خاطرات من و دوس دخترم 55 ماه دوستی همراه با سكس هر هفته و خیانت یك بار
Oct 05, 2006, 12:03 PM
نویسنده: Morteza_Tabrizi
کوتاهیدهیِ داستان
خلاصه اون نیومد بالا و من باز موندم تو كف بردم رسوندمش در خونشون برگشتم پسر عمومو سوار كردم از دفترشون رفتم علافی دمه ظهر 25 تیر سال 79 بود رفتم آبرسان از جلوی سه تا دختر رد كه شدیم به پسر عموم گفتم سوارشون كنیم؟
اون گفت آره آقا دنده عقب بر گشتم گفتم بیاین بال برهسونیمتون یکم ناز كرد بعد یكی شون كه بزرگتر بود گفت باشه سوار شدن تا 4 راه ابوریحان با هم لاس زدیم ولی قبول نكردن كه بیان خونه واسه همون من اونجا نگه داشتم گفتم پیاده شین كه یكیشون گفت تا كجا میری ما رو هم ببر من هم گفتم میریم شاهگلی ناهار بخوریم گفت بس ما رو تا اونجا ببر گفتم باشه اومدم بزنم از اتوبت بالا برم شاهگلی بعد از 4 راه منظریه یه تویوتا كریسیدا افتاد دنبالم با شماره نیروی انتظامی گفت بزن كنار منم گفتم كجا رو بزنم كنار 3 تا دختر نا آشنا چطوری بزنم كنار فرار كردم تا اتوبان اومدم اوتوبان كه افتادیم گفتم دیگه نماد ولی تا آینه رو نگاه كردم دیدم پشته سرمه نامصب پراید هم كه را نمیره تازه اونم كریسدا بود كلی بهتر از ماشنه من می رفت خلاصه با هر ترفندی بود فرار می كردم تا بلكه نیاد ولی میومد تا اینكه رسیدم به یه سرازیری بعه سر بالایی مارالان گفتم دیگه اینجا رله اش می كنم جلویه من یه نیسان بود و پاترول داشت اونو سبقت می كرد من دیدم برم باند سبقت جا می مونم واسه همون خواستم از سمت راست نیسان سبقت بگیرم فقط آخرین چیزی كه یادمه تو آیننه همون كریسیدا رو دیدم ....
بعده اون چشامو كه باز كردم دیدم داداش كوچیكم بالا سرمه دوباره از هوش رفتم ....
ادامه دارد
بعده یه ربع نیم ساعت باز چشامو باز كردم اون موقع دیگه همه اونایی كه واسشون مهم بودم اونجا بودن به جز بابام كه خارج از كشور بود
بیدار كه شدم تازه شوكه شده بودم یکمین چیزی كه پرسیدم این بود كه سهند (پسر عموم ) زنده اس؟
كه مامانم گفت آره گفتم كجاس گفتن یه بخش دیگه همه یه فكر و ذكرم سهند بود .
