گاهی سرکی به تالارهای دیگر گفتگو می کشم، در همه ی این تالارها یک نکته را به روشنی می بینم
گفتمان ها کمابیش همیشه بدون سود پیش می رود. شاید بهتر باشد که بگویم به اندازه مایه ی گذاشته شده برداشت ندارم.
آیا شیوه گفتمان ها درست نیست؟
آیا استراتژی و راهکار مناسبی را برنمی گزینم؟
آیا به طور دقیق روان شناسی نمی دانم یا سخنران و نویسنده خوبی نیستم؟ آیا شیوه گفتنم نادرست است؟
در واقع گمان کنم که شیوه ی من درست نباشد. چیزی که از یونان باستان نگر مرا به سوی خود کشید این است که دیالوگ هایی که به جا مانده هیچ کدام به شیوه من گفتگو نمی کنند بلکه با پیش کشیدن پرسش می کوشند تا نادرستی اندیشه شخص روبرو را نشان بدهند.
ولی این شیوه دشواری است. به ویژه در برخورد با شخصی که طوطی وار تنها حفظ کرده و هیچ اندیشه ای از خودش ندارد و پیوسته می خواهد حدیث و تازی نامه بلغور کند.
گویا دوستان یا شاید برخی از دوستان نیز گاهی با این جستار دست به گریبان بوده اند. از نگر شما شیوه ی گفتگوی ما یا من نادرست است؟ یا دشواری را باید جای دیگری جستجو کنم؟