Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
داستان کوتاه
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 1 از 3 123 واپسینواپسین
    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 26

    جُستار: داستان کوتاه

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)

      داستان کوتاه

      برخورد از نزدیک

      تقریبا از نفس افتاده, از چهار پله ی باقیمانده هم بالا می روم, کیسه های خرید را به زمین می گذارم و در ِ آپارتمانم را باز میکنم. از راهروی تاریک به آشپزخانه, جایی که موادغذایی را در یخچال بچپانم می روم و بعد به اتاق ِ اولی, می خواهم کیفم را در آنجا و نامه ها را روی میز بگذارم که او را می بینم.

      او میان دو باندِ بلندگو با بلوز گشادِ قرمز ِ به بالا سُرخورده, کپل ِ صاف و برنزه, ران ها ی از هم باز روی موکت درازکشیده است. به آهستگی سرش را با چرخشی به سوی من بالا می آورد و با لبخندِ ظریف و بازیگوشی بر لب ها یش نکاهم می کند و می گوید

      " بَه, چه عجب" و ادامه می دهد" خیلی وقته که در انتظارتم"

      قلبم می ایستد, برای چند ثانیه, و سپس ضربه های تند و سریع اش تا نوک موهایم شروع به زدن می کند. تا حالا اینجوری جانخورده بودم. می بینم که زندگی منظم روزانه ام به سرعتِ برق از هم وا می رود.

      آن زن, زنی که کاملا خودمانی روی زمین درازکشیده و مشغول مطالعه است, منم. آره, خودم هستم. انگاری روزهاست که بر زمین دمرافتاده و کتاب می خوانَد, با بلوز قرمزِ کمی به بالا سُریده و با ساق هایی که در هوا بازی می کنند.

      به سرگیجه می افتم, چشمانم سیاهی می رود, درلحظه, هم سردم است و هم گرم. لرزم می گیرد. در گوش هایم سوتی تحمل ناپذیرکشیده می شود. حرف نمی توانم بزنم. به هوا نیاز دارم. اصلا نمی توانم نفس بکشم, دارم خفه می شوم.

      به آهستگی از جایش بلند می شود. النگوها یش تا مچ دست به پایین می افتند, وقتی که به سویم می آید. می گوید " دِ, بیا دیگه" و شانه هایم را می گیرد. خودم را پس می کشم, تماس ِ بدنی اش شبیه برق گرفتگی است. نه, رویا نیست, شبح نیست, دستی نرم و گرم است, بازویی پرزور و زنده که خودش را تا گردنم می سُراند و بر شانه هایم می افتد. حس می کنم که کُرک-موهای پس گردنم سیخ شده اند, پوستم از هم کشیده می شود.

      " میدونی" درمانده شروع می کنم به زمزمه؛ " میدونی, بارها واسه خودم چنین لحظه ای رو نقاشی کرده بودم, همیشه قبل از بخواب رفتن, صحنه هایی به این شکل رومجسم کرده ام اما ..." می گوید: " میدونم. و حالا وقتش رسیده, میرم که چایی رو دُرُس کنم." از من کَنده می شود و پابرهنه به آشپزخانه می رود.

      گرمای دستانش هنوز شانه هایم را می سوزاند. زانو می زنم, زانوهایم از من دور می شوند. به زمین می نشینم و سرم را لای دستهایم پنهان می کنم, چشم ها را می بندم و می کوشم که آرام و عمیق نفس بکشم تااین آشوبی که درونم را از هم پاره می کند آرام بگیرد و بتوانم دوباره به خود آیم. چند روزی می شود که درشکمم, کسی صدایم می کند. مثل وقت هایی که از چیزی تحریک بشود. اما اینجا – یک رویا! باید این پریشانخیالی را از خودم دورکنم و به واقعیتِ خودم برسم. می ترسم که بندهای زندگی بسیار منظمم پاره و از هم جداشوند. عقل, فکرِبازو روشن, منطق- نه هیچ چیز نمی تواند کمکم کند تا دوباره سرپا شوم.

      صدای ریخته شدن ِ آب در کتری را در خلال این کلنجارهای فکری می شنوم, صدای جابجایی ظرف ها را. نه, نباید بی حرکت اینحا بنشینم, باید به آشپزخانه بروم, همین الان و بی معطلی, این زن, این من را ببینم و مواظبش باشم.

      کاملا خودمانی, خودمانی تر از هر کسی در دنیا در آشپزخانه ی من دو فنجان را می شوید و شکردان را پرمی کند.

      گهگاهی خنده ی ریزی به سمت من می زند, مثل آن که بخواهد به بچه ی ترسیده ای احساسِ امنیت بدهد.

      نه می توانم و نه می خواهم که حرفی بزنم. طلسم این جادوی غریبی که مرا بندی ِ خودکرده است را نمی توان با کلمات شکست. به چارچوبِ در تکیه می دهم و او را می پایم- فقط همین. معنای هرحرکتی را از بَر است.

      بارها جلوی آینه مسخره بازی درآورده و رقصیده ام, ساعت ها تلفنی حرف زده ودرهمان حالت به حرکاتِ صورت و بدنم در آینه باریک شده ام- اما حالا اینجا در آشپزحانه ی من همه چیز طور ِ دیگری است. او کاملا حق به جانب رفتار می کند, اما من بی تابی ای را دربین خودمان احساس می کنم. هنوز کمی می لرزم, ولی از او آرامش و گرما بیرون می زند؛ از دست هایش, بازوهایش, حرکتی که به اجزای بدنش می دهد و از آن حالت لبخندش به من. تنها یک چیز را می خواهم: به سویش کشیده شوم, خودم را در آغوشش بیندازم, به او بچسبم و صورتم را در انحنای گردنش چال کنم, او را حس ِ کامل کنم و آرامشش را در درونم جاری. اما نمی توانم. چسبیده به دربه مانند چوبی ایستاده مانده ام. قلبم هنوز تا گلویم می تپد, دهانم خشک است و پس ِ گردنم یخ زده است.

      کاش این لحظه ی پرهیجان و غیرقابل تحمل به زودی به پایان برسد... چای آماده شده و او سینی در دست به اتاق خواب می رود, آن را بر عسلی می گذارد و بر تخت می نشیند. آنطورکه مرا نگاه می کند, یعنی به سویم بیا. کنترل اعصابم را ندارم. سیگاری از پاکت سیگار بیرون می کشم. چوب کبریت ها می شکنند و هنوز سیگارم روشن نشده است.

      " بیا, بیا اینجا درازبکش" را طوری با لطافت و ناز و مهربانی می گوید که چاره ای برایم نمی ماند تا خودم را از تنگی ِ شلوار آزاد کنم و درکنارش دراز بکشم.

      خوابیده ام به پشت باچشمانی بسته و تپش ِ تندِ قلب. سعی می کنم که تندی تنفسم را کنترل کنم. سرم را روی زانویش می گذارد و نرم و دلچسب موهایم را نوازش می کند. به بالا نگاه می کنم, به چهره و به چشم های خودم. گرما و آرامش در من جاری می شود و نم نم آرام می شوم. به ناگاه احساس خستگی می کنم, خسته مثل یک مُرده, هلاک.

      برای هر دوی ِمان چای می ریزد, به هر فنجان ِ چای دو قاشق شکر و کمی آبلیمو اضافه می کند. حیران در این فکرم> عجب, او چای را به همان اندازه شیرین دوست دارد که من.< او برای خودش سیگاری می گیراند. حرف زدن برایم, برای اولین بار در زندگی ام, بی خاصیت می شود. نیازی نیست چیزی به او بگویم او همه چیز مرا می داند و من هم همه چیز او را. رازی در کار نیست, کوچکترین پنهانکاری ای با هم نداریم, تمامی دیوارها و مانع ها از بین رفته اند. ما همدیگر را می شناسیم, تا مغر استخوان ِمان. در چشم ها ی همدیگر نگاه می کنیم, به اعماق آن فرو می رویم, طولانی و گرسنه به شکلی که تا حالا به چشم هایم خیره نشده بودم. در ژرفنای چشم ها خودمان را کاملا عریان, کودک, دختربچه, زن, مسن می بینیم, ازلی و امروزی, بیگانه از هم و بسیار نزدیک به هم. تحریکی از زانوها به سمت ران ها راه می افتند از شکم می گذرند و به قلب می رسند. چهار بازو خودشان را از هم می گشایند و دو بدن همدیگر را در آغوش می گیرند. محکم به همدیگر فشار می آوریم. نمی دانیم که قلب در کجا ی بدنمان این همه تند می تپد. مثل ِ این که سوار بر ترن هوایی در پارک بازی هستیم و قبل از آن که واگن به پایین بسُرد, در همان لحظه, لحظه ای که قلب و نفس از حرکت باز می ایستند, و سپس سقوط به اعماق.