جریان از این قراره كه من با سرعت 160 تا در ساعت از پشت ززده بودم به یك كامیون كه از خاكی اومده بود تو جاده اصلی و در ضمن چون پشتمو نگاه میكردم ترمز هم نكرده بودم و بعد 19 متر سر خوردن كامیون وایستاده بود منم وایستاده بودم
هر 5 تامون سی سی یو
شرح حاله 5 تامون
من : 32 تا بخیه در پا 5 تا در ژیشونی و شكستن پای راست همراه با پاره گی تاندوم پا و ضربه مغزی كه بعد 15 بیدار شده بودم از بی هوشی كه بیدار شدم صورتم ریش داشت خیلی جالب بود برام
سهند : شكستگی جمجمه شكستگی فك شكستگی پای راست و نا بینا شدن یك چشم و اینو یادتون باشه كه همیشه كمربند ببندید تا نیوفتین رو كاپوت ماشین با سر
دختر 1 : شكستن فك و خراش سطحی در صورت
دختر 2 : ضربه مغزی كه بعد لز به هوش اومدن تا دو سال بعدش هیچ چی یادش نمیومد تا اینكه اواخر شنیدم خوب شده
دختر 3 : همون دختر بزرگه ضربه مغزی شده بود و در تاریخ 79.5.9 به هوش نیومد و این دنیا رو ترك كرد
منو از بیمارستان مرخص كه كردن به جایه خونه با پایه گچ گرفته رفتیم پاسگاه بعدش با ضمانت رفتیم خونه از هیچ چی هم خبر ندارم كه یكی مرده یكی تئ سی سی یو
خلاصه كل فامیا جمع شده بودن و سوال می كردن فامیل های طرف امانم می خواستن وانمود كنن كه دختر دوستای سهند بودن و چون من تازه از تهران برگشته بودم می خواستن كل موضوع بیفتخ گردن سهند
ولی من كل ماجرا رو به درستی گفتم به همه كه سهند مقصر نیست و جرم رو با هم انجام دادیم
فردایه اون روز پسر عمه ام كه شر خره اومد خونه ما گفت پاشین بریم یه جایه دیگه بعدا" فهمیدم كه خونوائه ئختر فهمیدن كه من مرخص شدم خواستن بیان جلویه خونمون كه ما پا شدیم رفتیم خونه داییم اونجا بود كه پسر عمه ام به من گفت كه دختر مرده یه عرق سردی بدنمو گرفت تا چند دقیقه كلا" منگ بودم تا اینكه اون كه خودش همه جوره جرم داشت بهم دلداری داد و گفت كه تصادف قتل عمد نمیشه اگه رضایت هم ندن 3 ماه میری زندان همچین گفت 3 ماه كه مثلا" می خوام برم گردش
چند روز بعد دادگاه احضارمون كرد پسر عمویه دختره كه مرده بود خاطر خواش بوده و گفته بود پسررو میكشم تو دادگاه
یکم رفتیم پاسگاه منو دادن دسته سربازی كه تو دوران راهنمایی همكلاسم بو دستبند زدن بهم و برداشتن با سه سرباز دگیه بردن دادگاه
یکمین باری بود كه دستبند میزدن به دستم یعنی كلا" یکمین باری بود كه می رفتم پاسگاه
رفتیم دادگاه اونجا با خانواده های اونا از دور اشنا شدم كل مرد های فامیل هم اونجا بودن تا كاری نكنن اونا تا اینكه نوبت ما شد رفتیم تو
خدا پدر قاضی رو بیامرزه شعبه 5 بود آقای رضایی یه فرد شخصی یعنی ملا نبود رفتیم كه تو فقط باباهای دخترا بود و من همه رو بیرون كرد من بابام هم هنوز نیومده بود ایارن ولی شب قبلش باهاش تلفنی حرف زدم بهم قوت قلب داد گفت دارم میام ایران فردا مثه مرد میری دادگاه اگه گریه كنی نمیدونم ادعا بچه در اری پسره من نیستی اگه بری زندان تا یه هفته ازادت می كنم
من هم با این امید مثه یه مرد رفتم تو
قاضی تا رفتیم تو هر چی از دهنش در اومئ به بابایه دحترا گفت راستی دخترا یكی با اون یكی خواهر بودن ولی اونی كه مرحوم شده بود دوستشون بوده
بابایه اون 2 تا دختر هم سرهنگ بود
بهشون گفت چرا به دختراتون یاد ندادین كه سوار ماشین غریبه شن چرا از رفت امد های دختر هاتون بی خبرید
اونی كه سرهنگ بود به قوانین اشنا بود گفت شما به بزرگی خودت ببخش ولی اون یكی رفت بالا اومد پایین
قاضی به من نگاه كرد و گفت پا شو برو خوب شدی بیا
ادامه دارد
برگشتیم اومدیم خونه داییم. ههنوز منگ بودم یعنی من یکی رو کشتم یعنی من قاتلم تو این مدت فقط یه بار سهندو دیده بود پا شدم رفتم خونه یه اونا البته با پسر عمه ام حیونی سهند چون فکش شکسته بود داندوناشو با سیم بهم بسته بودن فقط می تونست مایع بخوره رفتم دیدمش یه کم با هم حرف زدیم.
