هرکاری میکرد مامان قبول داشت که کاراش درسته حتی اگه اشتباه بود.قیافم بد نشده بود اما من عاشق موهام بودم.حتی یه بارم لباسای کوشیارو داده بود به کلفت نوکر که اون صداش درومده بود که باعث شد از بابا یه کتک حسابی بخوره.هر وقت کتک می خورد خیلی ناراحت میشدم چون بابا با حرس میزدش.کوشیار و بابا اصلا باهم نمیساختن.یعنی هیچ کس نمی ساخت اما کوشیار رعایتم نمیکرد.اگه روزی توی خونه دعوا نمیشد واقعا جای تعجب داشت.هرروز یکی به یه بهانه ای نقو نوق میکرد و خونه میشد میدونه جنگ.همه چی دیگه عادی شده بود.کتک و فحش کاری و خوردشدنو شکستن.تا اینکه کامی خبر از خودش داد و کوشیار یه تصمیمی گرفت که گفتنش به بابا از کوه کندن سختر بود.....!

مرسی از همتون

خیلی دوستون داررررررررررررررررررم!!!

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com




<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:23.328000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_72174_0.html
Author: GolesOrkh_rOz
last-page: 4
last-date: 2008/10/05 16:27
-->