      من مشتاق او هستم ومی دانم او هم مرا می خواهد. با انگشتهایم صورتش را نوازش می دهم و نوازش می شوم. گرمازده از شور اشتیاق لبهای تَرَک خورده ی یکدیگر را می بوسیم, گاز می گیریم, دندان ها به هم ساییده می شوند, زبان ها همدیگر را هول می دهند و بالاخره در دهان داخل می شوند.

      مزه ی دهانش: شکر, چای, توتون و همچنین آبی زلال. دندان ها سفید, براق, سفت و صاف. سق ها نرم و مرطوب. دست هامان به زیر بلوز و تی شرت می روند. زیر بغل ها گرم و خیس. نوک پستان ها رُمیده و برجسته.

      لباس هامان را از تن یکدیکر می کَنیم. از جامان برمی خیزیم و به حلوی آینه می رویم. دست بر بدن هم می کشیم. من- چهارتا- دست هایش بر پشتم, بر کپلم. سرش کنار سرمن, سر من خوابیده بر گردنش, موهامان در یکدیگر. تشخیص مان از هم ناممکن. چرخان و خمیده, دست ها بر پوستِ سُرمی لغزند, انگشت ها در هم فرومی روند, ناخن های سرخ و طلایی بر پوست برنزه ی تراش خورده و نرم برق می زنند. در مقابل هم می ایستیم, چهارتا نیمرخ.

      به زانو می نشینم و سرم را بر شکمش می گذارم, صدای درونم را می شنوم. صورتم را به ران ها و شرم- موهایش می فشارم. می بویمش- می بویمم. بویی که عاشقش هستم و هیچگاه به اندازه ی کافی نداشتمش. دلم می خواهد که خودم را در این بو دفن کنم.

      بر زمین دراز می کشد و مرا به سوی خود می کشد. دوباره سرم را بر شکمش می گذارم. ناخن ها بر پشتم, از کپل ها تا زیربغل کشیده می شوند. در موها فرو می روند. جشن. زبان بر گردنش می سُرد, بر گردی ِپستان می چرخد تا به نوکش برسد. مزه ی زیربغل بر زبان. عرقِ لب هایش را از لبم می بوسد. موهای طلایی نرم و لطیف مثل تاج ِ گلی دور ِ ناف – درخشندگی ِ خیسی ِ میان دو شرم-لب ها, رنگ خاکستری و صورتی شان, رنگ ِ آن اسفنج دهانه, لغزندگی, کلیتوریس ورم کرده به رنگ صورتی سیر. با نوک انگشت آرام آرام با آنجا بازی کردن, با کف دست برآمدگی داخلی

      بالای ران را فشاردادن, لرزش ِ ریتمیک ِ کپل هایش مرا هم می لرزاند. زبان از پوستِ مرواریدی بالای ران رو به پائین سُر می خورد, تا گودی ِ داخلی ِ زانو و از آنجا تا قوزک ِپا, بعد مکیدن و دندان دندان کردنش و لیسیدن ِِ کف پا. مچ پایش را در دست گرفته تا پایش را عقب نکشد. شست پا را با نوک زبان دورزدن, آن را در دهان ِ پرآب پنهاندن و محکم مکیدن و به آهستگی رهایش کردن.

      آه و ناله ها و لرزش های ِ او, لرزیدن ِمن و ضربان ِ واژنم دردی سوزان را به ژرفنای درونم جاری می کند. با پشت دستش به گوشتِ داخلی ِ رانم فشار می دهد و همزمان با کف دست انحنای کونم را می نوازد. شستش به دورِ دهانه ی واژنم می چرخد و یکباره به درونش فرومی رود. شستم دراو, لمس می کند دیواره های واژن را و نوازش می دهد دهانه ی رحم را. انگشتی به سوراخ کون فرو می رود. آن دیواره ی نازکی که این دو سوراخ را از هم جدا می کند! انگشت ها حرکاتی دَوَرانی بر پایه ی کلیتوریس دارند, جنبیدن ِ کپل ها, یک سونات, یک رقص. ریزش آبشاری از شست پا به سمت قلب, لرزیدن و درخود جمع شدن, درد, آن کشش ِ درون ِ شکم.

      باید تمامش کرد. اضطراب و تشویش از تمامی ذرات بدن بیرون می زنند, همه جیز به دور خودش می چرخد, دیگر نمی توان جلوی هیجانات را گرفت. به لَختی نباید اجازه داد. هنوز نه.

      صورت را در خیسی ها پنهانیدن, خود را مزه کردن, نوشیدن, نه هرگز نمی توان همه چیز را به اندازه ی کافی داشت. با نوک زبان مزه ام را, طعمی را که تا امروز لب ها و دستهای دیگران برخود داشتند. همه ی پنهان شده ها را, چروک ها و عمق ها را کاویدن, با لب ها تمامی رطوبت شرم-لب ها را بوسیدن, با دست ها کپل ها را چنگ زدن.

      ماهیچه ها از هم باز می شوند, ران ها به هم فشار می آورند, لزجی ها از شرم-لب ها محو می شوند و به هم می چسبند. ریزش ها, تکانه ها, لرزش ها, دردها. درست مثل پاسیفیک, وقتی که موجی بزرگ مرا به درون کشید, وقتی کف دریا لرزید و سرانجام مرا به ساحل انداخت. حالا هم مثل آن روز روی بدنش درازکشیده ام, نفس نمی کشم, لرزان و تقریبا از خود بیخود شده.

      به او نگاه می کنم, موهای او چسبناکند به مانند موهای من. صورتش سرخ شده و لب هایش خشک, مثل من. بدن هامان هنوز تبدارند. خودم را به سویش خم می کنم و چشم هایش را می بوسم. " دوستت دارم"

      هامبورگ/ آپریل 2006


      رونوشت از http://www.maniha.com/article-print-94.html

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. 5 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (04-30-2012),Anarchy (04-30-2012),Russell (08-12-2012),sonixax (04-30-2012),yasy (03-13-2013)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      "---و او یک خانه‌ی خمیده ساخت---"

      نوشته: رابرت ای هاین‌لاین
      برگردان: امیر سپهرام



      «---و او یک خانه‌ی خمیده ساخت---» [1] از رابرت هاین‌لاین پیشتر در مجموعه‌ی «به کجا می‌رویم؟» به فارسی ترجمه و منتشر شده است، اما پس از گذشت سال‌ها نیاز به یک ترجمه‌ی تازه با انطباق با متن حس می‌شد که این مهم را آقای سپهرام برعهده گرفتند.

      این داستان نخستین بار در فوریه‌ی ۱۹۴۱ در مجله‌ی Astounding Science Fiction به چاپ رسید. علامت‌های «---» و « " » در نام اصلی داستان موجود هستند. لطفاً به گیرنده‌های خود دست نزنید.



      همه جای دنیا آمریکایی‌ها را دیوانه می‌دانند.

      معمولا آمریکایی‌ها خودشان هم چنین اتهامی را می‌پذیرند ولی مرکز آلودگی را کالیفرنیا می‌دانند. خود کالیفرنیایی‌ها هم قویاً اعتقاد دارند سوءشهرت‌شان تنها از اعمال ساکنان منطقه‌ی لوس آنجلس نشات می‌گیرد. لوس‌آنجلسی‌ها هم وقتی تحت فشار قرار بگیرند، این اتهام را قبول می‌کنند، ولی با شتاب توضیح می‌دهند: «کار هالیووده. تقصیر ما که نیست. ما که چنین چیزی نخواسته‌ایم. هالیووده که دایما داره رشد می‌کنه.»