فردایه روز دادگاه رفتیم خونمون چون دیگه اگه قرار بود کاری بشه می شد
پس فردایه روزه دادگاه نزدکیایه عصر بود که زنگ خونه به صدا در اومد خواهرم اینا بودن در رو که داداش کوچیکم باز کرد داد زد بابااااااااااااا من که واقعا به بابام وابسته هستم دیگه نتونستم عصا هامو بردار چهار دست و پا تا دمه در رفتم بابام بلند کرد گریه کردیم (الان هم گریم میگیره) خلاصه بابا هم اومد واقعا چون بابام بود اگه می گفتن برو بمیر میمردم نمیدونم چرا؟
بابام یکم دلداریم داد که می شه از این کارا عیبی نداره خدا رو شکر خودت چیزیت نشوده از این حرفا بعد گفت فکر رضایتو نکن هر چند بخوان می دم رضایتتو می گیرم
یه هفته بعد گچه پامو باز کردن
از روزی كه بابام دلداریم داده بود دیگه ترس نداشتم
تو این مدته از لادن هم خبری نداشتم
دیگه نمدونستم تو اون 15 روزی كه تو كما بودم تماس گرفته بود یا نه روم هم نمیشد بپرسم
نوبت دادگاه دومون شد بابا باز تبریز نبود رفته بود تهران واسه انجام كاراش
شبش با من حرف زد گفت فردا احتمال 99% می نویسدت زندان بچه بازی در نیاری ها منم گفتم چشم
رفتیم دادگاه بابایه اونی كه مرده بود شكایت كرده بود كه آدم ربایی كردن اینا یعنی هم ما هم اون 2 تا خواهر با هم دختر شه دزدیدیم بعد كشتیم
خودم خندم گرفت
قاضی گفت اگه ثابت نشه این می تونه ازت شكایت كنه ها ولی اون اسرار كرد پرودنه بره آگاهی بعد قاضی برگشت طرف من گفت ماشینت كولر داره گفتم نه فول نیست گفت واسه دخترا آب میوه ای بستنی خریدی گفتم نه آقای قاضی من مسافر كشی میكنم با ماشنم اونا دربست گرفتن من هم رفتم كه یهوی تصادف كردیم
اینو هم بگم كه اون مامور هم بعد تصادف فرار كرده بود.
راستی تو این مدتی كه تصادف كرده بودم ریشامو نزده بود شب قبل دادگاه هم رفتم مو هامو با ضفر زدم ولی ریشام موند عین طالبان
قاضی برگشت گفت خودتی
الان مینویسم 3 سال بری زندان حالت جا بیاد
برگه زندان رو نوشت
سرباز اومد كه منو ببره سهند با پای تویه گچ اش با عصا’ و دهن بسته اومده بود دادگاه تا منو با دستبند دید لرزید گریه اش گرفت هم دیگرو بغل كردیم
بعد سهند رفت تویه شعبه به قاضی گفت منو هم بنویس برم زندان با مرتضی قاضی خندید گفت تو هم میری به موقع اش خلاصه منو هم همكلاسیه دوران راهنمایی برد زندون از دادگاه كه در اومدیم 10 هزار تومن از پسرعموم گرفتم بعد دوستم گفت یه چیزی بخور تا شب گشنه میمونی منم یه نوشابه با كیك خوردم ساعت حدودا" 10 بود رفتم داخل زندان دوستم منو تحویل دادو برگشت منم قیافمو كردم خالف كه تو زندان بتونم سرمو نگه دارم
با یه شلوار كردی با یه جفت دمپایی هزار تومنی قیافه رو هم كه گفتم
همین كه میرسی تو كل لباس هاتو در میارن به جز شورت راستی یه شورت ماماندوز پام بود چون می دونستم لختم می كنن ولاسه همون شورت پا دار پوشیده بودم
لباس هایه زندان رو دادن پوشیدم رفتم تو سلول تا شب باید اونجا می موندم تا همه یه اونایی كه قراره برن زندان بیان تا با هم بریم
