اگر داستانی نوشته بودید یا مینویسید یا به داستان جالبی برخوردید این جا بذاریدش لطفا.
---------- ارسال جدید اضافه شده در 07:42 pm ---------- ارسال قبلی در 07:33 pm ----------
این یک قسمت از داستانی هست که چندین سال پیش نوشته بودم(زمانی که هنوز خداباور بودم)با عنوان «پایان گر»
.......................................
دیگر نامم آشنا نبود.
هیچ کس نیز توانایی شناختم را نداشت.
حالا شنیدن پایان تنها آرزویم بود.
می دانستم که نخواهم شنید ولی سعی میکردم.
آهسته آهسته میگفتند ولی این ها ارزش شنیدن نداشتند.
پاسخی نیز برای گفتن نبود.
نتها پاسخ خلاصه ای بود.
خلاصه ای که میگفت هر چه بود تمام شد جز من.
و خود را کمتر از خلاصه ای میدانستم.
در این حال بایستی چه میکردم؟
هر چه خواست بود،انجام شد و جایی برای مبارزه باقی نمانده بود.
و من مجری اجباری آن بودم.
ولی همچنان توانایی سکوت نداشتم و در همین حال میخواستم صدا را بشنوم.
جنگی که مدت ها در دل من بر پا شده بود منتظر پیروز بود.
و این جا مکان انتخاب بود و من جرات انتخاب هیچ یک رانداشتم.
تسلیم یا عدم.
در هر سو بازنده من بودم ولی انتخاب پیروز با من بود.
میدانستم انتخاب صحیح کدام است.
ولی ترس،قدرت عملی ساختنش را از من دور میساخت.
ترس ،یار قدیمی، سگ با وفای او شده بود.
کسی که باعث شد این احساس نفرین شده در دل برخیزد باید از من جدا میشد.
و راهی جز عدم برای تحقق آن باقی نمانده بود.
پس خواستم ندای پایان را بخوانم که
این چنین شنیدم...