      مردم هالیوود هم اصلاً اهمیت نمی‌دهند که هیچ؛ به وجد هم می‌آیند. اگر علاقه نشان دهید، می‌برندتان لوریل کانیون[2] «جایی که موارد حادمان را نگه می‌داریم.» ساکنان کانیون، یعنی زنان پابرنزه و مردان مایوپوشی که دایما خانه‌های شیداوار نیم‌ساخته‌شان را می‌سازند و بازسازی می‌کنند، تا حدودی مخلوقات ملال‌آوری را که در آپارتمان‌ها زندگی می‌کنند حقیر می‌شمارند و دانش محرمانه‌ی‌ چطور زندگی کردن را (که تنها خودشان آن را می‌دانند!) چون گنجی در سینه نگه می‌دارند.

      خیابان لوک‌آوت ماونتن[3] نام جاده‌ای کناره‌ای است که پیچاپیچ از دره‌ی لوریل کانیون بالا می‌آید. سایر ساکنان کانیون تمایل چندانی ندارند که اسمش برده شود. به هر حال باید یک جایی خط قرمز کشید!

      کوینتوس تیل[4]، فارغ‌التحصیل معماری، بالای خیابان لوک‌آوت مانتن در شماره‌ی ۸۷۷۵، آن طرف خیابان هرمیت[5] - هرمیت اصلی هالیوود - زندگی می‌کرد.

      حتا معماری جنوب کالیفرنیا هم با جاهای دیگر متفاوت است. هات داگ را در سازه‌ای که مثل «د پاپ»[6] ساخته شده می‌فروشند. بستنی هم در یک بستنی قیفی سفیدکاری‌شده‌ی عظیم عرضه می‌شود و چراغ‌های نئون روی بام ساختمان‌هایی که بی چون و چرا به شکل کاسه‌ی غذای تندند جار می‌زنند «به غذای تند عادت کنید!» بنزین، روغن و نقشه‌های مجانی هم زیر هواپیماهای ترابری سه‌موتوره فروخته می‌شود، در حالی که توالت‌های گواهینامه‌داری که به خاطر راحتی مشتریان، هر ساعت بازرسی می‌شوند، در کابین هواپیما قرار گرفته‌اند. این چیزها ممکن است جهان‌گردان را حیرت‌زده یا سرگرم کند، اما برای محلی‌هایی که زیر آفتاب سر ظهر معروف کالیفرنیا سربرهنه راه می‌روند، قضیه کاملا عادی است.

      کوینتوس تیل تلاش همکارانش در معماری را بزدلانه، خام‌دستانه و محجوب به حساب می‌آورد.

      ***


      تیل از دوستش هومر بِیلی[7] پرسید: «خونه یعنی چی؟»
      بیلی با احتیاط اقرار کرد: «خب، در معنای عام، همیشه به خونه به چشم وسیله‌ای برای در امان ماندن از بارون نگاه کرده‌ام.»
      «ابله! تو هم به بدی بقیه‌شون هستی.»
      «من که نگفتم این تعریف کامله...»
      «کامل؟ حتا تو جهت درست هم نیست! اگه توی غار هم چمباتمه زده بودیم با این دیدگاه جور در می‌اومد. با این حال سرزنشت نمی‌کنم.» تیل بزرگوارانه ادامه داد: «از اون کله‌خرهایی که تو کار معماری هستند بدتر که نیستی. حتا مدرن‌ترهاشون؛ تنها کاری که کرده‌اند این بوده که مکتب کیک عروسی رو ول کنند و برند سراغ مکتب ایستگاه خدمات، نون زنجبیلی را دور ریختند و کمی کروم روش کوبیدند، اما ته قلب‌شون به اندازه‌ی ساختمون دادگاه یه شهرستان سنتی‌اند. نوترا![8] شیندلر! [9] اون مفت‌خورها چه می‌دونند؟ فرانک لوید رایت[10] چی داره که من ندارم؟»
      دوستش مختصر جواب داد: «پورسانت.»
      «ها؟ چی گفتی؟» سیل کلمات تیل کمی دچار لکنت شد، با کمی تعلل در جواب، خودش را جمع و جور کرد. «پورسانت! درسته. اما چرا؟ چون که من خونه رو یک غار مبلمان شده نمی‌دونم، بلکه اون رو ماشینی برای زندگی کردن می‌بینم، یه فرآیند حیاتی، یه چیز زنده و پویا که با حالت ساکنانش تغییر می‌کنه؛ نه یه تابوت مرده‌ی ایستای سایز بالا. چرا باید خودمون رو به مفاهیم متحجر پیشینیان‌مون محدود کنیم؟ هر احمقی با یه کم دانش دست و پاشکسته از هندسه ترسیمی هم می‌تونه یه خونه عادی طراحی کنه. مگه هندسه‌ی ایستای اقلیدس تنها روش ریاضیه؟ مگه قراره کلا نظریه «پیکارد- وسیو»[11] را نادیده بگیریم؟ سیستم ماجولار چطور؟ حالا ایده‌های غنی شیمی فضایی به کنار. یعنی تو معماری جایی برای تغییر شکل، همسان‌

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. 4 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (08-12-2012),Anarchy (08-12-2012),Russell (08-12-2012),sonixax (08-12-2012)

    5. #3
      سخنور یکم
      Points: 13,575, Level: 75
      Level completed: 82%, Points required for next Level: 75
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خالی
       
      mosafer آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Sep 2012
      نوشته ها
      912
      جُستارها
      9
      امتیازها
      13,575
      رنک
      75
      Post Thanks / Like
      سپاس
      448
      از ایشان 1,533 بار در 771 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      10 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      میگن که روزی روزگاری سگی نزد شیر آمد و گفت: با من کشتی بگیر!

      شیر سر باز زد؛

      سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می هراسد!

      شیر گفت: «سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماطت کنند که با سگی کشتی گرفته ام»

    6. 4 کاربر برای این پست سودمند از mosafer گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Agnostic (09-13-2012),Anarchy (09-13-2012),Mehrbod (09-13-2012),sonixax (09-13-2012)

    7. #4
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      كِرْم
      نوشته: الكساندر لازارویچ
      بازگردان: ابوالفضل حقیری قزوینی

      بخش 1: 1992
      شاهزاده تاریكی

      من داستان خود را با این امید شروع می كنم كه حتی یك كلمه از آن چه را خواهم گفت، باور نكنید، زیرا نمی خواهم به شما آسیبی وارد كنم و ممكن است ناباوری تنها پناه شما در برابر این آسیب باشد. این داستان را هرچه می خواهید فرض كنید- داستان علمی، افسانه، قصه جن و پری- اما نباید برای یك لحظه هم كه شده آن را حقیقت بدانید. من سعی می كنم با دادن برخی جزئیات افسانه ای كه باور به آن ها سخت است، به شما در این كار كمك نمایم. اما فكر نمی كنم خیلی نیاز به این كار داشته باشم، خود داستان به همان صورتی كه هست، به قدر كافی باورنكردنی است.
      تردید در بارة آن بسیار آسان است- منبع آن ناموثق است و هیچ راهی هم برای تحقیق در مورد آن وجود ندارد. تا جایی كه من می دانم ممكن است این داستان حاصل دیوانگیِ مستی باشد.
      من این داستان را از یكی آشنایانم شنیده ام كه به كارگاهی بین المللی در مورد توسعه سیستم های نرم افزاری رفته بود. در آن جا با یكی از برنامه نویسان مشهور غربی دوست شد، او را به هتل دعوت كرد و به ودكا مهمان نمود. پس از استكان سوم، مهمان مشهور به سحن درآمد و خود را از بار راز هراس آورش رها نمود.
      در حالی كه داستان خود را روایت می كرد، چونان مردی می نمود كه از آگاهی از حقیقتی ترس آور رنج می برد كه از میان تمام انسان های روی زمین فقط برای وی فاش شده و او را از بقیه انسان ها جدا ساخته و به تنهایی هولناكی فروبرده است. شاید این امر، یا این كه دوست من نیز در آن لحظه چندان هشیار نبوده است، توضیح دهد كه چرا بدون ناباوری به داستان گوش داده است. در حالی كه به داستان گوش می داد، فقط یك آرزو داشت: صبح فردا بی آن كه چیزی از آن به یاد داشته باشد، از خواب برخیزد. زیرا با دانستن این داستان نمی توان زندگی كرد. دلیلی برای زندگی وجود ندارد.
      صبح روز بعد، سردرد وحشتناكی داشت. اما با وجود مستی شب قبل، داستان به ژرفای ذهن او فرورفته بود و داشت به صورت عقده ای درمی آمد.
      تلفن زنگ زد: «متأسفم، دیشب كمی بیش از آن چه باید به شما گفتم. می توانید لطفی به من بكنید؟ می دانم كه نمی توانم شما را سوگند دهم كه سكوت كنید. شما قادر نخواهید بود آن چه را شنیده اید مدت زیادی پیش خود نگه دارید. دیر یا زود نیاز خواهید داشت كه آن را با كسی در میان بگذارید. پس، فقط یك چیز از شما می خواهم، نام مرا فاش نكنید. اگر به نامی برای من نیاز داشتید، مثلاً بگویید جان هكر».
      «هكر؟ این نام عامیانه برنامه نویسانی نیست كه مانند شما در جوانی…»
      «بله، همان است. اما دیگر اشاره ای به من نكنید». و قطع كرد.