همین كه رفتم تو تنها بودم دمپایی ها رو در اوردم گذاشتم زیر سرم خوابیدم از روزی كه به هوش اومده بودم شبا بیشتر از یه ساعت نخوابیده بودم ولی تو زندان دیگه همه چیز تموم شد چون آخرش اونجا بود
خوابیدم اونم چه خوابی عصر سرباز با تی پا بیدارم كرد دیدم بین ارازل و اوباش هستم وولی خوب قیافه خودم هم زیاد معصوم نبود
رفتیم تویه حیات زندان كه بند ها مونو مشخص كنن
مامور اومد پرسید سربازی رفتی گفتم نه
نوشت بنده جوانان رفتم تو بند همه هنگ كردن قیافم خیلی غلط بود همه اومدن دورمو گرفتن كه جرمت چیه منم گفتم تصادف كردم ولی كل ماجرا رو دورغ گفتم چون نمی خواستم بدونن بچه مایهدارم
گفتم مسافر كشی می كنم با پیكان تمام قسط زدم به یه پیرزن
یه پسری بود الان اسمش یادم نیست بچه آذرشهر بود بهتر از دیگرون با من برخورد كرد باهاش صمیمی شدم منو دادن تو اون اتاقی كه بیشترشون ارشد بند بودن شب یکم تا خواستم بخوابم یكی اومد گفت پا شو تی بكش
بچه ها گفته بودن اومد گیر داد قبول نكن
گفتم نوبتیه و امروز نوبت من نیست
اون گفت من گفتم از تخت منو كشید پایین
دعوا كردم شب یکم من زدم دهن اون خون اومد اونم چند تا به من زد بعد مامور ها اومدن جدامون كردن
صبح كه پا شدیم مامور بند ااسممو صدا كرد یکم رفتم انگشت نگاری بعد هم رفتم انفرادی یه دست محكم زدنم بعد رفتم تو بند گرفتم خوابیدم دنیا به كیرمم نبود
فرداش صبح بلند شدم
رفتم بنده خودمون از شانس كیریه من اون روز هم یكی از هم بندهامونو اعدام كرده بودن داداشه شم هم بند ما تو مسجد بند مجلس ترحیم بود
عصر دلم بدجوری واسه بیرون لك زده بود تو مجلس ترحیم بیشتر از داداشه اعدامی من گریه كردم بعد پا شدم نمازمو خوندم خوابیدم
فردایه اون روز یه بسیجی اومد تویه بند با اینكه تا اون موقع به پایگاه نرفته بودم و اصلل" قران خوندم هم بلد نبودم و فران 1 دوره دبیرستان دو بار افتاده بود همین كه پرسید بسیجی هستی گفتم آره
گفت بیا پایین
گفتم واسه چی؟
گفت گروه تواشیع داریم اینجا بیا با اینا تمرین كن وفات حضرت فاطمه نزدیكه برنامه داریم
واسه اینه كه از بند برم بیرون یعنی تویه حیات زندان حاضر بود هر كاری كنم با هم رفتیم اتاق اون بسیجیه كه بعدا" فهمیدم طلبه است
یكم تواشیع تمرین كردیم بعد موقع برگشتن شماره تلفن خونمونو دادم بهش گفتم شب زنگ بزن ببین چه خبر فردا منو خبردار كن
دستش درد نكنه
فردا اومد گفت مامانت گفت كه كارا خوب پیش میره ولی دیگه چیزی از بیرون اومدنو اینا نگفت باز هم تمرین می كردیمو همه چیز روال خودشه داشت
چند تا هم خرج داشتم كه همه كارمو می كردن ...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:01:12.078000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_15796_0.html
Author: Morteza_Tabrizi
last-page: 8
last-date: 2006/12/28 14:06
-->