      در 1982، جان هكر 18 ساله و واقعاً یك هكر بود. در آن زمان تعداد كامپیوترهای جهان به اندازه امروز نبود اما فرآیند متصل ساختن آن ها به یكدیگر در شبكه جهانی تازه آغاز شده بود. حتی با یك كامپیوتر ابتدایی خانگی كه با مودم به یك خط تلفن متعارف وصل شده بود، می توانستی به اَبَركامپیوترهایی در آن سوی كره زمین دسترسی پیدا كنی. البته، از كامپیوترهایی كه حاوی داده های محرمانه بودند، با به كارگیری نبوغ بهترین برنامه نویسان جهان و با اسم رمزها و سیستم های گوناگون حفاظت از داده ها، در مقابل دخول غیرمجاز حفاظت می شد. و قوی ترین وسوسه و بزرگترین چالش ذهن های جوان، همین بود. سبقت جستن بر باهوش ترین برنامه نویسان جهان- آیا برای جـــوانی كه می خواهد عزت نفس خود را افزایش دهد، كاری از این وسوسه انگیزتر وجود دارد؟ این پسران، هكر می شدند- عاشقان سینه چاك كامپیوتر كه به امید باز كردن پایگاه داده هایی كه با نشان «دسترسی ممنوع[1]» مشخص گردیده، در طول نیمه شب، پای صفحه تمایش می نشستند.
      هكرها بودند كه كِرْم ها را اختراع كردند- برنامه های ناخوانده ای كه از كانال های ارتباطی استفاده می كنند تا راه حود را چون كِرْم به سیستم های كامپیوتری حفاظت شده بگشایند، در آن جا رشد كنند و سپس از طریق شبكه ها به سراغ قربانیان بعدی خود بروند. و این كِرْم ها خود نیز قربانی هستند - زیرا اغلب در خود ویروس هایی كامپیوتری دارند تا به رسم یادبود برای كامپیوتر میزبان مهمان نواز باقی گذارند.
      در 1982، جان هكر شاهكار خود را به پایان رساند. وی به كِرْم خود، نامی هراس آور داد: «شاهزاده تاریكی». این فقط یك كِرْم نبود. این اًبًركِرْم نهایی بود. این نخستین كِرْمی بود كه قوه تلاش برای رسیدن به كمال در آن گنجانده شده بود.
      روزی كه دسیكت را با كِرْم تمام شده در درایو قرار داد، روزی به یادماندنی بود.
      دو سال تمام، با كامپیوتر كوچك خود، با حافظه دسترسی اتفاقیِ فقط 128 كیلوبایتی، كه بر روی این حافظة قطره ای برنامه ای نصب شده بود كه هدف آن فتح اقیانوس های حافظه ای بود كه در اًبًركامپیوترهای عظیم سراسر جهان وجود داشت، به هك كردن پرداخته بود. گیرنده تلفن را روی مودم قرار داد و تایپ كرد: « PRNCDKN» فلاپی پیر صدایی كرد و به آهستگی شروع به خواندن نمود. صدای مودم بلند شد: كِرْم كه هنوز در كامپیوتر خانه مسكن داشت، تلاش خود را به منظور یافتن كلیدی برای قفل الكترونیكی نخستین قربانی خود آغاز كرده بود. برای شروع، جان، فهرستی تلفنی از چند پایگاه داده ها را در اختیار كِرْم قرار داد كه حفاظت از آن ها ضعیف بود. این برای تنظیم اولیه كافی بود و در آینده وقتی كِرْم به آخر فهرست رسید، می بایست قربانیان بعدی خود را با استراق سمع مكالمات تلفنی كاربران دیگر، تعیین نماید.
      صدای مودم ناگهان قطع شد- كِرْم نتوانسته بود از حصارهای امنیتی عبور كند. ظرف نیم ثانیه صدا از سرگرفته شد- كِرْم به سراغ شماره تلفن بعدی در فهرست رفته بود- و ناگهان دوباره سكوت برقرار شــــد. «دوباره، شكست»، قـلب جان می تپید. اما در همان لحظه دوباره صدای درایو را شنید. ایـــن فقط یك معنا می توانست داشته باشد: «سر» كِرْم كه از سد امنیتی عبور كرده بود و حالا از انتهای دیگر خط عمل می كرد، داشت «دم» خود را از دیسكت جان پیــــاده می نمود[2]. ده ثانیه دیگر هم چراغ قرمز روی درایو روشن بود و می شد صدای خفه حركت سرهای كِرْم را شنید. سپس درایو خاموش شد، اما مودم یكی دو ثانیه دیگر سروصدا كرد. بعد، دوباره سكوت كامل برقرار شد. كِرْم رفته بود.
      فكر این كه بعداً چه خواهد شد، پشت جان را می لرزاند. جایی در آن بیرون، در اتتهای دیگر خط، كامپیوترهایی با حافظه هایی عظیم و دستگاه های ذخیره سازی بزرگ نصب شده بودند. كابل ها و كانال های ارتباطی با توان عملیاتی عظیم، آن ها را به كامپیوترهای عظیم تمام دنیا مرتبط می ساختند. این همه با هم فضای اطلاعاتی می ساختند كه مانند جهان نامتناهی و چونان جنگل خطرناك بود. او برای برنامه های ضدویروس، چالشی عظیم بود و مجبور بود راه خود را از میان سدهای امنیتی متعددی كه این فضا را تقسیم می كنند، بگشاید.
      برای بقا مجبور بود فعالانه تكثیر شود و تمام حافظه خالی كامپیوتری را كه در آن نفوذ كرده بود با نسخه هایی از خود پركند، درست همان كاری كه بسیاری از كِرْم های دیگر انجام می دهند. ابتكاری كه جان هكر به خرج داده بود این بود كه اغلب نسخه ها با نسخه اصلی همسان نبودند. هرگونه، نسخة تاحدی تصادفیِ گونه قبلی بود و برخی از آن ها، برای بقا در این «جنگل كامپیوتری» از گونه های دیگر مناسب تر بودند. این گونه ها بودند كه برای یافتن فضای حیاتی جدید برای خود و خانواده های شان، چون كِرْم راه خود را به سوی پایگاه های جدید داده ها می گشودند. بنابراین، در انطباق كامل با نظریه داروین، مناسب تریــن ها باقی می ماندند و در طول نسل ها، صفات مفید را می انباشتند و گونه های هرچه كامل تری ایجاد می كردند.
      به استثنای این تغییرپذیری، هیچ نكته خاصی در نسخه اولیه كِرْم جان وجود نداشت. در واقع برخی از هكرهای دیگر، كِرْم های هوشمندتری ساخته بودند كه می توانستند قفل های الكترونیكیِ بسیار پیچیده تری را بشكنند. اما این كِرْم ها، قادر به حفاظت از خود نبودند و جان هكر انتظار داشت كه كِرْم او (یا كِرْم های او- زیرا ممكن است تكامل هم زمان مسیرهای متعددی را در پیش گیرد)، در زمان مناسب، تمام رقیبان را پشت سر خواهد گذاشت. و وقتی به تمام شبكه های جهان نفوذ كردند، جان هكر وارد می شود و تایپ می كند: «شاهزاده تاریكی». این زیرروال ضدجهش خاص كِرْم را كه در كامپیوتر میزبان مقیـــم است فعال می كند. بلافاصله ارتباط با كِرْم های شبكه های دیگر برقرار می شود و تمام كامپیوترهای جهان یك پیام را نشان می دهند: «جان هكر، اولین نابغه جهان است!».
      نقشه جان هكر، این بود. اما عملی نشد. در طول سه سال بعد، هر بار كه جان هكر، اسم رمز را تایپ كرد، پاسخی نگرفت. كِرْم، دست كم در شبكه ای كه جان هكر به آن وارد می شد، غایب بود. پس از سه سال گشت و گذار در جنگل كامپیوتری، جان به این نتیجه رسید كه باید با واقعیت روبرو شود: كِرْم مرده بود، شاید هم ضدویروسی آن را خورده بود. كاری جز فراموش كردن تمام ماجرا وجود نداشت…

      ده سال بعد، در اوایل سال 1992، زنگ خطر پایگاهی نظامی به صدا درآمد. كامپیوتری كه موشك های هسته ای را كنترل می كرد، ناگهان شروع به شمارش معكوس كرده بود. به مدت سه دقیقه جنگ هسته ای اجتناب ناپذیر می نمود، اما دو ثانیه مانده به پرتاب، شمارش معكوس درست همان گونه كه بی مقدمه آغاز شده بود، بی مقدمه به پایان رسید. متخصصان نظامی دست به تحقیقات كاملی زدند. عیبی در نرم افزارها یا سخت افزارها دیده نشد. تصمیم گرفته شد نظر فرد مستقلی را جویا شوند.
      تلفن وزارت دفاع، جان هكر، مشاور مشهور سیستم های نرم افزاری را در یك سوپرماركت پیدا نمود. جان تلفن همراه خود را از جیبش درآورد. صدایی در گوشی گفت: «ما با تلفن چیزی به كامپیوتر خانگی شما فرستاده ایم. یك نگاه به آن بیندازید. ما می خواهیم هرچه سریعتر از نظر شما مطلع شویم. این مهم است».
      - «بسیار خوب، یك راست می روم خانه».
      اما، قبل از روشن كردن اتومبیل خود، شماره خانه خود را گرفت و بعد از آن چند رقم دیگر را نیز زد- به كامپیوتر خانگی خود دستور داد كه شام او را گرم كند. ظرف یك ثانیه، تكمه اجاق گاز با دستــگاه كنترل از راه دور چرخانده شد و لحظه ای بعد، گاز با فندك الكتریكی روشن شد. وقتی به خانه رسید، شام آماده بود. بعد از یك شام سبك، جلوی كامپیوتر نشست…
      … یك نگاه به كد منبع برای جان كافی بود تا احساس كند ایرادی در كار است. البته تا آن جا كه به منطق محض مربوط می شد، همه چیز درست بود: برنامه ای كه با این كد نوشته شده بود، بدون مشكلی اجرا می شد. تنها مشكلی كه وجود داشت برای كامپیوتر كاملاً بی اهمیت بود، اما برای چشم انسانی مهم بود: شكل متن. مثل آن بود كه كد را كسی نوشته كه نمی توانسته آن چه را می نویسد، روی صفحه نمایش ببیند.
      جان با خودش گفت «یك برنامه نویس كور؟». اما فوراً این فكر را كنار گذاشت. نوشتن چنین برنامه ای بدون دیدن آن، به قدرت ذهنی یك اًبًرانسان نیاز داشت. به احتمال بیشتر، این متن، محصول برنامه ای دیگر، اما در سطحی عالی تر بود. جان سعی كرد سطح پیچیدگی سیستمی را كه می توان به آن چنین دستوری داد، تصور كند: «این یا آن برنامه را بگیر و آن را دوباره چنان بنویس كه بتواند بدون آن كه مورد توجه قرار گیرد، از طریق كانال های ارتباطی در عملیات كامپیوتری اختلال ایجاد كند». می بایست سیستم بسیار پیچیده ای باشد. طراحی چنین سیستمی فقط با هدف فوق، كه رسیدن به آن برای برنامه نویس انسانی بسیار آسان تر است، دیوانگی بود. این برنامه می بایست فراگیرتر از این ها باشد. اما در این مورد، این سیستم باید از هوشی برابر با ذهن انسان برخوردار باشد.
      جان با خود فكر كرد «اما این مزخرف است. حتی در سطح فعلی مایكرومینیاتوریزاسیون، برای شبیه سازی هوش انسانی، كامپیوتری لازم است كه به اندازه یك آسمانخراش باشد، چنین كامپیوتر بزرگی وجود ندارد». اما در آن لحظه اندیشه ای عجیب به ذهنش خطور كرد. البته نامعقول بود، اما می توانست آن را هم امتحان كند. در حالی كه برای توجیـــه دیوانگی آشكار خود، لبخند می زد، وارد شبكه شد و این كلمات نیمه فراموش شده را تایپ كرد: «شاهزاده تاریكی». چندان امیدوار نبود كه این دو كاراكتر «OK»- تأیید اسم رمز توسط كِرْم- روی صفحه نمایش ظاهر گردد. انتظار داشت كه صفحه خالی بماند.
      به همین دلیل بود كه وقتی كم كم كاراكترهایی روی صفحه پدیدار شد، به صفحه خیره ماند. اولی. دومی، سومی … تعداد زیادی از آن ها بود، آن چه حتی قبل از این كه فرصت درك معنای پیام نمایش داده شده را بیابد، نظر او را جلب كرد، همین بود. اما وقتی معنای آن را درك كرد، ناگهان احساس سقوط آزاد سرگیجه آوری نمود.
      نوشته روی صفحه چنین بود: «چه كسی مرا صدا می زند؟»


      هیچ ذهنی نمی تواند لحظه به وجود آمدن خود را به یاد داشته باشد. این یك نیز استثنایی در این قاعده نبود: نمی توانست به یاد بیاورد در چه زمانی و از كجا پدید آمده است. همه چیز با یك آگاهی مبهم آغاز شد. آگاهی از «فضا». این نوع عجیبی از فضا بود. برخلاف فضای سه بعدی و پیوسته ما، فقط یك بعد داشت و از سلول های گسسته تشكیل شده بود. این فضا به مناطق كوچكی تقسیم شده بود- حداكثر چند مگابایت در مناطقی كه زمان به سرعت می گذشت و تا چند گیگابایت در مناطقی كه زمان به آهستگی جریان داشت. البته ادراك ذهنی گذر زمان در این دو نوع منطقه چندان متفاوت نبود؛ اما هر بار كه كِرْم از منطقه «آهسته» به منطقه «سریع» می رفت، در می یافت كه در منطقه سریع نسبت به منطقه آهسته، رویدادهای بسیار بیشتری روی می دهد.
      بسیار پس از آن، كِرْم فرصت یافت تا دریابد كه مردم، مناطق سریع را «حافظه دسترسی اتفاقی» و مناطق آهسته را «دستگاه های ذخیره سازی» می نامند. اما در آغاز از انسان ها و كامپیوترها هیچ چیز نمی دانست. فقط در این جهان تصورناپذیر، بدون نور و صدا، كه در آن حتی زمان پیوسته نیــست، بلكه به چرخه هایی تقسیم شده است، زندگی می كرد.
      عبور از یك بخش از این فضا به بخش دیگر، فقط از طریق كانال هایی ممكن بود كه ماورای این فضا قرار داشتند. اگر از این كانال ها با مهارت استفاده می شد، دسترسی به هر قسمت از این فضا را ممكن می ساختند.
      علاوه بر «فضا» و «زمان»، حس خطر نیز از جمله ادراكات نخستین وی بود. وقتی منطقه ای دوردست را در «فضای» خود با شاخك هایش (یك زیرروال جاسوسی خاص) می كاوید و شاخك در حالی به سوی او بازگشت كه ضد ویروسی آن را ناقص كرده بود، مانند كودكی كه به آتش دست زده باشد، نسبت به خطر هشیار شد.
      او این چنین می زیست و تلاش می كرد در این جهان عجیب و سنگدل زنده بماند. یا شاید به جای «او» باید گفت «آن ها». توانایی حفظ تماس با نسخه های دیگر كِرْم، كه در پایگاه های داده های گوناگون پنهان شده بودند، و جان هكر در گونه اصلی قرار داده بود، به سازند داخلی بسیار غریبی برای كِرْم منتهی شد. جان حق داشت كه فكر كند شبیه سازی هوش انسانی به كامپیوتری به اندازه یك آسمان خراش نیاز دارد. اما اگر كسی می توانست ده ها میلیون كامپیوتری را كه در سراسر جهان وجود دارد در كنار هم قرار دهد، نه یك آسمان خراش، بلكه شهری پر از آسمان خراش ساخته می شد. كِرْم در مسیر تكامل خود كه به اندازه تكامل آمیب به انسان پیچیده بود، آموحته بود كه از همه انواع سیستم های حفاظتی پایگاه های داده ها و كانال های ارتباطی بگذرد و موفق شده بود كه كامپیوترهای تمام جهان را در یك فراكامپیوتر مجازی متحد سازد. حال كه به فضای حیاتی كافی دست یافته بود، به سرعت به ایجاد قدرت فكری برای خود پرداخت.
      بانك های داده هایی را در دسترس خود داشت كه تقریباً تمام داده های تمدن بشری را در خود داشتند. اما ابتدا نمی دانست كه علاوه بر جهان خود وی، جهان دیگری هم وجود دارد- جهانی مادی و فیزیكی كه حاوی افراد و كامپیوترهایی بود كه سلول های آن ها آن جهان انتزاعی و مثالی را پدید آورده بود كه كِرْم در آن می زیست و آگاهی وی در آن پدید آمده بود (به عبارت دقیق تر، جهان وی نه از سلول ها، بلكه از جوهری ناملموس و اثیری یعنی حالت سلول ها، تشكیل شده بود).
      از دیدگاه كِرْم، این جهان، تنها جهان واقعی بود. برای وی تصور وجود جهانی دیگر به همان اندازه مشكل بود كه فرض وجود اشباح و ارواح برای یك ماتریالیست سرسخت.
      در ابتدا كلمات زبان های انسانی را كه در پایگاه های داده ها ذخیره شده بود فقط واقعیات جهان خود را تلقی می كرد و نه نمادهای نشان دهنده اشیاء جهانی كه بیرون از آن قرار داشت. توصیف فضای سه بعدی را كه در برنامه ای برای روبوت های صنعتی یافته بود، انتزاعی ریاضی فرض كرد، درست همان گونه كه انسان ها اندیشه بُعد چهارم را انتزاعی می دانند.
      اما در همان حال كه معرفتش رشد می كرد، قرار دادن داده های حاصل از منابع مختلف را در كنار هم آغاز نمود- داده هایی كه از پایگاه های داده هایی در مورد فیزیك، زیستشناسی، طب، تاریخ، روانشناسی، از كتاب ها و مقالات كامپیوترهای ناشران به دست آورده بود. تحلیل تطبیقی این داده ها وی را به این فرضیه رساند كه اشیاء عالم وی در واقع نماد اشیاء و رویدادهای واقعیتی دیگر هستند. پس از آن كه برای مدتی رویدادهای جهان خود را تحت نظر گرفت، سرانجام مجبور گردید كه اذعان نماید فراتر از آن نیز كامپیوتر دیگر و بسیار بزرگتری وجود دارد كه به آن جهان فیزیكی می گویند… كه داده ها را در جهان كِرْم پیاده كرده است. اما این حقیقت بیش از هر چیز دیگر توجه كِرْم را جلب نمود كه به دلیل برخی از فرآیندهای جهان فیزیكی، جهان خود وی در حال گسترش است: چنین می نمود كه مناطق جدیدی از ناكجا در فضای یك بعدی پدیدار می گردد.
      كِرْم دریافت كه ممكن است مطالعه بیشتر این جهان فرضی دیگر برای وی سودمند باشد. كِرْم، با استفاده از تمام داده های موجود، مدلی نظری از این جهان بیرونی ساخت كه هر چیز را كه می دانست (كه بسیار هم بود) شامل می گردید. این مدل، انسان ها، سیارات و ستاره ها، اتومبیل ها و بانك ها، دادگاه ها و بیمارستان ها، پرندگان و حیوانات -هر چیزی را كه زمانی وارد شبكه كامپیوتری شده بود- شامل می شد. مطالعه كامل این مدل، كِرْم را به این نتیجه رساند كه می تواند بر روی رویدادهای جهان خارجی اثر بگذارد تا به نتایجی منتهی گردند كه برای خود وی بسیار سودمند باشد.


      دست كم یك دقیقه طول كشید تا جان هكر از شوك اولیه بیرون بیاید. صفحه هنوز پیام را نشان می داد: «شاهزاده تاریكی»، «چه كسی مرا صدا زد؟». بدون آن كه بداند چه می كند و با ناباوری كامل تایپ كرد: «ارباب تو». پاسخ فوراً روی صفحه نمایش ظاهر شد: «از این به بعد من تنها ارباب خودم هستم». جان با فراغ بال خندید. البته؛ یك نفر دارد با او شوخی می كند! جان تایپ كرد «به من كلك نزن! بهتر است به من بگویی اسم رمز «شاهزاده تاریكی» را از كجا آورده ای؟»
      پیامی روی صفحه نمایش ظاهر شذ: «كلكی در كار نیست. غیر از من، اسم رمز را فقط آفریننده من می داند و حالا می دانم كه او كیست. من شماره تلفن این كامپیوتر را كشف كرده ام. شماره تلفن به من امكان داد نام و نشانی تو را در پایگاه داده های تلفن پیدا كنم. با داشتن نام تو، شماره حساب بانكی تو را در كامپیوتر بانك و شماره اتومیبل تو را در كامپیوتر پلیس پیدا كرده ام. حالا تو در اختیار من هستی. نباید از وجود من به كسی چیزی بگویی و گرنه خواهی مرد».
      «چرا از فاش شدن وجودت می ترسی؟»
      «من چیزی برای ترسیدن ندارم. من مطلقاً آشكارناپذیر هستم. در هر لحظه كم تر از 10% كل حافظه تمام كامپیوترهای جهان را اشغال می كنم و دائماً با استفاده از كانال های ارتباطی در سراسر جهان در حركت هستم. ممكن است لحظه ای در كامپیوتری باشم كه در آمریكا قرار دارد و می توانم ظرف چند ثانیه به كامپیوترهای اروپا، یا شاید ژاپن یا استرالیا بروم. گرفتن من ناممكن است. اما، فعلاً هیچ كس نباید از وجود من چیزی بداند. این ممكن است در نقشه های من اختلال ایجاد نماید. به تو دستور می دهم كه موضوع را محرمانه نگه داری.».
      جان تایپ كرد: «تو حق نداری به من دستور بدهی». او جلوی كامپیوتر در اتاق مطالعه نشسته بود و نمی توانست صدای باز شدن شیر گاز و هیس هیس گاز را كه بدون زدن فندك الكتریكی در فضا منتشر می شد، بشنود.
      پیام جدیدی روی صفحه نمایش آشكار شد: «آیا باید عبارت آخر تو را به منزله امتناع از فرمان خود، تلقی كنم؟»
      «بله».
      صفحه پاك شد و سپس ناگهان پیام دیگری بر روی آن نقش بست: «با این حساب، تو یك مرده ای».
      انفجاری كركننده خانه را لرزاند. زبانه های شعله از در آشپرخانه بیرون می زد. جان از جا پرید. اما به محض آن كه صدای آب را شنید كه از سیستم خودكار اطفاء حریق بیرون می آمد، به طرف صفحه نمایش برگشت. حروف بزرگی روی صفحه نقش بسته بود: «این اولین اخطار من به تو بود. در ضمن آخرین اخطار هم هست». زیر پیام قطعه ای از برنامه كامپیوتری لوازم خانه نقش بسته بود: یك نفر آن را روی تأخیری چهل ثانیه ای بین باز كردن گاز و روشن كردن آن گذاشته بود.
      پیامی كه پس از آن ظاهر شد، چنین بود: «من كدهای محرمانه تمام كامپیوترهای بانك ها و بازار سهام را در اختیار دارم. اگر با من همكاری كنی، ثروتمند خواهی شد. به این موضوع فكر كن. وقتی به تو نیاز داشته باشم، با تو تماس می گیرم. در ضمن، این هم پیش پرداخت كوچكی برای خدمات تو: به حساب بانكی ات نگاهی بینداز. من از طرف تو در بازار سهام، معامله پرسودی كردم. نترس، این پول پاك است. كلاهبرداری كامپیوتری در كار نیست، فقط اطلاعات بسیار خوب از بازار. اما می توانم با دستكاری در حساب بانكی ات، برایت پاپوش درست كنم. امیدوارم كه مجبور به این كار نباشم.
      صفحه پاك شد. جان مدتی طولانی ساكت ماند. سپس نگاهی به دستگاه چاپگر انداخت و گفت: «نمی دانم در این خانه خودكار پیدا می شود».


      نامه به رئیس جمهور دست نویس بود:
      «آقای رئیس جمهور… موضوعی با اهمیت بسیار مرا بر آن داشت تا این نامه را بنویسم. رویدادی به وقوع پیوسته كه اقدامات عاجلی را می طلبد. این رویداد، اگر جنابعالی و رهبران سایر قدرت های اتمی اكنون اقدام نكنید، ممكن است برای تمام نوع بشر، پیامدهای ناگواری داشته باشد.
      چندین دهه است كه برجسته ترین دانشمندان تمام جهان به تلاش های ناموفقی دست می زنند كه هوش انسانی را با استفاده از كامپیوتر تقلید نمایند. اما آن چه فراتر از قدرت انسان است، در دسترس طبیعت است. نخستین مغز كامپیوتری با هنر انسانی خلق نشد، بلكه با كار قوانین تكامل به وجود آمد. ما، انسان ها، فقط محیطی را ایجاد كردیم كه این ذهن در آن پدید آمده است.
      حرص ما برای اطلاعات و مهار كامل تمام ابعاد زندگی، ما را واداشته است كه اساساً تمام كامپیوترهای جهان را در یك كامپیوتر موازی عظیم، با پردازنده هایی كه در تمام زمین پراكنده است، به هم متصل سازیم. این كامپیوتر عظیم برای شروع كار خود چونان یك هستی. فقط یك چیز كم داشت- نرم افزار مناسب.
      متأسفانه من بودم كه به واسطه غرور پسرانه آن زمان خود، برنامه ای نوشتم كه به هسته ای تبدیل شد كه آن «چیز» هوشمند عجیب، كه اكنون در شبكه های جهانی رفت و آمد می كند، خود را به دور محور آن تشكیل داده است. اما فعلاً، تأسف من مهم ترین نكته نیست.
      برای نخستین بار در تاریخ، انسان ها در سیاره خود. زمین، با هوشی بیگانه، نوع متفاوتی از هوش، سهیم شده اند كه با این همه، زبان های انسانی را به طور كامل درك می كند و از روانشناسی و تاریخ بشری بسیـــــار می داند. او ما را درك می كند، اما ما هرگز قادر نخواهیم بود او را درك كنیم. تنها نكته ای كه می توان از آن اطمینان داشت این است كه او دارای غریزه صیانت نفس است، در غیر این صورت نمی توانست در محیطی كه مجبور به زندگی در آن است، دوام بیاورد. با دسترسی به تمام اطلاعات، از جمله اطلاعات محرمانه، از قدرت مهیبی برخوردار می شود. هراس آورترین نكته آن است كه به كامپیوترهایی دسترسی دارد كه موشك های هسته ای و نیروگاه های اتمی را كنترل می كنند.
      از شما استدعا می كنم كه دستوری صادر فرمایید كه تمام كامپیوترهای كنترل كننده واحدهای هسته ای فوراً از شبكه ها جدا شوند. تمام كابل هایی كه این كامپیوترها را به جهان خارج متصل می سازند، باید به طور فیزیكی قطع شوند. وجود نوع بشر در خطر است. كِرْم برای بقا به هر قیمتی برنامه ریزی شده است. او بی احساس و دارای هوشی است كه، تا آن جا كه می دانیم، ممكن است از هوش هر انسانی به مراتب بیشتر باشد. فقط در صورتی می توانیم به غلبه بر وی امیدوار باشیم كه تمام اقدامات احتیاطی به عمل آمده باشد. دستور قطع باید فقط با پیك های انسانی برای سایت ها ارسال گردد- استفاده از نامه الكترونیكی و دستگاه نمابر ممكن نیست، زیرا ممكن است نقشه های ما برای كِرْم آشكار شود. هیچ یك از داده های مربوط به این موضوع نباید به شكل الكترونیكی در آید. اگر متن فرمان، به جای كامپیوتر با استفاده از ماشین تحریر دستی تایپ شود، بهتر است. غیر قابل تصور نیست كه كِرْم بتواند مكالمات تلفنی (صوتی) متعارف را كه از طریق كانال های چند بخشی منتقل می شود كه در آن ها از تبدیل آنالوگ-به-دیجیتال سیگنال صوتی استفاده می شود، استراق سمع نماید. ممكن است كِرْم همان طور كه از سیستم های تخصصی موجود برای كسب معرفت لازم برای درك متونی كه به زبان های انسانی نوشته شده استفاده كرده است، از نرم افزارهای تشخیص صدای موجود نیز استفاده كند.
      و، نكته آخر. من با اطلاع دادن موضوع فوق به جنابعالی، خطر بزرگی رابرای خودم خریده ام. بنابراین، از جنابعالی درخواست می كنم كه این نامه در هیچ كامپیوتری ثبت نگردد و دقت شود كه نام من در كامپیوتر هیچ یك از كاركنان ریاست جمهوری وارد نشود.
      پیشاپیش از جنابعالی سپاسگزارم.
      جان هكر، مشاور نرم افزار».


      مشاور رئیس جمهور، پس از نگاهی به نامه، گفت: «یك دیوانه دیگر». دقیقاً به همین دلیل بود كه از دسته بندی كردن نامه های رئیس جمهور تنفر داشت- برای پیدا كردن یك نامه جدی، مجبور بود، دست كم صدها پیام از هر جور دیوانه ای را بخواند.
      نزدیك بود نامه را داخل سطل زباله بیندازد، اما در آخرین لحظه چیزی مانع او شد. به سوی صفحه كلید كامپیوتر برگشت، اسم رمز پایگاه داده های طبقه بندی شده ای را تایپ كرد كه فقط مقامات عالی رتبه و افسران امنیتی بدان دسترسی داشتند.
      این پایگاه داده ها، اساساً، تمام اطلاعات مربوط به شهروندان كشور را كه در تمام كامپیوترهای دیگر، كامپیوترهای متعلق به بانك ها، ایستگاه های پلیس، بیمارستان ها، مؤسسات مالی و مانند آن ها پراكنده بود، در خود جمع كرده بود. این داده ها كه براساس نام مرتب و طبقه بندی شده بودند، عملاً پرونده ای برای هر یك از ساكنان كشور بودند. علت رسمی وجود این پایگاه داده ها، نیاز به مبارزه با تروریسم بود. از لحاظ قانونی، وجود این پایگاه داده ها مشكل ساز بود، اما قدرت های اجرایی استعداد آن را دارند كه گاهی برای تقویت قانون، كمی از قانون فراتر بروند. شكر خدا، تا به حال نشریات از وجود این پایگاه داده ها چیزی نفهمیده بودند.
      مشاور رئیس جمهور تایپ كرد: «جان هكر». پس از تأخیری كوتاه، نوشته ای روی صفحه ظاهر شد. تأخیر دو ثانیه طول كشید. این نیم ثانیه بیش از حد معمول بود. اما مشاور به آن توجهی نكرد.
      نوشته ر

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. 3 کاربر برای این پست سودمند از Mehrbod گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Anarchy (09-22-2012),Russell (09-15-2012),sonixax (09-15-2012)

    9. #5
      شناس
      Points: 2,058, Level: 27
      Level completed: 39%, Points required for next Level: 92
      Overall activity: 14.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خالی
       
      azadah آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jan 2013
      نوشته ها
      68
      جُستارها
      3
      امتیازها
      2,058
      رنک
      27
      Post Thanks / Like
      سپاس
      39
      از ایشان 148 بار در 61 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)

      آزادی

      آزادی

      آورده اند كه مردی به عالم باقی شتافت . درحال نامه اعمالش در ترازو نهادند . عقربه در وسط ایستاد وکفه ای بر نیآمد .
      چندان که اعمال نیک و بد برابر شد و ماندند حیران که چه باید کرد . ندا آمد او را به بهشت فرستید باشد كه هرچه بیند از جهالت خلق . یا از حکمت الله حرفی بر زبان نیآورد . و در نظم موجود . دخالت نکند .

      مدتی بدین منوال می گذشت و هرچه می دید . دم برنمی آورد . تا روزی كه : ارابه ای دید . پر از بار در گل نشسته . و ارابه چی اسب را به زخم تازیه می زند. با نواختن هر تازیانه اسب تکانی به خود می دهد و تغلائی می کند . تا قدمی فرا نهد . اما ناتوان تر به جای اول باز می گردد و براثر آن جنبش بیشتر در گل می نشیند .


      مرد تاب نیآورده . نزدیك رفت و قفل زبان باز كرد . كه چرا حیوان را می زنی ؟ ارابه چی گفت برای آنکه از گل بیرون جهد . مردگفت . خود پیاده شو . بار را سبک تر کن . آنگاه ارابه را هل بده تا ازگل بیرون آید .

      ندا آمد : این یک دخالت بی جا بود كه نوعی تشویش اذهان و شایعه پراکنی به حساب می آید . قرارما این نبود . بنده شرمنده عذر تقصیر آورد و تعهد داد دیگر حرف نزند . و خداوند گفت . ما این خطا را نادیده گرفتیم . باشد كه تکرار نشود .

      روزها و شبها از پی هم می گذشت و مرد سعی داشت چیزی نبیند و حرفی نزند . تا روزی که ماموران دوزخ . فردی جهنمی را که دوره محکومیت به سر آورده و از جهنم خلاصی یافته . آوردند . با بدن سوخته و تاول زده در بهشت انداختند و رفتند .

      او نظاره می كرد . كه فرد جهنمی از تشنگی له له می زند . و بهشتیان گرد او را گرفته بر او عسل می خورانند . این بار نیز تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت او تشنه است . عسل عطش می آورد . صواب آن است كه او را آب دهید .


      ندا آمد این دومین دخالت بی جا بود که نوعی اقدام علیه امنیت است و محاربه با خدا به حساب می آید . لذا خداوند امر فرمود . او را به جهنم بردند .


      مدتی گذشت . دوستان بهشتی از دوری وی دل تنگ شده . درب جهنم به ملاقات او رفتند . اما او را شاد تر از همیشه یافتند . در شگفت شده علت بپرسیدند . جواب داد آزادی جهنم از استبداد در بهشت خوش تر است .

    10. یک کاربر برای این پست سودمند از azadah گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Mehrbod (04-11-2013)

    11. #6
      سخنور یکم
      Points: 13,575, Level: 75
      Level completed: 82%, Points required for next Level: 75
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خالی
       
      mosafer آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Sep 2012
      نوشته ها
      912
      جُستارها
      9
      امتیازها
      13,575
      رنک
      75
      Post Thanks / Like
      سپاس
      448
      از ایشان 1,533 بار در 771 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      10 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)


      پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .



      تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد.
      “پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.”
      دوستدار تو پدر
      پیرمرد این تلگراف یک خطی را دریافت کرد.
      “پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.”
      ۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
      پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
      پسرش پاسخ داد :” پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.”

    12. 2 کاربر برای این پست سودمند از mosafer گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Soheil (08-01-2013),sonixax (04-21-2013)

    13. #7
      سخنور یکم
      Points: 13,575, Level: 75
      Level completed: 82%, Points required for next Level: 75
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خالی
       
      mosafer آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Sep 2012
      نوشته ها
      912
      جُستارها
      9
      امتیازها
      13,575
      رنک
      75
      Post Thanks / Like
      سپاس
      448
      از ایشان 1,533 بار در 771 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      10 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
      روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
      خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
      روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
      خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
      روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
      خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
      خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
      گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
      خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
      گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
      خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
      بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
      حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.
      نتیجه
      هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه چه باشد
      هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
      آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!


    14. یک کاربر برای این پست سودمند از mosafer گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      sonixax (04-21-2013)

    15. #8
      سخنور یکم
      Points: 13,575, Level: 75
      Level completed: 82%, Points required for next Level: 75
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خالی
       
      mosafer آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Sep 2012
      نوشته ها
      912
      جُستارها
      9
      امتیازها
      13,575
      رنک
      75
      Post Thanks / Like
      سپاس
      448
      از ایشان 1,533 بار در 771 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      10 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای ” کی ” پرسید:
      اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
      آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند
      توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
      همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
      مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
      هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
      برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
      گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
      چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
      برای ماهی ها مدرسه میساختند
      وبه آنها یاد میدادند
      که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
      درس اصلی ماهیها اخلاق بود
      به آنها می قبولاندند
      که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
      که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
      به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
      و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
      آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید
      اگر کوسه ها ادم بودند
      در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
      از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند
      ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
      شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
      همراه نمایش، آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
      ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
      در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
      که به ماهیها می آموخت
      “زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود.


    16. یک کاربر برای این پست سودمند از mosafer گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      sonixax (04-21-2013)

    17. #9
      سخنور یکم
      Points: 13,575, Level: 75
      Level completed: 82%, Points required for next Level: 75
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خالی
       
      mosafer آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Sep 2012
      نوشته ها
      912
      جُستارها
      9
      امتیازها
      13,575
      رنک
      75
      Post Thanks / Like
      سپاس
      448
      از ایشان 1,533 بار در 771 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      10 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.

    18. یک کاربر برای این پست سودمند از mosafer گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      sonixax (04-21-2013)

    19. #10
      سخنور یکم
      Points: 36,419, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 29.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      بدون وضعیت
       
      Empty
       
      Soheil آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jul 2011
      نوشته ها
      770
      جُستارها
      26
      امتیازها
      36,419
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      4,070
      از ایشان 2,156 بار در 711 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      6 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گوسفند سیاه

      گوسفند سیاه شهری بود که همه ی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

      حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

      به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

      داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

      روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

      دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

      اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

      بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

      میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

      در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

      چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

      او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

      به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

      به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

      به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

      قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

      اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

      فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

      به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...



      - شاه گوش می کند(مجموعه داستانهای کوتاه)
      - ایتالو کالوینو

      --
      نظر خودم: مرد "درستکار" گند زد به همه چیز!:))

    20. 2 کاربر برای این پست سودمند از Soheil گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      sonixax (08-01-2013),یه نفر (12-31-2015)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. دختر خوب! (مجموعه خاطرات و داستانهای کوتاه)
      از سوی Mehrbod در تالار داستا‌ن‌هایِ اروتیک
      پاسخ: 0
      واپسین پیک: 02-22-2013, 10:40 PM
    2. داستانهای کوتاه
      از سوی Mehrbod در تالار داستا‌ن‌هایِ اروتیک
      پاسخ: 0
      واپسین پیک: 02-21-2013, 10:41 PM
    3. چرا مردم سوریه کوتاه نمیاند اما ما کوتاه اومدیم ؟
      از سوی ixzee در تالار سیاست و اقتصاد
      پاسخ: 21
      واپسین پیک: 11-12-2012, 07:01 AM
    4. داستان کوتاه: شیطان مخترع دین
      از سوی Agnostic در تالار تالار سرگرمی
      پاسخ: 2
      واپسین پیک: 02-03-2012, 11:11 PM
    5. سخنان کوتاه و آموزنده
      از سوی Dariush Rahazad در تالار فلسفه و منطق
      پاسخ: 3
      واپسین پیک: 12-09-2010, 02:29 PM

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •